عبارات مورد جستجو در ۶۲۵۴ گوهر پیدا شد:
سعیدا : رباعیات
شمارهٔ ۴۴
سعیدا : رباعیات
شمارهٔ ۴۸
سعیدا : رباعیات
شمارهٔ ۶۱
سعیدا : رباعیات
شمارهٔ ۶۴
سعیدا : رباعیات
شمارهٔ ۹۲
سعیدا : رباعیات
شمارهٔ ۱۱۴
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۲
به سودای تو خوش حالیم و دلشاد
به دردت آرزومندیم و معتاد
چو عالم را بقایی نیست، خوش باش
بیا، می خور، که بر بادست بنیاد
مدامم وقت خوش دارد به جامی
که ساقی را مدامش وقت خوش باد!
ندارد لذتی از زندگانی
دلی کز فکر عالم نیست آزاد
به حسن ارشاد می فرمایدم عشق
ازین خوشتر چه باشد حسن ارشاد؟
ز دست خوبرویان داد خواهم
الهی! داد ازین سنگین دلان، داد!
اگر افتاد قاسم در ره عشق
ملامت تا به کی؟ آخر چه افتاد؟
به دردت آرزومندیم و معتاد
چو عالم را بقایی نیست، خوش باش
بیا، می خور، که بر بادست بنیاد
مدامم وقت خوش دارد به جامی
که ساقی را مدامش وقت خوش باد!
ندارد لذتی از زندگانی
دلی کز فکر عالم نیست آزاد
به حسن ارشاد می فرمایدم عشق
ازین خوشتر چه باشد حسن ارشاد؟
ز دست خوبرویان داد خواهم
الهی! داد ازین سنگین دلان، داد!
اگر افتاد قاسم در ره عشق
ملامت تا به کی؟ آخر چه افتاد؟
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۹
رنگرز و رنگرزی دیر شد
رنگرز از رنگرزی سیر شد
نقش خمش چونکه صفایی نداشت
رنگرزک خاسر و ادبیر شد
رنگ خمش می نشود هیچ راست
دیر همی جنبد واین دیر شد
همچو که دردی بته خم نشست
وز غم این رنگرزی پیر شد
اول اول دم اقریر زد
وز دم اقریر بانکیر شد
رنگ خمش چاشنئی چون نیافت
گربه مابر سر او شیر شد
قاسمی از شوق چو فریاد کرد
خاطر صوفی زبر و زیر شد
رنگرز از رنگرزی سیر شد
نقش خمش چونکه صفایی نداشت
رنگرزک خاسر و ادبیر شد
رنگ خمش می نشود هیچ راست
دیر همی جنبد واین دیر شد
همچو که دردی بته خم نشست
وز غم این رنگرزی پیر شد
اول اول دم اقریر زد
وز دم اقریر بانکیر شد
رنگ خمش چاشنئی چون نیافت
گربه مابر سر او شیر شد
قاسمی از شوق چو فریاد کرد
خاطر صوفی زبر و زیر شد
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۶
سرمایه سعادت ما در دیار بود
ورنه بسعی ما گره از کار کی گشود؟
دردست هرچه هست،که این درد چاره ساز
باجان آدمی بمثل آتشست و عود
رندی،که ره بکوی خرابات عشق برد
جان را ز دست محنت ایام در ربود
بگشای رخ،که دیر شدست انتظار ما
تاجان بران جمال فشانیم زود زود
از حال عشق عقل ندانست شمه ای
خود را هزار بار بدین حالت آزمود
باعقل خواجه گونه بگویید:کای سلیم
سودای یار و آنگه فکر زیان و سود؟
شیدا و رند و عاشق و دیوانه گشت و مست
هر کس ز عشق بازی قاسم سخن شنود
ورنه بسعی ما گره از کار کی گشود؟
دردست هرچه هست،که این درد چاره ساز
باجان آدمی بمثل آتشست و عود
رندی،که ره بکوی خرابات عشق برد
جان را ز دست محنت ایام در ربود
بگشای رخ،که دیر شدست انتظار ما
تاجان بران جمال فشانیم زود زود
از حال عشق عقل ندانست شمه ای
خود را هزار بار بدین حالت آزمود
باعقل خواجه گونه بگویید:کای سلیم
سودای یار و آنگه فکر زیان و سود؟
شیدا و رند و عاشق و دیوانه گشت و مست
هر کس ز عشق بازی قاسم سخن شنود
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۳
تو جام جمی، اما در جام نمیدانی
این رمز نمی بینی، این قصه نمیخوانی
هرگز نبود دل را ذوق سر و سامانی
زان ذوق که من دیدم در بی سر و سامانی
هرچند که یک ذره خالی ز خدا نبود
لیکن چه زند موری با فر سلیمانی؟
بی روی نگار من، وان باغ و بهار من
ای نور، تو تاریکی، ای روضه، تو زندانی
زان پیش که مرگ آید جامی دو بدست آور
چون فوت شود فرصت، چه سود پشیمانی؟
ای عشق، تو درمانی هم راهبر جانی
ای چهره، تو تابانی، ای زلف پریشانی
با این همه خوبیها جان از تو توان بردن
نتوان ز تو جان بردن، الا بگران جانی
در عشق و هوای او با جور و جفا خو کن
هرگز نتوان رفتن این راه بآسانی
قاسم، ره عرفان رو تا هر طرفی بینی
صد کوس اناالحقی صد نعره «سبحانی »
این رمز نمی بینی، این قصه نمیخوانی
هرگز نبود دل را ذوق سر و سامانی
زان ذوق که من دیدم در بی سر و سامانی
هرچند که یک ذره خالی ز خدا نبود
لیکن چه زند موری با فر سلیمانی؟
بی روی نگار من، وان باغ و بهار من
ای نور، تو تاریکی، ای روضه، تو زندانی
زان پیش که مرگ آید جامی دو بدست آور
چون فوت شود فرصت، چه سود پشیمانی؟
ای عشق، تو درمانی هم راهبر جانی
ای چهره، تو تابانی، ای زلف پریشانی
با این همه خوبیها جان از تو توان بردن
نتوان ز تو جان بردن، الا بگران جانی
در عشق و هوای او با جور و جفا خو کن
هرگز نتوان رفتن این راه بآسانی
قاسم، ره عرفان رو تا هر طرفی بینی
صد کوس اناالحقی صد نعره «سبحانی »
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۲
چو زنان،مباش قانع،ز جهان برنگ و بویی
بزن، ای پسر، چو مردان، قدمی بجست و جویی
که جهان شراب خانه است و درو شراب کهنه
بکش این شراب کهنه، تو بهر زمان، بنویی
من ازین خمار مستی نه چنان شدم که هرگز
بخودم بود مجالی،بخدا،بهیچ رویی
همه آب خواره بینی، که ز ما کنند مستی
اگر آب خواره سازند ز خاک ما سبویی
نرسد بهو، هرآنکو که ز انقیاد خود را
نکند فدای چوگان، بهوای هو چو گویی
همه آبروی زاهد بر خلق باد باشد
که ز خاک آستانش نرسد بآبرویی
کم زهد گیر، قاسم، که ازین شراب خانه
بمشام جان زاهد نرسیده است بویی
بزن، ای پسر، چو مردان، قدمی بجست و جویی
که جهان شراب خانه است و درو شراب کهنه
بکش این شراب کهنه، تو بهر زمان، بنویی
من ازین خمار مستی نه چنان شدم که هرگز
بخودم بود مجالی،بخدا،بهیچ رویی
همه آب خواره بینی، که ز ما کنند مستی
اگر آب خواره سازند ز خاک ما سبویی
نرسد بهو، هرآنکو که ز انقیاد خود را
نکند فدای چوگان، بهوای هو چو گویی
همه آبروی زاهد بر خلق باد باشد
که ز خاک آستانش نرسد بآبرویی
کم زهد گیر، قاسم، که ازین شراب خانه
بمشام جان زاهد نرسیده است بویی
قاسم انوار : مقطعات
شمارهٔ ۸
قاسم انوار : رباعیات
شمارهٔ ۷
قاسم انوار : رباعیات
شمارهٔ ۳۲
قاسم انوار : رباعیات
شمارهٔ ۳۵
قاسم انوار : رباعیات
شمارهٔ ۴۴
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸
باده چون زور آورد هشیار می سازد مرا
خواب چون گردد گران بیدار می سازد مرا
صبح را گلگونه می بخشد کف خاکسترم
سوختن رنگین تر از گلزار می سازد مرا
دارد اکسیر حواس جمع دل چون شد خراب
سایه ویرانه ها بسیار می سازد مرا
غفلتم تعمیر آگاهی است دیدم بارها
چشم خواب آلود من بیدار می سازد مرا
بلبل گلهای شوخ از دور بودن خوشتر است
سیر باغ آرزو بیزار می سازد مرا
خواب چون گردد گران بیدار می سازد مرا
صبح را گلگونه می بخشد کف خاکسترم
سوختن رنگین تر از گلزار می سازد مرا
دارد اکسیر حواس جمع دل چون شد خراب
سایه ویرانه ها بسیار می سازد مرا
غفلتم تعمیر آگاهی است دیدم بارها
چشم خواب آلود من بیدار می سازد مرا
بلبل گلهای شوخ از دور بودن خوشتر است
سیر باغ آرزو بیزار می سازد مرا
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱
گردیده خوان نعمت وجه معاش ما
خجلت کشد زخود دل کاهل تلاش ما
الفت شراب تلخ و محبت بساط عیش
باغ و بهار ما دل آیینه پاش ما
پیمانه در هوای گل و خار می زنیم
عالم تمام میکده انتعاش ما
خون می خوریم و منت دریا نمی کشیم
از پهلوی دل است چو ساغر معاش ما
آب وهوای ساختگی زهر قاتل است
در پرده بوی گل نشود راز فاش ما
با محرمان حیرت از این بیشتر مکاو
ما ناله ایم بیخودی ما خراش ما
شال از حریر شوخ تر و گل قماش تر
جز شعله هیچ جامه ندارد قماش ما
سرباریی است در سر هر مو جدا جدا
در خواب دیده تیر که را سرتراش ما
شرمنده دلیم که پر می کشد اسیر
خفت ز دست همت مطلب تراش ما
خجلت کشد زخود دل کاهل تلاش ما
الفت شراب تلخ و محبت بساط عیش
باغ و بهار ما دل آیینه پاش ما
پیمانه در هوای گل و خار می زنیم
عالم تمام میکده انتعاش ما
خون می خوریم و منت دریا نمی کشیم
از پهلوی دل است چو ساغر معاش ما
آب وهوای ساختگی زهر قاتل است
در پرده بوی گل نشود راز فاش ما
با محرمان حیرت از این بیشتر مکاو
ما ناله ایم بیخودی ما خراش ما
شال از حریر شوخ تر و گل قماش تر
جز شعله هیچ جامه ندارد قماش ما
سرباریی است در سر هر مو جدا جدا
در خواب دیده تیر که را سرتراش ما
شرمنده دلیم که پر می کشد اسیر
خفت ز دست همت مطلب تراش ما
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۴
دلی ز دور به صد رنگ می نمایندت
چو آب گشت دلت سنگ می نمایندت
تو مست باده نیرنگ و مطربان پرکار
چه نغمه ها ز یک آهنگ می نمایندت
توکل تو بلند است و آرزو فربه
قبای فقر از آن تنگ می نمایندت
دلت چو سخت ستم شد به اشک مظلومان
حباب را گره سنگ می نمایندت؟
خبر زخویش نداری و ساقیان فریب
هزار جلوه به یکرنگ می نمایندت
چه وصله ها زده صحرا به چاک خرقه فقر
ز بخیه کاری فرسنگ می نمایندت؟
اسیر سایه خمهای باده در مستی
نشان مسند و اورنگ می نمایندت
چو آب گشت دلت سنگ می نمایندت
تو مست باده نیرنگ و مطربان پرکار
چه نغمه ها ز یک آهنگ می نمایندت
توکل تو بلند است و آرزو فربه
قبای فقر از آن تنگ می نمایندت
دلت چو سخت ستم شد به اشک مظلومان
حباب را گره سنگ می نمایندت؟
خبر زخویش نداری و ساقیان فریب
هزار جلوه به یکرنگ می نمایندت
چه وصله ها زده صحرا به چاک خرقه فقر
ز بخیه کاری فرسنگ می نمایندت؟
اسیر سایه خمهای باده در مستی
نشان مسند و اورنگ می نمایندت
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۳