عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تکبیت شمارهٔ ۱۴۸۶
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تکبیت شمارهٔ ۱۵۰۷
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تکبیت شمارهٔ ۱۵۱۰
حافظ : اشعار منتسب
شمارهٔ ۴
غمش تا در دلم مَأوا گرفته است
سرم چون زلف او سودا گرفته است
لب چون آتشش آب حیات است
از آن آب آتشی در ما گرفته است
هُمای همتم عمری است کز جان
هوای آن قد و بالا گرفته است
شدم عاشق به بالای بلندش
که کار عاشقان بالا گرفته است
چو ما در سایهٔ الطاف اوییم
چرا او سایه از ما وا گرفته است؟
نسیم صبح، عنبر بوست امروز
مگر یارم ره صحرا گرفته است؟
ز دریای دو چشمم گوهر اشک
جهان در لؤلؤ لالا گرفته است
حدیث حافظ ای سرو سمنبوی
به وصف قد تو بالا گرفته است
سرم چون زلف او سودا گرفته است
لب چون آتشش آب حیات است
از آن آب آتشی در ما گرفته است
هُمای همتم عمری است کز جان
هوای آن قد و بالا گرفته است
شدم عاشق به بالای بلندش
که کار عاشقان بالا گرفته است
چو ما در سایهٔ الطاف اوییم
چرا او سایه از ما وا گرفته است؟
نسیم صبح، عنبر بوست امروز
مگر یارم ره صحرا گرفته است؟
ز دریای دو چشمم گوهر اشک
جهان در لؤلؤ لالا گرفته است
حدیث حافظ ای سرو سمنبوی
به وصف قد تو بالا گرفته است
حافظ : اشعار منتسب
شمارهٔ ۱۰
صورت خوبت نگارا خوش به آیین بستهاند
گوییا نقش لبت از جان شیرین بستهاند
از برای مقدم خیل و خیالت مردمان
زاشک رنگین در دیار دیده آیین بستهاند
کار زلف توست مشکافشانی و نظارگان
مصلحت را تهمتی بر نافهٔ چین بستهاند
یارب آن روی است و در پیرامنش بند کلاه
یا به گرد ماه تابان عقد پروین بستهاند
خط سبز و عارضت را نقش بندان خطا
سایبان از عنبر تر گرد نسرین بستهاند
جمله وصف عشق من بودست و حسن روی تو
آن حکایتها که بر فرهاد و شیرین بستهاند
حافظا محض حقیقت گوی یعنی سر عشق
غیر از این گویی خیالاتی به تخمین بستهاند
گوییا نقش لبت از جان شیرین بستهاند
از برای مقدم خیل و خیالت مردمان
زاشک رنگین در دیار دیده آیین بستهاند
کار زلف توست مشکافشانی و نظارگان
مصلحت را تهمتی بر نافهٔ چین بستهاند
یارب آن روی است و در پیرامنش بند کلاه
یا به گرد ماه تابان عقد پروین بستهاند
خط سبز و عارضت را نقش بندان خطا
سایبان از عنبر تر گرد نسرین بستهاند
جمله وصف عشق من بودست و حسن روی تو
آن حکایتها که بر فرهاد و شیرین بستهاند
حافظا محض حقیقت گوی یعنی سر عشق
غیر از این گویی خیالاتی به تخمین بستهاند
حافظ : اشعار منتسب
شمارهٔ ۱۱
مژده ای دل که مسیحا نفسی میآید
که ز انفاس خوشش بوی کسی میآید
از غم هجر مکن ناله و فریاد که دوش
زدهام فالی و فریادرسی میآید
زآتش وادی ایمن نه منم خرم و بس
موسی آنجا به امید قبسی میآید
هیچ کس نیست که درکوی تواش کاری نیست
هرکس آنجا به طریق هوسی میآید
کس ندانست که منزلگه معشوق کجاست
این قدر هست که بانگ جرسی میآید
جرعهای ده که به میخانهٔ ارباب کرم
هر حریفی ز پی ملتمسی میآید
دوست را گر سر پرسیدن بیمار غم است
گو بران خوش که هنوزش نفسی میآید
خبر بلبل این باغ بپرسید که من
نالهای میشنوم کز قفسی میآید
یار دارد سر صید دل حافظ یاران
شاهبازی به شکار مگسی میآید
که ز انفاس خوشش بوی کسی میآید
از غم هجر مکن ناله و فریاد که دوش
زدهام فالی و فریادرسی میآید
زآتش وادی ایمن نه منم خرم و بس
موسی آنجا به امید قبسی میآید
هیچ کس نیست که درکوی تواش کاری نیست
هرکس آنجا به طریق هوسی میآید
کس ندانست که منزلگه معشوق کجاست
این قدر هست که بانگ جرسی میآید
جرعهای ده که به میخانهٔ ارباب کرم
هر حریفی ز پی ملتمسی میآید
دوست را گر سر پرسیدن بیمار غم است
گو بران خوش که هنوزش نفسی میآید
خبر بلبل این باغ بپرسید که من
نالهای میشنوم کز قفسی میآید
یار دارد سر صید دل حافظ یاران
شاهبازی به شکار مگسی میآید
حافظ : اشعار منتسب
شمارهٔ ۱۸
ای در چمن خوبی رویت چو گل خودرو
چین شکن زلفت چون نافهٔ چین خوش بو
ماه است رخت یا روز؟ مشک است خطت یا شب؟
سیم است برت یا عاج؟ سنگ است دلت یا رو؟
لعلت به در دندان بشکست لب پسته
زلفت به خم چوگان بربود دلم چون گو
آن رایحهٔ زلف است یا لخلخهٔ عنبر؟
یا غالیه میساید در باغچه حسن او؟
گفتی سخن خود رابا یار بباید گفت
ای کاش توانستی گفتن سخنی با او
بدگوی تو آن باشد کز یار کند منعت
گر یار نکو باشد مشنو سخن بدگو
با ما به این میباش تا راز نگردد فاش
نبود بد اگر باشی با دلشدگان نیکو
استاد سخن سعدیست پیش همه کس اما
دارد سخن حافظ طرز سخن خواجو
چین شکن زلفت چون نافهٔ چین خوش بو
ماه است رخت یا روز؟ مشک است خطت یا شب؟
سیم است برت یا عاج؟ سنگ است دلت یا رو؟
لعلت به در دندان بشکست لب پسته
زلفت به خم چوگان بربود دلم چون گو
آن رایحهٔ زلف است یا لخلخهٔ عنبر؟
یا غالیه میساید در باغچه حسن او؟
گفتی سخن خود رابا یار بباید گفت
ای کاش توانستی گفتن سخنی با او
بدگوی تو آن باشد کز یار کند منعت
گر یار نکو باشد مشنو سخن بدگو
با ما به این میباش تا راز نگردد فاش
نبود بد اگر باشی با دلشدگان نیکو
استاد سخن سعدیست پیش همه کس اما
دارد سخن حافظ طرز سخن خواجو
حافظ : اشعار منتسب
شمارهٔ ۱۹
ای از فروغ رویت روشن چراغ دیده
خوشتر ز چشم مستت چشم جهان ندیده
همچون تو نازنینی سر تا قدم لطافت
گیتی نشان نداده ایزد نیافریده
هر زاهدی که دیده یاقوت جان فزایش
سجاده ترک کرده پیمانه در کشیده
بر چهره بخت نیکت تعویذ چشم زخم است
هر دم و ان یکادی ز اخلاص بردمیده
بر قصد خون عشاق ابرو و چشم شوخش
گاه این کمین گشاده گاه آن کمان کشیده
تا کی کبوتر دل باشد چو مرغ بسمل
از زخم ناوک تو در خاک و خون تپیده
از سوز سینه هر دم دودم به سر درآید
چون عود چند باشم در آتش رمیده
گر زآنک رام گردد بخت رمیده با من
هم زان دهن برآرم کام دل رمیده
میلی اگر ندارد با عارض تو ابرو
پیوسته از چه باشد چون قد من خمیده
گر بر لبم نهی لب یابم حیات باقی
آن دم که جان شیرین باشد به لب رسیده
تا کی فرو گذاری چون زلف خود دلم را
سرگشته و پریشان ای نور هر دودیده
در پای خار هجران افتاده در کشاکش
وز گلبن وصالت هرگز گلی نچیده
گر دست من نگیری با خواجه بازگویم
کز عاشقان بیدل دل می برد دو دیده
ما را بضاعت این است گر در مذاقت افتد
درهای شعر حافظ بنویس بر جریده
خوشتر ز چشم مستت چشم جهان ندیده
همچون تو نازنینی سر تا قدم لطافت
گیتی نشان نداده ایزد نیافریده
هر زاهدی که دیده یاقوت جان فزایش
سجاده ترک کرده پیمانه در کشیده
بر چهره بخت نیکت تعویذ چشم زخم است
هر دم و ان یکادی ز اخلاص بردمیده
بر قصد خون عشاق ابرو و چشم شوخش
گاه این کمین گشاده گاه آن کمان کشیده
تا کی کبوتر دل باشد چو مرغ بسمل
از زخم ناوک تو در خاک و خون تپیده
از سوز سینه هر دم دودم به سر درآید
چون عود چند باشم در آتش رمیده
گر زآنک رام گردد بخت رمیده با من
هم زان دهن برآرم کام دل رمیده
میلی اگر ندارد با عارض تو ابرو
پیوسته از چه باشد چون قد من خمیده
گر بر لبم نهی لب یابم حیات باقی
آن دم که جان شیرین باشد به لب رسیده
تا کی فرو گذاری چون زلف خود دلم را
سرگشته و پریشان ای نور هر دودیده
در پای خار هجران افتاده در کشاکش
وز گلبن وصالت هرگز گلی نچیده
گر دست من نگیری با خواجه بازگویم
کز عاشقان بیدل دل می برد دو دیده
ما را بضاعت این است گر در مذاقت افتد
درهای شعر حافظ بنویس بر جریده
عبدالواسع جبلی : قصاید
مدح اثیرالدین امینالملک زینالدوله ابومنصور نصر بن علی
نگار من چو بر سیمین میان زرین کمر بندد
هر آن کاو را ببیند کی دل اندر سیم و زر بندد
طمع باید برید از جان شیرین چون من آن کس را
که بیهوده دل اندر عشق آن شیرین پسر بندد
گهی از مشک زلف او حمایل در گل آویزد
گهی از قیر جعد او سلاسل بر قمر بندد
ز عشق او جهان من شود چون حلقهٔ خاتم
چو زلف او ز عنبر حلقه اندر یکدگر بندد
چو تیر و چون کمان گردد دهن باز و خمیده قد
چون آن مشکین زره عمدا بر آن سیمین سپر بندد
شود چون شمع زرین روی و ریزان اشک و سوزان دل
هر آن کاو دل در آن شمع بتان کاشغر بندد
از آنم چون گل و نرگس سلب چاک و سرافکنده
که او بر سوسن تازه همی شمشادتر بندد
بدان زنجیر مشکین و عقیق شکرین همچون
دل من صدهزاران دل به روزی بیشتر بندد
گهی خونم بدان زلف دوتاه پر شکن ریز
گهی خوابم بدان چشم سیاه دل شکر بندد
شود چون شکر از آب و چو مشک از آتش آن کاو دل
در آن زنجیر پر مشک و عقیق پر شکر بندد
گه از سنبل حجابی بر فراز پرنیان پوشد
گه از عنبر نقابی بر طراز شوشتر بندد
ز شوق روی او آید ز گِل هر ساله پیدا گل
چو بیند روی او از شرم او بار سفر بندد
به چشم مردمان گردد چو سیم قلب خوار آن کس
کامید اندر وصال آن نگار سیمبر بندد
عزیز آن کس بود نزدیک خاص و عام کاو خاطر
چو من پیوسته در مدح عمید نامور بندد
اثیر دین امین ملک زین دولت آن صدری
که بر درگاه او دولت میان هر روز در بندد
ابومنصور نصر بن علی کز رایش ار یابد
اجازت آسمان پش وی از جوزا کمر بندد
چو مه زانگشت پیغمبر حجر بشکافد از بیمش
اگر دور از تو گاه خشم چشم اندر حجر بندد
جهانی با کمال است و نباشد عقل آن کامل
که همت با وجودش در جهان مختصر بندد
در ارحام از برای کثرت اتباع او دایم
همی از نطفهٔ ماء معین ایزد صور بندد
سمند او چو آرد حمله فرق فرقدان شاید
کمند او چو گردد حلقه حلق شیر نر بندد
خیال هیبتش در دست شمشیر اجل گیرد
همای همتش بر پای منشور ظفر بندد
فلک امید بست اندر دوام عمر او چونان
که حربا وهم در شمس و صدف دل در مطر بندد
شود آتش بر ایشان چون بر ابراهیم بر ریحان
اگر گاه کرم همت در اصحاب سقر بندد
به دین اندر همی از علم ترتیب علی سازد
به ملک اندر همی از عدل آیین عمر بندد
اگر هر مهتر از بهر هوای نفس جان و دل
در آلات ملاهی و در انواع بطر بندد
خرد وی را بر آن دارد همه کاندیشه و همت
در اسباب معانی و در ارباب هنر بندد
به پای عزم پیوسته همی فرق قضا کوبد
به دست عزم همواره همی پای قدر بندد
الا ای نامور صدری که توقیعات کلک تو
تفاخر را همی روح الامین بر فرق سر بندد
وگر این مرتبت وی را شود حاصل ز رشک او
نقاب شرم دست آسمان بر روی خور بندد
بود بر هیأت زرین عماری دار سال و مه
به طمع آن که مرکب دارت او را بر ستر بندد
هر آن شاعر که یک ره مدح تو گوید شود کاره
کز آن پس خاطر اندر مدح سادات بشر بندد
چو گردون بسیط آمد که را رای زمین خیزد
چو دریای محیط آمد که را دل در شمر بندد
اگر گوری ستایش را دهان پیش تو بگشاید
وگر موری پرستش را میان پیش تو در بندد
یکی از حشمت تو شرزه شیران را زبون گیرد
یکی در دولت گرزه ماران را زفر بندد
نگردد از فنا معزول جاویدان حواس آن
که از بهر مدیح تو حواس اندر فکر بندد
زمانه خامهٔ مدحت صلف را در بنان گیرد
ستاره نامهٔ فتحت شرف را بر بصر بندد
به جود ار چند مشهور است حاتم هر که جودت را
ببیند زو عجب آید که فهم اندر سمر بندد
به حلم ار چند مذکور است احنف هر که حکمت را
بداند زو غریب آید که وهم اندر خبر بندد
شود باز سپید او را به تأیید تو خدمتگر
اگر تیهو مثال عالیت بر بال و پر بندد
ایا در نظم مدحت بسته طبع من چنان فکرت
که عابد دایم اندیشه در اوقات سحر بندد
گه اصناف بدایع را در الفاظ ظرف دارد
گه اوصاف روایع را بر ابیات عزر بندد
کنون پرداخت مدحی چون عروسی ساخته کاو را
به گردن بر مشاطه عقدهای پر گهر بندد
بر آن منوال کاستاد مقدم لامعی گوید
ز تیره شب همی پرده به روی روز بر بندد
الا تا ابر بارنده ز در و لعل و پیروزه
قلاید در مه آزار بر شاخ شجر بندد
محل تو چنان بادا که هر بنده که او کهتر
کمر در پیش از پیروزه و لعل و درر بندد
هر آن کاو را ببیند کی دل اندر سیم و زر بندد
طمع باید برید از جان شیرین چون من آن کس را
که بیهوده دل اندر عشق آن شیرین پسر بندد
گهی از مشک زلف او حمایل در گل آویزد
گهی از قیر جعد او سلاسل بر قمر بندد
ز عشق او جهان من شود چون حلقهٔ خاتم
چو زلف او ز عنبر حلقه اندر یکدگر بندد
چو تیر و چون کمان گردد دهن باز و خمیده قد
چون آن مشکین زره عمدا بر آن سیمین سپر بندد
شود چون شمع زرین روی و ریزان اشک و سوزان دل
هر آن کاو دل در آن شمع بتان کاشغر بندد
از آنم چون گل و نرگس سلب چاک و سرافکنده
که او بر سوسن تازه همی شمشادتر بندد
بدان زنجیر مشکین و عقیق شکرین همچون
دل من صدهزاران دل به روزی بیشتر بندد
گهی خونم بدان زلف دوتاه پر شکن ریز
گهی خوابم بدان چشم سیاه دل شکر بندد
شود چون شکر از آب و چو مشک از آتش آن کاو دل
در آن زنجیر پر مشک و عقیق پر شکر بندد
گه از سنبل حجابی بر فراز پرنیان پوشد
گه از عنبر نقابی بر طراز شوشتر بندد
ز شوق روی او آید ز گِل هر ساله پیدا گل
چو بیند روی او از شرم او بار سفر بندد
به چشم مردمان گردد چو سیم قلب خوار آن کس
کامید اندر وصال آن نگار سیمبر بندد
عزیز آن کس بود نزدیک خاص و عام کاو خاطر
چو من پیوسته در مدح عمید نامور بندد
اثیر دین امین ملک زین دولت آن صدری
که بر درگاه او دولت میان هر روز در بندد
ابومنصور نصر بن علی کز رایش ار یابد
اجازت آسمان پش وی از جوزا کمر بندد
چو مه زانگشت پیغمبر حجر بشکافد از بیمش
اگر دور از تو گاه خشم چشم اندر حجر بندد
جهانی با کمال است و نباشد عقل آن کامل
که همت با وجودش در جهان مختصر بندد
در ارحام از برای کثرت اتباع او دایم
همی از نطفهٔ ماء معین ایزد صور بندد
سمند او چو آرد حمله فرق فرقدان شاید
کمند او چو گردد حلقه حلق شیر نر بندد
خیال هیبتش در دست شمشیر اجل گیرد
همای همتش بر پای منشور ظفر بندد
فلک امید بست اندر دوام عمر او چونان
که حربا وهم در شمس و صدف دل در مطر بندد
شود آتش بر ایشان چون بر ابراهیم بر ریحان
اگر گاه کرم همت در اصحاب سقر بندد
به دین اندر همی از علم ترتیب علی سازد
به ملک اندر همی از عدل آیین عمر بندد
اگر هر مهتر از بهر هوای نفس جان و دل
در آلات ملاهی و در انواع بطر بندد
خرد وی را بر آن دارد همه کاندیشه و همت
در اسباب معانی و در ارباب هنر بندد
به پای عزم پیوسته همی فرق قضا کوبد
به دست عزم همواره همی پای قدر بندد
الا ای نامور صدری که توقیعات کلک تو
تفاخر را همی روح الامین بر فرق سر بندد
وگر این مرتبت وی را شود حاصل ز رشک او
نقاب شرم دست آسمان بر روی خور بندد
بود بر هیأت زرین عماری دار سال و مه
به طمع آن که مرکب دارت او را بر ستر بندد
هر آن شاعر که یک ره مدح تو گوید شود کاره
کز آن پس خاطر اندر مدح سادات بشر بندد
چو گردون بسیط آمد که را رای زمین خیزد
چو دریای محیط آمد که را دل در شمر بندد
اگر گوری ستایش را دهان پیش تو بگشاید
وگر موری پرستش را میان پیش تو در بندد
یکی از حشمت تو شرزه شیران را زبون گیرد
یکی در دولت گرزه ماران را زفر بندد
نگردد از فنا معزول جاویدان حواس آن
که از بهر مدیح تو حواس اندر فکر بندد
زمانه خامهٔ مدحت صلف را در بنان گیرد
ستاره نامهٔ فتحت شرف را بر بصر بندد
به جود ار چند مشهور است حاتم هر که جودت را
ببیند زو عجب آید که فهم اندر سمر بندد
به حلم ار چند مذکور است احنف هر که حکمت را
بداند زو غریب آید که وهم اندر خبر بندد
شود باز سپید او را به تأیید تو خدمتگر
اگر تیهو مثال عالیت بر بال و پر بندد
ایا در نظم مدحت بسته طبع من چنان فکرت
که عابد دایم اندیشه در اوقات سحر بندد
گه اصناف بدایع را در الفاظ ظرف دارد
گه اوصاف روایع را بر ابیات عزر بندد
کنون پرداخت مدحی چون عروسی ساخته کاو را
به گردن بر مشاطه عقدهای پر گهر بندد
بر آن منوال کاستاد مقدم لامعی گوید
ز تیره شب همی پرده به روی روز بر بندد
الا تا ابر بارنده ز در و لعل و پیروزه
قلاید در مه آزار بر شاخ شجر بندد
محل تو چنان بادا که هر بنده که او کهتر
کمر در پیش از پیروزه و لعل و درر بندد
عبدالواسع جبلی : قصاید
مدح - چنان که باد همی تخت جم کشید
بر ماه روشن از شب تاری علم کشید
وز مشک سوده بر گل سوری رقم کشید
زنجیرهای ز قیر و طرازی ز غالیه
بر عارض چو ماه و رخ چون بقم کشید
آشوب خلق را خط مشکین خدای عرش
بر روی چون شکفته گل آن صنم کشید
در مهر او روانم و در هجر او دلم
بسیار قهر دید و فراوان ستم کشید
تا نامهٔ جمالش توقیع زد فلک
بر نام نیکوان زمانه قلم کشید
در عشق من فریدم و در خوبی او نظیر
عز الذی و جل که ما را به هم کشید
ناگه ز من ببرد به صد حیله و فسون
آن دل که در هواس بسی رنج و غم کشید
شد محترم به نزد بزرگان هر آن کسی
کاو را عمل به خدمت آن محتشم کشید
از پشت ماهی و ز نشیب ثری به علم
بر روی ماه و اوج ثریا علم کشید
زآن سان که سر کشد کشف اندر میان سنگ
از جود او نیاز سر اندر عدم کشید
ای صاحبی که رایت اقبال و جاه تو
دولت بر آسمان جلال و همم کشید
تا کرد ذوالجلال فزون آبروی تو
حاسد بسی ز رشک تو باد ندم کشید
در موجگاه بحر شریعت نهنگوار
شمشیر تو سفینهٔ بدعت به دم کشید
هر کز هوای خط تو بیرون نهاد گام
دست اجل روان ز تن او به غم کشید
شاخ درخت دولت تو سایهدار گشت
تا بیخ او ز ابر سخای تو نم کشید
از هیبت بلارک خاراشکاف تو
دشمن چو خارپشت سر اندر شکم کشید
تخت تو در کنار ستاره وطن گرفت
رای تو بر کنار مجره خیم کشید
چون گور ماده عدل تو بشناخت بچه را
از ایمنی به خانهٔ شیر اجم کشید
شد راه سایلت چو ره کهکشان ز بس
کاو از عطای تو سوی خانه درم کشید
شد در پناه جاه تو آسوده هر کسی
کز گردش زمانهٔ جافی الم کشید
تا در نوادر قصص آید که ابرهه
در کفر لشکری سوی بیت الحرم کشید
بادی چنان که غاشیهٔ تو کشد فلک
دایم چنان که باد همی تخت جم کشید
وز مشک سوده بر گل سوری رقم کشید
زنجیرهای ز قیر و طرازی ز غالیه
بر عارض چو ماه و رخ چون بقم کشید
آشوب خلق را خط مشکین خدای عرش
بر روی چون شکفته گل آن صنم کشید
در مهر او روانم و در هجر او دلم
بسیار قهر دید و فراوان ستم کشید
تا نامهٔ جمالش توقیع زد فلک
بر نام نیکوان زمانه قلم کشید
در عشق من فریدم و در خوبی او نظیر
عز الذی و جل که ما را به هم کشید
ناگه ز من ببرد به صد حیله و فسون
آن دل که در هواس بسی رنج و غم کشید
شد محترم به نزد بزرگان هر آن کسی
کاو را عمل به خدمت آن محتشم کشید
از پشت ماهی و ز نشیب ثری به علم
بر روی ماه و اوج ثریا علم کشید
زآن سان که سر کشد کشف اندر میان سنگ
از جود او نیاز سر اندر عدم کشید
ای صاحبی که رایت اقبال و جاه تو
دولت بر آسمان جلال و همم کشید
تا کرد ذوالجلال فزون آبروی تو
حاسد بسی ز رشک تو باد ندم کشید
در موجگاه بحر شریعت نهنگوار
شمشیر تو سفینهٔ بدعت به دم کشید
هر کز هوای خط تو بیرون نهاد گام
دست اجل روان ز تن او به غم کشید
شاخ درخت دولت تو سایهدار گشت
تا بیخ او ز ابر سخای تو نم کشید
از هیبت بلارک خاراشکاف تو
دشمن چو خارپشت سر اندر شکم کشید
تخت تو در کنار ستاره وطن گرفت
رای تو بر کنار مجره خیم کشید
چون گور ماده عدل تو بشناخت بچه را
از ایمنی به خانهٔ شیر اجم کشید
شد راه سایلت چو ره کهکشان ز بس
کاو از عطای تو سوی خانه درم کشید
شد در پناه جاه تو آسوده هر کسی
کز گردش زمانهٔ جافی الم کشید
تا در نوادر قصص آید که ابرهه
در کفر لشکری سوی بیت الحرم کشید
بادی چنان که غاشیهٔ تو کشد فلک
دایم چنان که باد همی تخت جم کشید
عطار نیشابوری : بخش دوم
(۱) حکایت آن زن که بر شهزاده عاشق شد
شهی را سیمبر شهزادهای بود
ز زلفش مه به دام افتادهای بود
ندیدی هیچ مردم روی آن شاه
که روی دل نکردی سوی آن ماه
چنان اُعجوبهٔ آفاق بودی
که آفاقش همه عشّاق بودی
دو ابرویش که هم شکل کمان بود
دو حاجب بر در سلطان جان بود
چو چشمی تیر مژگانش بدیدی
دلش قربان شدی کیشش گزیدی
که دیدی ابروی آن دلستان را
که دل قربان نکردی آن کمان را
دهانش سی گهر پیوند کرده
ز دو لعل خوشابش بند کرده
خطش فتوی ده عشاق بوده
به زیبائی چو ابرو طاق بوده
زنخدانش سر مردان فگنده
بمردی گوی در میدان فگنده
زنی در عشق آن بت سرنگون شد
دلش بسیار کرد افغان و خون شد
چو هجرش دست برد خویش بنمود
ازان سرگشته و دلریش بنمود
بزیر خویش خاکستر فرو کرد
چو آتش بود مأواگه ازو کرد
همه شب نوحهٔ آن ماه کردی
گهی خون ریختی گه آه کردی
اگر روزی به صحرا رفتی آن ماه
دوان گشتی زن بیچاره در راه
چو گوئی پیش اسپش میدویدی
دو گیسو چون دو چوگان میکشیدی
نگه میکردی از پس روی آن ماه
چو باران میفشاندی اشک بر راه
ز صد چاوش پیاپی چوب خوردی
که نه فریاد ونه آشوب کردی
به نظّاره جهانی خلق بودی
که آن زن را به مردان مینمودی
همه مردان ازو حیران بمانده
زن بیچاره سرگردان بمانده
به آخر چون ز حد بگذشت این کار
دل شهزاده غمگین گشت ازین بار
پدر را گفت تا کی زین گدائی
مرا از ننگ این زن ده رهائی
چنین فرمود آنگه شاه عالی
که در میدان برید آن کُرّه حالی
به پای کرّه در بندید مویش
بتازید اسپ تیز از چارسویش
که تا آن شوم گردد پاره پاره
وزین کارش جهان گیرد کناره
کشد چون پیل مستش اسپ در راه
پیاده رخ نیارد نیز در شاه
به میدان رفت شاه و شاهزاده
جهانی خلق بودند ایستاده
همه از درد زن خون بار گشته
وزان خون خاک چون گلنار گشته
چو لشکر خویش را بر هم فگندند
که تا مویش به پای اسپ بندند
زن سرگشته پیش شاه افتاد
به حاجت خواستن در راه افتاد
که چون بکشیم و آنگه بزاری
مرا یک حاجتست آخر برآری
شهش گفتا ترا گر حاجت آنست
که جان بخشم بتو خود قصد جانست
وگر گوئی مکن گیسو کشانم
بجز در پای اسپت خون نرانم
وگر گوئی امانم ده زمانی
زمانی نیست ممکن بی امانی
ور از شهزاده خواهی همنشینی
زمانی نیز روی او نه بینی
زنش گفتا که من جان مینخواهم
زمانی نیز امان زان مینخواهم
نمیگویم که ای شاه نکوکار
مکُش در پای اسپم سرنگونسار
مر اگر شاه عالم میدهد دست
برون زین چار حاجت حاجتی هست
مرا جاوید آن حاجت تمامست
شهش گفتا بگو آخر کدامست
که گر زین چار حاجت سر بتابی
جزین چیزی که میخواهی بیابی
زنش گفتا اگر امروز ناچار
بزیر پای اسپم میکُشی زار
مرا آنست حاجت ای خداوند
که موی من به پای اسپ او بند
که تا چون اسپ تازد بهر آن کار
بزیر پای اسپم او کُشد زار
که چون من کُشتهٔ آن ماه گردم
همیشه زندهٔ این راه گردم
بلی گر کُشتهٔ معشوق باشم
ز نور عشق بر عیّوق باشم
زنیام مردئی چندان ندارم
دلم خون گشت گوئی جان ندارم
چنین وقتی چو من زن را که اهلست
برآور این قدر حاجت که سهلست
ز صدق و سوز او شه نرم دل شد
چه میگویم ز اشکش خاک گل شد
ببخشید و بایوانش فرستاد
چو نو جانی بجانانش فرستاد
بیا ای مرد اگر با ما رفیقی
در آموز از زنی عشق حقیقی
وگر کم از زنانی سر فرو پوش
کم از حیزی نهٔ این قصّه بنیوش
ز زلفش مه به دام افتادهای بود
ندیدی هیچ مردم روی آن شاه
که روی دل نکردی سوی آن ماه
چنان اُعجوبهٔ آفاق بودی
که آفاقش همه عشّاق بودی
دو ابرویش که هم شکل کمان بود
دو حاجب بر در سلطان جان بود
چو چشمی تیر مژگانش بدیدی
دلش قربان شدی کیشش گزیدی
که دیدی ابروی آن دلستان را
که دل قربان نکردی آن کمان را
دهانش سی گهر پیوند کرده
ز دو لعل خوشابش بند کرده
خطش فتوی ده عشاق بوده
به زیبائی چو ابرو طاق بوده
زنخدانش سر مردان فگنده
بمردی گوی در میدان فگنده
زنی در عشق آن بت سرنگون شد
دلش بسیار کرد افغان و خون شد
چو هجرش دست برد خویش بنمود
ازان سرگشته و دلریش بنمود
بزیر خویش خاکستر فرو کرد
چو آتش بود مأواگه ازو کرد
همه شب نوحهٔ آن ماه کردی
گهی خون ریختی گه آه کردی
اگر روزی به صحرا رفتی آن ماه
دوان گشتی زن بیچاره در راه
چو گوئی پیش اسپش میدویدی
دو گیسو چون دو چوگان میکشیدی
نگه میکردی از پس روی آن ماه
چو باران میفشاندی اشک بر راه
ز صد چاوش پیاپی چوب خوردی
که نه فریاد ونه آشوب کردی
به نظّاره جهانی خلق بودی
که آن زن را به مردان مینمودی
همه مردان ازو حیران بمانده
زن بیچاره سرگردان بمانده
به آخر چون ز حد بگذشت این کار
دل شهزاده غمگین گشت ازین بار
پدر را گفت تا کی زین گدائی
مرا از ننگ این زن ده رهائی
چنین فرمود آنگه شاه عالی
که در میدان برید آن کُرّه حالی
به پای کرّه در بندید مویش
بتازید اسپ تیز از چارسویش
که تا آن شوم گردد پاره پاره
وزین کارش جهان گیرد کناره
کشد چون پیل مستش اسپ در راه
پیاده رخ نیارد نیز در شاه
به میدان رفت شاه و شاهزاده
جهانی خلق بودند ایستاده
همه از درد زن خون بار گشته
وزان خون خاک چون گلنار گشته
چو لشکر خویش را بر هم فگندند
که تا مویش به پای اسپ بندند
زن سرگشته پیش شاه افتاد
به حاجت خواستن در راه افتاد
که چون بکشیم و آنگه بزاری
مرا یک حاجتست آخر برآری
شهش گفتا ترا گر حاجت آنست
که جان بخشم بتو خود قصد جانست
وگر گوئی مکن گیسو کشانم
بجز در پای اسپت خون نرانم
وگر گوئی امانم ده زمانی
زمانی نیست ممکن بی امانی
ور از شهزاده خواهی همنشینی
زمانی نیز روی او نه بینی
زنش گفتا که من جان مینخواهم
زمانی نیز امان زان مینخواهم
نمیگویم که ای شاه نکوکار
مکُش در پای اسپم سرنگونسار
مر اگر شاه عالم میدهد دست
برون زین چار حاجت حاجتی هست
مرا جاوید آن حاجت تمامست
شهش گفتا بگو آخر کدامست
که گر زین چار حاجت سر بتابی
جزین چیزی که میخواهی بیابی
زنش گفتا اگر امروز ناچار
بزیر پای اسپم میکُشی زار
مرا آنست حاجت ای خداوند
که موی من به پای اسپ او بند
که تا چون اسپ تازد بهر آن کار
بزیر پای اسپم او کُشد زار
که چون من کُشتهٔ آن ماه گردم
همیشه زندهٔ این راه گردم
بلی گر کُشتهٔ معشوق باشم
ز نور عشق بر عیّوق باشم
زنیام مردئی چندان ندارم
دلم خون گشت گوئی جان ندارم
چنین وقتی چو من زن را که اهلست
برآور این قدر حاجت که سهلست
ز صدق و سوز او شه نرم دل شد
چه میگویم ز اشکش خاک گل شد
ببخشید و بایوانش فرستاد
چو نو جانی بجانانش فرستاد
بیا ای مرد اگر با ما رفیقی
در آموز از زنی عشق حقیقی
وگر کم از زنانی سر فرو پوش
کم از حیزی نهٔ این قصّه بنیوش
عطار نیشابوری : بخش چهارم
المقالة الرابعة
عطار نیشابوری : بخش چهارم
(۴) حکایت شه زاده که مرد سرهنگ بر وی عاشق شد
یکی شهزاده چون مه پارهٔ بود
که مهر از رشک او آوارهٔ بود
اگر خورشید روی او بدیدی
چو مصروع از مه نو میطپیدی
چو پیشانیش لوح سیم بودی
برو از مشک جیم و میم بودی
چو جیم و میم پیچ و خم گرفتی
بجیم و میم مُلک جم گرفتی
بابرو حاجبی کردی قمر را
بمژگان صیدگه دل گه جگر را
چو فتنه نرگسش میدید شب رنگ
بصید و شهسواری کردی آهنگ
زهی شبرنگ و صید آخر که او یافت
سوار و صید را الحق نکو یافت
لبش هم انگبین و هم شکر بود
که هر یک زین دو خوشتر زان دگر بود
چو زنبور انگبینش را کمر بست
برای آن شکر نَی نیز در بست
دو نسپه داشت سی مرجان رفیقش
درخشنده چو سی دُر از عقیقش
ز اوج عالم بالا ستاره
ز هفتم آسمان کردی نظاره
همی هر کس که روی او بدیدی
اگر جان داشتی پیشش کشیدی
یکی سرهنگ عاشق شد بران ماه
دلش سرگشته گشت و عقل گُمراه
بدرد افتاد چون درمان نبودش
که جانی درخور جانان نبودش
بسی زیر و زبر آمد دران درد
که هرگز کس نگشت آگاه ازان مرد
نچندان گشت در خون آن ستم کش
که هرگز گشته باشد هیچ غم کش
مگر آن شاه را از کینه خواهان
پدید آمد یکی دشمن ز شاهان
پسر را پیش آن دشمن فرستاد
چو ماهی ماه در جوشن فرستاد
پسر شد با بسی لشکر یزک دار
همه تشنه بخون دل فلک وار
چو آن سرهنگ را حالی خبر شد
نمیگویم بپای اما بسر شد
چنان دلشاد شد ز آوازهٔ جنگ
که از آواز شادی مرد دلتنگ
بدست آورد اسپی و روان شد
ولی با جوشن و برگُستوان شد
میان لشکر آن شاه زاده
تنش میشد سوار و جان پیاده
تماشای رخش دزدیده میکرد
نثارش هر زمان ازدیده میکرد
زهی لذّت خوشا آن زندگانی
که روی یار خود بینی نهانی
رخ یاری که دزدیده توان دید
درون جانش و در دیده توان دید
چو القصه سپه در هم رسیدند
بیک حمله دو صف بر هم دریدند
زمین تاریک شد از هر دو کشور
فلک روشن نماند از گرد لشکر
علی الجمله ز چرخ کوژ رفتار
چنان شهزادهٔ آمد گرفتار
سپه بگریخت آن شهزاده درماند
ز چندان خلق سرهنگ و پسر ماند
کسی نگرفت آن سرهنگ را هیچ
ولی او خویش را افکند در پیچ
ببردند آن دو تن را در وثاقی
یکی را وصل و دیگر را فراقی
نهادند آن دو تن را بند بر پای
بهم محبوسشان کردند یک جای
پسر پرسید از سرهنگ آخر
که تو کی آمدی در جنگ آخر
نمیدانم ترا تو از چه خیلی
و یا تو در سپاه من طفیلی
زبان بگشاد آن سرهنگ گمراه
که هستم شاه عالم را هواخواه
چنان بود آرزو از دیرگاهم
که بپذیرد بخدمت بو که شاهم
چو شه را این سفر ناگاه افتاد
مرا هم نیز عزم راه افتاد
که گفتم در سفرحربی کنم سخت
مگر پیش شهم یاری دهد بخت
که تا نانی و نامی یابم از تو
همه عمرم مقامی یابم از تو
چو بشنید این سخن شهزاده از وی
ز غم آزاد گشت و شاد از وی
بسی دل گرمیش داد آن سر افراز
خود او دل گرم بود از دیرگه باز
دل سرهنگ از شادی چنان بود
که گوئی ملک نقدش صد جهان بود
اگرچه بود آن سرگشه در بند
بمردی خویشتن را مینیفکند
شبانروزیش کار آن پسر بود
بهر دم خدمت او بیشتر بود
همه شب پای مالیدیش تا روز
همه روزش سخن گفتی دلفروز
چنان گستاخ شد با آن سمن بوی
که نبود وصف آن کار سخن گوی
دعا میکرد آن دلخسته هر روز
که یارب این همه ناکامی و سوز
زیادة کن که تا نبوَد جُدائی
وزین زندان مده ما را رهائی
مرا چون هست این زندان بهشتی
بنفروشم بصد بستانش خشتی
چو شد آگاه ازان شهزاده آن شاه
جهانش تیره شد بی روی آن ماه
چنان دلبند چون در بند باشد
پدر را صبر آخر چند باشد
چو در راه این چنین خرسنگ افتاد
بسی آن هر دو شه را جنگ افتاد
چو عهدی رفت و صلحی شد پدیدار
شد آن این را و این آن را خریدار
قرار افتاد کان شاه خردمند
دهد دختر بدان شهزاده در بند
برفت آن شاه پیش شاه زاده
بدو آن دختر چون ماه داده
بخواند او را و آن سرهنگ را نیز
که کاری نیست با ما جنگ را نیز
نچندان کرد با هر دو نکوئی
که من آن شرح گویم یا تو گوئی
پس آنگه کار آن دختر چنان کرد
که ده گنج روان با او روان کرد
چو شهزاده بشهر خویش شد باز
ز بند و حبس دستش داده دمساز
میان خیل خود آن عالم افروز
عروسی کرد و عشرت چل شبانروز
گرفته بود در بر دلستانی
دران مدّت ندیدش کس زمانی
دل سرهنگ هر ساعت چنان بود
که با آن نیم جانش بیم جان بود
نه صبرش بود یک دم نه قراری
بخون میگشت پرخونش کناری
دران چل روز و چل شب در تب و تاب
چو شمعی بود یعنی بیخور و خواب
ز بس کز رشک در خون میبغلطید
بهر ساعت دگرگون میبگردید
کسی خو کرده تنها با چنان یار
نسوزد جانش افتاده چنان کار
پس از چل روز شهزاده جوانبخت
بکامی تاج بر سر رفت بر تخت
باستادند جانداران سرافراز
کشیده هر یکی تیغی سرانداز
غلامان همچو مژگان صف کشیده
سیه دل جمله و سرکش چو دیده
دگر حال وزیرانش بپرسی
همه چون عرش زیر آورده کرسی
دل آن شاه زاد عالم افروز
بدان سرهنگ شد مشغول آن روز
به پیش خویش خواندش چون در آمد
سلامش گفت وحالی در سر آمد
بخاک افتاد و هوش از وی جدا شد
ز حلقش نعرهٔ بی او رها شد
چو با هوش آمد آن افتاده بر خاک
ازو پرسید آن شهزادهٔ پاک
که ای سرهنگ آخر این چه حالست
که کارت ناله و تن همچو نالست
چنان گشتی که بیماریت بودست
مگر بی من جگر خواریت بودست
زبان بگشاد آن سرهنگ کای شاه
دران زندان نبودم از تو آگاه
چو من چل روز هجر تو کشیدم
پس از چل روز امروزت بدیدم
ترا دیدم میان کار و باری
ز مشرق تا بمغرب گیر و داری
چنان خو کرده بودم بی فراقت
چنان بودم چنینم نیست طاقت
دران جامه اگر آئی پدیدار
توانم شد دگر بارت خریدار
درین جامه که هستی گر بمانی
میان خسروی و کامرانی
کجا تاب آورد این جان پر جوش
که با این سلطنت گردد هم آغوش
بگفت این و معین شد هلاکش
بصد زاری برآمد جان پاکش
اگر تو همتی مردانه یابی
شه آفاق را هم خانه یابی
وگر تردامنی تو همچو سرهنگ
ز ضعفت زود آید پای بر سنگ
اگر تو ره روی ای دوست ره بین
همه چیزی لباس پادشه بین
که گر جامه بپوشد شه هزاران
نگردی تو ز خیل بیقراران
غلط مشنو یقین میدان چو مردان
که شه را هست دایم جامه گردان
جهان گر پر سفید و پر سیاهست
همی دان کان لباس پادشاهست
دو عالم چون لباس یک یگانست
یکی بین کاحولی شرک مُغانست
بسی جامهست شه را درخزانه
مبین جامه تو شه را بین یگانه
که هر کو ظاهری دارد نشان او
ز باطن بازماند جاودان او
کسانی کز خدا دل زنده باشند
بچشم آخرت بیننده باشند
چنین چشمی اگر باشد ترا نیز
بچشم آخرت بینی همه چیز
که چشم ظاهرت از نقش اَوباش
نپردازد سر موئی بنقّاش
ولی نقّاش را آنست پیشه
که نقش خود بپوشاند همیشه
چو رویش را جمال بیحسابست
جمالش را فروغ او حجابست
که گرچه خوبی خورشید فاشست
ولی هم نور رویش دور باشست
جهانی گر بود تیغی کشیده
به سلطان ره برند اصحاب دیده
ترا با تیغ و بردابرد لشکر
چه کارست، از همه جز شاه منگر
همه چیزی که میبینی پس و پیش
گذر باید ترا زان چیز وز خویش
که تا چون نقش برخیزد ز پیشت
دهد نقاش مطلق قرب خویشت
که مهر از رشک او آوارهٔ بود
اگر خورشید روی او بدیدی
چو مصروع از مه نو میطپیدی
چو پیشانیش لوح سیم بودی
برو از مشک جیم و میم بودی
چو جیم و میم پیچ و خم گرفتی
بجیم و میم مُلک جم گرفتی
بابرو حاجبی کردی قمر را
بمژگان صیدگه دل گه جگر را
چو فتنه نرگسش میدید شب رنگ
بصید و شهسواری کردی آهنگ
زهی شبرنگ و صید آخر که او یافت
سوار و صید را الحق نکو یافت
لبش هم انگبین و هم شکر بود
که هر یک زین دو خوشتر زان دگر بود
چو زنبور انگبینش را کمر بست
برای آن شکر نَی نیز در بست
دو نسپه داشت سی مرجان رفیقش
درخشنده چو سی دُر از عقیقش
ز اوج عالم بالا ستاره
ز هفتم آسمان کردی نظاره
همی هر کس که روی او بدیدی
اگر جان داشتی پیشش کشیدی
یکی سرهنگ عاشق شد بران ماه
دلش سرگشته گشت و عقل گُمراه
بدرد افتاد چون درمان نبودش
که جانی درخور جانان نبودش
بسی زیر و زبر آمد دران درد
که هرگز کس نگشت آگاه ازان مرد
نچندان گشت در خون آن ستم کش
که هرگز گشته باشد هیچ غم کش
مگر آن شاه را از کینه خواهان
پدید آمد یکی دشمن ز شاهان
پسر را پیش آن دشمن فرستاد
چو ماهی ماه در جوشن فرستاد
پسر شد با بسی لشکر یزک دار
همه تشنه بخون دل فلک وار
چو آن سرهنگ را حالی خبر شد
نمیگویم بپای اما بسر شد
چنان دلشاد شد ز آوازهٔ جنگ
که از آواز شادی مرد دلتنگ
بدست آورد اسپی و روان شد
ولی با جوشن و برگُستوان شد
میان لشکر آن شاه زاده
تنش میشد سوار و جان پیاده
تماشای رخش دزدیده میکرد
نثارش هر زمان ازدیده میکرد
زهی لذّت خوشا آن زندگانی
که روی یار خود بینی نهانی
رخ یاری که دزدیده توان دید
درون جانش و در دیده توان دید
چو القصه سپه در هم رسیدند
بیک حمله دو صف بر هم دریدند
زمین تاریک شد از هر دو کشور
فلک روشن نماند از گرد لشکر
علی الجمله ز چرخ کوژ رفتار
چنان شهزادهٔ آمد گرفتار
سپه بگریخت آن شهزاده درماند
ز چندان خلق سرهنگ و پسر ماند
کسی نگرفت آن سرهنگ را هیچ
ولی او خویش را افکند در پیچ
ببردند آن دو تن را در وثاقی
یکی را وصل و دیگر را فراقی
نهادند آن دو تن را بند بر پای
بهم محبوسشان کردند یک جای
پسر پرسید از سرهنگ آخر
که تو کی آمدی در جنگ آخر
نمیدانم ترا تو از چه خیلی
و یا تو در سپاه من طفیلی
زبان بگشاد آن سرهنگ گمراه
که هستم شاه عالم را هواخواه
چنان بود آرزو از دیرگاهم
که بپذیرد بخدمت بو که شاهم
چو شه را این سفر ناگاه افتاد
مرا هم نیز عزم راه افتاد
که گفتم در سفرحربی کنم سخت
مگر پیش شهم یاری دهد بخت
که تا نانی و نامی یابم از تو
همه عمرم مقامی یابم از تو
چو بشنید این سخن شهزاده از وی
ز غم آزاد گشت و شاد از وی
بسی دل گرمیش داد آن سر افراز
خود او دل گرم بود از دیرگه باز
دل سرهنگ از شادی چنان بود
که گوئی ملک نقدش صد جهان بود
اگرچه بود آن سرگشه در بند
بمردی خویشتن را مینیفکند
شبانروزیش کار آن پسر بود
بهر دم خدمت او بیشتر بود
همه شب پای مالیدیش تا روز
همه روزش سخن گفتی دلفروز
چنان گستاخ شد با آن سمن بوی
که نبود وصف آن کار سخن گوی
دعا میکرد آن دلخسته هر روز
که یارب این همه ناکامی و سوز
زیادة کن که تا نبوَد جُدائی
وزین زندان مده ما را رهائی
مرا چون هست این زندان بهشتی
بنفروشم بصد بستانش خشتی
چو شد آگاه ازان شهزاده آن شاه
جهانش تیره شد بی روی آن ماه
چنان دلبند چون در بند باشد
پدر را صبر آخر چند باشد
چو در راه این چنین خرسنگ افتاد
بسی آن هر دو شه را جنگ افتاد
چو عهدی رفت و صلحی شد پدیدار
شد آن این را و این آن را خریدار
قرار افتاد کان شاه خردمند
دهد دختر بدان شهزاده در بند
برفت آن شاه پیش شاه زاده
بدو آن دختر چون ماه داده
بخواند او را و آن سرهنگ را نیز
که کاری نیست با ما جنگ را نیز
نچندان کرد با هر دو نکوئی
که من آن شرح گویم یا تو گوئی
پس آنگه کار آن دختر چنان کرد
که ده گنج روان با او روان کرد
چو شهزاده بشهر خویش شد باز
ز بند و حبس دستش داده دمساز
میان خیل خود آن عالم افروز
عروسی کرد و عشرت چل شبانروز
گرفته بود در بر دلستانی
دران مدّت ندیدش کس زمانی
دل سرهنگ هر ساعت چنان بود
که با آن نیم جانش بیم جان بود
نه صبرش بود یک دم نه قراری
بخون میگشت پرخونش کناری
دران چل روز و چل شب در تب و تاب
چو شمعی بود یعنی بیخور و خواب
ز بس کز رشک در خون میبغلطید
بهر ساعت دگرگون میبگردید
کسی خو کرده تنها با چنان یار
نسوزد جانش افتاده چنان کار
پس از چل روز شهزاده جوانبخت
بکامی تاج بر سر رفت بر تخت
باستادند جانداران سرافراز
کشیده هر یکی تیغی سرانداز
غلامان همچو مژگان صف کشیده
سیه دل جمله و سرکش چو دیده
دگر حال وزیرانش بپرسی
همه چون عرش زیر آورده کرسی
دل آن شاه زاد عالم افروز
بدان سرهنگ شد مشغول آن روز
به پیش خویش خواندش چون در آمد
سلامش گفت وحالی در سر آمد
بخاک افتاد و هوش از وی جدا شد
ز حلقش نعرهٔ بی او رها شد
چو با هوش آمد آن افتاده بر خاک
ازو پرسید آن شهزادهٔ پاک
که ای سرهنگ آخر این چه حالست
که کارت ناله و تن همچو نالست
چنان گشتی که بیماریت بودست
مگر بی من جگر خواریت بودست
زبان بگشاد آن سرهنگ کای شاه
دران زندان نبودم از تو آگاه
چو من چل روز هجر تو کشیدم
پس از چل روز امروزت بدیدم
ترا دیدم میان کار و باری
ز مشرق تا بمغرب گیر و داری
چنان خو کرده بودم بی فراقت
چنان بودم چنینم نیست طاقت
دران جامه اگر آئی پدیدار
توانم شد دگر بارت خریدار
درین جامه که هستی گر بمانی
میان خسروی و کامرانی
کجا تاب آورد این جان پر جوش
که با این سلطنت گردد هم آغوش
بگفت این و معین شد هلاکش
بصد زاری برآمد جان پاکش
اگر تو همتی مردانه یابی
شه آفاق را هم خانه یابی
وگر تردامنی تو همچو سرهنگ
ز ضعفت زود آید پای بر سنگ
اگر تو ره روی ای دوست ره بین
همه چیزی لباس پادشه بین
که گر جامه بپوشد شه هزاران
نگردی تو ز خیل بیقراران
غلط مشنو یقین میدان چو مردان
که شه را هست دایم جامه گردان
جهان گر پر سفید و پر سیاهست
همی دان کان لباس پادشاهست
دو عالم چون لباس یک یگانست
یکی بین کاحولی شرک مُغانست
بسی جامهست شه را درخزانه
مبین جامه تو شه را بین یگانه
که هر کو ظاهری دارد نشان او
ز باطن بازماند جاودان او
کسانی کز خدا دل زنده باشند
بچشم آخرت بیننده باشند
چنین چشمی اگر باشد ترا نیز
بچشم آخرت بینی همه چیز
که چشم ظاهرت از نقش اَوباش
نپردازد سر موئی بنقّاش
ولی نقّاش را آنست پیشه
که نقش خود بپوشاند همیشه
چو رویش را جمال بیحسابست
جمالش را فروغ او حجابست
که گرچه خوبی خورشید فاشست
ولی هم نور رویش دور باشست
جهانی گر بود تیغی کشیده
به سلطان ره برند اصحاب دیده
ترا با تیغ و بردابرد لشکر
چه کارست، از همه جز شاه منگر
همه چیزی که میبینی پس و پیش
گذر باید ترا زان چیز وز خویش
که تا چون نقش برخیزد ز پیشت
دهد نقاش مطلق قرب خویشت
عطار نیشابوری : بخش ششم
(۶) حکایت غلبۀ عشق مجنون بر لیلی
چو مجنون درگه لیلی بدیدی
نبودی تاب آنش میدویدی
شدی چون زعفران آن رنگ رویش
سنان گشتی ز سر تا پای مویش
فتادی بر همه اعضاش لرزه
چو روباهی که بیند شیر شرزه
بدو گفتند ای در انقطاعی
نه بیند هیچکس چون تو شجاعی
نه تو بیمی ز شیر بیشه داری
نه هرگز از پلنگ اندیشه داری
به صحرا و میان کوه گردی
نترسی از همه عالم بمردی
چو آید درگه لیلی پدیدار
شوی زرد و بلرزی چون سپیدار
چنین گفت آنگهی مجنون پر غم
که آنکس کو نترسد از دو عالم
ببین تا زور شیر عشق چندست
که چون موریم در پای اوفکندست
هر آن قوّت که نقد هر نهادست
به پیش زور دست عشق بادست
اگر تو مرد آئی این سخن را
تو باشی همنشین آن سرو بن را
چو عاشق بر محکّ آید پدیدار
شود معشوق جاویدش خریدار
نبودی تاب آنش میدویدی
شدی چون زعفران آن رنگ رویش
سنان گشتی ز سر تا پای مویش
فتادی بر همه اعضاش لرزه
چو روباهی که بیند شیر شرزه
بدو گفتند ای در انقطاعی
نه بیند هیچکس چون تو شجاعی
نه تو بیمی ز شیر بیشه داری
نه هرگز از پلنگ اندیشه داری
به صحرا و میان کوه گردی
نترسی از همه عالم بمردی
چو آید درگه لیلی پدیدار
شوی زرد و بلرزی چون سپیدار
چنین گفت آنگهی مجنون پر غم
که آنکس کو نترسد از دو عالم
ببین تا زور شیر عشق چندست
که چون موریم در پای اوفکندست
هر آن قوّت که نقد هر نهادست
به پیش زور دست عشق بادست
اگر تو مرد آئی این سخن را
تو باشی همنشین آن سرو بن را
چو عاشق بر محکّ آید پدیدار
شود معشوق جاویدش خریدار
عطار نیشابوری : بخش ششم
(۷) حکایت پسر ماه روی با درویش صاحب نظر
یکی زیبا پسر مهروی بودست
که مشک از موی او یک موی بودست
سر زلفش که دالی داشت در سر
نبودآن دال جز دالُّ عَلَی الشّر
برخ در آینه مه در نظر داشت
بلب با لعل دستی در کمر داشت
چو پیوسته بابرو صید دل کرد
ازان پیوستگی او سجل کرد
دهانش بود چون حرفی زشنگرف
شده از جزم وقفش بیست و نه حرف
درو از ضیق حرفی چون نگنجد
سزد کز بیست ونُه بیرون نگنجد
زمانی ثقبه در گوش گهر کرد
زمانی حلقه در گوش قمر کرد
یکی درویش در عشقش زبون شد
دلی بود از همه نقدش که خون شد
چو عشق گرم در آتش فکندش
ز آتش گرم شد خود بند بندش
چو آخر طاقت او طاق آمد
بر آن دلبر آفاق آمد
بگفتا درد من درمان ندارد
که بی تو زیستن امکان ندارد
نخواهم بی تو یک دم زندگانی
مرا جانیست و بس، دیگر تو دانی
اگر میبخشیم افتادهام من
وگر میبکشیم استادهام من
مرا بی تو نه طاقت ماند نه تاب
بکن کاری که خواهی کرد، بشتاب
چو بشنید آن پسر از عاشق این راز
بدو گفتا اگر هستی تو جانباز
کشم در تنگ بیز امتحانت
ببینم احترام و قدر جانت
چو درویش این سخن بشنود برخاست
چو آتش گرم شد چون دود برخاست
پسر بر اسپ شد حالی سواره
به صحرا شد ز مردم بر کناره
رسن در گردن درویش افکند
پس آنگه اسپ را در پیش افکند
بتازید اسپ چون درویش دیدش
رسن در گردن از پی میدویدش
بسی در تگ زهر سویش دوانید
بسی سختی بروی او رسانید
چو بسیارش دوانید آخر کار
بدشتی در کشیدش جمله پُر خار
شکست آن بی سر و بن را بصد جای
چو شاخ گل هزاران خار در پای
چو شد معشوق از سرش خبردار
که هست آن عاشق بی دل گرفتار
ندارد هیچ شهوت صادقست او
به سرّ عشق بازی لایقست او
فرود آمد ز اسپ آن عالم آرای
نهادش بر کنار از مهر دل پای
بدست خویش یک یک خار دلدوز
برون میکرد از پایش همه روز
بدل میگفت با خود عاشق زار
چه بودی گر بدی هر خار صد خار
که گر تن را جراحت بیش بودی
دلم را روح و راحت بیش بودی
همی گفت این سخن در دل نهفته
ز خار پای چندان گل شکفته
که گر این خار در پایم نبودی
کنار این پسر جایم نبودی
چو در پای تو خار از بهر یارست
گلستانیست آن هر یک نه خارست
بسی برنام او تا کشته گردی
همه اعضا بخون آغشته گردی
چو نام او بود خون خوارهٔ تو
کند بر خون تو نظّارهٔ تو
که مشک از موی او یک موی بودست
سر زلفش که دالی داشت در سر
نبودآن دال جز دالُّ عَلَی الشّر
برخ در آینه مه در نظر داشت
بلب با لعل دستی در کمر داشت
چو پیوسته بابرو صید دل کرد
ازان پیوستگی او سجل کرد
دهانش بود چون حرفی زشنگرف
شده از جزم وقفش بیست و نه حرف
درو از ضیق حرفی چون نگنجد
سزد کز بیست ونُه بیرون نگنجد
زمانی ثقبه در گوش گهر کرد
زمانی حلقه در گوش قمر کرد
یکی درویش در عشقش زبون شد
دلی بود از همه نقدش که خون شد
چو عشق گرم در آتش فکندش
ز آتش گرم شد خود بند بندش
چو آخر طاقت او طاق آمد
بر آن دلبر آفاق آمد
بگفتا درد من درمان ندارد
که بی تو زیستن امکان ندارد
نخواهم بی تو یک دم زندگانی
مرا جانیست و بس، دیگر تو دانی
اگر میبخشیم افتادهام من
وگر میبکشیم استادهام من
مرا بی تو نه طاقت ماند نه تاب
بکن کاری که خواهی کرد، بشتاب
چو بشنید آن پسر از عاشق این راز
بدو گفتا اگر هستی تو جانباز
کشم در تنگ بیز امتحانت
ببینم احترام و قدر جانت
چو درویش این سخن بشنود برخاست
چو آتش گرم شد چون دود برخاست
پسر بر اسپ شد حالی سواره
به صحرا شد ز مردم بر کناره
رسن در گردن درویش افکند
پس آنگه اسپ را در پیش افکند
بتازید اسپ چون درویش دیدش
رسن در گردن از پی میدویدش
بسی در تگ زهر سویش دوانید
بسی سختی بروی او رسانید
چو بسیارش دوانید آخر کار
بدشتی در کشیدش جمله پُر خار
شکست آن بی سر و بن را بصد جای
چو شاخ گل هزاران خار در پای
چو شد معشوق از سرش خبردار
که هست آن عاشق بی دل گرفتار
ندارد هیچ شهوت صادقست او
به سرّ عشق بازی لایقست او
فرود آمد ز اسپ آن عالم آرای
نهادش بر کنار از مهر دل پای
بدست خویش یک یک خار دلدوز
برون میکرد از پایش همه روز
بدل میگفت با خود عاشق زار
چه بودی گر بدی هر خار صد خار
که گر تن را جراحت بیش بودی
دلم را روح و راحت بیش بودی
همی گفت این سخن در دل نهفته
ز خار پای چندان گل شکفته
که گر این خار در پایم نبودی
کنار این پسر جایم نبودی
چو در پای تو خار از بهر یارست
گلستانیست آن هر یک نه خارست
بسی برنام او تا کشته گردی
همه اعضا بخون آغشته گردی
چو نام او بود خون خوارهٔ تو
کند بر خون تو نظّارهٔ تو
عطار نیشابوری : بخش هفتم
(۷) حکایت زلیخا
عزیزی از زلیخا کرد درخواست
که چون یوسف ببردت دل بگو راست
که گر این دل تو داری میکنی ناز
اگر میخواهی از یوسف تو دل باز
زلیخا خورد سوگندی قوی دست
که گر موئیم از دل آگهی هست
نمیدانم دلم عاشق چرا شد
وگر عاشق شد او باری کجا شد
چو یوسف هیچ دل محکم ندارد
زلیخا نیز این دل هم ندارد
چو نه این یک نه آن بر کار بودست
نه این دلبر نه آن دلدار بودست
کنون این دل کجا شد در میانه
چه گویم زین طلسم و این بهانه
زهی چوگان که گوئی را چنان کرد
که از مشرق سوی مغرب دوان کرد
پس آنگه گفت هان ای گوی چالاک
بهش رَو تا نیفتی در گَو خاک
که گر تو کژ روی ای گوی در راه
بمانی تا ابد در آتش و چاه
چو سیر گوی بی چوگان نباشد
گناه از گوی سرگردان نباشد
اگرچه آن گنه نه کردن تست
ولیکن آن گنه درگردن تست
که چون یوسف ببردت دل بگو راست
که گر این دل تو داری میکنی ناز
اگر میخواهی از یوسف تو دل باز
زلیخا خورد سوگندی قوی دست
که گر موئیم از دل آگهی هست
نمیدانم دلم عاشق چرا شد
وگر عاشق شد او باری کجا شد
چو یوسف هیچ دل محکم ندارد
زلیخا نیز این دل هم ندارد
چو نه این یک نه آن بر کار بودست
نه این دلبر نه آن دلدار بودست
کنون این دل کجا شد در میانه
چه گویم زین طلسم و این بهانه
زهی چوگان که گوئی را چنان کرد
که از مشرق سوی مغرب دوان کرد
پس آنگه گفت هان ای گوی چالاک
بهش رَو تا نیفتی در گَو خاک
که گر تو کژ روی ای گوی در راه
بمانی تا ابد در آتش و چاه
چو سیر گوی بی چوگان نباشد
گناه از گوی سرگردان نباشد
اگرچه آن گنه نه کردن تست
ولیکن آن گنه درگردن تست
عطار نیشابوری : بخش هشتم
المقالة الثامنة
عطار نیشابوری : بخش هشتم
(۵) حکایت پسر صاحب جمال و عاشق شوریده حال
یکی صاحب جمال دلستان بود
که از رویش عرق بر بوستان بود
بهاری بود در صحرا بمانده
بزیر خیمهٔ تنها بمانده
ازو خیمه سپهری معتبر بود
که زیر خیمه خورشیدی دگر بود
جوانی را نظر ناگه بیفتاد
ز عشق او دلش از ره بیفتاد
چنان در عشق محکم گشت بندش
که پند کس نیامد سودمندش
نبودی صبر یک دم از جمالش
ولی بوئی نبردی از وصالش
مگر بود اتّفاق غم گساران
که روزی اوفتاد آغاز باران
همه صحرانشینان میدویدند
بزیر خیمه سر در میکشیدند
قضارا عاشق و معشوق دلبر
دران یک خیمه افتادند همبر
چو از اندازه باران بیشتر شد
همی هر کس بزیر جامه در شد
بزیر خیمه در آن هر دو دلخواه
بزیر جامهٔ رفتند آنگاه
بچشم از یکدیگر جان میربودند
زلب بر همدگر جان میفزودند
دعا میکرد هر سوزنده جانی
که کم کن ای خدا باران زمانی
ولی میگفت عاشق یا الهی
زیادت کن نه کم چندانکه خواهی
کنون کز ابر طوفانی روانست
اگر کشتی برانم وقت آنست
بسی بودست قحط غمگساران
که ترّی نیست این ساعت ز باران
اگر میبارد این تا روز محشر
قیامت گردد از شادی میسّر
خدایا نقد گردان آن سعادت
که گردد هر زمان باران زیادت
چو حق ابلیس ملعون را همی خواست
همان چیز او ز حق افزون همی خواست
چو حق بیواسطه با او سخن گفت
برای آن همه از خویشتن گفت
چوامر سجده آمد آن لعین را
بخوابانید چشم راه بین را
بدو گفتند اُسجُد قال لاغَیر
برو خواندند اِخسَوا قَالَ لاَضَیر
اگرچه لعنتی از پی درآرم
به پیش غیر او سر کی درآرم
بغیری گرمرا بودی نگاهی
نبودی حکمم از مه تا بماهی
که از رویش عرق بر بوستان بود
بهاری بود در صحرا بمانده
بزیر خیمهٔ تنها بمانده
ازو خیمه سپهری معتبر بود
که زیر خیمه خورشیدی دگر بود
جوانی را نظر ناگه بیفتاد
ز عشق او دلش از ره بیفتاد
چنان در عشق محکم گشت بندش
که پند کس نیامد سودمندش
نبودی صبر یک دم از جمالش
ولی بوئی نبردی از وصالش
مگر بود اتّفاق غم گساران
که روزی اوفتاد آغاز باران
همه صحرانشینان میدویدند
بزیر خیمه سر در میکشیدند
قضارا عاشق و معشوق دلبر
دران یک خیمه افتادند همبر
چو از اندازه باران بیشتر شد
همی هر کس بزیر جامه در شد
بزیر خیمه در آن هر دو دلخواه
بزیر جامهٔ رفتند آنگاه
بچشم از یکدیگر جان میربودند
زلب بر همدگر جان میفزودند
دعا میکرد هر سوزنده جانی
که کم کن ای خدا باران زمانی
ولی میگفت عاشق یا الهی
زیادت کن نه کم چندانکه خواهی
کنون کز ابر طوفانی روانست
اگر کشتی برانم وقت آنست
بسی بودست قحط غمگساران
که ترّی نیست این ساعت ز باران
اگر میبارد این تا روز محشر
قیامت گردد از شادی میسّر
خدایا نقد گردان آن سعادت
که گردد هر زمان باران زیادت
چو حق ابلیس ملعون را همی خواست
همان چیز او ز حق افزون همی خواست
چو حق بیواسطه با او سخن گفت
برای آن همه از خویشتن گفت
چوامر سجده آمد آن لعین را
بخوابانید چشم راه بین را
بدو گفتند اُسجُد قال لاغَیر
برو خواندند اِخسَوا قَالَ لاَضَیر
اگرچه لعنتی از پی درآرم
به پیش غیر او سر کی درآرم
بغیری گرمرا بودی نگاهی
نبودی حکمم از مه تا بماهی
عطار نیشابوری : بخش یازدهم
(۱۰) حکایت آن مرد که عروس خود را بکر نیافت
عروسی خواست مردی چون نگاری
بمهر خود ندیدش برقراری
چو آن شوهر بمهر خود ندیدش
نشان دختر بخرد ندیدش
همه تن چون گلاب آنجا عرق کرد
چو گل جان را بجای جامه شق کرد
چو مرد از شرم زن را آنچنان دید
وزان دلتنگی او را بیم جان دید
دل آن مرد خست از خجلت او
بصحّت برگرفت آن علّت او
بدو گفتا که من ایمان ندارم
اگر این سرِّ تو پنهان ندارم
نگردد مادرت زین راز آگاه
پدر را خود کجا باشد درین راه
چو خالی نیست از عیب آدمی زاد
اگر عیبی ترا در راه افتاد
بپوشم تا بپوشد کردگارم
که من بیش از تو در تن عیب دارم
تو دل خوش دار و چندین زین مکن یاد
دگر هرگز مبادت زین سخن یاد
چو شد روز دگر بگذشت این حال
بریخت آن مرغ زرّین را پر وبال
چنان در ورطهٔ بیماری افتاد
که در یک روز در صد زاری افتاد
رگ و پی همچو چنگش در فغان ماند
همه مغزش چو خرما استخوان ماند
چو شوهر دید روی چون زر او
طبیب آورد حالی بر سر او
کجا یک ذرّه درمان را اثر بود
که هر دم زرد روئی تازهتر بود
زبان بگشاد شوهر در نهانی
که کُشتی خویشتن را در جوانی
اگر آن خواستی تا من بپوشم
بپوشیدم وزین معنی خموشم
وگر آن بود رای تو کزین کار
مرا نبوَد خبر نابوده انگار
چرا زین غم بسی تیمار خوردی
که تا خود را چینن بیمار کردی
چنین گفت آنگه آن زن کای نکوجُفت
ز چون تو مرد ناید جز نکو گفت
تو آنچ از تو سزد گفتی و کردی
غم جان من بیچاره خوردی
ولی من این خجالت را چه سازم
که میدانم که میدانی تو رازم
چو تو هستی خبردار از گناهم
کجا برخیزد این آتش ز راهم
بگفت این وز خجلت بیخبر گشت
سیه شد روزش و حالش دگر گشت
چو چیزی را که بودش آن ببخشید
نماندش هیچ چیزی جان ببخشید
اگر یک قطره شد در بحر کل غرق
چرا ریزی ازین غم خاک بر فرق
مشو چون قطره زین غم بی سر و پا
که اولیتر بوَد قطره بدریا
چرا زادی چو میمُردی چنین زار
ترا نازاده مُردن به شرروار
چرا برخاستی چون میبخفتی
چرا میآمدی چون میبرفتی
بمهر خود ندیدش برقراری
چو آن شوهر بمهر خود ندیدش
نشان دختر بخرد ندیدش
همه تن چون گلاب آنجا عرق کرد
چو گل جان را بجای جامه شق کرد
چو مرد از شرم زن را آنچنان دید
وزان دلتنگی او را بیم جان دید
دل آن مرد خست از خجلت او
بصحّت برگرفت آن علّت او
بدو گفتا که من ایمان ندارم
اگر این سرِّ تو پنهان ندارم
نگردد مادرت زین راز آگاه
پدر را خود کجا باشد درین راه
چو خالی نیست از عیب آدمی زاد
اگر عیبی ترا در راه افتاد
بپوشم تا بپوشد کردگارم
که من بیش از تو در تن عیب دارم
تو دل خوش دار و چندین زین مکن یاد
دگر هرگز مبادت زین سخن یاد
چو شد روز دگر بگذشت این حال
بریخت آن مرغ زرّین را پر وبال
چنان در ورطهٔ بیماری افتاد
که در یک روز در صد زاری افتاد
رگ و پی همچو چنگش در فغان ماند
همه مغزش چو خرما استخوان ماند
چو شوهر دید روی چون زر او
طبیب آورد حالی بر سر او
کجا یک ذرّه درمان را اثر بود
که هر دم زرد روئی تازهتر بود
زبان بگشاد شوهر در نهانی
که کُشتی خویشتن را در جوانی
اگر آن خواستی تا من بپوشم
بپوشیدم وزین معنی خموشم
وگر آن بود رای تو کزین کار
مرا نبوَد خبر نابوده انگار
چرا زین غم بسی تیمار خوردی
که تا خود را چینن بیمار کردی
چنین گفت آنگه آن زن کای نکوجُفت
ز چون تو مرد ناید جز نکو گفت
تو آنچ از تو سزد گفتی و کردی
غم جان من بیچاره خوردی
ولی من این خجالت را چه سازم
که میدانم که میدانی تو رازم
چو تو هستی خبردار از گناهم
کجا برخیزد این آتش ز راهم
بگفت این وز خجلت بیخبر گشت
سیه شد روزش و حالش دگر گشت
چو چیزی را که بودش آن ببخشید
نماندش هیچ چیزی جان ببخشید
اگر یک قطره شد در بحر کل غرق
چرا ریزی ازین غم خاک بر فرق
مشو چون قطره زین غم بی سر و پا
که اولیتر بوَد قطره بدریا
چرا زادی چو میمُردی چنین زار
ترا نازاده مُردن به شرروار
چرا برخاستی چون میبخفتی
چرا میآمدی چون میبرفتی
عطار نیشابوری : بخش چهاردهم
(۸) حکایت پیر عاشق با جوان گازر
جوانی سرو بالا بود چون ماه
ز مهر او جهانی گشته گمراه
بخود از پیشه او راگازری بود
همیشه کارِاو خود دلبری بود
چو خَم دادی سر زلف زِرِه وار
میان گازری گشتی سیه دار
چو بهر کار میزر بر میان زد
میان آب آتش در جهان زد
اگر جامه زدی در آب بر سنگ
گرفتی عاشقان را جامه در جنگ
همه عشّاق را آهنگِ او بود
بیک ره دست زیر سنگِ او بود
یکی پیر اوفتادش عاشق زار
ز عشقش گشت سرگردان چو پرگار
چنان درکارِ آن برنا زبون گشت
که عقل پیرِ او عین جنون گشت
ز عشق روی او پشتش دو تاشد
دلش گردابِ دریای بلا شد
بآخر خویشتن را وقفِ او کرد
همه کاری بجای او نکو کرد
اگر روزی ندیدی چهرهٔ او
ز سوز دل برفتی زهرهٔ او
بمزدوری شدی هر روز و آنگاه
فتوح خود بدو دادی شبانگاه
همی هرچیز کو را دست دادی
بدان سیمین بر سرمست دادی
مگر با پیر برنا گفت روزی
که چون هر ساعتت بیشست سوزی
نخواهد گشت کار تو چنین راست
زر بسیار خواهم کرد درخواست
ترا نیست از زر بسیار چاره
که سیر آمد دلم زین پاره پاره
زبان بگشاد پیر و گفت ای دوست
ندارم نقد جز مشتی رگ و پوست
مرا بفروش و زر بستان و برگیر
تو خوش باش و کم این بیخبر گیر
بسوی مصر بردش آن جوان زود
یکی نخّاس خانه در میان بود
مگر کرسی نهادن رسم آنجاست
که بنشیند فروشنده بر او راست
بر آن کرسی نشست آن تازه برنا
ستاد آنجایگه آن پیر برپا
چنین گفت ای عجب آن پیرِ مدهوش
که هرگز نکنم آن لذّت فراموش
که شخصی زان جوان پرسید آنگاه
که هست این بندهٔ تو بر سر راه؟
جوابش داد آن برنا ز کرسی
که هست او بندهٔ من می چه پرسی
کدامین نعمتی دانی تو زان بیش
که خواند کردگارت بندهٔخویش
تو آن دم از خدا دل زنده گردی
که جاویدش بصد جان بنده گردی
مگردر مصر مردی بود مرده
پسر در روزِ مرگش عهد کرده
که یک بنده کند بر گورش آزاد
خرید آن پیر را حالی و زر داد
بگور آن پدر آزاد کردش
بسی زر دادش و دلشاد کردش
بدو گفتا اگر خواهی هم اینجا
نگردد مالِ ما از تو کم اینجا
وگر آن خواجهٔ پیشینه خواهی
برَو کازاد خویش و پادشاهی
دوان شد پیر و سر سوی جوان داد
دگر ره دل بدست دلستان داد
نشد از پیشِ او غایب زمانی
که روشن دید از رویش جهانی
بصدق عشق نام او برآمد
همه کامی بکام او برآمد
اگر در عاشقی صادق نباشی
تو جز بر خویشتن عاشق نباشی
چنان باید کمال عشقِ جانان
که گر عمری روان گردد دُر افشان
ز معشوق تو گوید نقشِ تو راز
چنان دانی که آن دم کرد آغاز
ز مهر او جهانی گشته گمراه
بخود از پیشه او راگازری بود
همیشه کارِاو خود دلبری بود
چو خَم دادی سر زلف زِرِه وار
میان گازری گشتی سیه دار
چو بهر کار میزر بر میان زد
میان آب آتش در جهان زد
اگر جامه زدی در آب بر سنگ
گرفتی عاشقان را جامه در جنگ
همه عشّاق را آهنگِ او بود
بیک ره دست زیر سنگِ او بود
یکی پیر اوفتادش عاشق زار
ز عشقش گشت سرگردان چو پرگار
چنان درکارِ آن برنا زبون گشت
که عقل پیرِ او عین جنون گشت
ز عشق روی او پشتش دو تاشد
دلش گردابِ دریای بلا شد
بآخر خویشتن را وقفِ او کرد
همه کاری بجای او نکو کرد
اگر روزی ندیدی چهرهٔ او
ز سوز دل برفتی زهرهٔ او
بمزدوری شدی هر روز و آنگاه
فتوح خود بدو دادی شبانگاه
همی هرچیز کو را دست دادی
بدان سیمین بر سرمست دادی
مگر با پیر برنا گفت روزی
که چون هر ساعتت بیشست سوزی
نخواهد گشت کار تو چنین راست
زر بسیار خواهم کرد درخواست
ترا نیست از زر بسیار چاره
که سیر آمد دلم زین پاره پاره
زبان بگشاد پیر و گفت ای دوست
ندارم نقد جز مشتی رگ و پوست
مرا بفروش و زر بستان و برگیر
تو خوش باش و کم این بیخبر گیر
بسوی مصر بردش آن جوان زود
یکی نخّاس خانه در میان بود
مگر کرسی نهادن رسم آنجاست
که بنشیند فروشنده بر او راست
بر آن کرسی نشست آن تازه برنا
ستاد آنجایگه آن پیر برپا
چنین گفت ای عجب آن پیرِ مدهوش
که هرگز نکنم آن لذّت فراموش
که شخصی زان جوان پرسید آنگاه
که هست این بندهٔ تو بر سر راه؟
جوابش داد آن برنا ز کرسی
که هست او بندهٔ من می چه پرسی
کدامین نعمتی دانی تو زان بیش
که خواند کردگارت بندهٔخویش
تو آن دم از خدا دل زنده گردی
که جاویدش بصد جان بنده گردی
مگردر مصر مردی بود مرده
پسر در روزِ مرگش عهد کرده
که یک بنده کند بر گورش آزاد
خرید آن پیر را حالی و زر داد
بگور آن پدر آزاد کردش
بسی زر دادش و دلشاد کردش
بدو گفتا اگر خواهی هم اینجا
نگردد مالِ ما از تو کم اینجا
وگر آن خواجهٔ پیشینه خواهی
برَو کازاد خویش و پادشاهی
دوان شد پیر و سر سوی جوان داد
دگر ره دل بدست دلستان داد
نشد از پیشِ او غایب زمانی
که روشن دید از رویش جهانی
بصدق عشق نام او برآمد
همه کامی بکام او برآمد
اگر در عاشقی صادق نباشی
تو جز بر خویشتن عاشق نباشی
چنان باید کمال عشقِ جانان
که گر عمری روان گردد دُر افشان
ز معشوق تو گوید نقشِ تو راز
چنان دانی که آن دم کرد آغاز