عبارات مورد جستجو در ۵۴۵۲ گوهر پیدا شد:
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۶۹ - وله
در قرن شاه راستان صاحبقران راستین
مه بوسه کردش آستان خور جلوه کردش زآستین
از سیر مهر آسمان گشتش قرین سال قران
شاهیکه هست از پاک جان هم بیقران هم بیقرین
از بس بهر عشرتکده بستند رقاصان رده
گفتی که سیار آمده خیل ثوابت بر زمین
کاخ از شقیق و یاسمن آزرم تاتار و ختن
بزم اوانی طعنه زن بر کله فغفور چین
نی زین چراغانی عجب روز و شب از هم منتخب
کز ماه رویان گرد شب هی روز یابی درکمین
آن چرخ آتشبار بین زو جسته پیچان ماربین
وزماراو پر ناربین از فرش تاعرش برین
زنبورک اژدر نفس آزاردش زآذر چو کس
خندد چو برق و زان سپس چون رعد افتد در حنین
نارنجک گردون گرا ماند زنی سحر آزما
کز آتش آرد در هوا نارنج و نار و یاسمین
چون توپهای سیمگون غرند از سوز درون
گویی شیاطین شد برون از کام جبریل امین
ترک من ای ماه بشر وی خیر ما از تو بشر
ای کز میان اندر کمر داری گمان اندر یقین
بریاد خسرو می بده لبریز و پی در پی بده
از فرودین تا دی بده وز دی بده تا فرودین
شه ناصرالدین کز شهان چون او نیاید در جهان
از بخت دارد جسم و جان وز عقل دارد ماء وطین
محکوم امرش کن فکان مخذول جودش بحر وکان
افلاک تختش را مکان املاک کویش را مکین
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۷۰ - وله
ظل ملک که چرخ به جان بوسدش زمین
خرم به فضل وی زره آمد چو فرودین
بس عود سوخت خادم او گرم شد سپهر
بس گل فشاند موکب او نرم شد زمین
ایام رفتن او را مریخ در یسار
هنگام بازگشتن خورشید در یمین
زی شوشتر زملک صفاهان چو راند رخش
در نیم ره بشاهد مقصود شد قرین
اهواز هدیه برد که ما را ندیده گیر
دزفول جزیه داد که ما را نبوده بین
گردون ذلیل سانش بوسید آستان
گیتی دخیل وارش بگرفت آستین
آن گفت بر بزرگی خود کوش و بازگرد
این گفت بر حقیری ما بخش و پس نشین
پور خدیو عصر که در مردمی است حصر
بر قصر خود بنصر خداوند شد مکین
گرگان قلاده کرده و پیلان نهاده تخت
شیران لجام کرده و اسبان نهاده زین
ای ترک خلخی که ز رومی عذار تو
کاخ از حریر شوشتری به بود ز چین
تا خط بصره ده می خلر که شاه گشت
درمرز کاوه ازدژ شاپور جا گزین
بگشای موی وکاخ بیا گن بضیمران
بنمای روی و بزم بیارا بیاسمین
کم گو که از سیاست وی بین که جسم شط
فرسوده همچو خصم شه از بند آهنین
از قلعه سلاسل اکنون که شه رسید
ازحلقه سلاسل گیسو گشای چین
شکرانه ورود ملک را یکی بنقد
بزمی چو خلد باید و یاری چو حور عین
بزمی چنان که گوئی جبریل هم بعرش
هرگز نیافته است چنین جای دل نشین
هر گوشه اش نشاط نی از سرو قد بنات
هرجانبش بساط می از ماه رخ بین
من در میان آنهمه ترک ایاز چهر
سنگین فرا نشسته چو پورسبکتگین
گاهی نیوشم از صنمی شوخ ارغنون
گاهی ستانم از پسری شنگ ساتکین
بخشم زهر ترانه ز در افسری بآن
پوشم بهر پیاله زخز خرقه ای باین
جانا مگو که خرقه مبخش و قدح منوش
هشدار کت عساکر سرماست درکمین
کامروز از نشاط زمین بوس ظل شاه
در پوست می نگنجم چه جای پوستین
مسعودشه که زایده چین جلال او است
هرجا زملک دهر که رکنی بود رکین
تا پشت بوالبشر بگریزد زبطن مام
گرنقش رمح او برحم بنگرد جنین
نزد یقین او نتوان رخته از گمان
پیش گمان او نتوان صرفه با یقین
ای شاه کی نژاد که تجدید عهد کرد
در مرز کاوه فر تو از پور آبتین
زو کو که با تعشق بگذاردت کلاه
جم کو که با تملق بسپاردت نگین
هرچاکری زخیل تو با دولت قباد
هر بنده زکوی تو با صولت تگین
زآنجمله چاکران تو یک تن امیر ماست
کش جبهت است شادی صد دودمان جنین (؟)
خان خلیل راد که مانا زعدل و داد
با روح قدس فطرت رادش بود عجین
گردون ندیده است بگیتی چنین غیور
گیتی نیافته است ز گردون چنین امین
تا خاک را سکون بود و چرخ را مدار
ایزد ترا مظاهر و سلطان ترا معین
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۸۰ - وله
چو شاه زنگ راند ابلق زمکمن
زری آمد بت رومی رخ من
زبیخوابی نگاهش ناتوان دزد
زبی آبی رخش پژمرده گلشن
همش چشم رنود ری بدنبال
همش خون روس قم بگردن
زکاکل یک ختایش مشک در خود
زپیکر یک بهارش گل بدامن
مسلسل گیسوان زنجیر کسری
موسم ابروان شمشیر قارن
هزارش جان زلب درآب و آتش
هزارش دل بگیسو دست و دامن
زنخدانش بمشکین مو محاذی
چو سیمیش گو بچوگان تهمتن
توگفتی برذقن زآشفته زلفش
منیژه داشت پاس چاه بیژن
خرد محو از دهانش گشت چون دید
عدم را زان لبان شکلی معین
دل عشاق سرگردان بگیسوش
چو لرزان شیشه در پیچان فلاخن
ورودش سخت شادم ساخت آری
چه خواهدکور جز دو چشم روشن
زجا جستم ندانسته سر از پای
که بسم الله بنه پا برسر من
چو بدری کآید از افلاک برخاک
فرود آمد وی از بالای توسن
همانا بد بر اسبش شعله طور
که بزمم گشت همچون واد ایمن
خرامان آمد و بنشست برکاخ
وزآئینش زجان برخاست شیون
خود از پایش کشیدم موزه و از شوق
دو دستم شد به هستی پشت پازن
چو خود از سر گرفت و گستوان کند
مجرد فتنه شد خانمان کن
چو آن فرسوده مه لختی برآسود
تمنا کرد رطل و رود و ارغن
بپاسخ گفتم ای محمود خویت
حرم رامشگه و قدسی برهمن
دیار یزد وگفتار از می و رود
سرای توره و انگور آون
ندانی چون رود برمن شب و روز
درین کشور زمشتی گول وکودن
بفرقم سنگ غم تاج معرق
بدوشم بار محنت خز ادکن
درین بیغوله با غولان انسی
مرا ازصبح تا شام است مسکن
بگفتا پس تو چونی زنده گفتم
بلطف آصف ذوالطول والمن
وزیری مطلع الانوار ایقان
صفی الاعتقاد و صائب الظن
بخوان فضل او خورشید قرصه
بدیگ بذل اوگردون نهنبن
بکار دولت و ملت مدامش
مشمر دست باسط تا بآرن
زهی آصف که بگریزد بفرسنگ
زجم آسا نگینت آهریمن
چنین خواندم که اسکندر نبشته است
بحکمت نامه اش از رای متقن
کز احسان دشمنان را ساختم دوست
احبارا نکردم نیز دشمن
تو نیز ای هستیت پاینده چون خضر
فزونی گرچه زاسکندر بهر فن
نمائی خصم را زالطاف بنده
دهی احباب را زآفات مامن
چمد در ظل تو ضیغم بآجام
پرد باعون تو باز از نشیمن
نخواهی بس کند دستی درازی
نشاید برد نزدت نام بهمن
شود زن در پناهت بیش ازمرد
بود مرد از هراست کمتر اززن
مزین تابود خلد از نزاهت
زتو ایوان و جاه و فر مزین
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۸۱ - وله
رسم نوروز شد امسال مگر دیگرگون
کز زمین جای سمن مهر و مه آید بیرون
من فزون دیدم نوروز ولیکن امسال
زآنچه من دیدم دربوی و برنگست فزون
سرو پنداری خورده است زیک پستان شیر
بهر ضحاک خزان با علم افریدون
سمن انگاری برده است زیک خامه نگار
بهر تزیین چمن با ورق انگلیون
ساده بسته است بخود طنطنه اسکندر
باده باده است گرو از خرد افلاطون
ریزد این سیل زکهسار همی یاکه سحر
رگی از عمان بگشاده فلک برهامون
خیزد این نسترن از باغ همی یا که بزرق
برخی از اختر دزدیده زمین ازگردون
نقش جسته است زمین باز زچهر لیلی
آب خورده است فلک باز زچشم مجنون
قمری پاری و بلبل بچه امسالی
سازد کردند نواها بدگرگون قانون
خلد گوئی که بگیتی شد و عقبی بگذشت
کاین همه روح و طرب گشت بگیتی مقرون
لعبتان حور سیر مغبچگان مانا از برف
چهره تصویر جنان گیسو زنجیر جنان
رخشان خونی کانگیخته غلمان بر
تنشان برفی کآمیخته گویا با خون
طفلها بینی با طره چون بر غراب
لیک ازجامه الوان همه چون بوقلمون
پیرها یابی با شیبت چو نکف کلیم
لیک در خرقه زربفت همه چون قارون
ترک من نیز بر آراسته اند ام چو سرو
از قبائی که برش رخت شقایق مرهون
تاج از مشک بسرکفش زگلبرگ بپای
جامه از زربه برون کرته ززیبق بدرون
لیکن از بسکه لطیف است تن و جامه او
خود چه پنهان ز تو پیداست درونش زبرون
شانه پیمود برآن سنبل پر حلیت و فن
سرمه اندوده بران نرگس پر مکر و فسون
هفت سین چیده و می خورده و زیور بسته
وزشعف گاه زند بربط وگاهی ارغون
تا محول شودش حال سوی احسن حال
خواندن مدحت سرتیپ بخود کرده شگون
داور مصطفوی نام که از برق حسام
خصم را بولهبی کله کند چون کانون
نامش اربر پر پروانه فرو خواند کس
جا کند برسرشمع و بود از شعله مصون
اوج گردون نبود همچو حضیض در او
زآنکه این رتبه والا نشود یافت ز دون
بس عجب نی که زهشیاری و بیداردلی
مستی افتد زمی و خواب رود از افیون
رایش ار در بر خورشید شود روی بروی
روشنت گردد کاین مغتنم است آن مغبون
بخت او راست بدان پایه ببالائی میل
ببزمش نچکد درد می از جام نگون
این که میگفت که با آن همه رنج ایران را
چون باندک زمن ازگنج نمودی مشحون
حزم او بهتر از اول بتواند افراخت
نهم ایوان شود اربر سرکیوان وارون
ای امیریکه زدرک شرف خدمت تو
دهر از کوکب اقبال خود آمد ممنون
آسمان راست بمعماری کوی توهوس
اینک از مهر مه آورده دوخشتش بنمون
گشته بربارگه و تخت و زمان تو بجان
چرخ شیدا و زمین عاشق وکیهان مفتون
از غبار قدم و نعل سم ابرش تو
نصرت و فتح بیاراسته آذان و عیون
کلک تقدیر کند مطلع دیوان وجود
آنچه تدبیر ترا نقش پذیرد بکمون
هرکه جز رای تو جست ارهمه خورشید بود
زنده در گل شود اندر پی عبرت مدفون
ای سراج الامراکت زفر سجده تخت
یافته منصب تاج الشعرائی جیحون
در عیان گر به ثنای تو تکاهل رخ داد
در نهان کام تغافل نزدم تا بکنون
بنده مدیون زثنا ذات تو مدیون زعطا
لیکن الحمد کزین سوی ادا گشت دیون
تا بهر سال یکی گاخ برآرد کلبن
که زیاقوت و زمرد بودش شقف وستون
به عهود و بقرون جان و دل تو پیروز
کز تو پیروز دل و جهان عهود است و قرون
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۸۳ - وله
از شه بوالی حکم نو در نصب دیگر سال بین
تاکشته میسازد در و دولت نگر اقبال بین
حکمی بخلعت توامان روحی بقالب همعنان
پیرو جوانرا زین و آن سرگرم وجد و حال بین
ترک مرا زین جشن کل کز خلدگوئی داشت گل
از ساتکینی سرخ مل در رقص با اطفال بین
افکنده از مستی کله بر سر نهاده بلبله
در پای کوبش زلزله در احسن الاشکال بین
شد در دهان مار اگر برخلد شیطان را گذر
تصویر این را زآن پسر در زلف و چهر و خال بین
هرگه که آن سیماب بر بندد سقایت را کمر
خورشید طوبی قدنگر غلمان مه تمثال بین
بزمی که سازد زمزمه وزخلق برد همهمه
خوبان عالم را همه چون نقش بردیوال بین
چون نغمه زن گیرد بکف مرغ صراحی جای دف
برجسم رندان از شعف هی پر نگرهی بال بین
رویش چو نقش مانوی مویش چو مشک معنوی
نی مغز مهد عیسوی در دامن دجال بین
زین خلعت سال دگر کز شاه والی را ببر
او را زمی شوری بسر افتاده از امسال بین
میری که هستی مهد او بر طاعت حق جهد او
آفاق را در عهد او موصول بر آمال بین
دشمن بسهم از برز وی گرز آهن است اسپرز وی
البرز با گرزوی در معرض زلزال بین
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۸۸ - در مدح گوشوار عرش خدا خامس آل عبا روحی و روح العالمین له الفدا
باز آن سرخ اطلس زیب پیکر ساخته
رنگ دیگر ریخته نیرنگ دیگر ساخته
تا برنگی دیگر از ما دل بر دهر لحظه یار
سرخ اطلس زیب آن اسپید پیکر ساخته
خسروی دراعه گلگون کرده و شبدیز ناز
هم بشیرین تاخته هم کار شکر ساخته
یا نی آن سیماب بر در حله شنگرف گون
نقره صافی بود کوجا در آذر ساخته
این ویست اندر قبای سرخ گشته جلوه گر
یا مکان اندر شفق خورشید خاور ساخته
سبز خط ترکابده تا خط ازرق سرخ می
کآسمان اینک زمین را جامه اخضر ساخته
ضیمران در دامن گلشن زمرد بیخته
ابر کام لاله را مشحون گوهر ساخته
زآتشین گلهای خاک و عطر باد و لطف آب
وه که دنیا خلد عقبی را مصور ساخته
چون چمن پر گشته از نامحرمان سرو و بید
رخ عروس نسترن پنهان بمعجر ساخته
بلبل شیرین ترنم بین که لحن خویش را
قند می پندارد و هر دم مکرر ساخته
راست گوئی عندلیب این چامه از دیوان من
در مدیح شاه گلگون جامه از برساخته
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۸۹ - مطلع ثانی
خسروی کافلاک را منقوش از اختر ساخته
حکم او اعراض را پابست جوهر ساخته
سرخ پوش عالمین آیات عشق حق حسین
کز می خم بلا لبریز ساغر ساخته
آن شفیع روز رستاخیز کاندرکار او
چون نکو بینی قیامت کرده محشر ساخته
گرچه از فرط شرف زافلاک بالین داشته
لیک در راه خدا ازخاک بستر ساخته
داده سر بعد از هزار و نهصد و پنجاه زخم
یعنی اندر عشق کار خویش یکسر ساخته
چون شمارش با میهمن غیر جانبازی نبود
دستها را شمر در خونش مشمر ساخته
ورنه گاه قدرتش در ملک ایجاد از عدم
حلقه اندر گوش اعمار مقدر ساخته
ای سرور سینه زهرا که تمثال ترا
ذوالجلالش گوشوار عرش اکبر ساخته
خال گندم گونت از خون جبین تا گشته رنگ
نرخ جنس عشق ور زان را مسعر ساخته
سنگی ار ازکعبه مسجود است حق تا بیست میل
تربت کوی ترا باوی برابر ساخته
بر فراز مرقدت گوئی کزان زرین ضریح
عرش را کرسی زچشم بد مستر ساخته
مهر در پهلوی عیسی گشته خاکستر نشین
قرص ماهت تا که در تنور معبر ساخته
قرنها باشد که بگشودی چو گیسو درعراق
خاک او خون در روان مشگ اذفر ساخته
نامت از تاثیر بی استن در اطباق سپهر
هر محدب را مماسش بر مقعر ساخته
ای شه گلگون قبا بنگر بجیحون کز ثنات
خویشتن را مالک دینهم و افسر ساخته
شاید ار بخشی مرا با تشنه کامان فرات
زآنکه جیحون را خدایت مهر مادر ساخته
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۹۰ - وله
جشن ولادت شه جم تخت کی کلاه
افراخت از جنان بجهان چتر بارگاه
پر شد زجوش و جیش طرب فرش تا بعرش
از جشن مولد شه جم تخت کی کلاه
روئید از بهشت بگیتی یکی درخت
کش برگ از ظفر بود و بار از رفاه
خورشید شد که تا کشدش رخت درکنف
برجیس شد که تا نهدش تخت در پناه
آن نزد رای او زمژه برگشاد چشم
این پیش روی او زجگر برکشید آه
شاهی ظهور یافت که از رفعتش قضا
در اوج آسمان و زمین کرد اشتباه
شیری ز بیشه ازلی برفراخت یال
کز بیم او شود دل شیر فلک تباه
برزد علم گوی که بنزد شکوه وی
درکوه بوقبیس نمایند وزن کاه
کو بوالبشر که از شرف این یگانه پور
در پیش حق بشکرکند پشت خود دو تاه
رخشنده گشت کوکبی از برج سلطنت
کش خیره شد برخ نظر آفتاب و ماه
این روی اگر بدوره یعقوب جلوه داشت
یوسف نیافتی اثر از تیرگی بچاه
ایران دل جهان و ملک اهل دل بلی
اینگونه ملک را سزد این گونه پادشاه
ای خسروی که بس ز تو آباد گشته ملک
چرخ از اسف همی بزمین افکند نگاه
ازجان رهین منت اکلیل تست قدر
وز دل دخیل رفعت او رنگ تست جاه
شاها مرا و تیغ ترا در صفات چند
نکیو تشابهیست همانا زدیرگاه
تیغ تو بس نزار و مرا جسم بس نزار
تیغ تو خصم کاه و مرا نظم خصم کاه
لیک این بود زتیغ تو فرقم که هر زمان
من خون خویش میخورم او خون رزمخواه
تا هیچ گاه کارلسان ناید از بصر
شکر فشان بتهنیت جشن تو شفاه
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۹۴ - وله
عید روزه است مگر قاصدی از حضرت شاه
که برمیر بخلعت رسد از یک مه راه
نی همانا ببر میر چو دیر آمد عید
کرده از بیم شفاعت گر خود خلعت شاه
ای بت عید رخ ای خلعت خوبیت بتن
عید و خلعترا آماده کن از عیش سپاه
چه سپاهی همگی را سپر از روی سپید
چه سپاهی همگی را زره از موی سیاه
چه سپاهی که خدنگ همه در ترکش مهر
چه سپاهی که کمند همه برگردن ماه
همه را جوشن گیسو همه را تیغ ابرو
همه را پیکان مژگان همه را نیزه نگاه
با سپاهی بچنین ساختگی کز قد و خط
مرز کشمیر ستانند و مقالید هراه
خیز و بر بدرقه صوم و پذیرائی عید
دل ببر بوسه بده کام بران جام بخواه
رفت عهدی که بهر صومعه با زاهد شهر
بود ما را زپی باغ جنان داغ جباه
هین ببر داغ زپیشانی و پیش آر ایاغ
که جهان گشت جنان از کرم ظل الله
کوی پر راجل سندس براستبرق چتر
دشت پر راکب سیمین تن زر بفت قباه
میکشان روی برو مغبچگان پشت به پشت
دل ربا بذله سرا عیش فزا محنت کاه
بسکه رندان زقدح جرعه فشاندند بخاک
آسمانرا به یم باده توان داد شناه
فلک از موجه می قلزم و ساغر کشتی
میر ملاح و بساط طربش لنگرگاه
بت شکن داور مسعود براهیم خلیل
که زآذر دمد از همت او مهر گیاه
سایه کاخ وی و زیر فلک یونس وحوت
پایه جاه وی و روی زمین یوسف و چاه
بر مقامات وی آزادگی اوست دلیل
بر بلندی وی افتادگی اوست گواه
نیست بی نامتر او را زقضا در ایوان
نیست بی کارتر او را زقدر بر درگاه
ای مهین داور لشکر شکن کشور گیر
که زسیف و قلمت رونق تاج آمد و گاه
جز بطبع تویم وکان بکه آرند درود
جز ز رای تو مه و خور زکه جویند پناه
با که هم پویه شودگر زتو بازآید بخت
با که هم پایه شود گر زتو رخ پیچد جاه
از زمین بوسی تو گردن افلاک بلند
برجهان بانی تو دست حوادث کوتاه
گر نگردد به ولایت چه مکانت بقلوب
ور نساید بترابت چه ملاحت بشفاه
داورا هست زیکسال فزونتر که زری
آمدم زحمت بزم تو بامید رفاه
طمعم بود که چون خلد بسازم صد ده
مقصدم بود که چون حور بیارم صد داه
گفتمی باده ننوشم پس از این جز لعلی
گفتمی جامه نپوشم پس از این جر دیباه
اسبها بندم مانند بزرگان عرب
بنده ها گیرم مانند امیران فراه
لیک ماندم چو دومه دیدمت از جان طلبی
رنج خود گنج امم راه خدا مسلک شاه
سیم پیش نظر تو است گران تر ازسنگ
کوه نزد کرم تو است سبکتر ازکاه
گفتم آن چیز که من خواستم آن بود از حرص
حق همین شیوه میراست و جز این شیوه تباه
چون تو من کاستم و زیستم از محنت و رشک
چون تو من سوختم و ساختم از حسرت و آه
خرگهم بود فلک بزمگهم بود زمین
جامه ام بود پلاسین خورشم بود گیاه
باده گر خواستم از اشک بیامودم رطل
توسن ارخواستم از گام بپیمودم راه
دل بدین قاعده خوش داشتم اما نگذاشت
ستم دزد که بر خانه من زد ناگاه
برد هر بدره که بود از پسزم عز علیه
برد هرصدره که بود از پدرم طاب ثراه
آنچه بگذاشت بمن صدق برآنست که تو
نپسندی که خورد شیر قفا از روباه
تا کز افواه برد مهرکلید مه نو
باد از تهنیتت پر زمیامن افواه
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۹۵ - وله
زان موسوی دو اژدرگیسوی آسیه
روزم چو قیرگون دل فرعون شد سیه
عاصی شدم درست چو فرعون برخدای
تا دیدم آن شکسته سر زلف آسیه
لذت برد زپیکر نیکوش پیرهن
منت کشد زچنبرگیسوش غالیه
بهر وقوف بوس و کنارش بروز وصل
هر شب کنم نظاره در اشکال الفیه
مشک اربچین بود رخ او از فسونگری
چین را بمشک طره نموده است تعبیه
بر طوبی قدش همه غلمان اگر غلام
با کوثر لبش همه گرحور جاریه
پیشش کمال مه چو لباسی است مسترق
نزدش جمال گل چو قبائیست عاریه
نشگفت اگر زخجلت شمشاد قامتش
دیگر نپرورد سمن و سرو نامیه
این بس زحسن او که بود نام فرخش
در مدح شاهزاده آزاده قافیه
عبدالحسین شبل امیر آخور ملک
کافلاک از او بدوش کشیده است غاشیه
پیلی است با کمند چو آید بکارزار
شیریست برسمند چو تازد بناحیه
چون برفراز چنگ لوا گیرد او بجنگ
هر گوشه از جیوش نگون گردد الویه
یاللعجب که با رخ چون خلد در نبرد
بر خصم باز میکند ابواب هاویه
دشمن هراسد از دم شمشیر او چنان
کز ذوالفقار صفدر صفین معاویه
در وقعه خون چکد زپرند وی آنقدر
کز حاجیان بمکه در اعیاد اضحیه
ای مفخر عجم که زهندی بلارکت
اتراک چین گریزد و اعراب بادیه
ارکان بطوف کعبه کوی تو زاشتیاق
هر روز را شمرده بخود یوم ترویه
در هیچ فن کتابی از ابناء فضل نیست
کانرا نخوانده شخص تو از متن و حاشیه
تا اهل منطق از پی اثبات رای خویش
در جمع میکنند کفایت بتثنیه
از حال تا زمان مضارع شریف تر
و زماضیت ستوده تر اوقاف حالیه
قوس محب تو زصعودش بود وتر
خصم تو منفعل ز دوایر به زاویه
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۹۶ - وله
خیز ای آیینه‌رخ می آر با صد طنطنه
کاینک از آب آورد دی چون سکندر آینه
ساغری خور زآب رز بیهوده در قاقم مخز
کز خزافزونست رز را طمطراق و طنطنه
روزن دل سازسد از شیشه آب رزان
سود ندهد در خزان از شیشه سد روزنه
ایمن و ایسر منه منقل که باید در شتا
باده بر میسره آتش رخی در میمنه
در حقیقت دهر اکنون شد بمیخواران بهشت
کز ستبرق فرش بینی دشت و کوه و دامنه
چیست خرگاه و بنه در برف ران اسب شکار
یک صراحی می به از هفتاد خرگاه و بنه
خسروی جام از سیاوش خون منه یکدم تهی
خاصه در اسفند و بهمن ویژه در بهمنجنه
در تصنع ابر را بین کز بخارات زمین
آورد سیماب و زو سیمین نماید امکنه
گوئی از این زیبق افشانی صناعت کرده کسب
از صنیع الدوله ابن اعتماد السلطنه
آن خداوندیکه از ادراک نغز و هوش مغز
فخرها دارد زمان شخص او بر ازمنه
خوی بامردی گرفته ذاتش اندر عهد مهد
مشنو این مجبول مردی بگذرد زان شنشنه
ای تو بعد از فرض حق در کارشه نشناخته
روز را از هفته هفته زمه مه از سنه
آری اینسان چاکری باید ملک را مست امر
نه کسی کز فرط لهو آرد بدور دن دنه
در غنائی فکر محتاجان خلاف آنکه گفت
سیر را نبود غم از آسیب حال گرسنه
وقت حلمت گرچه از موری کشی سختی ولیک
گاه خشمت یال دزدد شیر دشت ارژنه
تا زند دور آفتاب اندر بروج آسمان
آسمانت آستان و آفتابت مدخنه
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۹۸ - در جشن عید غدیر و منقبت مولای متقیان امیر مومنان علی بن ابی طالب (ع)
چون پرشراب راز شد خم غدیر حیدری
من کنت مولی ساز شد از بربط پیغمبری
پرشد زمین زاسرار حق برشد ز چرخ انوار حق
هر باطلی درکار حق پا برگرفت از همسری
ترک من ای فرخنده خو شیرین زبان چرب گو
کان زلف مشکینت برودیویست انباز پری
مشرق رخ نیکوی تو مغرب خم گیسوی تو
در قیروان موی تو صد آفتاب خاوری
چون تا سه روز از خلق حق پیچد خطیئت را ورق
شکرانه را بی طعن و دق ده رطل خمر خلری
بر بام نوشم باده را کوی بوسم ساده را
سوزم دوصد سجاده را بی اتهام کافری
چون من بدین طاق و طرم ریزد غدیرم می به خم
کو زهره کز چرخ سوم بر سازدم خنیاگری
جائیکه از مادادگر دارد معاصی مغتفر
مفتی نیرزد مفت اگر ناید زخشکی درتری
یا در خم می تا گلوزین جشن فرخ شو فرو
با این فضایل را ازوکن از رزایل منکری
ای خضر خط نوش لب ظلمت بر از زلف تو شب
وز رخ بمویت محتجب آئینه اسکندری
پرویز مسکینت بکو فرهاد مجنونت برو
شیرینت اندر آرزو زآن طرفه لعل شکری
اکنون بمردی ران طرب بریاد این جشن عجب
وزشیشه بنت العنب بردار مهر دختری
بخشا عصاره تاک را بفزا بجان ادراک را
وز جرعه ای ده خاک را از چرخ اعظم برتری
دل را نما بی کاهلی زآن آب اخگرگون جلی
کاندر تو با مهر علی ننماید اخگر اخگری
شاهیکه نتوان زد رقم یک مدحت از آن ذوالکرم
اشجار اگر گردد قلم یا چرخ سازد دفتری
گرچه خدای دادگر ناید در اجسام بشر
سرتا بپا تا بسر غیر از خدایش نشمری
جز او که فرخ پی بود مست از الهی می بود
آن کیست تا کزوی بود پر از ثریا تاثری
ای لجه نایاب بن حق را ید و عین و اذن
حکم تو کرد از بدو کن فلک فلک را لنگری
شط شریعت را پلی جام طریقت را ملی
بستان وحدت را گلی نخل مشیت را بری
پنهان بهر هنگامه در جلوه از هر جامه
دست خدا را خامه سرصمد را محضری
دامن زخویش افشانده ای خنگ از جهان بجها نده ای
هم خادم درمانده ای هم پادشاه کشوری
هم حاضر و هم غایبی هم طالع و هم غاربی
هم هر زمان را صاحبی هم هرعرض را جوهری
شاها مرا چون هست دل دایم بوصفت مشتغل
مپسندم از غم معتزل با این ادات اشعری
اکنون که برفرزانگی شنعت زند دیوانگی
تو خیز و از مردانگی بربکر من کن شوهری
آخر تو بی پایان یمی فلک نجات عالمی
در کار جیحون کن نمی زا برعنایت گستری
یا گو یکی را از خدم کز خواجگی باشد علم
تا مرمرا بر رفع غم سازد بهمت یاوری
آن در وآلائی صدف فخر سلف ذخر خلف
پیرانه مجد و شرف سرمایه نیک اختری
کلکش بر اورنگ مهی براتر از تیغ شهی
زو مملکت را فربهی با آنکه دارد لاغری
گردان زمین از عزم او ساکن فلک ازحزم او
خورشید اندر بزم او سازد بمنت مجمری
هم در تواضع با کسان هم در تکبر باخسان
بد نگذراند برلسان از فرط نیکو گوهری
وقف مساکین مال او عز فرق آمال او
بر درگه اجلال او به از امیری چاکری
ای کی سریرجم نگین رنج گمان گنج یقین
کاخ تو بر روی زمین خلدی زبهجت آوری
برد ظفر پوشیده درد هنر نوشیده
از بخردی کوشیده بر رونق دانشوری
گیرد فنون از تو بها در افتخار ازتو نها
گفتار تو سازد رها جذر اصم را ازکری
تا نیست شیعی مستوی با اهل سنت ازدوی
وز ذو الفقار مهدوی این کار گردد اسپری
یار تو الله معک بنیوشد ازخیل ملک
خصم تو از دور فلک اندر شکنج مدبری
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۹۹ - وله
ظل شه را چو زری سوی صفاهان شد رای
چرخ گردید زمین سای و زمین چرخ آسای
زیر خرگاه وی از بخت هزاران بختی
گرد اردوی وی ازچرخ دوصد پرده سرای
چهر خورشید همی تافت زآئینه پیل
بانگ ناهید همی خاست زآهنگ درای
هرکجا کرد مکان شد چو ارم محنت کاه
هر کجا گشت مکین شد چو حرم مجد افزای
ای بسا پهنه که شد صارم او پیل افکن
ای بسا بیشه که شد نیزه او شیر ربای
ری بنالید که مشتاق توام زود مپوی
جی ببالید که مفتون توام دیر مپای
او همی رفت و همی بخت دویدش درپی
او همی راند و همی چرخ فتادش برپای
بخت گفتا که غریبم مگذار و مگذر
چرخ گفتا که به خلیم بگمار و بگرای
شه بدلداری بخت و بطرف گیری چرخ
هر دو را گشت بظل علمش راهنمای
سرکشانش بپذیرائی و از بیم و امید
گاه از راه گریزان وگهی ره پیمای
این بدان گفت که ازسطوت او ترس و مرو
آن بدین گفت که بر رافت او بین و بیای
این دژم حال که خود را که برد نزد نهنگ
اف اگر حمله اش ازخشم شود کام گشای
آن فرحناک که سودیست اگر زین دریاست
وه اگر موجه اش از مهر شود گوهر زای
شاه نیز از قبل فطرت خود در این فکر
که چسان از دل هر قوم شود غم فرسای
گه بتدبیر که افزوده کند گنج غنی
گه بتمهید که بزدوده کند رنج گدای
همتش را سرآبادی در ملک ملک
غیرتش را دل آزادی برخلق خدای
شب و روزی دو بدینگونه یکران انگیخت
شد صفاهان را چون پیش نزاهت بخشای
برسر تخت چو خورشید فرا رفت بر او
من چو برجیس بدین چامه شدم مدح سرای
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۱۰۲ - وله
بگیسوان خم ابروی آن بت علوی
چو در میانه کفار تیغ مرتضوی
لبش کند زچه خون در دلم اگرعناب
بود مسکن خون در طبیعت دموی
بغیر نرگس بیمار او بغارت عقل
کسی بمعرکه بیمار را ندیده قوی
چنان جمال وی از اصطفا فروزد نور
که رای مفتخر دودمان مصطفوی
وحید عصر مهین شخص اول ایران
ابوالفضایل نواب صادق الرضوی
فقیه و صرفی و هیئت شناس و منطق دان
حکیم و شاعر و خطاط و نحوی و لغوی
زکلکش آنچه بگیتی صدور یابد چرخ
زمین ببوسد وگوید بعهده فدوی
ایا ستاره بطحا و یثرب ایکه زقدر
بچشم یثربی و ابطحی بسان ضوی
بدان مثابه پراست ازکمال توگیهان
که هرچه گوش دهی گفته های خود شنوی
وجود خویش بترفیه خلق دادی وقف
زهی وجود بمان کآنچه کشته ای دروی
دویده اند همیشه بدرگهت امجاد
وزین نیت که تو داری بدزگهی ندوی
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۱۰۵ - وله
بتی که رشک لب لعل او برد عیسی
زخط دمیدنش افتاده کار با موسی
زجور خط شده تاری تر از دل فرعون
رخی که بود درخشان تر از کف موسی
رخش بزیر خط اندر چنانکه پنداری
درون کسوت مجنون نهان شود لیلی
چو قلب شیر بود ریش چون زصورت رست
زآدمی برمند اهل درد ازین معنی
ولی نگار سزد نوخط وسهی قامت
که پاکباز و حقیقت شناس نیست صبی
چه مایه خون که من از دست کودکی خوردم
که می نداشت ممیز نفاق را زوفی
من از شراب سرودم سخن وی از جلاب
من از ثریا کردم حدیث و او زثری
چو تربیت شد رفت و برحریفان خفت
چنانکه عمر ابد در فراش مرگ فجی
کنون ز بالغ و نابالغ بتان دل من
چنان رمیده که سبحان ربی الاعلی
ولی تغزل باز از پوشان اولی است
بمدح آصف جم مرتبت حسینقلی
وزیر عادل باذل بزرگ کوچک دل
که بر زمانه فشاند آستین استغنی
زکلک اوست همان خاصیت به پیکر ملک
که از دعای مسیحا بقالب موتی
ستاره سوخته خصم از شکوهش آن بیند
که از طلوع ملمع سهیل تخم زنی
ای آن وزیر ابوذرجمهر چهر که ماند
بدور عدل تو برطاق شهرت کسری
هنوز این قدم اولین دولت تست
کجاست تا که برآید بغایت القصوی
بمان که تا بزند شه بعون خامه تو
بمرز کاشغر اندر همای سایه لوی
امید گاها ده سال رفت کز یکبار
فزون بیزد نیامد محمد بن علی
چرا که یزدان داند که یزدیان از بخل
برای دنیا هر دم دهند صد عقبی
از این گذشته که بخل اقتضای این ملکست
خدات حفظ کند زین طبیعت مسری
جیحون یزدی : مسمطات
شمارهٔ ۴ - وله
ای لب جان پرورت بهین ولیعهد نوش
حالت چشمان تو راهزن میفروش
مظفری حلقه ات حسن فکنده بگوش
تبریز آمد پدید نبیذ پنهان بنوش
که این بلد را خدیو مظفرالدین شه است
زین پس مانند پیش فتنه و مستی مکن
بلندی قدر خویش بدل به پستی مکن
زعربده نیستی بکار هستی مکن
بزلف با جان خلق دراز دستی مکن
کز ملک این ملک را دست ستم کوته است
کم جو فرعون وش مرتبه برتری
بنده مکن خلق را بطره عنبری
شه نپسندد بملک این همه حیلت گری
مگو که چشمم زند ره بشه ازساحری
که باطل سحر را شه چو کلیم الله است
دانم تسخیر ما بقبضه خوی تواست
کمند صد شهر دل سلسله موی تست
باسخط شه کسی کی نگران سوی تست
اگر چه از مهر و ماه روشنتر روی تست
ولی ضمیر ملک غیرت مهر و مه است
بمن اگر مایلی یمین مردانه خور
وگر نه عشاق کش نه می بمیخانه خور
ترک می ارمشکل است بخانه رندانه خور
آخر شب بهر خواب یکد وسه پیمانه خور
وگرنه و یران زشاه بفرق من بنگه است
گوزن طبعا کنون زسر دورنگی بنه
آب شنا چون نماند رسم نهنگی بنه
مساز گرگ آشتی خصلت جنگی بنه
وزان غزالان چشم خوی پلنگی بنه
کاندر تبریز شیر زبیم شه روبه است
راستی ای کج کلاه چه ای به می پای بست
زصبح تا شب خمار زشام تا صبح مست
گیرم بخشید شاه برد متانت زدست
تجرع دائمی درستی آرد شکست
که شرب نزد ادیب خوش بگه و بیگه است
ساده رخا پرمنوش می چو بیجاده را
که باده خوردن مدام عیب بود ساده را
هنوز رو سوی تست قومی دلداده را
ولی بخوان همچو من مدح ملک زاده را
که وجدش از می فزون نزد دل آگه است
چو هی بر آن خاره کوب توسن اسود زند
سمش بتک سنگ را کنده بفرقد زند
او بفرازش چو برق به هر مجند زند
دست چو بر دسته تیغ مهند زند
جوشن داودیش نرم تر از دیبه است
ای ملکی کت ملوک خیره بفرزانگی
شمع ضمیر ترا شمس بپروانگی
زچهر تو کاخ عقل پر قمر خانگی
سلب نگردد زتو شیمه مردانگی
که شخص تو فطرتش از این نکوشیمه است
کیهان موروث تست خطه تبریز چیست
کسری دربان تست پایه چنگیز چیست
نزد دو ابرشت سرعت شبدیز چیست
از عظمت در برت شوکت پرویز چیست
که بهر شیرین هنوز شهره بهر جرگه است
حق ندهد خسروی عبث بهر تات و ترک
که بهر یک میش خویش گله سپارد بگرگ
سلطنت از ایزد است بمرد حملی سترگ
شهی سزا بر چو تو وجودی آمد بزرگ
کش زبرازندگی گردون فرش ره است
جیحون یزدی : مسمطات
شمارهٔ ۶ - در تهنیت مولود مسعود مرکز دایره اصطفا خاتم الانبیاء محمدمصطفی صلی الله علیه وآله
فرق دو جهان یافت زمیلاد نبی تاج
وز بانگ بلال طرب اندوه شد اخراج
رفت افسرکفر از فر اسلام بتاراج
ای ترک من ای زهره زهرات دهد باج
وی طره تو نافه گشای شب معراج
می ده که رسد موکب مولود محمد
ای پیش نکو چهره تو حور بهشتی
پوشد بستبرق رخش از خجلت زشتی
حسنت ارم مکی و فردوس کنشتی
طوبی زقدت وام کند پاک سرشتی
زان کوثر می آر مرا کشتی کشتی
کآفاق شد امروز به ازخلد مخلد
ای زاده نقره تنت از صافی عنصر
زنگار سلب حقه شنجرف تو پر در
گرد رهت اکسیر مس اهل تبحر
نبود برخ طلقی تو تاب تصور
حل گشت کنون عقده دین رو بتشکر
محلول زر انداز بسیماب معقد
از ساحت گلزار عیان جنت موعود
در حنجره مرغ نهان نغمه داود
شد مست مگر بلبل از این جلوه مقصود
کو قافیه از دست دهد در زدن رود
این بوی گل از چیست چنین فرخ و محمود
گر آب نخورده زخوی چهره احمد
ای امی داننده هر علم کماهی
در فقر الی الله زده ای سکه شاهی
فرقش زفر افسر لولاک مباهی
در عالم قدسش نبود نام تناهی
با آن همه تشریف عنایات الهی
در عالم تجرید چو او نیست مجرد
در جمع رسل مشتهر از سید مطلق
یعنی همه را هستی از او گشته محقق
در مزرعه قدرتش افلاک مطبق
کمتر بود اندر نظر از دانه جوزق
آن خواجه کونین که از بندگی حق
شد بندگیش مایه اجلال موبد
از آب بقا خضر زد آن رطل گرامی
گز خاک درش یافت خط پیره غلامی
در هیچ پیمبر ز برازنده مقامی
یارای نطق نیست در آن حضرت سامی
پر غیب و شهود از وی و این مردم عامی
تا زنده پی او بسوی گنبد و مرقد
ای آنکه زلال هممت گرد زلل شست
از تو گل توحید ز دلهای امم رست
بشمارم اگر واجبت این گفته بود سست
ورگویم ممکن لقب سعد نهم بست
تو درهمه عالم و عالم همه در تست
محمود بود ممکن و ذات تو بلا حد
جیحون یزدی : مسمطات
شمارهٔ ۹ - درتهنیت عید غدیر و منقبت مولای متقیان امیر مومنان علی بن ابیطالب (ع)
ای بعذایرت بسی عاشق را دل است گم
عذر بنه بزیر پا وزسر انبساط قم
وجدآور بهفت آب رقص افکن بچارام
وزخم می بجام کن کاینک در غدیر خم
گشت وصی مصطفی صدر نشین لو کشف
درگه رجعت ازحرم فخر عجم شه عرب
بهر وصایت علی آراست منبر از قتب
باوی برشد و ورا بستود از پس خطب
گردید آستین فشان ناقه صالح از طرب
زد بجهاز اشتران گام چو شحنه النجف
دست بدست بانبی چون بزبر ز پست شد
دست خدایرا خرد بندة پای بست شد
هوش ز خم رفعتش می پخشیده مست شد
سود چو پای برقتب عرش برین زدست شد
کز چه ز پای او مرا دست نداد این شرف
بین شهود و غیب ازو یافت یقین و رفت شک
او قدم و حدوثرا هست چو حس مشترک
خصم ز لوح خامه اش خوانده مفاد قد هلک
اختر شوکت ورا کثرت سرمدی فلک
گوهر فطرت و را وحدت ایزدی صدف
برسخط و محبتش جزیه دهند خیر و شر
در ملکوت حشمتش دانده حشر پی حشر
فطرس از سلیل او شد بجناح مبتشر
شیطان در مفاخرت بگذرد از ابوالبشر
گر بطریق التجا دامنش آورد بکف
ایکه چو در غلامیت حلقه کشم دو گوش را
حلقه کعبه برکشد از حسدم خروش را
وقف توکردم از ازل دانش و عقل و هوش را
در شعف اندر افکنم طایفه سروش را
خاصه چو بر سلاله ات مدح تو خوانم از شعف
میری کز نژاد شد بدر عرب خور عجم
وز سخن و سخا بود موسی کف مسیح دم
فخر کند ز دوده اش مشعر و زمزم و حرم
سبط امام هشتمین نواب آنکه از کرم
مخزن عالمی بود در نظرش کم از خزف
ای پدر از پس پدر داشته عز مولوی
ناید یک ثنای تو دردو هزار مثنوی
خامه تو حسام دین گاه فتوح معنوی
کس بصفات نیک خود در همه عمر نشنوی
گر نگری ورق ورق در اخبار ماسلف
جیحون یزدی : مسمطات
شمارهٔ ۱۳ - وله
حبذا اردوی شه کآرد سپهرش التجا
شمس را باشد قباب خیمهایش پیشوا
منتظم خیلی چو انجم در خیامی چرخ سا
گر صدا خیزد زگردون زان خیم خیزد صدا
ور خلل افتد در انجم بنگری زایشان خلل
کرده نعمای بهشت از بارگاه شه ظهور
آب گردان گرد خرگاهش چو تسنیم و طهور
خلدوش با هر خوشی نزدیک و از هر رنج دور
عیش موجود اندر او چون در ارم غلمان و حور
طیش معدوم اندر او چون در حرم لات و هبل
بند زر از خسروی خرگه بمیخ آهنا
همچو اژدرها که بر پیچد بگرد بهمنا
نی مجسم رای سام از کله روئین تنا
یا سر زلف منیژه حلقه زن بر بیژنا
یا کمند رستمی بر گردن کاموس یل
گرد اردو و از قراولهای شه مریخ گاه
نگذرد آنجا زبیم از وهم اگر افتد کلاه
آسمانرا بی اجازت بر امیری نیست راه
هرشبی گردد زمین چون چرخ پر خورشید و ماه
بس شود اطراف هر مخیم مشاعل مشتعل
زیر حبل چادرشه کهکشان را ضیف بین
در عمادش وضع محور را زکم وکیف بین
فتنه را کالا در آن مامن بمیل و حیف بین
نزهت اردی باردو در شتا و صیف بین
هان باردو رو زاردی خواهی ارنعم البدل
از سراپرده زمین چون آسمان پر دایره
دایره خط نقطه لب ماهی بهر یک نادره
میر هر خرگاه را روشن زبدری باصره
شب بوجد از بره آهو روز از آهو بره
صبح درفکر غزال و شام در فکر غزل
شاه فرماید چو عزم صید را بر خوش فرض
پر کند سهمش جهانی را زطول و عمق و عرض
پیل مست از دیده موران مفر خواهد بقرض
لنگ گردد پای در تحت الثری ازگاو ارض
تنگ گردد جای در فوق الثریا برحمل
خسرو صاحبقران روی ظفر پشت جنود
ناصرالدین شاه غازی مظهر غیب و شهود
حد انسان سد امکان صرف دل عین خلود
جان دانش کان بینش فصل جود اصل وجود
نور مطلق ظل حق ماه ملل شاه دول
نی کند تقدیر با تدبیر او چون و چرا
نی بود اوهام چون احکام او گردون گرا
نزد رایش نسبت اشراق برخور افترا
منظر لاهوترا زیبنده تختش ماورا
محضر ناسوترا فرخنده بختش ماحصل
ای شه میکال جان ای خسرو جبریل تن
وی سرافیلت بشیپور معسکر مفتتن
بردم تیغ تو عزرائیل را حب الوطن
نوک تیرک معنی الموت یاتی بغته
جان خصمت صورت قد غره طول الامل
جیحون یزدی : مسمطات
شمارهٔ ۱۴ - وله
روزه بگریخت چو گشتش مه شوال ندیم
روح را صحبت ناجنس عذابی است الیم
بمقامی نشوند این دو بصد حیله مقیم
نی همانا رمضانست زشوال به بیم
که نپاید رمضان چون بدر آید شوال
رمضان گفت بعید این نه تقاضای من است
خورد آئین تو ناخوردن یاسای من است
شاهد آلای تو و زاهد کالای من است
اندر این کشور یا جای تو یا جای من است
کز دو خسرو بیک اقلیم شود ساز جدال
گفت شوال که انصاف در آئین تو نیست
بکس از روی طبیعت سر تمکین تو نیست
وز سرصدق زبانی پی تحسین تو نیست
بلکه لب نیست که سر گرم بنفرین تو نیست
نه بخوان تو موائد نه بطبع تو نوال
رمضان گفت که من پیک الهی سخنم
مالک روحم از آغاز نه مملوک تنم
از پی قوت جان مایل ضعف بدنم
نفس عزی و بدن بتکده من بت شکنم
که دراسلام بود عابد بت زاهل ضلال
گفت شوال کت این نیز خطائی دگر است
تن بود مرکب جان آنچه قوی نیک تر است
مرکب ارماند زره کوشش راکب هدر است
جان بعقبی زتن اندر خور خلد و سقر است
ورنه تن خلق نمیکرد خدای متعال
رمضان گفت که دنیا نه سرای طربست
کشتگاهی ز پی مردم عقبی طلب است
آنچه اینجا بنظر خار در آنجا رطب است
اشکت احراق براز تف خدائی غضب است
که جهانرا بود ادبار و جنان را اقبال
گفت شوال که موجود بمعدوم مده
عیش معلوم مبر وعده بموهوم مده
ملک نادیده کسش شرح برو بوم مده
میکشان راندم از نقمت زقوم مده
که ترا نقد سعادت دهد و نسیه و بال
راستی این رمضان بد مگر از راهزنان
که از او رامش مردان شد و آرام زنان
کاست اندام سمن پرورگل پیرهنان
خاصه دلدار من آن غیرت سیمین بدنان
که بهر عضو وی از روزه درافتاد نکال
سنبل پر شکن آشفته و بیتاب شدش
نرگس مست مریض آمد و بیخواب شدش
لعل میگون زعطش رنجه و بی آب شدش
خم ابرو کسل از الفت محراب شدش
ازنگه ناز و فسون رفت و زلب غنج و دلال
چشم چون آهوی رم کرده زصیادی چند
مژه چون خونی برگشته زجلادی چند
زلف چون دزد ستم دیده زشیادی چند
لب چو جادوگر مغلوب زنقادی چند
خال هندوئی کز تابش خور رفته ز حال
که برندان ببدی یاد نکو باده نمود
که بخوبی سخن از سبحه و سجاده نمود
که بعشاق عتاب از هوس ساده نمود
گاه بر صومعه تشویق نر و ماده نمود
گاه بر تافت رخ از حال وگرائید بقال
واعظانرا بصفا غاشیه بردوش کشید
آنچه گفتند چو در یکسره درگوش کشید
گرد کفش همه در چشم خطاپوش کشید
مقریانرا بصد اکرام درآغوش کشید
کز مناجاتش خواهند جمالی بکمال
من در او خیره که ناگه مه شوال آمد
نوبت ساقی و رامشگر و قوال آمد
ماه نو دید و از او بر قدحش نال آمد
باده نوشید و غزل خواند و نکو حال آمد
رست از زاهدی و شاهدیش گشت خصال
گفتم ای ترک پسر آن همه تلبیس چه بود
ره جبریل نهادن پی ابلیس چه بود
شیخ را شوخی تو موجب تقدیس چه بود
نزد رندی چو منت صوم بتدلیس چه بود
کز دل صاف دهم فرق صدیق از محتال
گفت چون آگه از این روزه سی روزه شدم
بود شعبان که بپر کردن صد کوزه شدم
از می یکمه فارغ چو ز دریوزه شدم
آخر از سطوت شهزاده چنان روزه شدم
گه گر از بیم خدا بود نبی گشتم و آل (؟)
ناصرالدوله ملکزاده آزاده حمید
که بکردار و بگفتار رشید است و وحید
نشناسد کف او قیمت طارف زتلید
چهر او دور ملکرا بود آراسته عید
بل به از عید کز ابروست مراو را دو هلال
دست اوگاه سخاپنجه بصد نیل زند
کوسش از نعره دم از صور سرافیل زند
شه بیمن رخ او آینه بر پیل زند
شمس را کلک وزیرش زسراکلیل زند
بیدقی زو کشد از چرخ بزین اسب جلال
نکند گوهر او جز بعطا هرگز میل
نی بود گوهر او اصل و عطایش بطفیل
طبع او چون یمنی کش بود از جود سهیل
زایر از حضرت او جسته همی لعل بکیل
شاعر از مدحت او برده همی زر بجوال
بشکار اوفتدش چون زدلیری آهنگ
گور گردد زفزع چرم بر اندام پلنگ
دریم از صولت او خشک شود کام نهنگ
اسب تازان بدم شیر فراز آرد چنگ
وز زمین برکند و افکندش بر دنبال
کوه را با دل او زهره هستی نبود
باده را باسخطش جرات مستی نبود
اوج گردون بر او جز که به پستی نبود
کارهایش زسر نفس پرستی نبود
کآنچه او کرد و کند خیر اناث است و رجال
ایکه مهر آیتی از چهره مردانه تو است
ماه افروخته افراخته پیمانه تو است
زایزد آبادتر از چرخ برین خانه تو است
اختر عقل بهر مرحله دیوانه تو است
نازش از دوره ات اندر شب و روز و مه و سال
آسمان خدمت خدام سرای تو کند
آفتاب از دل و جای سجده برای تو کند
لب برجیس بتسدیس دعای تو کند
سر ناهید بهر عید هوای تو کند
تا زند رود و برد سود و بر آید زآمال
توئی آنشه که سرت جسته زهوش افسر خویش
فخر هرکس بکسی فخر تو برگوهر خویش
گنجت ازعقده گشا خاطر دانشور خویش
عرصه را که در آن عرضه دهی لشکر خویش
میل تا میل زمریخ شود مالامال
در زمینی که سپاهت بشبیخون گذرد
موجه خون یلان از سر گردون گذرد
عمر آنکو بتو نامیخته مغبون گذرد
سا ئل از درگه تو با فر قارون گذرد
زتو نشنیده جواب و بتو ناکرده سئوال
داو را مهر تو از من بدگرجا نشود
بکجا تازد جیحون که بدریا نشود
دل تاج الشعرا بی تو شکیبا نشود
اگر امروز شکیبا شد فردا نشود
رفت و آید چو یکی تشنه که برآب زلال
جز بذیلت نزنم دست بدامان دگر
جز بکاخت ننهم پای بایوان دگر
جز بحکمت سرمن نیست بفرمان دگر
جز بکویت نکشم رخت بسامان دگر
که زمین با تو سپهر است و بقابیتو زوال
دست شل باده اگر زآنکه زدامان کشمت
پای من لنگ اگر از در ایوان کشمت
سر من بی تن اگر از خط فرمان کشمت
تخت بختم سیه ار رخت زسامان کشمت
که بود لطف توام مال و لقای تو منال
تو پناه دل کان خیز چو الوند منی
ملجا چشم گهر ریز چو اروند منی
بسخا و بسخن بند من و پند منی
نی خدائی تو مرا لیک خداوند منی
از خدا وزخداوند گریز است محال
تا فلک دور زند صبح و مساعید تو باد
زینب پشت زمین روی موالید تو باد
شه بعز و ملک العرش بتایید توباد
کار تقدیر بهر مساله تقلید توباد
قلمت جان جنوب و علمت روح شمال