عبارات مورد جستجو در ۵۴۵۲ گوهر پیدا شد:
جیحون یزدی : مسمطات
شمارهٔ ۱۷ - وله
دختری مشغله سوز و پسری شعبده ساز
دیرگاهی است که درکاخ منند از سرناز
دختر از دوده لیلی پسر از خیل ایاز
من چو مجنون و چو محمود از ایشان بگداز
گهم این یک بنشیب و گهم آن یک بفراز
گشته زین هردو مرا آخر عمر اول غم
دخترک گاه زدر دست برنجن خواهد
گوش از آویزه یاقوت مزین خواهد
اطلس املس و دیبای ملون خواهد
برخلافش پسرک مغفر و جوشن خواهد
تیغ هندی گهر و مرکب توسن خواهد
بل کند خواهش خود بیش کز او ناید کم
دخترک از گهر اسباب تجمل طلبد
طوق و خلخال و زر و سیم و تمول طلبد
زین بتر مسلک تولید و تناسل طلبد
پسرک ساقی و صهبا و تنقل طلبد
جان فزا طوطی و دل باخته بلبل طلبد
گاه از مهر بوجد است و گه از قهر دژم
دوش در مجلس مستی ره افسانه زدند
هر یک از فخر بهم طعن جداگانه زدند
بر سر یکدگر آخر بط و پیمانه زدند
دف بچنگ آخته برخویش و به بیگانه زدند
شمع گشتند و شرر بر دل پروانه زدند
فتنه خاست که ننشست بصد پند و قسم
دخترک گفت پسر را که برو لاف مزن
که تو در نزد خردمند نه مردی و نه زن
یکدو روزی که نرسته است خطت گرد ذقن
بدهی کام دل از رخت نو و راح کهن
چون خطت رست چمی با عسس اندر برزن
گاه از زیرکشی نعره و گاهی از بم
پسرک گفت بدختر که عبث یاوه مگو
کز ازل آب من و تو نرود در یک جو
تو بباطن همه دردی و بظاهر دارو
ذره نامده پشت تو مطابق بارو
خود بتلی زگل آراسته مانی نیکو
کش بزیر است چهی ژرف پر ازخار ستم
دخترک گفت پسر را که ناز زچیست
آنچه اندر قصب تست مگر با من نیست
مرا ترا کس ندهد ره چو رسد سال به بیست
خود مرا عاشق در بیست فزونتر ز دویست
بنگر آن مرد که از زن نه پدید آمده کیست
باشد ار ماه عرب یا که بود شاه عجم
پسرک داد بدختر ز سرکینه جواب
کی دو صد یوسف ازکید به زندان عذاب
گرچه هر چیزکه در من بتو هست از همه باب
لیک شد خانه ات از شومی همسایه خراب
مرمرا هست یکی تافته گوی از سیماب
که بچوگان یلان آورد از سختی خم
باری افتاد در ایشان چو بدین سختی جنگ
زلف یکدیگر بگرفته وکندند بچنگ
بسکه بگسیخت خم طره از آن دو بت شنگ
کاخ من تبت و تاتار شد از بوی و برنگ
عاقبت جستم و بگرفتمشان در برتنگ
گفتم از مهر ببوسید مه عارض هم
ورنه شد صبح پدیدار و عجب نیست بسی
که سراجالملک این قصه نیوشد ز کسی
وانگه او را چو به جز نظم نباشد هوسی
بندتان بنهد (و) نبود بشا دادرسی
آن سراجی که بود شمس از او مقتبسی
نازد از پرتو او روح نیاکان بارم
جلوه اختر از انوار سراج الملک است
گرمی شمس ز بازار سراج الملک است
آسمان نقطه پرگار سراج الملک است
ارض پر زینت از آثار سراج الملک است
مست فخر از دل هشیار سراج الملک است
طبع او بحر نوال و دل اوکان کرم
در غنا شهره بود خصلت درویشی او
زیستن با فقرا مرهم دل ریشی او
دیرها جمله حرم شد ز نکو کیشی او
پس فتد چرخ چورانی سخن از پیشی او
ظل شه را ظفر از مصلحت اندیشی او
نبود امروز بدانائی او در عالم
کیست آن غمزه کز همت وی نی خرسند
چیست آن عقده که نی حل ورا نیرومند
نزد محکم دل او باج فرستد الوند
عرش با فرش رهش خورد نیارد سوگند
نیست در خلق کس ازخلق زمینش مانند
تا بخلق فلک الله تعالی اعلم
ای ملک مرتبت انسان و جم آئین آصف
کز نگینت بود انگشتری جم بأسف
آنقدر از همه سو روی نهندت بکنف
که ترا رنجه ز بار ضعفا گشته کتف
بس عجب نیست اگر از شرف چونتو خلف
در جنان منت حوا کشد از جان آدم
گرچه صد چون منت از خیل ساکین بدرند
ولی از جود تو لعل افسر و زرین کمرند
سیم کم ده بهل آن چیز که دادی بجوزند
یا بکنجی برسانند چو گنجی ببرند
درم و در برت از خاک بسی پست ترند
چه خطا رفته زدریا چه گنه کرده درم
کوچکانرا زبزرگی بسراغ همه ای
وزسبک عزم گران ساز ایاغ همه ای
از رخ فرخت آراسته باغ همه ای
وز کف کافیت اسباب فراغ همه ای
در صف خیل ملک چشم ] و [ چراغ همه ای
زآن سبب شه بتو در این لقب آمد ملهم
راز دانان عرفائی که بکیهان علمند
در حضور تو ندانسته صمد از صنمند
بخردان پیش تو چون پیش سمینی ورمند
نی نی ارباب خرد نزد وجودت عدمند
بازوی رستم و دست تو بگوهر چوهمند
لیکن آن جانب شمشیر شد این سوی قلم
تا دمد مهر خجل از رخ نواب تو باد
تا چمد مه بزمین بوسی بواب تو باد
تا بود چرخ بساط افکن حجاب تو باد
تا درخشد سحر افسرده زاتراب تو باد
حور و غلمان خدم حجره احباب تو باد
نیکخواهت به نعم غلتد و خصمت به نقم
دیرگاهی است که درکاخ منند از سرناز
دختر از دوده لیلی پسر از خیل ایاز
من چو مجنون و چو محمود از ایشان بگداز
گهم این یک بنشیب و گهم آن یک بفراز
گشته زین هردو مرا آخر عمر اول غم
دخترک گاه زدر دست برنجن خواهد
گوش از آویزه یاقوت مزین خواهد
اطلس املس و دیبای ملون خواهد
برخلافش پسرک مغفر و جوشن خواهد
تیغ هندی گهر و مرکب توسن خواهد
بل کند خواهش خود بیش کز او ناید کم
دخترک از گهر اسباب تجمل طلبد
طوق و خلخال و زر و سیم و تمول طلبد
زین بتر مسلک تولید و تناسل طلبد
پسرک ساقی و صهبا و تنقل طلبد
جان فزا طوطی و دل باخته بلبل طلبد
گاه از مهر بوجد است و گه از قهر دژم
دوش در مجلس مستی ره افسانه زدند
هر یک از فخر بهم طعن جداگانه زدند
بر سر یکدگر آخر بط و پیمانه زدند
دف بچنگ آخته برخویش و به بیگانه زدند
شمع گشتند و شرر بر دل پروانه زدند
فتنه خاست که ننشست بصد پند و قسم
دخترک گفت پسر را که برو لاف مزن
که تو در نزد خردمند نه مردی و نه زن
یکدو روزی که نرسته است خطت گرد ذقن
بدهی کام دل از رخت نو و راح کهن
چون خطت رست چمی با عسس اندر برزن
گاه از زیرکشی نعره و گاهی از بم
پسرک گفت بدختر که عبث یاوه مگو
کز ازل آب من و تو نرود در یک جو
تو بباطن همه دردی و بظاهر دارو
ذره نامده پشت تو مطابق بارو
خود بتلی زگل آراسته مانی نیکو
کش بزیر است چهی ژرف پر ازخار ستم
دخترک گفت پسر را که ناز زچیست
آنچه اندر قصب تست مگر با من نیست
مرا ترا کس ندهد ره چو رسد سال به بیست
خود مرا عاشق در بیست فزونتر ز دویست
بنگر آن مرد که از زن نه پدید آمده کیست
باشد ار ماه عرب یا که بود شاه عجم
پسرک داد بدختر ز سرکینه جواب
کی دو صد یوسف ازکید به زندان عذاب
گرچه هر چیزکه در من بتو هست از همه باب
لیک شد خانه ات از شومی همسایه خراب
مرمرا هست یکی تافته گوی از سیماب
که بچوگان یلان آورد از سختی خم
باری افتاد در ایشان چو بدین سختی جنگ
زلف یکدیگر بگرفته وکندند بچنگ
بسکه بگسیخت خم طره از آن دو بت شنگ
کاخ من تبت و تاتار شد از بوی و برنگ
عاقبت جستم و بگرفتمشان در برتنگ
گفتم از مهر ببوسید مه عارض هم
ورنه شد صبح پدیدار و عجب نیست بسی
که سراجالملک این قصه نیوشد ز کسی
وانگه او را چو به جز نظم نباشد هوسی
بندتان بنهد (و) نبود بشا دادرسی
آن سراجی که بود شمس از او مقتبسی
نازد از پرتو او روح نیاکان بارم
جلوه اختر از انوار سراج الملک است
گرمی شمس ز بازار سراج الملک است
آسمان نقطه پرگار سراج الملک است
ارض پر زینت از آثار سراج الملک است
مست فخر از دل هشیار سراج الملک است
طبع او بحر نوال و دل اوکان کرم
در غنا شهره بود خصلت درویشی او
زیستن با فقرا مرهم دل ریشی او
دیرها جمله حرم شد ز نکو کیشی او
پس فتد چرخ چورانی سخن از پیشی او
ظل شه را ظفر از مصلحت اندیشی او
نبود امروز بدانائی او در عالم
کیست آن غمزه کز همت وی نی خرسند
چیست آن عقده که نی حل ورا نیرومند
نزد محکم دل او باج فرستد الوند
عرش با فرش رهش خورد نیارد سوگند
نیست در خلق کس ازخلق زمینش مانند
تا بخلق فلک الله تعالی اعلم
ای ملک مرتبت انسان و جم آئین آصف
کز نگینت بود انگشتری جم بأسف
آنقدر از همه سو روی نهندت بکنف
که ترا رنجه ز بار ضعفا گشته کتف
بس عجب نیست اگر از شرف چونتو خلف
در جنان منت حوا کشد از جان آدم
گرچه صد چون منت از خیل ساکین بدرند
ولی از جود تو لعل افسر و زرین کمرند
سیم کم ده بهل آن چیز که دادی بجوزند
یا بکنجی برسانند چو گنجی ببرند
درم و در برت از خاک بسی پست ترند
چه خطا رفته زدریا چه گنه کرده درم
کوچکانرا زبزرگی بسراغ همه ای
وزسبک عزم گران ساز ایاغ همه ای
از رخ فرخت آراسته باغ همه ای
وز کف کافیت اسباب فراغ همه ای
در صف خیل ملک چشم ] و [ چراغ همه ای
زآن سبب شه بتو در این لقب آمد ملهم
راز دانان عرفائی که بکیهان علمند
در حضور تو ندانسته صمد از صنمند
بخردان پیش تو چون پیش سمینی ورمند
نی نی ارباب خرد نزد وجودت عدمند
بازوی رستم و دست تو بگوهر چوهمند
لیکن آن جانب شمشیر شد این سوی قلم
تا دمد مهر خجل از رخ نواب تو باد
تا چمد مه بزمین بوسی بواب تو باد
تا بود چرخ بساط افکن حجاب تو باد
تا درخشد سحر افسرده زاتراب تو باد
حور و غلمان خدم حجره احباب تو باد
نیکخواهت به نعم غلتد و خصمت به نقم
جیحون یزدی : مسمطات
شمارهٔ ۱۸ - وله
ای مه که قد تست فتن زا قیامتی
نی نی زقامت تو قیامت علامتی
بر رخ نمانده باز چو باب سلامتی
بازم مجو بسجن سکندر اقامتی
هل خیمه را فرود و بکش رخش زیر زین
جائی که بازسخره عصفور می شود
نار از زبانه طعنه زن نور می شود
مرد بصیر مسخره کور می شود
بهرام کشته از لگدگور می شود
نادان کند تمکین و کودن شود مکین
هان ای زحل مگوی که من نحس اکبرم
نجمت بسم توسن تربیع بسپرم
بالله که در نحوست من از تو بدترم
هش دار کز مقارنه تیره اخترم
ناگاه محترق شودت چرخ هفتمین
هان ای خجسته برجیس ای کز توفقت
در کوکبی نیامده تاب تطابقت
کم عشوه کن نه مشتریم برتعلقت
نارم پی قران سعادت تملقت
گر صد هزار قرن و بالم بود قرین
هان ای ستاره سوخته مریخ دشنه زن
هر چند تیغ بازی این جا سپر فکن
رنجه مکن سرین خود از شاخ کرگدن
گشتم سته بترس که این فرقدین من
هم موی مژه اش شده مریخ آفرین
هان ای سر بریده زتن خیره آفتاب
کز زن مزاجی تو دوچارم در انقلاب
پس کش عنان و اینقدر از کین مزن رکاب
من برهمن نیم که ز کیدت باضطراب
سایم ز روی عجز بخاک درت جبین
ای زهره شادزی که بد از من تو نشنوی
با مطربان مرا بچه زهره است کجروی
هان دور دورتست بزن راه پهلوی
نشگفت مطربی کند از جای خسروی
این عهد اگر زدخمه درآید سبکتگین
هان ای عطارد ای قلمت قاید پلیس
رخساره ات گرفته تر ازخصلت خسیس
اکنون که جوش دیگ تو شد وقف کاسه لیس
دژخیم ترنشین و براتم به یخ نویس
هر چم شود نصیب زمحصول مآء وطین
هان ای قمر عبث به پی غدر میشوی
گه در نعال و گاه سوی صدر میشوی
زین ژاژ ترکتازت بی قدر میشوی
تو خود گهی هلال و گهی بدر میشوی
تا کی کنی بنقص کمالات من کمین
من از عطش اگر مقر اندر سقر کنم
مشنو که چشم عجز بآب خضر کنم
با حکم خویش حلقه بگوش قدر کنم
آنم که خامه را چو پی هجو سرکنم
صبح ازل گریزد زی شام واپسین
گو کس پژوهشم ننماید که کیستم
دراین بلد اسیر ندامت زچیستم
من طالب پژوهش افلاک نیستم
زیرا که من بیزد غم افزا نزیستم
جز در پی ثنای خداوند راستین
محمود خان مهین ملک العرش راستان
کآزرم شوکتش کشد ارواح باستان
دستان ملک داریش آنسوی داستان
بر جای پاسبان فلکش رخ برآستان
برجای دست بحر محیطش در آستین
تا فکرتش گره زده با راز چرخ جیب
گیتی پر از هنر شد و کیهان بری زعیب
صدق و صفا فزود و بپرداخت شک و ریب
هم خواند اقتضای قضا را بلوح غیب
هم راند ازکمان گمان ناوک یقین
ایصاحب صفات خوش از فر خجسته ذات
از خاک درگه تو خجل چشمه حیات
بارای تو عشا زده سر پنجه با غدات
ازقهر تو فتد به بنین حیض چون بنات
با لطف توبنات برد سبقت از بنین
بر بوی آنکه روح نیا گردد از تو شاد
هردم برسم خان خلیلی بعدل و داد
وه زین برادری که چنین دلکش اوفتاد
طوبی له آن پدر که چو در خلد رو نهاد
زوماند این دو تن خلف الصدق جانشین
تو امر بر قدرکنی او نهی برقضا
تو رنج را شفائی و او گنج را بلا
تو برخصیم خوفی و او بر محب رجا
توطیش را فنائی و او عیش را بقا
تو رزم را یساری و او بزم را یمین
تو مرجع افاخم و او ملجا رجال
تو فیلسوف مشرب و او فلسفی مقال
تو مظهر درایت و او مظهر جلال
تو آیت تبحر و او رایت کمال
تو بهجت مصور و او حجت مبین
تو کعبه معانی و او قبله صور
تو قلب آفرینش و او قالب ظفر
تو مدرک الحقایق و او کامل النظر
تو فتح باب خیری و او سد راه شر
تو از خرد سرشته و او از هنر عجین
تو بحر علم موجی و او ابر فضل بار
توکوه چرخ صدری واو عرش خاکسار
تو صرف احتشامی و او محض اقتدار
پهلوی کفر از رقم رعب تو نزار
بازوی شرع از قلم لطیف او سمین
عکسی است پیش رای تو این مهر مستنیر
خشتی است نزد کاخ وی این چرخ مستدیر
تو جود را بشیری و او بخل را نذیر
تو بخت را مظاهر و او فتح را مجیر
تو تخت را محافظ و او تاج را معین
ای دو منعمی که یک آمد نعیمتان
یکروح در دو تن زخدای کریمتان
رسوا چو یکدو قافیه من خصیمتان
ارجو که از تموج جود عمیمتان
خیزد زطبع حضرت جیحون در ثمین
تا ماه و مهر را بدر از چرخ نی عبور
تا چرخ زاید از روش مهر و مه دهور
تا در کسوف مه کند از مهر سلب نور
هرساعتی ز دور تو بالاتر از شهور
هرآنی از زمان وی آنسوتر از سنین
نی نی زقامت تو قیامت علامتی
بر رخ نمانده باز چو باب سلامتی
بازم مجو بسجن سکندر اقامتی
هل خیمه را فرود و بکش رخش زیر زین
جائی که بازسخره عصفور می شود
نار از زبانه طعنه زن نور می شود
مرد بصیر مسخره کور می شود
بهرام کشته از لگدگور می شود
نادان کند تمکین و کودن شود مکین
هان ای زحل مگوی که من نحس اکبرم
نجمت بسم توسن تربیع بسپرم
بالله که در نحوست من از تو بدترم
هش دار کز مقارنه تیره اخترم
ناگاه محترق شودت چرخ هفتمین
هان ای خجسته برجیس ای کز توفقت
در کوکبی نیامده تاب تطابقت
کم عشوه کن نه مشتریم برتعلقت
نارم پی قران سعادت تملقت
گر صد هزار قرن و بالم بود قرین
هان ای ستاره سوخته مریخ دشنه زن
هر چند تیغ بازی این جا سپر فکن
رنجه مکن سرین خود از شاخ کرگدن
گشتم سته بترس که این فرقدین من
هم موی مژه اش شده مریخ آفرین
هان ای سر بریده زتن خیره آفتاب
کز زن مزاجی تو دوچارم در انقلاب
پس کش عنان و اینقدر از کین مزن رکاب
من برهمن نیم که ز کیدت باضطراب
سایم ز روی عجز بخاک درت جبین
ای زهره شادزی که بد از من تو نشنوی
با مطربان مرا بچه زهره است کجروی
هان دور دورتست بزن راه پهلوی
نشگفت مطربی کند از جای خسروی
این عهد اگر زدخمه درآید سبکتگین
هان ای عطارد ای قلمت قاید پلیس
رخساره ات گرفته تر ازخصلت خسیس
اکنون که جوش دیگ تو شد وقف کاسه لیس
دژخیم ترنشین و براتم به یخ نویس
هر چم شود نصیب زمحصول مآء وطین
هان ای قمر عبث به پی غدر میشوی
گه در نعال و گاه سوی صدر میشوی
زین ژاژ ترکتازت بی قدر میشوی
تو خود گهی هلال و گهی بدر میشوی
تا کی کنی بنقص کمالات من کمین
من از عطش اگر مقر اندر سقر کنم
مشنو که چشم عجز بآب خضر کنم
با حکم خویش حلقه بگوش قدر کنم
آنم که خامه را چو پی هجو سرکنم
صبح ازل گریزد زی شام واپسین
گو کس پژوهشم ننماید که کیستم
دراین بلد اسیر ندامت زچیستم
من طالب پژوهش افلاک نیستم
زیرا که من بیزد غم افزا نزیستم
جز در پی ثنای خداوند راستین
محمود خان مهین ملک العرش راستان
کآزرم شوکتش کشد ارواح باستان
دستان ملک داریش آنسوی داستان
بر جای پاسبان فلکش رخ برآستان
برجای دست بحر محیطش در آستین
تا فکرتش گره زده با راز چرخ جیب
گیتی پر از هنر شد و کیهان بری زعیب
صدق و صفا فزود و بپرداخت شک و ریب
هم خواند اقتضای قضا را بلوح غیب
هم راند ازکمان گمان ناوک یقین
ایصاحب صفات خوش از فر خجسته ذات
از خاک درگه تو خجل چشمه حیات
بارای تو عشا زده سر پنجه با غدات
ازقهر تو فتد به بنین حیض چون بنات
با لطف توبنات برد سبقت از بنین
بر بوی آنکه روح نیا گردد از تو شاد
هردم برسم خان خلیلی بعدل و داد
وه زین برادری که چنین دلکش اوفتاد
طوبی له آن پدر که چو در خلد رو نهاد
زوماند این دو تن خلف الصدق جانشین
تو امر بر قدرکنی او نهی برقضا
تو رنج را شفائی و او گنج را بلا
تو برخصیم خوفی و او بر محب رجا
توطیش را فنائی و او عیش را بقا
تو رزم را یساری و او بزم را یمین
تو مرجع افاخم و او ملجا رجال
تو فیلسوف مشرب و او فلسفی مقال
تو مظهر درایت و او مظهر جلال
تو آیت تبحر و او رایت کمال
تو بهجت مصور و او حجت مبین
تو کعبه معانی و او قبله صور
تو قلب آفرینش و او قالب ظفر
تو مدرک الحقایق و او کامل النظر
تو فتح باب خیری و او سد راه شر
تو از خرد سرشته و او از هنر عجین
تو بحر علم موجی و او ابر فضل بار
توکوه چرخ صدری واو عرش خاکسار
تو صرف احتشامی و او محض اقتدار
پهلوی کفر از رقم رعب تو نزار
بازوی شرع از قلم لطیف او سمین
عکسی است پیش رای تو این مهر مستنیر
خشتی است نزد کاخ وی این چرخ مستدیر
تو جود را بشیری و او بخل را نذیر
تو بخت را مظاهر و او فتح را مجیر
تو تخت را محافظ و او تاج را معین
ای دو منعمی که یک آمد نعیمتان
یکروح در دو تن زخدای کریمتان
رسوا چو یکدو قافیه من خصیمتان
ارجو که از تموج جود عمیمتان
خیزد زطبع حضرت جیحون در ثمین
تا ماه و مهر را بدر از چرخ نی عبور
تا چرخ زاید از روش مهر و مه دهور
تا در کسوف مه کند از مهر سلب نور
هرساعتی ز دور تو بالاتر از شهور
هرآنی از زمان وی آنسوتر از سنین
جیحون یزدی : مسمطات
شمارهٔ ۱۹ - درتهنیت عید غدیر و منقبت حضرت امیر علیه السلام
الا ای چهر چون عیدت به از وصل بت خلخ
مفرح خلعت خوبی تر ابر طلعت فرخ
لبت اندر مذاق جان فشانده شکر از پاسخ
دو عید امروز از جنت بسوی ما نهاده رخ
یکی سعد و یکی عالی یکی دلکش یکی نیکو
زیک سو ناگهان از ری لک البشری بشیر آمد
زیک سو عید را از حق به پستان باز شیر آمد
دو جشن متفق یک دم هژیر و دلپذیر آمد
یک از خم غدیر آمد یک از جم قدیر آمد
از آن آصف گرفت آئین و زین دین یافته نیرو
غلاما عید چون شد دو بنه بر دو کفم ساغر
یکی زرد و یکی گلگون یک از درغم یک از خلر
مگو خواجه کند مستی زبس نوشیدمی دیگر
چو تشریف جهان داور رسد با عید جان پرور
تو هم رو جفت جفت آور ایاغ از راح ریحان بو
مترس ازکس بگو مطرب نوازد چنگ و نای و نی
زما نبود تزهد خوش چه غم مفتی برد گر پی
گواهی نشنود از من اگر رفتم بنزد وی
از این پس فاش و پی در پی بهامون خورد خواهم می
اگر زین پیش میخوردم بمحفلهای تو برتو
چو بلبل نغمه زن برجه در این عشرتگه عاجل
بطی خون کبوتر ده بنه افسانة آجل
بزلفین غراب آسا دل از طاوس نربگسل
الا ای طوطی محفل هما فر و همایون ظل
زده عشقت بکبک دل همال باز برتیهو
بتا دل تنگم از خرگه بگلشن کش می روشن
چه باک اربر که را باشد زیخ پولاد خا جوشن
شر وشوری بساز از می که خیرت باد پاداشن
اگر از وصولت سرما نمانده دولت گلشن
پر از مشک و شقایق کن زجعد و چهر خود مشکو
در این شادی تفرج را بران توسن سوی صحرا
میندیش ازسموم دی بجیب اندر بنه مینا
که چون شد مردمست از می کند بر برف استهزا
برون سنگین مکن از خز درون رنگین کن از صهبا
که درد برد را نبود بغیر از دخت رز دارو
زیکه جانب در این موسم کند ایزد گنه پوشی
زیک سوجرم را برکس نگیرد آصف از خوشی
طرب را بخت بیدار وکرب را خواب خرگوشی
در این صورت بهر معنی نکوشی گر به می نوشی
جنون چیره است بر مغزت طبیبی بهر خود میجو
روان تابنگه زهره بهر ساعت ترنم بین
ز ترکان شهر و وادیرا در و بامی پر انجم بین
سوی اکلیل پران هی کلاه از وجد مردم بین
نعم از بوتراب حق با تممت علیکم بین
که از نامش سزد غبرا زند گر بر فلک پهلو
هژبر قاهر غالب علی بن ابیطالب
رموز خلقت امکان کنوز قدرت واجب
طراز وحدت وکثرت ملاذ حاضر و غایب
امین وحی را مرشد کلیم طور را جاذب
رسول راد را بن عم بتول بی قرین راشو
جنابش برقضا ملجا حریمش بر قدر معبد
حدوث از وی بلند افسر قدمرا او مهین مقصد
زسر تا پا خرد را جان ز پا تا سر خدا را ید
زحل بر چاکرش مولا قمر در ساحتش مسند
ملک در بزم او خادم فلک بر بام او هندو
زفطرت ذات یزدانرا ولی اولی الیق
بنسبت شخص احمد را وصی کامل برحق
عدو گر آهن است از وی شود فرار چون زیبق
دول ازگرز او دانا که لا موجود الا حق
ملل از تیغ او گویا که لامعبود الا هو
الا ای مظهر یزدان ز رخشان چهر بیضائی
پر از تو دنیی و عقبی چو حق در عین یکتائی
از این رندانه تر گویم زهی محبوب هر جائی
امل را دست بربندی اجل را پای بگشائی
چو با فر یداللهی فرازی دروغا بازو
پی اعزاز در پایت سپهر از خیل سربازان
بپاس درگه قدرت شهاب از ناوک اندازان
توئی در دشت اوادنی سمند ارتقا تازان
زبرد قرب سبحانی خجسته پیکرت نازان
چو از تشریف مهر تو تن میر ملایک خو
وزیری کش ز بس رخشد بجبهت ازسعادت ضو
گزین کرد از رجال خود بسعد الملکیش خسرو
زمانرا اقتدار او بود از منتها مرجو
بجنب مزرع جودش ریاض خلد خار و خو
بدست کودک بختش مدور چرخ دستنبو
شهش زان جبه داد از خود که داند جنه منزل
باستظهار غیب از وی شوند ارزال مستاصل
کند بیغوله غولان و حوادث را نهد مختل
بلی معمار چون خواهد که ملکی به شود ز اول
بباید کوفتش از بن بیوت و باره و بارو
گهی (؟)اندام کشور را دمی فاسد کند رایش
اگر فصدش نفرمائی رود از کف ز افزایش
توهم دم درکش ار خواجه برنجی داند آسایش
مگر دهقان ندیدستی که چون آید بپیرایش
بحفظ سرو بن برد زهر جا شاخه خودرو
الا ای خسروی خلعت که فر آسمان داری
بجوف ازآصفی گوهر محیط بیکران داری
زوصل خواجه خرم زی که عمر جاودان داری
چنین کاندر یکی دامن دو عالم را نهان داری
مگر دادت ملک معجز و یا آموختی جادو
درون آموده از عقلی برون اندوده از نوری
یقین منسوج غلمانی مسلم رشته از حوری
زتارت خصم را سوکی بپودت دوست را سوری
اگر نه رزق هستی را کفیل از دست دستوری
چرا از آستین ریزی چو بحر وکان زر و لؤلؤ
زجاه محض تصویری زمجد صرف تمثالی
بدوش هوش دراعه بجسم روح سربالی
شود اقبال اگر مرئی تو آن فرخنده اقبالی
بکن شکرانه ایزد تعالی شانه العالی
که فرمودت وزیر از قد پر از یک بوستان ناژو
الا تا شهر حج بالد زعید راکب دلدل
الا تا خلعت شاهان دهد عزو رباید ذل
لا تا جزو را نبود شکوهی در حضور کل
به درگاهت شتابنده اگر پرویز اگر شنگل
بر بواب تو بنده اگر قاآن اگر منکو
مفرح خلعت خوبی تر ابر طلعت فرخ
لبت اندر مذاق جان فشانده شکر از پاسخ
دو عید امروز از جنت بسوی ما نهاده رخ
یکی سعد و یکی عالی یکی دلکش یکی نیکو
زیک سو ناگهان از ری لک البشری بشیر آمد
زیک سو عید را از حق به پستان باز شیر آمد
دو جشن متفق یک دم هژیر و دلپذیر آمد
یک از خم غدیر آمد یک از جم قدیر آمد
از آن آصف گرفت آئین و زین دین یافته نیرو
غلاما عید چون شد دو بنه بر دو کفم ساغر
یکی زرد و یکی گلگون یک از درغم یک از خلر
مگو خواجه کند مستی زبس نوشیدمی دیگر
چو تشریف جهان داور رسد با عید جان پرور
تو هم رو جفت جفت آور ایاغ از راح ریحان بو
مترس ازکس بگو مطرب نوازد چنگ و نای و نی
زما نبود تزهد خوش چه غم مفتی برد گر پی
گواهی نشنود از من اگر رفتم بنزد وی
از این پس فاش و پی در پی بهامون خورد خواهم می
اگر زین پیش میخوردم بمحفلهای تو برتو
چو بلبل نغمه زن برجه در این عشرتگه عاجل
بطی خون کبوتر ده بنه افسانة آجل
بزلفین غراب آسا دل از طاوس نربگسل
الا ای طوطی محفل هما فر و همایون ظل
زده عشقت بکبک دل همال باز برتیهو
بتا دل تنگم از خرگه بگلشن کش می روشن
چه باک اربر که را باشد زیخ پولاد خا جوشن
شر وشوری بساز از می که خیرت باد پاداشن
اگر از وصولت سرما نمانده دولت گلشن
پر از مشک و شقایق کن زجعد و چهر خود مشکو
در این شادی تفرج را بران توسن سوی صحرا
میندیش ازسموم دی بجیب اندر بنه مینا
که چون شد مردمست از می کند بر برف استهزا
برون سنگین مکن از خز درون رنگین کن از صهبا
که درد برد را نبود بغیر از دخت رز دارو
زیکه جانب در این موسم کند ایزد گنه پوشی
زیک سوجرم را برکس نگیرد آصف از خوشی
طرب را بخت بیدار وکرب را خواب خرگوشی
در این صورت بهر معنی نکوشی گر به می نوشی
جنون چیره است بر مغزت طبیبی بهر خود میجو
روان تابنگه زهره بهر ساعت ترنم بین
ز ترکان شهر و وادیرا در و بامی پر انجم بین
سوی اکلیل پران هی کلاه از وجد مردم بین
نعم از بوتراب حق با تممت علیکم بین
که از نامش سزد غبرا زند گر بر فلک پهلو
هژبر قاهر غالب علی بن ابیطالب
رموز خلقت امکان کنوز قدرت واجب
طراز وحدت وکثرت ملاذ حاضر و غایب
امین وحی را مرشد کلیم طور را جاذب
رسول راد را بن عم بتول بی قرین راشو
جنابش برقضا ملجا حریمش بر قدر معبد
حدوث از وی بلند افسر قدمرا او مهین مقصد
زسر تا پا خرد را جان ز پا تا سر خدا را ید
زحل بر چاکرش مولا قمر در ساحتش مسند
ملک در بزم او خادم فلک بر بام او هندو
زفطرت ذات یزدانرا ولی اولی الیق
بنسبت شخص احمد را وصی کامل برحق
عدو گر آهن است از وی شود فرار چون زیبق
دول ازگرز او دانا که لا موجود الا حق
ملل از تیغ او گویا که لامعبود الا هو
الا ای مظهر یزدان ز رخشان چهر بیضائی
پر از تو دنیی و عقبی چو حق در عین یکتائی
از این رندانه تر گویم زهی محبوب هر جائی
امل را دست بربندی اجل را پای بگشائی
چو با فر یداللهی فرازی دروغا بازو
پی اعزاز در پایت سپهر از خیل سربازان
بپاس درگه قدرت شهاب از ناوک اندازان
توئی در دشت اوادنی سمند ارتقا تازان
زبرد قرب سبحانی خجسته پیکرت نازان
چو از تشریف مهر تو تن میر ملایک خو
وزیری کش ز بس رخشد بجبهت ازسعادت ضو
گزین کرد از رجال خود بسعد الملکیش خسرو
زمانرا اقتدار او بود از منتها مرجو
بجنب مزرع جودش ریاض خلد خار و خو
بدست کودک بختش مدور چرخ دستنبو
شهش زان جبه داد از خود که داند جنه منزل
باستظهار غیب از وی شوند ارزال مستاصل
کند بیغوله غولان و حوادث را نهد مختل
بلی معمار چون خواهد که ملکی به شود ز اول
بباید کوفتش از بن بیوت و باره و بارو
گهی (؟)اندام کشور را دمی فاسد کند رایش
اگر فصدش نفرمائی رود از کف ز افزایش
توهم دم درکش ار خواجه برنجی داند آسایش
مگر دهقان ندیدستی که چون آید بپیرایش
بحفظ سرو بن برد زهر جا شاخه خودرو
الا ای خسروی خلعت که فر آسمان داری
بجوف ازآصفی گوهر محیط بیکران داری
زوصل خواجه خرم زی که عمر جاودان داری
چنین کاندر یکی دامن دو عالم را نهان داری
مگر دادت ملک معجز و یا آموختی جادو
درون آموده از عقلی برون اندوده از نوری
یقین منسوج غلمانی مسلم رشته از حوری
زتارت خصم را سوکی بپودت دوست را سوری
اگر نه رزق هستی را کفیل از دست دستوری
چرا از آستین ریزی چو بحر وکان زر و لؤلؤ
زجاه محض تصویری زمجد صرف تمثالی
بدوش هوش دراعه بجسم روح سربالی
شود اقبال اگر مرئی تو آن فرخنده اقبالی
بکن شکرانه ایزد تعالی شانه العالی
که فرمودت وزیر از قد پر از یک بوستان ناژو
الا تا شهر حج بالد زعید راکب دلدل
الا تا خلعت شاهان دهد عزو رباید ذل
لا تا جزو را نبود شکوهی در حضور کل
به درگاهت شتابنده اگر پرویز اگر شنگل
بر بواب تو بنده اگر قاآن اگر منکو
جیحون یزدی : مسمطات
شمارهٔ ۲۰ - وله
تبارک الله ای ماه ناصری مآت
بمهرکوش که افکنده ظل الهی ذات
رخ ملک بچنین روز تافت بر ذرات
بسان جلوه مصباح قدس ازمشکات
وزین مبارک رخ عالمی است پر برکات
بده شراب مهنا که حله البرکه
کلاه را دگر از ناز کج گذاشته بخت
زوصل فصل حمل مست شد برودت سخت
پر از زمرد نارس زسبزه جیب درخت
پر از رسیده عقیق از شقیق که را رخت
بعرش اکلیل آرند فخر افسر و تخت
بلفظ و معنی نازند خطبه و سکه
الا که شیره جانستی و خمیره شرم
کرم نمای و بده جامی از عصاره کرم
خصوص حال که چرخ از زمین برد آزرم
شخ از درشتی دی رست و شاخ گل شد نرم
هوا گذشت زسردی می آر گرماگرم
مبادا آنگه به خم ماند و شود سرکه
الا که چهر تو برف است و لعل تو شنگرف
ربوده عکس زشنگرفت آنرخ چون برف
رسد بهار و در این ظرف کم من کم ظرف
مدان که عمر کنم جز بشاهد و می صرف
مگو زساده و باده چرا نبری حرف
که من زکودکیم گشته این سخن ملکه
خوش است از لبت این فصل نغمه اشنفتن
نبیذ خوردن و رندانه پیش هم خفتن
نخواهد این همه بربی زریم آشفتن
گرفتم ارنخرند از من این گهر سفتن
حرام باشد ای ترک ترک می گفتن
مرا بخانه بود تا که از پدر ترکه
فرخ زمر کز ماهی گذشت از بر ماه
بتهنیت مترنم شد السن وافواه
زیکطرف طرب از جشن ناصرالدین شاه
ز یکطرف شعف از رستن صنوف گیاه
وز ااسنلاک چنین جشن میر چم خرگاه
زکف بشکر فشاند لئال منسلکه
بمهرکوش که افکنده ظل الهی ذات
رخ ملک بچنین روز تافت بر ذرات
بسان جلوه مصباح قدس ازمشکات
وزین مبارک رخ عالمی است پر برکات
بده شراب مهنا که حله البرکه
کلاه را دگر از ناز کج گذاشته بخت
زوصل فصل حمل مست شد برودت سخت
پر از زمرد نارس زسبزه جیب درخت
پر از رسیده عقیق از شقیق که را رخت
بعرش اکلیل آرند فخر افسر و تخت
بلفظ و معنی نازند خطبه و سکه
الا که شیره جانستی و خمیره شرم
کرم نمای و بده جامی از عصاره کرم
خصوص حال که چرخ از زمین برد آزرم
شخ از درشتی دی رست و شاخ گل شد نرم
هوا گذشت زسردی می آر گرماگرم
مبادا آنگه به خم ماند و شود سرکه
الا که چهر تو برف است و لعل تو شنگرف
ربوده عکس زشنگرفت آنرخ چون برف
رسد بهار و در این ظرف کم من کم ظرف
مدان که عمر کنم جز بشاهد و می صرف
مگو زساده و باده چرا نبری حرف
که من زکودکیم گشته این سخن ملکه
خوش است از لبت این فصل نغمه اشنفتن
نبیذ خوردن و رندانه پیش هم خفتن
نخواهد این همه بربی زریم آشفتن
گرفتم ارنخرند از من این گهر سفتن
حرام باشد ای ترک ترک می گفتن
مرا بخانه بود تا که از پدر ترکه
فرخ زمر کز ماهی گذشت از بر ماه
بتهنیت مترنم شد السن وافواه
زیکطرف طرب از جشن ناصرالدین شاه
ز یکطرف شعف از رستن صنوف گیاه
وز ااسنلاک چنین جشن میر چم خرگاه
زکف بشکر فشاند لئال منسلکه
جیحون یزدی : مسمطات
شمارهٔ ۲۱ - وله
ای پسری کز جمال خلعت نازت بتن
جان مرا تازه کن از آن شراب کهن
که خلعت شه رسید زری بوجه حسن
زآصفی طلعت است پر از فر ذوالمنن
بمحضرش برفراز زقامتت نارون
بمقدمش برفروز زچهره ات مجمره
گاه شرابست و بس ای قمر می پرست
ما حصل عمر ما گردون برتاک بست
تو دانی احوال من که بایدم بود مست
ساعتی از مستیم ندهم بر هر چه هست
بویژه کاینک مرا بهانه آمد بدست
که آصف آراست تن بخلعتی فاخره
از عجم اکنون نواست تا بعراق عرب
از حسد شور ماست جان مخالف بلب
پیک همایون شاه کوفت حصار کرب
راه نشابور خواست ریزد یا للعجب
ای حسن اخلاق ترک در این حسینی طرب
نغمه ناقوس ران از آن نکو حنجره
بتابر افسانه ات تا کی سامع شوم
یا که پی وصل تو چه قدر تابع شوم
تحمل ازحد گذشت حال منازع شوم
چه مانده از آب رو که باز ضایع شوم
مشنو کامروز هم ببوسه قانع شوم
چو کار بر رندی است به که شود یکسره
دراین بهشتی بساط باتو غنودن خوش است
زکوثر آسا نبیذ بعیش بودن خوش است
زطره و جامه ات گره گشودن خوش است
بروز از پیکرت نور فزودن خوش است
بیاد غلمان ترا بوسه نمودن خوش است
که بر حقیقت بود مجاز چون قنطره
چو رویت از نقش بت گروه بتکّر کنند
پیش بت اسلامیان سجده چو کافر کنند
گرچه رخت را شبیه خلق بآذر کنند
لیک ندانم چرا دامن از او ترکنند
چه مایه مردم که پشت پیش تو چنبر کنند
چنین که برمه زده است مشک خطت چنبره
ایزد روی ترا در خور بوس آفرید
وگرنه روز نخست روی مرا نیز دید
حال بیا رام شو بدون گفت و شنید
که قامتم چون هلال ز ابروانت خمید
عشق لبت عاقبت بگرد من خط کشید
مگر که این نقطه راست خاصیت دایره
باری ای برمهت زموی فتان عبیر
وز بدن نازکت درون کتان حریر
زباده و ساده ات اکنون لابد گزیر
ولی باسب اندر آی پذیره را در پذیر
که بر تماشای جشن وز پی تشریف میر
هرسومه منظریست نشسته بر منظره
وزیر انجم حشم مصدر انصاف و داد
که رسم لغزش ربود بنای دانش نهاد
هم باکابر مجیر هم باصاغر ملاذ
سعدالملک ملک صاحب قدسی نژاد
بدر سپهر وقار حسینقلی خان راد
که عقل با رای اوست چو پیش خور شب پره
در نظر همتش بلندی چرخ پست
خاست زکیهان فتن چو او بمسند نشست
باسخطش کوه را درکمر افتد شکست
هرکه بوی بسته شد زقید افات رست
فلک بکاخش بود شادروانی که هست
مجره اش ریسمان ماه نوش غرغره
کسیکه با صد زبان بهر فنش گفتگوست
چون که بر او رسد مغز نداند ز پوست
برسر خوانش بلند صوت کلوا و اشربواست
لیک منادیش را شرم زلاتسرفواست
قسوره غاب ملک تا که وجودی چو اوست
دشمن روباه وش فرت من قسوره
زابر تا که کف و گاه عطای عمیم
مباینتها بود بنزد ذوق سلیم
سحاب ریزد مطر وی بخشد زر و سیم
آن بخروشی شگفت این بسکوتی عظیم
حقیقت جود اوست زجوش طبع سلیم
باشد اگر اصل ابر تصاعد ابخره
ای ز چو تو آصفی نازان کیهان خدا
برادرت راست نیز چون تو فری جدا
زین دو تن متحد حاجت مردم روا
چنانکه یابند خلق از حسنین اهتدا
بر تو نماید سپهر بمشکلات اقتدا
با او سازد خرد بکارها مشوره
زکلک تو گاه بزم بالد اکلیل و تخت
زگرز او وقت رزم کوه شود لخت لخت
خامه تو طیس را بهم نوردیده رخت
نیزه او جیش را نصرت بخشاد رخت
زفاضل جاه تو است موجود اقبال و بخت
زحشو انعام اوست معدوم آز و شره
زمهر و قهر تو زاد عوالم خیر و شر
ربغض الطاف اوست مبانی نفع و ضر
شمسه ایوان تو مناص شمس و قمر
قبه خرگاه او ملجا فتح و ظفر
گیتی کوی ترا مقیم در رهگذر
گردون قصر ورا ساجد برکنگره
دست زر افشان تو معطی برخاص و عام
تیغ سرافشان او قوت اهل نظام
دامن حزم تو را سپهر در اعتصام
توسن عزم ور استاره زیب لگام
ز پخته افکار تو هر چه بجز وحی خام
با دل آگاه او پیر خرد مسخره
نقود ابذال تو وقف رشید و رضیع
لوای اجلال او عون شریف و وضیع
دلی ترا همچو او بهر مقامی وسیع
طبعی او را چو تو در همه حالی منیع
او را باشد بذات مقتضیاتی بدیع
ترا بود در صفات خصایل نادره
تا دهد آفاق را خلعت نور آفتاب
تا بتمامی نجوم نیاید اندر حساب
تاکه فشاند مطر وقت بهاران سحاب
تا کند از تیرضو رجم شیاطین شهاب
خیام فر ترا عز موبد طناب
وثاق عزورا چرخ برین پنجره
جان مرا تازه کن از آن شراب کهن
که خلعت شه رسید زری بوجه حسن
زآصفی طلعت است پر از فر ذوالمنن
بمحضرش برفراز زقامتت نارون
بمقدمش برفروز زچهره ات مجمره
گاه شرابست و بس ای قمر می پرست
ما حصل عمر ما گردون برتاک بست
تو دانی احوال من که بایدم بود مست
ساعتی از مستیم ندهم بر هر چه هست
بویژه کاینک مرا بهانه آمد بدست
که آصف آراست تن بخلعتی فاخره
از عجم اکنون نواست تا بعراق عرب
از حسد شور ماست جان مخالف بلب
پیک همایون شاه کوفت حصار کرب
راه نشابور خواست ریزد یا للعجب
ای حسن اخلاق ترک در این حسینی طرب
نغمه ناقوس ران از آن نکو حنجره
بتابر افسانه ات تا کی سامع شوم
یا که پی وصل تو چه قدر تابع شوم
تحمل ازحد گذشت حال منازع شوم
چه مانده از آب رو که باز ضایع شوم
مشنو کامروز هم ببوسه قانع شوم
چو کار بر رندی است به که شود یکسره
دراین بهشتی بساط باتو غنودن خوش است
زکوثر آسا نبیذ بعیش بودن خوش است
زطره و جامه ات گره گشودن خوش است
بروز از پیکرت نور فزودن خوش است
بیاد غلمان ترا بوسه نمودن خوش است
که بر حقیقت بود مجاز چون قنطره
چو رویت از نقش بت گروه بتکّر کنند
پیش بت اسلامیان سجده چو کافر کنند
گرچه رخت را شبیه خلق بآذر کنند
لیک ندانم چرا دامن از او ترکنند
چه مایه مردم که پشت پیش تو چنبر کنند
چنین که برمه زده است مشک خطت چنبره
ایزد روی ترا در خور بوس آفرید
وگرنه روز نخست روی مرا نیز دید
حال بیا رام شو بدون گفت و شنید
که قامتم چون هلال ز ابروانت خمید
عشق لبت عاقبت بگرد من خط کشید
مگر که این نقطه راست خاصیت دایره
باری ای برمهت زموی فتان عبیر
وز بدن نازکت درون کتان حریر
زباده و ساده ات اکنون لابد گزیر
ولی باسب اندر آی پذیره را در پذیر
که بر تماشای جشن وز پی تشریف میر
هرسومه منظریست نشسته بر منظره
وزیر انجم حشم مصدر انصاف و داد
که رسم لغزش ربود بنای دانش نهاد
هم باکابر مجیر هم باصاغر ملاذ
سعدالملک ملک صاحب قدسی نژاد
بدر سپهر وقار حسینقلی خان راد
که عقل با رای اوست چو پیش خور شب پره
در نظر همتش بلندی چرخ پست
خاست زکیهان فتن چو او بمسند نشست
باسخطش کوه را درکمر افتد شکست
هرکه بوی بسته شد زقید افات رست
فلک بکاخش بود شادروانی که هست
مجره اش ریسمان ماه نوش غرغره
کسیکه با صد زبان بهر فنش گفتگوست
چون که بر او رسد مغز نداند ز پوست
برسر خوانش بلند صوت کلوا و اشربواست
لیک منادیش را شرم زلاتسرفواست
قسوره غاب ملک تا که وجودی چو اوست
دشمن روباه وش فرت من قسوره
زابر تا که کف و گاه عطای عمیم
مباینتها بود بنزد ذوق سلیم
سحاب ریزد مطر وی بخشد زر و سیم
آن بخروشی شگفت این بسکوتی عظیم
حقیقت جود اوست زجوش طبع سلیم
باشد اگر اصل ابر تصاعد ابخره
ای ز چو تو آصفی نازان کیهان خدا
برادرت راست نیز چون تو فری جدا
زین دو تن متحد حاجت مردم روا
چنانکه یابند خلق از حسنین اهتدا
بر تو نماید سپهر بمشکلات اقتدا
با او سازد خرد بکارها مشوره
زکلک تو گاه بزم بالد اکلیل و تخت
زگرز او وقت رزم کوه شود لخت لخت
خامه تو طیس را بهم نوردیده رخت
نیزه او جیش را نصرت بخشاد رخت
زفاضل جاه تو است موجود اقبال و بخت
زحشو انعام اوست معدوم آز و شره
زمهر و قهر تو زاد عوالم خیر و شر
ربغض الطاف اوست مبانی نفع و ضر
شمسه ایوان تو مناص شمس و قمر
قبه خرگاه او ملجا فتح و ظفر
گیتی کوی ترا مقیم در رهگذر
گردون قصر ورا ساجد برکنگره
دست زر افشان تو معطی برخاص و عام
تیغ سرافشان او قوت اهل نظام
دامن حزم تو را سپهر در اعتصام
توسن عزم ور استاره زیب لگام
ز پخته افکار تو هر چه بجز وحی خام
با دل آگاه او پیر خرد مسخره
نقود ابذال تو وقف رشید و رضیع
لوای اجلال او عون شریف و وضیع
دلی ترا همچو او بهر مقامی وسیع
طبعی او را چو تو در همه حالی منیع
او را باشد بذات مقتضیاتی بدیع
ترا بود در صفات خصایل نادره
تا دهد آفاق را خلعت نور آفتاب
تا بتمامی نجوم نیاید اندر حساب
تاکه فشاند مطر وقت بهاران سحاب
تا کند از تیرضو رجم شیاطین شهاب
خیام فر ترا عز موبد طناب
وثاق عزورا چرخ برین پنجره
جیحون یزدی : مسمطات
شمارهٔ ۲۳ - در تهنیت عیدنوروز و منقبت اسدالله الغالب علی بن ابیطالب علیه السلام گوید
چو نوروز کاوه سان علم برکتف نهاد
سربیور است دی ز تاج و تن او فتاد
فریدون فرودین برآمد بتخت شاد
در و دشت جست زیب چو او رنگ کیقباد
شخ و شاخ یافت لعل چو اکلیل بهمسنی
یکی بین گل که در بردن قلوب
چو سرمست شاهدیست که بد ننگرد زخوب
ایاغ وی از طلوع پر از باده تا غروب
گه از رقص در شمال گه از وجد در جنوب
گه از باد مستوی گه از بار منحنی
همی از بنفشه ام پرست از شگفت دل
کز اردی بهشت مه چو شد سوی دی گسل
بتنهابجیش برد زد و گشت مستقل
بدان نازکی که بود حریر از تنش خجل
شکست آن سپه که داشت زیخ درع آهنی
چمن ازجمال گل چو خورشید ازسپهر
گل سرخ در چمن چو اندر سپهر مهر
و یا گل چو لعبتی است که جان بشکرد بمهر
بویژه چو صبحگاه نقاب افکند ز چهر
همی بلبلش بجان نماید برهمنی
الا ایکه طرات کشد ماه را بغل
بگرد لب تو خط چو بر آب خضر پل
کنون کز شقیق گشت چمن پر ایاغ و مل
بپای درخت سرو زدست بتی چو گل
زمن بشنو این سخن بزن جام یک منی
بچم در میان باغ ز ایوان کناره کن
چمن زار چهر خویش پر از ماهپاره کن
زسنبل کلاله ساز زگل گوشواره کن
بسوسن کنایه گوی بسعتر اشاره کن
بدان جعد سعتری وز آن خط سوسنی
جهان گرچه از بهار چو خلد از منزهی است
ولی کوی تو ز روح بخلدش شهنشهی است
ز برد ستبرقیت عیان ماه خرگهی است
نظر درحضور تو بطوبی ز ابلهی است
که طوبی برتو نیز نماید فروتنی
به بستان چرا روم که بستان من تویی
بدان چهر لاله گون گلستان من توئی
به ریحان چه می کنم که ریحان من توئی
شکفته گل بهشت بدوران من توئی
برتو حدیث گل کند کشف کودنی
زرشک عذار تو خجل نقش آزری
ز آزرم قامتت به گل سرو کشمری
برد پیکرت شکیب ز دیبای شوشتری
خم ابروان تو چو شمشیر حیدری
همی رمز دوستی نماید بدشمنی
بتا ایکه عارضت بر از مه لطافتش
به نزد تو قد سرو به شرم از ظرافتش
به نوروز باده نوش که پاید شرافتش
چو امروز شد عیان شه دین خلافتش
شد این روز نو ز حق مثل در مزینی
علی آنکه هرچه هست ظهورات ذات اوست
کمالات ذوالجلال پدید از صفات اوست
دوصد خضر جرعه نوش ز عین الحیات اوست
ثبات زمین و چرخ طفیل ثبات اوست
از او تافته وجود بهر قاصی و دنی
بهر جا که بنگری هم او هست و غیر نیست
بجز ذکر وصل او بمقیات و دیر نیست
خرد را ز ملک وی بدر پای سیر نیست
قضا بی رضای او پی شر و خیر نیست
از او جسته کاینات طراز مکونی
بر اضداد چون قدم حدوثش موافق است
همانگه که راتق است همانگاه فاتق است
بیک شب بیک بدن مه چل سرادق است
ز سهمش زمان رزم مغارب مشارق است
نه این سازد ایسری نه آن دارد ایمنی
بر پاک جان او ملایک قوالبند
گه تند خشم او ضیاغم ارانبند
بکاخش طباق سبع چو نسج عناکبند
بسکان درگهش که قدسی مراتبند
بجان بال جبرئیل کند باد بیزنی
گر او را به بوالبشر جهات نبوت است
ولی در نهانیش حقوق ابوت است
هویدا ازو بدهر نتاج مشیت است
در اقلیم فروی که گلزار وحدت است
چه سلطان و چه گدا چه مسکین و چه غنی
خدیوا توئی که عرش چو گوئی بدست تست
سر جمله انبیا بجان پای بست تست
فراتر زلامکان بساط نشست تست
ندیده کسی ترا بد انسان که هست تست
که حق عز اسمه نبوده است دیدنی
زایجاد تو بخلق شد اکرامی از خدا
رسل از تو دل قوی بصمصامی از خدا
بهر گام در رسد ترا کامی از خدا
نه بشکستی ار تو بت نبد نامی از خدا
چه فرخ سیاستی جه نیکو زلیفنی
تو بخشنده نجوم بچرخ معلقی
تو آرندة نبات زارض مطبقی
که خواند مقیدت که بالذات مطلقی
گهی دستگیر نوح ببطنان زوزقی
گهی یاور شعیب بصحرای مدینی
شها ایکه عقلهاست بمهر تو مفتتن
بیجیحون نگر که ساخت معطر ز تو دهن
اگر چه بمدحتت نیاید ز من سخن
ولیکن از این خوشم که از بحر طبع من
شود بزم اصدقات پراصدقات پر از در مخزنی
بویژه خدیو یزد خداوند فتح و نصر
براهیم نامور خلیل خدیو عصر
بدل ضیغم نبرد برخ آفتاب عصر
چنان از نخست عمر بصفوت شده است حصر
که چون صبح دویم است ز پاکیزه دامنی
نخواهد خلود خلد کسی کآیدش انیس
نبیند خمار خمرتنی کافتدش جلیس
سوالش همی رشیق جوابش همه سلیس
بخوان عمیم وی مه و مهر کاسه لیس
بدیگ نعیم وی فلک را نهنبنی
بظل حمایتش بود نازش جهان
نفاذش زمعدلت شد آرامش جهان
همانا زحق نبود جز او خواهش جهان
چو جولان دهد سمند بر آرایش جهان
نهد ابلق سپهر زسرخوی توسنی
امیرا توئی که چرخ دخیل سریر تست
در امداد نور شمس رهین ضمیرتست
میامن بپای خویش بمنت اسیرتست
صفابخش روزگار کلام هژیژتست
که چون وحی منزل است زکشی و متقنی
گهرپاش کلک تو که شد ملجأ ثقات
بود وقت حل و عقد کلید در نجات
زمحمود خط وی جهان رشک سومنات
فشاند بصفحه مشک هی از معدن دوات
اگر چه ندیده است کسی مشک معدنی
گر از عقل تن کنند در آن تن تو جانیا
و گرجان بدن شود تو در وی روانیا
بارض اندر از علو دگر آسمانیا
دل چرخ پیر را تو بخت جوانیا
بزد نقش پای تو سرمه بگر زنی
ترا درگه نبرد غم از گرم و سرد نیست
ولی با تو چرخ را توان نبرد نیست
ز انبوه لشکرت مراندیشه گرد نیست
جهان جمله دیده ام تنی چون تو مرد نیست
بتولید مثل تست جهان را سترونی
مها ایکه به ز تو نسنجد سخن کسی
بمن بین که نی چو من ز اهل زمن کسی
تلفظ چومن نکرد بدر عدن کسی
ولیکن نداشته است چو ممدوح من کسی
نه فرخنده فرخی نه استاد سوزنی
الا تا که بشکفد به هر سال گل بباغ
الا تا که بردمد شقایق بکوه و راغ
همی تا که زنبق است فروزنده دماغ
رخت باد پر فروغ دلت باد در فراغ
زالطاف خسروی ز تایید ذوالمنی
سربیور است دی ز تاج و تن او فتاد
فریدون فرودین برآمد بتخت شاد
در و دشت جست زیب چو او رنگ کیقباد
شخ و شاخ یافت لعل چو اکلیل بهمسنی
یکی بین گل که در بردن قلوب
چو سرمست شاهدیست که بد ننگرد زخوب
ایاغ وی از طلوع پر از باده تا غروب
گه از رقص در شمال گه از وجد در جنوب
گه از باد مستوی گه از بار منحنی
همی از بنفشه ام پرست از شگفت دل
کز اردی بهشت مه چو شد سوی دی گسل
بتنهابجیش برد زد و گشت مستقل
بدان نازکی که بود حریر از تنش خجل
شکست آن سپه که داشت زیخ درع آهنی
چمن ازجمال گل چو خورشید ازسپهر
گل سرخ در چمن چو اندر سپهر مهر
و یا گل چو لعبتی است که جان بشکرد بمهر
بویژه چو صبحگاه نقاب افکند ز چهر
همی بلبلش بجان نماید برهمنی
الا ایکه طرات کشد ماه را بغل
بگرد لب تو خط چو بر آب خضر پل
کنون کز شقیق گشت چمن پر ایاغ و مل
بپای درخت سرو زدست بتی چو گل
زمن بشنو این سخن بزن جام یک منی
بچم در میان باغ ز ایوان کناره کن
چمن زار چهر خویش پر از ماهپاره کن
زسنبل کلاله ساز زگل گوشواره کن
بسوسن کنایه گوی بسعتر اشاره کن
بدان جعد سعتری وز آن خط سوسنی
جهان گرچه از بهار چو خلد از منزهی است
ولی کوی تو ز روح بخلدش شهنشهی است
ز برد ستبرقیت عیان ماه خرگهی است
نظر درحضور تو بطوبی ز ابلهی است
که طوبی برتو نیز نماید فروتنی
به بستان چرا روم که بستان من تویی
بدان چهر لاله گون گلستان من توئی
به ریحان چه می کنم که ریحان من توئی
شکفته گل بهشت بدوران من توئی
برتو حدیث گل کند کشف کودنی
زرشک عذار تو خجل نقش آزری
ز آزرم قامتت به گل سرو کشمری
برد پیکرت شکیب ز دیبای شوشتری
خم ابروان تو چو شمشیر حیدری
همی رمز دوستی نماید بدشمنی
بتا ایکه عارضت بر از مه لطافتش
به نزد تو قد سرو به شرم از ظرافتش
به نوروز باده نوش که پاید شرافتش
چو امروز شد عیان شه دین خلافتش
شد این روز نو ز حق مثل در مزینی
علی آنکه هرچه هست ظهورات ذات اوست
کمالات ذوالجلال پدید از صفات اوست
دوصد خضر جرعه نوش ز عین الحیات اوست
ثبات زمین و چرخ طفیل ثبات اوست
از او تافته وجود بهر قاصی و دنی
بهر جا که بنگری هم او هست و غیر نیست
بجز ذکر وصل او بمقیات و دیر نیست
خرد را ز ملک وی بدر پای سیر نیست
قضا بی رضای او پی شر و خیر نیست
از او جسته کاینات طراز مکونی
بر اضداد چون قدم حدوثش موافق است
همانگه که راتق است همانگاه فاتق است
بیک شب بیک بدن مه چل سرادق است
ز سهمش زمان رزم مغارب مشارق است
نه این سازد ایسری نه آن دارد ایمنی
بر پاک جان او ملایک قوالبند
گه تند خشم او ضیاغم ارانبند
بکاخش طباق سبع چو نسج عناکبند
بسکان درگهش که قدسی مراتبند
بجان بال جبرئیل کند باد بیزنی
گر او را به بوالبشر جهات نبوت است
ولی در نهانیش حقوق ابوت است
هویدا ازو بدهر نتاج مشیت است
در اقلیم فروی که گلزار وحدت است
چه سلطان و چه گدا چه مسکین و چه غنی
خدیوا توئی که عرش چو گوئی بدست تست
سر جمله انبیا بجان پای بست تست
فراتر زلامکان بساط نشست تست
ندیده کسی ترا بد انسان که هست تست
که حق عز اسمه نبوده است دیدنی
زایجاد تو بخلق شد اکرامی از خدا
رسل از تو دل قوی بصمصامی از خدا
بهر گام در رسد ترا کامی از خدا
نه بشکستی ار تو بت نبد نامی از خدا
چه فرخ سیاستی جه نیکو زلیفنی
تو بخشنده نجوم بچرخ معلقی
تو آرندة نبات زارض مطبقی
که خواند مقیدت که بالذات مطلقی
گهی دستگیر نوح ببطنان زوزقی
گهی یاور شعیب بصحرای مدینی
شها ایکه عقلهاست بمهر تو مفتتن
بیجیحون نگر که ساخت معطر ز تو دهن
اگر چه بمدحتت نیاید ز من سخن
ولیکن از این خوشم که از بحر طبع من
شود بزم اصدقات پراصدقات پر از در مخزنی
بویژه خدیو یزد خداوند فتح و نصر
براهیم نامور خلیل خدیو عصر
بدل ضیغم نبرد برخ آفتاب عصر
چنان از نخست عمر بصفوت شده است حصر
که چون صبح دویم است ز پاکیزه دامنی
نخواهد خلود خلد کسی کآیدش انیس
نبیند خمار خمرتنی کافتدش جلیس
سوالش همی رشیق جوابش همه سلیس
بخوان عمیم وی مه و مهر کاسه لیس
بدیگ نعیم وی فلک را نهنبنی
بظل حمایتش بود نازش جهان
نفاذش زمعدلت شد آرامش جهان
همانا زحق نبود جز او خواهش جهان
چو جولان دهد سمند بر آرایش جهان
نهد ابلق سپهر زسرخوی توسنی
امیرا توئی که چرخ دخیل سریر تست
در امداد نور شمس رهین ضمیرتست
میامن بپای خویش بمنت اسیرتست
صفابخش روزگار کلام هژیژتست
که چون وحی منزل است زکشی و متقنی
گهرپاش کلک تو که شد ملجأ ثقات
بود وقت حل و عقد کلید در نجات
زمحمود خط وی جهان رشک سومنات
فشاند بصفحه مشک هی از معدن دوات
اگر چه ندیده است کسی مشک معدنی
گر از عقل تن کنند در آن تن تو جانیا
و گرجان بدن شود تو در وی روانیا
بارض اندر از علو دگر آسمانیا
دل چرخ پیر را تو بخت جوانیا
بزد نقش پای تو سرمه بگر زنی
ترا درگه نبرد غم از گرم و سرد نیست
ولی با تو چرخ را توان نبرد نیست
ز انبوه لشکرت مراندیشه گرد نیست
جهان جمله دیده ام تنی چون تو مرد نیست
بتولید مثل تست جهان را سترونی
مها ایکه به ز تو نسنجد سخن کسی
بمن بین که نی چو من ز اهل زمن کسی
تلفظ چومن نکرد بدر عدن کسی
ولیکن نداشته است چو ممدوح من کسی
نه فرخنده فرخی نه استاد سوزنی
الا تا که بشکفد به هر سال گل بباغ
الا تا که بردمد شقایق بکوه و راغ
همی تا که زنبق است فروزنده دماغ
رخت باد پر فروغ دلت باد در فراغ
زالطاف خسروی ز تایید ذوالمنی
جیحون یزدی : ترکیبات
شمارهٔ ۱ - وله
طلعت میراست این در خلعت شاه جلیل
یا ممکن گشته درگلشن براهیم خلیل
این امیر ماست در تشریف شاهی جلوه گر
یا بچرخ اطلس اندر جای کرده جبریل
وه از این خلعت که هست از یمن دو دست ملک
ایمنش بحر محیط و ایسرش دریای نیل
شمس نور شمسه اش را از ازل آمد رهین
چرخ عطف دامنش را تا ابد باشد دخیل
هشته در هر تار و پودش صولت چنگال شیر
خفته در هرآستینش سطوت خرطوم پیل
هم موافق زو ببالا هم منافق زو بشیب
هم موالف زو عزیز و هم مخالف زو ذلیل
دوش گشتم تهنیت جوکش شوم تبریک کو
چرخ ناگه ساختم زین شعر ترا زخود وکیل
راست بین تن پوش خسرو و میرکج دینهم را
گر ندیدی در لباس کعبه ابراهیم را
خوب رخ طبال فوجاهین دهل را چوب زن
بر دهل زین جشن خوش هم چو بزن هم خوب زن
دوست غالب از طرب بین خصم مغلوب ازکرب
پس بشادی کوس را زین غالب و مغلوب زن
هر چه در هرفوج سربازان یوسف منظر است
منتخب ساز وصفی چون زاده یغوب زن
خورد ما را کرم غم تا شاه را نوشد کرم
حالی اندر چشمه می غوطه چون ایوب زن
گرز گردون کوب میناگرد گیتی روب غم
گرد گیتی روب را با گرز گردون کوب زن
حالیا کآشوب در شهر ازخوشی زین جشن خاست
زین چکامه نیز نیز تو آهنگ شهر آشوب زن
راست بین تن پوش خسرو میرکج دیهیم را
گر ندیدی در لباس کعبه ابراهیم را
باز ساقی را بکف هم نور بین هم ناربین
وز خط و زلفش برخ هم مور بین هم مار بین
در سپهر جام چون خورشید می آید بموج
از حبابش هر طرف ثابت نگر سیار بین
در میان باده خوران برکنار مطربان
ارغنون بین رود بین طنبور بین مزمار بین
چون بچشم پرفسون ساقی قدح آرد برون
فتنه را رفته بخواب و بخت را بیدار بین
توپ تندر بانگ اژدر دم چو آید در نفیر
مرزدوده سقف گردونرا ز دودش تار بین
چون مهینه میر برکاخ سلام آرد جلوس
ریخته زین نظم نزدش لؤلؤ شهوار بین
راست بین تن پوش خسرو و میرکج دیهیم را
گر ندیدی در لباس کعبه ابراهیم را
داوری کش ماسوی منت بمولائی کشد
چرخ شیب قصر او خجلت زبالائی کشد
بسکه محکم بسته سد عدل را نشگفت اگر
ازسکندر انتقام خون دارائی کشد
چرخ پیر از عشق او مشهورعالم شد بلی
عشق پیران چون بجنبد سربر سوالی کشد
هرچه کار ملکتش انجم بهمراهی کنند
هر چه بار شوکتش گردون بتنهائی کشد
از قدومش ازض را آن مایه حاصل شدکه چرخ
خاکش اندر چشم اختر بهر بینائی کشد
هر سحر خورشید از این ترجیح جیحونی بمهر
در بساط وی سماط از در دریائی کشد
راست بین تن پوش خسرو و میرکج دیهیم را
گر ندیدی در لباس کعبه ابراهیم را
ای ترا هردم زشه تشریف و اکرامی دگر
چرخ در ایثار اقدامت با قدامی دگر
تو بچشم مملکت دیگر جمی دربطش و بخش
وین سپهر و مهرت از جان تختی و جامی دگر
تاکه جست از خضر تو خاتم دولت شرف
می نماند آفاق راز افلاک ابهامی دگر
قلب قدوسی نژادت گاه قبض و بسط ملک
هر زمان یابد زروح القدس الهامی دگر
تالوا و مسندت شد فخر عرش و ذحرفرش
یافته اجرام و ارکان سیر و آرامی دگر
گر کند اجرام و ارکان برخلافت امتزاج
قدرتت بخشد بکون ارکان و اجرامی دگر
تا که عالم بر نظامست آسمان هر بامداد
گویدت زینسان درود از طبع نظامی دگر
راست بین تن پوش خسرو و میرکج دیهیم را
گر ندیدی در لباس کعبه ابراهیم را
داورا ای کز تو راحت گشت یکسر رنج من
وه از این همت که از روی رنج من شد گنج من
چون نسازم زیور زانو بتان سیم ساق
کز نوالت شد فرو درسیم تا آرنج من
چون بر اسب پیلتن بیدق جهانم سوی لعب
گر وزیر شه بود مات آید از شطرنج من
گشتم آخر زاهتمام چون تو خوارزمی لسان
بنده نجم الدین کبری یزدهم ارگنج من
چون کنم شکر تو کاندر قحط سال مردمی
شد بدل برنشئه می سکر بزر البنج من
تادمد یاقوت شمس از زمردین کان افق
رخشدت دری چنین زافکار گوهرسنج من
راست بین تن پوش خسرو میر کج دینهیم را
گر ندیدی در لباس کعبه ابراهیم را
یا ممکن گشته درگلشن براهیم خلیل
این امیر ماست در تشریف شاهی جلوه گر
یا بچرخ اطلس اندر جای کرده جبریل
وه از این خلعت که هست از یمن دو دست ملک
ایمنش بحر محیط و ایسرش دریای نیل
شمس نور شمسه اش را از ازل آمد رهین
چرخ عطف دامنش را تا ابد باشد دخیل
هشته در هر تار و پودش صولت چنگال شیر
خفته در هرآستینش سطوت خرطوم پیل
هم موافق زو ببالا هم منافق زو بشیب
هم موالف زو عزیز و هم مخالف زو ذلیل
دوش گشتم تهنیت جوکش شوم تبریک کو
چرخ ناگه ساختم زین شعر ترا زخود وکیل
راست بین تن پوش خسرو و میرکج دینهم را
گر ندیدی در لباس کعبه ابراهیم را
خوب رخ طبال فوجاهین دهل را چوب زن
بر دهل زین جشن خوش هم چو بزن هم خوب زن
دوست غالب از طرب بین خصم مغلوب ازکرب
پس بشادی کوس را زین غالب و مغلوب زن
هر چه در هرفوج سربازان یوسف منظر است
منتخب ساز وصفی چون زاده یغوب زن
خورد ما را کرم غم تا شاه را نوشد کرم
حالی اندر چشمه می غوطه چون ایوب زن
گرز گردون کوب میناگرد گیتی روب غم
گرد گیتی روب را با گرز گردون کوب زن
حالیا کآشوب در شهر ازخوشی زین جشن خاست
زین چکامه نیز نیز تو آهنگ شهر آشوب زن
راست بین تن پوش خسرو میرکج دیهیم را
گر ندیدی در لباس کعبه ابراهیم را
باز ساقی را بکف هم نور بین هم ناربین
وز خط و زلفش برخ هم مور بین هم مار بین
در سپهر جام چون خورشید می آید بموج
از حبابش هر طرف ثابت نگر سیار بین
در میان باده خوران برکنار مطربان
ارغنون بین رود بین طنبور بین مزمار بین
چون بچشم پرفسون ساقی قدح آرد برون
فتنه را رفته بخواب و بخت را بیدار بین
توپ تندر بانگ اژدر دم چو آید در نفیر
مرزدوده سقف گردونرا ز دودش تار بین
چون مهینه میر برکاخ سلام آرد جلوس
ریخته زین نظم نزدش لؤلؤ شهوار بین
راست بین تن پوش خسرو و میرکج دیهیم را
گر ندیدی در لباس کعبه ابراهیم را
داوری کش ماسوی منت بمولائی کشد
چرخ شیب قصر او خجلت زبالائی کشد
بسکه محکم بسته سد عدل را نشگفت اگر
ازسکندر انتقام خون دارائی کشد
چرخ پیر از عشق او مشهورعالم شد بلی
عشق پیران چون بجنبد سربر سوالی کشد
هرچه کار ملکتش انجم بهمراهی کنند
هر چه بار شوکتش گردون بتنهائی کشد
از قدومش ازض را آن مایه حاصل شدکه چرخ
خاکش اندر چشم اختر بهر بینائی کشد
هر سحر خورشید از این ترجیح جیحونی بمهر
در بساط وی سماط از در دریائی کشد
راست بین تن پوش خسرو و میرکج دیهیم را
گر ندیدی در لباس کعبه ابراهیم را
ای ترا هردم زشه تشریف و اکرامی دگر
چرخ در ایثار اقدامت با قدامی دگر
تو بچشم مملکت دیگر جمی دربطش و بخش
وین سپهر و مهرت از جان تختی و جامی دگر
تاکه جست از خضر تو خاتم دولت شرف
می نماند آفاق راز افلاک ابهامی دگر
قلب قدوسی نژادت گاه قبض و بسط ملک
هر زمان یابد زروح القدس الهامی دگر
تالوا و مسندت شد فخر عرش و ذحرفرش
یافته اجرام و ارکان سیر و آرامی دگر
گر کند اجرام و ارکان برخلافت امتزاج
قدرتت بخشد بکون ارکان و اجرامی دگر
تا که عالم بر نظامست آسمان هر بامداد
گویدت زینسان درود از طبع نظامی دگر
راست بین تن پوش خسرو و میرکج دیهیم را
گر ندیدی در لباس کعبه ابراهیم را
داورا ای کز تو راحت گشت یکسر رنج من
وه از این همت که از روی رنج من شد گنج من
چون نسازم زیور زانو بتان سیم ساق
کز نوالت شد فرو درسیم تا آرنج من
چون بر اسب پیلتن بیدق جهانم سوی لعب
گر وزیر شه بود مات آید از شطرنج من
گشتم آخر زاهتمام چون تو خوارزمی لسان
بنده نجم الدین کبری یزدهم ارگنج من
چون کنم شکر تو کاندر قحط سال مردمی
شد بدل برنشئه می سکر بزر البنج من
تادمد یاقوت شمس از زمردین کان افق
رخشدت دری چنین زافکار گوهرسنج من
راست بین تن پوش خسرو میر کج دینهیم را
گر ندیدی در لباس کعبه ابراهیم را
جیحون یزدی : قطعات
شمارهٔ ۱
ای امیر آخور مهینه پور محسن شه حسین
کز فر خلق حسن برمه زدی خرگاه را
گر نبودی بهر تقبیل تراب درگهت
در هیولی کس ندیدی صورت اشفاه را
برتو یک مه پیش اندر دو چکامه در سه روز
کردم ایثار از در مدحم صد و پنجاه را
وز پس آن نیز گاهی سوی کاخت آمدم
خالی از آن وارث اکیل دیدم گاه را
من نگویم طفره است استغفر الله العظیم
طبع تو نشناخته از جود کوه وکاه را
پاره از بی مبالاتیست برخی هم زشغل
زآن سبب نی یاد ما آن خاطر آگاه را
لیکن این اطوار نبود خوب از ابناملوک
به کز ایشان خلق دریا بند قد روجاه را
نیست این عمر آنقدرکز انتظار یک صله
بگذرانی هفته و ایام و سال و ماه را
گر تو با انسان خصوصا چون منی این سان کنی
پس دهد صبری خداوند اسبهای شاه را
کز فر خلق حسن برمه زدی خرگاه را
گر نبودی بهر تقبیل تراب درگهت
در هیولی کس ندیدی صورت اشفاه را
برتو یک مه پیش اندر دو چکامه در سه روز
کردم ایثار از در مدحم صد و پنجاه را
وز پس آن نیز گاهی سوی کاخت آمدم
خالی از آن وارث اکیل دیدم گاه را
من نگویم طفره است استغفر الله العظیم
طبع تو نشناخته از جود کوه وکاه را
پاره از بی مبالاتیست برخی هم زشغل
زآن سبب نی یاد ما آن خاطر آگاه را
لیکن این اطوار نبود خوب از ابناملوک
به کز ایشان خلق دریا بند قد روجاه را
نیست این عمر آنقدرکز انتظار یک صله
بگذرانی هفته و ایام و سال و ماه را
گر تو با انسان خصوصا چون منی این سان کنی
پس دهد صبری خداوند اسبهای شاه را
جیحون یزدی : قطعات
شمارهٔ ۱۲
در زمان شه جمشید گهر ناصر دین
که برد سجده بربار گهش کیخسرو
آنکه خورشید رخش تا بدرخشید زتخت
خرمن مه بجوی خوشه پروین بدوجو
ناصرالدله ملکزاده آزاده حمید
که بشمشیر زمریخ گرفته است گرو
آنکه در وقعه چو با تیغ فرو کوبد پای
دست برسر بگریزد ملک الموت بدو
نغز حصنی بدرسر حد کرمان بفراشت
که دراین کهنه جهانست یکی عالم نو
پایه اش در بر ماهی همه در راز نیاز
سایه اش برسرمه یکسره درگفت و شنو
سست تر سبزه این طرفه حصار از سختی
چرخ باداس مه نو نتوان کرد درو
سال تاریخ چو جستند زتاج الشعرا
زان نکو قلعه که بر بوده ز خلخ پرتو
دل در او برد سر و دید و بجیحون فرمود
ناصری قلعه فهرج زفلک برده علو
که برد سجده بربار گهش کیخسرو
آنکه خورشید رخش تا بدرخشید زتخت
خرمن مه بجوی خوشه پروین بدوجو
ناصرالدله ملکزاده آزاده حمید
که بشمشیر زمریخ گرفته است گرو
آنکه در وقعه چو با تیغ فرو کوبد پای
دست برسر بگریزد ملک الموت بدو
نغز حصنی بدرسر حد کرمان بفراشت
که دراین کهنه جهانست یکی عالم نو
پایه اش در بر ماهی همه در راز نیاز
سایه اش برسرمه یکسره درگفت و شنو
سست تر سبزه این طرفه حصار از سختی
چرخ باداس مه نو نتوان کرد درو
سال تاریخ چو جستند زتاج الشعرا
زان نکو قلعه که بر بوده ز خلخ پرتو
دل در او برد سر و دید و بجیحون فرمود
ناصری قلعه فهرج زفلک برده علو
جیحون یزدی : مراثی
شمارهٔ ۱۹ - تضمین غزلی ازسعدی
گفت سکینه با پدر نیست اگر چه قابلم
ماندن قتلگاه را بیش ز هر چه مایلم
لیک چه سود کز برت برد و بزد موکلم
بار فراق دوستان بسکه نشسته بردلم
میرود و نمیرود نافه بزیر محملم
نه سر آنکه دل کنم من ز زمین کربلا
نه دل آنکه سرکنم با تو بدشت نینوا
یارب کس بروز من هیچ مباد مبتلا
«پرده دریده هوا بارکشیده جفا
راه به پیش و دل به پس واقعه ایست مشکلم»
سلسله و غل کهن جان گزدم همی زنو
رنج سفر همی کند خرمن طاقتم درو
آه که ساربان من پر نفس است وکم شنو
«ایکه مهار میکشی صبر کن و سبک برو
کز طرفی تو میشکی وز طرفی سلاسلم »
گاه سوار گشتنم نیست جهاز و محملی
وقت پیاده بردنم نیست بساط و محفلی
زین همه بدترآنکه نی وصل ترا وسایلی
«بار بیفکند شتر چون برسد بمنزلی
بار دل است همچنان در بهزار منزلم»
چون سرت از بداختران مهر صفت به نی شود
مایه سوز و ساز من جلوه و صوت وی شود
عمر بسر رسیده ام نور ترابه پی شود
«معرفت قدیم را بعد حجاب کی شود
گرچه بشخص غایبی در نظری مقابلم»
ایکه ز پاک دامنت صاحب مهد من توئی
وز سخنان جان فزا واهب شهد من توئی
داد نمیبرم بکس داور عهد من توئی
«اخر قصد من توئی غایت جهد من توئی
تا نرسم زدامنت دست امید نگسلم»
جان دو عالمت فدا بین بتن اسیر من
عسرت من مجار تو شفقت تو مجیر من
پا بکجا نهم که نی غیر تو دستگیر من
«ذکر تو از زبان من فکر تو از ضمیر من
چون برود که رفته ای در رگ و در مفاصلم»
سر ز سیاه معجرم مهر نهفته در غسق
زرد رخم زگرد و خون ماه گرفته در شفق
سرخ لبم زتشنگی گشته کبود و خورده شق
گر نظری کنی کند کشته سبز من ورق
ور نکنی چه بر دهد بیخ امید باطلم
ایمه بانوان دین وی در درج لم یزل
جیحون راز عمر خود مرثیه تو ماحصل
خاصه چه توأم آورم مدح ترا بهر غزل
شیخ ادیب پارسی نیک سراید این مثل
«چون زدلم بدر رود مهر سرشته در گلم»
ماندن قتلگاه را بیش ز هر چه مایلم
لیک چه سود کز برت برد و بزد موکلم
بار فراق دوستان بسکه نشسته بردلم
میرود و نمیرود نافه بزیر محملم
نه سر آنکه دل کنم من ز زمین کربلا
نه دل آنکه سرکنم با تو بدشت نینوا
یارب کس بروز من هیچ مباد مبتلا
«پرده دریده هوا بارکشیده جفا
راه به پیش و دل به پس واقعه ایست مشکلم»
سلسله و غل کهن جان گزدم همی زنو
رنج سفر همی کند خرمن طاقتم درو
آه که ساربان من پر نفس است وکم شنو
«ایکه مهار میکشی صبر کن و سبک برو
کز طرفی تو میشکی وز طرفی سلاسلم »
گاه سوار گشتنم نیست جهاز و محملی
وقت پیاده بردنم نیست بساط و محفلی
زین همه بدترآنکه نی وصل ترا وسایلی
«بار بیفکند شتر چون برسد بمنزلی
بار دل است همچنان در بهزار منزلم»
چون سرت از بداختران مهر صفت به نی شود
مایه سوز و ساز من جلوه و صوت وی شود
عمر بسر رسیده ام نور ترابه پی شود
«معرفت قدیم را بعد حجاب کی شود
گرچه بشخص غایبی در نظری مقابلم»
ایکه ز پاک دامنت صاحب مهد من توئی
وز سخنان جان فزا واهب شهد من توئی
داد نمیبرم بکس داور عهد من توئی
«اخر قصد من توئی غایت جهد من توئی
تا نرسم زدامنت دست امید نگسلم»
جان دو عالمت فدا بین بتن اسیر من
عسرت من مجار تو شفقت تو مجیر من
پا بکجا نهم که نی غیر تو دستگیر من
«ذکر تو از زبان من فکر تو از ضمیر من
چون برود که رفته ای در رگ و در مفاصلم»
سر ز سیاه معجرم مهر نهفته در غسق
زرد رخم زگرد و خون ماه گرفته در شفق
سرخ لبم زتشنگی گشته کبود و خورده شق
گر نظری کنی کند کشته سبز من ورق
ور نکنی چه بر دهد بیخ امید باطلم
ایمه بانوان دین وی در درج لم یزل
جیحون راز عمر خود مرثیه تو ماحصل
خاصه چه توأم آورم مدح ترا بهر غزل
شیخ ادیب پارسی نیک سراید این مثل
«چون زدلم بدر رود مهر سرشته در گلم»
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۲ - از ترجیع بندیست که اول آن ساقط و در مدح ابوالحسن علی بن الحسن البیهقی
آن خواجه که نیست چنو در همه عجم
در دین بلندمایه و در ملک محتشم
والاابوالحسن علی بن الحسن که هست
از جاهش اهل دولت و دین گشته محترم
از رشگ رای او شد اجرام زرد روی
وز پیش جاه او شد افلاک پشت خم
گر زانکه در حمایت انصاف او بود
در بوستان ز باد خزان کی رود ستم
هنگام فضل و وقت سخا نیستش نظیر
هم مرکز ادب شد وهم منبع کرم
از لطف جود دستش اگر یافتی خبر
از کان به پای خویش برون آمدی درم
پس گر سربریده نگوید یکی سخن
در دست او چگونه سخنگوی شد قلم
بی لطف عقل او نبود فضل در جهان
تنگی بود هرآینه چون آب گشت کم
دانسته بود صاحب کافی کفایتش
پیش از وجود او زحیات رفت درعدم
آری نگون شود علم پادشاه شب
چون کوس آفتاب نوازد سپیده دم
سلطان وقت را شرف الدین وزیر باد
تا دین بود اجل شرف الدین ظهیر باد
ای از عدد یکی به هنر صدهزار مرد
دارند معطیان ز عطاء تو پیش خورد
از رشگ حرمت تو بزرگان مملکت
چون صبح و شمس بارخ زردند وبادسرد
از اولیای دولت در هیچ روزگار
نه آورد چون تو گردش گردون تیز گرد
هستند پیش حمله تهدید امر تو
همچون زنان عاجز مردان شیر مرد
نظاره گاه جاه تو کرده است کردگار
این کاخ هفت کنگره گردلاژورد
جفت تو نیست از فضلای جهان کسی
چون آفتابی از همه اجرام چرخ فرد
گویند فاضلان چو بینند فضل تو
سبحان آن خدای که این فضل با تو کرد
بدخواه با تو صدر نگشتست هم عنان
گنجشک با عقاب نبوده است هم نبرد
جزکار خامه تو نباشد صلاح ملک
جز ورد عندلیب نزیبد دعاء ورد
ای رای راد بخش تو درمان ملک و دین
این بیت فهم کن که مبادات هیچ درد
سلطان وقت را شرف الدین وزیر باد
تا دین بود اجل شرف الدین ظهیر باد
ایزد سعادت تو به نیک اتفاق داد
از تو وفاق جست و به خصمت نفاق داد
گردون تو را بقا و جهان را فنا نوشت
دولت تو را وصال و عدو را فراق داد
شیطان چو با عدوت شراب زقوم خورد
یزدان به اولیای تو «کاسا دهاق » داد
دولت ز جمله خاصگیان سرای ملک
از قصرهای نیک ترینت وثاق داد
در فضل و رای اهل خراسان چو بنگرید
سلطان تو را وزارت ملک عراق داد
زانجا که جاه توست وزارت چه سگ بود
سلطان وقت این عمل از اتفاق داد
هر کس که یافت خدمت تو ترک دهر کرد
هرکو بهشت جست جهان را طلاق داد
گاه ولادت تو فرشته زساق عرش
بنگر چه گفت چون ندی اشتیاق داد
کلک چو برق را به علی بیهقی سپرد
آن کو محمد عربی را براق داد
تاخاطرم به مدحت تو جفت فکر توست
طوقم خرد به گفتن این بیت طاق داد
سلطان وقت را شرف الدین وزیر باد
تا دین بود اجل شرف الدین ظهیر باد
بهتر ز روز دولت تو روزگار نیست
بعد از خدای چون تو خداوندگار نیست
با پای همت تو فلک زیر دست هست
با دست بخشش تو جهان پایدار نیست
سلطان که اختیار خدایست بر زمین
میر اختیار دین که چن و به اختیار نیست
این هر دو اختیار به یک روز اختیار
کردندت اختیار و چنین اختیار نیست
تاسایه رکیب تو بر اهل ری فتاد
کس نیست کز جلال تو خورشید وارنیست
ری را به اتفاق همه اهل روزگار
از روزگارهابه ازین روزگار نیست
بنده ز دست حادثه نه آمد به خدمتت
پائی که دردمند بود حق گزار نیست
گفتم دلا چو دیر به خدمت رسیده
عذری بخواه که خواستن عذر عار نیست
دل گفت تو ستایش او کن به عذر او
با آنکه کار نیست تو را هیچ کارنیست
ای یادگار صاحب کافی به گاه فضل
از گفت بنده بهتر ازین یادگار نیست
سلطان وقت را شرف الدین وزیر باد
تادین بود اجل شرف الدین ظهیر باد
از شاعران عالم جز من که نانباست
نان سخن به رسته اندیشه در کراست
سیمرغ عقل برزگر خطه منست
کش آب و خاک چشمه حیوان و کیمیاست
گندم ز برج سنبله دارم ز دلو چرخ
سنگم زمین و دور فلک چرخ آسیاست
ناهید آرد «و» ماه خمیر «و» آفتاب نان
شب دود و انجم آتش و گردون تنور ماست
فکرت دکان و ذوق ترازو خرد محک
جان مشتری و دل درم وطبع نانباست
نان مشتری برد ز سر کلبتین من
با هم مرا تنور و ترازو شدست راست
نان چنین غذای تورا شاید ای بزرگ
تاج مرصع از جهت تخت پادشاست
نانی بدین صفت که تو را شرح داده ام
کی طعمه ستور دل آدمی لقاست
برخوان جان خویش به مهمان سرای خلد
در حلق علم لقمه ارواح انبیاست
با نثر و نظم تو که تواند فصیح بود
از عاجزی به دست قوامی چنین دعاست
سلطان وقت را شرف الدین وزیر باد
تا دین بود اجل شرف الدین ظهیر باد
اقبال عذر خواه تو هر بامداد باد
وز تو سریر ملک در ایوان داد باد
باغ نهال یار تو جنت صفت شدست
کاخ سرای خصم تو دوزخ نهاد باد
باد خزان غلام کف زرفشان توست
ابر بهار چاکر آن دست راد باد
بر آسمان دولت و دین ماه جاه تو
چون دختران گردون خورشید زاد باد
هرجامه که عمر تو را دوخت شامگاه
تا نفخ صور پیرهن بامداد باد
فرزند فضل را قلمت دایه آمدست
شاگرد جود را درمت اوستاد باد
در گوش و هوش آدمیان تا به رستخیز
شکر تو وشکایت بد خواه یادباد
فرزند آنکه چاکر فرزند پاک توست
همچون نبیرگان تو والا نژاد باد
تا آب و خاک وآتش و بادست در جهان
هرچار؛ چاربالش آن طبع شاد باد
در دین بلندمایه و در ملک محتشم
والاابوالحسن علی بن الحسن که هست
از جاهش اهل دولت و دین گشته محترم
از رشگ رای او شد اجرام زرد روی
وز پیش جاه او شد افلاک پشت خم
گر زانکه در حمایت انصاف او بود
در بوستان ز باد خزان کی رود ستم
هنگام فضل و وقت سخا نیستش نظیر
هم مرکز ادب شد وهم منبع کرم
از لطف جود دستش اگر یافتی خبر
از کان به پای خویش برون آمدی درم
پس گر سربریده نگوید یکی سخن
در دست او چگونه سخنگوی شد قلم
بی لطف عقل او نبود فضل در جهان
تنگی بود هرآینه چون آب گشت کم
دانسته بود صاحب کافی کفایتش
پیش از وجود او زحیات رفت درعدم
آری نگون شود علم پادشاه شب
چون کوس آفتاب نوازد سپیده دم
سلطان وقت را شرف الدین وزیر باد
تا دین بود اجل شرف الدین ظهیر باد
ای از عدد یکی به هنر صدهزار مرد
دارند معطیان ز عطاء تو پیش خورد
از رشگ حرمت تو بزرگان مملکت
چون صبح و شمس بارخ زردند وبادسرد
از اولیای دولت در هیچ روزگار
نه آورد چون تو گردش گردون تیز گرد
هستند پیش حمله تهدید امر تو
همچون زنان عاجز مردان شیر مرد
نظاره گاه جاه تو کرده است کردگار
این کاخ هفت کنگره گردلاژورد
جفت تو نیست از فضلای جهان کسی
چون آفتابی از همه اجرام چرخ فرد
گویند فاضلان چو بینند فضل تو
سبحان آن خدای که این فضل با تو کرد
بدخواه با تو صدر نگشتست هم عنان
گنجشک با عقاب نبوده است هم نبرد
جزکار خامه تو نباشد صلاح ملک
جز ورد عندلیب نزیبد دعاء ورد
ای رای راد بخش تو درمان ملک و دین
این بیت فهم کن که مبادات هیچ درد
سلطان وقت را شرف الدین وزیر باد
تا دین بود اجل شرف الدین ظهیر باد
ایزد سعادت تو به نیک اتفاق داد
از تو وفاق جست و به خصمت نفاق داد
گردون تو را بقا و جهان را فنا نوشت
دولت تو را وصال و عدو را فراق داد
شیطان چو با عدوت شراب زقوم خورد
یزدان به اولیای تو «کاسا دهاق » داد
دولت ز جمله خاصگیان سرای ملک
از قصرهای نیک ترینت وثاق داد
در فضل و رای اهل خراسان چو بنگرید
سلطان تو را وزارت ملک عراق داد
زانجا که جاه توست وزارت چه سگ بود
سلطان وقت این عمل از اتفاق داد
هر کس که یافت خدمت تو ترک دهر کرد
هرکو بهشت جست جهان را طلاق داد
گاه ولادت تو فرشته زساق عرش
بنگر چه گفت چون ندی اشتیاق داد
کلک چو برق را به علی بیهقی سپرد
آن کو محمد عربی را براق داد
تاخاطرم به مدحت تو جفت فکر توست
طوقم خرد به گفتن این بیت طاق داد
سلطان وقت را شرف الدین وزیر باد
تا دین بود اجل شرف الدین ظهیر باد
بهتر ز روز دولت تو روزگار نیست
بعد از خدای چون تو خداوندگار نیست
با پای همت تو فلک زیر دست هست
با دست بخشش تو جهان پایدار نیست
سلطان که اختیار خدایست بر زمین
میر اختیار دین که چن و به اختیار نیست
این هر دو اختیار به یک روز اختیار
کردندت اختیار و چنین اختیار نیست
تاسایه رکیب تو بر اهل ری فتاد
کس نیست کز جلال تو خورشید وارنیست
ری را به اتفاق همه اهل روزگار
از روزگارهابه ازین روزگار نیست
بنده ز دست حادثه نه آمد به خدمتت
پائی که دردمند بود حق گزار نیست
گفتم دلا چو دیر به خدمت رسیده
عذری بخواه که خواستن عذر عار نیست
دل گفت تو ستایش او کن به عذر او
با آنکه کار نیست تو را هیچ کارنیست
ای یادگار صاحب کافی به گاه فضل
از گفت بنده بهتر ازین یادگار نیست
سلطان وقت را شرف الدین وزیر باد
تادین بود اجل شرف الدین ظهیر باد
از شاعران عالم جز من که نانباست
نان سخن به رسته اندیشه در کراست
سیمرغ عقل برزگر خطه منست
کش آب و خاک چشمه حیوان و کیمیاست
گندم ز برج سنبله دارم ز دلو چرخ
سنگم زمین و دور فلک چرخ آسیاست
ناهید آرد «و» ماه خمیر «و» آفتاب نان
شب دود و انجم آتش و گردون تنور ماست
فکرت دکان و ذوق ترازو خرد محک
جان مشتری و دل درم وطبع نانباست
نان مشتری برد ز سر کلبتین من
با هم مرا تنور و ترازو شدست راست
نان چنین غذای تورا شاید ای بزرگ
تاج مرصع از جهت تخت پادشاست
نانی بدین صفت که تو را شرح داده ام
کی طعمه ستور دل آدمی لقاست
برخوان جان خویش به مهمان سرای خلد
در حلق علم لقمه ارواح انبیاست
با نثر و نظم تو که تواند فصیح بود
از عاجزی به دست قوامی چنین دعاست
سلطان وقت را شرف الدین وزیر باد
تا دین بود اجل شرف الدین ظهیر باد
اقبال عذر خواه تو هر بامداد باد
وز تو سریر ملک در ایوان داد باد
باغ نهال یار تو جنت صفت شدست
کاخ سرای خصم تو دوزخ نهاد باد
باد خزان غلام کف زرفشان توست
ابر بهار چاکر آن دست راد باد
بر آسمان دولت و دین ماه جاه تو
چون دختران گردون خورشید زاد باد
هرجامه که عمر تو را دوخت شامگاه
تا نفخ صور پیرهن بامداد باد
فرزند فضل را قلمت دایه آمدست
شاگرد جود را درمت اوستاد باد
در گوش و هوش آدمیان تا به رستخیز
شکر تو وشکایت بد خواه یادباد
فرزند آنکه چاکر فرزند پاک توست
همچون نبیرگان تو والا نژاد باد
تا آب و خاک وآتش و بادست در جهان
هرچار؛ چاربالش آن طبع شاد باد
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۳ - ترجیع بندیست در مدح معمار الحرمین منتجب الدین حسین بن ابی سعد ورامینی رحمة الله
آتش عشق آفتی عجب است
عشق را اولین نظر سبب است
دل عاشق به زیر حقه ی عشق
همچو مهره به دست بوالعجب است
روز و شب آرزوی معشوقان
ازپس یکدگر چو روز و شب است
آنچه خاص منست لاتسأل
که از آن سرو قدنوش لب است
دلبری خوش لبی نگارینی
که آدمی خلقت و پری نسب است
زلف او را که طبع مشتاق است
خط او را که عشق در طلب است
آن نه زلف است رایت حسن است
وان نه خط است آیت طرب است
گر بر دیگری شوم گوید
خیش چون دارد آنکه را قصب است
ور ازو بوسه بایدم گوید
انگبین چون خوری تو را که تب است
او نداند مگر قوامی را
کز کسان امیر منتجب است
تاج آزادگان امیر حسین
که ندارد نظیر در کونین
زلف معشوق مشک پاش منست
غمزه دوست دور باش منست
هرشب از یاد روی او تا روز
از گل و نسترن فراش منست
سال و مه بارگیر انده عشق
لاشه جسم و جان لاش منست
لرزه بر من فتد ز دیدن دوست
حسن او گوئی ارتعاش منست
غزلی چون شکر همی گویم
زان دو لب این قدر تراش منست
عنبر لاله پوش پرشکنش
نافه ی عشق مشک پاش منست
در جهان شاهنامه دیگر
خلق را سرگذشت فاش منست
ای قوامی سرای عقل؛ ترا
حجره عشق پرقماش منست
عقل ده روزه گر اتابک توست
عشق دیرینه خواجه تاش منست
دل من تا بود مفتش عشق
مدحت میر افتتاش منست
تاج آزادگان امیرحسین
که ندارد نظیر در کونین
داده ام دل به دست نادانی
شده زین کار چون پشیمانی
پای را در رهی نهاد ستم
که نیرزد درو سری نانی
ای دل از غم مجه که نگزیرد
یوسفی را ز چاه و زندانی
هیچ دردی به عالم اندر نیست
کش نیاید به دست درمانی
جامه روز را همی دوزد
هر سپیده دمی گریبانی
عشق او خونبهای این دل من
از دلی نیکتر بود جانی
ای قوامی به یک تن تنها
منه از عشق میل و بالانی
رو که ایدر نداند آوردن
به کلاغی کسی زمستانی
هر چه در عشق گم کنی بدهد
هر یکی را امیر تاوانی
تاج آزادگان امیرحسین
که ندارد نظیر در کونین
گوئی از دست عشق کی برهم
تا روم سر به تخت باز نهم
چه کنم زلف یار چون زره است
زره او همی برد ز رهم
ای دل از من به شاه خوبان شو
تا نیارد فراق او سپهم
عشق را گو مزن که بی زورم
دوست را گو مکش که بی گنهم
هم ز مکر و سپید کاری اوست
کاین چنین من ز عشق دل سیهم
چون مرا آن نگار بی آزرم
گفت جز جان و مال و دل نخواهم
خویشتن را و یار بد خود را
چه دهم رنج «و» بفکنم به رهم
ای قوامی در آرزوی وصال
چون تو در هجر دلبران تبهم
ترک خوبان کنم کجا برم آن
تشت زرین که جان درو بدهم
گر مرا سر برهنه دارد بخت
حشمت میر بس بود کلهم
تاج آزادگان امیرحسین
که ندارد نظیر در کونین
شاه و سالار دلبران بودست
تاج فرق سمنبران بودست
از نکوروئی و خوشی گوئی
از در بزم مهتران بودست
از کرشمه به نوک غمزه تیز
همچو تیغ دلاوران بودست
گاه عشرت میان خوبان در
همچو خورشید از اختران بودست
بر عمارت سرای حسن امروز
کار فرمای دلبران بودست
از لطافت به روزگار وصال
راحت روح پروران بودست
روز هجران عاشق مظلوم
مایه ظلم گستران بودست
نشود بارگیر درویشان
زانکه یار توانگران بودست
تاج آزادگان امیرحسین
که ندارد نظیر در کونین
ای دل از عشق دست و پای مزن
روی نیکوترست و رای مزن
تکیه بر عقل تن گداز مکن
بانگ بر عشق جان فزای مزن
ابروئی پر ز خشم؛ عشق مباز
دهنی پر ز پست؛ نای مزن
عشق بر دلبر جفاجوی آر
لاف یار وفا نمای مزن
تیغ بر روی پادشاهان کش
تیر بر چشم هر گدای مزن
تا توانی مباش با اوباش
گام بی یار دلربای مزن
تا بود عرصه بهشت خدای
خیمه بر دشت دهخدای مزن
ای قوامی چو بسته کردت عشق
جز در صبر درگشای مزن
سرندانی تو روی عشق مبین
سر نداری تو پشت پای مزن
عشق را باش وجز به نزد امیر
نفس شکر هیچ جای مزن
تاج آزادگان امیرحسین
که ندارد نظیر در کونین
آن امیر لطیف آزاده
محترم نفس و محتشم زاده
صدر نیکوخصال گردون قدر
بدر خورشید زاد آزاده
شکر گویان ز جود چون مستان
بردر او به هم در افتاده
مهتران همچو صورت اندر آب
بسر از پیش قدرش استاده
در بهاران به شادی عدلش
داده باد صبا به گل باده
سال و مه شکل کاغذ و خطش
ملکت روز را به شب داده
سجده ها برده از سیاست او
شیر نر پیش آهوی ماده
از پی شاعران به راه و به در
چشم بگشاده گوش بنهاده
وز پی زایران به روز و به شب
خوان نهادست و دست بگشاده
بورامین ز بهر خدمت او
دولت از ری مرا فرستاده
تاج آزادگان امیرحسین
که ندارد نظیر در کونین
ای بگوهر ز نسل آدم فرد
ملک را حشمت تو اندر خورد
بر فلک در رکاب دولت تو
اختران می زنند بردا برد
روزگار از برای دوستیت
کرد با دشمن آنچه باید کرد
هست بر چرخ فضل خامه تو
کوکب شب نمای روز نورد
پیش روی تو بانگ او گوئی
می کند عندلیب خطبه ورد
دولت تو کجا کند خامی
طبع آتش چگونه باشد سرد
تیره شد روز دشمن از جاهت
چون بجنبد سپه بخیزد گرد
چه شناسد عدو لطافت و خشم
چه خبر مرده را ز راحت و درد
جفت شادی شود همی دل من
بهر این بیت همچو گوهر فرد
تاج آزادگان امیرحسین
که ندارد نظیر در کونین
ای سرای تو آسمان کردار
پیشکاران تو کواکب وار
بر سرت اختران سعد نمای
بر درت مهتران دولت یار
تا قوامی به خدمت تو رسید
از یکی شد به صد هزار هزار
سایه تو فتاد بر سر من
تا مرا کرد آفتاب تبار
مر تورا شاعر و ندیم بسیست
جلد درفضل و چابک اندر کار
لیک زیشان همه به حضرت تو
من و با احمدیم خدمتکار
دهخدائی اجل رشیدالملک
بوده با ما به حکمت اندر غار
من در آن بند نیستم که مرا
خلعت امسال به بود یا پار
خلعت تو مرا نه امروزست
کز پی خدمت تو ایزد بار
روز اول که آفرید مرا
تن من جبه کرد و سردستار
هست بیتی خوش اندرین ترجیع
باز گویم چو بشنوی ز هزار
تاج آزادگان امیرحسین
که ندارد نظیر در کونین
نانبائی که شاعرست منم
شاعری نانبای خوش سخنم
گندم ارتفاع حصه عقل
بر در آسیای دل فکنم
برم از آسیا به دوکانی
که بود چار حد او بدنم
نانم ار در تنور دیده نه ای
بنگر اندر زبان و در دهنم
در ترازوی طبع و خاطر سنگ
وهم و فهم است یک من و دومنم
مشتری ز آسمان فرود آید
مشتری را گهی که بانگ زنم
ای که بازر همچو گلبرگی
سغبه نانهای چون سمنم
نان شعر از من و تو شاید پخت
که ترازو توئی و سنگ منم
راتب مدح میر خواهم داد
تابه دوکان شعر خویشتنم
تاج آزادگان امیرحسین
که ندارد نظیر در کونین
حظ عمر تو نیک نامی باد
قسم طبع تو شادکامی باد
کار دولت بر آستانه تو
چو دگر خواجگان غلامی باد
زیر ران تو اسب ناز و نیاز
خوش لگامی و تیز گامی باد
بهره از روزگار، بدگورا
خام طبعی و ناتمامی باد
صفت رای و روی دشمن تو
تنگ خوئی و زردفامی باد
هم ره شخص و همنشین دلت
نیک عهدی و نیکنامی باد
هر که زرین کند ز مهر تو روی
در جهان همچو زر گرامی باد
عقل را پختگیست در سر تو
باده را در کف تو خامی باد
تا بود خاص و عام در عالم
خاصتر کس برتو عامی باد
کار خصم تو ناقوامی شد
شاعر خاص تو قوامی باد
عشق را اولین نظر سبب است
دل عاشق به زیر حقه ی عشق
همچو مهره به دست بوالعجب است
روز و شب آرزوی معشوقان
ازپس یکدگر چو روز و شب است
آنچه خاص منست لاتسأل
که از آن سرو قدنوش لب است
دلبری خوش لبی نگارینی
که آدمی خلقت و پری نسب است
زلف او را که طبع مشتاق است
خط او را که عشق در طلب است
آن نه زلف است رایت حسن است
وان نه خط است آیت طرب است
گر بر دیگری شوم گوید
خیش چون دارد آنکه را قصب است
ور ازو بوسه بایدم گوید
انگبین چون خوری تو را که تب است
او نداند مگر قوامی را
کز کسان امیر منتجب است
تاج آزادگان امیر حسین
که ندارد نظیر در کونین
زلف معشوق مشک پاش منست
غمزه دوست دور باش منست
هرشب از یاد روی او تا روز
از گل و نسترن فراش منست
سال و مه بارگیر انده عشق
لاشه جسم و جان لاش منست
لرزه بر من فتد ز دیدن دوست
حسن او گوئی ارتعاش منست
غزلی چون شکر همی گویم
زان دو لب این قدر تراش منست
عنبر لاله پوش پرشکنش
نافه ی عشق مشک پاش منست
در جهان شاهنامه دیگر
خلق را سرگذشت فاش منست
ای قوامی سرای عقل؛ ترا
حجره عشق پرقماش منست
عقل ده روزه گر اتابک توست
عشق دیرینه خواجه تاش منست
دل من تا بود مفتش عشق
مدحت میر افتتاش منست
تاج آزادگان امیرحسین
که ندارد نظیر در کونین
داده ام دل به دست نادانی
شده زین کار چون پشیمانی
پای را در رهی نهاد ستم
که نیرزد درو سری نانی
ای دل از غم مجه که نگزیرد
یوسفی را ز چاه و زندانی
هیچ دردی به عالم اندر نیست
کش نیاید به دست درمانی
جامه روز را همی دوزد
هر سپیده دمی گریبانی
عشق او خونبهای این دل من
از دلی نیکتر بود جانی
ای قوامی به یک تن تنها
منه از عشق میل و بالانی
رو که ایدر نداند آوردن
به کلاغی کسی زمستانی
هر چه در عشق گم کنی بدهد
هر یکی را امیر تاوانی
تاج آزادگان امیرحسین
که ندارد نظیر در کونین
گوئی از دست عشق کی برهم
تا روم سر به تخت باز نهم
چه کنم زلف یار چون زره است
زره او همی برد ز رهم
ای دل از من به شاه خوبان شو
تا نیارد فراق او سپهم
عشق را گو مزن که بی زورم
دوست را گو مکش که بی گنهم
هم ز مکر و سپید کاری اوست
کاین چنین من ز عشق دل سیهم
چون مرا آن نگار بی آزرم
گفت جز جان و مال و دل نخواهم
خویشتن را و یار بد خود را
چه دهم رنج «و» بفکنم به رهم
ای قوامی در آرزوی وصال
چون تو در هجر دلبران تبهم
ترک خوبان کنم کجا برم آن
تشت زرین که جان درو بدهم
گر مرا سر برهنه دارد بخت
حشمت میر بس بود کلهم
تاج آزادگان امیرحسین
که ندارد نظیر در کونین
شاه و سالار دلبران بودست
تاج فرق سمنبران بودست
از نکوروئی و خوشی گوئی
از در بزم مهتران بودست
از کرشمه به نوک غمزه تیز
همچو تیغ دلاوران بودست
گاه عشرت میان خوبان در
همچو خورشید از اختران بودست
بر عمارت سرای حسن امروز
کار فرمای دلبران بودست
از لطافت به روزگار وصال
راحت روح پروران بودست
روز هجران عاشق مظلوم
مایه ظلم گستران بودست
نشود بارگیر درویشان
زانکه یار توانگران بودست
تاج آزادگان امیرحسین
که ندارد نظیر در کونین
ای دل از عشق دست و پای مزن
روی نیکوترست و رای مزن
تکیه بر عقل تن گداز مکن
بانگ بر عشق جان فزای مزن
ابروئی پر ز خشم؛ عشق مباز
دهنی پر ز پست؛ نای مزن
عشق بر دلبر جفاجوی آر
لاف یار وفا نمای مزن
تیغ بر روی پادشاهان کش
تیر بر چشم هر گدای مزن
تا توانی مباش با اوباش
گام بی یار دلربای مزن
تا بود عرصه بهشت خدای
خیمه بر دشت دهخدای مزن
ای قوامی چو بسته کردت عشق
جز در صبر درگشای مزن
سرندانی تو روی عشق مبین
سر نداری تو پشت پای مزن
عشق را باش وجز به نزد امیر
نفس شکر هیچ جای مزن
تاج آزادگان امیرحسین
که ندارد نظیر در کونین
آن امیر لطیف آزاده
محترم نفس و محتشم زاده
صدر نیکوخصال گردون قدر
بدر خورشید زاد آزاده
شکر گویان ز جود چون مستان
بردر او به هم در افتاده
مهتران همچو صورت اندر آب
بسر از پیش قدرش استاده
در بهاران به شادی عدلش
داده باد صبا به گل باده
سال و مه شکل کاغذ و خطش
ملکت روز را به شب داده
سجده ها برده از سیاست او
شیر نر پیش آهوی ماده
از پی شاعران به راه و به در
چشم بگشاده گوش بنهاده
وز پی زایران به روز و به شب
خوان نهادست و دست بگشاده
بورامین ز بهر خدمت او
دولت از ری مرا فرستاده
تاج آزادگان امیرحسین
که ندارد نظیر در کونین
ای بگوهر ز نسل آدم فرد
ملک را حشمت تو اندر خورد
بر فلک در رکاب دولت تو
اختران می زنند بردا برد
روزگار از برای دوستیت
کرد با دشمن آنچه باید کرد
هست بر چرخ فضل خامه تو
کوکب شب نمای روز نورد
پیش روی تو بانگ او گوئی
می کند عندلیب خطبه ورد
دولت تو کجا کند خامی
طبع آتش چگونه باشد سرد
تیره شد روز دشمن از جاهت
چون بجنبد سپه بخیزد گرد
چه شناسد عدو لطافت و خشم
چه خبر مرده را ز راحت و درد
جفت شادی شود همی دل من
بهر این بیت همچو گوهر فرد
تاج آزادگان امیرحسین
که ندارد نظیر در کونین
ای سرای تو آسمان کردار
پیشکاران تو کواکب وار
بر سرت اختران سعد نمای
بر درت مهتران دولت یار
تا قوامی به خدمت تو رسید
از یکی شد به صد هزار هزار
سایه تو فتاد بر سر من
تا مرا کرد آفتاب تبار
مر تورا شاعر و ندیم بسیست
جلد درفضل و چابک اندر کار
لیک زیشان همه به حضرت تو
من و با احمدیم خدمتکار
دهخدائی اجل رشیدالملک
بوده با ما به حکمت اندر غار
من در آن بند نیستم که مرا
خلعت امسال به بود یا پار
خلعت تو مرا نه امروزست
کز پی خدمت تو ایزد بار
روز اول که آفرید مرا
تن من جبه کرد و سردستار
هست بیتی خوش اندرین ترجیع
باز گویم چو بشنوی ز هزار
تاج آزادگان امیرحسین
که ندارد نظیر در کونین
نانبائی که شاعرست منم
شاعری نانبای خوش سخنم
گندم ارتفاع حصه عقل
بر در آسیای دل فکنم
برم از آسیا به دوکانی
که بود چار حد او بدنم
نانم ار در تنور دیده نه ای
بنگر اندر زبان و در دهنم
در ترازوی طبع و خاطر سنگ
وهم و فهم است یک من و دومنم
مشتری ز آسمان فرود آید
مشتری را گهی که بانگ زنم
ای که بازر همچو گلبرگی
سغبه نانهای چون سمنم
نان شعر از من و تو شاید پخت
که ترازو توئی و سنگ منم
راتب مدح میر خواهم داد
تابه دوکان شعر خویشتنم
تاج آزادگان امیرحسین
که ندارد نظیر در کونین
حظ عمر تو نیک نامی باد
قسم طبع تو شادکامی باد
کار دولت بر آستانه تو
چو دگر خواجگان غلامی باد
زیر ران تو اسب ناز و نیاز
خوش لگامی و تیز گامی باد
بهره از روزگار، بدگورا
خام طبعی و ناتمامی باد
صفت رای و روی دشمن تو
تنگ خوئی و زردفامی باد
هم ره شخص و همنشین دلت
نیک عهدی و نیکنامی باد
هر که زرین کند ز مهر تو روی
در جهان همچو زر گرامی باد
عقل را پختگیست در سر تو
باده را در کف تو خامی باد
تا بود خاص و عام در عالم
خاصتر کس برتو عامی باد
کار خصم تو ناقوامی شد
شاعر خاص تو قوامی باد
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۴ - در مدح امیری صاحب طرف و اظهار گله و تقاضای صله
ای بزرگی که در آفاق تو را دیگر نیست
وز همه عالم چون گوهر تو گوهر نیست
بی جوار در تو مرد درم را زر نیست
بی وجود کف تو مرغ کرم را پر نیست
گر فلک خوانمت از جاه روا باشد از آنک
هفت عضو تو تو را کمتر هفت اختر نیست
پادشاهی تو بلاقاعده افسر و تخت
تخت تو جز فلک و افسر تو جز خور نیست
نه بدان نیست تو را افسر زر از بر سر
که ز فطرت چو ملوک از در افسر سر نیست
در همه دنیا چندان که همی در نگرم
به سر تو که تو را درخور سرافسرنیست
ماه نو طوق زر توست و فلک مرکب تو
زیر رانت چه اگر اسب به طوق زرنیست
سایه ایزدی و دبدبه دولت هست
چترت ار بر ز برو نوبتت ار بر در نیست
بر همه صحن فلک چون اثر خاطر تو
قمر زهره دل و شمس عطارد فرنیست
در همه سطح زمین چون هنر خامه تو
باد خاکی گهر و آتش آب آور نیست
گرچه صاحب طرفی بر همه شاهان شرفی
همه کس داند و اندیشه بدین اندر نیست
در مثل هست که اشراف بر اطراف بوند
شبهه خصم تو را حجت از ین بهتر نیست
اینک این بنده قوامی که ثناگستر توست
دست جود تو برو گرچه عطا گستر نیست
هست معلوم ندیم تو شجاع الدین را
که به هنگام سخن به ز منت چاکر نیست
ناصحی گوید ور نیز نگوید دانی
که آخر این شعر من از شعر کسی کمتر نیست
بر سپهرت به گه بزم مرا باری هست
زحل مویه گر ار زهره خنیاگر نیست
هر کسی پشته هیزم کشد از بیشه تو
زآتشت ما را یک مشته خاکستر نیست
ریش مالان کرده مدح تو تا کی گویم
که اندر اصطبل تو بدبخت تر از من خر نیست
هست دیوان مرا مدح تو در خور گر چه
سرو ریش من دیوانه تو را درخور نیست
از پی شکر تو همچون صدف و نی همه وقت
در دل و در دهنم جز گهر و شکر نیست
گفتی اسبی دهمت تا تو سوارش باشی
که مرا جنس بسی هست ولیکن زر نیست
گاوریشا که من ابله خر خواهم برد
کم از آن اسب کنون هم لگد استر نیست
پرس احوال رهی را ز وجیه الدوله
تا تو را گوید اگر قول منت باور نیست
چشم دارم که زبهر دل من خواجه وجیه
خورد اندوه اگر هیچ کس انده خور نیست
ننگ شهری شده ام تا که به هنگام سخا
با عمر هست را دیده و با چاکر نیست
گر عمر را ز تو خلعت رسد انصاف بده
آخر این شعر من از شعر عمر کمتر نیست
وز همه عالم چون گوهر تو گوهر نیست
بی جوار در تو مرد درم را زر نیست
بی وجود کف تو مرغ کرم را پر نیست
گر فلک خوانمت از جاه روا باشد از آنک
هفت عضو تو تو را کمتر هفت اختر نیست
پادشاهی تو بلاقاعده افسر و تخت
تخت تو جز فلک و افسر تو جز خور نیست
نه بدان نیست تو را افسر زر از بر سر
که ز فطرت چو ملوک از در افسر سر نیست
در همه دنیا چندان که همی در نگرم
به سر تو که تو را درخور سرافسرنیست
ماه نو طوق زر توست و فلک مرکب تو
زیر رانت چه اگر اسب به طوق زرنیست
سایه ایزدی و دبدبه دولت هست
چترت ار بر ز برو نوبتت ار بر در نیست
بر همه صحن فلک چون اثر خاطر تو
قمر زهره دل و شمس عطارد فرنیست
در همه سطح زمین چون هنر خامه تو
باد خاکی گهر و آتش آب آور نیست
گرچه صاحب طرفی بر همه شاهان شرفی
همه کس داند و اندیشه بدین اندر نیست
در مثل هست که اشراف بر اطراف بوند
شبهه خصم تو را حجت از ین بهتر نیست
اینک این بنده قوامی که ثناگستر توست
دست جود تو برو گرچه عطا گستر نیست
هست معلوم ندیم تو شجاع الدین را
که به هنگام سخن به ز منت چاکر نیست
ناصحی گوید ور نیز نگوید دانی
که آخر این شعر من از شعر کسی کمتر نیست
بر سپهرت به گه بزم مرا باری هست
زحل مویه گر ار زهره خنیاگر نیست
هر کسی پشته هیزم کشد از بیشه تو
زآتشت ما را یک مشته خاکستر نیست
ریش مالان کرده مدح تو تا کی گویم
که اندر اصطبل تو بدبخت تر از من خر نیست
هست دیوان مرا مدح تو در خور گر چه
سرو ریش من دیوانه تو را درخور نیست
از پی شکر تو همچون صدف و نی همه وقت
در دل و در دهنم جز گهر و شکر نیست
گفتی اسبی دهمت تا تو سوارش باشی
که مرا جنس بسی هست ولیکن زر نیست
گاوریشا که من ابله خر خواهم برد
کم از آن اسب کنون هم لگد استر نیست
پرس احوال رهی را ز وجیه الدوله
تا تو را گوید اگر قول منت باور نیست
چشم دارم که زبهر دل من خواجه وجیه
خورد اندوه اگر هیچ کس انده خور نیست
ننگ شهری شده ام تا که به هنگام سخا
با عمر هست را دیده و با چاکر نیست
گر عمر را ز تو خلعت رسد انصاف بده
آخر این شعر من از شعر عمر کمتر نیست
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۶ - در مدح امیری امین الملک لقب
ای شده صدر ملک در خور تو
گشته سلطان وقت غمخور تو
هم امینی و هم امین الملک
گوهری نیست همچو گوهر تو
رحمت ایزدست در ره تو
دولت باقیست رهبر تو
خنجر حاسدان همه کندست
پیش آن خنجر سخنور تو
تا به سر وقت باز برد چرخ
حنجر حاسدان به خنجر تو
تا صدف وار گشت و نی کردار
آن دل و خاطر منور تو
در و شکر خدای تعبیه کرد
در عبارات روح پرور تو
ای به حلم زمین و جاه فلک
نشود کس به پایه برتر تو
گرفلک خوانمت سزد که بود
هفت جزو تو هفت اختر تو
ور جهان گویمت رواست که هست
هفت عضو تو هفت کشور تو
تو جهانی و زود خواهد کرد
بخت تو یک جهان مسخر تو
در تو حلم و صفا و لطف و غضب
خاک و باد است و آب و آذر تو
کوته است از تو دست بدخواهت
ور مثل هست در برابر تو
قلم خشک تو چو تر گردد
خشک دان دست بدخواه تر تو
قد خصم تو چون کمان دارد
قلم تیر شکل لاغر تو
راست را کژ همی کند قلمت
ای شده تیر تو کمانگر تو
با حدیث من و تو آی که نیست
جان فروشی چو من ثناخر تو
دیرگاهست تا قوامی هست
بنده کردگار و چاکر تو
چند گه باشد آخر این درویش
بی نصیب از دل توانگر تو
تختم از بخت برفلک باشد
گر بود بر سر من افسر تو
گشته سلطان وقت غمخور تو
هم امینی و هم امین الملک
گوهری نیست همچو گوهر تو
رحمت ایزدست در ره تو
دولت باقیست رهبر تو
خنجر حاسدان همه کندست
پیش آن خنجر سخنور تو
تا به سر وقت باز برد چرخ
حنجر حاسدان به خنجر تو
تا صدف وار گشت و نی کردار
آن دل و خاطر منور تو
در و شکر خدای تعبیه کرد
در عبارات روح پرور تو
ای به حلم زمین و جاه فلک
نشود کس به پایه برتر تو
گرفلک خوانمت سزد که بود
هفت جزو تو هفت اختر تو
ور جهان گویمت رواست که هست
هفت عضو تو هفت کشور تو
تو جهانی و زود خواهد کرد
بخت تو یک جهان مسخر تو
در تو حلم و صفا و لطف و غضب
خاک و باد است و آب و آذر تو
کوته است از تو دست بدخواهت
ور مثل هست در برابر تو
قلم خشک تو چو تر گردد
خشک دان دست بدخواه تر تو
قد خصم تو چون کمان دارد
قلم تیر شکل لاغر تو
راست را کژ همی کند قلمت
ای شده تیر تو کمانگر تو
با حدیث من و تو آی که نیست
جان فروشی چو من ثناخر تو
دیرگاهست تا قوامی هست
بنده کردگار و چاکر تو
چند گه باشد آخر این درویش
بی نصیب از دل توانگر تو
تختم از بخت برفلک باشد
گر بود بر سر من افسر تو
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۷ - در مرثیت امام زاده گفته
میر امام زاده که چون او نیافرید
تا از عدم خدای همی بنده آورد
از شوم قتل آن تن بی سر بدیع نیست
گر جویبار سرو سرافکنده آورد
دل مرده ای بود که ننالد ز درد اوی
ای طرفه مرده ای که خبر زنده آورد
مرد آن بود که روز بلا پیش دوستان
بر درد دوست دل به غم آکنده آورد
بنگر چه صعب درد بود درد قتل اوی
کان تیره شب ز روز درفشنده آورد
آرد به زعفران جا هر سال گریه ها
آن زعفران که خاصیتش خنده آورد
تا از عدم خدای همی بنده آورد
از شوم قتل آن تن بی سر بدیع نیست
گر جویبار سرو سرافکنده آورد
دل مرده ای بود که ننالد ز درد اوی
ای طرفه مرده ای که خبر زنده آورد
مرد آن بود که روز بلا پیش دوستان
بر درد دوست دل به غم آکنده آورد
بنگر چه صعب درد بود درد قتل اوی
کان تیره شب ز روز درفشنده آورد
آرد به زعفران جا هر سال گریه ها
آن زعفران که خاصیتش خنده آورد
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۹ - گویا در مدح منتجب الدین حسین بن ابی سعد ورامینی گفته
آنکه دولت بنده ی ایام اوست
شکر خلق عالم از انعام اوست
پایه ی دولت ز قدر و جاه اوست
سایه ی ملت ز بانگ و نام اوست
جود او شخصیست بر روی زمین
شکل هفت اقلیم هفت اندام اوست
آب حیوان زان خط چون ظلمت است
معجزات خضر در اقلام اوست
پادشاه چرخ شد خورشید از آنک
پاسبان وارش گذر بر بام اوست
فضل او جامیست بر دست خرد
راحت ارواح در ایام اوست
تا چنین جامی است او را زان جهان
جان کیخسرو فدای جام اوست
عقل او سیمرغ پنهان صورتست
کوه قافش خلقت پدرام اوست
کس نبیند در جهان سیمرغ را
از برای آنکه اندر دام اوست
مادرت شیراز پی اطفال ملک
از سر پستان عدل عام اوست
آفرینش دوستان را چون بود!؟
که افتخار دشمنان دشنام اوست
شکر خلق عالم از انعام اوست
پایه ی دولت ز قدر و جاه اوست
سایه ی ملت ز بانگ و نام اوست
جود او شخصیست بر روی زمین
شکل هفت اقلیم هفت اندام اوست
آب حیوان زان خط چون ظلمت است
معجزات خضر در اقلام اوست
پادشاه چرخ شد خورشید از آنک
پاسبان وارش گذر بر بام اوست
فضل او جامیست بر دست خرد
راحت ارواح در ایام اوست
تا چنین جامی است او را زان جهان
جان کیخسرو فدای جام اوست
عقل او سیمرغ پنهان صورتست
کوه قافش خلقت پدرام اوست
کس نبیند در جهان سیمرغ را
از برای آنکه اندر دام اوست
مادرت شیراز پی اطفال ملک
از سر پستان عدل عام اوست
آفرینش دوستان را چون بود!؟
که افتخار دشمنان دشنام اوست
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۱۱
مرکب اقبال را زین کردهای
نصرت ملک از پی دین کردهای
آسمان ملک را از روی و لفظ
تاوگاه ماه و پروین کردهای
در جهان چون پادشاهان کریم
بخشش و بخشایش آیین کردهای
از کرم این در خورد کز روی مهر
چون کریمان پشت برکین کردهای
گاه عدل اندر ولایت گرگ را
از کنار میش بالین کردهای
زان شبه سر کهر با اندام کلک
عقل را دست گهرچین کردهای
زان سیهرویان خط بر نامهها
شهر بند هندوان چین کردهای
اختیار کعبه کرده سخت نیک
به اختیاری که اختیار این کردهای
چون توانی شد به کعبه کز سخا
کعبه عالم ورامین کردهای
شعر من جان سنایی تازه کرد
تا مرا از فضل تلقین کردهای
با قوامی هرچه اندر ری کنی
با سنائی آن به غزنین کردهای
نصرت ملک از پی دین کردهای
آسمان ملک را از روی و لفظ
تاوگاه ماه و پروین کردهای
در جهان چون پادشاهان کریم
بخشش و بخشایش آیین کردهای
از کرم این در خورد کز روی مهر
چون کریمان پشت برکین کردهای
گاه عدل اندر ولایت گرگ را
از کنار میش بالین کردهای
زان شبه سر کهر با اندام کلک
عقل را دست گهرچین کردهای
زان سیهرویان خط بر نامهها
شهر بند هندوان چین کردهای
اختیار کعبه کرده سخت نیک
به اختیاری که اختیار این کردهای
چون توانی شد به کعبه کز سخا
کعبه عالم ورامین کردهای
شعر من جان سنایی تازه کرد
تا مرا از فضل تلقین کردهای
با قوامی هرچه اندر ری کنی
با سنائی آن به غزنین کردهای
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۱۳ - قوامی در حق عمادی گوید
«ای قوامی هر که چون تو نانباست
تا قیام الساعه فخر شهر ماست »
«گندم فضل خدای از بهر تو
کشته اندر دستگرد کبریاست »
«تخمش از تقدیس عرش ایزدیست
آبش از کاریز وحی انبیاست »
«آسیابان آفتاب نوربخش
آسمان تیز گردت آسیاست »
«آسیاهای تو را از بهر آرد
زیردلو صدق در؛سنگ صفاست »
«رکن دوکان تو در شهر خرد
بر سر بازار سدرالمنتهی است »
«از خمیر لطف دل قرص سخن
وز تنور نور جان نور و ضیاست »
«نیز بهر طعمه جسمانیان
کاسه و خوان را تریدد و غباست »
«کز برای واجب روحانیان
لقمه تسبیح در حلق دعاست »
«نان موزون توای طباخ روح
ناقدان سختند نفزود و نکاست »
«آتش طبع توشد معیار عقل
زان تنورت با ترازو گشت راست »
آفتاب ملک و دین رای تو باد
آسمان عقل و جان جای تو باد
دست تو بر هشت جنت مطلق است
بر سر هفتم فلک پای تو باد
نوبهار بوستان مملکت
فر عدل عالم آرای تو باد
سایه خورشید فضل کردگار
تاج فرق آسمان سای تو باد
بر موافق گیسو«ی» حور بهشت
بوی خلق شادی افزای تو باد
مار زرین خلقت مشگین سخن
شکل کلک فلک پیمای تو باد
مور عنبر صورت کافور پوش
خط روزآرای شب زای تو باد
تا دل ابر بهاری در دهد
مهر بر گردون زر اندای تو باد
تا دم باد خزان زرگر شود
کان به که در سیم پالای تو باد
ابر و برق و آسمان و آفتاب
دست و کلک و همت و رای تو باد
بخت بر منشور زد توقیع ما
تا عمادی وار شد ترجیع ما
تا قیام الساعه فخر شهر ماست »
«گندم فضل خدای از بهر تو
کشته اندر دستگرد کبریاست »
«تخمش از تقدیس عرش ایزدیست
آبش از کاریز وحی انبیاست »
«آسیابان آفتاب نوربخش
آسمان تیز گردت آسیاست »
«آسیاهای تو را از بهر آرد
زیردلو صدق در؛سنگ صفاست »
«رکن دوکان تو در شهر خرد
بر سر بازار سدرالمنتهی است »
«از خمیر لطف دل قرص سخن
وز تنور نور جان نور و ضیاست »
«نیز بهر طعمه جسمانیان
کاسه و خوان را تریدد و غباست »
«کز برای واجب روحانیان
لقمه تسبیح در حلق دعاست »
«نان موزون توای طباخ روح
ناقدان سختند نفزود و نکاست »
«آتش طبع توشد معیار عقل
زان تنورت با ترازو گشت راست »
آفتاب ملک و دین رای تو باد
آسمان عقل و جان جای تو باد
دست تو بر هشت جنت مطلق است
بر سر هفتم فلک پای تو باد
نوبهار بوستان مملکت
فر عدل عالم آرای تو باد
سایه خورشید فضل کردگار
تاج فرق آسمان سای تو باد
بر موافق گیسو«ی» حور بهشت
بوی خلق شادی افزای تو باد
مار زرین خلقت مشگین سخن
شکل کلک فلک پیمای تو باد
مور عنبر صورت کافور پوش
خط روزآرای شب زای تو باد
تا دل ابر بهاری در دهد
مهر بر گردون زر اندای تو باد
تا دم باد خزان زرگر شود
کان به که در سیم پالای تو باد
ابر و برق و آسمان و آفتاب
دست و کلک و همت و رای تو باد
بخت بر منشور زد توقیع ما
تا عمادی وار شد ترجیع ما
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۱۴ - در مدح گوید
خداوندا سرور جود دستت
چو طوقی گشت و اندر گردن افتاد
پدید آمد جواهر در معادن
چو ظل گوهرت بر معدن افتاد
شد آهن مایه سهم و سیاست
چو نام تیغ تو بر آهن افتاد
حدیث رمح لرزانت برآمد
ز هیبت لرزه بر مرد و زن افتاد
ز نعت چربدستیهات اعظم
چو روغن گشت و بر پیراهن افتاد
عدورا آن گهی پیمانه پرشد
که مسکین با تو اندر مسکن افتاد
مگس را پرده کی برگیرد آنگه
که اندر پرده کرا تن افتاد
تو را در پیش ناوکهای پران
دل مریخ چونین جوشن افتاد
مرا بر عاشر طالع بمدحت
شعاع زهره بربط زن افتاد
چو خورشیدت برآمد دوستان را
ز دولت سایه بر پیرامن افتاد
چو با تو پای در گلشن نهادم
حسودم سرنگون درگلخن افتاد
چراغی بود بی روغن روانم
چو عکس شمع رایت بر من افتاد
به حمدالله مرا در دولت تو
برآمد نام و نان در روغن افتاد
چو طوقی گشت و اندر گردن افتاد
پدید آمد جواهر در معادن
چو ظل گوهرت بر معدن افتاد
شد آهن مایه سهم و سیاست
چو نام تیغ تو بر آهن افتاد
حدیث رمح لرزانت برآمد
ز هیبت لرزه بر مرد و زن افتاد
ز نعت چربدستیهات اعظم
چو روغن گشت و بر پیراهن افتاد
عدورا آن گهی پیمانه پرشد
که مسکین با تو اندر مسکن افتاد
مگس را پرده کی برگیرد آنگه
که اندر پرده کرا تن افتاد
تو را در پیش ناوکهای پران
دل مریخ چونین جوشن افتاد
مرا بر عاشر طالع بمدحت
شعاع زهره بربط زن افتاد
چو خورشیدت برآمد دوستان را
ز دولت سایه بر پیرامن افتاد
چو با تو پای در گلشن نهادم
حسودم سرنگون درگلخن افتاد
چراغی بود بی روغن روانم
چو عکس شمع رایت بر من افتاد
به حمدالله مرا در دولت تو
برآمد نام و نان در روغن افتاد
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۱۷ - در مدح نجم الدین لقبی و درخواست دو چیز از او
ایا نجم دین گر تو احسان کنی
همه درد را جمله درمان کنی
اگر چه نه ای آصف بر خیا
که از خیل دیو اهل دیوان کنی
سزد کز کفایت تو در مملکت
چن و دخل و خرج سلیمان کنی
همی بینم از دست پر خیر تو
که چون با همه خلقی احسان کنی
همیشه سرای تو آباد باد
که آزادگان را تو مهمان کنی
قوامی از آنست مداح تو
که تا کار او را به سامان کنی
مکن با من اکنون دو کارای ظریف
که پس عورت بنده عریان کنی
یکی آنکه چیزی نبخشی مرا
دگر آنکه هنگامه بیران کنی
همه درد را جمله درمان کنی
اگر چه نه ای آصف بر خیا
که از خیل دیو اهل دیوان کنی
سزد کز کفایت تو در مملکت
چن و دخل و خرج سلیمان کنی
همی بینم از دست پر خیر تو
که چون با همه خلقی احسان کنی
همیشه سرای تو آباد باد
که آزادگان را تو مهمان کنی
قوامی از آنست مداح تو
که تا کار او را به سامان کنی
مکن با من اکنون دو کارای ظریف
که پس عورت بنده عریان کنی
یکی آنکه چیزی نبخشی مرا
دگر آنکه هنگامه بیران کنی