عبارات مورد جستجو در ۵۸۳۶ گوهر پیدا شد:
امیر پازواری : دوبیتی‌ها
شمارهٔ ۷۱
تو نَسلِ اُونشاهی بغضْ نداشته شه دلْ
سی اَشتُرْ قطارْ یکْ روزُ هدا به سایل
سه قرنِ پیشترْ داشته یکدسته‌یِ گلْ
هدا به سَلمُونْ، سَلْمُونْ بوییهْ قابِلْ
امیر پازواری : دوبیتی‌ها
شمارهٔ ۱۲۵
اون روز که بلقیس آخرت در شیینْ
بنّا شرم داشته لحدْ ونه سرْچیینْ
امیر گنه: ته دیم ره دمی بدیینْ
چنونه که چار با بیست و هشت رسیینْ
امیر پازواری : دوبیتی‌ها
شمارهٔ ۱۲۷
سکندر کو؟ دارا کوئه؟ کوئه بیجن؟
یُوسفْ کوئه که با زلیخا آمیجن؟
مجنون کوئه که خون بلا چش ریجن؟
فلک همه‌ی خاک ره به ریجن ریجن
امیر پازواری : دوبیتی‌ها
شمارهٔ ۱۳۹
قَراشِل تره دایمْ به سونِ باد بو!
وته دشمن ره شمشیرِ تِهْ به یاد بو!
تنه همصحبت وِنه که حوری زاد بو،
تا امیر به ته دولت همیشه شاد بو
امیر پازواری : دوبیتی‌ها
شمارهٔ ۱۹۸
موسیٰ کوهِ طورْ بهشْته شه عصارهْ
هَر دمْ مناجاتْ کرده وه، شه خداره
یارون یَوینینْ صنعتِ بارْ خدارهْ
مریمْ بی شوهرْ، بداشته وه عیسٰارهْ
امیر پازواری : دوبیتی‌ها
شمارهٔ ۲۴۹
تَرْسمهْ بنایِ اَجْلْ ره دیاره
بی‌سر و سامُونْ مه خاک بَوَه دیاره
امیر گنه:‌ای سُوته دلْ، مه غَمْ‌خواره
هزار و یکی، ته نوم بسازه کاره
امیر پازواری : دوبیتی‌ها
شمارهٔ ۲۸۸
اونْ روزِ اَزلْ که بنای دَنی بی،
شمس و قمرْ عالمْ ره بتّاونی بی،
پری، آدمی، کس به دَنی دَنی بی،
صد سال پیشتر ته عشقْ مه جا یکی بی
امیر پازواری : چهاربیتی‌ها
شمارهٔ ۴۸
دِ تُرک و دِ جٰادوُ، دِبلابَوی مَسْ
دِ اَرْدَرْ منی راهِهْ کَمینِهْ مه قَسْ
تیر وُ پرَ و پیکانْ، هِپِرازنّی شَسْ
تُرکْ مَسّْ و کَمونْ دِنی اَدی تُرکِ دَسْ
تُرکِ مسّه، چاچی به دَسْ اینه مَهْ قَسْ
نٰاوُک به شَسْ خَنْجِرْ هٰاوِسَهْ مه قَسْ پیوَسْ
مسِّ مسّه، تَرکِشْ دَوِسْ اینه هووَسْ
حَیْرونْمِهْ که مِنْ زِندهْ دَربُورِمْ ته دَسْ
امیر پازواری : چهاربیتی‌ها
شمارهٔ ۹۲
شاهِ سَرْحدِّ هند و ختا و چین بُومْ،
شاهِ تُرکستونْ، روم و فرنگْ زمین بُومْ،
شاهِ گِلِه باغِ اِرَم گلچینْ بُومْ،
سکندر صفتْ، شاهِ همه زمین بُومْ،
گر شیرمَرْدی، افراسیاب چینْ بُومْ،
گَر دُونِشْمَندی، اَفْلاتُونِ حکیمْ بُومْ،
به دستْ، رستم وُ دِلْ‌گودرزْ، تنْ گُرگین بُومْ،
اوُنْ مَحَلْ تنه بنده‌یِ کمترینْ بُومْ
امیر پازواری : چهاربیتی‌ها
شمارهٔ ۹۶
سیم و زَرْرِهْ وارِنْ به چَلِ چَمُو چُونْ
وَهْمِنْ دستْ درازی هَکِرْدِهْ به ایروُنْ
زرّینْ سپر، دیمه بَزِه تا به سامونْ
چنونکه جوی ویهاره ماهِ تابُونْ
ای رویِ مییونْ چادرْ بزونه ایرونْ
خرگاه بَزِهْ هر گوشه هزارْ دلیروُنْ
ای که اُزبکْ شه تیغْ‌رِهْ درآرِه کٰالُونْ
تا وَهْمنْ نییِهْ، اوُ نَوِرِهْ به تالُونْ
امیر پازواری : پنج‌بیتی‌ها
شمارهٔ ۹
امیر گنه: مه خاطرْ اوُنوَختْ بَوِّه جَمْ
ته مشکینْ کَمِنْ‌رِهْ شه گِرْدِنْ دَپیچِمْ
دایم شاد مجی، هرگِزْ نُووتِرِهْ غَمْ
فلکْ بَگِرْدِهْ گُویِ گردونْ به ته چَمْ
ته دِشْمِنْ ذَلیلْ بُووئه، دُوئه به عالَمْ
ته دولتْ اَفزونْ بَووُئه، نووئه هِچّی کَمْ
نه هوشنگ به ته هُوشْ، نه خُسرو، نه حٰاتَمْ
دشمنونْ شووُ روزْ کِنِنْ ته‌وَرْ مٰاتِمْ
اتّایِ خور اِنِهْ دَکِفِهْ به عٰالِمْ
تنه دشمنِ وَرْبئیرمْ منْ مٰاتِمْ
امیر پازواری : هفت‌بیتی‌ها
شمارهٔ ۵
اوُنْ جامْ که جَمشید می‌بَخِرْد بی یکی دَمْ
از اوُنْ جامْ تِرِهْ سی نَوُوئه یکی کَمْ
نگینْ چه سُلَیمٰانی وُ جٰامِ چُون جَمْ
اَیْ جَمْ صفتْ! ته دولتْ دَمی نَوِّه کَمْ!
عیسیٰ دَمْ وُ یحییٰ قَدِمْ، مه دِلِ شَمْ!
یاربْ تنه دشمنْ‌رِهْ فُرو وَرِه غَمْ!
رستمْ کِنِشْ، کٰاووسْ مَنِشْ، کی‌خُسرو چَمْ
گَردُونه تَخْتْ، فَرزوئِهْ بَختْ، زَمونه پَرْچَمْ
فلکْ بندهْ، دُولتْ زنده، دایِمْ بی‌غَمْ
فَتْح وُ ظفرْ یاربْ نَووُئِهْ تِرِهْ کَمْ
زَموُنِه نَووُ هرگزْ به ته چَمْ حٰاکِمْ
پشتْ در پشتْ به شاهی بَرِسی تا آدِمْ
هر کسْ که تنه خدمتْ‌رِهْ کَجْ کَشه دَمْ
شُوئِه به دِرْیُو، او نَخِرِهْ یکی دَمْ
نیما یوشیج : مجموعه اشعار
همه شب
همه شب زن هرجایی
به سراغم می آمد.
به سراغ من خسته چو می آمد او
بود بر سر پنجره ام
یاسمین کبود فقط
همچنان او که می آید به سراغم، پیچان.

در یکی از شبها
یک شب وحشت زا
که در آن هر تلخی
بود پا بر جا،
و آن زن هر جایی
کرده بود از من دیدار؛
گیسوان درازش ـــ همچو خزه که بر آب ـــ
دور زد به سرم
فکنید مرا
به زبونیّ و در تک وتاب

هم از آن شبم آمد هر چه به چشم
همچنان سخنانم از او
همچنان شمع که می سوزد با من به وثاقم ، پیچان.

1331
احمد شاملو : هوای تازه
حریقِ سرد
وقتی که شعله‌ی ظلم
غنچه‌ی لب‌های تو را سوخت
چشمانِ سردِ من
درهایِ کور و فروبسته‌ی شبستانِ عتیقِ درد بود.
باید می‌گذاشتند خاکسترِ فریادِمان را بر همه‌جا بپاشیم
باید می‌گذاشتند غنچه‌ی قلبِمان را بر شاخه‌های انگشتِ عشقی بزرگ‌تر بشکوفانیم
باید می‌گذاشتند سرماهای اندوهِ من آتشِ سوزانِ لبانِ تو را فرونشاند
تا چشمانِ شعله‌وارِ تو قندیلِ خاموشِ شبستانِ مرا برافروزد...

اما ظلمِ مشتعل
غنچه‌ی لبانت را سوزاند
و چشمانِ سردِ من
درهای کور و فروبسته‌ی شبستانِ عتیقِ درد ماند...

۱۳۳۱

احمد شاملو : هوای تازه
پیوند
ای سرودِ دریاها! در ساحلِ خشمناکِ سکوتِ من موجی بزن
ستاره‌ی ترانه‌یی برافروز
در بُهتِ مغمومِ خونِ من ای سرودِ دریاها!



سه نوید، سه برادری،
بر فرازِ مون‌واله‌ری‌ین واژگون گردید
و آن هر سه
من بودم.

سیزده قربانی، سیزده هرکول
بر درگاهِ معبدِ یونان خاکستر شد
و آن هر سیزده
من بودم.

سیصدهزار دست، سیصدهزار خدا
در تپه‌های قصرِ خدایان، در حلقه‌های زنجیر یکی شد
و آن هر سیصدهزار
منم!



آه! من سه نوید، سه برادری،
من سیزده قربانی، سیزده هرکول بوده‌ام
و من اکنون
عقده‌ی ناگشودنیِ سیصدهزار دستم...

ای سرودِ دریاها!
بگذار در ساحلِ خشمناکِ غریوِ تو موجی زنم
و به‌سانِ مرواریدِ یکی صدف
کلمه‌یی در قالبِ تو باشم
ای سرودِ دریاها!

۳ خرداد ۱۳۳۰
گرگان - قره‌تپه

احمد شاملو : هوای تازه
آوازِ شبانه برای کوچه‌ها
خداوندانِ دردِ من، آه! خداوندانِ دردِ من!
خونِ شما بر دیوارِ کهنه‌ی تبریز شتک زد
درختانِ تناورِ دره‌ی سبز
بر خاک افتاد
سردارانِ بزرگ
بر دارها رقصیدند
و آینه‌ی کوچکِ آفتاب
در دریاچه‌ی شور
شکست.

فریادِ من با قلبم بیگانه بود
من آهنگِ بیگانه‌ی تپشِ قلبِ خود بودم زیرا که هنوز نفخه‌ی سرگردانی بیش نبودم زیرا که هنوز آوازم را نخوانده بودم زیرا که هنوز سیم و سنگِ من در هم ممزوج بود.
و من سنگ و سیم بودم من مرغ و قفس بودم
و در آفتاب ایستاده بودم اگر چند،
سایه‌ام
بر لجنِ کهنه
چسبیده بود.



ابر به کوه و به کوچه‌ها تُف می‌کرد
دریا جنبیده بود
پیچک‌های خشم سرتاسرِ تپه‌ی کُرد را فروپوشیده بود
بادِ آذرگان از آن‌سوی دریاچه‌ی شور فرا می‌رسید، به بامِ شهر لگد می‌کوفت و غبارِ ولوله‌های خشمناک را به روستاهای دوردست می‌افشاند.
سیلِ عبوسِ بی‌توقف، در بسترِ شهرچای به جلو خزیده بود
فراموش شدگان از دریاچه و دشت و تپه سرازیر می‌شدند تا حقیقتِ بیمار را نجات بخشند و به‌یادآوردنِ انسانیت را به فراموش‌کنندگان فرمان دهند.

من طنینِ سرودِ گلوله‌ها را از فرازِ تپه‌ی شیخ شنیدم
لیکن از خواب برنجهیدم
زیرا که در آن هنگام
هنوز
خوابِ سحرگاهم
با نغمه‌ی ساز و بوسه‌ی بی‌خبر می‌شکست.



لب‌خنده‌های مغموم، فشردگیِ غضب‌آلودِ لب‌ها شد ــ
(من خفته بودم.)

ارومیه‌ی گریان خاموش ماند
و در سکوت به غلغله‌ی دوردست گوش فراداد،
(من عشق‌هایم را می‌شمردم)

تک‌تیری
غریوکشان
از خاموشیِ ویرانه‌ی بُرجِ زرتشت بیرون جَست،
(من به جای دیگر می‌نگریستم)

صداهای دیگر برخاست:
بردگان بر ویرانه‌های رنج‌آباد به رقص برخاستند
مردمی از خانه‌های تاریک سر کشیدند
و برفی گران شروع کرد.

پدرم کوتوالِ قلعه‌هایِ فتح‌ناکرده بود:
دریچه‌ی بُرج را بست و چراغ را خاموش کرد.
(من چیزی زمزمه می‌کردم)

برف، پایان‌ناپذیر بود
اما مردمی از کوچه‌ها به خیابان می‌ریختند که برف
پیراهنِ گرمِ برهنگیِ‌شان بود.
(من در کنارِ آتش می‌لرزیدم)

من با خود بیگانه بودم و شعرِ من فریادِ غربتم بود
من سنگ و سیم بودم و راهِ کوره‌هایِ تفکیک را
نمی‌دانستم
اما آن‌ها وصله‌ی خشمِ یکدگر بودند
در تاریکی دستِ یکدیگر را فشرده بودند زیرا که بی‌کسی، آنان را به انبوهیِ خانواده‌ی بی‌کسان افزوده بود.

آنان آسمانِ بارانی را به لبخندِ برهنگان و مخملِ زردِ مزرعه را به رؤیای گرسنگان پیوند می‌زدند. در برف و تاریکی بودند و از برف و تاریکی می‌گذشتند، و فریادِ آنان میانِ همه بی‌ارتباطی‌های دور، جذبه‌یی سرگردان بود:
آنان مرگ را به ابدیتِ زیست گره می‌زدند...



و امشب که بادها ماسیده‌اند و خنده‌ی مجنون‌وارِ سکوتی در قلبِ شبِ لنگان‌گذرِ کوچه‌های بلندِ حصارِ تنهاییِ من پُرکینه می‌تپد، کوبنده‌ی نابهنگامِ درهای گرانِ قلبِ من کیست؟

آه! لعنت بر شما، دیرآمدگانِ ازیادرفته: تاریکی‌ها و سکوت! اشباح و تنهایی‌ها! گرایش‌های پلیدِ اندیشه‌های ناشاد!
لعنت بر شما باد!

من به تالارِ زندگیِ خویش دریچه‌یی تازه نهاده‌ام
و بوسه‌ی رنگ‌های نهان را از دهانی دیگر بر لبانِ احساسِ استادانِ خشمِ خویش جای داده‌ام.

دیرگاهی‌ست که من سراینده‌ی خورشیدم
و شعرم را بر مدارِ مغمومِ شهاب‌های سرگردانی نوشته‌ام که از عطشِ نور شدن خاکستر شده‌اند.

من برای روسبیان و برهنگان
می‌نویسم
برای مسلولین و
خاکسترنشینان،
برای آن‌ها که بر خاکِ سرد
امیدوارند
و برای آنان که دیگر به آسمان
امید ندارند.

بگذار خونِ من بریزد و خلاءِ میانِ انسان‌ها را پُرکند
بگذار خونِ ما بریزد
و آفتاب‌ها را به انسان‌های خواب‌آلوده
پیوند دهد...



استادانِ خشمِ من ای استادانِ دردکشیده‌ی خشم!
من از بُرجِ تاریکِ اشعارِ شبانه بیرون می‌آیم
و در کوچه‌های پُرنفسِ قیام
فریاد می‌زنم.
من بوسه‌ی رنگ‌های نهان را از دهانی دیگر
بر لبانِ احساسِ خداوندگارانِ دردِ خویش
جای می‌دهم.

۱۳۳۱

احمد شاملو : باغ آینه
نبوغ
برای میهنِ بی‌آب و خاک
خلقِ پروس
به خون کشیده شدند
ز خشم ناپلئون،
و ماند بر سرِ هر راه‌کوره‌ی غمناک
گوری چند
بر خاک
بی‌سنگ و بی‌کتیبه و بی‌نام و بی‌نشان
از موکبِ قشونِ بوناپارت
بر معبرِ پروس...

آنگه فردریکِ وطن‌دوست
آراست چون عروس
در جامه‌ی زفاف
زنش را،
تا بازپس ستاند از این رهگذر
مگر
وطنش را

[وین زوجه
راست خواهی
در روزگار خویش
زیباترینِ محصنگان بود
در
اروپ!]



هنگامِ شب ــ که رقصِ غم آغاز می‌نهاد
مهتاب
در سکوتش
بر لاشه‌های بی‌کفنِ مردمِ پروس ــ
خاموش شد به حجله‌ی سلطان فردریک
شمعی و شهوتی.

و آن دَم که آفتاب درخشید
بر گورهای گم‌شده‌ی راه و نیمراه
[یعنی به گورها که نشانی به جای ماند
از موکبِ قشونِ بوناپارت
در رزمِ ماگده‌بورگ]ــ
خاک پروس را
شَهِ فاتحِ
گشاده‌دست
بخشید همچو پیرهنی کهنه‌مرده‌ریگ
به سلطان فردریک،
زیرا که مامِ میهنِ خلقِ پروس
بود
سر خیلِ خوشگلانِ اروپای عصرِ خویش!



بله...
آن‌وقت
شاهِ فاتحِ بخشنده بازگشت
از کشور پروس،
که سیراب کرده بود
خاکِ آن را
از خونِ شورِ زُبده‌سوارانش،
کامِ خود را
از طعمِ دبشِ بوسه‌ی بانوی او، لوئیز.

و از کنارِ آن همه برخاک‌ماندگان
بگذشت شاد و مست
بگذشت سرفراز
بوناپارت.

می‌رفت و یک ستاره‌ی تابنده‌ی بزرگ
بر هیأتِ رسالت و با کُنیه‌ی نبوغ
می‌تافت بر سرش
پُرشعله، پُرفروغ.

۱۳۳۸

احمد شاملو : باغ آینه
شعارِ ناپلئونِ کبير
شعارِ ناپلئونِ کبیر
در جنگ‌های بزرگِ میهنی

برادرزنانِ افتخاری!
آینده از آنِ هم‌شیرگانِ شماست!

۱۳۳۸

احمد شاملو : آیدا در آینه
خفتگان
به مناسبتِ بیستمین سالِ قیامِ دلیرانه‌ی گتتوی شهرِ ورشو
از آن‌ها که رویاروی
با چشمانِ گشاده در مرگ نگریستند،
از برادرانِ سربلند،
در محله‌ی تاریک
یک تن بیدار نیست.

از آن‌ها که خشمِ گردن‌کش را در گِرهِ مشت‌های خالیِ خویش فریاد کردند،
از خواهرانِ دلتنگ،
در محله‌ی تاریک
یک تن بیدار نیست.

از آن‌ها که با عطرِ نانِ گرم و هیاهوی زنگِ تفریح بیگانه ماندند
چرا که مجالِ ایشان در فاصله‌ی گهواره و گور بس کوتاه بود،
از فرزندانِ ترس‌خورده‌ی نومید،
در محله‌ی تاریک
یک تن بیدار نیست.

ای برادران!
شماله‌ها فرود آرید
شاید که چشمِ ستاره‌یی
به شهادت
در میانِ این هیاکلِ نیمی از رنج و نیمی از مرگ که در گذرگاهِ رؤیای ابلیس به خلأ پیوسته‌اند
تصویری چنان بتواند یافت
که شباهتی از یهوه به میراث برده باشد.



اینان مرگ را سرودی کرده‌اند.
اینان مرگ را
چندان شکوهمند و بلند آواز داده‌اند
که بهار
چنان چون آواری
بر رگِ دوزخ خزیده است.

ای برادران!
این سنبله‌های سبز
در آستانِ درو سرودی چندان دل‌انگیز خوانده‌اند
که دروگر
از حقارتِ خویش
لب به تَحَسُر گَزیده است.

مشعل‌ها فرود آرید که در سراسرِ گتتوی خاموش
به جز چهره‌ی جلادان
هیچ چیز از خدا شباهت نبرده است.
اینان به مرگ از مرگ شبیه‌ترند.
اینان از مرگی بی‌مرگ شباهت برده‌اند.
سایه‌یی لغزانند که
چون مرگ
بر گستره‌ی غمناکی که خدا به فراموشی سپرده است
جنبشی جاودانه دارند.

۱۶ اسفندِ ۱۳۴۱

احمد شاملو : شکفتن در مه
پدران و فرزندان
هستی
بر سطح می‌گذشت
غریبانه
موج‌وار
دادش در جیب و
بی‌دادش بر کف
که ناموس و قانون است این.



زندگی
خاموشی و نشخوار بود و
گورزادِ ظلمت‌ها بودن
(اگر سرِ آن نداشتی
که به آتشِ قرابینه
روشن شوی!)
که درک
در آن کتابتِ تصویری
دو چشم بود
به کهنه‌پاره‌یی بربسته
(که محکومان را
از دیرباز
چنین بر دار کرده‌اند).



چشمانِ پدرم
اشک را نشناختند
چرا که جهان را هرگز
با تصورِ آفتاب
تصویر نکرده بود.
می‌گفت «عاری» و
خود نمی‌دانست.
فرزندان گفتند «نع!»
دیری به انتظار نشستند
از آسمان سرودی برنیامد ــ
قلاده‌هاشان
بی‌گفتار
ترانه‌یی آغاز کرد

و تاریخ
توالی فاجعه شد.

۱۳۴۹