عبارات مورد جستجو در ۵۸۳۶ گوهر پیدا شد:
احمد شاملو : ابراهیم در آتش
شبانه
مردی چنگ در آسمان افکند،
هنگامی که خونش فریاد و
دهانش بسته بود.

خنجی خونین
بر چهره‌ی ناباورِ آبی! ــ

عاشقان
چنینند.



کنارِ شب
خیمه برافراز،
اما چون ماه برآید
شمشیر
از نیام
برآر
و در کنارت
بگذار.

۱۳۵۲

احمد شاملو : ابراهیم در آتش
سرودِ ابراهیم در آتش
در اعدامِ مهدی رضایی در میدانِ تیرِ چیتگر
در آوارِ خونینِ گرگ‌ومیش
دیگرگونه مردی آنک،
که خاک را سبز می‌خواست
و عشق را شایسته‌ی زیباترینِ زنان
که این‌اش
به نظر
هدیّتی نه چنان کم‌بها بود
که خاک و سنگ را بشاید.

چه مردی! چه مردی!
که می‌گفت
قلب را شایسته‌تر آن
که به هفت شمشیرِ عشق
در خون نشیند
و گلو را بایسته‌تر آن
که زیباترینِ نام‌ها را
بگوید.
و شیرآهن‌کوه مردی از اینگونه عاشق
میدانِ خونینِ سرنوشت
به پاشنه‌ی آشیل
درنوشت.ــ
رویینه‌تنی
که رازِ مرگش
اندوهِ عشق و
غمِ تنهایی بود.



«ــ آه، اسفندیارِ مغموم!
تو را آن به که چشم
فروپوشیده باشی!»



«ــ آیا نه
یکی نه
بسنده بود
که سرنوشتِ مرا بسازد؟

من
تنها فریاد زدم
نه!

من از
فرورفتن
تن زدم.

صدایی بودم من
ــ شکلی میانِ اشکال ــ،
و معنایی یافتم.

من بودم
و شدم،
نه زانگونه که غنچه‌یی
گُلی
یا ریشه‌یی
که جوانه‌یی
یا یکی دانه
که جنگلی ــ
راست بدانگونه
که عامی‌مردی
شهیدی؛
تا آسمان بر او نماز بَرَد.



من بی‌نوا بند‌گکی سربراه
نبودم
و راهِ بهشتِ مینوی من
بُز روِ طوع و خاکساری
نبود:
مرا دیگرگونه خدایی می‌بایست
شایسته‌ی آفرینه‌یی
که نواله‌ی ناگزیر را
گردن
کج نمی‌کند.

و خدایی
دیگرگونه
آفریدم».



دریغا شیرآهن‌کوه مردا
که تو بودی،
و کوهوار
پیش از آن که به خاک افتی
نستوه و استوار
مُرده بودی.

اما نه خدا و نه شیطان ــ
سرنوشتِ تو را
بُتی رقم زد
که دیگران
می‌پرستیدند.
بُتی که
دیگران‌اش
می‌پرستیدند.

۱۳۵۲
احمد شاملو : مدایح بی‌صله
نمی‌خواستم...
نمی‌خواستم نامِ چنگیز را بدانم
نمی‌خواستم نامِ نادر را بدانم
نامِ شاهان را
محمدِ خواجه و تیمورِ لنگ،
نامِ خِفَت‌دهندگان را نمی‌خواستم و
خِفَت‌چشندگان را.

می‌خواستم نامِ تو را بدانم.

و تنها نامی را که می‌خواستم
ندانستم.

۱۳۶۳

احمد شاملو : مدایح بی‌صله
جخ امروز از مادر نزاده‌ام...
جخ امروز
از مادر نزاده‌ام
نه
عمرِ جهان بر من گذشته است.

نزدیک‌ترین خاطره‌ام خاطره‌ی قرن‌هاست.
بارها به خونِمان کشیدند
به یاد آر،
و تنها دست‌آوردِ کشتار
نان‌پاره‌ی بی‌قاتقِ سفره‌ی بی‌برکتِ ما بود.

اعراب فریبم دادند
بُرجِ موریانه را به دستانِ پُرپینه‌ی خویش بر ایشان در گشودم،
مرا و همگان را بر نطعِ سیاه نشاندند و
گردن زدند.

نماز گزاردم و قتلِ عام شدم
که رافضی‌ام دانستند.
نماز گزاردم و قتلِ عام شدم
که قِرمَطی‌ام دانستند.
آنگاه قرار نهادند که ما و برادرانِمان یکدیگر را بکشیم و
این
کوتاه‌ترین طریقِ وصولِ به بهشت بود!

به یاد آر
که تنها دست‌آوردِ کشتار
جُل‌پاره‌ی بی‌قدرِ عورتِ ما بود.

خوش‌بینیِ‌ برادرت تُرکان را آواز داد
تو را و مرا گردن زدند.
سفاهتِ من چنگیزیان را آواز داد
تو را و همگان را گردن زدند.
یوغِ ورزاو بر گردنِمان نهادند.
گاوآهن بر ما بستند
بر گُرده‌مان نشستند
و گورستانی چندان بی‌مرز شیار کردند
که بازماندگان را
هنوز از چشم
خونابه روان است.

کوچِ غریب را به یاد آر
از غُربتی به غُربتِ دیگر،
تا جُستجوی ایمان
تنها فضیلتِ ما باشد.

به یاد آر:
تاریخِ ما بی‌قراری بود
نه باوری
نه وطنی.



نه،
جخ امروز
از مادر
نزاده‌ام.

۱۳۶۳
احمد شاملو : مدایح بی‌صله
ترجمانِ فاجعه
گفتارِ فیلمی در بابِ نقاشی‌های سال‌های دهه‌ی ۶۰ علی‌رضا اسپهبد

صحنه چه می‌تواند گفت
به هنگامی که از بازیگر و بازی
تهی است؟

این‌جا مطلقِ زیبایی به کار نیست
که کاغذِ دیوارپوش نیز
می‌باید
زیبا باشد.

در غیابِ انسان
جهان را هویتی نیست،

در غیابِ تاریخ
هنر
عشوه‌ی بی‌عار و دردی‌ست،

دهانِ بسته
وحشتِ فریبکار از لُو رفتن است،
دستِ بسته
بازداشتنِ آدمی‌ست از اعجازش،

خونِ ریخته
حُرمتی به مزبله افکنده است
مابه‌اِزای سیرخواری شکمباره‌یی.

هنر شهادتی‌ست از سرِ صدق:
نوری که فاجعه را ترجمه می‌کند
تا آدمی
حشمتِ موهونش را بازشناسد.

نور
شب‌کور...
نور
شب‌کور...
نور
شب‌کور...
نور
شب‌کور...

احمد شاملو : مدایح بی‌صله
شيهه و سم‌ْضربه...
شيهه و سم‌ْضربه.

چهار سمندِ سرخوش
در شيبِ علف‌چَرِ رودررو:


دوردستِ تاريخ
در فاصله‌ی يک سنگ‌انداز.

۲۹ مردادِ ۱۳۶۹
سن‌هوزه

احمد شاملو : در آستانه
ببر
آن دَلاّدَلِّ حیات
که استتارِ مراقبتش
در زخمِ خاک
سراسر
نفسی فروخورده را مانَد.

سایه و زرد
مرگِ خاموش را مانَد،
مرگِ خفته را و قیلوله‌ی خوف را.
هر کَشاله‌اش کِیفی بی‌قرار است
نهان
در اعصابِ گرسنگی،
سایه‌ی بهمنی
به خویش اندر چپیده به هیأتِ اعماق.

هر سکون‌اش
لحظه‌ی مقدرِ چنگالِ نامنتظر،
جلگه‌ی برف‌پوش
سراسر
اعلامِ حضورِ پنهانش:
به خون درغلتیدنِ خفتگانِ بی‌خبری
در گُرده‌گاهِ تاریخ.



ای به خوابِ خرگوران فروشده
به نوازشِ دستانِ شرورِ یکی بدنهاد!
ای زنجیرِ خواب گسسته به آوازِ پای رهگذری خوش‌سگال!

۱۷ آذرِ ۱۳۷۵
احمد شاملو : حدیث بی‌قراری ماهان
نوروز در زمستان
سالی
نوروز
بی‌چلچله بی‌بنفشه می‌آید،
بی‌جنبشِ سردِ برگِ نارنج بر آب
بی گردشِ مُرغانه‌ی رنگین بر آینه.

سالی
نوروز
بی‌گندمِ سبز و سفره می‌آید،
بی‌پیغامِ خموشِ ماهی از تُنگِ بلور
بی‌رقصِ عفیفِ شعله در مردنگی.

سالی
نوروز
همراهِ به‌درکوبی‌ مردانی
سنگینی‌ بارِ سال‌هاشان بر دوش:
تا لاله‌ی سوخته به یاد آرد باز
نامِ ممنوع‌اش را
و تاقچه‌ی گناه
دیگر بار
با احساسِ کتاب‌های ممنوع
تقدیس شود.

در معبرِ قتلِ عام
شمع‌های خاطره افروخته خواهد شد.
دروازه‌های بسته
به‌ناگاه
فراز خواهد شد
دستانِ اشتیاق
از دریچه‌ها دراز خواهد شد
لبانِ فراموشی
به خنده باز خواهد شد
و بهار
در معبری از غریو
تا شهرِ خسته
پیش‌باز خواهد شد.

سالی
آری
بی‌گاهان
نوروز
چنین
آغاز خواهد شد.

نوروزِ ۱۳۵۶ و پاییزِ ۱۳۷۲

احمد شاملو : حدیث بی‌قراری ماهان
زنان و مردانِ سوزان...
زنان و مردانِ سوزان
هنوز
دردناک‌ترین ترانه‌هاشان را نخوانده‌اند.

سکوت سرشار است.
سکوتِ بی‌تاب
از انتظار
چه سرشار است!

۱۸ خردادِ ۱۳۶۷

مهدی اخوان ثالث : آخر شاهنامه
میراث
پوستینی کهنه دارم من
یادگاری ژنده پیر از روزگارانی غبار آلود
سالخوردی جاودان مانند
مانده میراث از نیاکانم مرا، این روزگار آلود
جز پدرم آیا کسی را می‌شناسم من
کز نیاکانم سخن گفتم؟
نزد آن قومی که ذرات شرف در خانهٔ خونشان
کرده جا را بهر هر چیز دگر، حتی برای آدمیت، تنگ
خنده دارد از نیاکانی سخن گفتن، که من گفتم
جز پدرم آری
من نیای دیگری نشناختم هرگز
نیز او چون من سخن می‌گفت
همچنین دنبال کن تا آن پدر جدم
کاندر اخم جنگلی، خمیازهٔ کوهی
روز و شب می‌گشت، یا می خفت
این دبیر گیج و گول و کوردل: تاریخ
تا مذهب دفترش را گاهگه می‌خواست
با پریشان سرگذشتی از نیاکانم بیالاید
رعشه می‌افتادش اندر دست
در بنان درفشانش کلک شیرین سلک می‌لرزید
حبرش اندر محبر پر لیقه چون سنگ سیه می‌بست
زآنکه فریاد امیر عادلی چون رعد بر می‌خاست
هان، کجایی، ای عموی مهربان! بنویس
ماه نو را دوش ما، با چاکران، در نیمه شب دیدیم
مادیان سرخ یال ما سه کرت تا سحر زایید
در کدامین عهد بوده ست این‌چنین، یا آنچنان، بنویس
لیک هیچت غم مباد از این
ای عموی مهربان، تاریخ
پوستینی کهنه دارم من که می‌گوید
از نیاکانم به رایم داستان، تاریخ
من یقین دارم که در رگ‌های من خون رسولی یا امامی نیست
نیز خون هیچ خان و پادشاهی نیست
وین ندیم ژنده پیرم دوش با من گفت
کاندرین بی فخر بودن‌ها گناهی نیست
پوستینی کهنه دارم من
سالخوردی جاودان مانند
مرده ریگی داستانگوی از نیاکانم،که شب تا روز
گویدم چون و نگوید چند
سال‌ها زین پیش‌تر در ساحل پر حاصل جیحون
بس پدرم از جان و دل کوشید
تا مگر کاین پوستین را نو کند بنیاد
او چنین می‌گفت و بودش یاد
داشت کم کم شب کلاه و جبهٔ من نو ترک می‌شد
کشتگاهم برگ و بر می‌داد
ناگهان توفان خشمی با شکوه و سرخگون برخاست
من سپردم زورق خود را به آن توفان و گفتم هر چه بادا باد
تا گشودم چشم، دیدم تشنه لب بر ساحل خشک کشفرودم
پوستین کهنهٔ دیرینه‌ام با من
اندرون، ناچار، مالامال نور معرفت شد باز
هم بدان سان کز ازل بودم
باز او ماند و سه پستان و گل زوفا
باز او ماند و سکنگور و سیه دانه
و آن به آیین حجره زارانی
کآنچه بینی در کتاب تحفهٔ هندی
هر یکی خوابیده او را در یکی خانه
روز رحلت پوستینش را به ما بخشید
ما پس از او پنج تن بودیم
من بسان کاروانسالارشان بودم
کاروانسالار ره نشناس
اوفتان و خیزان
تا بدین غایت که بینی، راه پیمودیم
سال‌ها زین پیش‌تر من نیز
خواستم کاین پوستیم را نو کنم بنیاد
با هزاران آستین چرکین دیگر برکشیدم از جگر فریاد
«این مباد! آن باد »
ناگهان توفان بیرحمی سیه برخاست
پوستینی کهنه دارم من
یادگار از روزگارانی غبار آلود
مانده میراث از نیاکانم مرا، این روزگار آلود
های، فرزندم
بشنو و هشدار
بعد من این سالخورد جاودان مانند
با بر و دوش تو دارد کار
لیک هیچت غم مباد از این
کو،کدامین جبهٔ زربفت رنگین می‌شناسی تو
کز مرقع پوستین کهنهٔ من پاک‌تر باشد؟
با کدامین خلعتش آیا بدل سازم
که من نه در سودا ضرر باشد؟
اَی دختر جان!
همچنانش پاک و دور از رقعه ی آلودگان می دار
تهران، تیر ۱۳۳۵
مهدی اخوان ثالث : از این اوستا
آواز چگور
وقتی که شب هنگام گامی چند دور از من
نزدیک دیواری که بر آن تکیه می‌زد بیشتر شب‌ها
با خاطر خود می‌نشست و ساز می‌زد مرد
و موج‌های زیر و اوج نغمه‌های او
چون مشتی افسون در فضای شب رها می‌شد
من خوب می‌دیدم گروهی خسته از ارواح تبعیدی
در تیرگی آرام از سویی به سویی راه می‌رفتند
احوالشان از خستگی می‌گفت، اما هیچ یک چیزی نمی‌گفتند
خاموش و غمگین کوچ می‌کردند
افتان و خیزان، بیشتر با پشت‌های خم
فرسوده زیر پشتواره ی سرنوشتی شوم و بی حاصل
چون قوم مبعوثی برای رنج و تبعید و اسارت، این ودیعه‌های خلقت را همراه می‌بردند
من خوب می‌دیدم که بی شک از چگور او
می‌آمد آن اشباح رنجور و سیه بیرون
وز زیر انگشتان چالاک و صبور او
بس کن خدا را، ای چگوری، بس
ساز تو وحشتناک و غمگین است
هر پنجه کآنجا می خرامانی
بر پرده‌های آشنا با درد
گویی که چنگم در جگر می‌افکنی، اینست
که‌ام تاب و آرام شنیدن نیست
اینست
در این چگور پیر تو، ای مرد، پنهان کیست؟
روح کدامین شوربخت دردمند آیا
در آن حصار تنگ زندانی ست؟
با من بگو؟ ای بینوای دوره گرد، آخر
با ساز پیرت این چه آواز، این چه آیینست؟
گوید چگوری: این نه آوازست نفرینست
آواره‌ای آواز او چون نوحه یا چون ناله‌ای از گور
گوری ازین عهد سیه دل دور
اینجاست
تو چون شناسی، این
روح سیه پوش قبیلهٔ ماست
از قتل عام هولناک قرن‌ها جسته
آزرده خسته
دیری ست در این کنج حسرت مأمنی جسته
گاهی که بیند زخمه‌ای دمساز و باشد پنجه‌ای همدرد
خواند رثای عهد و آیین عزیزش را
غمگین و آهسته
اینک چگوری لحظه‌ای خاموش می‌ماند
و آنگاه می‌خواند
شو تا بشو گیر،‌ ای خدا، بر کوهساران
می باره بارون، ای خدا، می به اره بارون
از خان خانان، ای خدا، سردار بجنور
من شکوه دارم، ای خدا، دل زار و زارون
آتش گرفتم، ای خدا، آتش گرفتم
شش تا جوونم، ای خدا، شد تیر بارون
ابر به هارون، ای خدا بر کوه نباره
بر من بباره، ای خدا، دل لاله زارون
بس کن خدا را بی خودم کردی
من در چگور تو صدای گریهٔ خود را شنیدم باز
من می‌شناسم، این صدای گریهٔ من بود
بی اعتنا با من
مرد چگوری همچنان سرگرم با کارش
و آن کاروان سایه یو اشباح
در راه و رفتارش
عبدالقهّار عاصی : غزل‌ها
پارسی
گل نیست،ماه نیست، دل ماست پارسی
غوغای که،ترنم دریاست پارسی
از آفتاب معجزه بر دوش می‌کشد
روبر مراد و روی به فرداست پارسی
از شام تا به کاشغر از سند تا خجند
آیینه‌دار عالم بالاست پارسی
تاریخ، را وثیقهٔ سبز شکوه را
خون من و کلام مطلاست پارسی
روح بزرگ و طبل خراسانیان پاک
چتر شرف، چراغ مسیحاست پارسی
تصویر را، مغازله را و ترانه را
جغرافیای معنوی ماست پارسی
سرسخت در حماسه و هموار در سرود
پیدا بود از این، که جه زیباست پارسی
بانگ سپیده، عرصهٔ بیدار باش مرد
پیغمبرهنر، سخن راست پارسی
دنیا بگو مباش، بزرگی بگو برو
مارا فضیلتی است که ما را راست پارسی
فریدون مشیری : از خاموشی
شکسته
آن سوی صحرا
ــ پشت سنگستان مغرب ــ
در شعله های واپسین می سوخت خورشید.
وز بازتاب سرخ غمگین درین سوی
می سوخت از نو «تخت جمشید»!
*
من بودم و رویای دورِ آن شبیخون
وان سرخی بیمار گون
آرام آرام
شد آتش و خون!
تاریکی و توفان و تاراج
پرواز مشعل ها، هیاهوی سواران
موج بلند شعله
تا اوج ستون ها
فریاد ره گم کردگان در جنگل دود!
دود در آتش ماندگان، بی حرفِ بدرود
از هم فروپاشیدن ایوان و تالار
در هم فرو پیچیدن دروازه دیوار!
*
بر روی بام و پله، در دالان و دهلیز
بیداد خنجرهای خونریز
غوغای جنگ تن به تن بود
اوج شکوه شرق گرم سوختن بود!
دود سیاهش بی امان در چشم من بود.
بر نقش دیواری ــ در آن هنگامه ــ دیدم
تندیس پاک اورمزد افتاده بر خاک
شمشیر دست اهریمن بود!
کم کم نهیب شعله ها کوتاه می شد!
شب ــ مثل خاکستر ــ فرو می ریخت خاموش
در پرتو لرزان مهتاب
سنگ و ستونهای به خاک افتاده، از دور
اردوی سربازان خسته
روح پریشان زمان، اینجا و آنجا
چون سایه، بر بالین مجروحان نشسته
بهتی به بغض آمیخته،
در هر گلویی راه بر فریاد بسته
چشم جهان
ــ ماه ــ
تا جاودان بیدار می ماند
من بازمی گشتم شکسته
فریدون مشیری : ریشه در خاک
امیرکبیر
رمیده از عطشِ سرخ آفتابِ کویر،
غریب و خسته رسیدم به قتلگاهِ امیر.

زمان، هنوز همان شرمسارِ بهت زده،
زمین، هنوز همین سخت جانِ لال شده،
جهان هنوز همان دست بسته تقدیر!

هنوز، نفرین می بارد از درو دیوار.
هنوز، نفرت از پادشاه بد کردار.
هنوز وحشت از جانیان آدمخوار!
هنوز لعنت ، بر بانیان آن تزویر.

هنوز دستِ صنوبر به استغاثه بلند،
هنوز بیدِ پریشیده ، سر فکنده به زیر،
هنوزهمهمه سروها که «ای جلاد!»
مزن! مکش! چه کنی؟ های ؟!
ای پلید شریر!
چگونه تیغ زنی بر برهنه در حمام؟!
چگونه تیر گشایی به شیر در زنجیر!؟

هنوز، آب، به سرخی زند که در رگ جوی،
هنوز،
هنوز،
هنوز،
به قطره قطره گلگونه، رنگ میگیرد،
از آنچه گرم چکید از رگِ امیر کبیر.

نه خون، که عشق به آزادگی، شرف، انسان،
نه خون، که داروی غم های مردمِ ایران.
نه خون، که جوهر سیال دانش و تدبیر.

هنوز زاریِ آب،
هنوزناله باد،
هنوز گوشِ کرِ آسمان، فسونگر پیر!

هنوز منتظرانیم تا ز گرمابه
برون خرامی ۱، ای آفتابِ عالم گیر.

«نشیمن تو نه این کنج محنت آباد است.
تو را ز کنگره عرش می زنند صفیر!» ۲

به اسب و پیل چه نازی؟ که رخ به خون شستند،
درین سراچه ماتم، پیاده، شاه، وزیر!

چون او دوباره بیاید کسی؟
محال ..... محال،
هزاران سال بمانی اگر،
چه دیر...
چه دیر...!
فریدون مشیری : ریشه در خاک
توضیحات
۶ ــ ریشه در خاک ــ ۱۳۶۴
.
نیایش: ۱۳۵۶
رساتر از فریاد: شهریور ۱۳۵۷
تشنه در آب: برای دوستِ بزرگِ از دست رفته ام «محمود تفضلی» که در سال ۱۳۵۵ از مونیخ نوشته بود: «اینجا همه چیز پاک و نورانی است اما من به سرگشته ای می مانم، که جز در وطنم آرامش نمی پذیرم». ــ سال ۱۳۵۵
ریشه در خاک: در پاسخ دوستی آزادی خواه و ایران دوست که در سال ۱۳۵۲ ازاین سرزمین کوچ کرد و مرا نیز تشویق به رفتن می نمود. ــ ۱۳۵۳
امیرکبیر: ۱ــ شنیده شد که پس از قتل امیر، مردم وقتی می خواستند از کاری محال نام ببرند، می گفتند: «وقتی امیر از گرمابه بیرون آمد!» ۲ــ بیت از حافظ شیراز تضمین شده است. ــ ۱۳۶۱
آفتاب و گل…: ۱۳۵۷
درخت و پولاد…: ۱۳۵۰
در آیینه اشک: برای مادرم
در آن جهان خوب…: ۱ــ بیرون جلوی در، نام کتابی است از ولفگانگ بورشرت نویسنده آلمانی. ــ ۱۳۵۶
.
afasoft.ir
فریدون مشیری : لحظه ها و احساس
آن سوی مرز بهت و حیرت
با برق اشکی در نگاه روشن خویش
ما را گذر می داد در احساس آهو
ما را خبر می داد از بیداد صیاد
من این میان مجذوب شور و حالت او
از راز هر نفش
با ما سخن گفت و ما
زنجیریان برج افسوس
در ما نظر می کرد و ما
سرگشتگان شهر جادو
می راندمان رندانه از آن پرده سرخ
ویرانه جنگ
رنگین به خون بی گناهان
می خواند مان مستانه
با آرامش مهر
در آبی صبح صفاهان
می بردمان از کوچه باغ
دور تاریخ
همراه خیل دادخواهان
یکراست تا دربار کوروش شاه شاهان
شهنامه را در نقش هایی جاودانی
از نو شنیدیم
محمود را در پیشگاه شاعر توس
بر تخت دیدیم
در هر قدم جان های ما شیداتر از پیش
در قلم احساس او نازکتر از مو
از تار و پود نقش ها
موسیقی رنگ
می زد به تار و پود ما چنگ
تالار می رقصید انگار
بر روی بال این همه آواو آهنگ
گفتم که این رسام مانی است
آورده نقشی تازه همچون نقش ارژنگ
آن سوی مرز بهت و حیرت
ما مات از پا می نشستیم
در پیش آن اعجوبه ذوق و ظرافت
می شکستیم
مبهوت آن همت هنر احساس نیرو
رسام بود و حاصل اندیشه او
بیرون ازین هنگامه های رنگ و تصویر
پیوند تار و پود جان ها پیشه او
دنبال این صیاد دلها
همراه آهو
ما با زبان بی زبانی
آفرین گو 
فریدون مشیری : لحظه ها و احساس
توضیحات
۱۱ ــ لحظه ها و احساس ــ ۱۳۷۴
.
دل افروزانِ شادی
هدیه دوست
محیط زیست!
ای وای شهریار ... ! ۱ـ اشاره به کوره های آدم سوزی در دوران هیتلر در آلمان ۲ـ«صدای خدا» نام مثنوی بلندی است از شهریار (کلیات، صفحه ۳۹۰) ۳ـ دیوان شهریار(کلیات، ص ۱۸۵) ۴ـمنظومه حیدر بابا – دیوان شهریار(صفحه ۶۵۵) ۵ـ قصیده معروف مسافرت شاعرانه شهریار با مطلع: کجاست تخت سکندر، کجاست افسر دارا/ ازین حدیث بخوانید بی وفایی دنیا(کلیات، ص ۳۱۷) که ضمن آن می گوید: وطن جاست فروهل حکایت وطم من!/ یکی است کیش رها کن حدیث مسلم و ترسا ۶ـ جهان مراست وطن، مذهب من است محبت/چه کافر و چه مسلمان چه آسیا چه اروپا ــ آذرماه ۱۳۶۷
بهارِ خاموش
ابر بی باران
بی خبر
قهر
بیهودگی
سحر
ذرّه ای در نور
لحظه و احساس
از اوج
هر که با ما نیست
مثل باران
بهاری پر از ارغوان
یاد و کنار
عشق
هیچ و باد...
نوایی تازه
در بیشه زار یادها
حرف طرب انگیز
راز نگه دارترین
روح چمن
از صدای سخن عشق
ای جان به لب آمده
ای داد
تا لب ایوان شما
حاصل عشق
ای خفته روزگار
آه آن همه خاک
آیا
آیا برادرانیم
ترنم رنگین
حصار
خوش آمد بهار
درس معلم
دریچه
آن سوی مرز بهت و حیرت
با یاد دل که آینه ای بود
برف شبانه
به یاران نیمه راه
بهار خاموش
در کوه های اندود
دل تنگ
لبخند سحرخیزان
مثل باران
زبان بی زبانان
زبان معیار
زبانم بسته است
سحر ها همیشه
سرود
سرود کوه
شکوه روشنایی
فریدون مشیری : تا صبح تابناک اهورایی
ایران و جوانان
ایران کهنسال
در عرصة تاریخ
در پهنة علم و ادب و دانش و فرهنگ
همواره درخشده
توانمند،
توانا
پرورده بزرگانی، نام‌آور
دانا
پیران کهن داشته،
در عالم یکتا!

امروز،
ایران به جوانانش نازد که توانند
«اسب شرف از گنبد گردان بجهانند،»
در عرصة میدان جهان نام برآرند

ایران،
دیروز به پیران خردمندش نازید
امروز،
ایران به جوانان برومندش نازد
نسلی که تواند
ایران را آزادتر، آبادتر از پیش بسازد
نسلی که ز اوهام و خرافات گسسته است
اهریمن نادانی را شاخ شکسته است!
نسلی که به ظلمت‌کدة جهل نمانده ا‌ست
خود را به جهان‌های پر از نور رسانده است

فردا همه با نسل جوان است که امروز
هر روز
تواناتر و آگاه‌تر از پیش
با تکیه به نیروی امید و خرد خویش
در عرصة میدان جهان راه گشاید
هر روز سرافرازتر از پیش برآید!
فریدون مشیری : از دریچه ماه
البرز
البرز سالخورده، مانند زال زر
موی سپید را
افشانده تا کمر
رنجیده از سپهر

برتافته نگاه خود از روی ماه و مهر
بر زیر پای خویش
می‌افکند نگاه

بر چهره گداخته، سیلاب اشک را
شاید به بیگناهی خود می‌کند گواه

سیمرغ سال‌هاست که از بام قله‌هایش
پرواز کرده است
پرهای چاره‌گر را
همراه برده است
فر هما که بر سر او سایه می‌فکند
اورنگ خویش را به کلاغان سپرده است!

در زیر پای او
قومی ستم‌ کشیده، پریشان و تیره‌روز
در چنگ ناکسان تبهکار کینه‌توز
جان می ‌کند هنوز!

این قوم سرفراز غرورآفرین، دریغ
دیری‌ست کز تهاجم دشمن، فریب دوست!
چون لشکری رها شده، از هم گسیخته!
جمعی به دار شده، جمعی گریخته!
وان همت و غرور فلک‌سای قرن‌ها
بر خاک ریخته!

وین جمع بازمانده گم کرده اصل خویش
خو کرده با حقارت تسلیم
نومید و ناتوان
دربند آب و نان!

البرز سالخورده، افسرده و صبور
جور سپهر را
بر جان دردمندش
هموار می‌کند
گاهی نظر در آینه قرن‌های دور
گاهی گذر به خلوت پندار می‌کند:
- «آیا کدام تندر،
این جمع خفته را
بیدار می‌ کند؟
آیا کدام رستم، افراسیاب را
در حلقه کمند گرفتار می‌کند؟
آیا کدام کاوه، ضحاک را به دار نگونسار می‌کند؟
آیا کدام بهرام، آیا کدام سام،
آیا کدام گمنام...؟»

البرز سالخورده
در پیچ و تاب گردش ایام،
رنجیده از سپهر
برتافته نگاه خود از روی ماه و مهر
بر زیر پای خویش
می‌ افکند نگاه،
تا کی طلایه‌دار رهایی رسد ز راه؟
فریدون مشیری : نوایی هماهنگ باران
گام نخستین
با من سخن می ‌گوید این بید کهن‌سال
می‌بیندم سرگشته و برگشته احوال
این چهره در گیسو نهفته
این در گذرگاه زمان، با رهگذاران
روزی هزاران قصه ناگفته، گفته.

گر گوش جانت هست هر برگش زبانی‌ست
با هر زبانش داستانی‌ست
من هر سحر می‌خوانمش، چونان کتابی
می ‌تابد از او در وجودم آفتابی
هر روز در نور و نسیم بامدادان
با اولین لبخند خورشید
با من سخن می‌گوید این بید:
«می‌دانی، ای فرزند، روزی، روزگاری
فرمان پاک اورمزدت کارفرما
آیین مهرت رهنما بود؟
نیروی تدبیر تو، نور دانش تو
بر نیمی از روی زمین فرمانروا بود؟

اندیشه نیکت چو خورشیدی فرا راه
گفتار نیکت، پرتوی از جان آگاه
کردار نیکت، سروری را رهگشا بود

آن روزگاران کهن را یاد داری؟
می‌بینی اکنون در چه حالی، در چه کاری؟
می‌دانی آیا تخت و ایوانت کجا بود؟
ای مانده اینک، بسته در زنجیر تحقیر
زنجیر تقدیر
زنجیر تزویر
زنجیر...
کی جان آزادت به دوران‌های تاریخ
با این همه خواری، زبونی آشنا بود؟

افسوس
افسوس

زهر سیاه ناامیدی
این قوم را مسموم کرده‌ست
احساس شوم ناتوانی
آن عزم چون پولاد را چون موم کرده‌ست

دیری‌ست دل‌ها و روان‌ها
از پرتو خورشید دانش دور مانده‌ست
وان دیده در هر زبان بیدار، انگار
دور از جهان روشنایی، کور مانده‌ست

زنجیر صد بندت بر اندام است هرچند
هرچند می‌ساید تو را زنجیر صد بند
هرچند دشمن
مانند بیژن
در بند چاهت نشانده‌ست
بیرون شدن زین هفتخوان را چاره مانده‌ست

گام نخستین: همتی در خود برانگیز
برخیز ! در دامان فردوسی بیامیز
شهنامه او می‌نماید گوهرت را
اندیشه او می‌گشاید شهپرت را

جانداری او می‌رهاند جانت از رنج
یکبار دیگر بر می‌افرازی سرت را

فردوسی، این دانای بینای بشردوست
باغ خرد را در گشوده‌ست
در مکتب «دانا تواناست»
راه رهایی را نموده‌ست
در هر ورق نیروی دانش را ستوده‌ست

شهنامه‌اش، آزادگی را زادگاه است
آزادگان پاک جان را زاد راه است
نیکی، درستی، مهر، پاکی، مکتب اوست
نادانی و سستی، کژی، اندیشه بد
در پیشگاه او گناه است

بر رسم و راه داد می‌ خواهد جهان را
همواره سوی داد خواند مردمان را
دشت سخن را طبع سرشارش سمند است
پندی اگر می‌بایدت دنیای پند است
هرگز نه اهل ماتم و تسلیم و خواری
هرگز نه اهل ناله و نفرین و زاری
حتی در آن دوران که پیری مستمند است
سوی پدید آرنده گردون گردان
چون رعد، فریادش بلند است!

خورشید شعرش، خون تازه‌ست
در پیکر پژمرده تو
گفتار نغزش نور و نیروست
در هستی سردرگریبان برده تو!
برخیز! در دامان فردوسی بیاویز
گام نخستین است و گام آخرین است
راهی که از چاهت برون آرد همین است.