عبارات مورد جستجو در ۶۶۱۷ گوهر پیدا شد:
قاسم انوار : رباعیات
شمارهٔ ۷
هر چندکه در زمانه یک محرم نیست
بنیاد اساس دوستی محکم نیست
مادر همه حال باغمش دلشادیم
چون غم بسلامتست،دیگر غم نیست
قاسم انوار : رباعیات
شمارهٔ ۳۲
بودیم درین عالم فانی رفتیم
زین ملک بملک جاودانی رفتیم
گشتیم ز ملکت تن خود بیزار
از ملکت تن بملک جانی رفتیم
قاسم انوار : رباعیات
شمارهٔ ۳۵
هرچند که در مرتبه مامورانیم
بس ظاهر و پیداست که ما میرانیم
یک لحظه گداییم و دمی سلطانیم
در حالت خویشتن عجب می مانیم
قاسم انوار : رباعیات
شمارهٔ ۴۴
از لذت عاشقی چومسرور شوی
در لشگر عاشقان چو منصور شوی
از ظلمت خود اگر دمی دور شوی
در نور شوی و عاقبت نور شوی
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸
باده چون زور آورد هشیار می سازد مرا
خواب چون گردد گران بیدار می سازد مرا
صبح را گلگونه می بخشد کف خاکسترم
سوختن رنگین تر از گلزار می سازد مرا
دارد اکسیر حواس جمع دل چون شد خراب
سایه ویرانه ها بسیار می سازد مرا
غفلتم تعمیر آگاهی است دیدم بارها
چشم خواب آلود من بیدار می سازد مرا
بلبل گلهای شوخ از دور بودن خوشتر است
سیر باغ آرزو بیزار می سازد مرا
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱
گردیده خوان نعمت وجه معاش ما
خجلت کشد زخود دل کاهل تلاش ما
الفت شراب تلخ و محبت بساط عیش
باغ و بهار ما دل آیینه پاش ما
پیمانه در هوای گل و خار می زنیم
عالم تمام میکده انتعاش ما
خون می خوریم و منت دریا نمی کشیم
از پهلوی دل است چو ساغر معاش ما
آب وهوای ساختگی زهر قاتل است
در پرده بوی گل نشود راز فاش ما
با محرمان حیرت از این بیشتر مکاو
ما ناله ایم بیخودی ما خراش ما
شال از حریر شوخ تر و گل قماش تر
جز شعله هیچ جامه ندارد قماش ما
سرباریی است در سر هر مو جدا جدا
در خواب دیده تیر که را سرتراش ما
شرمنده دلیم که پر می کشد اسیر
خفت ز دست همت مطلب تراش ما
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۴
دلی ز دور به صد رنگ می نمایندت
چو آب گشت دلت سنگ می نمایندت
تو مست باده نیرنگ و مطربان پرکار
چه نغمه ها ز یک آهنگ می نمایندت
توکل تو بلند است و آرزو فربه
قبای فقر از آن تنگ می نمایندت
دلت چو سخت ستم شد به اشک مظلومان
حباب را گره سنگ می نمایندت؟
خبر زخویش نداری و ساقیان فریب
هزار جلوه به یکرنگ می نمایندت
چه وصله ها زده صحرا به چاک خرقه فقر
ز بخیه کاری فرسنگ می نمایندت؟
اسیر سایه خمهای باده در مستی
نشان مسند و اورنگ می نمایندت
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۳
صفحه افلاک سرلوح کتاب غفلت است
نسخه ایام طومار حساب غفلت است
می توان گلهای رنگین چید از بزم جهان
ذره تا خورشید سرمست شراب غفلت است
پرسش بیدار دل توفیق آگاهی بس است
محشر صاحبدلان تعبیر خواب غفلت است
محو دنیا اتحاد صورت و معنی ندید
در نظر آیینه اعمی را کتاب غفلت است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۴
بلبل بیا که ناله ارزان غنیمت است
ابر بهار و صحبت یاران غنیمت است
از هر لبی نوای دگر می توان شنید
تعبیر خوابهای پریشان غنیمت است
عمر عزیز کینه عبث می رود به باد
فرصت غنیمت است عزیزان غنیمت است
گلبازی اشاره و ایما شکفته تر
در سنگلاخ سیر گلستان غنیمت است
یک جلوه مهربانی احباب و صد بهار
از ابر خشک شوخی باران غنیمت است
هر یک طراز جیب و کناری است گل بچین
گلهای خیر صحبت یاران غنیمت است؟
هر یک خدیو دهری و هریک امام شهر
وحشت بیا که الفت ایشان غنیمت است
راه گریز هیچ ندانی خوش است اسیر
بودن در این مجادله نادان غنیمت است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۰
نه همین دام و نه دانه بسیار است
در هوا آشیانه بسیار است
لب خاموش و خلق بدنامند
گفتگو پر بهانه بسیار است
راستیها به کیش پیر جنون
یک کمان را دو خانه بسیار است
خون خود ریختن مروت نیست
خلق را هم بهانه بسیار است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۵
گر به دست آید گل داغ از گلستان خوشتر است
بر خورد گر زخم ناسور از نمکدان خوشتر است
در نظر حسن پری دارد تماشای نهان
وادی حسرت ز طرف نرگسستان خوشتر است
می کند چون نقش پای دل گلی در آستین
جاده شوق از خیابان گلستان خوشتر است
بستر ریگ روان همراه داری منعمی
خواب اگر آید به دامان بیابان خوشتر است
گر چه دارد قطره نیسان گهر در آستین
سنگ اگر بارند بر دیوانه طفلان خوشتر است
هر بیابانی که جولان غزالی دیده است
سایه خارش به چشم ما ز مژگان خوشتر است
گفتگو در پرده کردن صد طرف دارد اسیر
پیش من از یار عریان حرف عریان خوشتر است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۳
الفت آباد محبت را خراج دیگر است
گریه را سوز دگر غم را رواج دیگر است
مسند جم تکیه گاه گرد نسیان است و بس
پادشاه بیکسی را تخت و تاج دیگر است
عاشق بیچاره گه پروانه گاهی بلبل است
هر گلی را در گلستانش مزاج دیگر است
گوشه ای داریم و سیر دشت و صحرا می کنیم
الفت ما را به وحشت امتزاج دیگر است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۶
ممنون خویش بودن دل قوت دل است
درخاک و خون تپیدن دل عادت دل است
بادام تلخ چاشنی عیش دیده است
درکام زهر غوطه زدن لذت دل است
نشو و نما چو خار بن از پیش دیده است
در شهره مشقت دل راحت دل است
رنگ شکسته زینت قلب سیاه نیست
بی دست و پا شدن اثر جرأت دل است
کسی اختیار خویش به دشمن نداد اسیر
هر جا رسید کار من از دولت دل است
تا روز عیش حشر پریشان صبحدم
تعبیر خواب یکشبه جمعیت دل است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۶
پیش او اظهار غمهای نهانی مشکل است
همزبانی با زبان بیزبانی مشکل است
زندگی تلخ است بی پیمانه سرشار عشق
تلخکامی تا نباشد کامرانی مشکل است
گر نیابد در خیالش دل حیات جاودان
خضر اگر باشیم بر ما زندگانی مشکل است
ساغر دل از نگاهی چشمه سیماب شد
بعد از این در عشق لاف سخت جانی مشکل است
عشق چون دیوانگان بی اختیارم کرده است
ور نه بر من گفتن راز نهانی مشکل است
چین پیشانی بود نقش شکست دل اسیر
زیستن در زیر سقف سرگرانی مشکل است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۱
چشم بدخو چون هجوم آورد طاقت خوشنماست
چون غضب شمشیرکین بندد مروت خوشنماست
پیر خود بار اطاعت برده بر دوش غرور
از جوانان خجالت پیشه طاعت خوشنماست
رستمی در گفتگو با خصم عاجز کیش نیست
دست داری حرف عجز آمیز جرأت خوشنماست
چون شود بیدار کارش بیش می آید ز دست
جوهر شمشیر را خواب فراغت خوشنماست
صبح چون شد هرکسی و جرأت بازوی خویش
شام هیجا خصم را با خصم الفت خوشنماست
صبح صادق خضر این عصر است و موسی آفتاب
در صف روشندلان عهد اخوت خوشنماست
دوستانی را که با هم سینه صافی کرده اند
در میان جنگ ایمای محبت خوشنماست
از تغافل پیشه ای کی شکوه می ورزد اسیر
هر چه می آید از آن خصم مروت خوشنماست
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۱
امتحان خلق دل پامال سودا کردن است
عشق عبرت کردن آزار تماشا کردن است
چشم خونگرمی ز هر افسرده خونی داشتن
نبض آتش ز آستین موج پیدا کردن است
خواب راحت دیده ای نام تحمل می بری
سخت جانی با دل نازک مدارا کردن است
ممسکان را دست در عالم فشاندن چون سراب
پنجه مومین ز تاب شعله گیرا کردن است
هر سبک اندیشه را محرم شمردن جاهلی است
راز دل بر صفحه آیینه انشا کردن است
اینقدر دانم که در بزم گدا با محتشم
خرم از هر مدعا گشتن به دل جا کردن است
پرتو حسن تو از سیمای هستی یافتن
صبح در آیینه دریا تماشا کردن است
راز او فهمیدن از مکتوب اشک آلودگان
سیر عکس گلستان در جوی صحرا کردن است
اختلاط عقل دوراندیش با شغل جنون
در دل اسباب پریشانی مهیا کردن است
بینوا کاری ندارد با کسی فکر اسیر
مصرعی از معنی بیگانه طمغا کردن است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۸
گریه زچشمم به امان آمده است
ناله ز آهم به فغان آمده است
محرم و بیگانه از این پرده دور
راز دل ما به زیان آمده است
چون نکند طاقتم از خود کنار
حرف کنارش به میان آمده است
چله نشینی به از انگور نیست
پیر به خم رفته جوان آمده است
از سرکوی تو چو مستان اسیر
خنده کنان نعره زنان آمده است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۷
بی سبزه نوبهار ندانم چکاره است
معشوق ریش دار بهشت نظاره است!
روشن سواد دیده کند فهم مصرعم
عالم تمام یک جگر پاره پاره است
چشم دلم همیشه به سوی تو می جهد
گر خواب رفته سبحه صد استخاره است
نومیدی تمام امید تمام ما
بیچارگی کلید درگنج چاره است
از هر پیاله لذت سرشار گل کند
با دوست می بنوش که عمر دوباره است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۸
بهار عمر و نوروز جوانی است
دریغا قحط سال شادمانی است
دلی دارم که هیچش یاد من نیست
ز بس مشغول غمهای نهانی است
ز فیض عشق شیرین کوهکن را
شرار تیشه گنج خسروانی است
طلب کرده است جان را از من امروز
خدنگ آن کمان ابرو نشانی است
مشو ای عندلیب از غنچه غافل
که طفلی در کمال خرده دانی است
اسیر عشق را در پیش جانان
کجا یارای حرف و همزبانی است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۰
صبرم حریف عربده نیم ناز نیست
شادم که عمر رنجش بیجا دراز نیست
مرغ دلی به رشته نظاره بسته ایم
طالع نگر که مژده پرواز باز نیست
بیگانگی میان من و یار بیشتر
الفت رسا چو گشت کم از احتراز نیست
عشق پلنگ خو نشناسد جوان ز پیر
گل را به بزم شعله ز خار امتیاز نیست
آشفتگی ز سایه من موج می زند
کس رو شناس پرتو خورشید راز نیست
عالم زخوی گرم تو یک شعله آتش است
کو شیشه ای که کوره خارا گداز نیست
راضی به دشمنی شده ام رشک غیر چیست
مگذر ز کشتنم که نیازی به ناز نیست
بیند به سوی غیر و دلش صید رشک ماست
غمگین مباش اسیر که دشمن گداز نیست