عبارات مورد جستجو در ۳۶۴۲ گوهر پیدا شد:
امیرخسرو دهلوی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
گزیدهٔ غزل ۳۱۴
باده کش دوزخیان بهتر ازین متقیان
کز پی خلد برین طاعت معبود کنند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
گزیدهٔ غزل ۴۳۵
کتاب فقه ندانند در مدارس ما
دریغ عمر که شد صرف در اصول و فروع
فقیه شرع که ما را همی کند تکفیر
به عمر خویش نکردست سجده‌ای به خضوع
امیرخسرو دهلوی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
گزیدهٔ غزل ۵۸۵
بر خسرو غمزه‌ای تمامست
شمشیر چرا زنی دو دسته
امیرخسرو دهلوی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
گزیدهٔ غزل ۵۹۶
نفسی که با نگاری گذرد به شادمانی
مفروش لذتش را به حیات جاودانی
ز طرب مباش خالی می‌رود خواه و ساقی
که غنیمتست و دولت دو سه روز زندگانی
غم نیستی و هستی نخورد کس که داند
که گذشت عمر و باقی نبود جهان فانی
مکن ای امام مسجد من رند را ملامت
چو به شهر می‌پرستان نرسیده‌ایی چه دانی؟
چه شوی به زهد غره که ز دیر می پرستان
به خدا رسید بتوان به تضرع نهانی
تو و زهد خرقه پوشان من و دیر درد نوشان
به تو حال ما نماند تو به حال ما نمانی
بخدا که رشکم آید به رخش ز چشم خود هم
که نظر دریغ بماند ز چنان لطیف رویی
رودکی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۱۰
چو گرد آرند کردارت به محشر
فرو مانی چو خر به میان شلکا
رودکی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۲۳
خاک کف پای رودکی نسزی تو
هم بشوی گاو و هم بخایی برغست
رودکی : ابیات به جا مانده از کلیله و دمنه و سندبادنامه
بخش ۹۲
هست از مغز سرت، ای منگله
همچو رش مانده تهی از کشکله
رودکی : ابیات به جا مانده از مثنوی بحر خفیف
پاره ۲۶
ریش و سبلت همی خضاب کنی
خویشتن را همی عذاب کنی
شهریار (سید محمدحسین بهجت تبریزی) : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۵ - ارباب زمستان
زمستان پوستین افزود بر تن کدخدایان را
ولیکن پوست خواهد کند ما یک لاقبایان را
ره ماتم سرای ما ندانم از که می پرسد
زمستانی که نشناسد در دولت سرایان را
به دوش از برف بالاپوش خز ارباب می آید
که لرزاند تن عریان بی برگ و نوایان را
به کاخ ظلم باران هم که آید سر فرود آرد
ولیکن خانه بر سر کوفتن داند گدایان را
طبیب بی مروت کی به بالین فقیر آید
که کس در بند درمان نیست درد بی دوایان را
به تلخی جان سپردن در صفای اشک خود بهتر
که حاجت بردن ای آزاده مرد این بی صفایان را
به هر کس مشکلی بردیم و از کس مشکلی نگشود
کجا بستند یا رب دست آن مشکل گشایان را
نقاب آشنا بستند کز بیگانگان رستیم
چو بازی ختم شد بیگانه دیدیم آشنایان را
به هر فرمان آتش عالمی در خاک و خون غلطید
خدا ویران گذارد کاخ این فرمانروایان را
به کام محتکر روزی مردم دیدم و گفتم
که روزی سفره خواهدشد شکم این اژدهایان را
به عزت چون نبخشیدی به ذلت می ستانندت
چرا عاقل نیندیشد هم از آغاز پایان را
حریفی با تمسخر گفت زاری شهریارا بس
که می گیرند در شهر و دیار ما گدایان را
شهریار (سید محمدحسین بهجت تبریزی) : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹ - انتحار تدریجی
خجل شدم ز جوانی که زندگانی نیست
به زندگانیه من فرصت جوانی نیست
من از دو روزه ی هستی به جان شدم بیزار
خدای شکر که این عمر جاودانی نیست
همه به گریه ابر سیه گشودم چشم
دراین افق که فروغی ز شادمانی نیست
به غصه بلکه به تدریج انتحار کنم
دریغ و درد که این انتحار آنی نیست
نه من به سیلی خود سرخ می کنم رخ و بس
به بزم ما رخی از باده ارغوانی نیست
ببین به جلد سگ پاسبان چه گرگانند
به جان خواجه که این شیوه ی شبانی نیست
ز بلبل چمن طبع شهریار افسوس
که از خزان گلشن شور نغمه خوانی نیست
شهریار (سید محمدحسین بهجت تبریزی) : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴ - عید خون
نوجوانان وطن بستر به خاک و خون گرفتند
تا که در بر شاهد آزادی و قانون گرفتند
لاله از خاک جوانان می دمد بر دشت و هامون
یا درفش سرخ بر سر انقلابیون گرفتند
خرم آن مردان که روزی خائنین در خون کشیدند
زان سپس آن روز را هر ساله عید خون گرفتند
با دمی پنهان چو اخگر عشق را کانون بیفروز
کوره افروزان غیرت کام از این کانون گرفتند
خوف کابوس سیاست جرم خواب غفلت ما
سخت ما را در خمار الکل و افیون گرفتند
کار با افسانه نبود رشته ی تدبیر می تاب
آری ارباب غرائم مار با افسون گرفتند
خاک لیلای وطن را جان شیرین بر سر افشان
خسروان عشق درس عبرت از مجنون گرفتند
شهریارا تا محیط خود تنزل کن بیندیش
کاین قبا بر قامت طبع تو ناموزون گرفتند
شهریار (سید محمدحسین بهجت تبریزی) : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۴ - یاران دغل
گر من از عشق غزالی غزلی ساخته ام
شیوه تازه ای از مبتذلی ساخته ام
گر چو چشمش به سپیدی زده ام نقش سیاه
چون نگاهش غزل بی بدلی ساخته ام
شکوه در مذهب درویش حرامست ولی
با چه یاران دغا و دغلی ساخته ام
ادب از بی ادب آموز که لقمان گوید
از عمل سوخته عکس العملی ساخته ام
می چرانم به غزل چشم غزالان وطن
مرتعی سبز به دامان تلی ساخته ام
شهریار از سخن خلق نیابم خللی
که بنای سخن بی خللی ساخته ام
شهریار (سید محمدحسین بهجت تبریزی) : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۵ - کنج ملال
خلوتی داریم و حالی با خیال خویشتن
گر گذاردمان فلک حالی به حال خویشتن
ما در این عالم که خود کنج ملالی بیش نیست
عالمی داریم در کنج ملال خویشتن
سایه دولت همه ارزانی نودولتان
من سری آسوده خواهم زیر بال خویشتن
بر کمال نقص و در نقص کمال خویش بین
گر به نقص دیگران دیدی کمال خویشتن
کاسه گو آب حرامت کن به مخموران سبیل
سفره پنهان می کند نان حلال خویشتن
شمع بزم افروز را از خویشتن سوزی چه باک
او جمال جمع جوید در زوال خویشتن
خاطرم از ماجرای عمر بی حاصل گرفت
پیش بینی کو کز او پرسم مآل خویشتن
آسمان گو از هلال ابرو چه می تابی که ما
رخ نتابیم از مه ابر و هلال خویشتن
همچو عمرم بی وفا بگذشت ما هم سالها
عمر گو برچین بساط ماه و سال خویشتن
شاعران مدحت سرای شهریارانند لیک
شهریار ما غزل خوان غزال خویشتن
شهریار (سید محمدحسین بهجت تبریزی) : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۸ - مقام انسانی
خلوتم چراغان کن ای چراغ روحانی
ای ز چشمه‌ی نوشت چشم و دل چراغانی
سرفرازی جاوید در کلاه درویشی است
تا فرو نیارد کس سر به تاج سلطانی
تا به کوی میخانه ایستاده ام دربان
همتم نمی‌گيرد شاه را به دربانی
تا کران این بازار نقد جان به کف رفتم
شادیش گران دیدم اندهش به ارزانی
هر خرابه خود قصریست یادگار صد خاقان
چون مدائنش بشنو خطبه‌های خاقانی
عقده‌ی سرشک ای گل بازکن چو بارانم
چند گو بگیرد دل در هوای بارانی
از غبار امکانت چشمه‌ی بقا زاید
گر به اشک شوق ای دل این غبار بنشانی
برشدن ز چاه شب از چراغ ماه آموز
تا به خنده در آفاق گل به دامن افشانی
شمع اشکبارم داد در شب جدائی یاد
با زبان خاموشی شیوه‌ی خداخوانی
از حصار گردونم شب دریچه ای بگشا
گو رسد به خرگاهت ناله های زندانی
گله اش به پیرامن زهره ام چراند چشم
چند گو در این مرتع نی زنی و چوپانی
ساحل نجاتی هست ای غریق دریا دل
تا خراج بستانی زین خلیج طوفانی
وقت خواجه ی ما خوش، کز نوای جاویدش
نغمه ساز توحید است ارغنون عرفانی
روی مسند حافظ شهریار بی مایه
تا کجا بیانجامد انحطاط ایرانی
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۶۷
راه دین پیداست لیکن صادق دین‌دار کو
یک جهان معشوق بینم عاشق غمخوار کو
عالمی پر ذوالخمارست از خمار خواجگی
ای دریغا در جهان یک حیدر کرار کو
دیو مردم بین که خود را چون ملایک ساختند
با چنین دیوان بگو بند سلیمان‌وار کو
گر به بوی و رنگ گویی چون گلم پس همچو گل
مر ترا پایی پر از خاک و سری پر خار کو
معلف اسبان تازی را خران بگرفته‌اند
در چنین تشویش ملک ای زیرکان افسار کو
گشت پر طوفان ز نااهلان زمانه چون کنم
آن دعای نوح و آن کشتی دریا بار کو
هست پنجه سال تا تو لاف مردی می‌زنی
پس چو مردان یک دمت بی‌زحمت اغیار کو
طور هست و «لن ترانی» لیک چون موسی ترا
آن تجلای جلال و وعدهٔ دیدار کو
پیش ازین در راه دین بد صدهزار اسفندیار
گرد هفت اقلیم اکنون یک سپه‌سالار کو
یک جهان بوبکر و عثمان و علی بینم همی
آن حیا و حلم و عدل و صدق آن هر چار کو
در ره هل من مزید عاشقی مرجانت را
آن اناالحق گفتن و آن دجله و آن دار کو
گر به جنت در به دوزخ رخت بنهی پس ترا
سینه و دیده گهی پر نور و گه پر نار کو
هم ز وصل و هم ز محنت چون محبان هر زمان
چهره همچون لاله‌زار و دیده لولو بار کو
بی رجا و خوف گر گویی که هستی خاک و باد
پس بجای باد و خاک آرامش و رفتار کو
هو دج از معشوق و ربع از عاشقان خالی بماند
در دیار دردمندان یک در و دیار کو
زین سخن چندان که خواهی خوانده‌ام در گوش عقل
لیکن اندر دهر مردی عاقل و هشیار کو
رفت گبری پیش گبری گفت هم کیش توام
گبر گفت ار چون منی پس بر میان زنار کو
تو همی گویی که شب تا روز اندر طاعتم
پس نشان طاعتت بر روی چون دینار کو
طرفه مرغان بر درخت دین همی نالند زار
اندر آن گلزار جانت را نوای زار کو
چشم موسی تار شد بر طور غیرت ز انتظار
جلوهٔ توحید و برق خرمن اشرار کو
او ریا گر دم فرو بر بست از اسرار شوق
از لب داوود صوتی به ز موسیقار کو
سالها شد تا چو بلبل جملگی گفتی نکرد
پس چو باز آخر دمی کردار بی‌گفتار کو
کی نهی در راه هستی تو زمام نیستی
مردهٔ زنده کجا و خفتهٔ بیدار کو
گیرمت بوبکر نامت چون نداری صدق او
باری آن دندان مار و زخم آن در غار کو
چون همی خواهی که عماری بوی بر ساق عرش
در ره اسلام عشق بوذر و عمار کو
با فرشته صلح کردی ای رفیق مدعی
پس به دارالملک دین با اهرمن پیکار کو
ور ز راه نیکبختی خلوتی بگزیده‌ای
چون سنایی پس تنت بیکار و جان در کار کو
هم بدین وزن ای پسر پور خطیب گنجه گفت:
«نوبهار آمد نگارا بادهٔ گلنار کو»
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۶۸
دلی از خلق عالم بی‌غمی کو
برون از عالم دل عالمی کو
درین عالم دم و غم جفت باید
مرا غم هست باری همدمی کو
نگویی تا که درد عاشقی را
بجز مرگ از دواها مرهمی کو
به عشق اندر ز بیم هجر بنمای
که از خلق عالم خرمی کو
اگر مردان عالم کمزنانند
ترا زان کمزدن آخر کمی کو
حکایت چند از ابلیس و آدم
همه ابلیس گشتند آدمی کو
جهان دیو طبیعت جمله بگرفت
دریغا از حقیقت رستمی کو
اگر دعوی کنی در ملک بنمای
که در انگشت ملکت خاتمی کو
سلیمان‌وار اگر خواهی همی ملک
ز بادت خنگ و ز ابرت ادهمی کو
چو در دین بر خلاف امر و نهیی
ز کامت نالهٔ زیر و بمی کو
همه سور هوای نفس سازند
ز آه و درد دینشان ماتمی کو
به شرع اندر ز بهر طوف کعبه
ز چینی و ز زنگی محرمی کو
بجز در عالم تسلیم و تحقیق
دلی پر غم و پشت پر خمی کو
ز بهر عدت گور و قیامت
ترا در چشم دل نار و نمی کو
چو در نی بست تن ایمن نشستی
ز دل در جان جانت طارمی کو
همه گویندهٔ فسق و فجوریم
ز هزل و ژاژ گفتن با کمی کو
براهیمان بسی بودند لیکن
بگو تا چون خلیل و ادهمی کو
به عالم در فراوان سنگ و چاهست
ولی چون عیسی‌بن مریمی کو
سنایی‌وار در عالم تو بنگر
ز بهرش ارحمی و ترحمی کو
اگر فارغ شدی در دین ز دنیا
بست رخ بی ریا دل بی غمی کو
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۶۹ - در مدح بهرامشاه
جویندهٔ جان آمده ای عقل زهی کو
دلخواه جهان آمده‌ای قوم خهی کو
آمد سبب عشق در اصحاب دلی کو
آمده که بیجاده در آفاق کهی کو
این نعمت جان را که به ناگاه در آمد
ای سرد مزاجان ز دل و جان شرهی کو
این نطع پر از اسب و پیاده و رخ و پیلست
بر نطع شما آخر فرزین و شهی کو
چون نیست قبولی به سوی درد شما را
در ماتم بی‌دردی تاریک رهی کو
ای زخمه زنان شد چو بهشتی ز رخش صدر
در صدر بهشت از ره داوود رهی کو
عیسی و خرش هر دو چو در مجلس مااند
آنرا چو سماع آمد این را گیهی کو
گفتند که آن روی چو مه را شبهی هست
آن سلسلهای شبه گوان را شبهی کو
در روز و شب چرخ چو زلف و رخ او کو
روز و شب پیوسته به زیر کلهی کو
صاحب خبری رنگ سپیدست و سیاه‌ست
این هر دو چو آن هر دو سپید و سیهی کو
جز چهره و جز غمزهٔ او در صف ایام
روی همهٔ دولت و پشت سپهی کو
ای خازن فردوس بگو کز پی نزهت
در خلد برین روی چنین جایگهی کو
بر گوشهٔ خورشید جز این یوسف جان را
با آب گره کرده نگونسار چهی کو
معتوه شد از جستن معشوق سنایی
خود در دو جهان سوختهٔ بی عتهی کو
در کارگه جور گرفتم که چو او هست
در بارگه عدل چو بهرام شهی کو
بهرام فلک را ز پی قبله و قبله
چون پایگهش پیشگه هیچ مهی کو
خردان و بزرگان فلک را به گه سعد
جز با شه ما باد گران پنج و دهی کو
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۷۹
ایا مانده بی‌موجب هر مرادی
همه ساله در محنت اجتهادی
نه در حق خود مر ترا انزعاجی
نه در حق حق مر ترا انقیادی
چو دیوانگان دایم اندر به فکری
چه گویی ترا چون برآید مرادی
ز حرص دو روزه مقام مجازی
به هر گوشه‌ای کرده ذات العمادی
همانا به خواب اندری تا ندانی
که ما را جزین نیست دیگر معادی
چه بیچاره مردی چه سرگشته خلقی
که بر باطلی باشدت استنادی
جمادیست این شوم دنیا که دایم
ترا نیست الا بر او اعتمادی
پس ای خواجه دعوی رسد آن کسی را
که معبود او گشته باشد جمادی
پس آن گه رسیدن به تحقیق معنی
تمنی کنی با چنین اعتقادی
ندانی همی ویحک اینقدر باری
که جای دو معنی نباشد فوادی
تو گر راه حق را همی جویی اول
طلب کرد باید سبیل الرشادی
زیادت بود مر ترا هر زمانی
به اعمال و افعال خویش اعتدادی
پس از نیستی ساز آن راه سازی
کجا بهتر از نیستی هست زادی
صلاح سنایی در آنست دایم
شود در ره عشق بی چون سدادی
بگفتم صلاح دل از روی معنی
صلاحیست این مشمر اندر فسادی
شو از خود بری گرد تا بر حقیقت
ترا بی تو حاصل شود انجرادی
نبینی که پروانهٔ شمع هرگز
که بر باطنش چیره گردد ودادی
بری گردد از خویشتن چون سنایی
کند او ز خویشی خود انفرادی
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۸۵ - این قصیدهٔ غرا از زادهٔ سرخس است
ای سنایی بی کله شو گرت باید سروری
زانک نزد بخردان تا با کلاهی بی سری
در میان گردنان آیی کلاه از سر بنه
تا ازین میدان مردان بو که سر بیرون بری
ور نه در ره سرفرازانند کز تیغ اجل
هم کلاه از سرت بربایند هم سر بر سری
عالمی پر لشکر دیوست و سلطان تو دین
زان سلطان باش و مندیش از بروت لشگری
دین حسین تست آز و آرزو خوک و سگست
تشنه این را می کشی و آن هر دو را می‌پروری
بر یزید و شمر ملعون چون همی لعنت کنی
چون حسین خویش را شمر و یزید دیگری
عقل و جان آن جهانی را رعیت شو چو شرع
زان که دیوانه‌ست و مرده عاقل و جان ایدری
چشمهٔ حیوانت باید خاک ره شو چون خضر
هر دو نبود مر ترا با چشمه یا اسکندری
گرد جعفر گرد گر دین جعفری جویی همی
زان که نبود هر دو هم دینار و هم دین جعفری
چون تو دادی دین به دنیا در ره دین کی کنند
پنج حس و هفت اعضا مر ترا فرمانبری
تا سلیمان‌وار خاتم باز نستانی ز دیو
کی ترا فرمان برد دام و دد و دیو و پری
بی پدر فرزندی لاهوت باید چون مسیح
هر که زو برگشت با ناسوت یابد دختری
اختر نیکوت باید بر سپهر دین برآی
زان که اندر دور او طالع بود نیک اختری
باز خر خود را ز خود زیرا که نبود تا ابد
تا تو خود را مشتری باشی ترا دین مشتری
چون ترا دین مشتری شد مشتری گوید ترا
کای جهان را دیدن روی تو فال مشتری
چون بدین باقی شدی بیش از فنا مندیش هیچ
زهره دارد گرد کوثروار گردد ابتری
چو تو «لا» را کهتری کردی پس از دیوان امر
جز تو ز «الا الله» که خواهد یافت امر مهتری
چون در خیبر به جز حیدر نکند از بعد آن
خانهٔ دین را که داند کرد جز حیدر دری
عقل و دین و ملک و دولت باید ار نی روزگار
کی دهد هر خوک و خر را ره به قصر قیصری
اندرین ره صد هزار ابلیس آدم روی هست
تا هر آدم روی را زنهار کدم نشمری
غول را از خضر نشناسی همی در تیه جهل
زان همی از رهبران جویی همیشه رهبری
برتر آی از طبع و نفس و عقل ابراهیم وار
تا بدانی نقشهای ایزدی از آزری
از دو چشم راست بین هرگز نخیزد کبر و شرک
شرک مرد از احولی دان کبر مرد از اعوری
در بهار چین دو یابی در بهار دین یکی است
حملهٔ باز خشین و خندهٔ کبک دری
پادشاهی از یکی گفتن به دست آید ترا
کز دو گفتن نیست در انگشت جم انگشتری
گر چه در «الله اکبر» گفتنی تا با خودی
بندهٔ کبری نه بندهٔ پادشاه اکبری
آفتاب دین برون از گنبد نیلوفریست
پر بر آر از داد و دانش بو کزو بیرون پری
ورنه هرگز کی توان کرد آفتاب راه را
از فرود گنبد نیلوفری نیلوفری
از درون خود طلب چیزی که در تو گم شدست
آنچه در بند گم کردی مجو از بر دری
روی گرد آلود برزی او که بر درگاه او
آبروی خود بری گر آب روی خود بری
در صف مردان میدان چون توانی آمدن
تا تو در زندان خاک و باد و آب و آذری
خاک و باد و آب و آذر چار پاره نعل ساز
تا چنان چو هفت کشور نه فلک را بسپری
نام مردی کی نشیند بر تو تا از روی طمع
چون زنان در زیر این نیلاب کرده چادری
جسم و جان را همچو مریم روزه فرمای از سحر
تا در آید عیسی یک روزه در دین گستری
تا بشد نفس سخنگوی تو در درس هوس
ای شگفتی تو گر از اصلاح منطق بر خوری
دین چه باشد جز قیامت پس تو خامش باش از آنک
در قیامت بی زبانان را زبان باشد جری
این زبان از بن ببر تا فاش نکند بیهده
سرسر عاشقان در پیش مستی سرسری
کم نخواهد بود چون دفتر سیه رویی ترا
تا به جان خامهٔ هوس را کرد خواهی دفتری
زان فصاحتها چه سودش بود چون اکنون ز حق
«اخسوافیها» شنید اندر جهنم بحتری
شاعری بگذار و گرد شرع گرد از بهر آنک
شرعت آرد در تواضع شعر در مستکبری
خود گرفتم ساحری شد شاعریت ای هرزه‌گوی
چیست جز «لا یفلح الساحر» نتیجهٔ ساحری
رمز بی غمزست تاویلات نطق انبیا
غمز بی رمزست تخییلات شعر و شاعری
هرگز اندر طبع یک شاعر نبینی حذق و صدق
جز گدایی و دروغ منکری و منکری
هر کجا ز زلف ایازی دید خواهی در جهان
عشق بر محمود بینی گپ زدن بر عنصری
فتنه شد شعر تو چون گوسالهٔ زرین یکی
«لامساس» آواز در ده در جهان چون سامری
کی پذیرد گر چه تشنه گردد از هر ابتر آب
هر کرا همت کند در باغ جانش کوثری
یاوری ز آزاد مردان جوی زیرا مرد را
از کسی کو یار خود باشد نیاید یاوری
همچو آبند این گره مندیش ازیشان گاه خشم
کبرا از باد باشد نه ز خود جوشن دری
همچنین تا خویشتن داری همی زی مردوار
طمع را گو زهر خند و حرص را گو خون گری
شاد بادی همچنین هر جا که باشی مرد باش
مر زغن را بخش سالی مادگی سالی نری
جاه و جان و نان و ایمان ننگری داد و دهد
پس مگو سلطان و سلطان تنگری گو تنگری
چند گویی گرد سلطان گرد تا مقبل شوی
رو تو و اقبال سلطان ما و دین و مدبری
حرص و شهوت خواجگان را شاه و ما را بنده‌اند
بنگر اندر ما و ایشان گرت ناید باوری
پس تو گویی این گره چاکری کن چون کنند
بندگان بندگان را پادشاهان چاکری
کیست سلطان؟ آنکه هست اندر نفاذ حکم او
خنجر آهنجانش بحری ناوک اندازان بری
تو همی لافی که هی من پادشاه کشورم
پادشاه خود نه ای چون پادشاه کشوری
در سری کانجا خرد باید همه کبرست و ظلم
با چنین سر مرد افساری نه مرد افسری
ای به ترک دین به گفتن از سر ترکی و خشم
دل بسان چشم ترکان کرده از گند آوری
همچنین ترکی همی کن تا به هر دم نابغه
گوید اندر مغز تاریک تو کای کافر فری
باش تا چون چشم ترکان تنگ گردد گور تو
گر چه خود را کور سازی در مسافت صد کری
هفت کشور دارد او من یک دری از عافیت
هفت کشور گو ترا بگذار با من یک دری
ای دریده یوسفان را پوستین از راه ظلم
باش تا گرگی شوی و پوستین خود دری
بر تو هم آبی برانند از اثیر دوزخی
از تو هم گردی برآرند ار محیط اغبری
تو چو موش از حرص دنیا گربهٔ فرزند خوار
گربه را بر موش کی بودست مهر مادری
ای گلوی تو بریده از گلو یک ره بپرس
کای گلو با من بگو تو خنجری یا حنجری
قابل فیض خرد چون نفس کلی کرد از آنک
از خرد در نفع خیری دایم و دفع شری
پوستین در گلخنی اندر کشید ارکان و تو
عشقبازی در گرفتی با وی و هم بستری
سیم سیمای تو برده سیمبر خوانی ز جهل
سیمبر را از سر شهوت مگو سیمین‌بری
بی خرد گرکان زر داری چو خاک اندر رهی
با خرد گر خاک ره داری چو کان اندر زری
از خرد پر داشت عیسا زان شد اندر آسمان
ور خرش را نیم پر بودی نماندی در خری
اشتر ار اهل خرد بودی درین نیلی خراس
کار او بودی به جای اشتری روغن گری
چیست جز قرآن رسنهای الاهی مر ترا
تا تو اندر چاه حیوانی و شهوانی دری
با رسنهای الاهی چرخها گردان و تو
تن زده در چاه و کوهی بر سر کاهی بری
چون رسنهای الهی را گذر بر چنبرست
پس تو گر مرد رسن جویی چرا چون عرعری
از برای او چو چنبر پای بر سر نه یکی
کاین چنین کردند مردان آن رسن را چنبری
تا به خشم و شهوتی بر منبر اندر کوی دین
بر سر داری اگر چه سوی خود بر منبری
هر دو گیتی را نظام از راستی دان زان که هست
راستی میخ و طناب خیمهٔ نیلوفری
هیچ رونق بود اندر دین و ملت تا نبود
ذوالفقار حیدری را یار دست حیدری
راستی اندر میان داوری شرطست از آنک
چون الف زو دور شد دوری بود نه داوری
زاء زهدت کرد با نون نفاق و حاء حرص
تا نمودی زهد بوذر بهر زر نوذری
ز پی رد و قبول عامه خود را خر مکن
زان که کار عامه نبود جز خری یا خر خری
گاو را دارند باور در خدایی عامیان
نوح را باور ندارند از پی پیغمبری
ای سنایی عرضه کری جوهری کز مرتبت
او تواند کرد مرجان عرض را جوهری
چشم ازین جوهر همی برداشت نتوان از بها
کنکه بی چشمست بفروشد به یک جو جوهری
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۹۰ - دریغا کو مسلمانی
مسلمانان مسلمانان مسلمانی مسلمانی
ازین آیین بی‌دینان پشیمانی پشیمانی
مسلمانی کنون اسمیست بر عرفی و عاداتی
دریغا کو مسلمانی دریغا کو مسلمانی
فرو شد آفتاب دین برآمد روز بی‌دینان
کجا شد درد بودردا و آن اسلام سلمانی
جهان یکسر همه پر دیو و پر غولند و امت را
که یارد کرد جز اسلام و جز سنت نگهبانی
بمیرید از چنین جانی کزو کفر و هوا خیزد
ازیرا در جهان جانها فرو ناید مسلمانی
شراب حکمت شرعی خورید اندر حریم دین
که محرومند ازین عشرت هوس گویان یونانی
مسازید از برای نام و دام و کام چون غولان
جمال نقش آدم را نقاب نفس شیطانی
شود روشن دل و جانتان ز شرع و سنت احمد
چنان کز علت اولا قوی شد جوهر ثانی
ز شرعست این نه از تنتان درون جانتان روشن
ز خورشیدست نز چرخست جرم ماه نورانی
که گر تایید عقل کل نبودی نفس کلی را
نگشتی قابل نقش دوم نفس هیولانی
هر آن کو گشت پرورده به زیر دامن خذلان
گریبان گیر او ناید دمی توفیق ربانی
نگردد گرد دین‌داران غرور دیو نفس ایرا
سبکدل کی کشد هرگز دمی بار گران‌جانی
تو ای مرد سخن پیشه که بهر دام مشتی دون
ز دین حق بماندستی به نیروی سخندانی
چه سستی دیدی از سنت که رفتی سوی بی‌دینان
چه تقصیر آمد از قرآن که گشتی گرد لامانی
نبینی غیب آن عالم درین پر عیب عالم زان
که کس نقش نبوت را ندید از چشم جسمانی
برون کن طوق عقلانی به سوی ذوق ایمان شو
چه باشد حکمت یونان به پیش ذوق ایمانی
کی آیی همچو مار چرخ ازین عالم برون تا تو
بسان کژدم بی‌دم درین پیروزه پنگانی
در کفر و جهودی را ز اول چون علی بر کن
که تا آخر چنویابی ز دین تشریف ربانی
بجو خشنودی حق را ز جان و عقل و مال و تن
پس آن گه از زبان شکر میگو کاینت ارزانی
درین کهپایه چون گردی بر آخور چون خر عیسی
به سوی عالم جان شو که چون عیسی همه جانی
ز دونی و ز نادانی چنین مزدور دیوان شد
وگرنه ارسلان خاصست دین را نفس انسانی
تو ای سلطان که سلطانست خشم و آرزو بر تو
سوی سلطان سلطانان نداری اسم سلطانی
چه خیزد ز اول ملکی که در پیش دم آخر
بود ساسی و بی‌سامان چه ساسانی چه سامانی
بدین ده روزه دهقانی مشو غره که ناگاهان
چو این پیمانه پر گردد نه ده مانده نه دهقانی
تو مانی و بد و نیکت چو زین عالم برون رفتی
نیاید با تو در خاکت نه فغفوری نه خاقانی
فسانهٔ خوب شو آخر چو می‌دانی که پیش از تو
فسانهٔ نیک و بد گشتند سامانی و ساسانی
تو ای خواجه گر از ارکان این ملکی نیی خواجه
از آن کز بهر بنیت را اسیر چار ارکانی
نیابد هیچ انس و جان نسیم انس جان هرگز
که با دین و خرد نبود براق انسی و جانی
ز بهر شربت دردست شیبت پر ز نور حق
گر از لافست نیرانیست آن شیبت نه نورانی
به سبزهٔ عشوه و غفلت نهاد خود مکن فربه
که فربه فرث و دم گردد ز پختن یا ز بریانی
اگر خواهی که چون یوسف به دست آری دو عالم را
درین تاریکی زندان چو یوسف باش زندانی
ورت باید که همچون صبح بی خود دم زنی با حق
صبوحی را شرابی خواه روحانی نه ریحانی
تو ای ظالم سگی می‌کن که چون این پوست بشکافند
در آن عالم سگی خیزی نه کهفی بلکه کهدانی
تو مردم نیستی زیرا که دایم چون ستور و دد
گهی دلخسته از چوبی گهی جان بستهٔ خوانی
اگر چند از توانایی زننده همچو خایسگی
وگر چند از شکیبایی خورنده همچو سندانی
مشو غره که در یک دم ز زخم چرخ ساینده
بریزی گر همه سنگی بسایی گرچه سوهانی
تو ای بازاری مغبون که طفلی را ز بی‌رحمی
دهی دین تا یکی حبه‌ش ز روی حیله بستانی
ز روی حرص و طراری نیارد وزن در پیشت
همه علم خدا آن گه که بنشینی بوزانی
ز مردان شکسته مرد خسته کم شود زیرا
که سگ آنجاست کابادست گنج آنجا که ویرانی
تو ای نحس از پس میزان از آن جز قحط نندیشی
که عالم قحط بر گیرد چو کیوان گشت میزانی
ولیکن مشتری آخر بروز دین ز شخص تو
بخواهد کین خویش ار چه بسازی جای کیوانی
تو ای زاهد گر از زهدت کسی سوی ریا خواند
ز بهر چشم بدبینان تو و جای تن آسانی
مترس ار در ره سنت تویی بی‌پای چون دامن
چو اندر شاهراه عشق بی سر چون گریبانی
به وقت خدمت یزدان بنیت راست کن قبله
از آن کاین کار دل باشد نباشد کار پیشانی
قیامت هست یوم‌الجمع سوی مرد معنی دان
ولیکن نزد صورت بین بود روز پریشانی
اگر بی‌دست و بی‌پایی به میدان رضای او
به پیش شاه گویی کن که ناید از تو چوگانی
درین ره دل برند از بر درین صف سر برند از تن
تو و دوکی و تسبیحی که نز مردان میدانی
فقیه ار هست چون تیغ و فقیر ار هست چون افسان
تو باری کیستی زینها که نه تیغی نه افسانی
تو ای عالم که علم از بهر مال و جاه را خواهی
به سوی خویش دردی گر به سوی خلق درمانی
اگر چه از سر جلدی کنی بر ما روا عشوه
در آن ساعت چه درمان چون به عشوهٔ خویش درمانی
زبان دانی ترا مغرور خود کردست لیکن تو
نجات اندر خموشی دان زیان اندر زبان دانی
اگر تو پاک و بی‌غشی به سوی خویشتن چون شد
به نزد ناقدان نامت نبهره و قلب و حملانی
سماعست این سخن در مر و اندر تیم بزازان
هم اندر حسب آن معنی ز لفظ آل سمعانی
که جلدی زیرکی را گفت من پالانیی دارم
ازین تیزی و رهواری چو باد و ابر نیسانی
بدو گفتا مگو چونین گر او را این هنر بودی
نبودی چون خران نامش میان خلق پالانی
بدان گه بوی دین آید ز علمت کز سر دردی
نشینی در پس زانو و شور فتنه بنشانی
ور از واماندگی بادی برآری سرد پیش تو
نماند پیش آن جنبش حزیران را حزیرانی
چو در روح ایزد را صدف شد بنیت مریم
نیارستی ز مستان کرد در پیشش زمستانی
تو ای مقری مگر خود را نگویی کاهل قرآنم
که از گوهر نیی آگه که مرد صوت و الحانی
برهنه تا نشد قرآن ز پردهٔ حرف پیش تو
ترا گر جان بود عمری نگویم کاهل قرآنی
به اخماس و به اعشار و به ادغام و امالت کی
ترا رهبر بود قرآن به سوی سر یزدانی
رسن دادت ز قرآن تا ز چاه تن برون آیی
که فرمودت رسن بازی ز راه دیو نفسانی
بدین شرمی که عثمان کرد بهر بندگی حق را
تو زین چون خواجگی جویی بگو کو شرم عثمانی
یکی خوانیست پر نعمت قران بهر غذای جان
ولیکن چون تو بیماری نیابی طعم مهمانی
تو ای صوفی نیی صافی اگر مانند تازیکان
بدام خوبی و زشتی ببند آبی و نانی
بدانجا میوه و حور و بدینجا لقمه و شاهد
ستوری بود خواهی تو بدو جهان همچو قربانی
شوی رهبر جهانی را ز بهر معنی و صورت
خضروار ار غذا سازی سم‌الموت بیابانی
چو یعقوب از پی یوسف همه در باز و یکتا شو
وگر نه یوسفی کن تو نه مرد بیت احزانی
اگر راه حقت باید ز خود خود را مجرد کن
ازیرا خلق و حق نبود بهم در راه ربانی
ز بهر این چنین راهی دو عیار از سر پاکی
یکی زیشان اناالحق گفت و دیگر گفت سبحانی
شنیدستی که اندر مرو در می‌رفت بی سیمی
ز بهر بوی بورانی چه گفت آن لال لامانی
بگفتا من ز بورانی به بویی کی شوم قانع
مرا در پشت بارانی و در دل عشق بورانی
دلی باید ز گل خالی که تا قابل بود حق را
که ناید با صد آلایش ز هر گلخن گلستانی
تو پیش خویشتن خود را چو کتان نیست کن زیرا
ترا بر چرخ ماهی به که در بازار کتانی
پشیمان شد سنایی باز ازین آمد شد دونان
مبادا زین پشیمانیش یک ساعت پشیمانی
قناعت کرد مستغنی از این و آن نهادش را
چو خواهی کرد چون دونان ثنای اینی و آنی
بباید کشت گرگی را که روز برف بر صحرا
کشد چون نازکان پا را ز تری یا ز بارانی