عبارات مورد جستجو در ۵۳۷ گوهر پیدا شد:
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵
دل به دست آر دلا کعبهٔ مقصود دل است
حرم محترم محضر معبود دل است
نیست در دسترست گر حرم و دیر و کنشت
رو به دل کن که تو را قبله ی موجود دل است
ای که از اختر مسعود سعادت طلبی
کوکب میمنت و اختر مسعود دل است
آن بزرگ آینه کز آن به بر اهل شهود
طلعت شاهد غیبی شده مشهود دل است
زاهدا حور و قصور از تو که ما رندان را
قصر فردوس دل و جنت موعود دل است
احترام گل آدم ز دل آدم بود
نه به گل کرد ملک سجده که مسجود دل است
آنچه از نکهت با میمنتش بهر خلیل
شد بگلزار بدل آتش نمرود دل است
گر شنیدی اثر نغمه داودی را
آنچه برخاست از آن نغمه داود دل است
از خداوند پی رهبری نوع بشر
مهبط وحی پیام آور محمود دل است
چیست جام جم و مرآت سکندر دانی
غیردل هیچ مپندار که مقصود دل است
تا مقام شه مردان اسدالله علیست
عرش رحمان دل و خلوتگه معبود دل است
هر چه می بایدت از صاحب دل جوی صغیر
مخزن عاطفت و مکرمت و جود دل است
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۷
شاه اورنگ نشین فکر جهانی دارد
و آن به ره خفتهٔ مسکین غم نانی دارد
درد تو از تو و درمان تو درتست بلی
نکته دریاب سخن ارزش جانی دارد
غم ز تاخیر اجابت چه خوری گاه دعا
تا شود بذر تو نان طول زمانی دارد
از نظر رفت و در‌ام د به زبان ها عنقا
بی نشان هر که شد از نام نشانی دارد
همچو خورشید بود در بر دانا روشن
اینکه هر ذره ز توحید بیانی دارد
غیر سودای محبت که ندارد جز سود
هر چه سودا بجهان هست زیانی دارد
از دل مرد ز خود رسته طلب عشق خدای
زانکه هر لعل و گهر گنجی و کانی دارد
آن ادیب است که آداب بخلق‌ام وزد
نی کسی کو بدهان چرب زبانی دارد
آنکه از شعر کند رخنه بناموس و شرف
خلق گویند عجب طبع روانی دارد
آن که اندر ره باطل فکند مردم را
بمکافات حق آیا چه گمانی دارد
روح باقیست صغیرا چه سعید و چه شقی
منتهی گاه اجل نقل مکانی دارد
صغیر اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۲۲
نی‌نیک و نه بد نه عالی و نی پستم
در حیرتم از جهان چه طرفی بستم
هرکس نگری بدست دارد هنری
من نیست بجز بی‌هنری در دستم
میرزا قلی میلی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۱
شاها منم آنکه کار خود ساخته‌ام
خود رخش ستم بر سر خود تاخته‌ام
رخ تافته‌ام ز راستی چون فرزین
وز کجبازی دو اسب درباخته‌ام
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۲۲۱
مستم گرفت شحنه، مخور غم که چون گرفت
انگار کن که دیوزدی را جنون گرفت
فصیحی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۴۹
آنم که ز من زبان سخن نپذیرد
گر روح شوم تمام تن نپذیرد
از بس که شدم دست زد رد و قبول
آیینه ز ننگ عکس من نپذیرد
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۲۸۴
ای وهم تو از مزیفاتی بس کن
محبوس مخلد جهاتی بس کن
اینجا قلم عقل ز خاموشان است
تو رنگ سیاهی ز دواتی بس کن
امیر پازواری : چهاربیتی‌ها
شمارهٔ ۲۰۳
یکی مَستهْ چشْ دیمه امروزْ چونْ آسی
دندونْ صدفْ، دیمْ سرخه گلْ، قَدْ چه آسی
گتمهْ چه نومْ دارْنی، نَکنْ دْمیسی
گتهْ چلهْ‌وار نومْ دارمهْ، کیجای آقاسی
اَشون (دیشو) همه شو، دیدهْ منهْ نجواسی
دَکتمهْ غم‌خونه و بَویمهْ عاصی
امیر گنه: خیرونمهْ به خودشناسی
نَدومّهْ تو چه شه دُوستونْ ره نشنٰاسی
احمد شاملو : مدایح بی‌صله
ميان ِ کتاب‌ها گشتم
میانِ کتاب‌ها گشتم
میانِ روزنامه‌های پوسیده‌ی پُرغبار،
در خاطراتِ خویش
در حافظه‌یی که دیگر مدد نمی‌کند
خود را جُستم و فردا را.

عجبا!
جُستجوگرم من
نه جُستجو شونده.
من این‌جایم و آینده
در مشت‌های من.

۱۳۶۰

احمد شاملو : مدایح بی‌صله
حوای دیگر
می‌شناسی ــ به خود گفته‌ام ــ
همانم که تو را سُفته‌ام
بسی پیش از آنکه خدا را تنهایی‌ آدمکش بر سرِ رحم آرد:
بسی پیش از آن که جانِ آدم را
پوک‌ترین استخوانِ تنش همدمی شود بُرَنده
جامه به سیب و گندم بَردَرنده
ازراه‌دربَرنده
یا آزادکننده به گردنکشی. ــ

غضروف‌پاره‌ی جُداسری.



می‌شناسی ــ به خود گفته‌ام ــ
همانم که تو را ساخته‌ام تو را پرداخته‌ام
غَرّه‌سرترین و خاکسارترین. ــ
مهری بی‌داعیه به راهت آورد
گرفت‌ات
آزادت کرد
بازت داشت
بر پایت داشت
و آنگاه
گردن‌فراز
به پای غرورآفرینَت سر گذاشت.



می‌شناسی، می‌دانم همانم.

۵ شهریورِ ۱۳۶۸
خانه‌ی دهکده

امام خمینی : رباعیات
چراغ فطرت
فاطی که به قول خویش، اهل نظر است
در فلسفه کوششش بسی بیشتر است
باشد که به خود آید و بیدار شود
داند که چراغ فطرتش در خطر است
امام خمینی : رباعیات
حذر
فاطی، به ‏سوی دوست سفر باید کرد
از خویشتنِ خویش گذر باید کرد
هر معرفتی که بویِ هستیِ تو داد
دیوی است به ره، از آن حذر باید کرد
امام خمینی : رباعیات
عارف
آن کس که به زعم خویش، عارف باشد
غوّاص به دریای معارف باشد
روزی اگر از حجاب آزاد شود
بیند که به لاک خویش واقف باشد
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۵
دل بسته نقش چهرهٔ دلدار خویش را
دارد دیار صورت دیار خویش را
هم تیره طبع خاکی و هم نور نور پاک
بنگر ز خویش نور خود و نار خویش را
پیمان همی شکستی و بیگانه خوشدی
ز اغیار فرق می نکنی یار خویش را
بر خویش بود عاشقو آیینه خانه ساخت
تا بنگرد در آینه دیدار خویش را
بیرون ز پرده نقد و متاع جهان نمود
در پرده ساخت رونق بازار خویش را
تجدید عهد بندگی خواجه خواجگی است
تا کی زیاد بردهٔ اقرار خویش را
در خویشتن بدید عیان شاهد الست
هر کو درید پرده پندار خویش را
در سرّ دل نهان بودت مهر ذات لیک
با چشم سر ندید کس انوار خویش را
اسرار خویش اگر طلبی طرح کن دوکون
جز این کسی نیافته اسرار خویش را
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۱۸۲
ای که با نور خرد نور خدا میجوئی
خویش بین عکس نظر کن به کجا میپوئی
چیست ماهیت و مرآت چه عین ثابت
حد تقریب نهند اهل حقیقت سوئی
مطربار است برو راه مخالف بگذار
چند از این پرده بعشاق نوا میگوئی
خار این باغ عزیز است چو گل خوارمبین
تا که از گلشن توحید بیابی بوئی
هرچه زیبنده ز چیزیست مخواه از دگری
سیمی از روئی و آهن صفتی از روئی
خضر خطت که خورد آب حیات از دهنت
بین که پهلو زندش اهرمن گیسوئی
آن چنان طوطی اسرار شدی نغمه سرا
که همه دفتر ارباب خرد میشوئی
سلطان باهو : غزلیات
غزل ۶
آمد خیالی در دلم ، این خرقه را برهم زنم
تسبیح را ویران کنم، سجاده را برهم زنم
چوب عصا برهم زنم، دلق صفاء پاره کنم
فارغ ز خود بینی شوم این خانه را برهم زنم
من خویش را صحرا برم، خود را ز خود فارغ کنم
از بهر این خون را خورم، کین نفس را گردن زنم
جامی ز خمخانه برم، آن را یقین من میخورم
فارغ ز دنیا دین شوم، آتش باین عالم زنم
با دوست خود مفتون شوم ، امروز چون مجنون شوم
تنها بهامون میروم، با بیخودی دم همزنم
چون خود نمائی در منم، طاقت نیارد این دلم
بیمار جان باتن شدم، با کوس رحلت همزنم
بایار بایاری شدم، پی دوست دلداری روم
زینجا زتن تنخها روم، هاهوی غوغا همزنم
سلطان باهو : غزلیات
غزل ۲۹
مینمائی خویش را صوفی منم
در دیار عابد و زاهد منم
چند باخود بینی و باشی مدام
کی رهی زین دلق درویشی منم
گر منی را سر دانی راه رو
تانگوئی بار دیگر کین منم
یار گفتن من نمی شاید ترا
زانکه من ابلیس گفته کین منم
تو چرا من من کنی ، ای جان من
آنکه یک قطره منی، گوئی منم