عبارات مورد جستجو در ۱۴۰۲ گوهر پیدا شد:
کمال‌الدین اسماعیل : ترکیبات
شمارهٔ ۱۱ - فی المرائی من کلامه و له فی مرثیه الصّدر الشّهید رکن الدّین صاعد قدس الله روحه العزیز
کو خروش و شغب و ناله، چراخاموشید؟
خواجه راحال برین حال و شما باهوشید
عصمت آواره شد و امن چو راحت بگریخت
عافیت رخت برون برد و شماخاموشید
گربدانید حقیقت که چه کار افتادست
همچنین زنده همانا که بخود برجوشید
تا ازین وقعه خود بر سر ما چه نوشتست
وقت را نوحه کنید و بگرستن کوشید
باسیه روزی ما سخت سپید آید هم
گر درین سوک چو شب جامه پلاسین پوشید
کژشماریست شما را اگراین اندیشه ست
که پس از خواجه یکی شربت شادی نوشید
نه مرا از خود و نه نیز شما را شرمست
که زمن مرثیت صدر جهان بنیوشید
ناله و ناله که دلها نه چنان پر دردست
گریه و گریه که ین حادثه را درخوردست
اوّل از منصب و از دست سیادت گویم
یا ز علم و ورع و زهد و عبادت گویم
مردی و مردمی و فضل و فضایل شمرم
سخن مدرسه و درس و افادت گویم
نیک نامیّ همه عمر دهم شرح نخست
یا همین خاتمت کار و شهادت گویم
روز نوحه ست مرا خلق بخندید که من
در چنین تعزیتی شعر بعادت گویم
داد یک معنی او داده نباشم خدای
گردرین معنی صد سال زیادت گویم
تو که خصمی، بخدا بر تو، بیا هم تو بگوی
تا نگویی که همی من بجلادت گویم
چو کلید در خلد ابد آمد چه عجب
گرمن این چو بچه راسهم سعادت گویم
این همۀ گریه ی خونین که برین رخسارست
اثر خندۀ خونین یکی سوفارست
خلق را از خود و از عمر ملالی عجبست
این چه سالست دگرباره که سالی عجبست
صدر عالم را با خاک برابر کردند
وز فلک سنگ نمی بارد، حالی عجبست
صبر را در دل اگر عرصۀ میدان تنگست
اشک را باری بر چهره مجالی عجبست
شیر را گور فروبرد، شکاری معظم
بحر را خاک فروخورد، نکالی عجبست
من و غم زین پس، و چون من همه کس، چون دانیم
که دل خوش پی ازین حال، محالی عجبست
گرخیالست کسی را که بنوعی ز هنر
پس از این شاد بود اینت خیالی عجبست
آفتابی را باتیر قرآن بوده و پس
زان قرآن زاده کسوفی و زوالی عجبست
زه زهی بر دم تیری چو نهادند ببین
که چنان مزغ دلی پر دلیی کرد چنین
مردم شهر همه جمع شده بر درگاه
ختم بنشسته و شد روزبغایت بیگاه
صدر بی رونق و دلها همه اندر وسواس
خواجه را ماناف کزخواب نکردند آگاه
نی که او صبح بگه خیز وواینخواب دراز
رسم او نیست ندانم که چه شد واویلاه
نیست بر ذوق وی این خواب دراز، ایراکو
شب ما زنده ببیداری کردی کوتاه
این چه زخم است که مار از سپاه آمد و خیل
که مه دنیا و مه اسباب و مه دخیل و مه سپاه
این همه طنطنه و قاعده ی خواجۀ ما
خود همین بود و برین آمد انّا لله
حشمت خواجه واورنک و شکوهش همه رفت
خانۀ تیره بماندست و درودست سیاه
رسم تحویل نباید که چنین فرمایند
بعد عمری سوی خانه به ازین بازآیند
صدر اسلام کجایی تو و دیدارت کو؟
اندرین حادثه خود چو نی و غمخوارت کو ؟
دشمن و دوست ترا می نگرند از هر سو
قهر دشمن شکن و لطف کم آزارت کو؟
چه فتادت که چنین زود برفتی از جای؟
آنهمه حلم گران سنگ چو هر بارت کو؟
تا که این مشغلۀ شهر همه بنشانند
هیبت سایه یی از گوشۀ دستارت کو؟
فتنه بیدار شد از خواب دراز آهنگت
آه و واویلا ! آن دولت بیدارت کو؟
ای چو لاله رخت از خون جگر آلوده
آن همه رونق و آب گل رخسارت کو؟
دم بدم زیر لب اندر ز سر لطف و کرم
با من آن نکتۀ شیرین شکرت بارت کو؟
سنگ و سندان چه بود با دل ما بی خبران
تو بخاک اندر و ما بر زبر آن گذران
در جهان تو کرا خو سر منبر باشد؟
یا کرا خاطر علم و دل دفتر باشد؟
تاج منبر چو ازاین ماتم در خاک افتاد
خاک زیبد که کنون سر بر منبر باشد
مسند شرع سیه پوشد و لایق اینست
قلم فتوی خون گرید و در خور باشد
ظالمان را ز فرودستان مانع که بود؟
بی کسان را پس از امروز که یاور باشد؟
زایر وسایل اکنون ز که در یوزه کنند؟
چون حوالت گه روزیشان این در باشد
طفل و بیوه دو سه روزست که سرگردانند
اه ترسم که ازین نیز فزونتر باشد
پاکدامن ز جهان رفتی و تا دامن محشر
دامن کوه ز خون دل ما تر باشد
خود کرا زهره و یار است که آرد بزبان
کانچنان خواجه برین شکل برون شد ز جهان؟
خواجه بایستی تا مدح خود از من شنود
نه که من مرثیتش گویم و دشمن شنود
همچو من سوخته خرمن دگری می باید
تا که احوال من سوخته خرمن شنود
هر که از گوش خرد پنبه ی غفلت بکشد
ای بسا بند که بی زحمت گفتن شنود
ای بنگذاشته مانند خود اندر عالم
وین مسلم کند ار مرد و گر زن شنود
مرغ و ماهی پس از این واقعه در حسرت تو
هرکجا گوش کند ناله و شیون شنود
اندرین ماتم جانسوز تو کو مستمعی؟
تا ز دیوار و در آواز گرستن شنود
من کنون مویه گرم گو بر من گرد آیند
هرکه خواهد که غم و درد دل من شنود
کس شنیدست بدین سهمگنی تقدیری؟
عالمی فضل و هنرمندی و حاصل تیری
ای که در خاک لحد خفته یی ، از ما بدرود
گرچه بسیار برآشفته یی از ما بدرود
ای که از رفتن ناگاه بجاروب بلا
خوشدلی از دل ما رفته یی، از ما بدرود
ای گران قیمت درّ بستم بشکسته
که بالماس جفا سفته یی، از ما بدرود
ای گل تازه که در خلد ز خار پیکان
پیش از موسم بشکفته یی، از ما بدرود
گرچه بر حقّی ازین جرم که از مادیدی
که رخ زیبا بنهفته یی از ما بدرود
دانم آندم که بگفتار نبد پروایت
در نهان با همگان گفته یی از ما بدرود
آه دیدار که با روز قیامت افتاد
خواب خوش بادت تا خفته یی از ما بدرود
او سفر کرد و ز تقویست بره توشۀ او
جاودان باد بقای دو جگر گوشۀ او
خاصه این صدر که از کلّ جهان مقصودست
بحقیقت چو سلیمان خلف داودست
هر که دارد خلفی مثل نظام الاسلام
در دو گیتیش همه عاقبتی محمودست
آنکه جز عمر کامیدست که صد چندانست
هر چه معنیّ پدر بود در او موجودست
از بزرگیّ و شمایل چو بدو درنگری
بتوان گفت که هم صاعد و هم مسعودست
شاخ بشکست ولیکن ثمرت باقی باد
گل بپژمرد ولیکن عرقض مقصودست
اوّل و آخرشان یک زدگر خوبترست
دوحۀ صاعدیان هم بمثال عودست
تا که این گلبن اقبال شود بار آور
اعتماد همگان بر کرم معبودست
سدّ اسلام شکسته شد و ما بیخبریم
رکن دین جای تهی کرده و ما می نگریم
سرورا! صدرا! ناگاه چه افتاد ترا
که ملال آمد ازین بنده و آزاد ترا
تنگ بودت ز جهان خیمه بفردوس زدی
یا فلک داد ز نادانی بر باد ترا
سرو آزاد بدی در چمن شرع رسول
خشک آن دست که بر کند به بیداد ترا
ای همه یاد تو از خسته دلان، بس که کنند
خاص و عام وزن و مرد از دل و جان یاد ترا
از تو شادی بدل خلق رسیدست بسی
دانم ایزد کند از رحمت خود شاد ترا
نیکوی کردی بسیار و یقینم که رسد
آن همه نیکویی امروز بفریاد ترا
اندرین دم بهران چیز که داری حاجت
از خداوند تعالی همه آن باد ترا
ای خدا! دار درین ساحت دهر فانی
صدر دین را ببزرگان دگر ارزانی
ظهیرالدین فاریابی : قصاید
شمارهٔ ۷۰
زهی نظیر تو چشم زمانه نادیده
سیاستت به سزا گوش چرخ مالیده
خرد که بر دوجهان نافذست فرمانش
در آستان تو جز بندگی نورزیده
ستارگان که ز آفاق بر سر آمده اند
ز خط حکم تو یک ذره سر نپیچیده
بگشته صورت اقبال گرد جمله جهان
هزا باره و آنگه در تو بگزیده
ز سنجق سیهت نور فتح می تابد
چو روشنایی چشم از سیاهی دیده
محیط چرخ سرا پرده ای ست جاه تو را
درو بساط مراد تو گسترانیده
به فر دولتت این قصر آنچنان آمد
که مثل آن نه بدیده ست کس نه بشنیده
چه گویمش؟ که سپهری ست پر ستاره و ماه
ز حسن بر فلک آفتاب خندیده
برای زینت دیوار و سقف او به حیل
زمانه رنگ ز رخسار حور دزدیده
درو به وقت قدوم مبارکت مه و مهر
ز زیر پای چو طفلان نثار برچیده
ز روشنایی سقف و هوای او در وی
همی نماید اسرار غیب پوشیده
از آن زمان که من او را مَثَل زدم به سپهر
سپهر یک سروگردن ز فخر بالیده
بخفته در کنف او به امن و آسایش
جهانی از ستم روزگار ترسیده
ز غیرت و حسد فرش اَزرَقَش صدره
سپهر ازرق بر خویشتن بجوشیده
ظهیر قصه قصری بدین درازی چیست؟
نباشد این نمط از عاقلان پسندیده
حدیث کو ته وشیرین بگوی کو خاکی ست
عنایت ملکش بر فلک رسانیده
همیشه بزم شهنشه درو مزین باد
جهان به شادی او جام مهر نوشیده
ظهیرالدین فاریابی : قطعات
شمارهٔ ۱۰۴
سر ملوک جهان شهریار روی زمین
به دست و دل،حسد بحر و غیرت کانی
از آن زمان که تو بر تخت ملک بنشستی
فریضه گشت که جز گرد ظلم ننشانی
مدبران قضا هر زمان فرو خوانند
به گوش فکرت تو رازهای پنهانی
اگر ز قصه من بنده بشنوی طرفی
ز کردگار بیابی ثواب دو جهانی
مرا به مدت شش سال حرص علم و ادب
به خاکدان نشابور کرد زندانی
به هر هنر که کسی نام برد در عالم
چنان شدم که نیابم به عهد خود ثانی
کسی که منکر این ماجراست گو بنشین
به مجلس تو و بشنو دلیل برهانی
ز دست فاقه کشیدم هزار شربت تلخ
که کس مرا ز عرق تر ندید پیشانی
چه مایه خدمت شاهان که پشت پای زدم
بدان امید که در من سری بجنبانی
از آن سپس به جناب تو التجا کردم
مگر که حق من از روزگار بستانی
مرا ز بهر جوازی که خواستم صدره
روا بود که تو چندین به جان بگردانی
رسالتی که ز انشای خود فرستادم
به مجلس تو در ابطال حکم طوفانی
اگر در آن سخنت شُبهَت است و می خواهی
که از جریده ایام نیز بر خوانی
مرا چنانک بود هم معیشتی باید
که بی غذا نتوان داشت روح حیوانی
ظهیرالدین فاریابی : رباعیات
شمارهٔ ۷۳
می خواهم و مطرب و دلارام و ندیم
این است طبیعت من از چرخ مقیم
من می نخورم خوش نزیم، پس چکنم؟
دنیا گذران است و خداوند کریم
حکیم نزاری : دستورنامه
بخش ۳۶ - حکایت
گذر بودمان بر براکوهِ تون
زشهر آمدیم از سحرگه برون
مصاحب زهر گونه جوقی سوار
کشیدیم القصه تا نوبهار
دهی بود فی الجمله پرداخته
ز بیدادِ ظالم برانداخته
شرابی که بر کوتلان باربود
تلف شد ضرورت که ناچار بود
تُهی تنگ و خیک و رهِ فارس پیش
حریفان پریشان ز اندازه بیش
رزی بود در باز رفتم درون
چه گویم که حالم تبه بود چون
در آمد به خشتی سر پای من
خمی گشت پیدا زروی چمن
خمی و چه خم آنگهی پرشراب
شرابی و چون آنگهی چون گلاب
زدم نعره‌ای و برفتم ز هوش
فتادند یاران من در خروش
چو دیدند حیران فروماندند
دعا بر خداوندِ رز خواندند
درخت از زمین و شراب از درخت
برآید عجب نبود ای نیک بخت
کرامات محض است کز زیر خاک
برآید خمی تا به سر جانِ پاک
از اقبال می‌خواره نبود عجب
روان گشته از چشمه ماءالعنب
یکی گفت روزی می‌خواره بین
که ناگه برآمد ز زیرزمین
یکی گفت اگر صاحب بوستان
نیت خیر کردست نیکوست آن
یکی گفت بی چاره وقت گریز
نهادست خنب و برفت است تیز
به شکرانه‌ی فتح بابی چنین
نهادیم سرها همه بر زمین
چو شد خنب خالی به شکرانه‌ای
درونش نهادیم دانگانه‌ای
سر خنب کردیم در حال رُست
سر خود گرفتیم چالاک و چست
حکیم نزاری : دستورنامه
بخش ۴۴ - پس از توبه
پس از یک دو سالم که توفیق حی
مساعد شد و توبه کردم ز می
دگر باره مخدوم ملایِ بیک
که بادش قرین روز و شب بخت نیک
به جامِ مروّق خمارم شکست
سر توبه بی اختیارم شکست
خدیوست و تکلیفِ مالایطاق
چه درمان چنین اوفتاد اتّفاق
به الفاظ شیرین زبان برگشاد
می تلخ بستان که از روی داد
تورا می سزد می پرستی و بس
برآئین تو می نخوردست کس
چو ممزوج شد با مزاجِ تو می
تحاشی مکن تا توانی ز وی
چو می می دهد خاطرت را فرح
دگر دست خالی مدار از قدح
چو چندی برآمد ازین نذر باز
هلالم دگر باره شد بدر باز
ضرورت علی الجمله خیّام وار
گرفتم به کف بر، میِ خوشگوار
زدم خیمه پهلوی خرگاه دوست
چه گویم که مولی و مخدومم اوست
جهانِ کرم مجدِ دین خواجه مجد
که بر رایِ او کرد خورشید وجد
کریم خراسان محمّد که جود
به عجز اوفتد پیش او در سجود
حمید جهان ابن احمد که عقل
ز خورشید رایش کند فیض نقل
چنان دست جود و کرم پیش کرد
که نیش خِجالت دلم ریش کرد
چه گویم ز پاکیزه اخلاق او
ز افراطّ الطاف و اِشفاقِ او
زمانی زمن بی خبر کی بُدی
که نه بر کف و در سرم می بُدی
ز صدر وزارت چو برخاستی
چو فردوس بزمی بیاراستی
سماع و شرابِ مروّق روان
مدامم خوش و تازه روح و روان
اگر فکرتم در ربودی دمی
فتادی در ابرویِ عیشم خمی
زبان برگشادی به شیرین سخن
که از ما ملالت خدا را مَکُن
دلم را سبک باز دریافتی
چو خاطر به جایِ دگر تافتی
حضورِ حریفان بس خوش نشین
به تخصیص صدراخص فخرِدین
میان بسته دایم به صدق و صفا
مصفّا چو اخوان به شرط وفا
دل افروز در مجلسِ دل نواز
به سر برده ایّام در عزّ و ناز
مع القصّه در بزمِ صاحب مدام
شب و روز خوش بود می بر دوام
بسی نیز بودی که دامن کشان
به سر وقتِ من آمدندی خوشان
چو تَرتیبکی داشتم در شراب
زلایعقلی کردمی اجتناب
پسندیدة بزم صاحب شدم
مقرّب به صدرِ مراتت شدم
ز پیری که نارد ملالت جوان
قیاسش ز آداب کردن توان
چه گویم دگر هر چه گویم منیست
منی چیست ای یار اهریمنی ست
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۱۶
باید به مدارا طلبید آن مه را
سرعت نبود هنر دل آگه را
زنهار چو انگشت به هنگام شمار
افتان خیزان به سر رسان این ره را
صامت بروجردی : کتاب الروایات و المصائب
شمارهٔ ۱۳ - در وفات حضرت یوسف(ع)
چنین ز بغض کتب شد روایتی تحقیق
که کرد عارضه رو به یوسف صدیق
ضعیف گشت و نحیف از قضای ربانی
هلال سان رخ چون به در ماه کنعانی
بسر رسید ز دیوان عمر او مدت
نمود روز به روز آن مرض بوی شدت
ز مصر بهر تفرج بوی شدند دلیل
که تا مکان کند اندر میان لجه نیل
ز گردن و بدنش بند درد پاره نشد
به هیچ ره مرض آن جناب چاره نشد
فزود سیر و تماشا بر کن تن خللش
فرا رسید در آخر به حکم حق اجلش
ز تند باد فنا شد بساط عمرش طی
اجل نمود به نامش پیاله را پر می
خبر برای زلیخا رسید با سرعت
که ای بزرگ خواتین حجله عصمت
مرض به یوسف گل پیرهن شدید شده
دگر ز زندگی دهر نا امید شده
بیا و صحبت دیرینه رارعایت کن
مریض بستری مرگ را عیادت کن
جهان به چشم زلیخا سیه چو نیل آمد
به نزد یوسف خود چون برود نیل آمد
بخواب دید انیس دل مکدر خویش
به زیر جامه نهفتست روی انور خویش
نقاب یوسف از آن روز همچو ماه کشید
نظر به صورت ماهش نمود و آه کشید
ز غصه طایر روحش ز ملک تن پر زد
ز پا فتد و به ماتم دو دست بر سر زد
ز دود آه سیه چهره مه و خورد کرد
ز خون دل صدف دیده را پر از در کرد
ز سر دو چشم زلیخا ره فرار گرفت
به چشم یوسف مصر وفا قرار گرفت
در این مقدمه سری بود مشو غمناک
نهفته است گر از جاهلان کم ادراک
ز عشق باخبری گوش گر دهد سویم
به گفته یابد و داند که من چه می‌گویم
فغان ز یوسف گلگون قبای آل عبا
شهید کرببلا نور دیده زهرا
به دشت ماریه زینب حمیده خواهر او
رسید چون که در آن قتلگاه بر سر او
به خاک دشت مُلا دید ساخته مسکن
به روی سینه آن شاه شمر ذی‌الجوشن
برای کشتن آن بی‌معین تشنه جگر
گرفته آن سک بی‌آبرو یکف خنجر
به گریه گفت که ای روسیاه کم فرصت
مکش حسین مرا لحظه‌ای بده مهلت
که تا به خواهش دل سیر بنگرم رویش
گل وداع بچینم ز روی نیکویش
جدا چه می‌کنی ای شمیر از بدن سر او
گذار تا که ببندم دو دیده تر او
گذار تا که زننم بوسه بر لب و دهنش
ز اشک چشم نهم مرهمی به زخم تنش
گذار کز تن او رفع آفتاب کنم
علاج تشنگی از کام آن جناب کنم
گذار بار دگر تا به خیمه گه برمش
که جمله چشم براهند و مضطرب حرمش
بده بوی تو دمی مهلت ای ستم بنیاد
که مانده در ره او چشم سید سجاد
ببین چه با لب او سوزش عطش کرده
ز سوز تشنه‌لبی زیر تیغ غش کرده
گذار تا دگر از ضعف در خروش آید
ز هوش رفته حسینم دمی به هوش آید
نکرد رحم به قلب مکدر زینب
به کعب نیزه زد از قهر بر سر زینب
دل شکسته او را ز قهر پر خون کرد
به طعنه گفت که ای دختر علی برگرد
برو که روی حسین را دگر نخواهی دید
گلی ز روی حسینت دگر نخواهی چید
به جان زینب از این گفتگو شرر افکند
صدای زینب دلخون به ناله گشت بلند
به سست اینقدر از دیده اشکبار مشو
بگیر دست یتیمان من به خیمه برو
که تا به کشتن من آه و ناله سرنکنی
به تیغ شمر و به حلقوم من نظر نکنی
دل تو تاب ندارد که سوی شمر شریر
کنی نظر که کشد بر گلوی من شمشیر
برو چو (صامت) افسرده شور و غوغا کن
عزای بی‌کسیم را بدهر برپا کن
صامت بروجردی : کتاب المراثی و المصائب
شمارهٔ ۵۵ - و برای او همچنین
هیچکس ایمن ز کید دهر دون‌پرور نشد
هیچ سر در دار دنیا صاحب افسر نشد
خلق می‌گفتند بهتر می‌شود کاندر جهان
وین عجیب کز راستی بدتر شد و بهتر نشد
ساغر عیش جهان سرشار اما هیچوقت
هیچ کس را زین می‌راحت گلویی تر نشد
کو سری یا سر فرازی را که در پایان کار
خاک قبرستان وطن خشت لحد بستر نشد
اعتبارات جهان بی‌اعتبار است و دریغ
با وجود دیدن وی دیده را باور نشد
گر وفایی بود در کار سپهر کج مدار
پس چرا در یاری اولاد پیغمبر نشد
ماند یک دختر بجا بعد رسول هاشمی
یکزمان نگذشت کز یک غم دو چشمش تر نشد
هیچ زن مانند زهرا از زنان روزگار
صورتش نیلی ز سیلی در بر شوهر نشد
آتش بیداد دارالعصمت او را نسوخت
یا شکسته پهلوی پاکش ز ضرب درنشد
محسن شش‌ماهه‌اش ساقط نگردید از لگد
با طناب ظلم طوق گردن جیدر نشد
سر برهنه دختر احمد سوی مسجد نرفت
یا به جای باب وی بیگانه در منبر نشد
کس تسلی دل پر حسرت زهرا نداد
هیچ کس غمخوارآن دلخون بی‌یاور نشد
بعد احمد شکر حق نعمت وی کس نکرد
مایه تسکین غم اولاد وی دیگر نشد
در به روی حضرت زهرا کسی ننمود باز
باخبر بعد از پدر از حالت دختر نشد
هیچگه (صامت) عزادار غم زهرا نبود
کز شراره آه وی دفتر پر از اخگر نشد
صامت بروجردی : کتاب المراثی و المصائب
شمارهٔ ۶۵ - زبان حال دختر پیغمبر به شوهر بزرگوار خود
یا علی ای ابن عم غم نصیب
ای تو درد درمندان را طبیب
ریخت در جانم فلک ز هر نفاق
الفراق الفراق الفراق
مرغ جان را بر سر افتاده هوس
تا گشاید بال راحت زین قفس
بر سر و بالم جهان زد بسکه سنگ
جانم از دست جهان آمد به تنگ
پر دلم از بس که محنت بار شد
پا ز پا افتاد و دست از کار شد
اوفتاد آتش به جان پا تا به سر
بند بندم سوخت از داغ پدر
گر زمین از اشک چشمم رنگ شد
عرصه بر خلق مدینه تنگ شد
گر ز رنج جوع بد در دم فزون
باشد از دستاس دستم پر ز خون
تازیانه گر به بازویم زدند
با لگد یا در پهلویم زدند
گر شرر در خانه‌ام افروختند
یا ز آتش خانه‌ام را سوختند
گر شد از جور سپهر واژگون
صورتم از ضرب سیلی نیلگون
گر که از تاثیر فقر خانه سوز
شام‌ها خفتم گرسنه تا به روز
ای پسر عم جمله بر زهرا گذشت
عمر زهرا زشت یازیبا گذشت
موسم پرواز شد از این چمن
این چمن خوش باد بر زاغ و زغن
گشت هنگام وصیت ای جناب
ای وصی احمد ختمی مآب
مدتی بوده اندر خانه‌ات
شمع رویم رونق کاشانه‌ات
گر که اندر خدمتت ای شهریار
گشته تقصیری ز زهرا آشکار
هستم از روی جنابت منفعل
کن مرا در موسم رفتن بحل
عض دیگر ای امام ممتحن
بعد از این جان تو و اطفال من
کودکانم را من ای شاه حجاز
مدتی پرورده‌ام در عز و ناز
گر کسی بعد از امن خونین جگر
کج نماید جانب ایشان نظر
در لحد صد پاره سازم در بدن
جای پیراهن به جسم خود کفن
زیر خاک ای مونس روز و شبم
در غم کلثوم و فکر زینبم
کان دو بی‌کس همدم جان من‌اند
مونس دل زیب دامان من‌اند
کسی نپوشد یا علی از بعد من
چشم احسان و محبت از حسن
زانکه عمری خورده‌ام خون جگر
تا نهال قامتش شد با ثمر
این وصیت هست از من فرض عین
تا توانی کن نکوئی با حسین
چون ز باغ اصطفا برخورده است
شیره جان پیمبر خورده است
گر حسینم را رسد روزی ملال
آوردم در لرزه عرش ذوالجلال
چون اجل بنمایدم از غم هلاک
جسم بی‌جان مرا پنهان به خاک
کن بروی تربتم ای ارجمند
گاه گاهی صوت قرآنی بلند
نیست یارای نوشتن خامه را
مختصر کن (صامت) این هنگامه را
صامت بروجردی : کتاب نوحه‌های سینه زنی (به اقسام مختلفه و لحنهای متنوع و مخصوصه)
شمارهٔ ۲۳ - و برای او همچنین
آمد مه غم بهر عزاداری زینب
شد موسم غمخواری بی‌یاری زینب
کو شیر خدا شاه نجف تا که بیاید
در کرب و بلا بهر هواداری زینب
فریاد که از ظلم یزید آن سنگ می‌شوم
فرزند نبی کشته شده بی‌کس و مظلوم
خون شد دل حیدر ز علمداری کلثوم
سوزد دل زهرا ز جلوداری زینب
سرو قد اکبر چو در آن دامن صحرا
افتاد ز شمشیر ستمکاری اعدا
رد طعنه سنان گاه به دلداری لیلا
خندید گهی شمر به غمخواری زینب
بنشست چو شمر شقی آن کافر دوران
بر سینه بی‌کینه سلطان شهیدان
می‌گفت که ای شمر مبربالب عطشان
سر از تتنم آخر بنگر زاری زینب
بردند چو از رخ یپه شام نقابش
بستند چو بر گردن و بازوی طنابش
می‌کرد ز غم روی تضرع سوی بابش
کای باب نداری خبر از زاری زینب
آن شب که روان شدی به سوی کوفه ویران
دادند بوی جا ز جفا گوشه زندان
می‌بود در آن نیمه شب ناله طفلان
در کوفه غم مونس بیداری زینب
در شام به ویرانه چو دادند مکانش
خون گشت چو (صامت) ز بصر اشک روانش
شاه شهداء دید چو بی‌تاب و توانش
آمد بسر از بهر پرستاری زینب
همام تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۲۷
ما را به امید زندگانی بگذشت
دور از رویت دور جوانی بگذشت
با این همه تازه رو و خوش می باشم
کاخر عمرم به مهربانی بگذشت
همام تبریزی : مثنویات
شمارهٔ ۴ - در نعت خلیفه دوم
بعد از آن چون خلیفه گشت عمر
شد جهان‌گیر دین پیغمبر
داد تأیید قادرش یاری
در جهان‌گیری و جهان‌داری
کرد اظهار دین مصطفوی
بود خورشید ملت نبوی
نفس را در فلک رسانیده
دیو را سایه‌اش رمانیده
چون دلش شد به نور حق بینا
شد زبانش به ذکر حق گویا
دید در طیبه بر سر منبر
در نهاوند حیلت لشکر
به حیل ره نمود ساریه را
تا رهانید اهل بادیه را
نفس را کرده احتساب نخست
تا ازو آمد احتساب درست
بود سلطان و فقر می ورزید
بر در عاجزان همی گردید
عدل او گشت در جهان مشهور
که شد از عدل او جهان معمور
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۷
سحر ز هاتف میخانه ام سروش آمد
که بایدت به در پیر می فروش آمد
به جان چو خدمت میخانه راکمر بستم
سرم ز مستی آسودگی به هوش آمد
چو ره به گشت گلستان وحدتم دادند
نوای بلبل و زاغم، یکی به گوش آمد
به پای مغبچه گر جان دهم غریب مدان
که خون مشرب یک رنگیم به جوش آمد
برآور از قفس ای بلبل خزان زده سر
که فصل گل شد و ایام عیش و نوش آمد
دگر خموش نشستن به خانه، بی دردیست
که قمری از سر هر شاخ در خروش آمد
سرم به قیصر و خاقان فرو نمی آید
از آن زمان که سبوی میم به دوش آمد
کسی زبان نتواند به راز غیب گشود
جرس به قافلهٔ اهل دل خموش آمد
به دست پیر خرابات توبه کرده حزین
که مست از در میخانه خرقه پوش آمد
حزین لاهیجی : قطعات
شمارهٔ ۵ - در عذرخواهی از اتفاق توارد در اشعار
به خدایی که از اشارت کن
عالمی را نموده معماری
که مرا شعر و شاعری عار است
کاش بودم ازین هنر عاری
بارها خواستم کزین ذلّت
دوش خود را دهم سبکباری
نکته، بی خواست می رسد به لبم
چون طبیعی ست نغز گفتاری
در نوشتن بسی مماطله رفت
یک نوشتم ز صد به دشواری
زآنچه هم بر زبان خامه گذشت
شد پریشان بسی ز بیزاری
پاره ای هم، به قید ضبط آمد
همچو در نافه، مشک تاتاری
سی هزار است، در چهارکتاب
نظم کلک بدایع آثاری
تنگ شد در فراخنای جهان
خامهٔ من، ز تنگ مضماری
کلکم آن طوطی شکرشکن است
که بود شهره، در شکرباری
چشم دارم که چون گهرسنجی
گهرم را کند خریداری
گر ببیند میان این همه گنج
که فشاندم به دست بیزاری
لفظ و مضمون غیر را، کم و بیش
که بر آن گشته خامه ام جاری
رفعت پایه بیند و هنرم
ننهد تهمتم به طرّاری
کرده بر آستان فطرت من
مه و خور، آرزوی مسماری
مشک سای مشام عطّار است
نافهٔ نقطه ام به عطاری
گشته از شرم نقش خامه‎‎ ‎ من
متواری، بتان فرخاری
نی وحدت سُرا چو برگیرم
گسلد رشته، گبر زناری
باده ریزد به ساغر مخمور
ورقم را اگر بیفشاری
آفت دشمن است و نیروی دوست
صفدر خامه ام به صفداری
همّت و مایه ام از آن بیش است
که مرا کدیه خوی، پنداری
مبتذل گو، توان شناخت که کیست
طبع جوهرشناس اگر داری
آرد اذعان، به رای روشن من
چشم انصاف اگر نینباری
نتوان چارهٔ توارد کرد
نه ز حزم و نه از جگرخواری
رسی آنگه به درد ما که چو ما
خامه گیری به دست و بنگاری
حزین لاهیجی : قطعات
شمارهٔ ۲۸ - در رثای پدر علامه اش طاب ثراه
سپهر از مرگت ای صاف حقیقت، بی صفا گشته
نمی ماند به سرکیفیتی، مینای خالی را
کشیدی تا ز من دست نوازش، ای چمن پیرا
مثل چون بید مجنون گشته ام، آشفته حالی را
تو در پیرانه سر رفتیّ و من هم در غمت پیرم
به حسرت می کنم هر لحظه یاد خردسالی را
نهان ای عرش رفعت، تا ندیدم در دل خاکت
ندانستم که پوشد خاک سافل، کوه عالی را
گسستی تا ز هم، شیرازهٔ ترکیب جسمانی
مثالی نیست در عالم، هوای بی مثالی را
به دل آه رسایی دارم از مجموعهٔ دانش
ز خاطر برده ام یکباره، مصرعهای حالی را
حزین لاهیجی : صفیر دل
بخش ۸ - حکایت
من و زشت رویی به عزم حجاز
گرفتیم در پیش راه دراز
نبستی ز لهو و سقط دم زدن
زبان را به یک چشم برهم زدن
چو آتش به هر خشک و تر در ستیز
در او ذوق شیرین لبان، تلخ و تیز
رسیدی به هر شیشه دل، سنگ او
بهانه نمی خواستی جنگ او
برانگیختی رود اوا طوفان عاد
ز خلق خردپروران دورباد
اسیر بلا را گران بود بند
نمی کرد سودی به وی زجر و پند
نکردی دوا در مزاجش عمل
چه افیون به کامش، چه ماء عسل
شدی عاجز از چارهٔ او ادیب
فزون می شدش از مدارا، لهیب
ز نرمیّ و راحت به فریاد بود
برش پنبه سندان فولاد بود
نمی کرد در طبع آن بی نظیر
نه زرنیخ کاری، نه ماء الشعیر
به خوی بدش مدّتی ساختم
ردای تحمّل برانداختم
چو کردیم طی، پاره ای از طریق
گرفتیم غربت، ز حال رفیق
چو رایش عجب بود و کارش شگفت
ازین بنده بی جرم دوری گرفت
رخ از خشم ما را نهفت از نظر
که شد یوسف کاروان دگر
براندند چون منزلی چند پیش
برآمد خطر از کمینگاه خویش
قضا را به آن کاروان عرب
رسید آفت قتل و نهب و تعب
نشد چاره تدبیر، تقدیر را
عرب عور کرد از قضا عیر را
به غارتگران چون سر و کار بود
چو بغداد تاراج تاتار بود
حرامی رها کرد آن قافله
در آن دشت، بی زاد و بی راحله
شکم بی طعام و گلوگاه خشک
سیه گشت خونها چو در نافه مشک
همه عور و زخم سنان جابجا
من اللیل یلبس ثواب الدجا
در آن دشت تفسیده، سرگشتگان
قدم رنجه کردند از تاب جان
کشیدند سرگشتگی چند روز
شب تیره، روز آفتاب تموز
پس از رهنوردان فج عمیق
رسیدند عریان به وادی العتیق
لب زخمها چون عقیق یمن
زغم گشته موی سیه چون سمن
حریفان به کیش مغان آمده
نفس آتش و سینه آتشکده
چو مجنون تنی پر ز داغ سنان
رگی مانده و مشتی از استخوان
در آنجا به امداد اهل عراق
گرفتند جایی که نعم الوثاق
به نیروی همراهی آن رفیق
نمودند ادراک بیت العتیق
در آن مشعر النور بیت الشرف
که طوبی لِمَن طافَها وَاعتَکف
پدید آمد آن یار ناسازگار
بسی پوزش او را، بسی شرمسار
قد تیر آن نوجوان چون کمان
بجا مانده از وی پی و استخوان
شده آشکار و نهانش بدل
دگرگونه در شکل و خوی و عمل
نه گرمی، نه تندی، نه شور و شری
ز آتش بجا مانده خاکستری
تنش نغمهٔ عاجزی می سرود
سرش خاک ره، دیده زاینده رود
اگر گربه ای کوش او می کشید
به از موش، همراه او می دوید
چو دیدم چنانش، مرا گفت دل
که غم می تواند شدن، غم گسل
بد و نیک آنجا که وضع حقند
به کاری، درین پردهٔ ازرقند
بسا قفل سربستهٔ اختر است
که مفتاح آن، رُمح غارتگر است
چو رهبر به حالت نمی داشت سود
همین راهزن، خضر راه تو بود
لب عارفان بود عاجز بیان
تو را کرد تلقین زبان سنان
علاجت نمی کرد غمخوارگی
تو را چاره شد، عجز و بیچارگی
من این نکته دارم ره آورد را
که درد است گاهی دوا، درد را
حزین از هواهای ناسازگار
چه می جوشی از سرکهٔ روزگار؟
که این سرکه، درمان صفرای توست
مَنِه سرکه نامش که صهبای توست
دم عیسوی دان حیا و دبور
ازین خاکدان چشم بد باد دور
نظامی عروضی : دیباچه
بخش ۸ - حکایت نسناس
از ابو رضا بن عبد السلام النیسابوری شنیدم در سنهٔ عشر و خمسمائة بنشابور در مسجد جامع که گفت:
بجانب طمغاج همی رفتیم و آن کاروان چندین هزار شتر بود.
روزی گرمگاه همی راندیم بر بالای ریگی زنی دیدیم ایستاده برهنه سر و برهنه تن در غایت نکوئی باقدی چون سرو و روئی چون ماه و موئی دراز
و در ما نظاره همی کرد هر چند با وی سخن گفتیم جواب نداد و چون قصد او کردیم بگریخت و در هزیمت چنان دوید که همانا هیچ اسب او را در نیافتی
و کراکشان ما ترکان بودند گفتند این آدمی وحشی است این را نسناس خوانند.
اما بباید دانست که او شریف ترین حیوان است بدین سه چیز که گفته شد.
نظامی عروضی : مقالت دوم: در ماهیت علم شعر و صلاحیت شاعر
بخش ۱ - مقدمه و حکایت اول از احمد بن عبدالله خجستانی
شاعری صناعتی است که شاعر بدان صناعت اتساق مقدمات موهمه کند و التئام قیاسات منتجه بر آن وجه که معنی خرد را بزرگ گرداند و معنی بزرگ را خرد و نیکو را در خلعت زشت بازنماید و زشت را در صورت نیکو جلوه کند و بایهام قوتهای غضبانی و شهوانی را بر انگیزد تا بدان ایهام طباع را انقباضی و انبساطی بود و امور عظام را در نظام عالم سبب شود چنانکه آورده‌اند:
حکایت: احمد بن عبدالله الخجستانی را پرسیدند که تو مردی خر بنده بودی بامیری خراسان چون افتادی گفت ببادغیس در خجستان روزی دیوان حنظلهٔ بادغیسی همی خواندم بدین دو بیت رسیدم
مهتری گر بکام شیر در است
شو خطر کن ز کام شیر بجوی
یا بزرگی و عز و نعمت و جاه
یا چو مردانت مرگ رویاروی
داعیه‌ای در باطن من پدید آمد که بهیچ وجه در آن حالت که اندر بودم راضی نتوانستم بود خران را بفروختم و اسب خریدم و از وطن خویش رحلت کردم و بخدمت علی بن اللیث شدم برادر یعقوب بن اللیث و عمرو بن اللیث و باز دولت صفاریان در ذروهٔ اوج علیین پرواز همی کرد و علی برادر کهبن بود و یعقوب و عمرو را بر او اقبالی تمام بود و چون یعقوب از خراسان بغزنین شد از راه جبال علی بن اللیث مرا از رباط سنگین بازگردانید و بخراسان بشحنگی اقطاعات فرمود و من از آن لشکر سواری صد بر راه کرده بودم و سواری بیست از خود داشتم و از اقطاعات علی بن اللیث یکی کروخ هری بود و دوم خواف نشابور چون بکروخ رسیدم فرمان عرضه کردم آنچه بمن رسید تفرقهٔ لشکر کردم و بلشکر دادم سوار من سیصد شد چون بخواف رسیدم و فرمان عرضه کردم خواجگان خواف تمکین نکردند و گفتند ما را شحنهٔ باید با ده تن رأی من بر آن جمله قرار گرفت که دست از طاعت صفاریان بازداشتم و خواف را غارت کردم و بروستای بشت بیرون شدم و به بیهق درآمدم دو هزار سوار بر من جمع شد بیامدم و نشابور بگرفتم و کار من بالا گرفت و ترقی همی کرد تا جملهٔ خراسان خویشتن را مستخلص گردانیدم اصل و سبب این دو بیت شعر بود، و سلامی اندر تاریخ خویش همی آرد که کار احمد بن عبدالله بدرجهٔ رسید که بنشابور یک شب سیصد هزار دینار و پانصد سر اسب و هزار تا جامه ببخشید و امروز در تاریخ از ملوک قاهره یکی اوست اصل آن دو بیت شعر بود و در عرب و عجم امثال این بسیار است اما برین یکی اختصار کردیم.
نظامی عروضی : مقالت دوم: در ماهیت علم شعر و صلاحیت شاعر
بخش ۶ - حکایت چهار - فرخی سیستانی
فرخی از سیستان بود پسر جولوغ غلام امیر خلف بانو طبعی بغایت نیکو داشت و شعر خوش گفتی و چنگ تر زدی و خدمت دهقانی کردی از دهاقین سیستان و این دهقان او را هر سال دویست کیل پنج منی غله دادی و صد درم سیم نوحی، او را تمام بودی اما زنی خواست هم از موالی خلف و خرجش بیشتر افتاد و دبه و زنبیل درافزود فرخی بی برگ ماند و در سیستان کسی دیگر نبود مگر امراء ایشان فرخی قصه بدهقان برداشت که مرا خرج بیشتر شده است چه شود که دهقان از آنجا که کرم اوست غلهٔ من سیصد کیل کند و سیم صد و پنجاه درم تا مگر با خرج من برابر شود دهقان بر پشت قصه توقیع کرد که این قدر از تو دریغ نیست و افزون ازین را روی نیست فرخی چون بشنید مأیوس گشت و از صادر و وارد استخبار میکرد که در اطراف و اکناف عالم نشان ممدوحی شنود تا روی بدو آرد باشد که اصابتی یابد تا خبر کردند او را از امیر ابوالمظفر چغانی بچغانیان که این نوع را تربیت میکند و این جماعت را صله و جایزهٔ فاخر همی دهد و امروز از ملوک عصر و امراء وقت درین باب او را یار نیست قصیدهٔ بگفت و عزیمت آن جانب کرد
با کاروان حله برفتم ز سیستان
با حلهٔ تنیده ز دل بافته ز جان
الحق نیکو قصیده ایست و درو وصف شعر کرده است در غایت نیکوئی و مدح خود بی نظیر است پس برگی بساخت و روی بچغانیان نهاد و چون بحضرت چغانیان رسید بهارگاه بود و امیر بداغگاه و شنیدم که هجده هزار مادیان زهی داشت هر یکی را کرهٔ در دنبال و هر سال برفتی و کرگان داغ فرمودی و عمید اسعد که کدخدای امیر بود بحضرت بود و نزلی راست میکرد تا در پی امیر برد فرخی بنزدیک او رفت و او را قصیدهٔ خواند و شعر امیر برو عرضه کرد خواجه عمید اسعد مردی فاضل بود و شاعر دوست شعر فرخی را شعری دید تر و عذب خوش و استادانه فرخی را سگزی دید بی اندام جبهٔ پیش و پس چاک پوشیده دستاری بزرگ سگزی‌وار در سر و پای و کفش بس ناخوش و شعری در آسمان هفتم هیچ باور نکرد که این شعر آن سگزی را شاید بود بر سبیل امتحان گفت امیر بداغگاه است و من می روم پیش او و ترا با خود ببرم بداغگاه که داغگاه عظیم خوش جائی است، جهانی در جهانی سبزه بینی، پر خیمه و چراغ چون ستاره از هر یکی آواز رود می آید و حریفان درهم نشسته و شراب همی نوشند و عشرت همی کنند و بدرگاه امیر آتشی افروخته چند کوهی و کرگان را داغ همی کنند و پادشاه شراب در دست و کمند در دست دیگر شراب میخورد و اسب می بخشد قصیدهٔ گوی لائق وقت و صفت داغگاه کن تا ترا پیش امیر برم فرخی آن شب برفت و قصیدهٔ پرداخت سخت نیکو و بامداد در پیش خواجه عمید اسعد آورد و آن قصیده این است:
چون پرند نیلگون بر روی پوشد مرغزار
پرنیان هفت رنگ اندر سر آرد کوهسار
خاک را چون ناف آهو مشگ زاید بی قیاس
بید را چون پر طوطی برگ روید بی شمار
دوش وقت صبحدم بوی بهار آورد باد
حبذا باد شمال و خرما بوی بهار
باد گویئ مشگ سوده دارد اندر آستین
باغ گوئی لعبتان جلوه دارد بر کنار
نسترن لؤلوی بیضا دارد اندر مرسله
ارغوان لعل بدخشی دارد اندر گوشوار
تا برآمد جامهای سرخ مل بر شاخ گل
پنجهای دست مردم سر فرو کرد از چنار
باغ بوقلمون لباس و شاخ بوقلمون نمای
آب مروارید گون و ابر مروارید بار
راست پنداری که خلعتهای رنگین یافتند
باغهای پر نگار از داغگاه شهریار
داغگاه شهریار اکنون چنان خرم بود
کاندرو از خرمی خیره بماند روزگار
سبزه اندر سبزه بینی چون سپهر اندر سپهر
خیمه اندر خیمه چون سیمین حصار اندر حصار
هر کجا خیمه است خفته عاشقی با دوست مست
هر کجا سبزه است شادان یاری از دیدار یار
سبزها با بانگ چنگ مطربان چرب دست
خیمها با بانگ نوش ساقیان می گسار
عاشقان بوس و کنار و نیکوان ناز و عتاب
مطربان رود و سرود و خفتگان خواب و خمار
بر در پرده سرای خسرو پیروز بخت
از پی داغ آتشی افروخته خورشید‌وار
بر کشیده آتشی چون مطرد دیبای زر
گرم چون طبع جوان و زرد چون زر عیار
داغها چون شاخهای بشد یاقوت رنگ
هر یکی چون نار دانه گشته اندر زیر نار
دیدکان خواب نادیده مصاف اندر مصاف
مرکبان داغ ناکرده قطار اندر قطار
خسرو فرخ سیر بر بارهٔ دریا گذر
با کمند اندر میان دشت چون اسفندیار
همچو زلف نیکوان مرو گیسو تاب خورد
همچو عهد دوستان سال خورده استوار
میر عادل بوالمظفر شاه با پیوستگان
شادمان و شاد خوار و کامران و کامگار
هر کرا اندر کمند شست بازی در فکند
گشت نامش بر سرین و شانه و رویش نگار
هر چه زین سو داغ کرد از سوی دیگر هدیه داد
شاعران را با لگام و زائران را با فسار
چون خواجه عمید اسعد این قصیده بشنید حیران فروماند که هرگز مثل آن بگوش او فرو نشده بود جملهٔ کار ها فرو گذاشت و فرخی را برنشاند و روی بامیر نهاد و آفتاب زرد پیش امیر آمد و گفت ای خداوند ترا شاعری آورده‌ام که تا دقیقی روی در نقاب خاک کشیده است کس مثل او ندیده است و حکایت کرد آنچه رفته بود پس امیر فرخی را بار داد چون درآمد خدمت کرد امیر دست داد و جای نیکو نامزد کرد و بپرسید و بنواختش و بعاطفت خویش امیدوارش گردانید و چون شراب در وی چند درگذشت فرخی برخاست و بآواز حزین و خوش این قصیده بخواند که
با کاروان حله برفتم ز سیستان
چون تمام برخواند امیر شعر شناس بود و نیز شعر گفتی ازین قصیده بسیار شگفتیها نمود عمید اسعد گفت ای خداوند باش تا بهتر ببینی پس فرخی خاموش گشت و دم در کشید تا غایت مستی امیر پس برخاست و آن قصیدهٔ داغگاه برخواند امیر حیرت آورد پس در آن حیرت روی بفرخی آورد و گفت هزار سر کره آوردند همه روی سپید و چهار دست و پای سپید ختلی راه تراست تو مردی سگزی و عیاری چندانکه بتوانی گرفت بگیر ترا باشد فرخی را شراب تمام دریافته بود و اثر کرده بیرون آمد و زود دستار از سر فرو گرفت خویشتن را در میان مسیله افکند و یک گله در پیش کرد و بدان روی دشت بیرون برد و بسیار بر چپ و راست و از هر طرف بدوانید که یکی نتوانست گرفت آخر الامر رباطی ویران بر کنار لشکرگاه پدید آمد کرگان در آن رباط شدند فرخی بغایت مانده شده بود در دهلیز رباط دستار زیر سر نهاد و حالی در خواب شد از غایت مستی و ماندگی کرگان را بشمردند چهل و دو سر بودند رفتند و احوال با امیر بگفتند امیر بسیار بخندید و شگفتیها نمود و گفت مردی مقبل است کار او بالا گیرد او را و کرگان را نگاه دارید و چون او بیدار شود مرا بیدار کنید مثال پادشاه را امتثال کردند دیگر روز بطلوع آفتاب فرخی برخاست و امیر خود برخاسته بود و نماز کرده بار داد و فرخی را بنواخت و آن کرگان را بکسان او سپردند و فرخی را اسب با ساخت خاصه فرمود و دو خیمه و سه استر و پنج سر برده و جامهٔ پوشیدنی و گستردنی و کار فرخی در خدمت او عالی شد و تجملی تمام ساخت پس بخدمت سلطان یمین الدولة محمود رفت و چون سلطان محمود او را متجمل دید بهمان چشم درو نگریست و کارش بدانجا رسید که تا بیست غلام سیمین کمر از پس او برنشستندی و السلام.