عبارات مورد جستجو در ۶۸۰ گوهر پیدا شد:
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴
بط حرصم بمرد و بلبلان شد
خروس شهوتم باز جنان شد
ز زاغ امنیت در خوف بودم
بگشتم زاغ و خوفم در امان شد
پر از طاوس مال و جاه کندم
چو عیسی جان من بر آسمان شد
بدانکه چارمرغ این چار طبع است
که اندر چار طبع ارکان عیان شد
ز خون و بلغم و صفرا و سودا
شتا صیف و بهار آمد خزان شد
بسیط روح را اینها نباشند
مرکب داند این کزخاکدان شد
ز طبع تن چو کوهی شست دل پاک
بدریای محیط بیکران شد
دل که وصف دهان او گوید
در دهان از زبان او گوید
هر چه از قاب گوید و قوسین
از خم ابروان او گوید
گر کند شرح روح سالک را
هم ز قدر روان او گوید
رمز خیر الامور او سطها
جان من از میان او گوید
بر سر سرو جسم بلبل روح
قصه گلستان او گوید
کوهی خسته هر سحر غم دل
با سگ آستان او گوید
خروس شهوتم باز جنان شد
ز زاغ امنیت در خوف بودم
بگشتم زاغ و خوفم در امان شد
پر از طاوس مال و جاه کندم
چو عیسی جان من بر آسمان شد
بدانکه چارمرغ این چار طبع است
که اندر چار طبع ارکان عیان شد
ز خون و بلغم و صفرا و سودا
شتا صیف و بهار آمد خزان شد
بسیط روح را اینها نباشند
مرکب داند این کزخاکدان شد
ز طبع تن چو کوهی شست دل پاک
بدریای محیط بیکران شد
دل که وصف دهان او گوید
در دهان از زبان او گوید
هر چه از قاب گوید و قوسین
از خم ابروان او گوید
گر کند شرح روح سالک را
هم ز قدر روان او گوید
رمز خیر الامور او سطها
جان من از میان او گوید
بر سر سرو جسم بلبل روح
قصه گلستان او گوید
کوهی خسته هر سحر غم دل
با سگ آستان او گوید
بلند اقبال : بخش دوم - داستان گل و بلبل
بخش ۲۳ - گفتگوی تاک با گل
به گل گفت تاک ای گل تازه رو
که شرمنده است از تو عنبر ز بو
چه رو داده است از چه ای در غضب
بفرما ز کار که ای در غضب
لباس غضب درتنت بهر چیست
کسی کو تو را خشمگین کرده کیست
بگوتا سرش را زتن برکنم
غلامی که داری به گلشن منم
تو امروز درنیکوئی شهره ای
به برج صفا خوشتر از زهره ای
بنفشه یکی از کنیزان توست
چه گویم ز سوسن که نیز آن توست
گل سنبل از توست در پیچ و تاب
مگر عرض او را ندادی جواب
گل آتشین آتش افروز توست
زآتش کنان شب و روز توست
به مسکینی افتاده نرگس از آن
که می خواست گردد تو را همعنان
ز رشک تو دارد به دل لاله داغ
تو را منکری نیست در راغ و باغ
تو سلطان گلهائی اندر چمن
اگر خدمتی هست فرما به من
که شرمنده است از تو عنبر ز بو
چه رو داده است از چه ای در غضب
بفرما ز کار که ای در غضب
لباس غضب درتنت بهر چیست
کسی کو تو را خشمگین کرده کیست
بگوتا سرش را زتن برکنم
غلامی که داری به گلشن منم
تو امروز درنیکوئی شهره ای
به برج صفا خوشتر از زهره ای
بنفشه یکی از کنیزان توست
چه گویم ز سوسن که نیز آن توست
گل سنبل از توست در پیچ و تاب
مگر عرض او را ندادی جواب
گل آتشین آتش افروز توست
زآتش کنان شب و روز توست
به مسکینی افتاده نرگس از آن
که می خواست گردد تو را همعنان
ز رشک تو دارد به دل لاله داغ
تو را منکری نیست در راغ و باغ
تو سلطان گلهائی اندر چمن
اگر خدمتی هست فرما به من
بلند اقبال : بخش دوم - داستان گل و بلبل
بخش ۳۰ - حکایت
شبی یاد دارم که پروانه ای
درآمد ز درهمچو دیوانه ای
تو گفتی سمندر نه پروانه بود
که از آتشش هیچ پروا نبود
ز بس مست بود وزخود بی خبر
همی شمع را گشت بر دور سر
نظر بود پیوسته من را به شمع
که ناگه زد او خویشتن را به شمع
پرش سوخت از عشق وسودای شمع
ز بالا بیفتاد بر پای شمع
پرو بال ویسوخت از نور او
مرا نیز دل سوخت از دور او
همی پرزنان بود تا جان بداد
خوش آن کس که جان پیش جانان بداد
سرآورد پس شمع وهی ریخت اشک
من از اشک او اوفتادم به رشک
بگفتم به چشم خود ای ذره بین
اگر اشک ریزی بریز این چنین
اگر شمع پروانه را پر بسوخت
خود او دیدم از پای تا سر بسوخت
برای توگویم ز سر قصه ای
که شاید ز دانش بری حصه ای
درآمد ز درهمچو دیوانه ای
تو گفتی سمندر نه پروانه بود
که از آتشش هیچ پروا نبود
ز بس مست بود وزخود بی خبر
همی شمع را گشت بر دور سر
نظر بود پیوسته من را به شمع
که ناگه زد او خویشتن را به شمع
پرش سوخت از عشق وسودای شمع
ز بالا بیفتاد بر پای شمع
پرو بال ویسوخت از نور او
مرا نیز دل سوخت از دور او
همی پرزنان بود تا جان بداد
خوش آن کس که جان پیش جانان بداد
سرآورد پس شمع وهی ریخت اشک
من از اشک او اوفتادم به رشک
بگفتم به چشم خود ای ذره بین
اگر اشک ریزی بریز این چنین
اگر شمع پروانه را پر بسوخت
خود او دیدم از پای تا سر بسوخت
برای توگویم ز سر قصه ای
که شاید ز دانش بری حصه ای
بلند اقبال : بخش دوم - داستان گل و بلبل
بخش ۳۴ - رفتن گل از باغ واندوه ریاحین
چو گل رفت از باغ گل های باغ
به دلها نهادند چون لاله داغ
ز غم سنبل افتاد درپیچ وتاب
برفت از رخش رنگ وازچشمش آب
بشد نرگس از دردبیمارتر
در آزار بدشد در آزار تر
بنفشته به بر جامه نیلی نمود
سیه چهر خود را ز سیلی نمود
گل آتشین اندر آتش نشست
شد از دین برون و شدآتش پرست
سپر غم زغم خود بر سر نهاد
به دهر انچه غم بود بر سر نهاد
گل مریم آبستن از درد شد
گل زرد ازین غم رخش زرد شد
ز انده خزان شد همیشه بهار
نگردد به اندوه وغم کس دچار
دو رویه دودستی همی زد به سر
چو از رفتن گل بشدباخبر
بیفتاد سوری به سوز وگداز
همی نوحه گر شد به صورت حجاز
ز سوسن چه گویم که با ده زبان
ز غم عاجز آمد ز شرح وبیان
به دلها نهادند چون لاله داغ
ز غم سنبل افتاد درپیچ وتاب
برفت از رخش رنگ وازچشمش آب
بشد نرگس از دردبیمارتر
در آزار بدشد در آزار تر
بنفشته به بر جامه نیلی نمود
سیه چهر خود را ز سیلی نمود
گل آتشین اندر آتش نشست
شد از دین برون و شدآتش پرست
سپر غم زغم خود بر سر نهاد
به دهر انچه غم بود بر سر نهاد
گل مریم آبستن از درد شد
گل زرد ازین غم رخش زرد شد
ز انده خزان شد همیشه بهار
نگردد به اندوه وغم کس دچار
دو رویه دودستی همی زد به سر
چو از رفتن گل بشدباخبر
بیفتاد سوری به سوز وگداز
همی نوحه گر شد به صورت حجاز
ز سوسن چه گویم که با ده زبان
ز غم عاجز آمد ز شرح وبیان
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۲۶ - مطایبه
قصه ملک سلیمان دی بخواندم در سیر
راست همچون قصه دوش من آمد سربسر
کامدندم دو پری پیکر پسر مهمان چنانک
خاتمی بودی دهان هر یک از لعل و شکر
تا بدو پیکر برآمد روشنی در تیره شب
از جمال و چهره آن دو پری پیکر پسر
همچو مرغان در هوا بر روی گردون اختران
از برای سایه داری در فکنده پربپر
چند ازین ریش آوران با چند دیوان گرد بام
خفته بی بالین یکایک سربزیر و . . . ن زبر
غلت غولی میزدندی همچو غولان هر سوی
جامگی حلاج و درزی موزه دورو کفشگر
جنگ مار و خارپشت آغاز کرده یک گروه
مار آنرا خارپشت این همی خائید سر
یک گره نظار گشته جنگ را در زیر دلق
چون کشف از زیر کاسه خیره بیرون می نگر
همچو آصف بود اندر صف ایشان زیرکی
رأی ما افتادش از تدبیر و فرهنگ و هنر
با پری و دیو و مرغان و اصف و خاتم همی
دیده سلمانی بچه خود را سلیمان دگر
نخوت ملک سلیمان رسته شد در شعر من
هر زمان مالج من پخته تر و من خامتر
آرزوی تخت و باد آمد که بردند مرا
در غدا و در عشا هر روز یکماهه سفر
کاندر آمد باد و چون تخت سلیمان برگرفت
جای خواب ما همی یک نیزه تا بالای سر
گرنه باد بوق من کم گشته بودی بیم بود
باد بردی مرمرا با کودکان وقت سحر
مرمرا با جمله همخوابان من زان جایگاه
خواست تا برتر برد با خویشتن گفتم اگر
باد بشناسد که من دیوم سلیمان نیستم
رنج من گردد هبا امید من گردد هدر
گر همه یکساله رهمان برده باشد بفکند
نه زمن یابد نشان کس نه زیارانم خبر
باد را گفتم که بادا اینچنین تندی مکن
گر مرا فرمانبری یکساعت این فرمان مبر
باد سردی کردن آغاز بد با تندی چنانک
گفتم از دوزخ نشان ز مهریر آمد مگر
تا بدو گفتم که مسخرگی همی کردم بلی
من سلیمان نیستم سلمانم از من درگذر
چاکر عین دهاقینم که هست از قدر و جاه
نایب صدر اجل والاصفی دین عمر
چاکر عین دهاقین را زبر پوشیدنی
گر قبائی بودی از صرصر نیفکندی پسر
وان قبائی را کجا دهقان سپهسالار داد
غرق شد با بخیه و با مردورزی و استر
راست همچون قصه دوش من آمد سربسر
کامدندم دو پری پیکر پسر مهمان چنانک
خاتمی بودی دهان هر یک از لعل و شکر
تا بدو پیکر برآمد روشنی در تیره شب
از جمال و چهره آن دو پری پیکر پسر
همچو مرغان در هوا بر روی گردون اختران
از برای سایه داری در فکنده پربپر
چند ازین ریش آوران با چند دیوان گرد بام
خفته بی بالین یکایک سربزیر و . . . ن زبر
غلت غولی میزدندی همچو غولان هر سوی
جامگی حلاج و درزی موزه دورو کفشگر
جنگ مار و خارپشت آغاز کرده یک گروه
مار آنرا خارپشت این همی خائید سر
یک گره نظار گشته جنگ را در زیر دلق
چون کشف از زیر کاسه خیره بیرون می نگر
همچو آصف بود اندر صف ایشان زیرکی
رأی ما افتادش از تدبیر و فرهنگ و هنر
با پری و دیو و مرغان و اصف و خاتم همی
دیده سلمانی بچه خود را سلیمان دگر
نخوت ملک سلیمان رسته شد در شعر من
هر زمان مالج من پخته تر و من خامتر
آرزوی تخت و باد آمد که بردند مرا
در غدا و در عشا هر روز یکماهه سفر
کاندر آمد باد و چون تخت سلیمان برگرفت
جای خواب ما همی یک نیزه تا بالای سر
گرنه باد بوق من کم گشته بودی بیم بود
باد بردی مرمرا با کودکان وقت سحر
مرمرا با جمله همخوابان من زان جایگاه
خواست تا برتر برد با خویشتن گفتم اگر
باد بشناسد که من دیوم سلیمان نیستم
رنج من گردد هبا امید من گردد هدر
گر همه یکساله رهمان برده باشد بفکند
نه زمن یابد نشان کس نه زیارانم خبر
باد را گفتم که بادا اینچنین تندی مکن
گر مرا فرمانبری یکساعت این فرمان مبر
باد سردی کردن آغاز بد با تندی چنانک
گفتم از دوزخ نشان ز مهریر آمد مگر
تا بدو گفتم که مسخرگی همی کردم بلی
من سلیمان نیستم سلمانم از من درگذر
چاکر عین دهاقینم که هست از قدر و جاه
نایب صدر اجل والاصفی دین عمر
چاکر عین دهاقین را زبر پوشیدنی
گر قبائی بودی از صرصر نیفکندی پسر
وان قبائی را کجا دهقان سپهسالار داد
غرق شد با بخیه و با مردورزی و استر
سوزنی سمرقندی : رباعیات
شمارهٔ ۴۱
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵
تا تو افکندی به دولت سایه بر گلزارها
بلبلان را در ترنّم سوده شد منقارها
من چو بلبل نغمهسنج گلشن کویی که هست
آفتاب آنجا گلِ خار سر دیوارها
نقد جان بر کف چه میکردند دلالان مصر
یوسفم را کس نمیآرد درین بازارها
دشت بیآبست و شب کوتاه و ره دور و دراز
زود بربندید ای جمّازهداران بارها
در گلستانِ سر میدان عشق آی و ببین
همچو گل خندان سر منصوریان بر دارها
گو دماغ خود مسوز اینجا مسیحا در علاج
با دوای کس نمیسازند این بیمارها
عشق را گویند مردم کار بیکاری بود
عشق چون کاری بود بیکاریست این کارها
زاهدان را امشب از ترخندههای انفعال
سبز شد مسواکها در گوشة دستارها
عشق را فیّاض در ادبارها اقبالهاست
آه ازین اقبالها و داد ازین ادبارها
بلبلان را در ترنّم سوده شد منقارها
من چو بلبل نغمهسنج گلشن کویی که هست
آفتاب آنجا گلِ خار سر دیوارها
نقد جان بر کف چه میکردند دلالان مصر
یوسفم را کس نمیآرد درین بازارها
دشت بیآبست و شب کوتاه و ره دور و دراز
زود بربندید ای جمّازهداران بارها
در گلستانِ سر میدان عشق آی و ببین
همچو گل خندان سر منصوریان بر دارها
گو دماغ خود مسوز اینجا مسیحا در علاج
با دوای کس نمیسازند این بیمارها
عشق را گویند مردم کار بیکاری بود
عشق چون کاری بود بیکاریست این کارها
زاهدان را امشب از ترخندههای انفعال
سبز شد مسواکها در گوشة دستارها
عشق را فیّاض در ادبارها اقبالهاست
آه ازین اقبالها و داد ازین ادبارها
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۲
حدیثی بر زبان هر دم ز هر باب آورد بلبل
چو از گل بگذرد حرفی، به چشم آب آورد بلبل
به پیغام بهار گریه در بوم و بر گلشن
ز هر خاری برون گلهای سیراب آورد بلبل
به حرف خواهش شبنم اگر لب تر نماید گل
ز جوی گریه چندین دجله سیماب آورد بلبل
ندارد رنگ بر گل جادوییهای قفس تا کی
کتان ناله در بازار مهتاب آورد بلبل!
ز نو افسانة فیّاض شیرین داستانی را
فرو خوانم به گوش گل اگر تاب آورد بلبل
چو از گل بگذرد حرفی، به چشم آب آورد بلبل
به پیغام بهار گریه در بوم و بر گلشن
ز هر خاری برون گلهای سیراب آورد بلبل
به حرف خواهش شبنم اگر لب تر نماید گل
ز جوی گریه چندین دجله سیماب آورد بلبل
ندارد رنگ بر گل جادوییهای قفس تا کی
کتان ناله در بازار مهتاب آورد بلبل!
ز نو افسانة فیّاض شیرین داستانی را
فرو خوانم به گوش گل اگر تاب آورد بلبل
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۸
شب ز شیون بلبل گوینده را آتش زدم
در دهان غنچه شکّر خنده را آتش زدم
کردم از سوز درون شرمنده دوزخ را و باز
ز آتش دل دوزخ شرمنده را آتش زدم
با نوازشهای لطف او به بزم اشتیاق
انفعال سر به پیش افکنده را آتش زدم
در تمنّا گاه وصلش دست در آغوش شوق
مردنی کردم که جان زنده را آتش زدم
بود در دل ذوق خندیدن که کردم یاد او
در میان سینه و لب خنده را آتش زدم
سرو او از بندگیهای دل ما عار داشت
سرو را آزاد کردم بنده را آتش زدم
تا شدم دست آزمای بخت بد فیّاضوار
خان و مان طالع فرخنده را آتش زدم
در دهان غنچه شکّر خنده را آتش زدم
کردم از سوز درون شرمنده دوزخ را و باز
ز آتش دل دوزخ شرمنده را آتش زدم
با نوازشهای لطف او به بزم اشتیاق
انفعال سر به پیش افکنده را آتش زدم
در تمنّا گاه وصلش دست در آغوش شوق
مردنی کردم که جان زنده را آتش زدم
بود در دل ذوق خندیدن که کردم یاد او
در میان سینه و لب خنده را آتش زدم
سرو او از بندگیهای دل ما عار داشت
سرو را آزاد کردم بنده را آتش زدم
تا شدم دست آزمای بخت بد فیّاضوار
خان و مان طالع فرخنده را آتش زدم
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۱۰ - وله
خورشید وش شود سوار آن نگار اسب
رقص آید از لطافت او ذره وار اسب
حسرت برم زمخمل زین پوش اسب او
چون زیر ران خویش کشد آن نگار اسب
گیرد قرار چونکه براسب آن سپید ساق
یکجا دگر ز وجد نگیرد قرار اسب
گوئی فراز اسب ز رخسار و زلف او
دارد ببار گردش لیل و نهار اسب
با ما ناز حسن او خبری دارد اسب او
ورنه نبندد این همه برخود وقار اسب
گر چه پی شکار باسب اندرآمده است
لیکن بنقد کرده ازآن شکار اسب(؟)
هر مرده زندگی کند از سم اسب او
تازد بدین لطا فت اگر بر مزار اسب
هی گنج سیم خود سپرد پشت است وآه
کز آدمی فزون بودش اعتبار اسب
اسبی که زین وی شد از او یکدقیقه گرم
حیف است اگر دهند بسیصد هزار اسب
تازد چو اسب خو یش براو نازد آنچنان
کز رتبه رکاب خداوندگار اسب
میر آخور فلک سپر اسبان شهریار
کز پیکرش بچرخ کند افتخار اسب
تازان اسب احسان شهزاده محسن آن
کز فضل رانده سوی یمین ویسار اسب
چون او بر اسب با فلکی فرکند مقام
گویند زمانه کآمد گردون مدار اسب
هر چند جبر اسب بود حمل آسمان
لیکن بشوکتش شده بی اختیار اسب
تا از رشید اسب رشادت بود بزین
زآنگونه شعر ساختن اندر هزار اسب
احباب او سوار زیزدان براسب قدر
خضم ورا همیشه رود بی سوار اسب
رقص آید از لطافت او ذره وار اسب
حسرت برم زمخمل زین پوش اسب او
چون زیر ران خویش کشد آن نگار اسب
گیرد قرار چونکه براسب آن سپید ساق
یکجا دگر ز وجد نگیرد قرار اسب
گوئی فراز اسب ز رخسار و زلف او
دارد ببار گردش لیل و نهار اسب
با ما ناز حسن او خبری دارد اسب او
ورنه نبندد این همه برخود وقار اسب
گر چه پی شکار باسب اندرآمده است
لیکن بنقد کرده ازآن شکار اسب(؟)
هر مرده زندگی کند از سم اسب او
تازد بدین لطا فت اگر بر مزار اسب
هی گنج سیم خود سپرد پشت است وآه
کز آدمی فزون بودش اعتبار اسب
اسبی که زین وی شد از او یکدقیقه گرم
حیف است اگر دهند بسیصد هزار اسب
تازد چو اسب خو یش براو نازد آنچنان
کز رتبه رکاب خداوندگار اسب
میر آخور فلک سپر اسبان شهریار
کز پیکرش بچرخ کند افتخار اسب
تازان اسب احسان شهزاده محسن آن
کز فضل رانده سوی یمین ویسار اسب
چون او بر اسب با فلکی فرکند مقام
گویند زمانه کآمد گردون مدار اسب
هر چند جبر اسب بود حمل آسمان
لیکن بشوکتش شده بی اختیار اسب
تا از رشید اسب رشادت بود بزین
زآنگونه شعر ساختن اندر هزار اسب
احباب او سوار زیزدان براسب قدر
خضم ورا همیشه رود بی سوار اسب
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۱۱ - وله
ای ترک جنگ جوی ترامغفر آفتاب
چشمت کشیده تیغ ز ابرو بر آفتاب
ای آفتاب حسن برون نه زحجره پای
تا سر زخاوران نزند دیگر آفتاب
تا لعل لب نگشت عیان زآفتاب تو
باور نشد که باشد کان پرور آفتاب
گاهی فشانده لعل تو از آفتاب در
گاهی نهفته جعد تو در عنبر آفتاب
آنجا کز آفتاب جمال تو پرتویست
از رشک چون هلال شود لاغر آفتاب
بر آفتاب روی تو نتوان نظر نمود
آری بچشم خلق زند نشتر آفتاب
گر آفتاب چهره عابد فریب تست
بس پارسا پرستد چون کافر آفتاب
ای آفتاب من مگرت سوده رخ بپای
کز فخر برسپهر بساید سرآفتاب
خال چو مشک تست برآن آفتاب رو
یا سوی دخت شاه برد مجمرآفتاب
فخر ملوک جان جهان آفتاب ارض
کاندر سرای اوست چو خشت زرآفتاب
از آفتاب قبه خرگاه عفتش
باشد در اکتساب ضو و زیور آفتاب
آنجا که آفتاب عفافش کند جلوس
مانند حلقه است به پشت در آفتاب
ای آفتاب جود که در عرصه وجود
چون تو ندیده ابرسخا گستر آفتاب
کرد آفتاب حسن تو تسخیر بحر و بر
آری کند احاطه به بحر و بر آفتاب
در ظل آفتاب نوال تو خشک و تر
آری دهد ضیاء بخشک و تر آفتاب
تا آفتاب طلعت ترکان خرگهی
تابد چنانکه هر سحر از خاور آفتاب
باد آفتاب دولت تو آن قدر بلند
کز دیدنش کله فتدش از سر آفتاب
چشمت کشیده تیغ ز ابرو بر آفتاب
ای آفتاب حسن برون نه زحجره پای
تا سر زخاوران نزند دیگر آفتاب
تا لعل لب نگشت عیان زآفتاب تو
باور نشد که باشد کان پرور آفتاب
گاهی فشانده لعل تو از آفتاب در
گاهی نهفته جعد تو در عنبر آفتاب
آنجا کز آفتاب جمال تو پرتویست
از رشک چون هلال شود لاغر آفتاب
بر آفتاب روی تو نتوان نظر نمود
آری بچشم خلق زند نشتر آفتاب
گر آفتاب چهره عابد فریب تست
بس پارسا پرستد چون کافر آفتاب
ای آفتاب من مگرت سوده رخ بپای
کز فخر برسپهر بساید سرآفتاب
خال چو مشک تست برآن آفتاب رو
یا سوی دخت شاه برد مجمرآفتاب
فخر ملوک جان جهان آفتاب ارض
کاندر سرای اوست چو خشت زرآفتاب
از آفتاب قبه خرگاه عفتش
باشد در اکتساب ضو و زیور آفتاب
آنجا که آفتاب عفافش کند جلوس
مانند حلقه است به پشت در آفتاب
ای آفتاب جود که در عرصه وجود
چون تو ندیده ابرسخا گستر آفتاب
کرد آفتاب حسن تو تسخیر بحر و بر
آری کند احاطه به بحر و بر آفتاب
در ظل آفتاب نوال تو خشک و تر
آری دهد ضیاء بخشک و تر آفتاب
تا آفتاب طلعت ترکان خرگهی
تابد چنانکه هر سحر از خاور آفتاب
باد آفتاب دولت تو آن قدر بلند
کز دیدنش کله فتدش از سر آفتاب
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۶۹ - وله
در قرن شاه راستان صاحبقران راستین
مه بوسه کردش آستان خور جلوه کردش زآستین
از سیر مهر آسمان گشتش قرین سال قران
شاهیکه هست از پاک جان هم بیقران هم بیقرین
از بس بهر عشرتکده بستند رقاصان رده
گفتی که سیار آمده خیل ثوابت بر زمین
کاخ از شقیق و یاسمن آزرم تاتار و ختن
بزم اوانی طعنه زن بر کله فغفور چین
نی زین چراغانی عجب روز و شب از هم منتخب
کز ماه رویان گرد شب هی روز یابی درکمین
آن چرخ آتشبار بین زو جسته پیچان ماربین
وزماراو پر ناربین از فرش تاعرش برین
زنبورک اژدر نفس آزاردش زآذر چو کس
خندد چو برق و زان سپس چون رعد افتد در حنین
نارنجک گردون گرا ماند زنی سحر آزما
کز آتش آرد در هوا نارنج و نار و یاسمین
چون توپهای سیمگون غرند از سوز درون
گویی شیاطین شد برون از کام جبریل امین
ترک من ای ماه بشر وی خیر ما از تو بشر
ای کز میان اندر کمر داری گمان اندر یقین
بریاد خسرو می بده لبریز و پی در پی بده
از فرودین تا دی بده وز دی بده تا فرودین
شه ناصرالدین کز شهان چون او نیاید در جهان
از بخت دارد جسم و جان وز عقل دارد ماء وطین
محکوم امرش کن فکان مخذول جودش بحر وکان
افلاک تختش را مکان املاک کویش را مکین
مه بوسه کردش آستان خور جلوه کردش زآستین
از سیر مهر آسمان گشتش قرین سال قران
شاهیکه هست از پاک جان هم بیقران هم بیقرین
از بس بهر عشرتکده بستند رقاصان رده
گفتی که سیار آمده خیل ثوابت بر زمین
کاخ از شقیق و یاسمن آزرم تاتار و ختن
بزم اوانی طعنه زن بر کله فغفور چین
نی زین چراغانی عجب روز و شب از هم منتخب
کز ماه رویان گرد شب هی روز یابی درکمین
آن چرخ آتشبار بین زو جسته پیچان ماربین
وزماراو پر ناربین از فرش تاعرش برین
زنبورک اژدر نفس آزاردش زآذر چو کس
خندد چو برق و زان سپس چون رعد افتد در حنین
نارنجک گردون گرا ماند زنی سحر آزما
کز آتش آرد در هوا نارنج و نار و یاسمین
چون توپهای سیمگون غرند از سوز درون
گویی شیاطین شد برون از کام جبریل امین
ترک من ای ماه بشر وی خیر ما از تو بشر
ای کز میان اندر کمر داری گمان اندر یقین
بریاد خسرو می بده لبریز و پی در پی بده
از فرودین تا دی بده وز دی بده تا فرودین
شه ناصرالدین کز شهان چون او نیاید در جهان
از بخت دارد جسم و جان وز عقل دارد ماء وطین
محکوم امرش کن فکان مخذول جودش بحر وکان
افلاک تختش را مکان املاک کویش را مکین
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۷۷ - لغز سماور و مدیحه
چه باشد آن جم بلقیس تخت سیم بدن
برون بسان پری اندرون چو اهریمن
شهیست افسرش از چین و جامه اش از روم
ولی بخوردن زنگی فرا گشاده دهن
اگر فرازد گردن بفرق ننهد تاج
وگر بفرق نهد تاج نبودش گردن
روان برآتش و برده تعین از آتش
جگر زآهن وجسته تشکل از آهن
مبارزیست که جولان او بود در بزم
تهمتنی است که باشد رکوب او بمجن
چو دل دو نیم محبی است کز فراق حبیب
میان آتش و آبش همی بود مسکن
اگر نه عاشق سوزش چراست اندر دل
وگرنه عا شق اشکش چراست در دامن
اگر چه با قد مخروطی است در انظار
ولی بر اوکروی مرغکی نموده وطن
چکد چو مرغ شب آویز خونش از منقار
گهی که همچو کبوتر شود معلق زن
خمار آورد ارخون دختران عنب
بخوان اوست نکونشاه خمار شکن
سپهروار یکی نطعش از نحاس به پیش
بر او بود زاوا فی صفی چو عقد پرن
بکی سراپا چشم و یکی سراپا گوش
یکی سراپا دست و یکی سراپا تن
فروتر از شکمش شیرنام پستانیست
که شیر او است زاحراق طبع شیر اوژن
ستاده بر طرفش لعبتی قمر طلعت
نشسته در کنفش مه رخی ستاره ذقن
هزار حیف کزو محفل من است تهی
نکرده عرضه همانا کسی بخواجه من
ملاذ حاج مهین میرزا ابوالقاسم
که شد شرافت از او مفخر زمین و زمن
دو صد درود خدائیش بر روان پدر
که شد زخطه کاشان بیزد رخت افکن
نشانده است درختی از این پسر در ملک
که زیر سایه او خلق را بود مسکن
همیشه تا که کسالت زدای باشد چای
بویژه فصل بهار و خصوص صحن چمن
بود صدیقش بر تخت افتخار مکین
بود عدویش از دار اقتصارآون
برون بسان پری اندرون چو اهریمن
شهیست افسرش از چین و جامه اش از روم
ولی بخوردن زنگی فرا گشاده دهن
اگر فرازد گردن بفرق ننهد تاج
وگر بفرق نهد تاج نبودش گردن
روان برآتش و برده تعین از آتش
جگر زآهن وجسته تشکل از آهن
مبارزیست که جولان او بود در بزم
تهمتنی است که باشد رکوب او بمجن
چو دل دو نیم محبی است کز فراق حبیب
میان آتش و آبش همی بود مسکن
اگر نه عاشق سوزش چراست اندر دل
وگرنه عا شق اشکش چراست در دامن
اگر چه با قد مخروطی است در انظار
ولی بر اوکروی مرغکی نموده وطن
چکد چو مرغ شب آویز خونش از منقار
گهی که همچو کبوتر شود معلق زن
خمار آورد ارخون دختران عنب
بخوان اوست نکونشاه خمار شکن
سپهروار یکی نطعش از نحاس به پیش
بر او بود زاوا فی صفی چو عقد پرن
بکی سراپا چشم و یکی سراپا گوش
یکی سراپا دست و یکی سراپا تن
فروتر از شکمش شیرنام پستانیست
که شیر او است زاحراق طبع شیر اوژن
ستاده بر طرفش لعبتی قمر طلعت
نشسته در کنفش مه رخی ستاره ذقن
هزار حیف کزو محفل من است تهی
نکرده عرضه همانا کسی بخواجه من
ملاذ حاج مهین میرزا ابوالقاسم
که شد شرافت از او مفخر زمین و زمن
دو صد درود خدائیش بر روان پدر
که شد زخطه کاشان بیزد رخت افکن
نشانده است درختی از این پسر در ملک
که زیر سایه او خلق را بود مسکن
همیشه تا که کسالت زدای باشد چای
بویژه فصل بهار و خصوص صحن چمن
بود صدیقش بر تخت افتخار مکین
بود عدویش از دار اقتصارآون
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۸۶ - وله
گرچه عید آمده نیکوی و بنازم سر او
رفتن روزه نکوتر که خدا یاور او
چند بینیم رود زاهد و هر زهد فروش
همچو دستار زده حلقه بگرد سراو
چند یابیم چمد شیخ وگروهی بریا
همچو تحت الحنک افتاده بدور و بر او
منبر واعظک خام که بد ملجا عام
شکرلله که او ماند و همان منبر او
تا که تسخیر کند یکدو مریدی سالوس
بود صد گونه مجاعیل بحفظ اندر او
گه ز پیغمبر میسفت بسی در حدیث
که نه حق گفت و نه جبریل و نه پیغمبر او
گاه از شکل نکیرین شمرد آن اوصاف
که خداوند نکیرین بود منکر او
ترک مه پیکر من روزه بدان حالش کرد
کز کتان کاستن آمد بمه پیکر او
بس بهر صومعه ای عشوه زهاد خرید
منزوی شد بنگه غمزه غارتگر او
هی مکید او لب وهی تشنگیش گشت فزون
آری افزود حرارت بوی از شکر او
این که میگفت که نگدازد از آتش یاقوت
شق شد از تف صیام آنلب جان پرور او
دختر تاک بیارای پسر پاک تبار
که بسی از پسران به بود آن دختر او
در پی بنت عنب سر ببر از مادر خم
تا بدانی چه بود زیر سر مادر او
ساغر از باده افروز که چون فکرت میر
طعنه بر مهر زند ماه نو ساغر او
بدر اوج عظمت راد ملکزاده رفیع
کآسمان راه نشینی است بخاک در او
وگر انکار نماید بکس از خرق فلک
بدمی برفلک از نام دم خنجر او
داور این منزلتش داد و نسنجیده نداد
خصم را گوچه کند کین توبا داور او
ایکه جز آهن شمشیر تو نشنیده کسی
عرضی را که روان خوار بود جوهر او
خویش را تالی طبع توهمی داند ابر
بگشا کف همم تا نشود باور او
چند نالندیم وکان زتو کم بخش ببخش
بلب خشک وی و حالت چشم تر او
تا بهر ماه مه چارده اندر انجم
راست گوئی که چمد شاه و به پی لشکر او
چون هلال آنکه نشد خم بستایش برتو
باد خنجر زهلال آخته بر حنجر او
رفتن روزه نکوتر که خدا یاور او
چند بینیم رود زاهد و هر زهد فروش
همچو دستار زده حلقه بگرد سراو
چند یابیم چمد شیخ وگروهی بریا
همچو تحت الحنک افتاده بدور و بر او
منبر واعظک خام که بد ملجا عام
شکرلله که او ماند و همان منبر او
تا که تسخیر کند یکدو مریدی سالوس
بود صد گونه مجاعیل بحفظ اندر او
گه ز پیغمبر میسفت بسی در حدیث
که نه حق گفت و نه جبریل و نه پیغمبر او
گاه از شکل نکیرین شمرد آن اوصاف
که خداوند نکیرین بود منکر او
ترک مه پیکر من روزه بدان حالش کرد
کز کتان کاستن آمد بمه پیکر او
بس بهر صومعه ای عشوه زهاد خرید
منزوی شد بنگه غمزه غارتگر او
هی مکید او لب وهی تشنگیش گشت فزون
آری افزود حرارت بوی از شکر او
این که میگفت که نگدازد از آتش یاقوت
شق شد از تف صیام آنلب جان پرور او
دختر تاک بیارای پسر پاک تبار
که بسی از پسران به بود آن دختر او
در پی بنت عنب سر ببر از مادر خم
تا بدانی چه بود زیر سر مادر او
ساغر از باده افروز که چون فکرت میر
طعنه بر مهر زند ماه نو ساغر او
بدر اوج عظمت راد ملکزاده رفیع
کآسمان راه نشینی است بخاک در او
وگر انکار نماید بکس از خرق فلک
بدمی برفلک از نام دم خنجر او
داور این منزلتش داد و نسنجیده نداد
خصم را گوچه کند کین توبا داور او
ایکه جز آهن شمشیر تو نشنیده کسی
عرضی را که روان خوار بود جوهر او
خویش را تالی طبع توهمی داند ابر
بگشا کف همم تا نشود باور او
چند نالندیم وکان زتو کم بخش ببخش
بلب خشک وی و حالت چشم تر او
تا بهر ماه مه چارده اندر انجم
راست گوئی که چمد شاه و به پی لشکر او
چون هلال آنکه نشد خم بستایش برتو
باد خنجر زهلال آخته بر حنجر او
لبیبی : ابیات پراکنده در لغت نامه اسدی و مجمع الفرس سروری و فرهنگ جهانگیری و رشیدی
شمارهٔ ۱۲ - به شاهد لغت کولک، بمعنی کدویی که زنان روستا پنبه در او نهند
لبیبی : ابیات پراکنده در لغت نامه اسدی و مجمع الفرس سروری و فرهنگ جهانگیری و رشیدی
شمارهٔ ۳۸ - به شاهد لغت مکل، بمعنی کرمی سیاه که در آبست
لبیبی : ابیات پراکنده در لغت نامه اسدی و مجمع الفرس سروری و فرهنگ جهانگیری و رشیدی
شمارهٔ ۹۱ - به شاهد لغت کالفته، بمعنی آشفته
لبیبی : ابیات پراکنده در لغت نامه اسدی و مجمع الفرس سروری و فرهنگ جهانگیری و رشیدی
شمارهٔ ۱۰۹ - به شاهد لغت شارک، بمعنی مرغکی کوچک و خوش آواز و سیاه
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۹
قامتش چون از بهار جلوه رعنا می شود
چون گل خمیازه آغوش نظر وا می شود
گر نسازد زلف آهم را جنون مشاطه گی
در گلوی من نفس زنجیر سودا می شود
از کلاهم گل کند برگ خزان و نوبهار
بر سرم دست مروت شاخ رعنا می شود
شیر می آید برون از کوه بهر کوهکن
روزیی صاحب هنر از سنگ پیدا می شود
می تپد دل در برم چندان که از خود می روم
استخوانهای تن من موج دریا می شود
آدمی را مرگ همعصران کند دانای وقت
سرو هنگام خزان در باغ یکتا می شود
در ملامت ماند شیرین از هلاک کوهکن
عاشق از خود چون رود معشوق رسوا می شود
سیدا آن لاله رو هر جا که منزل می کند
داغ خون آلود من چشم تماشا می شود
چون گل خمیازه آغوش نظر وا می شود
گر نسازد زلف آهم را جنون مشاطه گی
در گلوی من نفس زنجیر سودا می شود
از کلاهم گل کند برگ خزان و نوبهار
بر سرم دست مروت شاخ رعنا می شود
شیر می آید برون از کوه بهر کوهکن
روزیی صاحب هنر از سنگ پیدا می شود
می تپد دل در برم چندان که از خود می روم
استخوانهای تن من موج دریا می شود
آدمی را مرگ همعصران کند دانای وقت
سرو هنگام خزان در باغ یکتا می شود
در ملامت ماند شیرین از هلاک کوهکن
عاشق از خود چون رود معشوق رسوا می شود
سیدا آن لاله رو هر جا که منزل می کند
داغ خون آلود من چشم تماشا می شود
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۸
مرغ دلم چو ناله کشیدن هوس کند
چون غنچه عندلیب نفس در قفس کند
ظالم به جستجوی ضعیفان بود مدام
آتش همیشه آرزوی خار و خس کند
چون گردباد هستی خود را دهد به باد
سرگشته طالعی که بلندی هوس کند
شبها به بار قافله زر بانگ می زند
روشن چراغ راهزنان را جرس کند
مرغ کباب روزیی صاحب تردد است
در خانه عنکبوت شکار مگس کند
پروانه را سزاست که دوران کند هلاک
خود را چرا به شعله کسی همنفس کند
انگشت خود به خانه زنبور می نهد
هر کس که در جهان شکرستان هوس کند
مست حمایتی نگریزد ز محتسب
دزد دلیرخانه به چشم عسس کند
پیران سالخورده سخن پخته می کنند
شاخ نهال میوه خود نیمرس کند
بردم به خانه دلبر خود را به زور آه
خورشید کی علاج کمند نفس کند
دل را مکن اسیر غم و درد سیدا
شبها ز را ندیده کسی در قفس کند
چون غنچه عندلیب نفس در قفس کند
ظالم به جستجوی ضعیفان بود مدام
آتش همیشه آرزوی خار و خس کند
چون گردباد هستی خود را دهد به باد
سرگشته طالعی که بلندی هوس کند
شبها به بار قافله زر بانگ می زند
روشن چراغ راهزنان را جرس کند
مرغ کباب روزیی صاحب تردد است
در خانه عنکبوت شکار مگس کند
پروانه را سزاست که دوران کند هلاک
خود را چرا به شعله کسی همنفس کند
انگشت خود به خانه زنبور می نهد
هر کس که در جهان شکرستان هوس کند
مست حمایتی نگریزد ز محتسب
دزد دلیرخانه به چشم عسس کند
پیران سالخورده سخن پخته می کنند
شاخ نهال میوه خود نیمرس کند
بردم به خانه دلبر خود را به زور آه
خورشید کی علاج کمند نفس کند
دل را مکن اسیر غم و درد سیدا
شبها ز را ندیده کسی در قفس کند