عبارات مورد جستجو در ۵۴۴۸ گوهر پیدا شد:
مهدی اخوان ثالث : زمستان
بیمار
بیمارم، مادر جان
می‌دانم، می‌بینی
می‌بینم، می‌دانی
می‌ترسی، می‌لرزی
از کارم، رفتارم، مادر جان
می‌دانم، می‌بینی
گه گریم، گه خندم
گه گیجم، گه مستم
و هر شب تا روزش
بیدارم، بیدارم، مادر جان
می‌دانم، می‌دانی
کز دنیا، وز هستی
هشیاری، یا مستی
از مادر، از خواهر
از دختر، از همسر
از این یک، و آن دیگر
بیزارم، بیزارم، مادر جان
من دردم بی ساحل
تو رنجت بی حاصل
ساحر شو، جادو کن
درمان کن، دارو کن
بیمارم، بیمارم، بیمارم، مادر جان
مهدی اخوان ثالث : زمستان
پرنده ای در دوزخ
نگفتندش چو بیرون می‌کشاند از زادگاهش سر
که آنجا آتش و دود است
نگفتندش: زبان شعله می‌لیسد پر پاک جوانت را
همه درهای قصر قصه‌های شاد مسدود است
نگفتندش: نوازش نیست، صحرا نیست، دریا نیست
همه رنج است و رنجی غربت آلود است
پرید از جان پناهش مرغک معصوم
درین مسموم شهر شوم
پرید، اما کجا باید فرودید؟
نشست آنجا که برجی بود خورده به آسمان پیوند
در آن مردی، دو چشمش چون دو کاسهٔ زهر
به دست اندرش رودی بود، و با رودش سرودی چند
خوش آمد گفت درد آلود و با گرمی
به چشمش قطره‌های اشک نیز از درد می‌گفتند
ولی زود از لبش جوشید با لبخندها، تزویر
تفو بر آن لب و لبخند
پرید، اما دگر آیا کجا باید فرودید؟
نشست آنجا که مرغی بود غمگین بر درختی لخت
سری در زیر بال و جلوه‌ای شوریده رنگ، اما
چه داند تنگدل مرغک؟
عقابی پیر شاید بود و در خاطر خیال دیگری می‌پخت
پرید آنجا، نشست اینجا، ولی هر جا که می‌گردد
غبار و آتش و دود است
نگفتندش کجا باید فرودید
همه درهای قصر قصه‌های شاد مسدود است
دلش می‌ترکد از شکوای آن گوهر که دارد چون
صدف با خویش
دلش می‌ترکد از این تنگنای شوم پر تشویش
چه گوید با که گوید، آه
کز آن پرواز بی حاصل درین ویرانهٔ مسموم
چو دوزخ شش جهت را چار عنصر آتش و آتش
همه پرهای پاکش سوخت
کجا باید فرودید، پریشان مرغک معصوم؟
عبدالقهّار عاصی : اشعار نو
برایِ مرگِ سپهبد
و این‌چنین که تو می‌میری ای سپهبدِ پیر
بجز دعا و بجز گریه زین سپاهیِ‌درد
برایِ‌مرگِ تو چیزی طمع نباید برد.
و این‌چنین که تو بیدارباشِ‌قافله را
خموش می‌مانی
کدام لال ز مایان
مهار داند کرد
ستارهٔ سحر و آفتابِ فردا را؟
و این‌چنین که تو با ساز و برگِ تاختنت
نشسته‌ای ارباب!
چه چشم جانبِ‌درماندگان توان بستن؟
و این‌چنین که تو با بازوانِ سُربینت
ستاده‌ایّ و سرِ‌خویش را به مردنِ‌من
فرود می‌آری،
و این‌چنین که تو از تخته‌بندِ‌ایمانت
خموش و خسته و بی‌اعتماد می‌آیی
به پای‌پایِ‌چه کس عشق را
گلو بدرم؟
به پیش‌پیشِ چه کس
مرگ را قد افرازم؟
و کاش!
کاش که آن‌گونه‌ات که بایسته‌ست
به زخمِ برچه و زخمِ گلوله می‌مردی
که جایِ‌مرثیه این‌گاه
طبل‌کوبانت
شراب می‌خوردم.
چرا درود نثارت کنم سپهبدِ‌پیر
چرا گلیمِ‌عزایِ تو را به دوش کشم
چرا ز جارچیِ شهر بشنوم باید
که مُرد مَردَک و روزِ‌عزاش یک‌شنبه‌ست؟
خوشا خوشا سفری
که مردِ مرد به پابوسِ دار بنگرمت،
که تا سراغِ تو از بادِ‌صبحدم گیرم
به جایِ‌حرف
تمامِ مخیله خون باشم.
خوشا خوشا مرگی
که دوستان به عزایت ترانه ساز کنند
خوشا ز مرگِ تو رم کردن و هراسیدن.
۲۲قوس۱۳۶۵
عبدالقهّار عاصی : رباعیات
رباعی شمارۀ ۱
هر تن که ز جمعِ انجمن می‌شکند
والله کمر و بازویِ‌من می‌شکند
سر تا قدم از هزار جا می‌شکنم
هر شاخه گلی که زین‌چمن می‌شکند
عبدالقهّار عاصی : رباعیات
رباعی شمارۀ ۲۹
ای جنّتِ ناتمامِ دنیاییِ من
ای زمزمه‌سازِ شور و شیداییِ من
از خانهٔ چشم‌هایِ‌من دور مشو
ای دخترِ‌عشق‌هایِ رویاییِ‌من
عبدالقهّار عاصی : رباعیات
رباعی شمارۀ ۳۱
ما آتش صبر و روزگاران همه سنگ
ما پای شکسته، رهگذاران همه سنگ
نقشی همه انتظار و چشمی همه آب
شهری همه درد و شهر یاران همه سنگ
فریدون مشیری : تشنه طوفان
کابوس
خدایا، وحشت تنهایی ام کشت، کسی با قصه ئ من آشنا نیست
در این عالم ندارم همزبانی، به صد اندوه می نالم ــ روا نیست
شبم طی شد کسی بر در نکوبید، به بالینم چراغی کس نیفروخت
نیامد ماهتابم بر لب بام، دلم از این همه بیکانگی سوخت...
به روی من نمی خندد امیدم، شراب زندگی در ساغرم نیست
نه شعرم می دهد تسکین به حالم، که غیر از اشک غم در دفترم نیست
بیا ای مرگ، جانم بر لب آمد، بیا در کلبه ام شوری بر انگیز
بیا، شمعی به بالینم بیاویز، بیا، شعری به تابوتم بیاویز!
دلم در سینه کوبد سر به دیوار، که: «این مرگ است و بر در میزند مُشت »
بیا ای همزبان جاودانی،که امشب وحشت تنهایی ام کُشت!
فریدون مشیری : تشنه طوفان
برگ های سپید دفتر من
در دل خسته‌ام چه می‌ گذرد؟ این چه شوری‌ست باز در سر من؟
باز از جان من چه می‌خواهند، برگ‌های سپید دفتر من؟
من به ویرانه‌ های دل چون بوم، روزگاری‌ست های و هو دارم
ناله‌ای دردناک و روح‌گداز بر سر گور آرزو دارم
این خطوط سیاه سر در گم؛ دل من، روح من، روان من است
آن‌چه از عشق او رقم زده‌ام، شیرهٔ جان ناتوان من است
سوز آهم اثر نمی ‌بخشد، دفتری را چرا سیاه کنم؟
شمع بالین مرگ خود باشم، کاهش جان خود نگاه کنم
بس کنم این سیاه‌کاری، بس، گرچه دل ناله می‌کند: «بس نیست»
برگ‌های سپید دفتر من! از شما روسیاه‌تر کس نیست  
فریدون مشیری : تشنه طوفان
حکایت حرمان
من دلخوشم به سوختن و دوست داشتن
با خون دل حکایت حرمان نگاشتن
عاشق نگشته‌ای و ندانی چه عالمی است
از دست دوست، سر به بیابان گذاشتن 
فریدون مشیری : تشنه طوفان
زندگی
چه می‌ جویم در این تاریکی ژرف‌؟، چه می ‌گویم میان زاری و آه
چه می‌نالم‌، نه درمان دارد این درد، چه می‌پویم‌، نه پایان دارد این راه
در این صحرای هول‌انگیز و تاریک، به دنبال چه می‌گردم شب و روز؟
چه می‌خواهم در این دریای ظلمت، از این امواج سرد عافیت‌سوز؟
به دستم‌: شمع خاموش جوانی، به پایم‌: داغ‌های ناتوانی...
به جانم‌: آتش بی‌ همزبانی، به دوشم‌: بار رنج زندگانی...
نه از کوی محبت رد پایی، نه از شهر وفا نور صفایی!
نه راه دوستی را رهنمایی، نه آهنگ صدای آشنایی
چه می‌پویم‌؟ - ره بی انتهایی، چه می‌جویم‌؟! - بهشت آرزو را
چه می‌نالم‌؟! - ز درد بی دوایی، چه می‌گویم‌؟! - حدیث عشق او را
فریدون مشیری : گناه دریا
توضیحات
۲ ــ گناه دریا ــ ۱۳۳۵
.
شب های شاعر
شباهنگ
بازگشت
برای آخرین رنج
معراج
نغمه ها
سرگذشت گل غم
بعد از من
آتش پنهان
گل خشکیده
پرستش
پرستو
آفتاب پرست
سکوت
گناه دریا
اسیر
آسمان کبود
ای امید ناامیدی های من
.
afasoft.ir
فریدون مشیری : ابر و کوچه
ناقوس نیلوفر
کودک زیبای زرین موی صبح، شیر می نوشد ز پستان سحر،
تا نگین ماه را آرد به چنگ، می کشد از سینهء گهواره سر،
شعله رنگین کمان آفتاب، در غبارابرها افتاده است
کودک بازی پرست زندگی، دل بدین رویای رنگین داده است.
باغ را، غوغای گنجشکان مست،نرم نرمک، برمی انگیزد ز خواب
تاک، مست از باده ی باران شب، می سپارد تن به دست آفتاب.
کودک همسایه، خندان روی بام؛ دختران لاله، خندان روی دشت؛
جوجگان کبک خندان روی کوه؛ کودک من لخته ای خون روی تشت!
باد، عطر غم پراکنده و گذشت، مرغ، بوی خون شنید و پر گرفت،
آسمان و کوه و باغ و دشت را، نعره ناقوس نیلوفر گرفت،
روح من از درد چون ابر بهار، عقده های اشک حسرت باز کرد.
روح او چون آرزوهای محال، روی بال ابرها پرواز کرد.
فریدون مشیری : ابر و کوچه
فقیر
ای بینوا، که فقر تو تنها گناه توست!
در گوشه ای بمیر! که این راه، راه توست
این گونه گداخته، جز داغ ننگ نیست
وین رخت پاره، دشمن حال تباه توست
در کوچه های یخ زده، بیمار و در به در
جان می‌دهی و مرگ تو تنها پناه توست
باور مکن که در دل‌شان می‌کند اثر
این قصه های تلخ که در اشک و آه توست
اینجا لباس فاخر و پول کلان بیار
تا بنگری که چشم همه عذرخواه توست
در حیرتم که از چه نگیرد درین بنا
این شعله‌های خشم که در هر نگاه توست!
فریدون مشیری : ابر و کوچه
شکوفه ای بر شراب
چو از بنفشه بوی صبح برخیزد
هزار وسوسه در جان من برانگیزد
کبوتر دلم از شوق می‌ گشاید بال
که چون سپیده به آغوش صبح بگریزد
دلی که غنچه ‌ی نشکفته ‌ی ندامت‌هاست
بگو به دامن باد سحر نیاویزد
فدای دست نوازشگر نسیم شوم
که خوش به جام شرابم شکوفه می‌ ریزد
تو هم مرا به نگاهی شکوفه‌ باران کن
در این چمن که گل از عاشقی نپرهیزد
لبی بزن به شراب من ای شکوفهٔ بخت
که می خوش است که با بوی گل درآمیزد
فریدون مشیری : آه، باران
شب های کارون
شب های تاریک
شب های دلتنگ
شب های خاموش.
*

شب های زیر چتر غم
شب های دلگیر
شب های زندان،
شب های زنجیر.
شب های بی فانوس مهتاب
شب های مرداب
شب های سردِ برگ ریزان
شب های درد مردمی در خود گریزان

شب های پشت پرده نُه توی ظلمت
شب های غربت
شب های کُنجِ انزوا، بی ذره ای نور
شب های مجبور

شب های مرگ زندگی
شب های بیداد
شب های فریاد.

*

شب ها که چون آوای تندر، نعره ی تیر
جان می شکافد هر زمان تا بانگ شبگیر
شب ها که وحشت می خروشد بر در و بام
شب های سرسام
شب ها که راه کهکشان
از هُرمِ آتش
سرخ رنگ است.
شب ها که جنگ است!

شب ها که می لرزد زمین، هر لحظه صد بار
شب ها که قلب کودکان می افتد از کار،
شب های رگبار

شب ها که برقِ شعله افکن، دود باروت
ره می گشاید تا بلندای ستاره.

شب های سنگر های خونین
شب های پیکر های پاره
شب ها که در پهنای بی آرام کارون
دیگر نه آب است این
که: لب پَر میزند خون!

شب های غمناک
شب ها که خیل بیگناهان
چون برگ میافتد بر خاک
شب های تلخ بردباری
شب های سنگین و سیاه سوگواری

شب های که قوتِ مادران چشم بر در
با روح مالامالِ اندوه
بغض است و فریاد
«وای» است و زاری.

شب های حیرت.
شب های حسرت.

در تنگنایی این چنین تاریکِ تاریک
جان را امیدی زنده می دارد که فردا
-فردای نزدیک-
این خلقِ خاموش
با صبح پیروزی کشد بانگ رهایی
پر می گشاید در بهشت روشنایی.
فریدون مشیری : آه، باران
باغ
باغ بود، اما، فضایش سهمناک
باغ، اما، سروهایش سر فرو برده به خاک!

باغ، اما، سنگ بر جای چمن، روییده در هم
تنگ، تنگ
باغ ,اما,نارون ها نسترن ها زیر سنگ!
*

با، اما عطر نابودی در آن مزد نفس
باغ، اما مرغ خاموشی در آن می خواند و بس
باغ، اما خاک صحرای عدم در چشم برگ
باغ، اما، هر قدم پیغامی از دنیای مرگ!
*

ژرفنای خاک بود جانِ بسیاران در او
ناله های باد و گیسو کندن باران دراو
آتش دل های یاران در غم یاران او!
*

ای کدامین دست نا پیدا درین هفت آسمان!
تا کجا می گستری این دام را؟
تا یه کی می پروری این مرگ خون آشام را؟
کی به پایان می رسانی این ربودن های بی هنگام را؟
*

سنگ را می شست باران تا بشوید نام را!
فریدون مشیری : لحظه ها و احساس
بهاری پر از ارغوان
تو را دارم ای گل، جهان با من است
تو تا با منی، جانِ جان با من است
چو می‌ تابد از دور پیشانی‌ات
کران تا کران آسمان با من است
چو خندان به سوی من آیی به مهر
بهاری پُر از ارغوان با من است
کنار تو هر لحظه گویم به خویش
که خوشبختی بی‌ کران با من است
روانم بیاساید از هر غمی
چو بینم که مهرت روان با من است
چه غم دارم از تلخی روزگار
شکر خنده آن دهان با من است
فریدون مشیری : لحظه ها و احساس
نوایی تازه
شنیدم مصرعی شیوا، که شیرین بود مضمونش
«منم مجنون آن لیلا که صد لیلاست مجنونش‌»
به خود گفتم تو هم مجنون یک لیلای زیبایی
که جان داروی عمر توست در لبهای میگونش
بر آر از سینه جان شعر شورانگیز دلخواهی
مگر آن ماه را سازی بدین افسان افسونش!
نوایی تازه از ساز محبت، در جهان سرکن،
کزین آوا بیاسایی ز گردش‌های گردونش.
به مهر آهنگ او روز و شبت را رنگ دیگر زن
که خود آگاهی از نیرنگ دوران و شبیخونش.
ز عشق آغاز کن، تا نقش گردون را بگردانی،
که تنها عشق سازد نقش گردون را دگرگونش،
به مهر آویز و جان را روشنایی ده که این آیین
همه شادی است فرمانش، همه یاری است قانونش
غم عشق تو را نازم، چنان در سینه رخت افکند
که غم‌های دگر را کرد از این خانه بیرونش!
غرور حسنش از ره می‌برد، ای دل صبوری کن!
به خود باز آورد بار دگر شعر فریدونش. 
فریدون مشیری : لحظه ها و احساس
حرف طرب انگیز
هیچ جز یاد تو رویای دلاویزم نیست
هیچ جز نام تو حرف طرب انگیزم نیست
عشق می ورزم و می سوزم و فریادم نه
دوست می دارم و می خواهم و پرهیزم نیست
نور می بینم و می رویم و می بالم شاد
شاخه می گسترم و بیم ز پاییزم نیست
تا به گیتی دل از مهر لبریزم هست
کار با هستی از دغدغه لبریزم نیست
بخت آن را که شبی پاک تر از باد سحر
با تو ای غنچه نشکفته بیامیزم نیست
تو به دادم برس ای عشق که با این همه شوق
چاره جز آنکه به آغوش تو بگریزم نیست
فریدون مشیری : لحظه ها و احساس
دریچه
وقتی ستاره نیز
سو سوی روزنی به رهایی نیست
آن چشم شب نخفته چرا پشت پنجره
با آن نگاه غمگین
ژرقای آسمان را
می کاوید
آنگاه بازمی گشت
نومید
می گریست