عبارات مورد جستجو در ۵۴۳۰ گوهر پیدا شد:
امام خمینی : رباعیات
یاد تو
امام خمینی : رباعیات
مجنون
امام خمینی : رباعیات
ای مهر
امام خمینی : قطعات و اشعار پراکنده
قتیل دلبر
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۶
ای قد تو سرو بوستانها
وی روی تو ماه آسمانها
گل جیب دریده تا فتاده
آوازهٔ تو بگلستانها
خوبان بجهان بسی بود لیک
آن تو کجا و آن آنها
صبری بده ای خدا به بلبل
یا مرحمتی بباغبانها
برگوی تو از سگان مائی
تا خود شنوند پاسبانها
تاب تب هجرت ای پربروی
آتش زده مغز استخوانها
ای شوخ ز جور تو صد آوخ
وی دوست ز دست تو فغانها
بی ماه رخت ز اشک شبها
تا صبح شما رم اخترانها
افسانهٔ ما هر آنکه بشنید
لب بست دگر ز داستانها
اسرار نگاهدار کاسرار
در دل دارند راز دانها
وی روی تو ماه آسمانها
گل جیب دریده تا فتاده
آوازهٔ تو بگلستانها
خوبان بجهان بسی بود لیک
آن تو کجا و آن آنها
صبری بده ای خدا به بلبل
یا مرحمتی بباغبانها
برگوی تو از سگان مائی
تا خود شنوند پاسبانها
تاب تب هجرت ای پربروی
آتش زده مغز استخوانها
ای شوخ ز جور تو صد آوخ
وی دوست ز دست تو فغانها
بی ماه رخت ز اشک شبها
تا صبح شما رم اخترانها
افسانهٔ ما هر آنکه بشنید
لب بست دگر ز داستانها
اسرار نگاهدار کاسرار
در دل دارند راز دانها
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۲۸
پیوسته مرا ز غم تب و تاب
ای مایهٔ خوشدلی تو دریاب
می دهد که حیات این جهان هست
مانند حباب بر سر آب
پا از سر و سر ز پا ندانم
از دست تو چون کشم می ناب
شب تا به سحر چو چشم انجم
از دیدهٔ ما ربوده ای خواب
ما و تو همیشه سرگرانیم
تو از می ناب و ما ز خوناب
ما زمرهٔ عاشقان نداریم
مرگی بجز از فراق احباب
اَفسُرده دلان خالی از عشق
مَن عاشَ وَ ما عاشِقُ قَد خاب
جسمی نَحِلُ و عظمی اَنحَل
ظَهری قَوس وَ فُودی شاب
لَحمی عَصبی دَمی وَ عِرقی
مِن حَرقَة فِرقَةِ الحمی ذاب
بشگفت بهار و در چنین فصل
اِن تَلَمحَ مَن یَملَح قَد طاب
وقت گُل و توبه از می اسرار
مَن طاب مِن الشّرابِ ما تاب
ای مایهٔ خوشدلی تو دریاب
می دهد که حیات این جهان هست
مانند حباب بر سر آب
پا از سر و سر ز پا ندانم
از دست تو چون کشم می ناب
شب تا به سحر چو چشم انجم
از دیدهٔ ما ربوده ای خواب
ما و تو همیشه سرگرانیم
تو از می ناب و ما ز خوناب
ما زمرهٔ عاشقان نداریم
مرگی بجز از فراق احباب
اَفسُرده دلان خالی از عشق
مَن عاشَ وَ ما عاشِقُ قَد خاب
جسمی نَحِلُ و عظمی اَنحَل
ظَهری قَوس وَ فُودی شاب
لَحمی عَصبی دَمی وَ عِرقی
مِن حَرقَة فِرقَةِ الحمی ذاب
بشگفت بهار و در چنین فصل
اِن تَلَمحَ مَن یَملَح قَد طاب
وقت گُل و توبه از می اسرار
مَن طاب مِن الشّرابِ ما تاب
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۴۶
آن شاه که گاهی نظری سوی گدا داشت
یارب ز سرم سایهٔ لطفش ز چه وا داشت
زان روز طرب یاد که از غنچه دهانی
پیغام بدل سوختهٔ باد صبا داشت
آراست چو فرّاش قضا بزم تنعّم
از خوان طرب خون جگر قسمت ما داشت
روزی که زدندی همگی ساغر عشرت
ساقی ازل بهرهٔ ما جام بلا داشت
یکجا غم یاران وز یکسو غم دوران
ای بخت ندانم سر شوریده چها داشت
بی پا وسرانت همه سرخیل جهانند
عشق تو همانا اثر بال هما داشت
یاقوت سرشکم برهت خون شده دل بود
تازه زندت آب همین دیده به جا داشت
چون نیستمی در خور دیدار تو ای کاش
ره بود به آنم که رهی سوی شما داشت
هر تیر نگه جسته ز شست تو نشسته
در دل مگر آن خاصیت تیر قضا داشت
راندی ز در خویش چو اسرار حزین را
میرفت و بحسرت نگهی سوی قفا داشت
یارب ز سرم سایهٔ لطفش ز چه وا داشت
زان روز طرب یاد که از غنچه دهانی
پیغام بدل سوختهٔ باد صبا داشت
آراست چو فرّاش قضا بزم تنعّم
از خوان طرب خون جگر قسمت ما داشت
روزی که زدندی همگی ساغر عشرت
ساقی ازل بهرهٔ ما جام بلا داشت
یکجا غم یاران وز یکسو غم دوران
ای بخت ندانم سر شوریده چها داشت
بی پا وسرانت همه سرخیل جهانند
عشق تو همانا اثر بال هما داشت
یاقوت سرشکم برهت خون شده دل بود
تازه زندت آب همین دیده به جا داشت
چون نیستمی در خور دیدار تو ای کاش
ره بود به آنم که رهی سوی شما داشت
هر تیر نگه جسته ز شست تو نشسته
در دل مگر آن خاصیت تیر قضا داشت
راندی ز در خویش چو اسرار حزین را
میرفت و بحسرت نگهی سوی قفا داشت
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۷۲
دل خود تنگ ز غنچه دهنی باید ساخت
روز خود تیره ز زلف سیهی باید کرد
خاطر خویش پریشان ز پریشان موئی
دل شکسته ز شکست کلهی باید کرد
مصر دل بایدت از بهر عزیزی آراست
یوسف جان بدر از قعر چهی باید کرد
تا بکی معتکف کاخ هوس باید بود
کاروان رفت دلا رو برهی باید کرد
ای که از مهر رخ تست فروغ دو جهان
فکر بهبودی بخت تبهی باید کرد
خواجگان را به غلامان نظری باید بود
محتشم را به حشم رحم گهی باید کرد
سرگران این همه با ناز نمی باید رفت
به شهید ره خود هم نگهی باید کرد
نار اسرار چو نور است ازانرو که ازاوست
طاعتی گر ننمودی گنهی باید کرد
بوی زلف بیقراری برقرارم میرسد
نافهٔ آهوی چین مُشک تتارم میرسد
باد عنبر بوست گوئی آید از شهر ختن
نی خطا گفتم ز چین زلف یارم میرسد
گردراهش مردمان روبند با مژگان چشم
کان زمان از گرد ره آن شهسوارم میرسد
تا رساند مژدهٔ وصلت سوی دل هر نفس
پیک آهی از دل امیدوارم میرسد
رخش تازان سرشکم سرخ رودرتاز و تک
کف زنان مژگان که شاه تاجدارم میرسد
صفحهٔ جان پاک کن اسرار از نقس دوئی
شهر دل آئین ببند آن شهریارم می رسد
روز خود تیره ز زلف سیهی باید کرد
خاطر خویش پریشان ز پریشان موئی
دل شکسته ز شکست کلهی باید کرد
مصر دل بایدت از بهر عزیزی آراست
یوسف جان بدر از قعر چهی باید کرد
تا بکی معتکف کاخ هوس باید بود
کاروان رفت دلا رو برهی باید کرد
ای که از مهر رخ تست فروغ دو جهان
فکر بهبودی بخت تبهی باید کرد
خواجگان را به غلامان نظری باید بود
محتشم را به حشم رحم گهی باید کرد
سرگران این همه با ناز نمی باید رفت
به شهید ره خود هم نگهی باید کرد
نار اسرار چو نور است ازانرو که ازاوست
طاعتی گر ننمودی گنهی باید کرد
بوی زلف بیقراری برقرارم میرسد
نافهٔ آهوی چین مُشک تتارم میرسد
باد عنبر بوست گوئی آید از شهر ختن
نی خطا گفتم ز چین زلف یارم میرسد
گردراهش مردمان روبند با مژگان چشم
کان زمان از گرد ره آن شهسوارم میرسد
تا رساند مژدهٔ وصلت سوی دل هر نفس
پیک آهی از دل امیدوارم میرسد
رخش تازان سرشکم سرخ رودرتاز و تک
کف زنان مژگان که شاه تاجدارم میرسد
صفحهٔ جان پاک کن اسرار از نقس دوئی
شهر دل آئین ببند آن شهریارم می رسد
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۷۴
آنشوخ که با ما بسر کینه وری بود
استاد فلک در فن بیدادگردی بود
کز نوخطش انگیخت بسی فتنه به عالم
نبود عجبی آفت دور قمری بود
گفتی که بود سر و سهی چون قد دلبر
بر سر و کجا دستهٔ گلبرگ طری بود
دارد به لبش نسبتی از لعل کی او را
اعجاز مسیحی و کلام شکری بود
در طرف چمن دعوی همچشمی نرگس
با چشم سیه مست تو از بی بصری بود
تنها نه همین پردهٔ ما را بدرد عشق
آئین محبت ز ازل پرده دری بود
هر علم که در مدرسه آموخته بودم
جز عشق تو بیحاصلی و بی ثمری بود
بر فرق نهیم این نمدین تاج که ما را
در ملک جنون داعیهٔ تاجوری بود
از ملک ازل سوی ابدرخت کشیدم
آری چکنم قسمت من در بدری بود
شهری پر از آیینهٔ الوان نگریدم
اسرار بهر آینه در جلوهگری بود
استاد فلک در فن بیدادگردی بود
کز نوخطش انگیخت بسی فتنه به عالم
نبود عجبی آفت دور قمری بود
گفتی که بود سر و سهی چون قد دلبر
بر سر و کجا دستهٔ گلبرگ طری بود
دارد به لبش نسبتی از لعل کی او را
اعجاز مسیحی و کلام شکری بود
در طرف چمن دعوی همچشمی نرگس
با چشم سیه مست تو از بی بصری بود
تنها نه همین پردهٔ ما را بدرد عشق
آئین محبت ز ازل پرده دری بود
هر علم که در مدرسه آموخته بودم
جز عشق تو بیحاصلی و بی ثمری بود
بر فرق نهیم این نمدین تاج که ما را
در ملک جنون داعیهٔ تاجوری بود
از ملک ازل سوی ابدرخت کشیدم
آری چکنم قسمت من در بدری بود
شهری پر از آیینهٔ الوان نگریدم
اسرار بهر آینه در جلوهگری بود
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۷۹
حسن رخی کان تراست ماه ندارد
گو بر رخش طره سیاه ندارد
این چه گیاه خط است وین چه گل روی
خلد چو این گل چو آن گیاه ندارد
دُرکه نهان کرده ای بحقّهٔ یاقوت
جوهرئی را نبوده شاه ندارد
دل که بیغما ربودی از کف او جان
غیر دو چشم خودت گواه ندارد
بوالعجبیهای عشق بین که مسخّر
کرده جهان آن شه و سپاه ندارد
صبر و خِرَد دین و دل قرار و توانم
برده به حدّیکه سینه آه ندارد
ای صنم اسرار را مران ز در خویش
زانکه بغیر از درت پناه ندارد
گو بر رخش طره سیاه ندارد
این چه گیاه خط است وین چه گل روی
خلد چو این گل چو آن گیاه ندارد
دُرکه نهان کرده ای بحقّهٔ یاقوت
جوهرئی را نبوده شاه ندارد
دل که بیغما ربودی از کف او جان
غیر دو چشم خودت گواه ندارد
بوالعجبیهای عشق بین که مسخّر
کرده جهان آن شه و سپاه ندارد
صبر و خِرَد دین و دل قرار و توانم
برده به حدّیکه سینه آه ندارد
ای صنم اسرار را مران ز در خویش
زانکه بغیر از درت پناه ندارد
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۸۵
خورد چشم سیهت خون مسلمانی چند
کرد ویران نگهت خانهٔ ایمانی چند
مژه گان نیست چه آورده ز بهر قتلم
کافر چشم سیه مست تو پیکانی چند
آن نه دندان بودت درج بدرج گوهر
سفته حکاک ازل دُر درخشانی چند
گیسوی تست مسلسل شده یا بهر دلی است
پی تحریک جنون سلسله جنبانی چند
دُر گوش تو و از دُر عدن معدنها
لعل نوش تو و ار لعل و گهر کانی چند
کسوت ماتم حسنت چو بنفشه خط شد
شد چو پیراهن گل چاک گریبانی چند
بیمحابا مرو از زلف دلاراش نسیم
ترسم آزرده کنی زخم پریشانی چند
نیست دستوری آنم که ز دل داد زنم
ورنه بر هم زنم افلاک ز افغانی چند
بت پیمان شکن عهد گسل یادت باد
که بدل بست سر زلف تو پیمانی چند
تا که دادی تو سر زلف دلاویز بباد
رفت بر باد از این غصه دل و جانی چند
بر خیال رخ آنماه درخشان همه شب
دارد اسرار ز اشک اختر رخشانی چند
کرد ویران نگهت خانهٔ ایمانی چند
مژه گان نیست چه آورده ز بهر قتلم
کافر چشم سیه مست تو پیکانی چند
آن نه دندان بودت درج بدرج گوهر
سفته حکاک ازل دُر درخشانی چند
گیسوی تست مسلسل شده یا بهر دلی است
پی تحریک جنون سلسله جنبانی چند
دُر گوش تو و از دُر عدن معدنها
لعل نوش تو و ار لعل و گهر کانی چند
کسوت ماتم حسنت چو بنفشه خط شد
شد چو پیراهن گل چاک گریبانی چند
بیمحابا مرو از زلف دلاراش نسیم
ترسم آزرده کنی زخم پریشانی چند
نیست دستوری آنم که ز دل داد زنم
ورنه بر هم زنم افلاک ز افغانی چند
بت پیمان شکن عهد گسل یادت باد
که بدل بست سر زلف تو پیمانی چند
تا که دادی تو سر زلف دلاویز بباد
رفت بر باد از این غصه دل و جانی چند
بر خیال رخ آنماه درخشان همه شب
دارد اسرار ز اشک اختر رخشانی چند
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۸۷
یار با ما بیوفائی میکند
بی سبب از ما جدائی میکند
میکند با آشنا بیگانگی
با رقیبان آشنائی میکند
راه مردم میزند گیسوی او
شمع رویش رهنمائی میکند
کاسهٔ گردون بکف بگرفته مهر
وز فروغ او گدائی میکند
رهزن چشمش بمحراب ازفسون
عابد آسا پارسائی میکند
ذیل ظلش را مبادا کوتهی
طالع ما نارسائی میکند
زاهداردردی کشد از جام ما
ترک این زهد ریائی میکند
کی ز مفتاح خرد بابی گشود
عشق او مشکل گشائی میکند
بر امید اسرار رو کانجام کار
کار خود سرخدائی میکند
بی سبب از ما جدائی میکند
میکند با آشنا بیگانگی
با رقیبان آشنائی میکند
راه مردم میزند گیسوی او
شمع رویش رهنمائی میکند
کاسهٔ گردون بکف بگرفته مهر
وز فروغ او گدائی میکند
رهزن چشمش بمحراب ازفسون
عابد آسا پارسائی میکند
ذیل ظلش را مبادا کوتهی
طالع ما نارسائی میکند
زاهداردردی کشد از جام ما
ترک این زهد ریائی میکند
کی ز مفتاح خرد بابی گشود
عشق او مشکل گشائی میکند
بر امید اسرار رو کانجام کار
کار خود سرخدائی میکند
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۹۸
گل می دمد ز شاخ و وزد باد نوبهار
ساقی تفقدی کن و جامی ز می بیار
در کشتزار حسن رخش سبزه میدمد
رخش نظر بر آن بتفرج بسبزه زار
یک صفحه از صحیفهٔ حسنت بود بهشت
در باب شرح وصل تو فصلی است نوبهار
دریای خون بسینهٔ ما موج میزند
منعم مکن ز گریه که نبود باختیار
محرم نبود مردم چشمم به روز وصل
شد دیده دجله ها که رود غیر برکنار
از سرّ آن دهان همه اسرار شد و جود
زان سبزه زار خط بشد این خطه سبزوار
ساقی تفقدی کن و جامی ز می بیار
در کشتزار حسن رخش سبزه میدمد
رخش نظر بر آن بتفرج بسبزه زار
یک صفحه از صحیفهٔ حسنت بود بهشت
در باب شرح وصل تو فصلی است نوبهار
دریای خون بسینهٔ ما موج میزند
منعم مکن ز گریه که نبود باختیار
محرم نبود مردم چشمم به روز وصل
شد دیده دجله ها که رود غیر برکنار
از سرّ آن دهان همه اسرار شد و جود
زان سبزه زار خط بشد این خطه سبزوار
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۹۹
ریزد عرق ز روی تو یادانه گهر
ام حل فیک عقد ثریا علی قمر
نور الجبین ام هو بالطور مضئة
زلف است بر عذار تو یا عود بر جمر
سرو قباپوش خطائی کند خرام
در الدموع حیث خطا طرفنا نثر
طاق است ابروی تو در آفاق بس بلند
وتر قسیکم فاصابت بلا و تر
ای آنکه تیر چشم تو از سر خطا نرفت
فی شرعکم بای خطآء دمی هدر
بر حال من بسوخت دل دشمنان من
مالان من حوی کبدی قلبک الحجر
درویش بینوایم و تو پادشاه حسن
کلم فما یضرک لوفزت بالدرر
زین آستان مخوان به پناه دگر مرا
ذر نی علی ذراه فمادونه و ذر
محمل مبند بر شتر ای ساربان دوست
یارکب اسبلت عبرانی فما عبر
اسرار عشق هرچه نهفتم نداد سود
آخر ز هفت پرده بشد اشک پرده در
ام حل فیک عقد ثریا علی قمر
نور الجبین ام هو بالطور مضئة
زلف است بر عذار تو یا عود بر جمر
سرو قباپوش خطائی کند خرام
در الدموع حیث خطا طرفنا نثر
طاق است ابروی تو در آفاق بس بلند
وتر قسیکم فاصابت بلا و تر
ای آنکه تیر چشم تو از سر خطا نرفت
فی شرعکم بای خطآء دمی هدر
بر حال من بسوخت دل دشمنان من
مالان من حوی کبدی قلبک الحجر
درویش بینوایم و تو پادشاه حسن
کلم فما یضرک لوفزت بالدرر
زین آستان مخوان به پناه دگر مرا
ذر نی علی ذراه فمادونه و ذر
محمل مبند بر شتر ای ساربان دوست
یارکب اسبلت عبرانی فما عبر
اسرار عشق هرچه نهفتم نداد سود
آخر ز هفت پرده بشد اشک پرده در
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۱۰۲
در دام خود کی افکند صیاد عشق اهل هوس
آری ندیده دیدهٔ شاهین کند صید مگس
نی سودی اندر پیشه هانی حاصلی ز اندیشهها
عشقی بروی کار بر حق سخن اینست و بس
ای دلبر بی مهر من بیمهر رویت ذره سان
سرگشته و بیچارهام ای چارهام فریاد رس
مردیم در کنج قفس وز گردش وارون چرخ
صدرخنه دردل هست ونیست یگرخنهٔ دراین قفس
رسمی است میگیرد عسس درهردیاری مست را
لیکن بملک عاشقی این مست میگیرد عسس
نبود عجب کاید نفس با آن که کشتی صدرهم
تا سوی دل بویت برد از سینه میآید نفس
ای باغبان چون ساختی گل را جدااز عندلیب
باری نسازد همنشین بانوگلم هر خار و خش
سر در گریبان کردهام با خویش باشد سرمن
تار از دل افشا کنم کو محرم اسرار کس
آری ندیده دیدهٔ شاهین کند صید مگس
نی سودی اندر پیشه هانی حاصلی ز اندیشهها
عشقی بروی کار بر حق سخن اینست و بس
ای دلبر بی مهر من بیمهر رویت ذره سان
سرگشته و بیچارهام ای چارهام فریاد رس
مردیم در کنج قفس وز گردش وارون چرخ
صدرخنه دردل هست ونیست یگرخنهٔ دراین قفس
رسمی است میگیرد عسس درهردیاری مست را
لیکن بملک عاشقی این مست میگیرد عسس
نبود عجب کاید نفس با آن که کشتی صدرهم
تا سوی دل بویت برد از سینه میآید نفس
ای باغبان چون ساختی گل را جدااز عندلیب
باری نسازد همنشین بانوگلم هر خار و خش
سر در گریبان کردهام با خویش باشد سرمن
تار از دل افشا کنم کو محرم اسرار کس
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۱۶۳
دلا دیریست دور از دلستانی
جدا از بارگاه لامکانی
سوی ملک مغان کردی سفرها
برای دوستان گو ارمغانی
همه یاران بنزلگه غنودند
تو با این دیو رهزن همعنانی
کجاپوئی روان آلوده مهلا
بشا دروان سلطانی رو آنی
چنین فرشی و بیسامان نشاید
که عرشی و شه سامانیانی
مبین بر ظاهرت کز روی معنی
جهان جانی و جان جهانی
همه از آن حسنت خوشه چینند
که آن حسن را دریا و کانی
بجان باشد سپهرت گوی چوگان
بتن گر قبضه ای زین خاکدانی
که دایم جان او انباز جسم است
تو آخر خارج از کون و مکانی
ز من مینوش و می نوش از خم عشق
که به این آب ز آب ندگانی
همین نی نقش تصویرت بدیع است
که اسرار معانی را بیانی
جدا از بارگاه لامکانی
سوی ملک مغان کردی سفرها
برای دوستان گو ارمغانی
همه یاران بنزلگه غنودند
تو با این دیو رهزن همعنانی
کجاپوئی روان آلوده مهلا
بشا دروان سلطانی رو آنی
چنین فرشی و بیسامان نشاید
که عرشی و شه سامانیانی
مبین بر ظاهرت کز روی معنی
جهان جانی و جان جهانی
همه از آن حسنت خوشه چینند
که آن حسن را دریا و کانی
بجان باشد سپهرت گوی چوگان
بتن گر قبضه ای زین خاکدانی
که دایم جان او انباز جسم است
تو آخر خارج از کون و مکانی
ز من مینوش و می نوش از خم عشق
که به این آب ز آب ندگانی
همین نی نقش تصویرت بدیع است
که اسرار معانی را بیانی
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۱۷۹
اتی الربیع قیل الهموم بالنغماتی
بگیر جام شرابی بنوش آب حیاتی
قدم نهاده ببالین و من بشکر قدومش
نثرت در فوادی علیه فی الخطواتی
نموده آینهٔ حق نمای موسی دل را
و میض انقلب الطرف منه ذاحسراتی
اگر نه شرک بدی چون بدیدمی زلفت
عبدت کالثنوی النور منک و الظلماتی
ببحر چند رسد آب دیده نور دو دیده
الام نیته قلبی اصعد الزفراتی
تو شمع انجمن و من ز دوری تو سیه روز
خیالکم لضمیر الانیس فی الخلواتی
مبند بر شتر ای ساربان محامل جانان
فلا محیص لک الیوم ان جرت عبراتی
مشام کو که توان نکهتی شنید وگرنه
فمن حدائقة کم تفوح من نفخاتی
ز سوز عشق خدا کیمیا شدی اسرار
فها سبیکة قلبی المذاب فی الو جناتی
بگیر جام شرابی بنوش آب حیاتی
قدم نهاده ببالین و من بشکر قدومش
نثرت در فوادی علیه فی الخطواتی
نموده آینهٔ حق نمای موسی دل را
و میض انقلب الطرف منه ذاحسراتی
اگر نه شرک بدی چون بدیدمی زلفت
عبدت کالثنوی النور منک و الظلماتی
ببحر چند رسد آب دیده نور دو دیده
الام نیته قلبی اصعد الزفراتی
تو شمع انجمن و من ز دوری تو سیه روز
خیالکم لضمیر الانیس فی الخلواتی
مبند بر شتر ای ساربان محامل جانان
فلا محیص لک الیوم ان جرت عبراتی
مشام کو که توان نکهتی شنید وگرنه
فمن حدائقة کم تفوح من نفخاتی
ز سوز عشق خدا کیمیا شدی اسرار
فها سبیکة قلبی المذاب فی الو جناتی
ملا هادی سبزواری : ساقینامه
مناجات
خداوندا دلم لبریز غم کن
درون درد پروردی کرم کن
پر از نوش محبت کن ایاغم
ز جام عاشقی تر کن دماغم
ز صهبای شهودم کن چنان مست
که نشناسم سر از پا پای از دست
کلید گنج معنی کن بیانم
شکر بار از حقیقت کن زبانم
چنان سرگرم عشق خود بسازم
که نرد عشق جز با تو نبازم
سر از عشق تهی در گور بادا
هر آنکه جز تو بیند کوربادا
غلط گفتم جز او کی در میان بود
کجا از غیر او نام و نشان بود
چگویم از جمال آفتابش
که عین بی حجابی شد حجابش
درون درد پروردی کرم کن
پر از نوش محبت کن ایاغم
ز جام عاشقی تر کن دماغم
ز صهبای شهودم کن چنان مست
که نشناسم سر از پا پای از دست
کلید گنج معنی کن بیانم
شکر بار از حقیقت کن زبانم
چنان سرگرم عشق خود بسازم
که نرد عشق جز با تو نبازم
سر از عشق تهی در گور بادا
هر آنکه جز تو بیند کوربادا
غلط گفتم جز او کی در میان بود
کجا از غیر او نام و نشان بود
چگویم از جمال آفتابش
که عین بی حجابی شد حجابش
وحدت کرمانشاهی : غزلیات
غزل شماره 9
گردون چو زد لوای ولایت به بام ما
سامان گرفت شرع پیمبر به نام ما
در نعت این بس است که روحالامین پاک
آرد سلام بارو رساند پیام ما
ای خواجه بندگی به مقامی رساندهایم
کافسر رباید از سر شاهان غلام ما
ما را دوام عمر نه از دور انجم است
باشد دوام دور فلک از دوام ما
دردا که بی حضور می و دور جام رفت
سی سال روزگار همه صبح و شام ما
ساقی چو یک اشاره شد از پیر میفروش
لبریز ساخت از می توحید، جام ما
ما را که لعل یار به کام است و می به دور
دور سپهر گو که نگردد به کام ما
در آستان میکده ما را کنید خاک
شاید که بوی باده رسد بر مشام ما
وحدت رموز مستی و اسرار عاشقی
یکسر توان شناخت ز طرز کلام ما
سامان گرفت شرع پیمبر به نام ما
در نعت این بس است که روحالامین پاک
آرد سلام بارو رساند پیام ما
ای خواجه بندگی به مقامی رساندهایم
کافسر رباید از سر شاهان غلام ما
ما را دوام عمر نه از دور انجم است
باشد دوام دور فلک از دوام ما
دردا که بی حضور می و دور جام رفت
سی سال روزگار همه صبح و شام ما
ساقی چو یک اشاره شد از پیر میفروش
لبریز ساخت از می توحید، جام ما
ما را که لعل یار به کام است و می به دور
دور سپهر گو که نگردد به کام ما
در آستان میکده ما را کنید خاک
شاید که بوی باده رسد بر مشام ما
وحدت رموز مستی و اسرار عاشقی
یکسر توان شناخت ز طرز کلام ما
خسرو گلسرخی : خسرو گلسرخی
ملاقاتی