عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : بخش بیست و یکم
الحكایة و التمثیل
رفت با بهلول هارون الرشید
سوی گورستان بر خاکی رسید
کلهٔ دیدند خشک آن کسی
مرغ در وی خانه بنهاده بسی
کرد هارونش ازان کله سؤال
گفت بهلولش که پنهان نیست حال
بوده است این مرد سر انداخته
در کبوتر باختن جان باخته
مرد چون در دوستی این بمرد
چون بشد با خویشتن هم این ببرد
چون نرفتست این هوس از سر برونش
بیضهٔ مرغست در کله کنونش
هم دماغش بر کبوتر بازیست
خاک گشته همچنان در بازیست
از هوس گر کله خاکستر شود
می ندانم تا هنوز از سر شود
هرچه در دنیا خیالت آن بود
تا ابد راه وصالت آن بود
کار بر خود از امل کردی دراز
بند کن پیش از اجل از خویش باز
ورنه در مردن نه آسان باشدت
هر نفس مرگی دگر سان باشدت
جمله در باز و فرو کن پای راست
گر کفن را هیچ نگذاری رواست
عطار نیشابوری : بخش بیست و یکم
الحكایة و التمثیل
بود مردی در سخاوت بی بدل
هرچه بودی خرج کردی بی خلل
مینداشت البته یک جو زر نگاه
گفت یک روزیش مردی نیک خواه
کای فلان آخر نترسی از هلاک
کان زمان کز تو برآید جان پاک
چون نمیداری نگه یک پیرهن
پس فراهم بایدت کردن کفن
گفت چون جانم برآید در پسی
وان کفن کدیه کنند از هر کسی
گر ز دروازه درآیم نیز من
پس شما بر سر زنیدم آن کفن
حرص مینگذاردت پاک ای پسر
تا پلید آئی تو درخاک ای پسر
دایماً در خوی ناخوش ماندهٔ
وز صفات بد در آتش ماندهٔ
تا صفاتت باتو خواهد بود جمع
تو نخواهی بود بی سوزی چو شمع
عطار نیشابوری : بخش بیست و یکم
الحكایة و التمثیل
این سیرین گفت جانم در جسد
بر کسی هرگز نبرد الحق حسد
زانکه نیست از دو برون حال ای اخی
یا بهشتیست این کس ویا دوزخی
گر بهشتیست او پس آن چندان کمال
کو بخواهد یافت آنگه بی زوال
آن همه او راست دنیاش اندکی
کی حسد باشد براندک بی شکی
آن همه چون خواهدش آمد بدست
من حسد ورزم ازین اندک که هست
ور ز اهل دوزخست این مبتلا
آنچه او را هست در پیش از بلا
کی روا باشد حسد بردن برو
نوحه باید یا دعا کردن برو
چون ترا از گردهٔ نانست زیست
آخرت چندین حسد از بهر چیست
چون ترا هر روز یک گرده تمام
گردهٔ چون حاصل آمد والسلام
عطار نیشابوری : بخش بیست و یکم
الحكایة و التمثیل
نان پزی دیوانه و بیچاره شد
وز میان نان پزان آواره شد
شهر میگشتی چو پی گم کردهٔ
گردهٔ میخواستی بی کردهٔ
سایلی پرسید ازو کای حیله جوی
گردهٔ بی کرده چون باشد بگوی
گفت تا من پختمی یک گرده نان
گردهٔ نو در رسیدی همچنان
تا بپختی گردهٔ ای بیخبر
در بر ریشم نهادندی دگر
چون سری پیدا نبد این گرده را
سر بگردید از جنون این مرده را
بر دلم چیزی درآمد از اله
گفت صد گرده مپز یک گرده خواه
روز تا شب گردهٔ نان میبست
گردهٔ آخر رسد از صد کست
خوش خوشی میرو میانراه تو
گردهٔ بی کردهٔ میخواه تو
چارهٔ صد گرده میبایست کرد
تا مرا یک گرده میبایست خورد
این زمان هر روز شکر میخورم
به زنان صد چیز دیگر میخورم
گرترا نان نرسد از حق زان بود
تادلت پیوسته سرگردان بود
زانکه گر سرگشتهٔ نان خواهدش
ندهدش نان زانکه گریان خواهدش
عطار نیشابوری : بخش بیست و دوم
الحكایة ‌و التمثیل
بود دیوانه مزاجی گرسنه
در رهی میرفت سر پا برهنه
نان طلب میکرد از جائی بجای
هرکسی میگفت نان بدهد خدای
اوفتاد از جوع در رنجورئی
دید اندر مسجدی مغفروئی
زود در پیچید و پس بر سر گرفت
قصد بردن کرد و راه درگرفت
عاقبت در راه بگرفتش کسی
زجر کردش پس جفا گفتش بسی
زو ستد آن جامه و کردش سؤال
کاین چرا کردی بگو ای تیره حال
گفت هر جائی که میرفتم دمی
جمله میگفتند حق بدهد همی
چون شدم درمانده بی دستوریش
برگرفتم عاقبت مغفوریش
تا بسازد کار من یکبارگی
چند خواهم بود در بیچارگی
خنده آمد مرد را از کار او
برد نان و جامه را تیمار او
دید آن دیوانه را مردی براه
جامه در پوشید میآمد پگاه
گفت جامه از کجا آوردهٔ
کسب کردی یا عطا آوردهٔ
گفت این جامه خدای آوردراست
گفت هم اقبال و هم دولت تراست
زانکه تادولت نباشد ما حضر
این چنین جامه نبخشد دادگر
مرد مجنون گفت کو یک دولتم
کو نداد این جامه بی صد محنتم
تا که بر نگرفتمش ناگه گرو
نه شکم نان یافت نه تن جامه نو
در نمیگیرد خوشی با او بسی
تا گرو بر مینگیرد زو کسی
بی گرو کار تو کی گیرد نوا
جامه و نان بی گرو ندهد ترا
ور گرو می بر نگیری تن زند
آتشت در جان و در خرمن زند
عطار نیشابوری : بخش بیست و دوم
الحكایة ‌و التمثیل
بود صاحب عزلتی در گوشهٔ
از جهان نه زادی ونه توشهٔ
بر توکل روز و شب بنشسته بود
رشتهٔ دل در قناعت بسته بود
چون نمیپیچید هیچ از راه حق
بود گستاخیش با درگاه حق
گرسنه از ره رسیدندش دو کس
واو نداشت از دخل و خرج الانفس
چو نشستند آن دو کس تادیرگاه
در نیامد هیچ معلومی ز راه
چون بسی گشت آن دو تن را انتظار
شیخ شد از شرم ایشان شرمسار
عاقبت بر جست از جای آن زمان
کرد چون دیوانهٔ سر باسمان
گفت آخر من چه دارم بیش و کم
میهمانم میفرستی دم بدم
چون فرستادی دو روزی خواره را
روزنی باید من بیچاره را
گر فرستادی مرا روزی کنون
وارهی از جنگ هر روزی کنون
ورنه زین چوبی نهم برگردنم
جملهٔ قندیل مسجد بشکنم
چون بگفت این مرد دل برخاسته
شد زره خوانی پدید آراسته
در زمان آمد غلامی همچو ماه
کرد خدمت خوان نهاد آنجایگاه
چون شنودند آن دو تن گفتار او
در تعجب آمدند از کار او
هر دو گفتندش که گستاخی عظیم
مینیارد هیچ گستاخیت بیم
گفت دندانی بدو باید نمود
تا که ننمائی ندارد هیچ سود
عاشقانش پاک از نقص آمدند
چون درختان جمله در رقص آمدند
پاک همچون شاخ در گل میشدند
لاجرم در قرب کامل میشدند
عطار نیشابوری : بخش بیست و دوم
الحكایة ‌و التمثیل
نازنین شوریده میشد ناگهی
بود هم سرما و هم گل در رهی
آن یکی گفتش که گل بگرفت راه
خویش را بر خیز کفشی ژنده خواه
گفت چون پا را کنم کفشی طلب
خاصه اندر زیر میگیرند شب
تا که در شخص تو میماند دلت
هرگز آن دولت نیاید حاصلت
چون بجای دل رسی بی دل مدام
گردد این دولت ترا حاصل مدام
عطار نیشابوری : بخش بیست و دوم
الحكایة ‌و التمثیل
بود آن دیوانه دل برخاسته
وز غم بی نانیش جان کاسته
میگریست از غم که یک نانش نبود
چون نبودش نان غم جانش نبود
آن یکی گفتش که مگری ای نژند
کان خداوندی که این سقف بلند
بی ستونی در هوا بنهاد او
روزی تو هم تواند داد او
مرد مجنون گفت ای کاش این زمان
از برای محکمی آسمان
حق تعالی صد ستون بنهادهٔ
بی زحیری نان می میدادهٔ
نان خورش میباید و نانم کنون
من چه دانم آسمان بی ستون
عطار نیشابوری : بخش بیست و سوم
المقالة الثالثة و العشرون
سالک آمد نه درو عقل ونه هوش
وحشی آسا تنگدل پیش وحوش
گفت ای جنبندگان بحر و بر
راه پیمایان عالم سر بسر
پایمال هر خس ودون گشتهاید
در میان خاک در خون گشتهاید
در مقام نیستی افتادهاید
چشم بر هستی حق بنهادهاید
حق بلطف خود مثل زد از شما
جوهر موری بدل زد از شما
سورتی از نص قرآن قدم
کرد گردن بند موری از کرم
باز نحلی را چو شیر فحل کرد
زانکه نام سورتی النحل کرد
عنکبوتی را همین تشریف داد
سورتی را هم بدو تعریف داد
مور را دل پر سخن در پیش کرد
تا سلیمان را ازو بی خویش کرد
چون شما را هست در اسرار دست
شد مراهم چون زفان از کار دست
دست من گیرید تا جائی رسم
بو کزین پستی ببالائی رسم
چون سلیمان پند گیرد از شما
دل سخن از جان پذیرد از شما
وحش چون بشنود از سالک سخن
گفت فرمان کن حدیث من مکن
من که باشم در همه روی زمین
تا مرا نامی بود در کوی دین
عمر کوتاهی ضعیفی بی تنی
خرده گیری همچو چشم سوزنی
عنکبوتی گر درآمد روز غار
پس شد آن دو چشم دین را پرده دار
عنکبوتی بر سطرلابست نیز
کو نداند بر فلک یک ذره چیز
خلق را روشن شود زو‌ آفتاب
واو نداند آفتاب از هیچ باب
در همه عالم که جست از عنکبوت
قصهٔ حی الذی هولایموت
قصهٔ مور ضعیف تیره حال
هم برین منوال میدان و مثال
نیک بین کز تشنگی مردن ترا
بهتر است از نام ما بردن ترا
گر کسی را از شکر تنگی بود
یک شکر خواهد قوی ننگی بود
عالمی پر عاشق شوریدهاند
جمله صاحب درد و صاحب دیدهاند
چه طلب داری تو از مور ومگس
گوئیا جز ما ندیدی هیچ کس
تا سخن گفتیم ما را مرده گیر
عمر رفته ره بسر نابرده گیر
سالک آمد پیش پیر تیز هوش
قصهٔ برگفتش از خیل و حوش
پیر گفتش هست وحش تنگ حال
هر صفت را کان خفی باشد مثال
هست در هر ذات صد عالم صفت
لیک اصل جمله آمد معرفت
معرفت را اصل توحید آمدست
ره سوی توحید تفرید آمدست
گر شوی چون وحش در ره پایمال
تا ابد جان را بدست آری کمال
کی دهد هرگز کمال جانت دست
تانگردی پاک نیست از هر چه هست
تا تو با خویشی عدد بینی همه
چون شوی فانی احد بینی همه
عطار نیشابوری : بخش بیست و سوم
الحكایة و التمثیل
بیدلی را بود مالی بر کسی
در تقاضا رنج میدادش بسی
گرچه میرنجید مرد وام دار
زر بدودادن نبودش اختیار
چون خصومت در میان بسیارشد
بردو خصم آن کار بس دشوار شد
بود درویشی به بیدل گفت خیز
تابود در گردنش تا رستخیز
زر قیامت بهترت آید بکار
پس بدو بگذار و از وی کن کنار
گفت بیدل در قیامت من ازو
نقد نتوانم ستد روشن ازو
هیچ او فردا بمن ندهد خموش
زان شدم امروز با او سخت کوش
مرد گفتا می ندانم سر این
شرح ده تا این شکم گردد یقین
گفت چون هردو برآئیم از قفس
او و من هر دو یکی باشیم و بس
هر کجاتوحید بنماید خدای
شرک باشد گر دوئی ماند بجای
در حقیقت چون من او و او منم
لاجرم آنجا نباشد دشمنم
لیک اینجا نیست توحید آشکار
زو ستانم چون زرم آید بکار
این زمانش زر ستانم بیشکی
بعد ازین هر دو شویم آنگه یکی
گر عدد گردد احد کاری بود
ورنه بی شک رنج بسیاری بود
عطار نیشابوری : بخش بیست و سوم
الحكایة و التمثیل
بیدل دیوانهٔ در حال شد
پیش دکان یکی بقال شد
گفت بر دکان چرا داری نشست
گفت تا آید مرا سودی بدست
گفت چبود سود گفتا آنکه زود
گر یکی داری دو گردد اینت سود
گفت کورست آن دلت دو ماحضر
گر یکی گردد ترا سود این شمر
کار تو بر عکس این افتاد نیک
نیستت توحید در شرکی ولیک
چون دل و گل هر دو در حق گم شود
آنگهی مردم بحق مردم شود
عطار نیشابوری : بخش بیست و سوم
الحكایة و التمثیل
بود ملاحی معمر کار دان
زو کسی پرسید کای بسیار دان
از عجایبهای دریا بازگوی
گفتش آن ملاح کای اسرار جوی
این عجبتر دیدهام من کز بحار
در سلامت کشتی آید باکنار
کشتئی بر روی غرقابی مدام
موج میآید دمادم بر دوام
ما میان موج و غرقابی سیاه
منتظر تا باد چون آید ز راه
بر نیاید هیچ کاری از حیل
و اطلاعی نیست بر لوح ازل
پس طریق تو بفرمان رفتن است
بیخودی در وادی جان رفتن است
بنده آن بهتر که بر فرمان رود
کز خداوند آنچه خواهد آن رود
عطار نیشابوری : بخش بیست و سوم
الحكایة و التمثیل
کرد ازمکه عمر عزم سفر
در سرای آبستنی بودش مگر
گفت الهی ای جهان روشن بتو
رفتم و طفلم سپردم من بتو
چون عمر القصه بازآمد زراه
مرده بود آبستنش از دیرگاه
از سر گور زن آوازی رسید
کانچه بسپردی بیا کامد پدید
رفت امیرالمؤمنین بگشاد خاک
دید آن زن نیمهٔ ریزیده پاک
نیم دیگر زنده بود و تازه بود
طفل را زو شیر بی اندازه بود
در گرفته بود طفلش آن زمان
ای عجب پستان مادر در هان
برگرفت او را عمر زانجایگاه
هاتفیش آواز داد از پیشگاه
کانچه بسپردی بحق با تو سپرد
مادرش را چون بنسپردی بمرد
عصمت حق گر نباشد دسترس
خلق در عصمت نماند یک نفس
عطار نیشابوری : بخش بیست و سوم
الحكایة و التمثیل
گفت رکن الدین اکافی مگر
می فشاند اندر سخن روزی گهر
مجلس او پارهٔ شوریده شد
خواجه را آن از کسی پرسیده شد
کاین چه افتادست وین شورش چراست
ما نمیدانیم بر گوئید راست
آن یکی گفتش فلان مرد نه خرد
در نهان کفشی بدزدید و ببرد
کفش ازو میبستدیم اینجایگاه
شورشی برخاست زان گم کرده راه
خواجه میگفتش مکن قصه دراز
زانکه گر روزی خدای بی نیاز
برفکندی پردهٔ عصمت ز ما
کفش دزد اولستی این گدا
کس چه داند تا چه حکمت میرود
هر وجودی را چه قسمت میرود
خون صدیقان ازین حسرت بریخت
واسمان بر فرق ایشان خاک بیخت
گرچه ره جستند هر سوئی ازین
پی نبردند ای عجب موئی ازین
صد جهان حسرت بجان پاک در
میتوان دیدن بزیر خاک در
عطار نیشابوری : بخش بیست و سوم
الحكایة و التمثیل
سالخورده پیر زالی تنگدست
کرده بودی پیش گورستان نشست
سال و ماهش خرقهٔ در پیش بود
صد هزاران بخیه بر وی بیش بود
هر دمش چون مردهٔ در میرسید
او بهر یک بخیهٔ بر میکشید
گر شدی یک مرده گر ده آشکار
او بهر یک بخیهٔ بردی بکار
چون همی افتاد مرگی هر زمان
خرقه شد در بخیه صد پاره نهان
عاقبت روزی بسی مرگ اوفتاد
پیره زن را کار از برگ اوفتاد
مرده آوردند بسیارش به پیش
در غلط افتاد زن در کار خویش
گشت عاجز برد در فریاد دست
رشته را گسست و سوزن راشکست
گفت نیست این کار کار چون منی
تا کیم از رشتهٔ و سوزنی
نیزم از سوزن نباید دوختن
خرقه بر آتش بخواهم سوختن
این چنین کاری که هر ساعت مراست
کی شود از سوزن و از رشته راست
چون فلک میبایدم سرگشتهٔ
کاین نه کار سوزنست و رشتهٔ
چون تو دایم ماندهٔ بی عقل و هوش
در نیاری این سخن هرگز بگوش
زانک اگر تو بشنوی زین یک سخن
در بر تو پیرهن گردد کفن
عطار نیشابوری : بخش بیست و سوم
الحكایة و التمثیل
آن یکی پرسید از عباسه باز
گفت ای نطقت کلید گنج راز
نیست کس از سیم داران مونست
می نیاید خواجهٔ در مجلست
گفت کی آید بر من سیم دار
کز منش بر هم نماند کار و بار
سیم داری کو بمجلس آیدم
گر همه چون زر بود مس آیدم
جیب در گردن رسن گردانمش
پیرهن در بر کفن گردانمش
از زفان من بچشم سیم دار
چون لحد گردد سرای زرنگار
عیب او پوشید نتوانم برو
دین او را کفر گردانم برو
این چنین کس کی کند رغبت بمن
کی درست آید چنین نسبت بمن
سوی هر ظالم بود رغبت ترا
کی توان کردن بمن نسبت ترا
درگه ظالم چه جای مؤمن است
هرکه در آتش رود ناایمن است
عطار نیشابوری : بخش بیست و سوم
الحكایة و التمثیل
مفتئی را دید آن پرهیزگار
بر در سلطان نشسته روز بار
فتوئی پرسید ازو مرد حلیم
گفت این چه جای فتویست ای سلیم
مرد گفتش بر در شاه و امیر
هم چه جای مفتیانست ای خرده گیر
عطار نیشابوری : بخش بیست و چهارم
الحكایة و التمثیل
گفت محمود آن جهان را پادشاه
در شکاری دور افتاد از سپاه
در دهی افتاد ویران سر بسر
پیر زالی دید پیش رهگذر
گاو میدوشید روئی چون بهی
گفت ای زن شربتی شیرم دهی
پیرزن گفتش که ای میر اجل
شیر را آخر کجاباشد محل
شوهر من گر بدی اینجایگاه
گاو کردی پیش تو قربان راه
گر شتابت نیست مهمانت کنم
نقد من گاویست قربانت کنم
زان سخن محمود خوش دل گشت ازو
شد پیاده زود بر نگذشت ازو
گاو را در حال دوشیدن گرفت
شیر از پستانش جوشیدن گرفت
دست شاه آن لحظه چندان شیر ریخت
کان بماهی دست زال پیر ریخت
پیرزن چون دید آن بسیار شیر
گفت تو شیر از چه خواهی ای امیر
زانکه هر انگشت تو گوئی عیان
چشمهٔ پر شیر دارد در میان
با چنین دستی که این ساعت تراست
شیرت از بهر چه میبایست خواست
دولتی داری چو دریا بی کنار
من ندانم تا چه مردی ای سوار
شیرخور نه از من از بازوی خویش
زانکه خواهی خورد از پهلوی خویش
خویشتن را نقد چندین شیرازو
من بماهی دیدهام ای میر ازو
این همه شیرم که از دست تو زاد
این نه پستان داد کاین دست تو داد
تا درنی بودند صحرائی سپاه
از همه سوئی درآمد گرد شاه
سجده میبردند پیش روی او
حلقه میکردند از هر سوی او
پیرزن را حال اومعلوم گشت
همچو سنگی بود همچون موم گشت
دست و پایش پیش شاه از کار شد
خجلت و تشویر او بسیار شد
گفت تااکنون که مینشناختم
گاو را قربان تو میساختم
چون بدانستم برای جان تو
خویشتن را میکنم قربان تو
از حدیث پیرزن خوش گشت شاه
گفت هر حاجت که میباید بخواه
گفت آن خواهم که گه گه شهریار
اوفتد از لشکر خود بر کنار
آیدم مهمان به تنهائی خویش
فرد آید سوی سودائی خویش
زانکه من بی طاقتم سر تاقدم
می ندارم طاقت کوس و علم
شاه آن ده را عمارت ساز کرد
از برای پیر زن آغاز کرد
ده بدو بخشید وزانجا در گذشت
پیرزن را این سخن شد سرگذشت
چون نبد محمود را دولت مجاز
هرکجا میشد بدو میگشت باز
دولت آمد اصل مردم هوش دار
این قدر دولت که داری گوش دار
ور نداری گوش آن اندک قدر
چشم بد در حال آید کارگر
عطار نیشابوری : بخش بیست و چهارم
الحكایة و التمثیل
شهریاری بود عالی شیوهٔ
در جوارش بود کنج بیوهٔ
بیوه هر روزی برافکندی سپند
در تعجب ماندی شاه بلند
خادمی را خواند روزی شهریار
داد صد دینارش از زر عیار
گفت رو این پیرزن را ده زشاه
پس بپرس از وی که هر روزی پگاه
این سپند از بهر چه سوزی همی
چون نداری یک شبه روزی همی
رفت خادم زر بداد و گفت راز
پیر زن در حال گفت ای سرفراز
هرچه در کلّ جهان نامش بری
عاقبت چشمش رسد تا بنگری
از گدائی گرچه جان میسوختم
این سپند از بهر آن میسوختم
چون گدائی خود آمد در خورم
گفتمش چشمی رسد تا بنگرم
اینکم تو زر نهادی در کنار
آن گدائی رفت و گشتم سیم دار
دیدی آخر چون مرا چشمی بدید
آن گدائی مرا چشمی رسید
فارغ از عالم گدائی راندن
بهتر از صد پادشائی راندن
چون بود هر روز یک نانت پسند
هیچ قیدی نیز درجانت مبند
عطار نیشابوری : بخش بیست و چهارم
الحكایة و التمثیل
چون بچین افتاد اسکندر ز راه
داشتش فغفور چین در چین نگاه
کرد بزمی آنچنان شاهانه راست
کان صفت ناید بصد افسانه راست
چند کاسه پیش اسکندر نهاد
پر در و پر لعل و پر گوهر نهاد
گفت بسم اللّه بکن دستی دراز
تا کنند آنگه سپه دستی فراز
گفت اسکندر که پیشم قوت نیست
کاسه جز پر لعل و پر یاقوت نیست
کاسه پر جوهر چرا کردی بگو
کی خورد مردم چنین خوردی بگو
شاه چین گفتش که ای بحر علوم
تو نسازی قوت خود جوهر بروم
گفت جوهر چون تواند خورد کس
گردهٔ دو نان مرا قوتست و بس
کار من بی شک چو کار خاص و عام
میشود روزی بدو گرده تمام
شاه گفتش چون نمیخوردی گهر
می نبایستت دو گرده بیشتر
مینشد در روم این دو گرده راست
کز چنان جائیت بر بایست خاست
جملهٔ عالم بزیر پای کرد
عزم یک یک شهر و یک یک جای کرد
راه میپیمود با چندین سپاه
کرد چندینی رعیت را تباه
این دو گرده راست میبایست کرد
هم بروم آزاد میبایست خورد
چون ازو بشنود اسکندر دلیل
کرد از آنجا هم در آن ساعت رحیل
در سفر گفت این فتوحم بس بود
تا قیامت قوت روحم بس بود
ترک گفتم من سفر یکبارگی
عزلتی جویم ازین آوارگی
هیچکس را در جهان بحر و بر
از قناعت نیست ملکی بیشتر