عبارات مورد جستجو در ۶۶۱۷ گوهر پیدا شد:
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰
نگشاید دلم از وصل بهجران نزدیک
چه فروغی دهدم شمع بپایان نزدیک
مکن از گریه مرا منع که واپس نرود
اشگ گرمی که رسیدس بمژگان نزدیک
گریه امشب همه شب گرد دلم می گردد
شده گویا اثری باز با فغان نزدیک
دلخراشست دگر ناله مرغان پیداست
که رسیدست خزانی بگلستان نزدیک
من و از دور نگاهی بتو، آن بختم کو
که نشینی بمن بی سرو سامان نزدیک
شمع آخر شد و پروانه ز پرواز نشست
نشد این تیره شب هجر بپایان نزدیک
باخبر باش درین بادیه از عشق طبیب
کآتش از دور نماید به بیابان نزدیک
چه فروغی دهدم شمع بپایان نزدیک
مکن از گریه مرا منع که واپس نرود
اشگ گرمی که رسیدس بمژگان نزدیک
گریه امشب همه شب گرد دلم می گردد
شده گویا اثری باز با فغان نزدیک
دلخراشست دگر ناله مرغان پیداست
که رسیدست خزانی بگلستان نزدیک
من و از دور نگاهی بتو، آن بختم کو
که نشینی بمن بی سرو سامان نزدیک
شمع آخر شد و پروانه ز پرواز نشست
نشد این تیره شب هجر بپایان نزدیک
باخبر باش درین بادیه از عشق طبیب
کآتش از دور نماید به بیابان نزدیک
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶
صبح محشر که من از خواب گران برخیزم
بود آیا که برویت نگران برخیزم
بس ملولم ز جهان بلبل خوش نغمه کجاست
کز سر هر دو جهان دست فشان برخیزم
از وصالم چه تمتع ز تو ای آفت جان
تا نشینی بکنارم ز میان برخیزم
آه از آن لحظه که در بزم نشینی تو و من
خیزم از انجمن و دل نگران برخیزم
گل دو روزیست، همان به که ازین طرف چمن
پیش از آن دم که وزد باد خزان برخیزم
هر طرف مینگرم بی خبرانند طبیب
به که از محفل این بیخبران برخیزم
بود آیا که برویت نگران برخیزم
بس ملولم ز جهان بلبل خوش نغمه کجاست
کز سر هر دو جهان دست فشان برخیزم
از وصالم چه تمتع ز تو ای آفت جان
تا نشینی بکنارم ز میان برخیزم
آه از آن لحظه که در بزم نشینی تو و من
خیزم از انجمن و دل نگران برخیزم
گل دو روزیست، همان به که ازین طرف چمن
پیش از آن دم که وزد باد خزان برخیزم
هر طرف مینگرم بی خبرانند طبیب
به که از محفل این بیخبران برخیزم
طبیب اصفهانی : قطعات
شمارهٔ ۳
طبیب اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳
طبیب اصفهانی : مفردات
شمارهٔ ۱۴
میرزا آقاخان کرمانی : نامهٔ باستان
بخش ۱۰۴ - خاتمه و تاریخ اتمام کتاب
چو آمد به بن این کهن داستان
بنامیدمش نامه ی باستان
زتاریخ هجرت ز بعد هزار
یکی سیصد و سیزده برشمار
زشعبان گذشته همی روز ده
مطابق به آغاز اسپندمه
که پایان شد این نامبردار گنج
به یک ماه بردم درین کار رنج
سپاسم زیزدان پیروزگر
که این نامه ی نامی آمد به سر
غرض بود تاریخ، نی شاعری
که طبع من از شعر باشد عری
به ویژه که بودم به بند اندرون
چه لطف آید از طبع بندی برون
درین نامه از هر دری گفته شد
گهرهای معنی بسی سفته شد
زگفتار فردوسی پاکزاد
بسی کرده ام اندرین نامه یاد
نبد اندرین ره مرا توشه ای
هم از خرمن او بدم خوشه ای
بنامیدمش نامه ی باستان
زتاریخ هجرت ز بعد هزار
یکی سیصد و سیزده برشمار
زشعبان گذشته همی روز ده
مطابق به آغاز اسپندمه
که پایان شد این نامبردار گنج
به یک ماه بردم درین کار رنج
سپاسم زیزدان پیروزگر
که این نامه ی نامی آمد به سر
غرض بود تاریخ، نی شاعری
که طبع من از شعر باشد عری
به ویژه که بودم به بند اندرون
چه لطف آید از طبع بندی برون
درین نامه از هر دری گفته شد
گهرهای معنی بسی سفته شد
زگفتار فردوسی پاکزاد
بسی کرده ام اندرین نامه یاد
نبد اندرین ره مرا توشه ای
هم از خرمن او بدم خوشه ای
مجیرالدین بیلقانی : قصاید
شمارهٔ ۳۹
مرا چو دل به جوانی ز غم جدا نبود
ز عیش لاف زدن در جهان روا نبود
نوای عیش ز یاران همنفس باشد
چو همنفس نبود عیش را نوا نبود
ز هر ذخیره که اندر جهان کسی سازد
به از موافقت یار باوفا نبود
کسی نماند که با او دمی بشاید زد
که همدمی خسان از خطر جدا نبود
مگر زمانه بدان عهد بست و پیمان کرد
که خوشدلی و فراغت به عهد ما نبود
نه دوستی است که خیزد صفا ز صحبت او
نه همدمی است که در طبح او جفا نبود
ز دشمنان چه توان چشم داشتن آخر؟
درین زمانه که با دوستان صفا نبود
ز پادشاهی با رنج دل چه سود که مرد؟
چو خوش دل آمد شاید که پادشا نبود
به نزد عقل مراد دلست حاصل عمر
ز بی مرادی دل عمر جز هبا نبود
چو دوست رفت ز کف از طرب نماند اثر
چو باد تند بود لاله را بقا نبود
درین زمانه فراغت، طلب نشاید کرد
که جای داروی دل کام اژدها نبود
کجاست مجلس انسی بگوی در آفاق
که آن به زحمت نااهل مبتلا نبود
کراست؟ یکدم خوش در جهان مرا بنمای
که جفت آن دم خوش محنت و عنا نبود
مسخرست مرا ملکت جهان و هنوز
مراد با دل من یکدم آشنا نبود
ز خویشتن بده انصاف و نیک باز اندیش
کرا بود دل آسوده؟ چون مرا نبود
خدای عاقبت کار ما به خیر کناد
که بر زبان به ازین خلق را دعا نبود
ز عیش لاف زدن در جهان روا نبود
نوای عیش ز یاران همنفس باشد
چو همنفس نبود عیش را نوا نبود
ز هر ذخیره که اندر جهان کسی سازد
به از موافقت یار باوفا نبود
کسی نماند که با او دمی بشاید زد
که همدمی خسان از خطر جدا نبود
مگر زمانه بدان عهد بست و پیمان کرد
که خوشدلی و فراغت به عهد ما نبود
نه دوستی است که خیزد صفا ز صحبت او
نه همدمی است که در طبح او جفا نبود
ز دشمنان چه توان چشم داشتن آخر؟
درین زمانه که با دوستان صفا نبود
ز پادشاهی با رنج دل چه سود که مرد؟
چو خوش دل آمد شاید که پادشا نبود
به نزد عقل مراد دلست حاصل عمر
ز بی مرادی دل عمر جز هبا نبود
چو دوست رفت ز کف از طرب نماند اثر
چو باد تند بود لاله را بقا نبود
درین زمانه فراغت، طلب نشاید کرد
که جای داروی دل کام اژدها نبود
کجاست مجلس انسی بگوی در آفاق
که آن به زحمت نااهل مبتلا نبود
کراست؟ یکدم خوش در جهان مرا بنمای
که جفت آن دم خوش محنت و عنا نبود
مسخرست مرا ملکت جهان و هنوز
مراد با دل من یکدم آشنا نبود
ز خویشتن بده انصاف و نیک باز اندیش
کرا بود دل آسوده؟ چون مرا نبود
خدای عاقبت کار ما به خیر کناد
که بر زبان به ازین خلق را دعا نبود
مجیرالدین بیلقانی : قصاید
شمارهٔ ۵۶
امن الرقیب نوائب الایام
فسرت و عم عجائب الایام
ما شبت من کبر و شیب هامتی
صرف الهوی و شوائب الایام
لدغ المقارب لا یوترغب ما
حمل الشتاء مناکب الایام
اشتیت من نعی الزمان و بعده
فی الضیر راد عقارب الایام
اسقی شواربه و مادری العلی
لما تعاطی شارب الایام
یا لیت شعری هل تری منتوفة
طرز الظلام و شارب الایام
لا تصف ان کنت النحاح فمن صفا
کدرت علیه مشارب الایام
وارکب مطاالافلاک تنج فانه
و سنان یعثر راکب الایام
اطربت من نعسی الزمان لاننی
مذعض قلبی ناشب الایام
صیرت مثل العود جسمی شاحبا
فجرت علیه مضارب الایام
لا تعذلنی بالمشیب فاننی
طفل عذبه غرائب الایام
ان لاح فی شعری البیاض فانه
نقع اثار مواکب الایام
هب ان راسی محلس و لطا لما
هزم الشاب کتائب الایام
کتب السواد علی البیاض و هیهنا
بالضد یکتب کاتب الایام
حتام یعقص ثم یعتقل بعده
فرع الدجی و ترائب الایام
اغربت کآلعنقاء من مسرة
اذحف عنی غارب الایام
فالان عندی واحد ان بدلت
بالمشرقین مغارب الایام
و ان اختفیت فعرق عدوی نابص
اذ عرانی غارب الایام
احجمت عن طلب المواهب موقتا
ان تسترد مواهب الایام
عدم النجاح فلم یلن لسمیدع
جنب المثالب جانب الایام
مالی وغیل الدهر اذ غلبت به
غلب الاسود ثعالب الایام
افحمت و الافحام لیس بشیمتی
حتی یسیر رکائب الایام
لکن اذاالغربان ینعق فی اللوی
خرست هناک عنادب الایام
حل الهوی ان حاک فیک ملامه
و اعجز فدونک عائب الایام
فالیوم لایسمحن الا نظرة
مثل الحباب جنائب الایام
تبغی المنی سفها و فی طلب المنی
فقد السواد ذوائب الایام
ان تبت عن جرح الانام فتوبتی
اهدت الی توائب الایام
قالوا و ما اثمر الصدق مقالهم
ان المجیر لتائب الایام
انی لیبغاء تعطش بعد ان
سدت علیه مذاهب الایام
مهلا سیروی الحلب عن بحر الندی
ان لم یصده مخالب الایام
بحر خضم لم یزل بفتائه
یحظی و یرجو خائب الایام
قطب المحامد افضل بن محمد
صفو الانام و صاحب الایام
نهر السحائب جوده و قد انجلت
عن اصغریه سحائب الایام
ان کفت الایام ارزاق الوری
فالکف منه نائب الایام
و لقد غلطت فعن فواضل سیبه
یعطی و یطلق راتب الایام
هو سیف حق لاتزال کلیلة
عن صفحتیه قواضب الایام
فبد سته زاد الزمان مفاخرا
و قد اضمحل معائب الایام
حاکی الغیاهب لونه و نعشت
بمن احتواه غیاهب الایام
و لرایه انکشف الغیوب کانما
نقضت لدیه حقائب الایام
شمس الشریعه یستضیی بنوره
بدر العلی و کواکب الایام
اعو لایام هبته مراتبا
واقول زاد مراتب الایام
من کان معتمدا لمصاب رایه
لم یدن منه مصائب الایام
الدهر طاطا راسه عن حکمه
وسعت الیه رغائب الایام
ثقلت و خف بجوده و لمنه
یجب الغریم و غارب الایام
نعماه تنعش نعش یحیی برمک
من جدلته سوالب الایام
نصبت له بوسادة قرشیه
منها استعیر مناصب الایام
یا زین دین الله زدت مکارما
نفضت بهن مثالب الایام
بمکانک المیمون یمدح دائما
بعد الهجاء عواقب الایام
اذ لم تلد دنیاک مثلک فاعذرن
ان لم یلدن نجائب الایام
اتعیب ایاما وقتک مکارها
لانال طولک عائب الایام
ایامنا شنئت عداک کانما
نفر العداة ربائب الایام
انفذت فیک خریدة عربیه
یصبو الیها خاطب الایام
و نظمت مدحک کالعقود مردفا
لم یغن عنه کواعب الایام
و ترکت اسلوبی القدیم فانه
نسجت علیه عناکب الایام
لا زلت مغشی الفناء و من ابی
قامت علیه نوادب الایام
فسرت و عم عجائب الایام
ما شبت من کبر و شیب هامتی
صرف الهوی و شوائب الایام
لدغ المقارب لا یوترغب ما
حمل الشتاء مناکب الایام
اشتیت من نعی الزمان و بعده
فی الضیر راد عقارب الایام
اسقی شواربه و مادری العلی
لما تعاطی شارب الایام
یا لیت شعری هل تری منتوفة
طرز الظلام و شارب الایام
لا تصف ان کنت النحاح فمن صفا
کدرت علیه مشارب الایام
وارکب مطاالافلاک تنج فانه
و سنان یعثر راکب الایام
اطربت من نعسی الزمان لاننی
مذعض قلبی ناشب الایام
صیرت مثل العود جسمی شاحبا
فجرت علیه مضارب الایام
لا تعذلنی بالمشیب فاننی
طفل عذبه غرائب الایام
ان لاح فی شعری البیاض فانه
نقع اثار مواکب الایام
هب ان راسی محلس و لطا لما
هزم الشاب کتائب الایام
کتب السواد علی البیاض و هیهنا
بالضد یکتب کاتب الایام
حتام یعقص ثم یعتقل بعده
فرع الدجی و ترائب الایام
اغربت کآلعنقاء من مسرة
اذحف عنی غارب الایام
فالان عندی واحد ان بدلت
بالمشرقین مغارب الایام
و ان اختفیت فعرق عدوی نابص
اذ عرانی غارب الایام
احجمت عن طلب المواهب موقتا
ان تسترد مواهب الایام
عدم النجاح فلم یلن لسمیدع
جنب المثالب جانب الایام
مالی وغیل الدهر اذ غلبت به
غلب الاسود ثعالب الایام
افحمت و الافحام لیس بشیمتی
حتی یسیر رکائب الایام
لکن اذاالغربان ینعق فی اللوی
خرست هناک عنادب الایام
حل الهوی ان حاک فیک ملامه
و اعجز فدونک عائب الایام
فالیوم لایسمحن الا نظرة
مثل الحباب جنائب الایام
تبغی المنی سفها و فی طلب المنی
فقد السواد ذوائب الایام
ان تبت عن جرح الانام فتوبتی
اهدت الی توائب الایام
قالوا و ما اثمر الصدق مقالهم
ان المجیر لتائب الایام
انی لیبغاء تعطش بعد ان
سدت علیه مذاهب الایام
مهلا سیروی الحلب عن بحر الندی
ان لم یصده مخالب الایام
بحر خضم لم یزل بفتائه
یحظی و یرجو خائب الایام
قطب المحامد افضل بن محمد
صفو الانام و صاحب الایام
نهر السحائب جوده و قد انجلت
عن اصغریه سحائب الایام
ان کفت الایام ارزاق الوری
فالکف منه نائب الایام
و لقد غلطت فعن فواضل سیبه
یعطی و یطلق راتب الایام
هو سیف حق لاتزال کلیلة
عن صفحتیه قواضب الایام
فبد سته زاد الزمان مفاخرا
و قد اضمحل معائب الایام
حاکی الغیاهب لونه و نعشت
بمن احتواه غیاهب الایام
و لرایه انکشف الغیوب کانما
نقضت لدیه حقائب الایام
شمس الشریعه یستضیی بنوره
بدر العلی و کواکب الایام
اعو لایام هبته مراتبا
واقول زاد مراتب الایام
من کان معتمدا لمصاب رایه
لم یدن منه مصائب الایام
الدهر طاطا راسه عن حکمه
وسعت الیه رغائب الایام
ثقلت و خف بجوده و لمنه
یجب الغریم و غارب الایام
نعماه تنعش نعش یحیی برمک
من جدلته سوالب الایام
نصبت له بوسادة قرشیه
منها استعیر مناصب الایام
یا زین دین الله زدت مکارما
نفضت بهن مثالب الایام
بمکانک المیمون یمدح دائما
بعد الهجاء عواقب الایام
اذ لم تلد دنیاک مثلک فاعذرن
ان لم یلدن نجائب الایام
اتعیب ایاما وقتک مکارها
لانال طولک عائب الایام
ایامنا شنئت عداک کانما
نفر العداة ربائب الایام
انفذت فیک خریدة عربیه
یصبو الیها خاطب الایام
و نظمت مدحک کالعقود مردفا
لم یغن عنه کواعب الایام
و ترکت اسلوبی القدیم فانه
نسجت علیه عناکب الایام
لا زلت مغشی الفناء و من ابی
قامت علیه نوادب الایام
مجیرالدین بیلقانی : غزلیات
شمارهٔ ۸
بیا که باغ نکوتر ز روی دلخواهست
بهار خیمه برون زن چه جای خرگاهست
کنون که در چمن آگاه گشت لاله ز خواب
غرامتست بر آن کو ز عالم آگاهست
به فصل این گل کوتاه عمر عشرت کن
که قصه تو درازست و عمر کوتاهست
تو بر زمانه همی خند چون فنینه گریست
که خنده های گل از گریه ی سحرگاهست
مدار انده فردا چو راه عشق روی
که خود رسد ز بد و نیک هر چه در راهست
هزار جان مقدس فدای آن کس باد
که جای او به چنین وقت حضرت شاهست
خدایگان جهان ارسلان که توقیعش
ز بهر عصمت دین اعتصمت باللهست
بهار خیمه برون زن چه جای خرگاهست
کنون که در چمن آگاه گشت لاله ز خواب
غرامتست بر آن کو ز عالم آگاهست
به فصل این گل کوتاه عمر عشرت کن
که قصه تو درازست و عمر کوتاهست
تو بر زمانه همی خند چون فنینه گریست
که خنده های گل از گریه ی سحرگاهست
مدار انده فردا چو راه عشق روی
که خود رسد ز بد و نیک هر چه در راهست
هزار جان مقدس فدای آن کس باد
که جای او به چنین وقت حضرت شاهست
خدایگان جهان ارسلان که توقیعش
ز بهر عصمت دین اعتصمت باللهست
مجیرالدین بیلقانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵
مجیرالدین بیلقانی : شکوائیه
شمارهٔ ۵
عهدیست تا نصیبه ما از جهان غم است
حال دل از فلک چو فلک نیک بر هم است
در عالم از فراغت خاطر اثر نماند
آری مگر فراغت از آن سوی عالم است؟
در مدت جوانی و در عهد کودکی
ما را چه روز رنج و چه هنگام ماتم است؟
در بر مراد خویش یکی دم نمی زند
از بس که با حوادث ایام درهم است
جستم ز روزگار دمی خوش، زمانه گفت
چیزی مجوی بیش که اندر جهان کم است
در دست ماست خاتم اقبال و کار عیش
هر روز با شگونه تر از نقش خاتم است
کردم مسلم درین عهد کم کسی است
کورا ز روزگار دلی خوش مسلم است
دارم هر آن چه باید از اسباب خرمی
اما خلاف در دل آزاد و خرم است
هر عشرتی که بی دل فارغ کنی هباست
هر شادیی که از سر وحشت کنی غم است
خود غم مگیر با که زنم دم که در جهان
نه یار دلنواز و نه دلدار محرم است
ای غم به آخر آی! که خامی بسی نمود
این رنج ها که در خم این سبز طارم است
دیدم روی غصه کنون وقت خوشدلی است
خوردیم ز خم فتنه، کنون جای مرهم است
انصاف ده! که قسمت ما غم بسی رسید
گر زانکه در جهان غم و شادی مقسم است
حال دل از فلک چو فلک نیک بر هم است
در عالم از فراغت خاطر اثر نماند
آری مگر فراغت از آن سوی عالم است؟
در مدت جوانی و در عهد کودکی
ما را چه روز رنج و چه هنگام ماتم است؟
در بر مراد خویش یکی دم نمی زند
از بس که با حوادث ایام درهم است
جستم ز روزگار دمی خوش، زمانه گفت
چیزی مجوی بیش که اندر جهان کم است
در دست ماست خاتم اقبال و کار عیش
هر روز با شگونه تر از نقش خاتم است
کردم مسلم درین عهد کم کسی است
کورا ز روزگار دلی خوش مسلم است
دارم هر آن چه باید از اسباب خرمی
اما خلاف در دل آزاد و خرم است
هر عشرتی که بی دل فارغ کنی هباست
هر شادیی که از سر وحشت کنی غم است
خود غم مگیر با که زنم دم که در جهان
نه یار دلنواز و نه دلدار محرم است
ای غم به آخر آی! که خامی بسی نمود
این رنج ها که در خم این سبز طارم است
دیدم روی غصه کنون وقت خوشدلی است
خوردیم ز خم فتنه، کنون جای مرهم است
انصاف ده! که قسمت ما غم بسی رسید
گر زانکه در جهان غم و شادی مقسم است
مجیرالدین بیلقانی : شکوائیه
شمارهٔ ۶
گر چه ز اندوه جهان بر دل ما صد گره است
چاره عیش بسازیم که هم عیش به است
می خوریم از سر آزادی و دانیم که می
خوش کند حالت هر دل که ز غم پر گره است
پس ازین عشوه گردون به یکی جو نخرم
که همه آفت ما زین فلک عشوه ده است
غم و شادی بر ما نرد گرو می بازند
شادی از غم ببرد زود که شادی فره است
پیش عاقل سپر از عشرت و عیش اولیتر
خاصه اکنون که کمانهای حوادث به زه است
با زمانه نتوان برد ستیز از چه از آن؟
که زمانه چو ببینی خس و خیره سته است
ناله چنگ و می صافی و زلف چو زره
چاره این غم درهم شده همچون زره است
به بد و نیک جهان خرم و غمگین نشود
مگر آن کس که برو حال جهان مشتبه است
چاره عیش بسازیم که هم عیش به است
می خوریم از سر آزادی و دانیم که می
خوش کند حالت هر دل که ز غم پر گره است
پس ازین عشوه گردون به یکی جو نخرم
که همه آفت ما زین فلک عشوه ده است
غم و شادی بر ما نرد گرو می بازند
شادی از غم ببرد زود که شادی فره است
پیش عاقل سپر از عشرت و عیش اولیتر
خاصه اکنون که کمانهای حوادث به زه است
با زمانه نتوان برد ستیز از چه از آن؟
که زمانه چو ببینی خس و خیره سته است
ناله چنگ و می صافی و زلف چو زره
چاره این غم درهم شده همچون زره است
به بد و نیک جهان خرم و غمگین نشود
مگر آن کس که برو حال جهان مشتبه است
مجیرالدین بیلقانی : شکوائیه
شمارهٔ ۷
جهان و کار جهان سر بسر همه بادست
خنک کسی که ز بند زمانه آزادست
ثبات نیست جهان را به ناخوشی و خوشی
که او به عهد وفا سخت سست بنیادست
گلی به دست که دادست روزگار بگو؟
که بعد از آن به جفا خارهاش ننهادست
که خورد باده راحت دودم که آخر کار؟
به جای باده نه در دستش از جهان بادست
دو دوست جمع کجا دیده ای دو روز بهم
که در میان پس از آن فرقتی نیفتادست
ز عیش بر دل خود هیچ شب دری که گشاد؟
که بعد از آن غم ازو خون دیده نگشادست
یکی منم که مرا از حوادث فلکی
به پیش چشم همه عالم انده آبادست
گهی به قهر ز یاران مرا جدا کردست
گهی به غصه مرا گوشمالها دادست
هر آنگهی که من آسوده خواستم بودن
عنا و رنج به من بیشتر فرستادست
بر آستان جهان هیچ کس نشان ندهد
که هیچ کس به جهان هست کز جهان شادست
کسی که می کند از جور آسمان فریاد
اگر چه من نکنم جایگاه فریادست
اگر چه خاتمت کار عمر خلق فناست
که آدمی همه از بهر نیستی زادست
ولی فراق عزیزان که آن به کس مرساد
هزار بار گران تر ز کوه پولادست
به صلح و جنگ جهان هیچ اعتماد مکن؟
که صلح او همه هزل است و جنگ او بادست
خنک کسی که ز بند زمانه آزادست
ثبات نیست جهان را به ناخوشی و خوشی
که او به عهد وفا سخت سست بنیادست
گلی به دست که دادست روزگار بگو؟
که بعد از آن به جفا خارهاش ننهادست
که خورد باده راحت دودم که آخر کار؟
به جای باده نه در دستش از جهان بادست
دو دوست جمع کجا دیده ای دو روز بهم
که در میان پس از آن فرقتی نیفتادست
ز عیش بر دل خود هیچ شب دری که گشاد؟
که بعد از آن غم ازو خون دیده نگشادست
یکی منم که مرا از حوادث فلکی
به پیش چشم همه عالم انده آبادست
گهی به قهر ز یاران مرا جدا کردست
گهی به غصه مرا گوشمالها دادست
هر آنگهی که من آسوده خواستم بودن
عنا و رنج به من بیشتر فرستادست
بر آستان جهان هیچ کس نشان ندهد
که هیچ کس به جهان هست کز جهان شادست
کسی که می کند از جور آسمان فریاد
اگر چه من نکنم جایگاه فریادست
اگر چه خاتمت کار عمر خلق فناست
که آدمی همه از بهر نیستی زادست
ولی فراق عزیزان که آن به کس مرساد
هزار بار گران تر ز کوه پولادست
به صلح و جنگ جهان هیچ اعتماد مکن؟
که صلح او همه هزل است و جنگ او بادست
مجیرالدین بیلقانی : شکوائیه
شمارهٔ ۱۰
فلک را عهد بس نااستوار است
همه کار جهان ناپایدارست
بیا کس کز پی یک روزه راحت
بمانده روز و شب در انتظارست
هوایی دارد و آبی زمانه
که با طبع طرب ناسازگارست
رفیق یک نشاطش صد نهیب است
رقیب یک گلش صد نوک خارست
به حق گفت آنکه بد گفت این جهان را
که الحق ناکس و ناحق گزارست
هر آنچ آید ز چرخ آسان بود لیک
فراق دوستان دشوار کارست
هر آنکو در میان دوستان نیست
ز شادیهای عالم بر کنارست
کسی کز همدم محرم جدا ماند
نپندارم که عیشش برقرارست
کسی کو خوشدلی جوید ز گردون
به نزدیک خرد ناهوشیارست
که او در جامه نیلی بدین سان
از آن وقتست کو هم سوگوارست
بسا هم صحبت همدم که گفتم
که کار ما ازو همچون نگارست
کنون رفتند و بگذشتند از آن سان
کزو ما را غم دل یادگارست
قراری نیست احوال جهان را
و گر ملک جهان داالقرار است
جهانی را که می بینی به صورت
برون خرما درون سو نوک خارست
بد و نیک جهان هم مختصر به
که بی شک راحت اندر اختصارست
همه کار جهان ناپایدارست
بیا کس کز پی یک روزه راحت
بمانده روز و شب در انتظارست
هوایی دارد و آبی زمانه
که با طبع طرب ناسازگارست
رفیق یک نشاطش صد نهیب است
رقیب یک گلش صد نوک خارست
به حق گفت آنکه بد گفت این جهان را
که الحق ناکس و ناحق گزارست
هر آنچ آید ز چرخ آسان بود لیک
فراق دوستان دشوار کارست
هر آنکو در میان دوستان نیست
ز شادیهای عالم بر کنارست
کسی کز همدم محرم جدا ماند
نپندارم که عیشش برقرارست
کسی کو خوشدلی جوید ز گردون
به نزدیک خرد ناهوشیارست
که او در جامه نیلی بدین سان
از آن وقتست کو هم سوگوارست
بسا هم صحبت همدم که گفتم
که کار ما ازو همچون نگارست
کنون رفتند و بگذشتند از آن سان
کزو ما را غم دل یادگارست
قراری نیست احوال جهان را
و گر ملک جهان داالقرار است
جهانی را که می بینی به صورت
برون خرما درون سو نوک خارست
بد و نیک جهان هم مختصر به
که بی شک راحت اندر اختصارست
مجیرالدین بیلقانی : شکوائیه
شمارهٔ ۱۴
هیچ کس را از زمانه حاصلی در دست نیست
هیچ کس را در جهان آسایشی پیوست نیست
نیست هشیاری که اندر بزم گیتی هر زمان
از شراب نکبت و جام حوادث مست نیست
همچو ماهی گر شود در قعر دریا آدمی
حاصلش الا تحیر در دهان شست نیست
هیچ دلی دانی به عالم کز فراق همدمی
زیر پای صد هزار اندیشه و غم پست نیست
گر کسی گوید ز بی حسی که در ملک جهان
بتر از اندوه فرقت هیچ دردی هست نیست؟
رفته اند آنها کز ایشان راحتی در دست بود
وز غم ایشان کنون جز حسرتی در دست نیست
صد ره اندر شست فرقت مانده ایم از روزگار
خود ز عالم عمر ما جز نیمه ای از شست نیست
هیچ کس را در جهان آسایشی پیوست نیست
نیست هشیاری که اندر بزم گیتی هر زمان
از شراب نکبت و جام حوادث مست نیست
همچو ماهی گر شود در قعر دریا آدمی
حاصلش الا تحیر در دهان شست نیست
هیچ دلی دانی به عالم کز فراق همدمی
زیر پای صد هزار اندیشه و غم پست نیست
گر کسی گوید ز بی حسی که در ملک جهان
بتر از اندوه فرقت هیچ دردی هست نیست؟
رفته اند آنها کز ایشان راحتی در دست بود
وز غم ایشان کنون جز حسرتی در دست نیست
صد ره اندر شست فرقت مانده ایم از روزگار
خود ز عالم عمر ما جز نیمه ای از شست نیست
مجیرالدین بیلقانی : شکوائیه
شمارهٔ ۲۰
هر کو ز نژاد آدم افتاد
شادی به نصیب او کم افتاد
بنمای دلی که او درین دور
از صدمه غم مسلم افتاد
زخمی که زمانه بر دلم زد
افزون ز هزار مرهم افتاد
چون خوش بود ای عجب دل آنک؟
در یک سالش دو ماتم افتاد
قصه چکنم که ساغر غم؟
بر دست دلم دمادم افتاد
جان در عجب است و عقل عاجز
کین واقعه ها چه محکم افتاد
زان روز که رنج با دل ما
از نکبت دهر همدم افتاد
در دیده خوشدلی نمک ریخت
در قامت خرمی خم افتاد
نه لهو و نشاط با هم آمد
نه یکشبه عیش درهم افتاد
آری به مراد کم زند دم
آن کس که ز نسل آدم افتاد
شادی به نصیب او کم افتاد
بنمای دلی که او درین دور
از صدمه غم مسلم افتاد
زخمی که زمانه بر دلم زد
افزون ز هزار مرهم افتاد
چون خوش بود ای عجب دل آنک؟
در یک سالش دو ماتم افتاد
قصه چکنم که ساغر غم؟
بر دست دلم دمادم افتاد
جان در عجب است و عقل عاجز
کین واقعه ها چه محکم افتاد
زان روز که رنج با دل ما
از نکبت دهر همدم افتاد
در دیده خوشدلی نمک ریخت
در قامت خرمی خم افتاد
نه لهو و نشاط با هم آمد
نه یکشبه عیش درهم افتاد
آری به مراد کم زند دم
آن کس که ز نسل آدم افتاد
مجیرالدین بیلقانی : شکوائیه
شمارهٔ ۲۲
مدت انده ما زود به سر خواهد شد
وز دل ما غم و اندیشه بدر خواهد شد
کار شادی و فراغت به نوا خواهد شد
خانه وحشت و غم زیر و زبر خواهد شد
عیش ما گر چه بسی تلخ تر از حنظل بود
شکر کان حنظل ما همچو شکر خواهد شد
ساغر و باده ما هم به صفت هم به صفا
آب خشک ای عجب و آتش تر خواهد شد
هر کسی را که خبر شد ز غم و انده ما
از دل خرم ما زود خبر خواهد شد
همدم مجلس ما لهو و طرب خواهد بود
همره موکب ما فتح و ظفر خواهد شد
تیز غم را که چو شمشیر قضا کارگرست
سینه دشمن ما پیش سپر خواهد شد
گر چه ما را جگری داد جهان باکی نیست
قوت اعدا پس ازین خون جگر خواهد شد
کار ما ساخته تر از زر تو خواهد گشت
وز حسد شکل عدو شمشه زر خواهد شد
غم و شادی جهان را نبود هیچ ثبات
هر زمان حال وی از شکل، دگر خواهد شد
خوش برانیم و بدانیم بهر گونه که هست
راحت و محنت ایام به سر خواهد شد
وز دل ما غم و اندیشه بدر خواهد شد
کار شادی و فراغت به نوا خواهد شد
خانه وحشت و غم زیر و زبر خواهد شد
عیش ما گر چه بسی تلخ تر از حنظل بود
شکر کان حنظل ما همچو شکر خواهد شد
ساغر و باده ما هم به صفت هم به صفا
آب خشک ای عجب و آتش تر خواهد شد
هر کسی را که خبر شد ز غم و انده ما
از دل خرم ما زود خبر خواهد شد
همدم مجلس ما لهو و طرب خواهد بود
همره موکب ما فتح و ظفر خواهد شد
تیز غم را که چو شمشیر قضا کارگرست
سینه دشمن ما پیش سپر خواهد شد
گر چه ما را جگری داد جهان باکی نیست
قوت اعدا پس ازین خون جگر خواهد شد
کار ما ساخته تر از زر تو خواهد گشت
وز حسد شکل عدو شمشه زر خواهد شد
غم و شادی جهان را نبود هیچ ثبات
هر زمان حال وی از شکل، دگر خواهد شد
خوش برانیم و بدانیم بهر گونه که هست
راحت و محنت ایام به سر خواهد شد
مجیرالدین بیلقانی : شکوائیه
شمارهٔ ۲۴
آن عزیزانی که با ما جام و ساغر داشتند
مهر ما از یکدلی با جان برابر داشتند
از بر ما وقت عشرت جام نوشین خواستند
وز پی ما روز کینه تیغ و خنجر داشتند
روز ما از خوشدلی چون مهر و ماه افروختند
بزم ما از همدمی پر شهد و شکر داشتند
از برای گوی و چوگان وز پی بزم و شکار
هر چه آن در خور بود موزون و در خور داشتند
هم به میدان یار بوده هم به مجلس همنفس
بهر آن کاسباب این هر دو میسر داشتند
ای بسا روزا که آن یاران همدم عیش ما
از خوشیهای جهان صد بار خوشتر داشتند
ای بسا شبها که از طبع لطیف و لظف خوش
بزم و جام ما بسان خلد و کوثر داشتند
تا نه بس دیر از قضای لایزالی یک به یک
ناگهان چشم از جهان و دل ز جان برداشتند
مهره عمر همه در ششدر قهر اوفتاد
راست گویی مهره دایم در مششدر داشتند
گر چه یاران حاصل اند امروز و همجنسان به دست
راست باید گفت ایشان رنگ دیگر داشتند
مهر ما از یکدلی با جان برابر داشتند
از بر ما وقت عشرت جام نوشین خواستند
وز پی ما روز کینه تیغ و خنجر داشتند
روز ما از خوشدلی چون مهر و ماه افروختند
بزم ما از همدمی پر شهد و شکر داشتند
از برای گوی و چوگان وز پی بزم و شکار
هر چه آن در خور بود موزون و در خور داشتند
هم به میدان یار بوده هم به مجلس همنفس
بهر آن کاسباب این هر دو میسر داشتند
ای بسا روزا که آن یاران همدم عیش ما
از خوشیهای جهان صد بار خوشتر داشتند
ای بسا شبها که از طبع لطیف و لظف خوش
بزم و جام ما بسان خلد و کوثر داشتند
تا نه بس دیر از قضای لایزالی یک به یک
ناگهان چشم از جهان و دل ز جان برداشتند
مهره عمر همه در ششدر قهر اوفتاد
راست گویی مهره دایم در مششدر داشتند
گر چه یاران حاصل اند امروز و همجنسان به دست
راست باید گفت ایشان رنگ دیگر داشتند
مجیرالدین بیلقانی : شکوائیه
شمارهٔ ۲۹
نیست روزی که نیستم دلتنگ
از چه از آسمان آینه رنگ؟
رخت محنت نهم به منزل عیش
زانکه شد بارگیر شادی لنگ
دل من کز صفا چو آینه بود
یافت از فرقت عزیزان زنگ
از تو پرسم چگونه دارد دل
ور بود آفریده ز آهن و سنگ
طاقت غصه های پشتا پشت
قوت زخمهای رنگارنگ
آنچه در دل غم فراق کند
نکند صد هزار تیر خدنگ
نکنم عیش از آنکه خوش نبود
عیش های فراخ با دل تنگ
چون فراغت ز چنگ شد بیرون
زشت باشد فغان و ناله چنگ
نکبت پار و غصه امسال
که همی داشت سوی من آهنگ
ریخت از روی عیش رونق و آب
برد از کار دل طراوت و رنگ
کم کند تکیه بر جهان دو روی
هر که عاقل بود به صلح و به جنگ
زانکه با اهل روزگار او
حیله روبه است و خوی پلنگ
دل من کی بود به رنج سزا؟
در سزا کی بود به کام نهنگ؟
از جهان غم به من چگونه فتاد؟
نه جهان تنگ شد چو حلقه تنگ؟
بر خدای اعتماد آن دارم
که دهد شهد اگر چه داد شرنگ
چون رسیدست رنج دل به شتاب
مرکب خرمی رسد به درنگ
از چه از آسمان آینه رنگ؟
رخت محنت نهم به منزل عیش
زانکه شد بارگیر شادی لنگ
دل من کز صفا چو آینه بود
یافت از فرقت عزیزان زنگ
از تو پرسم چگونه دارد دل
ور بود آفریده ز آهن و سنگ
طاقت غصه های پشتا پشت
قوت زخمهای رنگارنگ
آنچه در دل غم فراق کند
نکند صد هزار تیر خدنگ
نکنم عیش از آنکه خوش نبود
عیش های فراخ با دل تنگ
چون فراغت ز چنگ شد بیرون
زشت باشد فغان و ناله چنگ
نکبت پار و غصه امسال
که همی داشت سوی من آهنگ
ریخت از روی عیش رونق و آب
برد از کار دل طراوت و رنگ
کم کند تکیه بر جهان دو روی
هر که عاقل بود به صلح و به جنگ
زانکه با اهل روزگار او
حیله روبه است و خوی پلنگ
دل من کی بود به رنج سزا؟
در سزا کی بود به کام نهنگ؟
از جهان غم به من چگونه فتاد؟
نه جهان تنگ شد چو حلقه تنگ؟
بر خدای اعتماد آن دارم
که دهد شهد اگر چه داد شرنگ
چون رسیدست رنج دل به شتاب
مرکب خرمی رسد به درنگ
مجیرالدین بیلقانی : شکوائیه
شمارهٔ ۳۱
هیچ وفایی ز روزگار ندیدم
هیچ میی خالی از خمار ندیدم
چیده ام از باغ روزگار بسی گل
لیک بجز در میانه خار ندیدم
جُرعه راحت که خورد تا پس از آن من؟
بر سر خاکش چو جَرعه، خوار ندیدم
از خُم ایام کاولش همه دُردست
شربتی از عیش خوشگوار ندیدم
راحت دل گفته اند هست درین عهد
این همه گفتند و هیچ بار ندیدم
همنفسان رفته اند و در غم ایشان
راحتی از هیچ غمگسار ندیدم
بس که شمردم شمار عمر به صد دست
یک نفس خوش در آن شمار ندیدم
دم نزدم با کسی به وصل که در پی
بر دل خویش از فراق بار ندیدم
فرقت اگر فی المثل چو بحر محیط است
تا منم، آن بحر را کنار ندیدم
لذت ایام من به صد نرسد لیک
غصه ایام کم از هزار ندیدم
نه من تنها ز روزگار دل آشوب
کار طرب نیک برقرار ندیدم
تا منم اندر زمانه هیچ کسی را
شادی و راحت ز روزگار ندیدم
عیش بهارست و بی خزان به جهان در
هیچ نسیمی ز نو بهار ندیدم
جمله بدیدم سرای عمر و لیکن
هیچ بنا در وی استوار ندیدم
کار کسی، راست بر مراد دل او
در خم نه سقف زرنگار ندیدم
عاقبة الامر تکیه گاه سلامت
بهتر از الطاف کردگار ندیدم
هیچ میی خالی از خمار ندیدم
چیده ام از باغ روزگار بسی گل
لیک بجز در میانه خار ندیدم
جُرعه راحت که خورد تا پس از آن من؟
بر سر خاکش چو جَرعه، خوار ندیدم
از خُم ایام کاولش همه دُردست
شربتی از عیش خوشگوار ندیدم
راحت دل گفته اند هست درین عهد
این همه گفتند و هیچ بار ندیدم
همنفسان رفته اند و در غم ایشان
راحتی از هیچ غمگسار ندیدم
بس که شمردم شمار عمر به صد دست
یک نفس خوش در آن شمار ندیدم
دم نزدم با کسی به وصل که در پی
بر دل خویش از فراق بار ندیدم
فرقت اگر فی المثل چو بحر محیط است
تا منم، آن بحر را کنار ندیدم
لذت ایام من به صد نرسد لیک
غصه ایام کم از هزار ندیدم
نه من تنها ز روزگار دل آشوب
کار طرب نیک برقرار ندیدم
تا منم اندر زمانه هیچ کسی را
شادی و راحت ز روزگار ندیدم
عیش بهارست و بی خزان به جهان در
هیچ نسیمی ز نو بهار ندیدم
جمله بدیدم سرای عمر و لیکن
هیچ بنا در وی استوار ندیدم
کار کسی، راست بر مراد دل او
در خم نه سقف زرنگار ندیدم
عاقبة الامر تکیه گاه سلامت
بهتر از الطاف کردگار ندیدم