عبارات مورد جستجو در ۷۳۷ گوهر پیدا شد:
ابوالفرج رونی : مقطعات
شمارهٔ ۱
برآمد یکی آرزو ملک را
که بود اندر آن آرزو سالها
که دست وزارت به صدری رسید
که گیرد سعود از رخش فالها
از این پیش بی رای او مملکت
چنان بد که بی روح تمثالها
ابوالقاسم آن کز فلک قسم اوست
چه تعظیم ها و چه اجلالها
چو دندان کند تیز مر کلک را
شود فتنه را کند چنگالها
بدو چرخ از این پس تلافی کند
اگر پیش از این کرد اخلالها
وگر داشت بیداد حال نکو
از این پس بگردد وراحالها
علی الجمله او در زبانهای خلق
نباشد جز این بیت از امثالها
که بود اندر آن آرزو سالها
که دست وزارت به صدری رسید
که گیرد سعود از رخش فالها
از این پیش بی رای او مملکت
چنان بد که بی روح تمثالها
ابوالقاسم آن کز فلک قسم اوست
چه تعظیم ها و چه اجلالها
چو دندان کند تیز مر کلک را
شود فتنه را کند چنگالها
بدو چرخ از این پس تلافی کند
اگر پیش از این کرد اخلالها
وگر داشت بیداد حال نکو
از این پس بگردد وراحالها
علی الجمله او در زبانهای خلق
نباشد جز این بیت از امثالها
ابوالفرج رونی : رباعیات
شمارهٔ ۵۶
دقیقی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۵
امامی هروی : قصاید
شمارهٔ ۳۰ - مژده دولت را که باز آمد سوی اقلیم جاه
مژده دولت را که باز آمد سوی اقلیم جاه
صاحب صاحبقران، در سایه ظل اله
بر سپهر افکنده سایه، در جهان گسترده عدل
هم جهانش زیر دست و هم سپهرش زیر گاه
آصف جمشید دین، جمشید شادروان فضل
پادشاه ملک داد و داد ملک پادشاه
صاحب سیف و قلم صدری که تیغ و خامه اش
پادشاهی را شکوهند و وزارت را پناه
شمس دین و ملک دستوری که دست حفظ او
دارد اندر عین آب، اجزاء خاکی را نگاه
آنکه گر یاد آرد از ماضی باستقبال او
باز گردانند روز و شب عنان سال و ماه
گر نبودی عنصرش را طینت آدم خمیر
کی فکندی بر عصا آدم نظر ثم اجتباه
ورنه صدرش تربیت کردی بدولت جاه را
گر نکردی از جهانداران سر افرازی بجاه
ای خداوندی که کوته کرد دور عدل تو
جور مغناطیس از آهن دست بیچاره ز کاه
عقل اولی را غرض در طول و عرض کائنات
عرض تست از عرض جوهر تا عرض بیگاه و گاه
پرتو رای تو هیچ ار سایه بر آب افکند
هر کجا چاهیست خورشیدی بر آرد سر ز چاه
رایت قدر ترا گر سر فرود آرد بچرخ
خیمه ها گردند گردونها و کوکبها سپاه
ز ابر لطفت گر نشیند شبنمی بر روی خاک
از زمین تا حشر مروارید روید چون گیاه
ور سمومی ز آتش قهر تو بر گردون رسد
تیره گردد ز آتش قهر تو آب مهر و ماه
بارگاه قدرت از نه طاق گردون برتر است
ای باستحقاق صاحب مسند این بارگاه
قرب یکسال است تا در خاک کرمان
جور گردون انتقام از خاطر من بیگناه
گر ز دیوان قبولت یک نظر یابم کنند
انجم و افلاک در توقیع دیوانم نگاه
آتش اندیشه ز آب شعرم افتد در اثر
لاف دعوی نیست اینک بنده و اینک گواه
زین قصیده دوستی منحول کرده چند بیت
دوش بر من خواند دور از مدحت دستور شاه
گرچه دون پایه ی من باشد ار فخر آورد
بر جهان از رونق الفاظ من خاک هراه
گنج گوهر را کجا نسبت کنم با خشت خام
آب حیوان را چرا یکسان نهم با خاک راه
منت ایزد را که منحول وی و الفاظ من
عنت ذاتی و کافور و سقنقور است و باه
تا سپیدی و سیاهی لازم روز و شبند
روز و شب را بر در عمر تو باد آرامگاه
روی نیکو خواه و رای دشمنت چون صبح و شام
آن ز پیروزی سپید و این ز بدبختی سیاه
طالعت سعد و سپهرت تابع و بختت مطیع
کار احبابت قوی و حال بد خواهت سیاه
در بر خصمت شکسته ز آفت و ز آسیب دل
بر خط امرت نهاده انجم و ارکان جباه
صاحب صاحبقران، در سایه ظل اله
بر سپهر افکنده سایه، در جهان گسترده عدل
هم جهانش زیر دست و هم سپهرش زیر گاه
آصف جمشید دین، جمشید شادروان فضل
پادشاه ملک داد و داد ملک پادشاه
صاحب سیف و قلم صدری که تیغ و خامه اش
پادشاهی را شکوهند و وزارت را پناه
شمس دین و ملک دستوری که دست حفظ او
دارد اندر عین آب، اجزاء خاکی را نگاه
آنکه گر یاد آرد از ماضی باستقبال او
باز گردانند روز و شب عنان سال و ماه
گر نبودی عنصرش را طینت آدم خمیر
کی فکندی بر عصا آدم نظر ثم اجتباه
ورنه صدرش تربیت کردی بدولت جاه را
گر نکردی از جهانداران سر افرازی بجاه
ای خداوندی که کوته کرد دور عدل تو
جور مغناطیس از آهن دست بیچاره ز کاه
عقل اولی را غرض در طول و عرض کائنات
عرض تست از عرض جوهر تا عرض بیگاه و گاه
پرتو رای تو هیچ ار سایه بر آب افکند
هر کجا چاهیست خورشیدی بر آرد سر ز چاه
رایت قدر ترا گر سر فرود آرد بچرخ
خیمه ها گردند گردونها و کوکبها سپاه
ز ابر لطفت گر نشیند شبنمی بر روی خاک
از زمین تا حشر مروارید روید چون گیاه
ور سمومی ز آتش قهر تو بر گردون رسد
تیره گردد ز آتش قهر تو آب مهر و ماه
بارگاه قدرت از نه طاق گردون برتر است
ای باستحقاق صاحب مسند این بارگاه
قرب یکسال است تا در خاک کرمان
جور گردون انتقام از خاطر من بیگناه
گر ز دیوان قبولت یک نظر یابم کنند
انجم و افلاک در توقیع دیوانم نگاه
آتش اندیشه ز آب شعرم افتد در اثر
لاف دعوی نیست اینک بنده و اینک گواه
زین قصیده دوستی منحول کرده چند بیت
دوش بر من خواند دور از مدحت دستور شاه
گرچه دون پایه ی من باشد ار فخر آورد
بر جهان از رونق الفاظ من خاک هراه
گنج گوهر را کجا نسبت کنم با خشت خام
آب حیوان را چرا یکسان نهم با خاک راه
منت ایزد را که منحول وی و الفاظ من
عنت ذاتی و کافور و سقنقور است و باه
تا سپیدی و سیاهی لازم روز و شبند
روز و شب را بر در عمر تو باد آرامگاه
روی نیکو خواه و رای دشمنت چون صبح و شام
آن ز پیروزی سپید و این ز بدبختی سیاه
طالعت سعد و سپهرت تابع و بختت مطیع
کار احبابت قوی و حال بد خواهت سیاه
در بر خصمت شکسته ز آفت و ز آسیب دل
بر خط امرت نهاده انجم و ارکان جباه
امامی هروی : مقطعات
شمارهٔ ۷
تاج دین و دولت ای صدری که گرد موکبت
دیده افلاک و انجم را مکحل می کند
کلک دولت پرورت روح الامینی دیگرست
لاجرم هر دم هزاران وحی منزل می کند
لفظ معنی پرورت گر آسمان داد نیست
مشکل بیداد را بر خلق چون حل می کند
زرگر دست ترا رسمیست کاندر روز بذل
افسر امید سائل را مکلل می کند
موسی قهر ترا دستیست کاندر لیل تار
فرق گیتی را ز جعد قیر گون کل می کند
پرتو دست صبا را گر بخود ره می دهد
جنبش او اقحوان را در عرق حل می کند
خسرو خشم تو هیچ اربر چمن می نگذرد
در لب شیرین لعاب نخل حنظل می کند
آسمان داد را خاک جنابت با سپهر
ز انتقام دولت و ملت مبدل می کند
آفتاب جاه را دست شکوهت در ثبات
ز اهتمام ملک و دین خط مبدل می کند
دین پناها، صاحبا، روح امامی در ثنات
چون دعا می گوید آمین روح اول می کند
خاک دولت خانه ی یزد ارچه بی تأثیر سعی
زبده و قانون اعراض محصل می کند
دختران خاطرش از پرده بیرون می نهند
پا و گیسوی سیه شان را مسلسل می کند
تا نظام و اهتمام ملک را تأثیر چرخ
گاه مجمل می نماید گه مفصل می کند
باد حکمت را قضا، تابع که گردون بند گشت
چون مفصل می نداند کرد مجمل می کند
دیده افلاک و انجم را مکحل می کند
کلک دولت پرورت روح الامینی دیگرست
لاجرم هر دم هزاران وحی منزل می کند
لفظ معنی پرورت گر آسمان داد نیست
مشکل بیداد را بر خلق چون حل می کند
زرگر دست ترا رسمیست کاندر روز بذل
افسر امید سائل را مکلل می کند
موسی قهر ترا دستیست کاندر لیل تار
فرق گیتی را ز جعد قیر گون کل می کند
پرتو دست صبا را گر بخود ره می دهد
جنبش او اقحوان را در عرق حل می کند
خسرو خشم تو هیچ اربر چمن می نگذرد
در لب شیرین لعاب نخل حنظل می کند
آسمان داد را خاک جنابت با سپهر
ز انتقام دولت و ملت مبدل می کند
آفتاب جاه را دست شکوهت در ثبات
ز اهتمام ملک و دین خط مبدل می کند
دین پناها، صاحبا، روح امامی در ثنات
چون دعا می گوید آمین روح اول می کند
خاک دولت خانه ی یزد ارچه بی تأثیر سعی
زبده و قانون اعراض محصل می کند
دختران خاطرش از پرده بیرون می نهند
پا و گیسوی سیه شان را مسلسل می کند
تا نظام و اهتمام ملک را تأثیر چرخ
گاه مجمل می نماید گه مفصل می کند
باد حکمت را قضا، تابع که گردون بند گشت
چون مفصل می نداند کرد مجمل می کند
امامی هروی : اشعار دیگر
شمارهٔ ۱
ای خانه و ضمیر تو خورشید و تیر ملک
ای در نظام دور جهان دستگیر ملک
هم قدر تو شکوه ملوک و صدور دهر
هم صدر تو پناه صغیر و کبیر ملک
در فیض مکرمت قلمت تا شکیب داد
در صدر مملکت کرمت ناگزیر ملک
حصن حصین حزم تو قصر مشید جاه
قصر مشید جاه تو چرخ اثیر ملک
با روزگار دوش چه کرد اقتصار طبع
بخت جوان اهل هنر رای تیر ملک
گفتم بعز جاه که سر بر فلک کشید
دست سخا و مسند فضل از سریر ملک
گفت از شکوه دولت صاحبقران عهد
دستور شرق حاتم ثانی مشیر ملک
جان کرم، جهان معانی، ظهیر دین
مانند روغنست در اجزاء شیر ملک
پی امر تو مباد وضیع و شریف دهر
بی حکم تو مباد قلیل و کثیر ملک
تا ز آفتاب رأی تو کرد اقتباس نور
اجرام روشنند ز بدر منیر ملک
ای در نظام دور جهان دستگیر ملک
هم قدر تو شکوه ملوک و صدور دهر
هم صدر تو پناه صغیر و کبیر ملک
در فیض مکرمت قلمت تا شکیب داد
در صدر مملکت کرمت ناگزیر ملک
حصن حصین حزم تو قصر مشید جاه
قصر مشید جاه تو چرخ اثیر ملک
با روزگار دوش چه کرد اقتصار طبع
بخت جوان اهل هنر رای تیر ملک
گفتم بعز جاه که سر بر فلک کشید
دست سخا و مسند فضل از سریر ملک
گفت از شکوه دولت صاحبقران عهد
دستور شرق حاتم ثانی مشیر ملک
جان کرم، جهان معانی، ظهیر دین
مانند روغنست در اجزاء شیر ملک
پی امر تو مباد وضیع و شریف دهر
بی حکم تو مباد قلیل و کثیر ملک
تا ز آفتاب رأی تو کرد اقتباس نور
اجرام روشنند ز بدر منیر ملک
اوحدالدین کرمانی : الباب التاسع: فی السفر و الوداع
شمارهٔ ۵
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲
بصید خلق بتان تا گشاده بازو را
شکار شیر بیاموختند آهو را
کند زتیر نظر صید رستم دستان
کمان سخت ببینید و زور بازو را
محیط ماه وخوری ای خطوط ریحانی
به بین چه خاصیت است این طلسم جادو را
اسیر چنگل شاهین حکم تو شد چرخ
چنانکه چرخ بگیرد دراج و تیهو را
کمان حسن تو را ماه آسمان نکشد
کشیده ی چه بخورشید تیغ ابرو را
عبث بلجه عمان چه میرود غواص
مگر بدرج عقیقش ندیده لؤلؤ را
تو راکه قلعه دلها گشوده شد زنظر
برخ متاب خدا را کمند گیسو را
زموی فرق و میان تو فرق میباید
گشوده ی زقفا از چه سنبل مو را
فریب سینه سیمین مهوشان مخورید
که دل زسنگ بود یار آینه رو را
محک زمهر علی جسته ایم آشفته
ازین تمیز داد زشت و نیکو را
شکار شیر بیاموختند آهو را
کند زتیر نظر صید رستم دستان
کمان سخت ببینید و زور بازو را
محیط ماه وخوری ای خطوط ریحانی
به بین چه خاصیت است این طلسم جادو را
اسیر چنگل شاهین حکم تو شد چرخ
چنانکه چرخ بگیرد دراج و تیهو را
کمان حسن تو را ماه آسمان نکشد
کشیده ی چه بخورشید تیغ ابرو را
عبث بلجه عمان چه میرود غواص
مگر بدرج عقیقش ندیده لؤلؤ را
تو راکه قلعه دلها گشوده شد زنظر
برخ متاب خدا را کمند گیسو را
زموی فرق و میان تو فرق میباید
گشوده ی زقفا از چه سنبل مو را
فریب سینه سیمین مهوشان مخورید
که دل زسنگ بود یار آینه رو را
محک زمهر علی جسته ایم آشفته
ازین تمیز داد زشت و نیکو را
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴۵
مدد ای عشق که از عقل در آزارم من
رحمتی کن برهانم که گرفتارم من
خیز اقبال کن ای ساقی مستان با جام
که زهشیاری از این دور در ادبارم من
منکه با کفر سر زلف تو بستم پیمان
کافر عهدم و شایسته زنارم من
کوکب دیگرم از برج دگر طالع کن
که بس آزرده از این ثابت و سیارم من
ساغری از خم میخانه وحدت بمن آر
که بدرد سر از این باده خمارم من
غیر عناب می آلود تواش نیست علاج
دل که گفت از نگه مست تو بیمارم من
غمزه و خال و خط و زلف و مژه کرده هجوم
وه که با لشکر کفار بپیکارم من
گفتمش لعل تو ضحاک و دو زلفت ماران
خنده زد گفت که زآن مار در آزارم من
دور نو کن زکرم ساقی و مشگل بگشا
که گره بر دل از این گنبد دوارم من
آیت برد و سلامی بمن ای روح بیار
که زنمرود زمان دایم در نارم من
چاره ای دست خدا بهر خدا در کارم
زانکه در چاره خود عاجز و ناچارم من
بقضا و بقدر قادری ای شه مددی
آخر آشفته ام و واقف از اسرارم من
رحمتی کن برهانم که گرفتارم من
خیز اقبال کن ای ساقی مستان با جام
که زهشیاری از این دور در ادبارم من
منکه با کفر سر زلف تو بستم پیمان
کافر عهدم و شایسته زنارم من
کوکب دیگرم از برج دگر طالع کن
که بس آزرده از این ثابت و سیارم من
ساغری از خم میخانه وحدت بمن آر
که بدرد سر از این باده خمارم من
غیر عناب می آلود تواش نیست علاج
دل که گفت از نگه مست تو بیمارم من
غمزه و خال و خط و زلف و مژه کرده هجوم
وه که با لشکر کفار بپیکارم من
گفتمش لعل تو ضحاک و دو زلفت ماران
خنده زد گفت که زآن مار در آزارم من
دور نو کن زکرم ساقی و مشگل بگشا
که گره بر دل از این گنبد دوارم من
آیت برد و سلامی بمن ای روح بیار
که زنمرود زمان دایم در نارم من
چاره ای دست خدا بهر خدا در کارم
زانکه در چاره خود عاجز و ناچارم من
بقضا و بقدر قادری ای شه مددی
آخر آشفته ام و واقف از اسرارم من
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳۵
پارسی جامه بخوانید غزلهای دری
که برید آمد و آورد زری فتح هری
غازه کن چهره بهر هفت که شاه غازی
غازیانرا بغزا داد صلا حمله وری
نه همین فتح است هرات است تو را مژده وهم
که از این فتح بسی ملک دول شد سپری
همت شه نه به این فتح کمین شد مقصور
مکن ای وهم در این باب تو کوته نظری
گر عزیمت کندش عزم جهان گیر برزم
خنگ او بگذرد از بام ثریا و ثری
تیغ بر پشت نهد شیر فلک را چو برزم
ناف هفتم زپیش میکند آنجا سپری
بمثل صارم تیزش چو درآید بمیان
از پسر قطع کند ربطه علاقه پدری
نیست بیجا که فلک منطقه دارد بمیان
میکند بندگیش کرده مجره کمری
گر کند خصم تو در آب چو ماهی منزل
میکند آب باجزای وجودش شرری
ور محب تو خورد زهر زآب و حنظل
حاش لله که بودشان اثری جز شکری
صیت عدل تو چو گردید بلند آوازه
شد حصاری بعدم فتنه دور قمری
نوبتی گو بزند نوبت فتح و نصرت
تا کند رفع زگوش فلک این رنج کری
که برید آمد و آورد زری فتح هری
غازه کن چهره بهر هفت که شاه غازی
غازیانرا بغزا داد صلا حمله وری
نه همین فتح است هرات است تو را مژده وهم
که از این فتح بسی ملک دول شد سپری
همت شه نه به این فتح کمین شد مقصور
مکن ای وهم در این باب تو کوته نظری
گر عزیمت کندش عزم جهان گیر برزم
خنگ او بگذرد از بام ثریا و ثری
تیغ بر پشت نهد شیر فلک را چو برزم
ناف هفتم زپیش میکند آنجا سپری
بمثل صارم تیزش چو درآید بمیان
از پسر قطع کند ربطه علاقه پدری
نیست بیجا که فلک منطقه دارد بمیان
میکند بندگیش کرده مجره کمری
گر کند خصم تو در آب چو ماهی منزل
میکند آب باجزای وجودش شرری
ور محب تو خورد زهر زآب و حنظل
حاش لله که بودشان اثری جز شکری
صیت عدل تو چو گردید بلند آوازه
شد حصاری بعدم فتنه دور قمری
نوبتی گو بزند نوبت فتح و نصرت
تا کند رفع زگوش فلک این رنج کری
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱
کسی کو چون دل شیر است از جرأت نشان او را
رود گر در بر شیران بود مهد امان او را
کند طوفان به عالم ابرو از بالای چشم او
که هست از موج مژگان شور در بحر گمان او را
شقاوت پیشه را گمراه تر سازد دلیل حق
بود غول ره سرگشتگی شک نشان او را
ز بس لطف بدن نام خدا از دور بنماید
چو از فانوس شمع از سینه اسرار نهان او را
رود گر در بر شیران بود مهد امان او را
کند طوفان به عالم ابرو از بالای چشم او
که هست از موج مژگان شور در بحر گمان او را
شقاوت پیشه را گمراه تر سازد دلیل حق
بود غول ره سرگشتگی شک نشان او را
ز بس لطف بدن نام خدا از دور بنماید
چو از فانوس شمع از سینه اسرار نهان او را
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۵
نجابت هر که با دولت چو خورشید برین دارد
اگر بر آسمان رفته است چشمی بر زمین دارد
زسودای تو بر لب هر که آه آتشین دارد
به رنگ شمع محفل گریه ها در آستین دارد
مباش از چرب نرمیهای خصم کینه جو ایمن
که خنجر چین همواری زجوهر بر جبین دارد
خسیسانند در بند فریب لذت دنیا
بلی دام گرفتاری مگس از انگبین دارد
عجب نبود گر از ننگم فرو رفته است در خاتم
بسی شرمندگی نام من از روی نگین دارد
زگردش های او بر اهل عالم حال می گردد
ادای نرگس نازآفرینش آفرین دارد
به جز ایثار مال از پادشاهان خوش نما نبود
وگرنه از جواهر کوه هم چندین دفین دارد
بود ایمن اگر هر روز از طاق فلک افتد
چو خورشید برین آن کس که چشمی بر زمین دارد
شهید آرزوی لعل آن لب در لحد باشد
سلیمانی که پنداری زمین زیر نگین دارد
فلک را نیست از یکرنگی من آگهی جویا
مرا دارد غمین هر جا دلی اندوهگین دارد
اگر بر آسمان رفته است چشمی بر زمین دارد
زسودای تو بر لب هر که آه آتشین دارد
به رنگ شمع محفل گریه ها در آستین دارد
مباش از چرب نرمیهای خصم کینه جو ایمن
که خنجر چین همواری زجوهر بر جبین دارد
خسیسانند در بند فریب لذت دنیا
بلی دام گرفتاری مگس از انگبین دارد
عجب نبود گر از ننگم فرو رفته است در خاتم
بسی شرمندگی نام من از روی نگین دارد
زگردش های او بر اهل عالم حال می گردد
ادای نرگس نازآفرینش آفرین دارد
به جز ایثار مال از پادشاهان خوش نما نبود
وگرنه از جواهر کوه هم چندین دفین دارد
بود ایمن اگر هر روز از طاق فلک افتد
چو خورشید برین آن کس که چشمی بر زمین دارد
شهید آرزوی لعل آن لب در لحد باشد
سلیمانی که پنداری زمین زیر نگین دارد
فلک را نیست از یکرنگی من آگهی جویا
مرا دارد غمین هر جا دلی اندوهگین دارد
جویای تبریزی : ترجیعات
در منقبت امام رضا (ع)
باشد زبان خامهٔ من وحی ترجمان
از فیض مدح حضرت سلطان انس و جان
شاهنشهی که در نظر دید برتر است
قدر غبار درگهش از اوج لامکان
تا هست تشنه است به خون عدوی او
بیرون فتاده است ازان دشنه را زبان
بخشد سخای او ز افق چرخ را کمر
بار وقا او گسلد کوه را میان
خواهد چو دشمنش دم آبی خورد، شود
هر قطره در گلوش صدف وار استخوان
دارم پی ستایش گلزار خلق او
در دل نهان چو غنچهٔ صد برگ صد زبان
از طالع بلند مرا فیض خاک بوس
بر درگه تو باد نصیب ای شهید طوس
بر خاک آستان تو ای قبله گاه دین
سایند قدسیان ز ره بندگی جبین
زنبور اگر به مزرعهٔ دشمنت چرد
باشد مزاج زهر هلاهل در انگبین
چون روز گام ایفت ز رای تو آفتاب
بنهاد شام کاسهٔ در یوزه بر زمین
آسوده از کمین حوادث بود مدام
هر کس به قصد خصم تو بنشست در کمین
زان خصم بی جگر که قهر تو باخت دل
کآیات فتح دید ز پیشانیت ز چین
مانند ابر تیره زمین بر هوا رود
بر خاک اگر ز قهر بیفشانی آستین
از شوق سجدهٔ تو روان سوی مشهدم
مانند ماه نو شده سر تا به پا جبین
از طالع بلند مرا فیض خاک بوس
بر درگه تو باد نصیب ای شهید طوس
یابد ز بار حلم تو کهسار اگر فشار
چون خون مرده در دل خار شود شرار
سرد از فغان خصم تو هنگامهٔ نشور
گرم از شرار قهر تو بازار گیر و دار
آن خسروی شها که به حکم سخای تو
ماهی ز فلس زر به سپر ریخت در بحار
خصمت چو صد هزار پی هم روان شوند
حاشا که جرأتت شمرد داخل قطار
بی امرت ار به گام تصور کند خرام
دل را به پای سیر ز شریان نهی چدار
از صد یک ز صف کمالت کسی نگفت
چون من تراست بلبل مدحت سرا هزار
بر خاک درگه تو چو سایم جبین عجز
کی سر به سوی عرش فرود آوردم ز عار
از طالع بلند مرا فیض خاک بوس
بر درگه تو باد نصیب ای شهید طوس
گر پیش خلق طوف تو با حج برابر است
پیش موالیان تو صد حج اکبر است
در چنگ آرزوش فتد گوهر مراد
آنکس که در محیط ولایت شناور است
بسمل صفت به خون حسد می طپد مدام
هر مو به جسم دشمن او نوک خنجر است
کی پیش اهل حسر تواند شدن سفید
آن رو سیه که دشمن آل پیمبر است
بر ما حلال چون نبود مال دشمنت
ما را که خون خصم تو چون شیر مادر است
چون برتر از فلک نبود قدر درگهت
در پیش من ز عرش برین نیز برتر است
احرام بسته طوف سناباد را دلم
شوق است خضر راهم و توفیق رهبر است
از طالع بلند مرا فیض خاک بوس
بر درگه تو باد نصیب ای شهید طوس
تنها نهان نگشته صدف در نقاب آب
از شرم ریزش تو به کهسار شد سحاب
کی پیش ابر جود تو از بحر دم زند
دزدد به سینه اش نفس خامشی حباب
آنجا که باد گلشن خلقت وزد، شود
در کام مار زهر به خاصیت گلاب
رنگی به پیش گلشن خلق تو چون نداشت
خلد برین نهان شده در پردهٔ حجاب
در رزمگاه داده ای از آب خنجرت
کشتی عمر خصم به طوفان انقلاب
گوهر برون جهد ز دل بحر چون شرار
عکسی اگر ز شعلهٔ تیغت فتد در آب
شاها امیدم از کرمت آنکه بعد ازین
گشته مرا اگرچه به پیری بدل شباب
سویت شوم چو با قد چوگان صفت روان
از عمر خود برم به روش گوش در شتاب
از طالع بلند مرا فیض خاک بوس
بر درگه تو باد نصیب ای شهید طوس
سطری نوشته پنجهٔ قدرت به آب زر
گر تیغ شاه خوانی وگر آیهٔ ظفر
از تیغ جانستان تو در قهر الامان
وز تیر دل شکاف تو در رزم الحذر
بر بسته دست قدر تو اقبال را میان
بگسسته بار حلم تو کهسار را کممر
رزمت برد دل از بر شیران روزگار
عزمت به بیدلان جهان می دهد جگر
کشت امید خصم تو لب تشنهٔ بلاست
بارد بر او سحاب به جای مطر شرر
شاها بود طواف توام آرزوی دل
خورشید وار طی ره اینکه کنم به سر
از طالع بلند مرا فیض خاک بوس
بر درگه تو باد نصیب ای شهید طوس
شاها تویی خدیو زمان خسرو زمن
بادا فدای مرقد خاک تو صد چو من
آنرا که با ولای تو رخت از زمانه بست
می زیبدش ز پردهٔ چشم ملک کفن
سیری ز جوش حرص نبیند عدوی او
گرداب وار گرچه سراپا بود دهن
کی صرصر خزان کندش عزم ترکتاز
گز ذله بند گلشن خلقت شود چمن
ما را ز زلف یار خوش آینده تر بود
افتد اگر به گردن اعدای او شکن
مستغنی از دعای تو باشد جناب او
جویا تمام کن به دعای خودت سخن
از طالع بلند مرا فیض خاک بوس
بر درگه تو باد نصیب ای شهید طوس
از فیض مدح حضرت سلطان انس و جان
شاهنشهی که در نظر دید برتر است
قدر غبار درگهش از اوج لامکان
تا هست تشنه است به خون عدوی او
بیرون فتاده است ازان دشنه را زبان
بخشد سخای او ز افق چرخ را کمر
بار وقا او گسلد کوه را میان
خواهد چو دشمنش دم آبی خورد، شود
هر قطره در گلوش صدف وار استخوان
دارم پی ستایش گلزار خلق او
در دل نهان چو غنچهٔ صد برگ صد زبان
از طالع بلند مرا فیض خاک بوس
بر درگه تو باد نصیب ای شهید طوس
بر خاک آستان تو ای قبله گاه دین
سایند قدسیان ز ره بندگی جبین
زنبور اگر به مزرعهٔ دشمنت چرد
باشد مزاج زهر هلاهل در انگبین
چون روز گام ایفت ز رای تو آفتاب
بنهاد شام کاسهٔ در یوزه بر زمین
آسوده از کمین حوادث بود مدام
هر کس به قصد خصم تو بنشست در کمین
زان خصم بی جگر که قهر تو باخت دل
کآیات فتح دید ز پیشانیت ز چین
مانند ابر تیره زمین بر هوا رود
بر خاک اگر ز قهر بیفشانی آستین
از شوق سجدهٔ تو روان سوی مشهدم
مانند ماه نو شده سر تا به پا جبین
از طالع بلند مرا فیض خاک بوس
بر درگه تو باد نصیب ای شهید طوس
یابد ز بار حلم تو کهسار اگر فشار
چون خون مرده در دل خار شود شرار
سرد از فغان خصم تو هنگامهٔ نشور
گرم از شرار قهر تو بازار گیر و دار
آن خسروی شها که به حکم سخای تو
ماهی ز فلس زر به سپر ریخت در بحار
خصمت چو صد هزار پی هم روان شوند
حاشا که جرأتت شمرد داخل قطار
بی امرت ار به گام تصور کند خرام
دل را به پای سیر ز شریان نهی چدار
از صد یک ز صف کمالت کسی نگفت
چون من تراست بلبل مدحت سرا هزار
بر خاک درگه تو چو سایم جبین عجز
کی سر به سوی عرش فرود آوردم ز عار
از طالع بلند مرا فیض خاک بوس
بر درگه تو باد نصیب ای شهید طوس
گر پیش خلق طوف تو با حج برابر است
پیش موالیان تو صد حج اکبر است
در چنگ آرزوش فتد گوهر مراد
آنکس که در محیط ولایت شناور است
بسمل صفت به خون حسد می طپد مدام
هر مو به جسم دشمن او نوک خنجر است
کی پیش اهل حسر تواند شدن سفید
آن رو سیه که دشمن آل پیمبر است
بر ما حلال چون نبود مال دشمنت
ما را که خون خصم تو چون شیر مادر است
چون برتر از فلک نبود قدر درگهت
در پیش من ز عرش برین نیز برتر است
احرام بسته طوف سناباد را دلم
شوق است خضر راهم و توفیق رهبر است
از طالع بلند مرا فیض خاک بوس
بر درگه تو باد نصیب ای شهید طوس
تنها نهان نگشته صدف در نقاب آب
از شرم ریزش تو به کهسار شد سحاب
کی پیش ابر جود تو از بحر دم زند
دزدد به سینه اش نفس خامشی حباب
آنجا که باد گلشن خلقت وزد، شود
در کام مار زهر به خاصیت گلاب
رنگی به پیش گلشن خلق تو چون نداشت
خلد برین نهان شده در پردهٔ حجاب
در رزمگاه داده ای از آب خنجرت
کشتی عمر خصم به طوفان انقلاب
گوهر برون جهد ز دل بحر چون شرار
عکسی اگر ز شعلهٔ تیغت فتد در آب
شاها امیدم از کرمت آنکه بعد ازین
گشته مرا اگرچه به پیری بدل شباب
سویت شوم چو با قد چوگان صفت روان
از عمر خود برم به روش گوش در شتاب
از طالع بلند مرا فیض خاک بوس
بر درگه تو باد نصیب ای شهید طوس
سطری نوشته پنجهٔ قدرت به آب زر
گر تیغ شاه خوانی وگر آیهٔ ظفر
از تیغ جانستان تو در قهر الامان
وز تیر دل شکاف تو در رزم الحذر
بر بسته دست قدر تو اقبال را میان
بگسسته بار حلم تو کهسار را کممر
رزمت برد دل از بر شیران روزگار
عزمت به بیدلان جهان می دهد جگر
کشت امید خصم تو لب تشنهٔ بلاست
بارد بر او سحاب به جای مطر شرر
شاها بود طواف توام آرزوی دل
خورشید وار طی ره اینکه کنم به سر
از طالع بلند مرا فیض خاک بوس
بر درگه تو باد نصیب ای شهید طوس
شاها تویی خدیو زمان خسرو زمن
بادا فدای مرقد خاک تو صد چو من
آنرا که با ولای تو رخت از زمانه بست
می زیبدش ز پردهٔ چشم ملک کفن
سیری ز جوش حرص نبیند عدوی او
گرداب وار گرچه سراپا بود دهن
کی صرصر خزان کندش عزم ترکتاز
گز ذله بند گلشن خلقت شود چمن
ما را ز زلف یار خوش آینده تر بود
افتد اگر به گردن اعدای او شکن
مستغنی از دعای تو باشد جناب او
جویا تمام کن به دعای خودت سخن
از طالع بلند مرا فیض خاک بوس
بر درگه تو باد نصیب ای شهید طوس
اهلی شیرازی : قصاید
شمارهٔ ۲۲ - در وصف خیمه و مدح شاه اسماعیل گوید
این چه فرخنده خیمه این چه سر است
آسمانی است کز زمین برخاست
خانه راحتست و مامن عیش
کعبه خلق یا بهشت خداست
میخش از شاخ طوبی است و سزد
که طنابش ز گیسوی حور است
همه طرحش خیال خاص بود
به از این در خیال نایدر راست
بتماشا در آ که گلزارش
روشنی بخش دیده بیناست
گل باغش که تازه است مدام
کس چه دانست کز چه آب و هواست
نو بهاریست کز خزان دور است
در همه موسمی بشنو و نماست
پیش نقش ختایی یی که دروست
وصف نقاش چین مکن که خطاست
سایه چتر شاه بر سر اوست
گر کند سایه بر سپهر رواست
خسرو عهد شاه اسماعیل
آنکه کیخسروش کمینه گداست
بار گاهش ز آسمان بگذشت
خیمه قدر او از آن بالاست
هر کجا خیمه زد بقصد عدو
ناوکش میخ دیده اعداست
نیزه او ستون اسلام است
خیمه شرع و دین از او برپاست
چتر او هر کجا که سایه فکند
سایه اش بر سر هزار هماست
صحن بزمش ر بس زر افشانی
چون بساط چمن نشاط افزاست
تا ابد باد زیر خیمه چرخ
سایه دولتش که بر سر ماست
آسمانی است کز زمین برخاست
خانه راحتست و مامن عیش
کعبه خلق یا بهشت خداست
میخش از شاخ طوبی است و سزد
که طنابش ز گیسوی حور است
همه طرحش خیال خاص بود
به از این در خیال نایدر راست
بتماشا در آ که گلزارش
روشنی بخش دیده بیناست
گل باغش که تازه است مدام
کس چه دانست کز چه آب و هواست
نو بهاریست کز خزان دور است
در همه موسمی بشنو و نماست
پیش نقش ختایی یی که دروست
وصف نقاش چین مکن که خطاست
سایه چتر شاه بر سر اوست
گر کند سایه بر سپهر رواست
خسرو عهد شاه اسماعیل
آنکه کیخسروش کمینه گداست
بار گاهش ز آسمان بگذشت
خیمه قدر او از آن بالاست
هر کجا خیمه زد بقصد عدو
ناوکش میخ دیده اعداست
نیزه او ستون اسلام است
خیمه شرع و دین از او برپاست
چتر او هر کجا که سایه فکند
سایه اش بر سر هزار هماست
صحن بزمش ر بس زر افشانی
چون بساط چمن نشاط افزاست
تا ابد باد زیر خیمه چرخ
سایه دولتش که بر سر ماست
اهلی شیرازی : قصاید
شمارهٔ ۲۷ - در مدح شاه اسماعیل و کمان او گوید
شاهی که چرخ حلقه بگوش از کمان اوست
روی زمین به پشت کمان از امان اوست
سهم السعادتی که قرین ظفر بود
در قبضه کمان سعادت قران اوست
زاغ کمان اوست همایی که از شرف
پرواز طایر فلک از آشیان اوست
از روی امتحان بفلک گر کمان کشد
نارنج مهر و مه هدف امتحان اوست
تیرش که خار چشم حریف است روز جنگ
هر جا که هست دیده دشمن نشان اوست
خصمش چنان ضعیف شد از غم که چونکمان
پیدا ز زیر پوست رک و استخوان اوست
بر حرف این کمان منه انگشت همچو تیر
کاین نقش دلکش از قلم خرده دان اوست
عظم رمیم در حرکت زین بود بلی
آنکس که مرده زنده کند در امان اوست
در وصف اینکمان که چو ابروی یار ماست
گز تیر چرخ لب نگشاید نشان اوست
اهلی که گوشه گیر چو پیر از شکستگیست
مداح شاه و پیر سگ خاندان اوست
روی زمین به پشت کمان از امان اوست
سهم السعادتی که قرین ظفر بود
در قبضه کمان سعادت قران اوست
زاغ کمان اوست همایی که از شرف
پرواز طایر فلک از آشیان اوست
از روی امتحان بفلک گر کمان کشد
نارنج مهر و مه هدف امتحان اوست
تیرش که خار چشم حریف است روز جنگ
هر جا که هست دیده دشمن نشان اوست
خصمش چنان ضعیف شد از غم که چونکمان
پیدا ز زیر پوست رک و استخوان اوست
بر حرف این کمان منه انگشت همچو تیر
کاین نقش دلکش از قلم خرده دان اوست
عظم رمیم در حرکت زین بود بلی
آنکس که مرده زنده کند در امان اوست
در وصف اینکمان که چو ابروی یار ماست
گز تیر چرخ لب نگشاید نشان اوست
اهلی که گوشه گیر چو پیر از شکستگیست
مداح شاه و پیر سگ خاندان اوست
اهلی شیرازی : قصیدهٔ دوم در مدح سلطان یعقوب
بخش ۸ - دایره مختلفه
اهلی شیرازی : سحر حلال
بخش ۱۳ - مدح شاه اسماعیل
ساقی از آن جوهر آرام سوز
کافکند اندر سر آرام سوز
آتش دل خاسته فریاد رس
هم ز تو دل خواسته فریاد رس
داد کزین ساقی دروان ما
درد شد از باقی دور آن ما
با همه او را شکر آبی بود
با شه کوثر مگر آبی بود
گرسگ شاهی گسل از همرهان
بر درشاه آی و دل از هم رهان
بنده شه را غم و در دست هیچ
صاحب صد عالم و در دست هیچ
در پی کامی هم ازان خاندان
این شه غازی هم ازان خانه دان
شاه دل آزاده فرخنده زاد
کز دل او آیت فرخنده زاد
سایه حق اختر خورشید تاب
خورده از او گوهر خورشید تاب
خطبه اثنا عشر انداخت طرح
سکه باطل همه او ساخت طرح
پاک شد امروز از آنها دیار
گمشده گو: روی سو آن هادی آر
خطبه اش آتش زده در خسروان
سکه او بر گل و برخس روان
در طرب از صحبت و یاریست خوب
با همه از حکمت و یاریست خوب
ایشه فرخنده فرخ سرشت
کت شرف ایزد همه بر رخ سرشت
پیش و پس اسم تو ز اسم علی است
صومعه جسم تو رسم علی است
ملکت دین کشور بنیاد تو
قصه عدل از سر و بن یاد تو
حکم تو بر فتنه و شر عادل است
شاهی و در حکم تو شر عادل است
خاطر موی ز تو بیشک نخست
رشته عدل و رگ دین یک نخست
چون ستم آیین تو ایشاه نیست
در دل بیگانه و خویش آه نیست
تیر تو گر بر دل چرخ آمدی
کی دل او مایل چرخ آمدی
زهره گردون شدی از سهم تو
کاسه پر خون شدی از سهم تو
تیغ خود از سهم تو بستی غلاف
گر چه برافراخته بس تیغ لاف
چوبه تیری که تو پرتابیش
میل وش از شعله پرتابیش
ز آتش خشمت رود آن میل میل
دیده بد را کشد آن میل میل
گر سپه آرد عدوی غصه کاه
برقی و آن پیش تو القصه کاه
تیغ تو افروخته آنگاه چو برق
آتش تو سوخته آنکه چو برق
میل تو چون صید شد ایشاه باز
باز تو از قید شد ایشاه باز
صیدگه از تیر تو شد بیشه زار
شیر در آن معرکه ز اندیشه زار
تیر ازین نیم و از آن نیم گز
نامده جا خالی از آن نیم گز
بیشه شد آن دشت و در آنجا نماند
ریشه یی از دشت در آنجا نماند
دوخته برهم گز صفدر کلنگ
ورنه که آموخته صف در کلنگ
بسکه تو رویین تن و شیر افکنی
از همه رو بین تن شیر افکنی
پشته یی از تیغ تو شد آشکار
لاشه شیران شده شه را شکار
من که چو اهلی سگی از این درم
جامه جان عدو از کین درم
تا بود از جان رگی و تازیم
هستم ازین در سگی و تازیم
رو سگ این در شو و بین آستان
کز همه رو دیده بیناست آن
تا بود این گلشن فیروزه رنگ
یافته زان خرمن فیروزه رنگ
گلشن عمرت بر دل خورده باد
خرمن عمر عدویت برده باد
کافکند اندر سر آرام سوز
آتش دل خاسته فریاد رس
هم ز تو دل خواسته فریاد رس
داد کزین ساقی دروان ما
درد شد از باقی دور آن ما
با همه او را شکر آبی بود
با شه کوثر مگر آبی بود
گرسگ شاهی گسل از همرهان
بر درشاه آی و دل از هم رهان
بنده شه را غم و در دست هیچ
صاحب صد عالم و در دست هیچ
در پی کامی هم ازان خاندان
این شه غازی هم ازان خانه دان
شاه دل آزاده فرخنده زاد
کز دل او آیت فرخنده زاد
سایه حق اختر خورشید تاب
خورده از او گوهر خورشید تاب
خطبه اثنا عشر انداخت طرح
سکه باطل همه او ساخت طرح
پاک شد امروز از آنها دیار
گمشده گو: روی سو آن هادی آر
خطبه اش آتش زده در خسروان
سکه او بر گل و برخس روان
در طرب از صحبت و یاریست خوب
با همه از حکمت و یاریست خوب
ایشه فرخنده فرخ سرشت
کت شرف ایزد همه بر رخ سرشت
پیش و پس اسم تو ز اسم علی است
صومعه جسم تو رسم علی است
ملکت دین کشور بنیاد تو
قصه عدل از سر و بن یاد تو
حکم تو بر فتنه و شر عادل است
شاهی و در حکم تو شر عادل است
خاطر موی ز تو بیشک نخست
رشته عدل و رگ دین یک نخست
چون ستم آیین تو ایشاه نیست
در دل بیگانه و خویش آه نیست
تیر تو گر بر دل چرخ آمدی
کی دل او مایل چرخ آمدی
زهره گردون شدی از سهم تو
کاسه پر خون شدی از سهم تو
تیغ خود از سهم تو بستی غلاف
گر چه برافراخته بس تیغ لاف
چوبه تیری که تو پرتابیش
میل وش از شعله پرتابیش
ز آتش خشمت رود آن میل میل
دیده بد را کشد آن میل میل
گر سپه آرد عدوی غصه کاه
برقی و آن پیش تو القصه کاه
تیغ تو افروخته آنگاه چو برق
آتش تو سوخته آنکه چو برق
میل تو چون صید شد ایشاه باز
باز تو از قید شد ایشاه باز
صیدگه از تیر تو شد بیشه زار
شیر در آن معرکه ز اندیشه زار
تیر ازین نیم و از آن نیم گز
نامده جا خالی از آن نیم گز
بیشه شد آن دشت و در آنجا نماند
ریشه یی از دشت در آنجا نماند
دوخته برهم گز صفدر کلنگ
ورنه که آموخته صف در کلنگ
بسکه تو رویین تن و شیر افکنی
از همه رو بین تن شیر افکنی
پشته یی از تیغ تو شد آشکار
لاشه شیران شده شه را شکار
من که چو اهلی سگی از این درم
جامه جان عدو از کین درم
تا بود از جان رگی و تازیم
هستم ازین در سگی و تازیم
رو سگ این در شو و بین آستان
کز همه رو دیده بیناست آن
تا بود این گلشن فیروزه رنگ
یافته زان خرمن فیروزه رنگ
گلشن عمرت بر دل خورده باد
خرمن عمر عدویت برده باد
اهلی شیرازی : صنف اول که تاج است و پیش بر است
برگ نهم چهار تاج است
اهلی شیرازی : صنف سیم شمشیر است که بیش برست
برگ هفتم شش شمشیر است
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰
خوشم که چرخ به کوی توام ز پا انداخت
که هم ز من پی من خلد را بنا انداخت
چو نقش پا همه افتادگی ست هستی من
ز آسمان گله نبود اگر مرا انداخت
سواد سایه همان صورت گلیم گرفت
همای فرخ اگر سایه بر گدا انداخت
ز رزق خویش چه سان بر خورم که داس قضا
ز کشت خوشه درود و در آسیا انداخت
به عز و ناز منه دل که افتد آخر کار
ز فرق مهر کلاهی که بر هوا انداخت
به طعن بی اثری های ناله ما را کشت
ز کیش ماست خدنگی که سوی ما انداخت
صحیفه پیش نگاه و نگاه کزلک تیز
دریغ گر به سر حرف مدعا انداخت
اگر نه لطف شب وصل کاستن می خواست
ز روز هجر سخن در میان چرا انداخت؟
منم که با جگر تشنه می نوردم راه
به وادیی که خضر کوزه و عصا انداخت
فغان ز غفلت غالب که کارش از سستی
ز دست رفته و داند که با خدا انداخت
که هم ز من پی من خلد را بنا انداخت
چو نقش پا همه افتادگی ست هستی من
ز آسمان گله نبود اگر مرا انداخت
سواد سایه همان صورت گلیم گرفت
همای فرخ اگر سایه بر گدا انداخت
ز رزق خویش چه سان بر خورم که داس قضا
ز کشت خوشه درود و در آسیا انداخت
به عز و ناز منه دل که افتد آخر کار
ز فرق مهر کلاهی که بر هوا انداخت
به طعن بی اثری های ناله ما را کشت
ز کیش ماست خدنگی که سوی ما انداخت
صحیفه پیش نگاه و نگاه کزلک تیز
دریغ گر به سر حرف مدعا انداخت
اگر نه لطف شب وصل کاستن می خواست
ز روز هجر سخن در میان چرا انداخت؟
منم که با جگر تشنه می نوردم راه
به وادیی که خضر کوزه و عصا انداخت
فغان ز غفلت غالب که کارش از سستی
ز دست رفته و داند که با خدا انداخت