عبارات مورد جستجو در ۷۷۵ گوهر پیدا شد:
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۵۲ - در اذن نبرد خواستن شاهزاده قاسم
چو زد قرعه ی سوک چرخ کهن
به نام گل گلستان حسن (ع)
خم آورد بالا برشاه دین
چو حیدر بر خاتم المرسلین
بمویید وزد بوسه برخاک و گفت
که ای داور آشکار و نهفت
به مرگ برادر دلم گشت خون
روانم بفرسود وتن شد زبون
بفرما بدانسو که او باربست
بتازم من ای شاه بالا و پست
تو تنها برادر به خون خفته زار
خروشان بداندیش در کارزار
زگفتار او شاه بگریست زار
ببوسید رویش برون از شمار
چرا من چنین سخت جانی کنم
ازین پس چسان زنده گانی کنم
همی این برآن آن براین می گریست
بدان دو سپهر و زمین می گریست
همی برکشیدند از دل خروش
بدانسان که رفتند هر دو زهوش
چو لختی برآمد به هوش آمدند
به بدرود هم درخروش آمدند
بدو گفت شاه ای برادر پسر
به مردانه گی یادگار از پدر
چه داری به پیگار چندین شتاب
ندانی که بی تو مرا نیست تاب
تو هستی روان تن روشنم
روان چون پسندی تو دورازتنم
نخواهم فرستادنت سوی جنگ
برو زی سراپرده منما درنگ
به خواهشگری نوجوان برفزود
ولیکن برشه نبخشید سود
به ناچار با دیده ی اشگبار
روان شد به سوی حرم نامدار
ز حیرت سراز پای نشناخته
دو رود از تنش خاک را جان پاک
همی گفت ای جان برو از تنم
مبین ای دو بیننده ی روشنم
مگر دم به سر دیگر ای آس چرخ
هم کشت من بدرو ای داس چرخ
چه کردم کز اینگونه خوار آمدم
ز سرداده گان شرمسار آمدم
فسوسا کز آن نامور زاده گان
بماندم به جا من نژند ونوان
اگر بود فر پدر برسرم
فسرده نکردی کسی خاطرم
پدر داده را هیچ کس ننگرد
اگر آهش از چرخ دون بگذرد
ایا مرگ لختی بچم برسرم
کزین پس به گیتی درون ننگرم
زبس ناله ی نوجوان از حرم
زنی کش بدی مادر محترم
که خود نجمه نام گرامیش بود
دو گیتی به خط غلامیش بود
برون آمد آشفته آسیمه سار
به گلبرگ از نرگسان اشگبار
جوان را به زانوی غم دید سر
به دل دردناک و به لب مویه گر
بیامد ز زانو سرش بر گرفت
چو جانش به آغوش اندر گرفت
ببوسید روی و ببویید موی
سوی ناز پرورد خود کرد روی
که ای نور دیده چه حالست این
چه اندوه و رنج تو بهره ی دشمنت
گر از مرگ یاران چنینی به غم
ترا نیز نوبت رسد دم به دم
مخور غم بچم زود دردشت کین
بشو کشته و روی یاران ببین
ور از کشتن خویش داری هراس
ازین برد باید به یزدان سپاس
ترا این چنین مرگ دامادی است
همه دشت کین حجله ی شادی است
خریده است یزدان زتو جان پاک
بتاز و بده جان به جانان پاک
شوای باز عرش نشست خدا
به لاهوت و بنشین به دست خدا
علی را درآغوش منزل گزین
به زانوی جدت پیمبر نشین
جوانی بدین فر و این برز و بال
شگفتا گر ازمرگ گیرد ملال
بود خون سررنگ رخسارمرد
زنان را سزد چهره از درد زرد
رگ غیرت آمد جوان را به جوش
برآورد از گفت مادر خروش
بدو گفت کای مهربان مادرم
به دل زین سخن برزدی آذرم
دراین پیکر و جان من بیم نیست
ولی چاره ام غیر تسلیم نیست
مرا شاه من چون نفرمود جنگ
چه باشد مرا چاره غیر از درنگ
تو خود کن یکی چاره ی درد من
زشه بازجو اذن ناورد من
پذیرد مگر ازتو خواهشگری
نبیند به گفتار تو سرسری
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۶۱ - آوردن امام نعش برادر زاده را به خیام حرم و مویه گری اهل حرم بر آنجناب
پذیره شتابید داماد را
ببینید این سرو آزاد را
نگارین رخ آوردمش زی عروس
بگویید پیش آیدش بافسوس
فشاند گلاب از سرشکش به روی
برد گردش از سنبل مشگبوی
تن خرد او بهر شوی جوان
چو آب بقا در سیاهی نهان
حسن (ع) کوکه گرید بدو زار زار
چو بیند ورا کشته در کارزار
ایا هاشمی دوده ی نامور
برآرید از تربت پاک سر
بگریید بر کشته ی خویشتن
که شد زخت دامادی اوکفن
ز پرده سرا بانوان حجاز
نهادند رخ سوی آه کشته باز
ز یکسوی فرخنده عمزاده اش
ز یکسوی اعمام آزاده اش
زن و مرد آل پیمبر تمام
گرفتند زاری بر آن تشنه کام
به یک ره همه بانوان بانوا
بگفتند کای کشته ی نینوا
نمانیم بی تو دمی زنده شاد
رود خاک هستی جهان را به باد
جوانا چرا زار خفتی چنین
یکی دیده بگشا و برما ببین
که مارا ز مرگت چه آمد به سر
زنان موی کن کودکان مویه گر
پریزاد سرپنجه ی آن سوار؟
که زد بر تو شمشیر در کارزار؟
که چاکت بدینسان به پیکر فکند؟
که کردت چنین پایمال سمند؟
که از خون نگارت به سر پنجه بست؟
که از نعل اسب استخوانت شکست؟
دل مادرش ناگه از غم به جوش
درآمد برآورد از دل خروش
که ای شیر خورده ز پستان من
فروزنده شمع شبستان من
مرآن شیر خورده گوارات باد
مکان اندر آغوش زهرات باد
حسن (ع) چون به محشر نهد پای پیش
زخونت کند سرخ رخسار خویش
بدان خون بلزند سکان عرش
کند غازه یزدانش بر چهر فرش
مرا خوش ز خجلت رها ساختی
که در راه جانان فدا ساختی
به خرم بهشت اندرت سور باد
پرستنده ات روز و شب حور باد
عروس سیه روز یکسو شتافت
وزان انجمن روی فرخ بتافت
به خیمه درون رفت و بر روی خاک
نشست وبه تن پیرهن کرد چاک
همی گفت آهسته کای جان من
برون شو پس از مرگ جانان من
دلا خون شو و ریز بردامنم
مبین ای دو بیننده ی روشنم
تو شو سرنگون ای سپهر کبود
به من این چنین جور بهر چه بود
تو ای بیوفا ابن عم درنگر
سوی جفت غمخوار آسیمه سر
ببین از غم خویشتن زاری اش
به رخ از دو بیننده خونباری اش
چه کردم که ببریدی ازبن تومهر
نهفتی ز چشم ترم خوب چهر
برفتی و از غم مرا سوختی
چنین عهد سست از که آموختی
خطا گفتم ای یار چونان نه ای
ستم پیشه وسست پیمان نه ای
به سوی منت مرگ بربست راه
زخون کرد آکنده راه نگاه
بگریم برآن جسم صد چاک تو
برآن مشکبو موی پر خاک تو
دریغا ازآن روی خورشید گون
که بگرفت تاریکی از خاک وخون
دریغا نگهبان و غمخوار من
ز آشوب گیتی نگهدار من
دریغا که زین پس اسیرم کنند
به بند بلا دستگیرم کنند
سبک دست نامحرم نابکار
برون آرد از گوش من گوشوار
به تو تا بمانم بمویم همی
تو را در دو گیتی بجویم همی
جهان بی تو امروز گور من است
به دگیر سرا با تو سور من است
بسی گفت از اینسان و خاموش شد
به خاک اندر افتاد وبیهوش شد
جهانا پس از کشته داماد شاه
نتابد دگر درتو خورشید و ماه
نه دامادی آید سو ی حجله باز
نه شادان عروسی خرامد به ناز
نه دست نگاری نگارین شود
نه بیننده چشمی جهان بین شود
نیارم نوشتن دگر ای شگفت
به سرپنجه ام خامه آتش گرفت
درافتاد آتش به جانم همی
زبانه کشید از زبانم همی
چه آتش بداین کاستخوانم بسو خت
دل و سینه و جسم و جانم بسوخت
خدایا تو این آتشم تیز کن
زبان مرا آتش انگیز کن
پس از رزم داماد خونین کفن
سخن گویم از احمد بن حسن (ع)
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۶۹ - مویه گری ام البنین بر فرزندان خویش وزبانحال آن مخدره
شنیدم ز دانا کز اینسان سرود
که بر جان و پیکرش بادا درود
که در یثرب آگه چو ام البنین
شد ازمرگ آن چار پور گزین
همه روزه باحال افسرده گان
چمیدی سوی تربت مرده گان
برآراستی با سری پر ز شور
زخاک سیه صورت چار گور
نشستی و از دل کشیدی خروش
چنان کز نوا مرغ گشتی خموش
همی مویه کردی دلی سوگوار
به عبدالله و جعفر نامدار
گهی نام عثمان ببردی به درد
کشیدی ز سوزان جگر آه سرد
روان کردی از دیده گان ژرف رود
جهان گشتی از آه وی پر ز دود
سپس بر سپهدار فرخنده شاه
کشیدی ز دل آتش افروز، آه
بگفتی که پورا – سرا –سرورا
جوانا –یلا – زاده ی حیدرا
بگریم به پر خون بریده سرت
ویا بردو بازوی زور آورت
که در خون کشید آن برنامور؟
که آسیمه گشتی ازو شیر نر
زمادر جدا گشته دور از دیار
شدی کشته دریاری شهریار
بگریم بدان برز و بالای تو
ویا حیدری فر والای تو
که افکند آن دست های بلند
که بد صاحب پنجه ی زورمند
جوانا سپردی ندانم روان
چسان؟تشنه لب نزد آب روان
سکینه طلب از تو چون کرد آب
چو آبی نبودت چه بودت جواب؟
چو ازجان همی خواستی شست دست
نگفتی مرا مادری نیز هست
نگفتی که باشد دو چشمش به راه
برفتی و روزش نمودی سیاه
جوانا چرا آنکه زد بر تو تیغ
نیاورد برمام پیرت دریغ
برادر چو آمد به بالین تو
بدیدآن بر چاک خونین تو
ندانم که اورا چه آمد به سر
برآنم که خم گشت او را کمر
جوانا توسالار لشگر بدی
علمدار خیل برادر بدی
نماندی نگهبان لشگر چرا
شکستی تو پشت برادر چرا
دریغا نبودم در آن کارزار
که لختی بگریم به تو زار زار
بشویم به خون حلقه ی جوشنت
کشم نوک تیر از تن روشنت
سرت را گذارم به زانو همی
نهم بر به زخم تنت مرهمی
چرا ای روان من دل دونیم
نمودی دو فرزند خودرا یتیم
به طفلان تو ای گرامی پسر
چه گویم چو خواهند ازمن پدر
چو لختی همی زار گفتی چنین
سرودی مر آن بانوی دل غمین
که ای تشنه لب کشته فرزند من
روان تن من جگر بند من
نمویم دگر بر تو با اشک و آه
سزد مویه وزاری ام بهر شاه
ننالم اگر زنده مانم به کس
همه زاری ام بر حسین (ع) است وبس
که تو مادری باشدت مویه ساز
ولی مادرش نیست شاه حجاز
ندارد اگر مادر آن شاه دین
کنیز بتول است ام البنین
بگریم براو زار روز و شبان
چو بر پور خود مادر مهربان
نگریم به عباس نام آورم
ننالم به عبدالله و جعفرم
بدو تا که باشم بمویم همی
دورخ زآب دیده بشویم همی
مرااین همه غلغل و زمزمه
بود بهر نور دل فاطمه
دریغا از آن شاه بیکس دریغ
که دور از تنش سرشد از زخم تیغ
دریغا از آن شاه بیکس دریغ
که دور از تنش سر شد از زخم تیغ
دریغا ز آزاده ی بوتراب
که از خون او لاله گون شد تراب
دریغا از آن روی خورشید وش
که شد زعفرانی زتاب عطش
دریغ آن تن پروریده به ناز
که شد دشمن دین بدو اسب تاز
زافغان آن بانوی خونجگر
زن و مرد یثرب به هر بام ودر
شب وروز بودند گریان همه
دل از آتش سوک بریان همه
شنیدم که مروان تاری روان
که در مرز یثرب بدی حکمران
یکی روز ازشهر شد سوی دشت
بدان بانوی مویه گر برگذشت
چو بر حالت زار وی بنگریست
دل سخت وی نرم گشت و گریست
چسان ناله می کرد کان زشت مرد
به آن دشمنی ها بدو گریه کرد
نه یکشب زمانی به راحت غنود
نه یکروز از گریه آرام بود
شب و روز بودش خورش خون دل
قرین تنش محنت جان گسل
بدی همچو لاله دلش داغدار
که تا رفت از این دار ناپایدار
بدان بانوی خسرو راستین
درود فزون از جهان آفرین
دگر باد بر چار فرزند او
سلام از جهانبان خداوند او
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۱۰۲ - آمدن امام (ص) به بالین فرزند و زبان حال آن حضرت
شهنشه چو بشنید آوای پور
شکیب از دلش رفت و ازدیده نور
چو آن شیر کو بچه ی خویشتن
ببیند به زخم گران خسته تن
غریوان و غژمان سوی پهنه تاخت
چنان کافرینش ازو زهره باخت
برآهیخته ذوالفقار دوسر
وزو آتش خشم حق شعله ور
سپه کان بدیدند یکسو شدند
گسسته دم وسست نیرو شدند
چو آمد به بالین فرزند شاه
به دریای خون دیدش اندرشناه
سرو پیکر از تیغ کین چاک چاک
زخاشاک بسترش وبالین زخاک
زاختر فزون زخم بر پیکرش
دو پیکر پدید آمده از سرش
برآورده آه ازدل دردناک
ززین اندر افکند خود را به خاک
به دست وبه زانو همی رفت پیش
چنان تا به بالین فرزند خویش
گرفت آن سر چاک را درکنار
که ازتاج خورشید و مه داشت عار
پس آنگه به رخسار او سود روی
زدش بوسه ها برلب وروی و موی
برافراشت سرزان رخ پر زخون
شدش لعل آن ریش کافور گون
خروشید ازدرد دل چند بار
چنین گفت با دیده ی اشگبار
که بعد از تو ای زاده ی بوتراب
شود خانه ی آفرینش خراب
پس ازتو جوانا ز ابر هلاک
ببارد به فرق جهان تیره خاک
تو رفتی ازین گیتی کینه سنج
بیاسودی از درد و تیمار و رنج
پدر ماند تنها و بی غمگسار
به گرد اندرش دشمن بی شمار
چو شهزاده آوای شه را شنود
دم واپسین دیده از هم گشود
لبان چو گل غنچه از هم شکفت
پدر را درودی فرستاد و گفت
که من رفتم ای باب ناشادمان
تو در پاس بخشنده یزدان بمان
مرا مصطفی (ص) داد جامی پرآب
که بنشاند ازجان من سوز وتاب
ز بهر تو آماده فرموده نیز
بهشتی یکی جام کافور بیز
همی گوید ای تشنه لب کن شتاب
بگیر و بنوش ازمن این جام آب
بگفت این وزین دیر ناپایدار
به سوی نیاکان خود بست بار
شهنشه چون جاندادن اوبدید
تو گفتی که هوش ازسرش بر پرید
روان کرد از خون چشمان دورود
زآهش جهان گشت پر تیره دود
همی گفت پورا – یلا –فرخا
ستاره رخا شکرین پاسخا
مرا یادگار از همایون پدر
چه زود آمدت زندگانی به سر
سرور دلم دیده ی روشنم
خزان کردی از مرگ خود گلشنم
ایا اختر تابناک پدر
چه زود آمدت زندگانی به سر
چنین است هر اختر صبحدم
که تابش فزون دارد وزیست کم
مپندار کز تو فرامش کنم
چو گویم سخن یا که خامش کنم
به گفتار اندر تویی بر زبان
به خاموشی ام یادت اندر روان
بگریم به چهر دلارای تو
ویا بر خرامنده بالای تو؟
ندانم بگریم به زخم سرت
ویا بر پر ازخاک و خون پیکرت؟
بگریم براین کام خشکیده ات
ویا بر دل کام نادیده ات؟
گروهی که کشتندت ای کشته زار
برآرد خداوند ازایشان دمار
مرا ای جوان داغت از پا فکند
نهال حیات من از بن بکند
ببر سوی جدت پیام مرا
به مام و پدر گو پیام مرا
دم دیگر آیم به سوی توشاد
تو را زین ره اندیشه دردل مباد
پس آنگه تن کشته را آن جناب
بیفکند بر زین اسب عقاب
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۱۰۳ - آوردن امام(ع)نعش دلبند خودرا درحرم و مویه گری بانوان
بیاورد در پیش پرده سرای
فرود آمد از کوهه ی باد پای
بخواباند برخاک پور جوان
چو دیدند او را چنین بانوان
نواها به گردون برافراختند
ز پرده به یک ره برون تاختند
برهنه سرو پا به راه آمدند
به بالین فرزند شاه آمدند
زنان موی کن کودکان اشگبار
تو گفتی که شد رستخیز آشکار
یکی بوسه دادی برآن جسم پاک
به تارک یکی ریختی تیره خاک
پراز ناله ی سوک شد روزگار
دل آفرینش زغم شد فگار
جنان با همه حور وغلمان گریست
زغم مالک نارو نیران گریست
فزون از همه مویه می کرد زار
سر بانوان زینب داغدار
همی گفت ای نور چشمان من
نهال دل و میوه ی جان من
ایا نوگل باغ خیرالبشر
ایا ناز دیده برادر پسر
تو بودی پس از مرگ خویش وتبار
شکیب دل عمه ی داغدار
به روی تو می دید روی نیا
که او بود شاهنشه انبیا
برفتی و بردی شکیبش زدست
به بنیان صبرش فکندی شکست
که برد از کفم نوربینایی ام؟
که بشکست پشت توانایی ام؟
که درخون کشید این تن پاک را
که دلخون کند شاه لولاک را
نهال علی را که بی بار کرد؟
که آرد دل مرتضی را به درد
گل باغ دین را که بر باد داد
که از چشم من رودی از خون گشاد
بدینسان همی گفت و بگریست زار
مهین دخت پیغمبر تاجدار
به ناگه بر آورد لیلا خروش
شد از هوش لختی چو آمد به هوش
همه چهره از زخم ناخن بخست
بیامد به بالین اکبر نشست
بمالید بر روی زان خون پاک
برافشاند برسر همی تیره خاک
بنالید چون در گلستان هزار
بگریید گرییدنی زار زار
بگفتا که پورا – سرا- سرورا
شکیب دل ناتوان مادرا
سر نوجوانان هاشم نژاد
که انباز تو هیچ مادر نزاد
کجات آن توانایی وزور وفر
کجات آن رخ همچو تابنده خور
کجات آن برومند بالا چو سرو
کجات آن خرامیدن چون تذرو
کجات آن سخن گفتن دلفریب
کجات آن نشستن به آیین وزیب
چه پیش آمدت کاینچنین ناتوان
بخفتی براین خاک زار ونوان
سر هوشمندت چرا چاک شد
چرافرق تو افسرش خاک شد
زگفتار لب از چه گشتی خموش
نداری به گفتار من از چه گوش
زمرگت مرادرنگر ای پسر
به پیرانه سر تا چه آمد به سر
مرا کاش ازین پیشتر دست مرگ
فکندی زشاخ جهان باروبرگ
نمی دیدم افتاده در خاک و خون
تن ناز پرورد خود را نگون
مرا گفتی از خیمه بیرون میا
به بالین من دیده پر خون میا
به مرگم مکن موی و مخراش روی
مکن آه وافغان و آهسته موی
من اندرز تو خوار نگذاشتم
شکیبایی از خود گمان داشتم
دریغا که مرگت شکیبم ببرد
نودم توان با چنین دستبرد
خودانصاف ده ای سرافراز پور
توان بود با این چنین غم صبور
ترا بی روان جسم ودل نامراد
مرا لب خمش از فغان این مباد
سزد گر دو بیننده را برکنم
چو پروانه خود را بر آتش زنم
چو دیوانه گان جا به ویران کنم
دوای دل از چشم گریان کنم
بگریم به تو تا که دارم نفس
مرا ماتمت همدم و یار بس
نسوزد دل ار بر تو صد چاک باد
نگرید اگردیده پرخاک باد
همی گفت از اینگونه و می گریست
شگفتا چسان با چنان درد زیست
ندانم که از آه آن مویه ساز
چه آمد در آندم به شاه حجاز
شگفتا جهان از چه بر جای ماند؟
سپهر برین از چه بر پای ماند
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۱۰۴ - شهادت جعفربن سیدالشهدا(ع)به روایت بعضی از علما
نبشتند زینگونه برخی دگر
زدانش پژوهان اهل خبر
که شد کشته ی پاک پور جوان
به خرگه بیاورد زی بانوان
خود آمد بداد آگهی با دریغ
که آن مه نهان گشت درزیر میغ
به یکبار اهل حریم رسول (ص)
همان داغدل دختران بتول (ع)
به میدان ز خرگه دوان آمدند
به بالین سرو جوان آمدند
یکی کودک از شاه جعفر به نام
که بودش رخی همچو ماه تمام
ز پرده سرا نیز بیرون چمید
به دنبال آن بانوان می دوید
به گوش اندرش بود دو گوشوار
گرانمایه چون گوهر شاهوار
یکی پشته ای دید چون پشت طشت
خرامان روان شد سوی آن پشته گشت
چو جا بر سر آن بلندی گرفت
بلندی ز وی ارجمندی گرفت
به پیشانی پاک بنهاد دست
به هر سو نگه کرد بالا و پست
به ناگاه تیر افکنی دل سیاه
بیفکند تیری بدان بی گناه
بهم دوخت زان تیر دست وسرش
هماندم روان رفت از پیکرش
چو شاخ جوان اندرآمد زپای
در آغوش پیغمبرش گشت جای
به بالین آن کشته شان ره فتاد
به ناگه نظرشان بدان مه فتاد
زدیدار اوداغشان تازه شد
جهان از فغانشان پر آوازه شد
یکی شیون از دل بدادند سر
که گریان شد این چرخ بیدادگر
بسی داد این گنبد گرد گرد
به آل پیمبر (ص) چه بیداد کرد
زکین وستم هیچ بر جا نماند
که برخاندان پیمبر (ص) نراند
غم ورنج ایشان ببایست گفت
زبان سخن سنجم اینجا بخفت
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۶۴ - نوحه گری حضرت زینب (س) در قتلگاه
که هان ای شهنشاه آخر زمان
که بر تو درود آید از عرشیان
حسنیت (ع) بود این تن باژگون
دو صد پاره آغشته با خاک و خون
که ببرید از پشت دشمن سرش
ردا برد و دستار از پیکرش
ز پوشش تهی، پیکر پر زخاک
وزد باد، پوشد به وی گرد و خاک
بریده ببین ای رسول امین
گلویی که بوسیدی از تیغ کین
تنی را که آغوش تو مهد بود
ز لعل لبت شیر پر شهد بود
چو پرویزن از تیر دشمن نگر
بدین خاک گرمش نشیمن نگر
شها، دین پناها، رسولا مها
بزرگا، سرا، راد شاهنشها
همه دودمان تو عریان برند
به زنجیر بسته برهنه سرند
پناهی ندارند و فریادرس
نیارند از بیم، برزد نفس
وزان پس به مادر چنین راند زار
که ای پاک دخت رسول حجاز
بر آور سر از تربت عنبرین
یکی ناز پرورد خود را ببین
که جایی نمانده درست ازتنش
زبس زخم کاری که بوسه منش
به بند ستم دخترانش اسیر
همه خردسالان او دستگیر
ز تربت یکی مادرا در نگر
که ما را ز امت چه آمد به سر؟
بپوشیم از دیده ی آن و این
زبی معجری چهره با آستین
پیمبر شهنشاه ممتاز کو؟
علی (ع) کو؟ عقیل سرافراز کو؟
عبیده چه شد؟ پاک جعفر کجاست؟
همان حمزه شیر پیمبر کجاست؟
حسن (ع) کو؟ ابو طالب(ع) رادکو؟
همان دوده ی هاشمی زاد کو؟
که در خون ببینند صد پاره تن
پناه همه دوده ی خویشتن
سپارند این شاه را بر تراب
برهنه نمانند در آفتاب
رهانند ما را ز چنگ بلا
به یثرب رسانند از کربلا
پس آنگاه آن پرده گی آفتاب
به جسم برادر نمود این خطاب
که بادا فدای تو ای بی کفن
روان من و مادر و باب من
که در ناف هفته شدی بی سپاه
به خرگاه تو زد شرر کینه خواه
تنت باژگون خفت در خون و خاک
چوباران چکد خونت از روی پاک
فدای تو ای کشته ی دل دژم
که تا جان سپردی نرستی ز غم
فدای تو ای سبط خیرالانام
که تا وقت رفتن بدی تشنه کام
برادر نه زینگونه کردی سفر
که در راه تو چشم دارم به در
نه زانسان تنت خسته از تیغ و تیر
که باشد دگر باره مرهم پذیر
پناها، امیدا، سرا، سرورا
به خون خفته شاها بریده سرا
تو تا بودی ای مفخر انس و جان
مرا کی چنین روز بودی گمان؟
توتا زنده بودی به من مهر و ماه
به خیره نیارست کردن نگاه
کنون مو پریشان به بازو رسن
بر چشم دشمن برهنه بدن
زخرگه به میدان فراز آمدم
به بالین تو مویه ساز آمدم
چنین روز اگر دیدمی من به خواب
روانم سوی مرگ جستی شتاب
ندانم چه شد تا کنون زنده ام؟
تو را بیند اینگونه بیننده ام
از این بیشتر گر غمی داشتم
چو تو غم زدا همدمی داشتم
تو رفتی از این پس اگر بر دلم
رسد غم که آسان کند مشکلم
برادر یکی حال خواهر ببین
دمی سوی غمدیده دختر ببین
شکیب از غم و اشک و آهش بده
نگاهی زنی زاد راهش بده
سکینه همی خواهد ای غم گسل
ببوسد تنت سر کند درد دل
کند شمر دورش زجسم پدر
پیاپی زند تازیانه به بر
مرا رفت امروز از سر نیا
بشد کشته امروز شیر خدا
دراین روز زهرا (س) برفت از جهان
حسن (ع) کشته آمد به زهر نهان
غمت سوگ آن رفته گان تازه کرد
دریغ از چنین روز پر داغ و درد
وزان پس ابا کینه خواهان بگفت
بدانسان که نزدیک و دورش شنفت
که ای پیروان رسول خدا
نه ماییم آل شه انبیا
چرا چون اسیران روم و فرنگ
ببستید بر دست ما پالهنگ
برهنه سر و بر شترها سوار
زشهری به شهری برید از چه خوار
گرفتم نه ما آل پیغمبرم
به رغم شما خونی و کافریم
به کافر نکردند هرگز چنین
عرب را نه این بوده آیین و دین
سپاه سیه دل چو ابر بهار
روان گشت از چشمشان بر تراب
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۶۶ - زاری کردن مادر غمدیده علی اکبر(ع)برروی نعش پسر جوان گوید
بیامد به بالین پور جوان
بیفتاد بر خاک زار و نوان
هم آغوش شد سرو آزاد را
به زاری برافراخت فریاد را
بزد بوسه بر پا و دست و سرش
بدان هر دو گلبرگ از خون ترش
ببوسید لعل شکر پاسخش
ببویید آن سنبل فرخش
بمالید چون غاره خونش به روی
سپس روی بنهاده بر روی اوی
بگفتا: جوانا، سرا، سرورا
به دیدار و گفتار پیغمبرا
ز رویم چرا دیده بر بسته ای
همانا ز بس تاختن خسته ای
تن افکار گردیدی از ترکتاز
که اینگونه بر خوابت آمد نیاز
یکی سر بر آر گزین رود من
از این خواب خوش، بهر بدرود من
چه سان می سپارم من این راه چون؟
دلم پیش تو، تن به پشت هیون
خدا راجوان رحمی آخر به پیر
دراین روز تنگم تو شو دستگیر
الا ای بهار خزان دیده ام
شکیب دلم، بینش دیده ام
مرا کاش می گشت بیننده، کور
و یا خوابگاهم شدی خاک گور
نمی دیدمت خفته در خون و خاک
سرت برنی و پیکرت چاک چاک
که افکندت از اسب ای شهسوار
که مادر زمرگش شود سوگوار
که طاووس باغ مرا پر شکست؟
که بر من در شادکامی ببست
گل فاطمه را که پژمرده کرد؟
نبی را ز داغش که افسرده کرد؟
ایا یوسف من تو را گاه سور
به کابین در آمد زلیخای گور
تو را رخت دامادی آمد کفن
دریغا که آن هم نداری به تن
من از خاک خوشنودم ای کامیاب
که پوشیده دارد تنت ز آفتاب
نهاده زمین مادرانه سرت
به سینه که بر سر نبد مادرت
ز سویی نشستند با صد فسوس
به بالین داماد، مام و عروس
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۷۵ - خطبه ی حضرت فاطمه علیه السلام در بیرون شهر کوفه
خدا و نبی را به پاکی سرود
یکی خطبه چونان که باید سرود
بسی مدح گفت از نیا و پدر
سپس گفت: ای مردم بد گهر
خداوند دانای راز نهان
پی آزمون آفرید این جهان
شما را به ما آزمایش نمود
برست آنکه ما را نیایش نمود
دگر آزمون خواست ما را که داد
به کف رشته ی کار آیین و داد
چو ما را پسندید در آزمون
به ما نیکویی کرد از حد فزون
همه دانش خویش ما را بداد
همه بینش خویش در ما نهاد
به آیین و دین ساخت ما را امین
بفرمود حجت به روی زمین
زحکمت به ما داد گنجی نهان
زبان های ما شد از آن ترجمان
به پیوند پیغمبر سرفراز
زخلق جهان دادمان امتیاز
نبد چون شما را ز ایمان فروغ
بخواندید احکام ما را دروغ
وز آن پس به ناورد ما تاختید
بکشتید ما را و نشناختید
گرفتید خون های ما را حلال
نمودند تن های ما پایمال
به تاراج بردید اموال ما
نبخشید یک تن بر احوال ما
نمودند ما را چو ترکان اسیر
کشیدید زی شهرها دستگیر
و ز این پیشتر نیز با مرتضی (ع)
که آیین او بود حسن القضا
درکین دیرینه کردید باز
بکشتید او را به وقت نماز
هنوز از دم تیغ های شما
چکد بر زمین خون مردان ما
از آن این ستم ها روا داشتید
که دردل زما کینه ها داشتید
کنون شادمانید و آسوده تن
که از ما کشیدید کین کهن
مباشید خرم نگردید شاد
که دادید دین خدا را به باد
به ما آگهی داده بد کردگار
که درپیش ما آید این سخت کار
برفتیم دانسته درکربلا
که بد جانمان تشنه بهر بلا
به جان شما مرگ گیرد شتاب
نشینید آماده بهر عذاب
که آید به سوی شما دم به دم
بپرسد خدا زین گنه بیش و کم
دراینجا خود از خود برآرید گرد
به دیگر سرا داغ یابید و درد
بلی، چون که دل ها یتان از گناه
بدی سخت و تیره چو سنگ سیاه
شما را زحق بسته شد چشم و گوش
بیامد هوس برخرد روی پوش
بیاراست اهریمن بد سرشت
به چشم شما اینچنین کار زشت
ز اولاد پیغمبر رهنما
چه خون ها که شد پایگیر شما
نخست از برادرش خون ریختند
وز آن پس به اولادش آویختند
نژاد رسول و بزرگان دین
سراسر برانداختند از زمین
درآن دم یکی زان بد اختر سپاه
که بودش دل از کین حیدر سیاه
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۱۱۷ - درخاتمه ی کتاب و مختصری از حالات سید الساجدین(ع)گوید
گرت برنشاند به گاه بلند
هم اندازد آخر به چاه گزند
همی تا توانی به نیکی بکوش
تو خاکی چو دریای آتش بجوش
اجل چونکه سال حیاتت شمرد
چنان کن که مردم نگویند مرد
ببخش و بخور کز پس مردنت
ابا دیگری خورد خواهد زنت
ره عزلت و نیستی پیش گیر
از آن پیش کت مرد باید، بمیر
نمرده تو در ماتم خود بموی
به آب مژه تیرگی ها بشوی
جهان در بر اهل دل اندکی است
چو می بگذرد رنج و راحت یکیست
مخور غم ز مرگ کس اندر جهان
که شد فوت تن زنده گانی جان
اگر غم خوری بهر آنشاه خور
که بد خلق را سوی حق راهبر
چو او کشته شد دین و دانش بمرد
چنان دان همه آفرینش بمرد
ببین تا که در سوک این شاه دین
چه بد پیشه ی سیدالساجدین
چهل سال جاکرد در گوشه ای
نبودش جز اشک روان توشه ای
همه گریه میکرد در مرگ باب
نخورد او به راحت دمی نان و آب
اگر نان گرم و اگر آب سرد
بدیدی زدی ناله با داغ و درد
که افسوس لب تشنه جان دادشاه
نخورد آب در پهنه ی رزمگاه
درآن روز در بد بود کز تیغ کین
بداد او سر و جان به جان آفرین
یکی روز در کوچه مردی دمان
گذشتی که ناگاه از ناودان
بسر آمدش آب و شد بیمناک
که آن آب شاید نبوده است پاک
یکی گفتش ای مرد پرهیزکار
از اینگونه پنداشت آزرم دار
مر این آب از آبحیوان به اسب
چنین آب ناید خضر را به دست
از این آب شو پیکر خویشتن
ز آلوده گی ها بکن پاک تن
بپرسید کاین آب چبود بگوی
کز آن خویش باید درهم شتشوی
به پاسخ بدو گفت گوینده این
بود آب چشم خداوند دین
که در ماتم باب گریان بود
ز آه دلش چرخ بریان بود
چنان ریزد از دیده اشک روان
که چون سیل شد آید از ناودان
ز داغ پدر همچو ابر بهار
همی گریه کردی به شام و نهار
که تا شد به خلد برین آنجناب
ز دیدار جد و پدر کامیاب
الهامی کرمانشاهی : خیابان چهارم
بخش ۶۹ - مخاطبه ی امیر مختار غایبانه با ابراهیم اشتر
صبا هدهدم من سلیمان تویی
سزد گر پیامم از او بشنوی
ازو نامه گیری و بر خوانی اش
نهی بر سرو روی و پیشانی اش
درآن نامه بنوشته بین که من
شدم برخی شاه خونین کفن
تن از نیزه و خنجرم چاک شد
کله تیغ و اورنگ من خاک شد
در آن دل که مهر تو بد جای گیر
دو صد رخنه افکند پیکان و تیر
تو مانی که من نیز راهی شدم
بدانجا که دانی و خواهی شدم
به شاه شهیدان سلامت برم
درودت رسانم پیامت برم
جهان بین من بی رخت کور باد
مرا یاد تو مونس گور باد
به هر جا که باشم تو یار منی
شب مرگ، شمع مزار منی
قدم بی تو ننهم به خلد برین
نبینم به رخساره ی حورعین
پس از مرگ ای سرو چالاک من
خرامی اگر بر سر خاک من
به رخشنده جانم درودی فرست
زسرمایه ی خویش سودی فرست
به آمرزشی مر مرا یاد کن
به مینو روان مرا شاد کن
تو را چون به مینو درآیی فرود
به پاداش من هم فرستم درود
بگفت این و تا تاب پیکار داشت
همی تیغ و بازوی مردی فراشت
چو بگسست ازوتاب، بی توش گشت
به دیوار زد تکیه بیهوش گشت
چو باز آمدش هوش برداشت سر
همی خواست گردد به کین حمله ور
برادر دو پتیاره از آن فریق
یکی بود طارق دگر یک طریق
زهر سو یکی سوی او تاختند
به تیغ ستم کار او ساختند
نیارست دیگر نبرد آزمود
بیفتاد و رخساره برخاک سود
به تن درش جز نیمه جانی نماند
وزان فر و نیرو نشانی نماند
یکی باز شد بال بگسیخته
پر افتاده چنگال او ریخته
یکی شیر شد کنده دندان او
دلیری جهان تنگ زندان او
یکی تیغ گردید، بشکسته، خرد
یکی مرد افتاده از دستبرد
یکی باره گردید با خاک پست
یکی باده خوار از می مرگ مست
یک نام بردار گشته زبون
بدش بالش از خاک و بستر ز خون
چو وی را به سرمرگ بگذاشت گام
به یاد آمدش از شه تشنه کام
ببارید خون از مژه لخت لخت
بنالید زار و بمویید سخت
که ای کشته ی خنجر شمر دون
سرت برسنان، تن به دریای خون
ایا خسرو بی درفش و سپاه
درفشت نگون و سپاهت تباه
تویی کت سرا پرده تاراج شد
سنان سنان را سرت، تاج شد
تویی کامدت پایمال ستور
تن پاک و سر هشته شد در تنور
خدا گشت خون تو را مشتری
هم انگشت رفت و هم انگشتری
کتاب خدا از تو شیرازه یافت
زخونت رخ عرش حق غازه یافت
من اینک فدای تو جان می کنم
برای تو ترک جهان می کنم
ره آورد جانت که جان ها فداش
دهم جان و صد جان ستانم بهاش
مرا جان تویی بلکه جانان تویی
هران چه ام نگنجد به وهم آن تویی
مرا با ولایت چو یزدان سرشت
نترسم زدوزخ، نخواهم بهشت
بیا تا دم واپسین بنگرم
به روی تو و نقد جان بسپرم
به پای تو سرسایم و سردهم
زدست نبی برسر افسر نهم
در آن دم زمینو چمان شد سروش
رسانید پیغام شاهش به گوش
که ای عاشق من بیا سوی من
به کام دل خود ببین روی من
تویی ذره و آفتابت منم
تو عطشان، گوارنده آبت منم
بیا تا تو را آنچه دانی دهم
به جان زنده گی جاودانی دهم
بیا تو به سر گل برافشانمت
به گلزار فردوس بنشانمت
صف بار پیغمبر آراسته است
به مینو ترا سوی خود خواسته است
بیا تا تو را جامه ی شاهوار
کند زیور پیکر نامدار
گشاید علی (ع) پرده از روی خویش
نماید ترا طاق ابروی خویش
به دست اندرش ساتکینی زنور
زفیض خدا پر شراب طهور
بیا و بخور تا که مستت کند
کند نیست و آنگاه هستت کند
سرافراز مختار فرخ نهاد
بهای چنین مژده را جان بداد
رخ مرتضی دید و چشم از جهان
بپوشید و سر داد و بسپرد جان
سر جنگجوی از همایون تنش
بریدند و بردند زی دشمنش
فراوان دروناز جهان آفرین
بدو باد از پیشوایان دین
دل مرتضی از غم آزاد ازو
شهنشاه خونین کفن شاد ازو
درود از همه شیعیانش رساد
به بنگاه قدسش روان باد شاد
مبراد از دامنش دست ما
زمهرش دل مهرت پیوست ما
پذیرفته گر نزد یزدان شویم
به جایی که او رفت ما هم رویم
زآلایش آنگه که کردیم پاک
بپوییم زی آن خور تابناک
ورا گفت فرزانه ی هوشیار
پرستشگه کوفه باشد مزار
میان دو محراب شیر خدای
بود خوابگاه یل پاکرای
خدایا بدان خوابگاهم رسان
وزانجا به درگاه شاهم رسان
چه شاهی به خاک درش درغری
پی سجده پشت شهان چنبری
بدانجا فرود آور ای داورم
بکن خاک درگاه او پیکرم
همه دوستان را بدین آرزوی
رسان و بدان خدا بخش آبروی
ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۳
ز بخشندگان صحن عالم تهی شد
قضا مرگ بخشید بخشندگان را
چنان نحس شد دور گیتی که گویی
سعادت نمانده ست رخشندگان را
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۹
روندگان ملولیم روبهم کرده
دماغ در سر افسانه های غم کرده
گرفته کوه و بیابان به اشک چون باران
دمی چو برق به افروختن علم کرده
به طرف هر چمنی چشمه ای نموده روان
به خاک هر قدمی دانه ای بنم کرده
به ذوق کنج فراغی که شاد بنشینم
همه حوالی آفاق را قدم کرده
به سر کلاه نمد کج نشسته بر یک سو
قفا به تاج فریدون و تخت جم کرده
زبان عقل به می لال کرده چون لاله
علاج غم به قدح های دمبدم کرده
اگر پیاله می داده اند اگر خم زهر
ز خوان دهر قناعت به بیش و کم کرده
به اشتیاق اجل راه عمر پیموده
مقام بر در دروازه عدم کرده
ز زیر پرده دل دلبر نهانی ما
کرشمه بر عرب و ناز بر عجم کرده
حکایت لب او مرده زنده می سازد
مسیح را که به اعجاز متهم کرده؟
ربوده مستی عشق آنچنان «نظیری » را
که پشت بر صمد و روی بر صنم کرده
نظیری نیشابوری : ترکیبات
شمارهٔ ۲ - این ترکیب نیز در سوک مفخرالشعرا خواجه حسین ثنایی گفته شده
دانش از روزگار بیرون شد
همه کار جهان دگرگون شد
مژه ام از سرشگ دجله فشاند
آستینم ز گریه جیحون شد
ستمی دیدم از اجل کز درد
مردم دیده را جگر خون شد
سحر می خواست سامری بدمد
بر لبش جان ز شوق افسون شد
زین مرض کز دوا بتر گردید
زین الم کز علاج افزون شد
زندگی در دم مسیح شکست
چاره خون در دل فلاطون شد
خواجه امشب گه عروج سخن
از زمین سوی اوج گردون شد
ره برگشتنش فرو بستند
کز در وحی خواست بیرون شد
خاطر از مرگ صاحب الشعرا
در سیاهی چو لفظ و مضمون شد
شمع شب های آشنایی مرد
دلم از مردن ثنایی مرد
دستم از کار رفت وافریاد
یوسفم در درون چاه افتاد
شمع دل مرده چون کنم خنده
شب مرگست چون نشینم شاد
نوعروس سخن جوانست هنوز
به سفر از چه می رود داماد
غوطه در گریه می خورد طوفان
رستخیز آه می دهد بر باد
قدسیان سدره را بیارایند
مرغ عرشی شد از قفس آزاد
بود ازین عندلیب تازه سخن
همه مرغان باغ را فریاد
یک زبان از حدیث گفتن ماند
بر لب کاینات مهر افتاد
معنیی در ضمیر خواجه گذشت
که لب از ذوق آن دگر نگشاد
شکوه چون ناله در شکن دارم
نوحه در ماتم سخن دارم
بلبل باغ شب ز هوش شده
خنده در کام گل خروش شده
آن که یکسر زبان چو سوسن بود
همچو گلبن تمام گوش شده
شب هجران به این درازی نیست
روز محشر سیاه پوش شده
با خمی پر شراب روحانی
پیر ما دوش می فروش شده
می صافی به آسمان داده
خاک مخمور دردنوش شده
آب حیوان گرفته عالم را
زین خم می که شب به جوش شده
آن که بر بوی آشنا می رفت
به نسیم سحر ز هوش شده
از سبک روحی جنازه او
سایه سرگران به دوش شده
سر تابوت خواجه گیرید
سیمش از اشگ در گهر گیرید
خواجه نظم گران عیار گذاشت
بار بر دوش روزگار گذاشت
کیسه هفت آسمان پرداخت
گنج معنی به یادگار گذاشت
خم و خم خانه ها پر از می کرد
به حریفان باده خوار گذاشت
جز ثنا قیمت ثنا نگرفت
آبرو برد و اعتبار گذاشت
مردم چشم شد ز چشم و مرا
صد جگرگوشه در کنار گذاشت
تن خاکی کجا قبول کند؟
که جهان همتش ز عار گذاشت
آوخ آوخ که دهر کارنما
رخنه های عجب به کار گذاشت
فلک شوخ گاه دادن عمر
نیمه ای بیش از شعار گذاشت
عمر کجرو به شاه راه کمال
صد گلستان و نوبهار گذاشت
این کهن کینه خوش نشست آخر
پشت اسلام را شکست آخر
صوت بلبل برین چمن گرید
گل برین عمر و زیستن گرید
نامه هجر را چه می خوانی؟
خامه زین قصه بر سخن گرید
قصه آرای عشق شیرین مرد
سنگ بر حال کوه کن گرید
شد ستایشگر چمن ز چمن
باغ بر سرو و یاسمن گرید
در ز مرگ صدف یتیم شود
شمع از سوز انجمن گرید
زین جراحت که تا قیامت هست
روز بر مهر تیغ زن گرید
کوکب عمر تا نمود نبود
زان سحر خنده در دهن گرید
بی وفایی عمر گل تا دید
ابر بر عمر خویشتن گرید
شد زمین گل زبس که در ته خاک
خواجه بر سوز درد من گرید
آوخ آوخ که کار بی آبست
نفس آتشین جگر تابست
درد هرجاکه بار بگشاید
جان گره از نثار بگشاید
جوی خونی ز هر رگ جگرم
مژه اشگبار بگشاید
فخر ایام مرد تا ایام
دیده اعتبار بگشاید
حسن دکان ناز برچیند
عشق گیسوی یار بگشاید
گل ز گردن حلی فرو ریزد
سرو از پا نگار بگشاید
از خم می خروش برخیزد
عقل چشم از خمار بگشاید
از پی منع خنده گلبن را
رگ جان نوک خار بگشاید
کینه آسمان نشست بگو
کمر روزگار بگشاید
آسمان زین بتر چه خواهد کرد؟
برد جانم، دگر چه خواهد کرد؟
خواجه آهی به کام دل برکش
انتقام از سپهر کافر کش
زود از پا شدی، که گفت که تو؟
می ناآزموده ساغر کش
مرگ ازین بام خانه می بارد
رخت جان را به جای دیگر کش
خوان سزاوار اهل ماتم نه
غم به مقدار کوه ها برکش
گریه شایسته تو می خواهم
رگ چشمم شکاف و نشتر کش
خجلی ای اجل که گفت تو را؟
که کمان بر شکار لاغر کش
بر زمین زد فلک عمامه مهر
از سر پرغرور افسر کش
کفن فضل صبح کوتاهست
از سر روز طیلستان درکش
پهلوی آفتاب بر خاکست
از ته ماه و زهره بستر کش
ورنه گفتم به دل تظلم را
تا بسوزد سپهر و انجم را
گریه در سنگ خاره کارگرست
دیده از گریه پاره جگرست
پای پیک نگاه مجروحست
ریزه های سرشگ نیشترست
گر شود صد هزار روز چه سود؟
شب مرگست و محشرش سحرست
شعله صبح فضل می میرد
ماتم روز دانش و هنرست
در سرای مسیح تعزیتست
زهره بر آفتاب نوحه گرست
باده ای شب حریف نوشیده
که ز خود تا به حشر بی خبرست
به «نظیری » رسیده نوبت ازو
که خزان را بهار بر اثرست
جای نخل فتاده را دهقان
به نهالی دهد که بارورست
روز با معنی از عقب دارد
صبح را عمر گرچه مختصرست
پیر ما جرعه ای که نوبت ماست
زهر کز جام تست شربت ماست
عرش مست از می لقای تو باد
دست بر دوش کبریای تو باد
در مقامی که از سخن خطرست
حرز روح الامین ثنای تو باد
پاسخی کاسمان ازان برپاست
حلقه در کوش ماجرای تو باد
قلم عفو کاتب اعمال
عاشق لفظ خوش ادای تو باد
لحن روحانیان عرش برین
نسخه نظم جانفزای تو باد
آنچه فردوس را به کار آید
سر به سر وقف مدعای تو باد
چون قدم بر پل صراط نهی
ملک العرش رهنمای تو باد
همه آمرزش تو می خواهم
هرچه رحمت بود برای تو باد
تا جهان فانیست گو می باش
تا که عقبا بود بقای تو باد
نظیری نیشابوری : ترکیبات
شمارهٔ ۴ - این ترکیب بند ایضا در مرثیه همایون نژاد شاهزاده مراد مغفور رضوان الله علیه گفته شده
لب خوش نگشته خنده ره جنگ می زند
در بزم مرگ ناله بر آهنگ می زند
هرگز زمانه جامه ماتم برون نکرد
نارفته شب به دامن شب چنگ می زند
وقت گذشته را به تأسف ز پی مرو
کاین جا نشاط گام به فرسنگ می زند
این دهر روز کور کش ایام خصم باد
دست طمع به گیسوی شبرنگ می زند
دست اجل به تیغ سیاست بریده باد
از خاک مهر بر دهن تنگ می زند
آرایش جنازه و دستار می کند
گویی که گل بر افسر و اورنگ می زند
این چرخ شوخ دیده عجب بی بصارتست
بر جام عشرت که ببین سنگ می زند؟
فرزند شاه اکبر والانژاد مرد
شیون برآورید که سلطان مراد مرد
آفاق پردریغ و جهان پر ندامتست
این روز مرگ نیست که روز قیامتست
خلقی پر اضطراب چه جای تمکنست؟
دهری پر انقلاب چه جای اقامتست؟
این ماتم کسی است که از گریه تا به حشر
بر جیب صبح و دامن شب ها علامتست
خون می کند به جلوه دل خلق گوییا
نخل جنازه رسته از آن نخل قامتست
هرکس چنین جمال درآرد به حشرگاه
رضوان گرش بهشت دهد در غرامتست
دل از نوید صحبت او بزم سور بود
اکنون سرای ماتم و کوی ملامتست
یاران عجب شکاری از دست داده ایم
بر سر زنید دست که وقت ندامتست
شهباز ما پریده ره آسمان گرفت
مرغی نرفته است که دیگر توان گرفت
ای بزم تیره ای رخ چون ارغوان کجاست؟
وی رزم درهمی شه گیتی ستان کجاست؟
شوق سجود و حرمت تعظیم کمترست
آن ناز صدر و سرکشی آستان کجاست؟
امروز غم به مسند شادی نشسته است
پهلونشین خسرو هندوستان کجاست؟
آن حکم ها که بود ازو آب کار کو؟
وان کارها که آمد ازو بوی جان کجاست؟
دل ها پر از غمست عزیزان چه واقعست؟
یک دل شکفته نیست خوشی در جهان کجاست؟
هرجا به سوک مرگ گروهی نشسته اند
زین غم که عام گشت ندانم امان کجاست؟
برگ و شکوفه نیست ثمر از کجا خورم؟
بشکست شاخ و برگ مرا آشیان کجاست؟
کسی را سرود در خور این تعزیت نبود
پیدا کنید کاول این داستان کجاست؟
خلقی به شیونند و نگویند حال چیست؟
صبر سخن شنیدن و تاب بیان کجاست؟
آفاق در مصیبت او ممتحن شده
این مرگ باعث الم مرد و زن شده
غم خاست در پیاله می از ساغر افکنید
شد بزم تیره پرده از آن رخ برافکنید
شمعی که هر روشن ازو بود مرده است
پروانه را برید به خاکستر افکنید
در خانه اش ز حلقه ماتم خرام نیست
این حلقه را ز صحن سرا بر در افکنید
ریحان جلوه یاسمن عشوه ریخته
چینید و هم بر آن قد جان پرور افکنید
بالین ز تاب کاکلش آشفتگی کشید
کوته کنید و عربده در کشور افکنید
رفت آن سری که تاج به او سرفراز بود
بر سر کنید خاک و کلاه از سر افکنید
پوشید چند جامه نیلی ز جور چرخ
بر آفتاب جامه چو نیلوفر افکنید
خیزید تا بدان سر تابوت دم زنیم
عرضی کنیم و کار وداعش به هم زنیم
رفتی و کارها همه در هم گذاشتی
آشفتگی به مردم عالم گذاشتی
جان ها غم رسیده و دل های بی قرار
در پیچ و تاب طره پر خم گذاشتی
از تو غبار بر دل بیگانه ای نبود
بهر چه بر دل پدر این غم گذاشتی؟
روز و شبت به رسم جنبیت ستاده بود
در زین خویش اشهب و ادهم گذاشتی
شمع مزار و خشت لحد ساختی قبول
رخسار تخت و طره پرچم گذاشتی
همت تو را به ملک نیاورد سر فرود
عالم به هر که خواست مسلم گذاشتی
حرمت نگاه داشتی و جای خویش را
بهر برادران مقدم گذاشتی
خونست بی تو گر همه دل چون دل منست
هر دل که بی تو خون نشود سنگ و آهنست
ای شاه مصر دور ز کنعان چگونه ای؟
ای یوسف از جدایی اخوان چگونه ای؟
هرگاه جلوه کرد تقاضا چه می کنی؟
با حسن شوخ در ته زندان چگونه ای؟
اسکندر از غم تو به ظلمت نشسته است
در زیر گل تو چشمه حیوان چگونه ای؟
ای پاره ای ز جان و جگرگوشه پدر
گشته جدا ز دیده و دامان چگونه ای؟
ما باری از فراق تو درخون دیده ایم
تو در میان روضه رضوان چگونه ای؟
آواز نوحه طبع و در آشفته می کند
ای بخت خوش به خواب پریشان چگونه ای؟
این جات کار دفتر و دیوان تمام بود
آن جا ز شغل و پرسش و دیوانه چگونه ای؟
قلزم سبک ثبات تر آنجا ز شبنم است
در بحر کل تو قطره باران چگونه ای؟
بشنو که بانگ بحر تو بر عرش می زنند
تا بنگریم در صف میدان چگونه ای؟
چون کار رفتگان دگر نیست کار تو
محشر شتاب می کند از انتظار تو
فردا کلاه پادشهی بر سر تو باد
رسم العمل به روز جزا دفتر تو باد
فردا که روز حشر برانگیزد از زمین
دوش و کنار حور و پری محشر تو باد
روزی که کارها همه موقوف حق شود
جبریل کارساز و خدا یاور تو باد
وقت سئوال گوش و لب منکر و نکیر
پر از قبول نکته جان پرور تو باد
آن حله ای که آدم ازان ذل و قدر یافت
گر رحمت دو کون بود در بر تو باد
مجموعه عمل چو به محشر درآوری
کار تو راست همچو خط مسطر تو باد
مغز از بخور روی مزارت معطرست
بوی بهشت همنفس مجمر تو باد
آدم بهای تو نشناسد درین جهان
تسبیح قدس در دل کان گوهر تو باد
نخل ریاض ملک که باب عزیز تست
سرسبز از دعای ثناگستر تو باد
کارش به حسن شاهد فرخندگی بود
هرچند بر تو مرگ بر او زندگی بود
نظیری نیشابوری : ترکیبات
شمارهٔ ۶ - این ترکیب بند مرثیه ایست که در فوت ولد دلبندم نورالدین محمد که دوازده روز در فضای دنیا بود گفته شده
دوش آن زمان که تیر شهاب از کمان فتاد
ما را ستاره خلف از آسمان فتاد
همچون هلال عید طلوع و غروب کرد
فرزند من به طالع من هم قران فتاد
دردانه ام که جا به کنار کسی نکرد
آمد ازان هان و برون زین جهان فتاد
گفتم بلند بانگ اقامت به گوش او
ساکن نشد که بارگیش خوش عنان فتاد
بالین که از عدم به سرای وجود برد
مست شبانه بود به خواب گران فتاد
موی سرش به نقره برابر گذاشتم
قسمت نگر که خاک به موی میان فتاد
ساحل کف سئوال به دریا گشاده بود
زد موجه محیط و دری بر کران فتاد
از چرخ روز کور سراسیمه سرترم
کحل الجواهرم به شب از کحل دان فتاد
فراش نقش خانه به جاروب می برد
من اعمی و به شب درم از ریسمان فتاد
یک میوه بر درخت برومند بسته شد
وان هم نپخته در نظر باغبان فتاد
لب ناگشوده غنچه ام از شاخ کنده شد
سر برنکرده بیضه از آشیان فتاد
زودش چو ماه نو فلک از شیر باز کرد
طفلم به دست دایه نامهربان فتاد
معجز به کعبه، سحر به کشمیر می برند
از تخم من که در گل هندوستان فتاد
رطب اللسان به خاک عظیم رمیم شد
عیسی دمی ز دامن آخر زمان فتاد
در باغ و مزرع همه کس برگ ریز شد
ما را درخت و شاخ ز باد خزان فتاد
توأم نگشت سور می و نغمه بر لبم
تا مرگ دختر و پسرم توأمان فتاد
اشگم چو فرقدان ز سر آسمان گذشت
کز آسمان طالع من فرقدان فتاد
دختر که پار مرد پسر در عوض بزاد
امسال غبن شد که زیان بر زیان فتاد
شاید که خار بر سر سرو و سمن کنم
کان گل که بود تاج سر بوستان فتاد
آه این چه ذوق بود که در کام جان شکست
مغزم به لب رسید و به حلق استخوان شکست
تا چشم من ز فوت در من سحاب شد
هرجا دری به بطن صدف بود آب شد
بر من جهان سیاه شد از مرگ نور دین
بر چرخ زهره نوحه گر آفتاب شد
ماه از جفای چرخ خراشید روی خویش
خون ریخت بر زمین و لقب آفتاب شد
از بس که سوختم دل بیرحم دشمنان
بر داغ گوشه جگر من کباب شد
سنگم بر آبگینه مینا زد آسمان
جرعه ز خاک و خاک ز جرعه خراب شد
آمد به خوشه تخم امیدم به خون دل
وان خوشه دانه کرد و دگر خون ناب شد
سبع المثانی آن ولد ثانیم نماند
ام الولد نرفت که ام الکتاب شد
در حیرتم که شربت مرگش ز هوش برد؟
یا شیر دایه زان لب میگون شراب شد؟
سرخوش غنوده بود در آغوش جان من
چشمان نیم خواب گشود و به خواب شد
رفتم لبان ببوسمش از لطف جان سپرد
آب حیات از نفس من سراب شد
گیرم ز مهر تربت او در بغل کشم
فرزند شد تراب و پدر بوتراب شد
گفتم ز بعد یک چله تطهیر او دهم
از اعتکاف یک دهه در پیچ و تاب شد
آهم اگر مزاحم گردون شود چه سود؟
نتوان سوی فرشته به رجم شهاب شد
بر رمل طالعش مژه ام نقطه ای نهاد
در خانه حیات وی این انقلاب شد
صبح نخستیم نفسی چند رخ نمود
صبح دوم به نیم نفس در نقاب شد
اشگم بنات نعش ز نعش بنات گشت
چشمم سراب نقش ز نقش سراب شد
اندوه من ز خوردن اندوه شد قوی
گنجشگ شد عقاب چو قوت عقاب شد
ما را جگر ز شکر هندوستان بسوخت
آهو کجا چرید که خون مشگ ناب شد
افتاده ام به گوشه پیری و بی کسی
چون خیمه کهن که گسسته طناب شد
گو نقش شو خراب نظر بر حقیقتست
صد در عدد یکیست که صد جا حساب شد
شهباز من ز عرش به زیر آمدن چه سود؟
صیدی نکرده از همه سیر آمدن چه سود؟
واحسرتا که شاخ امیدم به بر نماند
چندان که بو کنم ز درختم ثمر نماند
افتاد نور صبح نخستین به بسترم
رفتم ز خواب چشم بمالم سحر نماند
دوران خراج ملک بدخشان ز من گرفت
لعلی که کوه داشت به طرف کمر نماند
بر عاجزان ز بی بصری خنده می زدم
چشمم بصیر گشت که نور بصر نماند
چندان طپیدم از غم همجنس خویشتن
کو را قفس شکست و مرا بال و پر نماند
گویی که نقش انجم و افلاک رفته اند
در نه صدف به طالع من یک گهر نماند
صحرانورد و سوخت مغزم ز کار خویش
بحر از درم پرست و در ابرم مطر نماند
بر طفل من که مردمک دیده منست
چندان گریست سنگ که نم در حجر نماند
پستان غنچه بی نفس صبح خشگ گشت
شیر سحاب بی لب گلبرگ تر نماند
سودای قوم شوق کلیم اللهی ببرد
آن نعره اناالله و نور شجر نماند
با شکر دکن گل ایران سرشته گشت
در طبع هند خاصیت گلشکر نماند
صیاد در کمینگه آهو نشسته بود
مشگی که نافه بست به خون جگر نماند
چون روز در نقاب شدم کافتاب رفت
چون شب سیاه پوش شدم کان قمر نماند
پامال حادثات سپهرم به حیرتم
دهرم چگونه یافت چو از من اثر نماند
بیند چو روزگار دری از نتاج من
دفنش کند که در خور عقدش گهر نماند
چرخم به این بلای بزرگ امتحان نمود
دیگر به من نفاق قضا و قدر نماند
کاری چنین خطیر مرا کز جهان فتاد
در نزد خاطرم دو جهان را خطر نماند
مداح خود به مرتبه خویشتن شدیم
گر مختصر شدیم سخن مختصر نماند
بهتر که اصل و نسل به خاک وطن بریم
ما را که در دیار غریبی پسر نماند
از نور دین محمد حوری جمال حیف
رفت و نیافت تربیت ماه و سال حیف
نور دو چشمم آن در دریا تبار کو؟
او رفت و من روان ز پیش یادگار کو؟
از سلک نظم عترت من انتظام یافت
همزاد گوهر سخن آبدار کو؟
چرخم به نسیه ریزه خوان هم نمی دهم
نقد درست سکه کامل عیار کو؟
نفخی که شد به دامن مریم نهان چه شد؟
دستی که شد ز جیب کلیم آشکار کو؟
مژگان حور پنجه شیرست بر دلم
آن چشم آهوانه مردم شکار کو؟
بر فضل من نماند گواهی زمانه را
طفلی که بود واسطه افتخار کو؟
محروم گشته ام شب از آواز گریه اش
آن گریه ای که با دل من داشت کار کو؟
حوران اشگ بر سر خاکش فتاده اند
گو بکریان چشم مرا پرده دار کو؟
بی مادر و پدر ننهد پای بر صراط
حفظ ملایکش ز یمین و یسار کو؟
لطفست اگر اجل به کسی شربتی دهد
قحط سخاست داروی دفع خمار کو؟
کشتم ز گرم و سرد تموز و خزان بسوخت
بگذاشت چار فصل حیاتم بهار کو؟
در برگ ریز عمر ز کف رفت حاصلم
تخم نشاط خاطر امیدوار کو؟
از اختلاف روز و شبم دانه ای نرست
عمرم گذشت حاصل لیل و نهار کو؟
جان بانگ «ارجعی » شنود صبر چون کند؟
شهباز را که نعره زند شه قرار کو؟
در عرصه عدم همه مستان فتاده اند
از مست من خبر که دهد؟ هوشیار کو؟
گیرم به دیده پا نهد آن دیده از کجاست؟
گیرم که در کنار من آید کنار کو؟
خواهم دهم فریب به دنیا چو آدمش
راه بهشت و حیله طاوس و مار کو؟
هم قبر او ز هدیه او زرفشان کنید
ای مهر طوق و ای مه نو گوشوار کو؟
ای آسمان که زایر این روضه ای مدام
بر مرقدش ز زهره و پروین نثار کو؟
این نرگس و سمن که کنیزان این درید
درج عبیر و مجمره عطربار کو؟
ای ناله صور غم به دل خاک درفکن
وز روی خاک پرده افلاک درفکن
خیزید تا ز عقده برآریم ماه را
یک سو کنیم پرده مهد سیاه را
مشگین کنیم از تف دل سقف زرنگار
لعلی کنیم از نم خون بارگاه را
اول گلاب دیده فشانیم بر زمین
وآنگه به جعد آه بروبیم راه را
گرد و غبار کوی بشوییم ز آب چشم
فرش قدم کنیم نشان جباه را
وآنگه ز صحن خانه به ایوانش آوریم
بندیم بر محفه عودی کلاه را
همچون بنات نعش بگیریم نعش او
چو کهکشان کنیم به سر جمله کاه را
از خانه تا حظیره بسوزیم تف زنان
هم مشغل دو دیده و هم شمع آه را
پس وقت دفن پرده ز رویش برافکنیم
تا پر کند ز نور و صفا خوابگاه را
از برکت شفاعت فرزند ما سزد
بخشند تا به آدم و حوا گناه را
تا دیده ام که بر رخ او خاک کرده اند
نفکنده ام به روی رفیقان نگاه را
ای بس شگفت رسم که اخوان عزیز خویش
در چاه افکنند و بپوشند چاه را
در سایه شفاعت نخل مزار او
امید بسته ایم عطای الاه را
محنت کشیدگان به غربت فتاده ایم
بگذاشته ز جور حوادث پناه را
از بهر کیمیای فراغت ز شهر خویش
برکنده ایم ریشه مردم گیاه را
بس در هوای مسکن غربت گداختیم
اکسیر اگر کنیم سزد خاک راه را
از سیم طلعتان نشابور کرده ایم
کان زر سفید زمین سیاه را
خیزند اگر ز خاک شفیعان ما به حشر
در محشر آوریم دو عالم سپاه را
بهتر که جسم زار به خاک وطن بریم
حق مهربان کند دل عباس شاه را
نظیری نیشابوری : ترکیبات
شمارهٔ ۷ - این بقیه ترکیب بند در مرثیه اشجع الشعرا یولقلی بیک واقع است که روز ماتم ولد دلبندم خبر موت او رسید
این درد بین که از پی هم ناگهان رسید
عضوی شکست از تن و زخمی بر آن رسید
از جای رفت زورق بی بادبان صبر
موجی نرفته موج دگر از کران رسید
واحسرتا که از قدراندازی فلک
بر دل دو زخم کاریم از یک کمان رسید
آمد به مغز مردمکم سهم اولین
بگذشت سهم دیگر و بر استخوان رسید
دل را نماند روی تلافی ز روزگار
جوری ندیده ام که به دادم توان رسید
نتوان به عمر نوح و خضر بر کران نهاد
باری که از مصیبت چرخم به جان رسید
ممنون شدم ز عمر که پیرانه سر مرا
طفلی پی سرور ز بخت جوان رسید
شد خاطرم شکفته که کاری شگفت شد
نخل مرا شکوفه به فصل خزان رسید
ماه نوی ز مغرب طالع طلوع کرد
زیب قبیله و شرف خاندان رسید
بودم ازین طرب مترنم که ناگهان
از خاصگان خانه به گوشم فغان رسید
گفتم خروش چیست؟ که خادم دوید و گفت
مرگ فلان و نامه موت فلان رسید
فریاد ازین دورنگی گیتی که خلق را
حرمانش با مراد عنان بر عنان رسید
یک سور کردم و به دو ماتم شدم اسیر
شادیم فرو آمد و غم توأمان رسید
گشتم ملول و تلخ مزاج از بنات خویش
نوشم به حلق و زهر به کام و دهان رسید
آن قاصدی که بر سر کوی از در سرا
بهر بشارت خلفم شادمان رسید
در صحن برزن از پی اعلام تعزیت
روز عزای خلف و صدیقم همان رسید
صد غصه در برابر یک ذوق دیده ام
نتوان درین جهان به خوشی رایگان رسید
گر مرد پایه پایه شود بی خطا بلند
بتوان به نردبان به سر آسمان رسید
آن را که جذب حق پی تکمیل برکشید
علمش ورای رفعت وهم و گمان رسید
وآن را که بی عنایتی حق فرو گذاشت
از فرق فرقدان به ته خاکدان رسید
من باری از زمانه مرادی نیافتم
با صد هزار عقده گشادی نیافتم
غم داشت باغبان که گل و یاسمن چه شد؟
گل جامه می درید که مرغ چمن چه شد؟
خاطر ز فوت نافه آهو رمیده بود
آمد فغان که طرفه غزال ختن چه شد؟
دل بود از مصیبت گجرات مویه گر
غافل که از جفای قضا بردکن چه شود؟
دوران یولقلی انیسی به سر رسید
آن رستم مصاف و مسیح سخن چه شد؟
دستان سرای خسرو و شیرین خموش شد
ظاهر نشد که عاقبت کوه کن چه شد؟
چون نظم او ستاره افلاک در همند
آن ناظم جواهر نعش و پرن چه شد؟
از جعد فکر چهره معنی مشوش است
عقده گشای یوسف مشگین رسن چه شد؟
پوشیده گشت پایه مقدور هر کسی
انجم شناس طالع هر انجمن چه شد؟
ایرج سپه ز هند به خوارزم می کشد
آن ترک تیز حمله شمشیرزن چه شد؟
داراب از دکن بحبش تاخت می برد
آن پیش تاز رخش به دریافکن چه شد؟
جان در وفا سپرد که سالار مملکت
گوید: دریغ ترک وفادار من چه شد؟
بی صاحب سخن، سخن افتاد دربدر
درها یتیم شد همه بحر عدن چه شد؟
بوی بشیر مصر به کنعان نمی رسد
مفتاح شادی در بیت الحزن چه شد؟
این نونهال ها ثمر خام می دهند
دل تشنه ایم میوه نخل کهن چه شد؟
این بلبلان ثمر خام می دهند
دل تشنه ایم میوه نخل کهن چه شد؟
این بلبلان بخرده دینار می پرند
مرغی که می فشاند شکر از دهن چه شد؟
معنی به لفظ روشنشان کرم پیله است
آن شبچراغ در دل شب نور تن چه شد؟
یک کس به رنگ مهر سلیمان نگین نیافت
درحیرتم که کان عقیق یمن چه شد؟
دفتر سیه ز شعر وی و دیده روشنست
آن خامه و دوات چو شمع و لگن چه شد؟
نطقی که بود واسطه عقل و روح کو؟
نظمی که بود رابطه جان و تن چه شد؟
طور هزار موسی تورات خوان کجاست؟
مصر هزار یوسف گل پیرهن چه شد؟
آن گوهری که خورد زمینش ز مهر کو؟
آن خاتمی که برد فرو اهرمن چه شد؟
فریادرس مجو که درین دشت کربلا
پرسش نشد که خون حسین و حسن چه شد؟
وااندها انیس دل دوستان نماند
عیشی که داشت سر گل و بوستان نماند
بی جبرئیل رفته به معراج شاعری
بر قوم خویش یافته فضل پیمبری
از لطف طبع راز ملک گفته با ملک
از حسن نظم عقد پری بسته با پری
افتاده از دو مصرع منقوش او به تاب
بر صفحه جمال بتان زلف عنبری
کرده بسیج راه چنان از ریاض خاک
چون باد صبح جان شده از روح پروری
خندان گرفته تحفه جنت ز دست حور
صورت به جان فشانی و معنی به دلبری
رضوان به ره ستاده ز انفاس طبع او
پیچیده در مشام نسیم معنبری
او در هوای نعره «طوبی لهم » به تاب
از شوق قامتش دل طوبی صنوبری
فردوس سوی او نگران با هزار چشم
کز خواب ناز باز کند چشم عبهری
گر پرده از عروس ضمیرش برافکنند
غلمان غلامیش کند و حور چاکری
ور حور از عذوبت لفظش خبر دهد
کوثر کند نثار لبش طبع کوثری
ایام خط به دفتر فضل و هنر کشید
ای نامه رخ سیه کن و ای خامه خون گری
زآشوب رستخیز گر اینجا مثل زنم
حرفیست سرزبانی و شوریست سرسری
می خواست پی به گوهر مقصود خود برد
در بحر شعر رفت فرو از شناوری
گر بی خبر ز گفته خود شد عجب مدان
معنیش بادگی کند و لفظ ساغری
از علم و فضل بود گران بر زمین فکند
طبعش ز فربهی و جهانش ز لاغری
از تیغ بت شکن شده از نظم بت نگار
کرده به دست و خامه خلیلی و آزری
برعکس از تهور و تدبیر کرده است
در صف سخن شکافی و در بزم صفدری
گر دفتر کواکب و افلاک طی کنند
هر حرف او کند فلکی، نقطه اختری
از نظم او که شهرت محمود داده است
گم گشته نام فرخی و ذکر عنصری
پرسی اگر به حشر چه آرم ندا رسد
شعر انیسی آور و وحی پیمبری
دیگر کسی نماند «نظیری » برابرت
عکس تو بود مرثیه گو شد ثناگرت
ای از صفای دل همه نور و صفا شده
برتر ز آفرینش ارض و سما شده
گلبانگ حمد برده به کروبیان عرش
از کبریای حق همه تن کبریا شده
در خدمت ملک به ملک گشته همنشین
از سایه خدا سوی نور خدا شده
اول چو شیر صرف به اعضا درآمده
آخر چو زبده از همه اخوان جدا شده
اندیشه تا به سرحد تحقیق برده پی
از نور عقل بر اثر انبیا شده
بر آسمان ذهن و ذکا کرده اختری
هر گل که در حدیقه طبع تو واشده
جز تو که در فصاحت لفظت نظیر نیست
کم ممکنی به طرز قدیم آشنا شده
از اعتقاد ثابت و نعت فصیح خویش
حسان ثابت حرم مصطفی شده
هرگه پی بیان در خلوت گشوده ای
شاهان ستاده بر سر کویت گدا شده
خندان نموده گلشن احسان به آب نظم
اول سحاب بوده و آخر صبا شده
ایزد جزای خیر تو را بر جنان نوشت
کو نیز بوده از فقرا ز اغنیا شده
خوش رو که عاریت به عناصر سپرده ای
جوهر به جای مانده عوارض هبا شده
در حبس تن ز شدت کربی که دیده ای
گردیده آبت آتش و آتش هوا شده
از نقش رسته ای و به معنی رسیده ای
حاصل تو را بقای ابد از فنا شده
چون پیرهن که از در کنعان درآورند
رضوان خلد را کفنت توتیا شده
چون لوح علم کل که همه حسن ها ازوست
خاک از طراوت تو به نشو و نما شده
تا تو به خاک خفته ای ای چشم مردمی
مردم گیا به خاک دکن کیمیا شده
تو بسته لب به مرگ کرم از ثنا و من
در ماتم تو مرثیه گوی ثنا شده
از بهر آن به مرثیه تو ثنای من
خالص شده که بی طمع و بی ریا شده
از قبله سخن نکنم روی بر قفا
کو کرده اقتدا به تو و مقتدا شده
تو رفته ای و کار مرا بر سر آمده
فکری کنم که کار سخن ابتر آمده
بس خوب یافتی و سخن کم گذاشتی
شوری ز لعل خویش به عالم گذاشتی
مشرف شدی به لوح قضا وز ضیای طبع
خورشید را به عیسی مریم گذاشتی
سیراب گردد از نم کلک تو عالمی
بحری درون قطره شبنم گذاشتی
طرز تو کهنه تا به قیامت نمی شود
آیین درست و قاعده محکم گذاشتی
گر غم گذاشتی بدل اما ز درج نطق
نیکو مفرحی جهت غم گذاشتی
حق باد ساقیت که ز راح خیال خویش
عیش مدام و جام دمادم گذاشتی
جاوید باد نام تو کز گوهر نتاج
بس فخر در قبیله آدم گذاشتی
جمشید عصر بودی از ابداع طبع خویش
چندین سواد شهر معظم گذاشتی
در شش جهت چو کوس سخن می زدی چرا
ملکی که بود بر تو مسلم گذاشتی؟
چون بی تو کار عیش فراهم نمی شود
اوراق نظم بهر چه درهم گذاشتی؟
آن رایتی که ملک فریدون بهاش بود
بردی و داغ بر جگر جم گذاشتی
آن گوهری که ملک سلیمان چو او نبود
پذرفتی و دریغ به خاتم گذاشتی
از کار خویش بر سر خاقان روزگار
بهر علامت افسر معلم گذاشتی
نوروز و عید را به الم ساختی اسیر
بر سال نام ماه محرم گذاشتی
ما را که از عزای تو آرد برون؟ که تو
افلاک را به کسوت ماتم گذاشتی
از سبزه زار چرخ نچیدی گلی به کام
همچون بنفشه پشت فلک خم گذاشتی
کوس دهن دریده نهادی به گوشه ای
کلک زبان بریده ابکم گذاشتی
تنها نسوختی جگر پاره طبیب
صد داغ دل به دارو و مرهم گذاشتی
از برکت تو فیض به آفاق می رسد
صد حیف خاک بر سر زمزم گذاشتی
شاید که چون مسیح لبت زندگی دهد
رخ بر رکاب خسرو اعظم گذاشتی
تا خاک باد جای تو خلد نعیم باد
سند و دکن ز ایرج و عبدالرحیم باد
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰
ذوق برهنگی عقل از تن گرفت ما را
زان خارزار دنیا دامن گرفت ما را
از رهگذار سختی بر سر سفید شد مو
در تنگنای این کوه بهمن گرفت ما را
از خار بست دنیا با قوت رمیدن
مردانه جسته بودیم این تن گرفت ما را
زور رمیدن ما از عهده برنیاید
از دست خلق آخر مردن گرفت ما را
کاهید پیری اول جوجو ز هستی ما
این برق آخر از کف خرمن گرفت ما را
ما را به کف چو عیسی دادند راه تجرید
این رشته واعظ از کف سوزن گرفت ما را
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۸
رفت عهد شباب و، دندان ریخت
رگ ابری گذشت و، باران ریخت
شد جوانی، نماند در سر شور
رعشه پیری این نمکدان ریخت
تنگدل چند از غم رفتن؟
برگ خود گل بروی خندان ریخت
سست شد پا، ز سیل رفتن عمر
کاخ تن، عاقبت ز بنیان ریخت
روزگارم، به نازکی پرورد
چون گلم، عاقبت ز دامان ریخت
بود مانند گریه شادی
در جوانی چو عقد دندان ریخت
جز گل خاریم، نشد حاصل
ز آبرویی که پیش دونان ریخت
شعر نتوان بهر جمادی خواند
گوهر خود بخاک نتوان ریخت
کلک واعظ نریخت لعل خوشاب
خون دل بود، کو ز مژگان ریخت
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۳
ز روزگار وفا خواهی؟ از تو این عجب است
که در مکیدن خون تو روز و شب دو لب است
نداده است کسی را مراد دنیاپرست
همیشه شوهر غداره جهان عزب است
زده جریب سرایی بتنگ و، زین غافل
که پنج روز دگر خانه تو ده وجب است
بود تصدق ارباب بخل،وقت مرض
عرق فشانی این خستگان، ز تاب تب است
چو خاک شو، که نسب میرسد بخاک ترا
ترا بنای سخن چون همیشه بر نسب است؟
ز اشک ریزی شمعم، چو روز روشن شد
که آب نخل دعا فیض گریه های شب است
به حال خود بنشین، کز جهان نبینی بد
شفیع سیلی استاد، طفل را ادب است
نظر بسوی سبب ساز میکنی به چه روی؟
از اینکه چشم تو واعظ همیشه بر سبب است