عبارات مورد جستجو در ۶۰۰۶ گوهر پیدا شد:
مهدی اخوان ثالث : آخر شاهنامه
چه آرزوها
درآمد
چه آرزوها که داشتم من و دیگر ندارم
چهها که میبینم و باور ندارم
چهها، چهها، چهها، که میبینم و باور ندارم
مویه
حذر نجویم از هر چه مرا بر سر آید
گو درید، درید
که بگذر ندارد و من هم که بگذر ندارم
برگشت به فرود
اگرچه باور ندارم که یاور ندارم
چه آرزوها که داشتم من و دیگر ندارم
مخالف
سپیده سر زد و من خوابم نبرده باز
نه خوابم که سیر ستاره و مهتابم نبرده باز
چه آرزوها که داشتیم و دگر نداریم
خبر نداریم
خوشا کزین بستر دیگر، سر بر نداریم
برگشت
در این غم، چون شمع ماتم
عجب که از گریه آبم نبرده باز
چهها، چهها، چهها که میبینم و باور ندارم
چه آرزوها که داشتم من و دیگر ندارم
چه آرزوها که داشتم من و دیگر ندارم
چهها که میبینم و باور ندارم
چهها، چهها، چهها، که میبینم و باور ندارم
مویه
حذر نجویم از هر چه مرا بر سر آید
گو درید، درید
که بگذر ندارد و من هم که بگذر ندارم
برگشت به فرود
اگرچه باور ندارم که یاور ندارم
چه آرزوها که داشتم من و دیگر ندارم
مخالف
سپیده سر زد و من خوابم نبرده باز
نه خوابم که سیر ستاره و مهتابم نبرده باز
چه آرزوها که داشتیم و دگر نداریم
خبر نداریم
خوشا کزین بستر دیگر، سر بر نداریم
برگشت
در این غم، چون شمع ماتم
عجب که از گریه آبم نبرده باز
چهها، چهها، چهها که میبینم و باور ندارم
چه آرزوها که داشتم من و دیگر ندارم
مهدی اخوان ثالث : آخر شاهنامه
پیغام
چون درختی در صمیم سرد و بی ابر زمستانی
هر چه برگم بود و بارم بود
هر چه از فر بلوغ گرم تابستان و میراث بهارم بود
هر چه یاد و یادگارم بود
ریخته ست
چون درختی در زمستانم
بی که پندارد بهاری بود و خواهد بود
دیگر اکنون هیچ مرغ پیر یا کوری
در چنین عریانی انبوهم آیا لانه خواهد بست؟
دیگر آیا زخمههای هیچ پیرایش
با امید روزهای سبز آینده
خواهدم این سوی و آن سو خست؟
چون درختی اندر اقصای زمستانم
ریخته دیری ست
هر چه بودم یاد و بودم برگ
یاد با نرمک نسیمی چون نماز شعلهٔ بیمار لرزیدن
برگ چونان صخرهٔ کری نلرزیدن
یاد رنج از دستهای منتظر بردن
برگ از اشک و نگاه و ناله آزردن
ای بهار همچنان تا جاودان در راه
همچنان تا جاودان بر شهرها و روستاهای دگر بگذر
هرگز و هرگز
بر بیابان غریب من
منگر و منگر
سایهٔ نمناک و سبزت هر چه از من دورتر،خوشتر
بیم دارم کز نسیم ساحر ابریشمین تو
تکمهٔ سبزی بروید باز، بر پیراهن خشک و کبود من
همچنان بگذار
تا درود دردناک اندهان ماند سرود من
هر چه برگم بود و بارم بود
هر چه از فر بلوغ گرم تابستان و میراث بهارم بود
هر چه یاد و یادگارم بود
ریخته ست
چون درختی در زمستانم
بی که پندارد بهاری بود و خواهد بود
دیگر اکنون هیچ مرغ پیر یا کوری
در چنین عریانی انبوهم آیا لانه خواهد بست؟
دیگر آیا زخمههای هیچ پیرایش
با امید روزهای سبز آینده
خواهدم این سوی و آن سو خست؟
چون درختی اندر اقصای زمستانم
ریخته دیری ست
هر چه بودم یاد و بودم برگ
یاد با نرمک نسیمی چون نماز شعلهٔ بیمار لرزیدن
برگ چونان صخرهٔ کری نلرزیدن
یاد رنج از دستهای منتظر بردن
برگ از اشک و نگاه و ناله آزردن
ای بهار همچنان تا جاودان در راه
همچنان تا جاودان بر شهرها و روستاهای دگر بگذر
هرگز و هرگز
بر بیابان غریب من
منگر و منگر
سایهٔ نمناک و سبزت هر چه از من دورتر،خوشتر
بیم دارم کز نسیم ساحر ابریشمین تو
تکمهٔ سبزی بروید باز، بر پیراهن خشک و کبود من
همچنان بگذار
تا درود دردناک اندهان ماند سرود من
مهدی اخوان ثالث : آخر شاهنامه
قصیده
۱
همچو دیوی سهمگین در خواب
پیکرش نیمی به سایه ، نیم در مهتاب
درکنار برکهٔ آرام
اوفتاده صخرهای پوشیده از گلسنگ
کز تنش لختی به ساحل خفته و لختی دگر در آب
سوی دیگر بیشهٔ انبوه
همچو روح عرصهٔ شطرنج
در همان لحظهٔ شکست سخت ، چون پیروزی دشوار
لحظهٔ ژرف نجیب دلکش بغرنج
سوی دیگر آسمان باز
واندر آن مرغان آرام سکوتی پاک ، در پرواز
گاه عاشق وار غوک نوجوان در دوردست برکه خوش میخواند
با صدایی چون بلور آبی روشن
غوکهای دیگر از این سوی و آن سو در جوابش گرم میخواندند
با صداهایی چو آوار پلی ز آهن
خرد میگشت آن بلوری شمش
زیر آن آوار
باز خامش بود
پهنهٔ سیمابگون برکهٔ هموار
عصر بود و آفتاب زرد کجتابی
برکه بود و بیشه بود و آسمان باز
برکه چون عهدی که با انکار
در نهان چشمی آبی خفته باشد ، بود
بیشه چون نقشی
کاندران نقاش مرگ مادرش را گفته باشد ، بود
آسمان خموش
همچو پیغامی که کس نشنفته باشد ، بود
۲
من چو پیغامی به بال مرغک پیغامبر بسته
در نجیب پر شکوه آسمان پرواز میکردم
تکیه داده بر ستبر صخرهٔ ساحل
با بلورین دشت صیقل خوردهٔ آرام
راز میکردم
میفشاندم گاه بی قصدی
در صفای برکه مشتی ریگ خاک آلود
و زلال سادهٔ آیینه وارش را
با کدورت یار میکردم
و بدین اندیشه لختی میسپردم دل
که زلالی چیست پس ، گر نیست تنهایی ؟
باز با مشتی دگر تنهاییش را همچنان بیمار میکردم
بیشه کم کم در کنار برکه میخوابید
و آفتاب زرد و نارنجی
جون ترنجی پیر و پژمرده
از خال شاخ و برگ ابر میتابید
عصر تنگی بود
و مرا با خویشتن گویی
خوش خوشک آهنگ جنگی بود
من نمیدانم کدامین دیو
به نهانگاه کدامین بیشهٔ افسون
در کنار برکهٔ جادو ، پرم در آتش افکنده ست
لیک میدانم دلم چون پیر مرغی کور و سرگردان
از ملال و و حشت و اندوه کنده ست
۳
خوابگرد قصههای شوم وحشتناک را مانم
قصههایی با هزاران کوچه باغ حسرت و هیهات
پیچ و خمهاشان بسی آفات راییات
سوی بس پس کوچهها رانده
کاروان روز و شب کوچیده ، من مانده
با غرور تشنهٔ مجروح
با تواضعهای نادلخواه
نیمی آتش را و نیمی خاک را مانم
روزها را همچو مشتی برگ زرد پیر و پیراری
میسپارم زیر پای لحظههای پست
لحظههای مست ، یا هشیار
از دریغ و از دروغ انبوه
وز تهی سرشار
و شبان را همچو چنگی سکههای از رواج افتاده و تیره
میکنم پرتاب
پشت کوه مستی و اشک و فراموشی
جاودان مستور در گلسنگهای نفرت و نفرین
غرقه در سردی و خاموشی
خوابگرد قصههای بی سرانجام
قصههایی با فضای تیره و غمگین
و هوای گند و گرد آلود
کوچهها بن بست
راهها مسدود
۴
در شب قطبی
این سحر گم کردهٔ بی کوکب قطبی
در شب جاوید
زی شبستان غریب من
نقبی از زندان به کشتنگاه
برگ زردی هم نیارد باد ولگردی
از خزان جاودان بیشهٔ خورشید
همچو دیوی سهمگین در خواب
پیکرش نیمی به سایه ، نیم در مهتاب
درکنار برکهٔ آرام
اوفتاده صخرهای پوشیده از گلسنگ
کز تنش لختی به ساحل خفته و لختی دگر در آب
سوی دیگر بیشهٔ انبوه
همچو روح عرصهٔ شطرنج
در همان لحظهٔ شکست سخت ، چون پیروزی دشوار
لحظهٔ ژرف نجیب دلکش بغرنج
سوی دیگر آسمان باز
واندر آن مرغان آرام سکوتی پاک ، در پرواز
گاه عاشق وار غوک نوجوان در دوردست برکه خوش میخواند
با صدایی چون بلور آبی روشن
غوکهای دیگر از این سوی و آن سو در جوابش گرم میخواندند
با صداهایی چو آوار پلی ز آهن
خرد میگشت آن بلوری شمش
زیر آن آوار
باز خامش بود
پهنهٔ سیمابگون برکهٔ هموار
عصر بود و آفتاب زرد کجتابی
برکه بود و بیشه بود و آسمان باز
برکه چون عهدی که با انکار
در نهان چشمی آبی خفته باشد ، بود
بیشه چون نقشی
کاندران نقاش مرگ مادرش را گفته باشد ، بود
آسمان خموش
همچو پیغامی که کس نشنفته باشد ، بود
۲
من چو پیغامی به بال مرغک پیغامبر بسته
در نجیب پر شکوه آسمان پرواز میکردم
تکیه داده بر ستبر صخرهٔ ساحل
با بلورین دشت صیقل خوردهٔ آرام
راز میکردم
میفشاندم گاه بی قصدی
در صفای برکه مشتی ریگ خاک آلود
و زلال سادهٔ آیینه وارش را
با کدورت یار میکردم
و بدین اندیشه لختی میسپردم دل
که زلالی چیست پس ، گر نیست تنهایی ؟
باز با مشتی دگر تنهاییش را همچنان بیمار میکردم
بیشه کم کم در کنار برکه میخوابید
و آفتاب زرد و نارنجی
جون ترنجی پیر و پژمرده
از خال شاخ و برگ ابر میتابید
عصر تنگی بود
و مرا با خویشتن گویی
خوش خوشک آهنگ جنگی بود
من نمیدانم کدامین دیو
به نهانگاه کدامین بیشهٔ افسون
در کنار برکهٔ جادو ، پرم در آتش افکنده ست
لیک میدانم دلم چون پیر مرغی کور و سرگردان
از ملال و و حشت و اندوه کنده ست
۳
خوابگرد قصههای شوم وحشتناک را مانم
قصههایی با هزاران کوچه باغ حسرت و هیهات
پیچ و خمهاشان بسی آفات راییات
سوی بس پس کوچهها رانده
کاروان روز و شب کوچیده ، من مانده
با غرور تشنهٔ مجروح
با تواضعهای نادلخواه
نیمی آتش را و نیمی خاک را مانم
روزها را همچو مشتی برگ زرد پیر و پیراری
میسپارم زیر پای لحظههای پست
لحظههای مست ، یا هشیار
از دریغ و از دروغ انبوه
وز تهی سرشار
و شبان را همچو چنگی سکههای از رواج افتاده و تیره
میکنم پرتاب
پشت کوه مستی و اشک و فراموشی
جاودان مستور در گلسنگهای نفرت و نفرین
غرقه در سردی و خاموشی
خوابگرد قصههای بی سرانجام
قصههایی با فضای تیره و غمگین
و هوای گند و گرد آلود
کوچهها بن بست
راهها مسدود
۴
در شب قطبی
این سحر گم کردهٔ بی کوکب قطبی
در شب جاوید
زی شبستان غریب من
نقبی از زندان به کشتنگاه
برگ زردی هم نیارد باد ولگردی
از خزان جاودان بیشهٔ خورشید
مهدی اخوان ثالث : آخر شاهنامه
گفت و گو
... باری، حکایتی ست
حتی شنیدهام
بارانی آمده ست و به راه اوفتاده سیل
هر جا که مرز بوده و خط، پاک شسته است
چندان که شهربند قرقها شکسته است
و همچنین شنیدهام آنجا
باران بال و پر
میبارد از هوا
دیگر بنای هیچ پلی بر خیال نیست
کوته شده ست فاصلهٔ دست و آرزو
حتی نجیب بودن و ماندن، محال نیست
بیدار راستین شده خواب فسانهها
مرغ سعادتی که در افسانه میپرید
هر سو زند صلا
کای هر کی! بیا
زنبیل خویش پر کن، از آنچت آرزوست
و همچنین شنیدهام آنجا
چی؟
لبخند میزنی؟
من روستاییم، نفسم پاک و راستین
باور نمیکنم که تو باور نمیکنی
آری، حکایتی ست
شهری چنین که گفتی، الحق که آیتی ست
اما
من خواب دیدهام
تو خواب دیدهای
او خواب دیده است
ما خواب دی...ـ
بس است
حتی شنیدهام
بارانی آمده ست و به راه اوفتاده سیل
هر جا که مرز بوده و خط، پاک شسته است
چندان که شهربند قرقها شکسته است
و همچنین شنیدهام آنجا
باران بال و پر
میبارد از هوا
دیگر بنای هیچ پلی بر خیال نیست
کوته شده ست فاصلهٔ دست و آرزو
حتی نجیب بودن و ماندن، محال نیست
بیدار راستین شده خواب فسانهها
مرغ سعادتی که در افسانه میپرید
هر سو زند صلا
کای هر کی! بیا
زنبیل خویش پر کن، از آنچت آرزوست
و همچنین شنیدهام آنجا
چی؟
لبخند میزنی؟
من روستاییم، نفسم پاک و راستین
باور نمیکنم که تو باور نمیکنی
آری، حکایتی ست
شهری چنین که گفتی، الحق که آیتی ست
اما
من خواب دیدهام
تو خواب دیدهای
او خواب دیده است
ما خواب دی...ـ
بس است
مهدی اخوان ثالث : آخر شاهنامه
جراحت
دیگر اکنون دیری و دوری ست
کاین پریشان مرد
این پریشان پریشانگرد
در پس زانوی حیرت مانده، خاموش است
سخت بیزار از دل و دست و زبان بودن
جمله تن، چون در دریا، چشم
پای تا سر، چون صدف، گوش است
لیک در ژرفای خاموشی
ناگهان بی اختیار از خویش میپرسد
کآن چه حالی بود؟
آنچه میدیدیم و میدیدند
بود خوابی، یا خیالی بود؟
خامش، ای آواز خوان! خامش
در کدامین پرده میگویی؟
وز کدامین شور یا بیداد؟
با کدامین دلنشین گلبانگ، میخواهی
این شکسته خاطر پژمرده را از غم کنی آزاد؟
چرکمرده صخرهای در سینه دارد او
که نشوید همت هیچ ابر و بارانش
پهنه ور دریای او خشکید
کی کند سیراب جود جویبارانش؟
با بهشتی مرده در دل،کو سر سیر بهارانش؟
خنده؟ اما خندهاش خمیازه را ماند
عقدهاش پیر است و پارینه
لیک دردش درد زخم تازه را ماند
گرچه دیگر دوری و دیری ست
که زبانش را ز دندانهاش
عاجگون ستوار زنجیری ست
لیکن از اقصای تاریک سکوتش، تلخ
بی که خواهد، یا که بتواند نخواهد، گاه
ناگهان از خویشتن پرسد
راستی را آن چه حالی بود؟
دوش یا دی، پار یا پیرار
چه شبی، روزی، چه سالی بود؟
راست بود آن رستم دستان
یا که سایهٔ دوک زالی بود؟
کاین پریشان مرد
این پریشان پریشانگرد
در پس زانوی حیرت مانده، خاموش است
سخت بیزار از دل و دست و زبان بودن
جمله تن، چون در دریا، چشم
پای تا سر، چون صدف، گوش است
لیک در ژرفای خاموشی
ناگهان بی اختیار از خویش میپرسد
کآن چه حالی بود؟
آنچه میدیدیم و میدیدند
بود خوابی، یا خیالی بود؟
خامش، ای آواز خوان! خامش
در کدامین پرده میگویی؟
وز کدامین شور یا بیداد؟
با کدامین دلنشین گلبانگ، میخواهی
این شکسته خاطر پژمرده را از غم کنی آزاد؟
چرکمرده صخرهای در سینه دارد او
که نشوید همت هیچ ابر و بارانش
پهنه ور دریای او خشکید
کی کند سیراب جود جویبارانش؟
با بهشتی مرده در دل،کو سر سیر بهارانش؟
خنده؟ اما خندهاش خمیازه را ماند
عقدهاش پیر است و پارینه
لیک دردش درد زخم تازه را ماند
گرچه دیگر دوری و دیری ست
که زبانش را ز دندانهاش
عاجگون ستوار زنجیری ست
لیکن از اقصای تاریک سکوتش، تلخ
بی که خواهد، یا که بتواند نخواهد، گاه
ناگهان از خویشتن پرسد
راستی را آن چه حالی بود؟
دوش یا دی، پار یا پیرار
چه شبی، روزی، چه سالی بود؟
راست بود آن رستم دستان
یا که سایهٔ دوک زالی بود؟
مهدی اخوان ثالث : آخر شاهنامه
قاصدک
قاصدک! هان، چه خبر آوردی؟
از کجا وز که خبر آوردی؟
خوش خبر باشی، اما،اما
گرد بام و در من
بی ثمر میگردی
انتظار خبری نیست مرا
نه ز یاری نه ز دیار و دیاری باری
برو آنجا که بود چشمی و گوشی با کس
برو آنجا که تو را منتظرند
قاصدک
در دل من همه کورند و کرند
دست بردار ازین در وطن خویش غریب
قاصد تجربههای همه تلخ
با دلم میگوید
که دروغی تو، دروغ
که فریبی تو.، فریب
قاصدک! هان، ولی ... آخر ... ای وای
راستی آیا رفتی با باد؟
با توام، ای! کجا رفتی؟ ای
راستی آیا جایی خبری هست هنوز؟
مانده خاکستر گرمی، جایی؟
در اجاقی طمع شعله نمیبندم خردک شرری هست هنوز؟
قاصدک
ابرهای همه عالم شب و روز
در دلم میگریند
از کجا وز که خبر آوردی؟
خوش خبر باشی، اما،اما
گرد بام و در من
بی ثمر میگردی
انتظار خبری نیست مرا
نه ز یاری نه ز دیار و دیاری باری
برو آنجا که بود چشمی و گوشی با کس
برو آنجا که تو را منتظرند
قاصدک
در دل من همه کورند و کرند
دست بردار ازین در وطن خویش غریب
قاصد تجربههای همه تلخ
با دلم میگوید
که دروغی تو، دروغ
که فریبی تو.، فریب
قاصدک! هان، ولی ... آخر ... ای وای
راستی آیا رفتی با باد؟
با توام، ای! کجا رفتی؟ ای
راستی آیا جایی خبری هست هنوز؟
مانده خاکستر گرمی، جایی؟
در اجاقی طمع شعله نمیبندم خردک شرری هست هنوز؟
قاصدک
ابرهای همه عالم شب و روز
در دلم میگریند
مهدی اخوان ثالث : از این اوستا
کتیبه
فتاده تخته سنگ آن سوی تر، انگار کوهی بود
و ما اینسو نشسته، خسته انبوهی
زن و مرد و جوان و پیر
همه با یکدیگر پیوسته، لیک از پای
و با زنجیر
اگر دل می کشیدت سوی دلخواهی
به سویش میتوانستی خزیدن، لیک تا آنجا که رخصت بود
تا زنجیر
ندانستیم
ندایی بود در رویای خوف و خستگیهامان
و یا آوایی از جایی، کجا؟ هرگز نپرسیدیم
چنین میگفت
فتاده تخته سنگ آن سوی، وز پیشینیان پیری
بر او رازی نوشته است، هرکس طاق هر کس جفت
چنین میگفت چندین بار
صدا، و آنگاه چون موجی که بگریزد ز خود در خامشی می خفت
و ما چیزی نمیگفتیم
و ما تا مدتی چیزی نمیگفتیم
پس از آن نیز تنها در نگهمان بود اگر گاهی
گروهی شک و پرسش ایستاده بود
و دیگر سیل و خیل خستگی بود و فراموشی
و حتی در نگهمان نیز خاموشی
و تخته سنگ آن سو اوفتاده بود
شبی که لعنت از مهتاب میبارید
و پاهامان ورم میکرد و میخارید
یکی از ما که زنجیرش کمی سنگینتر از ما بود، لعنت کرد گوشش را
و نالان گفت: باید رفت
و ما با خستگی گفتیم: لعنت بیش بادا گوشمان را چشممان را نیز
باید رفت
و رفتیم و خزان رفتیم تا جایی که تخته سنگ آنجا بود
یکی از ما که زنجیرش رهاتر بود، بالا رفت، آنگه خواند
کسی راز مرا داند
که از اینرو به آنرویم بگرداند
و ما با لذتی این راز غبارآلود را مثل دعایی زیر لب تکرار میکردیم
و شب شط جلیلی بود پر مهتاب
هلا، یک ... دو ... سه .... دیگر پار
هلا، یک ... دو ... سه .... دیگر پار
عرق ریزان، عزا، دشنام، گاهی گریه هم کردیم
هلا، یک، دو، سه، زینسان بارها بسیار
چه سنگین بود اما سخت شیرین بود پیروزی
و ما با آشناتر لذتی، هم خسته هم خوشحال
ز شوق و شور مالامال
یکی از ما که زنجیرش سبکتر بود
به جهد ما درودی گفت و بالا رفت
خط پوشیده را از خاک و گل بسترد و با خود خواند
و ما بی تاب
لبش را با زبانتر کرد ما نیز آنچنان کردیم
و ساکت ماند
نگاهی کرد سوی ما و ساکت ماند
دوباره خواند، خیره ماند، پنداری زبانش مرد
نگاهش را ربوده بود ناپیدای دوری، ما خروشیدیم
بخوان! او همچنان خاموش
برای ما بخوان! خیره به ما ساکت نگا میکرد
پس از لختی
در اثنایی که زنجیرش صدا میکرد
فرود آمد، گرفتیمش که پنداری که میافتاد
نشاندیمش
بدست ما و دست خویش لعنت کرد
چه خواندی، هان؟
مکید آب دهانش را و گفت آرام
نوشته بود
همان
کسی راز مرا داند
که از اینرو به آنرویم بگرداند
نشستیم
و به مهتاب و شب روشن نگه کردیم
و شب شط علیلی بود
و ما اینسو نشسته، خسته انبوهی
زن و مرد و جوان و پیر
همه با یکدیگر پیوسته، لیک از پای
و با زنجیر
اگر دل می کشیدت سوی دلخواهی
به سویش میتوانستی خزیدن، لیک تا آنجا که رخصت بود
تا زنجیر
ندانستیم
ندایی بود در رویای خوف و خستگیهامان
و یا آوایی از جایی، کجا؟ هرگز نپرسیدیم
چنین میگفت
فتاده تخته سنگ آن سوی، وز پیشینیان پیری
بر او رازی نوشته است، هرکس طاق هر کس جفت
چنین میگفت چندین بار
صدا، و آنگاه چون موجی که بگریزد ز خود در خامشی می خفت
و ما چیزی نمیگفتیم
و ما تا مدتی چیزی نمیگفتیم
پس از آن نیز تنها در نگهمان بود اگر گاهی
گروهی شک و پرسش ایستاده بود
و دیگر سیل و خیل خستگی بود و فراموشی
و حتی در نگهمان نیز خاموشی
و تخته سنگ آن سو اوفتاده بود
شبی که لعنت از مهتاب میبارید
و پاهامان ورم میکرد و میخارید
یکی از ما که زنجیرش کمی سنگینتر از ما بود، لعنت کرد گوشش را
و نالان گفت: باید رفت
و ما با خستگی گفتیم: لعنت بیش بادا گوشمان را چشممان را نیز
باید رفت
و رفتیم و خزان رفتیم تا جایی که تخته سنگ آنجا بود
یکی از ما که زنجیرش رهاتر بود، بالا رفت، آنگه خواند
کسی راز مرا داند
که از اینرو به آنرویم بگرداند
و ما با لذتی این راز غبارآلود را مثل دعایی زیر لب تکرار میکردیم
و شب شط جلیلی بود پر مهتاب
هلا، یک ... دو ... سه .... دیگر پار
هلا، یک ... دو ... سه .... دیگر پار
عرق ریزان، عزا، دشنام، گاهی گریه هم کردیم
هلا، یک، دو، سه، زینسان بارها بسیار
چه سنگین بود اما سخت شیرین بود پیروزی
و ما با آشناتر لذتی، هم خسته هم خوشحال
ز شوق و شور مالامال
یکی از ما که زنجیرش سبکتر بود
به جهد ما درودی گفت و بالا رفت
خط پوشیده را از خاک و گل بسترد و با خود خواند
و ما بی تاب
لبش را با زبانتر کرد ما نیز آنچنان کردیم
و ساکت ماند
نگاهی کرد سوی ما و ساکت ماند
دوباره خواند، خیره ماند، پنداری زبانش مرد
نگاهش را ربوده بود ناپیدای دوری، ما خروشیدیم
بخوان! او همچنان خاموش
برای ما بخوان! خیره به ما ساکت نگا میکرد
پس از لختی
در اثنایی که زنجیرش صدا میکرد
فرود آمد، گرفتیمش که پنداری که میافتاد
نشاندیمش
بدست ما و دست خویش لعنت کرد
چه خواندی، هان؟
مکید آب دهانش را و گفت آرام
نوشته بود
همان
کسی راز مرا داند
که از اینرو به آنرویم بگرداند
نشستیم
و به مهتاب و شب روشن نگه کردیم
و شب شط علیلی بود
مهدی اخوان ثالث : از این اوستا
قصه شهر سنگستان
دو تا کفتر
نشستهاند روی شاخهٔ سدر کهنسالی
که روییده غریب از همگنان در دامن کوه قوی پیکر
دو دلجو مهربان با هم
دو غمگین قصه گوی غصههای هر دوان با هم
خوشا دیگر خوشا عهد دو جان همزبان با هم
دو تنها رهگذر کفتر
نوازشهای این آن را تسلی بخش
تسلیهای آن این را نوازشگر
خطاب ار هست: خواهر جان
جوابش: جان خواهر جان
بگو با مهربان خویش درد و داستان خویش
نگفتی، جان خواهر! اینکه خوابیده ست اینجا کیست
ستان خفته ست و با دستان فرو پوشانده چشمان را
تو پنداری نمیخواهد ببیند روی ما را نیز کو را دوست میداریم
نگفتی کیست، باری سرگذشتش چیست
پریشانی غریب و خسته، ره گم کرده را ماند
شبانی گلهاش را گرگها خورده
و گرنه تاجری کالاش را دریا فرو برده
و شاید عاشقی سرگشتهٔ کوه و بیابانها
سپرده با خیالی دل
نهش از آسودگی آرامشی حاصل
نه اش از پیمودن دریا و کوه و دشت و دامانها
اگر گم کرده راهی بی سرانجامست
مرا بهش پند و پیغام است
در این آفاق من گردیدهام بسیار
نماندستم نپیموده به دستی هیچ سویی را
نمایم تا کدامین راه گیرد پیش
از این سو، سوی خفتنگاه مهر و ماه، راهی نیست
بیابانهای بی فریاد و کهساران خار و خشک و بی رحمست
وز آنسو، سوی رستنگاه ماه و مهر هم، کس را پناهی نیست
یکی دریای هول هایل است و خشم توفانها
سدیگر سوی تفته دوزخی پرتاب
و ان دیگر بسیط زمهریر است و زمستانها
رهایی را اگر راهی ست
جز از راهی که روید زان گلی، خاری، گیاهی نیست
نه، خواهر جان! چه جای شوخی و شنگی ست؟
غریبی، بی نصیبی، مانده در راهی
پناه آورده سوی سایهٔ سدری
ببینش، پای تا سر درد و دلتنگی ست
نشانیها که در او هست
نشانیها که میبینم در او بهرام را ماند
همان بهرام ورجاوند
که پیش از روز رستاخیز خواهد خاست
هزاران کار خواهد کرد نام آور
هزاران طرفه خواهد زاد ازو به شکوه
پس از او گیو بن گودرز
و با وی توس بن نوذر
و گرشاسپ دلیر آن شیر گندآور
و آن دیگر
و آن دیگر
انیران را فرو کوبند وین اهریمنی رایات را بر خاک اندازند
بسوزند آنچه ناپاکی ست، ناخوبی ست
پریشان شهر ویران را دگر سازند
درفش کاویان را فره و در سایهاش
غبار سالین از چهره بزدایند
برافرازند
نه، جانا! این نه جای طعنه و سردی ست
گرش نتوان گرفتن دست، بیدادست این تیپای بیغاره
ببینش، روز کور شوربخت، این ناجوانمردی ست
نشانیها که دیدم دادمش، باری
بگو تا کیست این گمنام گرد آلود
ستان افتاده، چشمان را فرو پوشیده با دستان
تواند بود کو به اماست گوشش وز خلال پنجه بیندمان
نشانیها که گفتی هر کدامش برگی از باغی ست
و از بسیارها تایی
به رخسارش عرق هر قطرهای از مرده دریایی
نه خال است و نگار آنها که بینی، هر یکی داغی ست
که گوید داستان از سوختنهایی
یکی آواره مرد است این پریشانگرد
همان شهزادهٔ از شهر خود رانده
نهاده سر به صحراها
گذشته از جزیرهها و دریاها
نبرده ره به جایی، خسته در کوه و کمر مانده
اگر نفرین اگر افسون اگر تقدیر اگر شیطان
بجای آوردم او را، هان
همان شهزادهٔ بیچاره است او که شبی دزدان دریایی
به شهرش حمله آوردند
بلی، دزدان دریایی و قوم جاودان و خیل غوغایی
به شهرش حمله آوردند
و او مانند سردار دلیری نعره زد بر شهر
دلیران من! ای شیران
زنان! مردان! جوانان! کودکان! پیران
و بسیاری دلیرانه سخنها گفت اما پاسخی نشنفت
اگر تقدیر نفرین کرد یا شیطان فسون، هر دست یا دستان
صدایی بر نیامد از سری زیرا همه ناگاه سنگ و سرد گردیدند
از اینجا نام او شد شهریار شهر سنگستان
پریشان روز مسکین تیغ در دستش میان سنگها میگشت
و چون دیوانگان فریاد میزد: ای
و میافتاد و بر میخاست، گیران نعره میزد باز
دلیران من! اما سنگها خاموش
همان شهزاده است آری که دیگر سالهای سال
ز بس دریا و کوه و دشت پیموده ست
دلش سیر آمده از جان و جانش پیر و فرسوده ست
و پندارد که دیگر جست و جوها پوچ و بیهوده ست
نه جوید زال زر را تا بسوزاند پر سیمرغ و پرسد چاره و ترفند
نه دارد انتظار هفت تن جاوید ورجاوند
دگر بیزار حتی از دریغا گویی و نوحه
چو روح جغد گردان در مزار آجین این شبهای بی ساحل
ز سنگستان شومش بر گرفته دل
پناه آورده سوی سایهٔ سدری
که رسته در کنار کوه بی حاصل
و سنگستان گمنامش
که روزی روزگاری شب چراغ روزگاران بود
نشید همگنانش، آفرین را و نیایش را
سرود آتش و خورشید و باران بود
اگر تیر و اگر دی، هر کدام و کی
به فر سور و آذینها بهاران در بهاران بود
کنون ننگ آشیانی نفرت آبادست، سوگش سور
چنان چون آبخوستی روسپی . آغوش زی آفاق بگشوده
در او جای هزاران جوی پر آب گل آلوده
و صیادان دریا بارهای دور
و بردنها و بردنها و بردنها
و کشتیها و کشتیها و کشتیها
و گزمهها و گشتیها
سخن بسیار یا کم، وقت بیگاهست
نگه کن، روز کوتاهست
هنوز از آشیان دوریم و شب نزدیک
شنیدم قصهٔ این پیر مسکین را
بگو آیا تواند بود کو را رستگاری روی بنماید؟
کلیدی هست آیا کهاش طلسم بسته بگشاید؟
تواند بود
پس از این کوه تشنه درهای ژرف است
در او نزدیک غاری تار و تنها، چشمهای روشن
از اینجا تا کنار چشمه راهی نیست
چنین باید که شهزاده در آن چشمه بشوید تن
غبار قرنها دلمردگی از خویش بزداید
اهورا و ایزدان و امشاسپندان را
سزاشان با سرود سالخورد نغز بستاید
پس از آن هفت ریگ از ریگهای چشمه بردارد
در آن نزدیکها چاهی ست
کنارش آذری افزود و او را نمازی گرم بگزارد
پس آنگه هفت ریگش را
به نام و یاد هفت امشاسپندان در دهان چاه اندازد
ازو جوشید خواهد آب
و خواهد گشت شیرین چشمهای جوشان
نشان آنکه دیگر خاستش بخت جوان از خواب
تواند باز بیند روزگار وصل
تواند بود و باید بود
ز اسب افتاده او نز اصل
غریبم، قصهام چون غصهام بسیار
سخن پوشیده بشنو،اسب من مرده ست و اصلم پیر و پژمرده ست
غم دل با تو گویم غار
کبوترهای جادوی بشارت گوی
نشستند و تواند بود و باید بودها گفتند
بشارتها به من دادند و سوی آشیان رفتند
من آن کالام را دریا فرو برده
گلهام را گرگها خورده
من آن آوارهٔ این دشت بی فرسنگ
من آن شهر اسیرم، ساکنانش سنگ
ولی گویا دگر این بینوا شهزاده باید دخمهای جوید
دریغا دخمهای در خورد این تنهای بدفرجام نتوان یافت
کجاییای حریق؟ ای سیل؟ ای آوار؟
اشارتها درست و راست بود اما بشارتها
ببخشا گر غبار آلود راه و شوخگینم، غار
درخشان چشمه پیش چشم من خوشید
فروزان آتشم را باد خاموشید
فکندم ریگها را یک به یک در چاه
همه امشاسپندان را به نام آواز دادم لیک
به جای آب دود از چاه سر بر کرد، گفتی دیو میگفت: آه
مگر دیگر فروغ ایزدی آذر مقدس نیست؟
مگر آن هفت انوشه خوابشان بس نیست؟
زمین گندید، آیا بر فراز آسمان کس نیست؟
گسسته است زنجیر هزار اهریمنیتر ز آنکه در بند دماوندست
پشوتن مرده است آیا؟
و برف جاودان بارنده سام گرد را سنگ سیاهی کرده است آیا؟
سخن میگفت، سر در غار کرده، شهریار شهر سنگستان
سخن میگفت با تاریکی خلوت
تو پنداری مغی دلمرده در آتشگهی خاموش
ز بیداد انیران شکوهها میکرد
ستمهای فرنگ و ترک و تازی را
شکایت با شکسته بازوان میترا میکرد
غمان قرنها را زار مینالید
حزین آوای او در غار میگشت و صدا میکرد
غم دل با تو گویم، غار
بگو آیا مرا دیگر امید رستگاری نیست؟
صدا نالنده پاسخ داد
آری نیست؟
نشستهاند روی شاخهٔ سدر کهنسالی
که روییده غریب از همگنان در دامن کوه قوی پیکر
دو دلجو مهربان با هم
دو غمگین قصه گوی غصههای هر دوان با هم
خوشا دیگر خوشا عهد دو جان همزبان با هم
دو تنها رهگذر کفتر
نوازشهای این آن را تسلی بخش
تسلیهای آن این را نوازشگر
خطاب ار هست: خواهر جان
جوابش: جان خواهر جان
بگو با مهربان خویش درد و داستان خویش
نگفتی، جان خواهر! اینکه خوابیده ست اینجا کیست
ستان خفته ست و با دستان فرو پوشانده چشمان را
تو پنداری نمیخواهد ببیند روی ما را نیز کو را دوست میداریم
نگفتی کیست، باری سرگذشتش چیست
پریشانی غریب و خسته، ره گم کرده را ماند
شبانی گلهاش را گرگها خورده
و گرنه تاجری کالاش را دریا فرو برده
و شاید عاشقی سرگشتهٔ کوه و بیابانها
سپرده با خیالی دل
نهش از آسودگی آرامشی حاصل
نه اش از پیمودن دریا و کوه و دشت و دامانها
اگر گم کرده راهی بی سرانجامست
مرا بهش پند و پیغام است
در این آفاق من گردیدهام بسیار
نماندستم نپیموده به دستی هیچ سویی را
نمایم تا کدامین راه گیرد پیش
از این سو، سوی خفتنگاه مهر و ماه، راهی نیست
بیابانهای بی فریاد و کهساران خار و خشک و بی رحمست
وز آنسو، سوی رستنگاه ماه و مهر هم، کس را پناهی نیست
یکی دریای هول هایل است و خشم توفانها
سدیگر سوی تفته دوزخی پرتاب
و ان دیگر بسیط زمهریر است و زمستانها
رهایی را اگر راهی ست
جز از راهی که روید زان گلی، خاری، گیاهی نیست
نه، خواهر جان! چه جای شوخی و شنگی ست؟
غریبی، بی نصیبی، مانده در راهی
پناه آورده سوی سایهٔ سدری
ببینش، پای تا سر درد و دلتنگی ست
نشانیها که در او هست
نشانیها که میبینم در او بهرام را ماند
همان بهرام ورجاوند
که پیش از روز رستاخیز خواهد خاست
هزاران کار خواهد کرد نام آور
هزاران طرفه خواهد زاد ازو به شکوه
پس از او گیو بن گودرز
و با وی توس بن نوذر
و گرشاسپ دلیر آن شیر گندآور
و آن دیگر
و آن دیگر
انیران را فرو کوبند وین اهریمنی رایات را بر خاک اندازند
بسوزند آنچه ناپاکی ست، ناخوبی ست
پریشان شهر ویران را دگر سازند
درفش کاویان را فره و در سایهاش
غبار سالین از چهره بزدایند
برافرازند
نه، جانا! این نه جای طعنه و سردی ست
گرش نتوان گرفتن دست، بیدادست این تیپای بیغاره
ببینش، روز کور شوربخت، این ناجوانمردی ست
نشانیها که دیدم دادمش، باری
بگو تا کیست این گمنام گرد آلود
ستان افتاده، چشمان را فرو پوشیده با دستان
تواند بود کو به اماست گوشش وز خلال پنجه بیندمان
نشانیها که گفتی هر کدامش برگی از باغی ست
و از بسیارها تایی
به رخسارش عرق هر قطرهای از مرده دریایی
نه خال است و نگار آنها که بینی، هر یکی داغی ست
که گوید داستان از سوختنهایی
یکی آواره مرد است این پریشانگرد
همان شهزادهٔ از شهر خود رانده
نهاده سر به صحراها
گذشته از جزیرهها و دریاها
نبرده ره به جایی، خسته در کوه و کمر مانده
اگر نفرین اگر افسون اگر تقدیر اگر شیطان
بجای آوردم او را، هان
همان شهزادهٔ بیچاره است او که شبی دزدان دریایی
به شهرش حمله آوردند
بلی، دزدان دریایی و قوم جاودان و خیل غوغایی
به شهرش حمله آوردند
و او مانند سردار دلیری نعره زد بر شهر
دلیران من! ای شیران
زنان! مردان! جوانان! کودکان! پیران
و بسیاری دلیرانه سخنها گفت اما پاسخی نشنفت
اگر تقدیر نفرین کرد یا شیطان فسون، هر دست یا دستان
صدایی بر نیامد از سری زیرا همه ناگاه سنگ و سرد گردیدند
از اینجا نام او شد شهریار شهر سنگستان
پریشان روز مسکین تیغ در دستش میان سنگها میگشت
و چون دیوانگان فریاد میزد: ای
و میافتاد و بر میخاست، گیران نعره میزد باز
دلیران من! اما سنگها خاموش
همان شهزاده است آری که دیگر سالهای سال
ز بس دریا و کوه و دشت پیموده ست
دلش سیر آمده از جان و جانش پیر و فرسوده ست
و پندارد که دیگر جست و جوها پوچ و بیهوده ست
نه جوید زال زر را تا بسوزاند پر سیمرغ و پرسد چاره و ترفند
نه دارد انتظار هفت تن جاوید ورجاوند
دگر بیزار حتی از دریغا گویی و نوحه
چو روح جغد گردان در مزار آجین این شبهای بی ساحل
ز سنگستان شومش بر گرفته دل
پناه آورده سوی سایهٔ سدری
که رسته در کنار کوه بی حاصل
و سنگستان گمنامش
که روزی روزگاری شب چراغ روزگاران بود
نشید همگنانش، آفرین را و نیایش را
سرود آتش و خورشید و باران بود
اگر تیر و اگر دی، هر کدام و کی
به فر سور و آذینها بهاران در بهاران بود
کنون ننگ آشیانی نفرت آبادست، سوگش سور
چنان چون آبخوستی روسپی . آغوش زی آفاق بگشوده
در او جای هزاران جوی پر آب گل آلوده
و صیادان دریا بارهای دور
و بردنها و بردنها و بردنها
و کشتیها و کشتیها و کشتیها
و گزمهها و گشتیها
سخن بسیار یا کم، وقت بیگاهست
نگه کن، روز کوتاهست
هنوز از آشیان دوریم و شب نزدیک
شنیدم قصهٔ این پیر مسکین را
بگو آیا تواند بود کو را رستگاری روی بنماید؟
کلیدی هست آیا کهاش طلسم بسته بگشاید؟
تواند بود
پس از این کوه تشنه درهای ژرف است
در او نزدیک غاری تار و تنها، چشمهای روشن
از اینجا تا کنار چشمه راهی نیست
چنین باید که شهزاده در آن چشمه بشوید تن
غبار قرنها دلمردگی از خویش بزداید
اهورا و ایزدان و امشاسپندان را
سزاشان با سرود سالخورد نغز بستاید
پس از آن هفت ریگ از ریگهای چشمه بردارد
در آن نزدیکها چاهی ست
کنارش آذری افزود و او را نمازی گرم بگزارد
پس آنگه هفت ریگش را
به نام و یاد هفت امشاسپندان در دهان چاه اندازد
ازو جوشید خواهد آب
و خواهد گشت شیرین چشمهای جوشان
نشان آنکه دیگر خاستش بخت جوان از خواب
تواند باز بیند روزگار وصل
تواند بود و باید بود
ز اسب افتاده او نز اصل
غریبم، قصهام چون غصهام بسیار
سخن پوشیده بشنو،اسب من مرده ست و اصلم پیر و پژمرده ست
غم دل با تو گویم غار
کبوترهای جادوی بشارت گوی
نشستند و تواند بود و باید بودها گفتند
بشارتها به من دادند و سوی آشیان رفتند
من آن کالام را دریا فرو برده
گلهام را گرگها خورده
من آن آوارهٔ این دشت بی فرسنگ
من آن شهر اسیرم، ساکنانش سنگ
ولی گویا دگر این بینوا شهزاده باید دخمهای جوید
دریغا دخمهای در خورد این تنهای بدفرجام نتوان یافت
کجاییای حریق؟ ای سیل؟ ای آوار؟
اشارتها درست و راست بود اما بشارتها
ببخشا گر غبار آلود راه و شوخگینم، غار
درخشان چشمه پیش چشم من خوشید
فروزان آتشم را باد خاموشید
فکندم ریگها را یک به یک در چاه
همه امشاسپندان را به نام آواز دادم لیک
به جای آب دود از چاه سر بر کرد، گفتی دیو میگفت: آه
مگر دیگر فروغ ایزدی آذر مقدس نیست؟
مگر آن هفت انوشه خوابشان بس نیست؟
زمین گندید، آیا بر فراز آسمان کس نیست؟
گسسته است زنجیر هزار اهریمنیتر ز آنکه در بند دماوندست
پشوتن مرده است آیا؟
و برف جاودان بارنده سام گرد را سنگ سیاهی کرده است آیا؟
سخن میگفت، سر در غار کرده، شهریار شهر سنگستان
سخن میگفت با تاریکی خلوت
تو پنداری مغی دلمرده در آتشگهی خاموش
ز بیداد انیران شکوهها میکرد
ستمهای فرنگ و ترک و تازی را
شکایت با شکسته بازوان میترا میکرد
غمان قرنها را زار مینالید
حزین آوای او در غار میگشت و صدا میکرد
غم دل با تو گویم، غار
بگو آیا مرا دیگر امید رستگاری نیست؟
صدا نالنده پاسخ داد
آری نیست؟
مهدی اخوان ثالث : از این اوستا
و نه هیچ
مهدی اخوان ثالث : از این اوستا
رباعی
مهدی اخوان ثالث : در حیاط کوچک پاییز، در زندان
من این پاییز در زندان
درین زندان، برای خود هوای دیگری دارم
جهان، گو بی صفا شو، من صفای دیگری دارم
اسیرانیم و با خوف و رجا درگیر، اما باز
درین خوف و رجا من دل به جای دیگری دارم
درین شهر ِ پر از جنجال و غوغایی، از آن شادم
که با خیل ِ غمش خلوتسرای دیگری دارم
پسندم مرغ ِ حق را، لیک با حقگویی و عزلت
من اندر انزوای خود، نوای دیگری دارم
شنیدم ماجرای هر کسی، نازم به عشق خود
که شیرینتر ز هر کس، ماجرای دیگری دارم
اگر روزم پریشان شد، فدای تاری از زلفش
که هر شب با خیالش خوابهای دیگری دارم
من این زندان به جرم ِ مرد بودن میکشم، ای عشق
خطا نسلم اگر جز این خطای دیگری دارم
اگر چه زندگی در این خراب آباد زندان است-
- و من هر لحظه در خود تنگنای دیگری دارم
سزایم نیست این زندان و حرمانهای بعد از آن
جهان گر عشق دریابد، جزای دیگری دارم
صباحی چند از صیف و شتا هم گرچه در بندم
ولی پاییز را در دل، عزای دیگری دارم
غمین باغ ِ مرا باشد بهار ِ راستین: پاییز
گه با این فصل، من سر ّ و صفای دیگری دارم
من این پاییز در زندان، به یاد باغ و بستانها
سرود ِ دیگر و شعر و غنای دیگری دارم
هزاران را بهاران در فغان آرد، مرا پاییز
که هر روز و شبش حال و هوای دیگری دارم
چو گریه های های ابر ِ خزان، شب، بر سر ِ زندان
به کنج ِ دخمه من هم های های دیگری دارم
عجایب شهر ِ پر شوری ست، این قصر ِ قجر، من نیز
درین شهر ِ عجایب، روستای دیگری دارم
دلم سوزد، سری چون در گریبان ِ غمی بینم
برای هر دلی، جوش و جلای دیگری دارم
چو بینم موج ِ خون و خشم ِ دلها، میبرم از یاد
که در خون غرقه، خود خشم آشنای دیگری دارم
چرا؟ یا چون نباید گفت؟ گویم، هر چه بادا باد!
که من در کارها چون و چرای دیگری دارم
به جان بیزار ازین عقل ِ زبونم، ای جنون، گُل کن
که سودا و سَرِ زنجیرهای دیگری دارم
بهایی نیست پیش ِ من نه آن مُس را نه این بَه را
که من با نقد ِ مَزدُشتَم، بهای دیگری دارم
دروغ است آن خبرهایی که در گوش تو خواندستند
حقیقت را خبر از مبتدای دیگری دارم
خدای ساده لوحان را نماز و روزه بفریبد
ولیکن من برای خود، خدای دیگری دارم
ریا و رشوه نفریبد، اهورای مرا، آری
خدای زیرک بی اعتنای ِ دیگری دارم
بسی دیدم "ظلمنا" خوی ِ مسکین"ربنا"گویان
من اما با اهورایم، دعای دیگری دارم
ز "قانون" عرب درمان مجو، دریاب اشاراتم
نجات ِ قوم خود را من "شفای" دیگری دارم
بَرَد تا ساحل ِ مقصودت، از این سهمگین غرقاب
که حیران کشتیت را ناخدای دیگری دارم
ز خاک ِ تیره برخیزی، همه کارت شود چون زر
من از بهر ِ وجودت کیمیای دیگری دارم
تملک شأن ِ انسان وَز نجابت نیست، بینا شو
بیا کز بهر چشمت توتیای دیگری دارم
همه عالم به زیر خیمهای، بر سفرهای، با هم
جز این هم بهر جان تو غذای ِ دیگری دارم
محبت برترین آیین، رضا عقد است در پیوند
من این پیمان ز پیر ِ پارسای دیگری دارم
بهین آزادگر مزدشت میوهٔ مزدک و زردشت
که عالم را ز پیغامش رهای ِ دیگری دارم
شعورِ زنده این گوید، شعار زندگی این است
امید! اما برای شعر، رای دیگری دارم
سنایی در جنان نو شد، به یادم ز آن طهوری می
که بیند مستم و در جان سنای دیگری دارم
سلامم میکند ناصر، که بیند در سخن امروز
چنین نصرٌ من اللهی لوای دیگری دارم
مرا در سر همان شور است و در خاطر همان غوغا
فغان هر چند در فصل و فضای دیگری دارم
نصیبم لاجرم باشد، همان آزار و حرمانها
همان نسج است کز آن من قبای دیگری دارم
سیاست دان شناسد کز چه رو من نیز چون مسعود
هر از گاهی مکان در قصر و نای دیگری دارم
سیاست دان نکو داند که زندان و سیاست چیست
اگرچه این بار تهمت ز افترای دیگری دارم
چه باید کرد؟ سهم این است، و من هم با سخن باری
زمان را هر زمان ذ َمّ و هجای دیگری دارم
جواب ِ های باشد هوی - میگوید مثل - و این پند
من از کوه ِ جهان با هوی و های دیگری دارم
جهان، گو بی صفا شو، من صفای دیگری دارم
اسیرانیم و با خوف و رجا درگیر، اما باز
درین خوف و رجا من دل به جای دیگری دارم
درین شهر ِ پر از جنجال و غوغایی، از آن شادم
که با خیل ِ غمش خلوتسرای دیگری دارم
پسندم مرغ ِ حق را، لیک با حقگویی و عزلت
من اندر انزوای خود، نوای دیگری دارم
شنیدم ماجرای هر کسی، نازم به عشق خود
که شیرینتر ز هر کس، ماجرای دیگری دارم
اگر روزم پریشان شد، فدای تاری از زلفش
که هر شب با خیالش خوابهای دیگری دارم
من این زندان به جرم ِ مرد بودن میکشم، ای عشق
خطا نسلم اگر جز این خطای دیگری دارم
اگر چه زندگی در این خراب آباد زندان است-
- و من هر لحظه در خود تنگنای دیگری دارم
سزایم نیست این زندان و حرمانهای بعد از آن
جهان گر عشق دریابد، جزای دیگری دارم
صباحی چند از صیف و شتا هم گرچه در بندم
ولی پاییز را در دل، عزای دیگری دارم
غمین باغ ِ مرا باشد بهار ِ راستین: پاییز
گه با این فصل، من سر ّ و صفای دیگری دارم
من این پاییز در زندان، به یاد باغ و بستانها
سرود ِ دیگر و شعر و غنای دیگری دارم
هزاران را بهاران در فغان آرد، مرا پاییز
که هر روز و شبش حال و هوای دیگری دارم
چو گریه های های ابر ِ خزان، شب، بر سر ِ زندان
به کنج ِ دخمه من هم های های دیگری دارم
عجایب شهر ِ پر شوری ست، این قصر ِ قجر، من نیز
درین شهر ِ عجایب، روستای دیگری دارم
دلم سوزد، سری چون در گریبان ِ غمی بینم
برای هر دلی، جوش و جلای دیگری دارم
چو بینم موج ِ خون و خشم ِ دلها، میبرم از یاد
که در خون غرقه، خود خشم آشنای دیگری دارم
چرا؟ یا چون نباید گفت؟ گویم، هر چه بادا باد!
که من در کارها چون و چرای دیگری دارم
به جان بیزار ازین عقل ِ زبونم، ای جنون، گُل کن
که سودا و سَرِ زنجیرهای دیگری دارم
بهایی نیست پیش ِ من نه آن مُس را نه این بَه را
که من با نقد ِ مَزدُشتَم، بهای دیگری دارم
دروغ است آن خبرهایی که در گوش تو خواندستند
حقیقت را خبر از مبتدای دیگری دارم
خدای ساده لوحان را نماز و روزه بفریبد
ولیکن من برای خود، خدای دیگری دارم
ریا و رشوه نفریبد، اهورای مرا، آری
خدای زیرک بی اعتنای ِ دیگری دارم
بسی دیدم "ظلمنا" خوی ِ مسکین"ربنا"گویان
من اما با اهورایم، دعای دیگری دارم
ز "قانون" عرب درمان مجو، دریاب اشاراتم
نجات ِ قوم خود را من "شفای" دیگری دارم
بَرَد تا ساحل ِ مقصودت، از این سهمگین غرقاب
که حیران کشتیت را ناخدای دیگری دارم
ز خاک ِ تیره برخیزی، همه کارت شود چون زر
من از بهر ِ وجودت کیمیای دیگری دارم
تملک شأن ِ انسان وَز نجابت نیست، بینا شو
بیا کز بهر چشمت توتیای دیگری دارم
همه عالم به زیر خیمهای، بر سفرهای، با هم
جز این هم بهر جان تو غذای ِ دیگری دارم
محبت برترین آیین، رضا عقد است در پیوند
من این پیمان ز پیر ِ پارسای دیگری دارم
بهین آزادگر مزدشت میوهٔ مزدک و زردشت
که عالم را ز پیغامش رهای ِ دیگری دارم
شعورِ زنده این گوید، شعار زندگی این است
امید! اما برای شعر، رای دیگری دارم
سنایی در جنان نو شد، به یادم ز آن طهوری می
که بیند مستم و در جان سنای دیگری دارم
سلامم میکند ناصر، که بیند در سخن امروز
چنین نصرٌ من اللهی لوای دیگری دارم
مرا در سر همان شور است و در خاطر همان غوغا
فغان هر چند در فصل و فضای دیگری دارم
نصیبم لاجرم باشد، همان آزار و حرمانها
همان نسج است کز آن من قبای دیگری دارم
سیاست دان شناسد کز چه رو من نیز چون مسعود
هر از گاهی مکان در قصر و نای دیگری دارم
سیاست دان نکو داند که زندان و سیاست چیست
اگرچه این بار تهمت ز افترای دیگری دارم
چه باید کرد؟ سهم این است، و من هم با سخن باری
زمان را هر زمان ذ َمّ و هجای دیگری دارم
جواب ِ های باشد هوی - میگوید مثل - و این پند
من از کوه ِ جهان با هوی و های دیگری دارم
مهدی اخوان ثالث : در حیاط کوچک پاییز، در زندان
آن پنجره
امشب چو ز شب اغلبی سر آید
و آفاق لب از گفت و گو ببندد
تا از پس ِ آن قلهٔ جنوبی
فانوس ِ شبان یک شکر بخندد
آن پنجره را باز میکنم، باز
آن پنجره را باز میگذارم
ای نور سرشت، ای نسیم پیکر
چون خنده زد آن روشن خجسته
تو نیز بیا، روشنی بیاور
تاریکم و تنها ( تو نیز شاید؟)
تاریکم و تنها، تو نیز بی من
شاید نه چنانی که میپسندی
من چشم به ره، پنجره گشوده
دیگر نکند ز آن سویش ببندی؟
آن شب چه کشیدم، چه بد! چه بیداد!
آن شب چه کشیدم، چه بد! چه دشوار!
هر مو به تنم شکوه ای دگر داشت
خاموشی ِ شب میگریست با من
اما نفسش نهت ِ سحر داشت
یعنی: بگذر! شب گذشت، ای مرد
یعنی بگذر! شب گذشت، برخیز!
برخیز و به فکر ِ شبی دگر باش
اینک شب ِ دیگر، سیه چو چشمت
ای سبز ِ گلی پوش با خبر باش
امشب چو ز شب اغلبی سر آید ....
امشب چو ز شب اغلبی سر آید
و آفاق لب از گفت و گو ببندد
تا از پس آن قلهٔ جنوبی
فانوس شبان یک شکر بخندد
آن پنجره را باز میکنم، باز
و آفاق لب از گفت و گو ببندد
تا از پس ِ آن قلهٔ جنوبی
فانوس ِ شبان یک شکر بخندد
آن پنجره را باز میکنم، باز
آن پنجره را باز میگذارم
ای نور سرشت، ای نسیم پیکر
چون خنده زد آن روشن خجسته
تو نیز بیا، روشنی بیاور
تاریکم و تنها ( تو نیز شاید؟)
تاریکم و تنها، تو نیز بی من
شاید نه چنانی که میپسندی
من چشم به ره، پنجره گشوده
دیگر نکند ز آن سویش ببندی؟
آن شب چه کشیدم، چه بد! چه بیداد!
آن شب چه کشیدم، چه بد! چه دشوار!
هر مو به تنم شکوه ای دگر داشت
خاموشی ِ شب میگریست با من
اما نفسش نهت ِ سحر داشت
یعنی: بگذر! شب گذشت، ای مرد
یعنی بگذر! شب گذشت، برخیز!
برخیز و به فکر ِ شبی دگر باش
اینک شب ِ دیگر، سیه چو چشمت
ای سبز ِ گلی پوش با خبر باش
امشب چو ز شب اغلبی سر آید ....
امشب چو ز شب اغلبی سر آید
و آفاق لب از گفت و گو ببندد
تا از پس آن قلهٔ جنوبی
فانوس شبان یک شکر بخندد
آن پنجره را باز میکنم، باز
مهدی اخوان ثالث : دوزخ اما سرد
شهابها و شب
ز ظلمت ِ رمیده خبر میدهد سحر
شب رفت و با سپیده خبر میدهد سحر
در چاه ِ بیم، امید به ماه ِ ندیده داشت
و اینک ز مهر ِ دیده خبر میدهد سحر
از اختر ِ شبان، رمهٔ شب رمید و رفت
وز رفته و رمیده خبر میدهد سحر
زنگار خورد جوشن ِ شب را، به نوشخند
از تیغ ِ آبدیده خبر میدهد سحر
باز از حریق ِ بیشهٔ خاکسرین فلق
آتش به جان خریده خبر میدهد سحر
از غمز و ناز انجم و از رمز و راز ِ شب
بس دیده و شنیده خبر میدهد سحر
نطغ ِ شَبَق مرصع و خنجر زُمُرّداب
با حنجر ِ بریده خبر میدهد سحر
بس شد شهید ِ پردهٔ شبها، شهابها
و آن پردههای دریده خبر میدهد سحر
آه، آن پریده رنگ که بود و چه شد، کز او
رنگش ز ِ رخ پریده خبر میدهد سحر؟
چاووشخوان ِ قافلهٔ روشنان، امید!
از ظلمت ِ رمیده خبر میدهد سحر
شب رفت و با سپیده خبر میدهد سحر
در چاه ِ بیم، امید به ماه ِ ندیده داشت
و اینک ز مهر ِ دیده خبر میدهد سحر
از اختر ِ شبان، رمهٔ شب رمید و رفت
وز رفته و رمیده خبر میدهد سحر
زنگار خورد جوشن ِ شب را، به نوشخند
از تیغ ِ آبدیده خبر میدهد سحر
باز از حریق ِ بیشهٔ خاکسرین فلق
آتش به جان خریده خبر میدهد سحر
از غمز و ناز انجم و از رمز و راز ِ شب
بس دیده و شنیده خبر میدهد سحر
نطغ ِ شَبَق مرصع و خنجر زُمُرّداب
با حنجر ِ بریده خبر میدهد سحر
بس شد شهید ِ پردهٔ شبها، شهابها
و آن پردههای دریده خبر میدهد سحر
آه، آن پریده رنگ که بود و چه شد، کز او
رنگش ز ِ رخ پریده خبر میدهد سحر؟
چاووشخوان ِ قافلهٔ روشنان، امید!
از ظلمت ِ رمیده خبر میدهد سحر
مهدی اخوان ثالث : دوزخ اما سرد
آوار عید
بس که همپایش غم و ادبار میآید فرود
بر سر من عید چون آوار میآید فرود
میدهم خود را نوید سال ِ بهتر، سالهاست
گرچه هر سالم بهتر از پار میآید فرود
در دل من خانه گیرد، هر چه عالم را غم است
میرسد وقتی به منزل، بار میآید فرود
رنگ راحت کو به عمر، این تیر پرتاب اجل؟
میگریزد سایه، چون دیوار میآید فرود
شانه زلفش را به روی افشاند و بست از بیم چشم
شب چو آید، پرده خمّار میآید فرود
بهر یک شربت شهادت، داد یک عمرم عذاب
گاه تیغ مرگ هم دشوار میآید فرود
وارثم من تخت ِ عیسی را، شهید ثالثم
وقت شد، منصور اگر از دار میآید فرود
بر سر من عید چون آوار میآید، امید!
بس که همپایش غم و ادبار میآید فرود
بر سر من عید چون آوار میآید فرود
میدهم خود را نوید سال ِ بهتر، سالهاست
گرچه هر سالم بهتر از پار میآید فرود
در دل من خانه گیرد، هر چه عالم را غم است
میرسد وقتی به منزل، بار میآید فرود
رنگ راحت کو به عمر، این تیر پرتاب اجل؟
میگریزد سایه، چون دیوار میآید فرود
شانه زلفش را به روی افشاند و بست از بیم چشم
شب چو آید، پرده خمّار میآید فرود
بهر یک شربت شهادت، داد یک عمرم عذاب
گاه تیغ مرگ هم دشوار میآید فرود
وارثم من تخت ِ عیسی را، شهید ثالثم
وقت شد، منصور اگر از دار میآید فرود
بر سر من عید چون آوار میآید، امید!
بس که همپایش غم و ادبار میآید فرود
مهدی اخوان ثالث : دوزخ اما سرد
پارینه
چون سبویی ست پر از خون، دل بی کینهٔ من
این که قندیل غم آویخته در سینهٔ من
ندهد طفل ِ مرا شادی و غم راحت و رنج
پر تفاوت نکند شنبه و آدینهٔ من
زندگی نامدم این مغلطهٔ مرگ و دم، آه
آب از جوی ِ سرابم دهد، آیینهٔ من
کهکشانها همه با آتش و خون، فرش شود
سر کشد یک دم اگر دود ِ دل از سینهٔ من
پر شد از قهقه دیوانگیش چاه ِ شغاد
شکر ِ کاووس شه این است ز تهمینهٔ من
با می ِ ناب ِ مغان، در خم ِ خیام، امید!
خیز و جمشید شو از جام سفالینه ی من
شعر قرآن و اوستاست، کزین سان دم ِ نزع
خانه روشن کند از سوز من و سینهٔ من
سال دیگر که جهان تیره شد از مسخ ِ فرنگ
یاد کن ز آتش ِ روشنگر ِ پارینهٔ من
این که قندیل غم آویخته در سینهٔ من
ندهد طفل ِ مرا شادی و غم راحت و رنج
پر تفاوت نکند شنبه و آدینهٔ من
زندگی نامدم این مغلطهٔ مرگ و دم، آه
آب از جوی ِ سرابم دهد، آیینهٔ من
کهکشانها همه با آتش و خون، فرش شود
سر کشد یک دم اگر دود ِ دل از سینهٔ من
پر شد از قهقه دیوانگیش چاه ِ شغاد
شکر ِ کاووس شه این است ز تهمینهٔ من
با می ِ ناب ِ مغان، در خم ِ خیام، امید!
خیز و جمشید شو از جام سفالینه ی من
شعر قرآن و اوستاست، کزین سان دم ِ نزع
خانه روشن کند از سوز من و سینهٔ من
سال دیگر که جهان تیره شد از مسخ ِ فرنگ
یاد کن ز آتش ِ روشنگر ِ پارینهٔ من
مهدی اخوان ثالث : زمستان
سترون
سیاهی از درون کاهدود پشت دریاها
بر آمد، با نگاهی حیله گر، با اشکی آویزان
به دنبالش سیاهیهای دیگر آمدهاند از راه
بگستردند بر صحرای عطشان قیرگون دامان
سیاهی گفت
اینک من، بهین فرزند دریاها
شما را، ای گروه تشنگان، سیراب خواهم کرد
چه لذت بخش و مطبوع است مهتاب پس از باران
پس از باران جهان را غرقه در مهتاب خواهم کرد
بپوشد هر درختی میوهاش را در پناه من
ز خورشیدی که دایم میمکد خون و طراوت را
نبینم ... وای ... این شاخک چه بی جان است و پژمرده
سیاهی با چنین افسون مسلط گشت بر صحرا
زبردستی که دایم میمکد خون و طراوت را
نهان در پشت این ابر دروغین بود و میخندید
مه از قعر محاقش پوزخندی زد بر این تزویر
نگه میکرد غار تیره با خمیازه ی جاوید
گروه تشنگان در پچ پچ افتادند
دیگر این
همان ابر است کاندر پی هزاران روشنی دارد
ولی پیر دروگر گفت با لبخندی افسرده:
فضا را تیره میدارد، ولی هرگز نمیبارد
خروش رعد غوغا کرد، با فریاد غول آسا
غریو از تشنگان برخاست
باران است ... هی! باران
پس از هرگز ... خدا را شکر ... چندان بد نشد آخر
ز شادی گرم شد خون در عروق سرد بیماران
به زیر ناودانها تشنگان، با چهرههای مات
فشرده بین کفها کاسههای بی قراری را
تحمل کن پدر ... باید تحمل کرد
میدانم
تحمل میکنم این حسرت و چشم انتظاری را
ولی باران نیامد
پس چرا باران نمیآید؟
نمیدانم ولی این ابر بارانی ست، میدانم
ببار ای ابر بارانی! ببار ای ابر بارانی
شکایت میکنند از من لبان خشک عطشانم
شما را، ای گروه تشنگان! سیراب خواهم کرد
صدای رعد آمد باز، با فریاد غول آسا
ولی باران نیامد
پس چرا باران نمیاید؟
سر آمد روزها با تشنگی بر مردم صحرا
گروه تشنگان در پچ پچ افتادند
آیا این
همان ابر است کاندر پی هزاران روشنی دارد؟
و آن پیر دوره گرد گفت با لبخند زهرآگین
فضا را تیره میدارد، ولی هرگز نمیبارد
بر آمد، با نگاهی حیله گر، با اشکی آویزان
به دنبالش سیاهیهای دیگر آمدهاند از راه
بگستردند بر صحرای عطشان قیرگون دامان
سیاهی گفت
اینک من، بهین فرزند دریاها
شما را، ای گروه تشنگان، سیراب خواهم کرد
چه لذت بخش و مطبوع است مهتاب پس از باران
پس از باران جهان را غرقه در مهتاب خواهم کرد
بپوشد هر درختی میوهاش را در پناه من
ز خورشیدی که دایم میمکد خون و طراوت را
نبینم ... وای ... این شاخک چه بی جان است و پژمرده
سیاهی با چنین افسون مسلط گشت بر صحرا
زبردستی که دایم میمکد خون و طراوت را
نهان در پشت این ابر دروغین بود و میخندید
مه از قعر محاقش پوزخندی زد بر این تزویر
نگه میکرد غار تیره با خمیازه ی جاوید
گروه تشنگان در پچ پچ افتادند
دیگر این
همان ابر است کاندر پی هزاران روشنی دارد
ولی پیر دروگر گفت با لبخندی افسرده:
فضا را تیره میدارد، ولی هرگز نمیبارد
خروش رعد غوغا کرد، با فریاد غول آسا
غریو از تشنگان برخاست
باران است ... هی! باران
پس از هرگز ... خدا را شکر ... چندان بد نشد آخر
ز شادی گرم شد خون در عروق سرد بیماران
به زیر ناودانها تشنگان، با چهرههای مات
فشرده بین کفها کاسههای بی قراری را
تحمل کن پدر ... باید تحمل کرد
میدانم
تحمل میکنم این حسرت و چشم انتظاری را
ولی باران نیامد
پس چرا باران نمیآید؟
نمیدانم ولی این ابر بارانی ست، میدانم
ببار ای ابر بارانی! ببار ای ابر بارانی
شکایت میکنند از من لبان خشک عطشانم
شما را، ای گروه تشنگان! سیراب خواهم کرد
صدای رعد آمد باز، با فریاد غول آسا
ولی باران نیامد
پس چرا باران نمیاید؟
سر آمد روزها با تشنگی بر مردم صحرا
گروه تشنگان در پچ پچ افتادند
آیا این
همان ابر است کاندر پی هزاران روشنی دارد؟
و آن پیر دوره گرد گفت با لبخند زهرآگین
فضا را تیره میدارد، ولی هرگز نمیبارد
مهدی اخوان ثالث : زمستان
به مهتابی که به گورستان می تابید
۱
حیف از تو ای مهتاب شهریور، که ناچار
باید بر این ویرانه محزون بتابی
وز هر کجا گیری سراغ زندگی را
افسوس، ای مهتاب شهریور، نیابی
یک شهر گورستان صفت، پژمرده، خاموش
"بر جای رطل و جام می" سجادهٔ زرق
"گوران نهادستند پی" در مهد شیران
"بر جای چنگ و نای و نی" هو یا اباالفضل
با نالهٔ جانسوز مسکینان، فقیران
بدبختها، بیچارهها، بی خانمانها
۲
لبخند محزون "زنی" ده ساله بود این
کز گوشهٔ چادر سیاه دیدم ای ماه
آری "زنی ده ساله" بشنو تا بگویم
این قصه کوتاهست و درد آلود و جانکاه
وین جا جز این لبخند لبخندی نبینی
شش ساله بود این زن که با مادرش آمد
از یک ده گیلان به سودای زیارت
آن مادرک ناگاه مرد و دخترک ماند
و اینک شده سرمایهٔ کسب و تجارت
نفرین بر این بیداد، ای مهتاب، نفرین
بینی گدایی، هر به گامی، رقت انگیز
یاد هر به دستی، عاجزی از عمر بیزار
یا زین دو نفرت بارتر شیخ ریایی
هر یک به روی بارهای شهر سربار
چون لکههای ننگ و ناهمرنگ وصله
۳
اینجا چرا میتابی؟ ای مهتاب، برگرد
این کهنه گورستان غمگین دیدنی نیست
جنبیدن خلقی که خشنودند و خرسند
در دام یک زنجیر زرین، دیدنی نیست
میخندی اما گریه دارد حال این شهر
ششصد هزار انسان که برخیزند و خسبند
با بانگ محزون و کهنسال نقاره
دایم وضو را نو کنند و جامه کهنه
از ابروی خورشید، تا چشم ستاره
وز حاصل رنج و تلاش خویش محروم
از زندگی اینجا فروغی نیست، الک
در خشم آن زنجیریان خرد و خسته
خشمی که چون فریادهاشان گشته کم رنگ
با مشت دشمن در گلوهاشان شکسته
واندر سرود بامدادیشان فشرده ست
زینجا سرود زندگی بیرون تراود
همراه گردد با بسی نجوای لبها
با لرزش دلهای ناراضی هماهنگ
آهسته لغزد بر سکوت نیمشبها
وین است تنها پرتو امید فردا
۴
ای پرتو محبوس! تاریکی غلیظ است
مه نیست آن مشعل کهمان روشن کند راه
من تشنهٔ صبحم که دنیایی شود غرق
در روشنیهای زلال مشربش، آه
زین مرگ سرخ و تلخ جانم بر لب آمد
حیف از تو ای مهتاب شهریور، که ناچار
باید بر این ویرانه محزون بتابی
وز هر کجا گیری سراغ زندگی را
افسوس، ای مهتاب شهریور، نیابی
یک شهر گورستان صفت، پژمرده، خاموش
"بر جای رطل و جام می" سجادهٔ زرق
"گوران نهادستند پی" در مهد شیران
"بر جای چنگ و نای و نی" هو یا اباالفضل
با نالهٔ جانسوز مسکینان، فقیران
بدبختها، بیچارهها، بی خانمانها
۲
لبخند محزون "زنی" ده ساله بود این
کز گوشهٔ چادر سیاه دیدم ای ماه
آری "زنی ده ساله" بشنو تا بگویم
این قصه کوتاهست و درد آلود و جانکاه
وین جا جز این لبخند لبخندی نبینی
شش ساله بود این زن که با مادرش آمد
از یک ده گیلان به سودای زیارت
آن مادرک ناگاه مرد و دخترک ماند
و اینک شده سرمایهٔ کسب و تجارت
نفرین بر این بیداد، ای مهتاب، نفرین
بینی گدایی، هر به گامی، رقت انگیز
یاد هر به دستی، عاجزی از عمر بیزار
یا زین دو نفرت بارتر شیخ ریایی
هر یک به روی بارهای شهر سربار
چون لکههای ننگ و ناهمرنگ وصله
۳
اینجا چرا میتابی؟ ای مهتاب، برگرد
این کهنه گورستان غمگین دیدنی نیست
جنبیدن خلقی که خشنودند و خرسند
در دام یک زنجیر زرین، دیدنی نیست
میخندی اما گریه دارد حال این شهر
ششصد هزار انسان که برخیزند و خسبند
با بانگ محزون و کهنسال نقاره
دایم وضو را نو کنند و جامه کهنه
از ابروی خورشید، تا چشم ستاره
وز حاصل رنج و تلاش خویش محروم
از زندگی اینجا فروغی نیست، الک
در خشم آن زنجیریان خرد و خسته
خشمی که چون فریادهاشان گشته کم رنگ
با مشت دشمن در گلوهاشان شکسته
واندر سرود بامدادیشان فشرده ست
زینجا سرود زندگی بیرون تراود
همراه گردد با بسی نجوای لبها
با لرزش دلهای ناراضی هماهنگ
آهسته لغزد بر سکوت نیمشبها
وین است تنها پرتو امید فردا
۴
ای پرتو محبوس! تاریکی غلیظ است
مه نیست آن مشعل کهمان روشن کند راه
من تشنهٔ صبحم که دنیایی شود غرق
در روشنیهای زلال مشربش، آه
زین مرگ سرخ و تلخ جانم بر لب آمد
مهدی اخوان ثالث : زمستان
فریاد
خانهام آتش گرفته ست، آتشی جانسوز
هر طرف میسوزد این آتش
پردهها و فرشها را، تارشان با پود
من به هر سو میدوم گریان
در لهیب آتش پر دود
وز میان خندههایم تلخ
و خروش گریهام ناشاد
از درون خستهٔ سوزان
میکنم فریاد، ای فریاد! ای فریاد
خانهام آتش گرفته ست، آتشی بی رحم
همچنان میسوزد این آتش
نقشهایی را که من بستم به خون دل
بر سر و چشم در و دیوار
در شب رسوای بی ساحل
وای بر من، سوزد و سوزد
غنچههایی را که پروردم به دشواری
در دهان گود گلدانها
روزهای سخت بیماری
از فراز بامهاشان، شاد
دشمنانم موذیانه خندههای فتحشان بر لب
بر من آتش به جان ناظر
در پناه این مشبک شب
من به هر سو میدوم
گریان ازین بیداد
میکنم فریاد، ای فریاد! ای فریاد
وای بر من، همچنان میسوزد این آتش
آنچه دارم یادگار و دفتر و دیوان
و آنچه دارد منظر و ایوان
من به دستان پر از تاول
این طرف را میکنم خاموش
وز لهیب آن روم از هوش
ز آن دگر سو شعله برخیزد، به گردش دود
تا سحرگاهان، که میداند که بود من شود نابود
خفتهاند این مهربان همسایگانم شاد در بستر
صبح از من مانده بر جا مشت خاکستر
وای، آیا هیچ سر بر میکنند از خواب
مهربان همسایگانم از پی امداد؟
سوزدم این آتش بیدادگر بنیاد
میکنم فریاد، ای فریاد! ای فریاد
هر طرف میسوزد این آتش
پردهها و فرشها را، تارشان با پود
من به هر سو میدوم گریان
در لهیب آتش پر دود
وز میان خندههایم تلخ
و خروش گریهام ناشاد
از درون خستهٔ سوزان
میکنم فریاد، ای فریاد! ای فریاد
خانهام آتش گرفته ست، آتشی بی رحم
همچنان میسوزد این آتش
نقشهایی را که من بستم به خون دل
بر سر و چشم در و دیوار
در شب رسوای بی ساحل
وای بر من، سوزد و سوزد
غنچههایی را که پروردم به دشواری
در دهان گود گلدانها
روزهای سخت بیماری
از فراز بامهاشان، شاد
دشمنانم موذیانه خندههای فتحشان بر لب
بر من آتش به جان ناظر
در پناه این مشبک شب
من به هر سو میدوم
گریان ازین بیداد
میکنم فریاد، ای فریاد! ای فریاد
وای بر من، همچنان میسوزد این آتش
آنچه دارم یادگار و دفتر و دیوان
و آنچه دارد منظر و ایوان
من به دستان پر از تاول
این طرف را میکنم خاموش
وز لهیب آن روم از هوش
ز آن دگر سو شعله برخیزد، به گردش دود
تا سحرگاهان، که میداند که بود من شود نابود
خفتهاند این مهربان همسایگانم شاد در بستر
صبح از من مانده بر جا مشت خاکستر
وای، آیا هیچ سر بر میکنند از خواب
مهربان همسایگانم از پی امداد؟
سوزدم این آتش بیدادگر بنیاد
میکنم فریاد، ای فریاد! ای فریاد
مهدی اخوان ثالث : زمستان
برای دخترکم لاله و آقای مینا
با دستهای کوچک خوش
بشکاف از هم پردهٔ پاک هوا را
بشکن حصار نور سردی را که امروز
در خلوت بی بام و در کاشانهٔ من
پر کرده سر تا سر فضا را
با چشمهای کوچک خویش
کز آن تراود نور بی نیرنگ عصمت
کم کم ببین این پر شگفتی عالم ناآشنا را
دنیا و هر چیزی که در اوست
از آسمان و ابر و خورشید و ستاره
از مرغها، گلها و آدمها و سگها
وز این لحاف پاره پاره
تا این چراغ کور سوی نیم مرده
تا این کهن تصویر من، با چشمهای باد کرده
تا فرش و پرده
کنون به چشم کوچک تو پر شگفتی ست
هر لحظه رنگی تازه دارد
خواند به خویشت
فریاد بی تابی کشی، چون شیههٔ اسب
وقتی گریزد نقش دلخواهی ز پیشت
یا همچو قمری با زبان بی زبانی
محزون و نامفهوم و گرم، آواز خوانی
ای لالهٔ من
تو میتوانی ساعتی سر مست باشی
با دیدن یک شیشهٔ سرخ
یا گوهر سبز
اما من از این رنگها بسیار دیدم
وز این سیه دنیا و هر چیزی که در اوست
از آسمان و ابر و آدمها و سگها
مهری ندیدم، میوهای شیرین نچیدم
وز سرخ و سبز روزگاران
دیگر نظر بستم، گذشتم، دل بریدم
دیگر نیم در بیشهٔ سرخ
یا سنگر سبز
دیگر سیاهم من، سیاهم
دیگر سپیدم من، سپیدم
وز هرچه بود و هست و خواهد بود، دیگر
بیزارم و بیزار و بیزار
نومیدم و نومید و نومید
هر چند میخوانند امیدم
نازم به روحت، لاله جان! با این عروسک
تو میتوانی هفتهای سرگرم باشی
تا در میان دستهای کوچک خویش
یک روز آن را بشکنی، وز هم بپاشی
من نیز سبز و سرخ و رنگین
بس سخت و پولادین عروسکها شکستم
و کنون دگر سرگشته و ولگرد و تنها
چون کولیی دیوانه هستم
ور بادهای روزی شود، شب
دیوانه مستم
من از نگاهت شرم دارم
امروز هم با دست خالی آمدم من
مانند هر روز
نفرین و نفرین
بر دستهای پیر محروم بزرگم
اما تو دختر
امروز دیگر هم بمک پستانکت را
بفریب با آن
کام و زبان و آن لب خندانکت را
و آن دستهای کوچکت را
سوی خدا کن
بنشین و با من « خواجه مینا » را دعا کن
بشکاف از هم پردهٔ پاک هوا را
بشکن حصار نور سردی را که امروز
در خلوت بی بام و در کاشانهٔ من
پر کرده سر تا سر فضا را
با چشمهای کوچک خویش
کز آن تراود نور بی نیرنگ عصمت
کم کم ببین این پر شگفتی عالم ناآشنا را
دنیا و هر چیزی که در اوست
از آسمان و ابر و خورشید و ستاره
از مرغها، گلها و آدمها و سگها
وز این لحاف پاره پاره
تا این چراغ کور سوی نیم مرده
تا این کهن تصویر من، با چشمهای باد کرده
تا فرش و پرده
کنون به چشم کوچک تو پر شگفتی ست
هر لحظه رنگی تازه دارد
خواند به خویشت
فریاد بی تابی کشی، چون شیههٔ اسب
وقتی گریزد نقش دلخواهی ز پیشت
یا همچو قمری با زبان بی زبانی
محزون و نامفهوم و گرم، آواز خوانی
ای لالهٔ من
تو میتوانی ساعتی سر مست باشی
با دیدن یک شیشهٔ سرخ
یا گوهر سبز
اما من از این رنگها بسیار دیدم
وز این سیه دنیا و هر چیزی که در اوست
از آسمان و ابر و آدمها و سگها
مهری ندیدم، میوهای شیرین نچیدم
وز سرخ و سبز روزگاران
دیگر نظر بستم، گذشتم، دل بریدم
دیگر نیم در بیشهٔ سرخ
یا سنگر سبز
دیگر سیاهم من، سیاهم
دیگر سپیدم من، سپیدم
وز هرچه بود و هست و خواهد بود، دیگر
بیزارم و بیزار و بیزار
نومیدم و نومید و نومید
هر چند میخوانند امیدم
نازم به روحت، لاله جان! با این عروسک
تو میتوانی هفتهای سرگرم باشی
تا در میان دستهای کوچک خویش
یک روز آن را بشکنی، وز هم بپاشی
من نیز سبز و سرخ و رنگین
بس سخت و پولادین عروسکها شکستم
و کنون دگر سرگشته و ولگرد و تنها
چون کولیی دیوانه هستم
ور بادهای روزی شود، شب
دیوانه مستم
من از نگاهت شرم دارم
امروز هم با دست خالی آمدم من
مانند هر روز
نفرین و نفرین
بر دستهای پیر محروم بزرگم
اما تو دختر
امروز دیگر هم بمک پستانکت را
بفریب با آن
کام و زبان و آن لب خندانکت را
و آن دستهای کوچکت را
سوی خدا کن
بنشین و با من « خواجه مینا » را دعا کن
مهدی اخوان ثالث : زمستان
داوری