عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۵۹ - کلام آخر
ز نفست گر شد این سرها ربوده
نماند در تو وصفی ناستوده
چو این اوصاف سبعه جمله اصلند
بر آینها سایر اوصاف وصلند
مثال کینه و ظلم و عداوت
که آنها بر غضب دارند نسبت
بدینسان سایر اوصاف دیگر
فروعاتند و میرویند از سر
بهر جا نسبت هر یک عیانست
نپندارم که محتاج بیان است
اگر یکوصف جائی جلوهگر هست
ز خوب و بد ز باقی هم اثر هست
خصال بد ولیکن جز عرض نیست
نه چون خق نکو عینی و ذاتی است
یکی نفس تو چون اماره آید
بدیها جمله زان پتاره آید
و گر لوامه شد از قلب نوری
بر او تابد کزو یا حضوری
باندازه تنبه کانتقالش
دهد از نوم غفلت وز ضلالش
مردد در میان نور و ظلمت
که کون حق و خلق است آن بنسبت
کند گاهی طلب از توبه مفتاح
گشاید بلکهیابی بهر اصلاح
از آن حیثی که سجینی صفاتست
همه میلش بسوی سینات است
وزان وجهی که علیین اساس است
تدارک را مهیا بر حواس است
ازو ظاهر شد ار وقتی قباحت
کند خود را ملامت زان وقاحت
دگر تا نفس را معیار چبود
کمال و فهم و استحضار چبود
اگر پس جاهلی بر کس عطائی
کند بر وی مگو بود این ریائی
که سازی از نوا دادن ملولش
کجا داند ریا نفس جهولش
بود تکلیف هر کس قدر فهمش
باستعداد هم حق داده سهمش
عطای او بمحض خود نمائی است
دگر مشعر بر اخلاص و ریانیست
شود ور نفس یکجا مطمئنه
یقینش فارغ از وهم و مظنه
ز اخلاق ذمیمه خلع و معذور
باوصاف حمیده جمع و معمور
توجه جمله باشد سوی قلبش
که بر خود روح قدسی کرده جلبش
کند تشییع قلب اندر ترقی
سوی اقلیم قدس و کون حقی
دو اسبه تازد او تا مالک الله
تو گورو دست مولایت بهمراه
صفی هم هست چشمش در رهی باز
تو دانی ایکه دانایی بهر راز
تو میدانی که علام الغیوبی
پناه و خالق هر زشت و خوبی
دعا ما بین رب و عبد غیر است
بهر حالم تو داری باز خیر است
نماند در تو وصفی ناستوده
چو این اوصاف سبعه جمله اصلند
بر آینها سایر اوصاف وصلند
مثال کینه و ظلم و عداوت
که آنها بر غضب دارند نسبت
بدینسان سایر اوصاف دیگر
فروعاتند و میرویند از سر
بهر جا نسبت هر یک عیانست
نپندارم که محتاج بیان است
اگر یکوصف جائی جلوهگر هست
ز خوب و بد ز باقی هم اثر هست
خصال بد ولیکن جز عرض نیست
نه چون خق نکو عینی و ذاتی است
یکی نفس تو چون اماره آید
بدیها جمله زان پتاره آید
و گر لوامه شد از قلب نوری
بر او تابد کزو یا حضوری
باندازه تنبه کانتقالش
دهد از نوم غفلت وز ضلالش
مردد در میان نور و ظلمت
که کون حق و خلق است آن بنسبت
کند گاهی طلب از توبه مفتاح
گشاید بلکهیابی بهر اصلاح
از آن حیثی که سجینی صفاتست
همه میلش بسوی سینات است
وزان وجهی که علیین اساس است
تدارک را مهیا بر حواس است
ازو ظاهر شد ار وقتی قباحت
کند خود را ملامت زان وقاحت
دگر تا نفس را معیار چبود
کمال و فهم و استحضار چبود
اگر پس جاهلی بر کس عطائی
کند بر وی مگو بود این ریائی
که سازی از نوا دادن ملولش
کجا داند ریا نفس جهولش
بود تکلیف هر کس قدر فهمش
باستعداد هم حق داده سهمش
عطای او بمحض خود نمائی است
دگر مشعر بر اخلاص و ریانیست
شود ور نفس یکجا مطمئنه
یقینش فارغ از وهم و مظنه
ز اخلاق ذمیمه خلع و معذور
باوصاف حمیده جمع و معمور
توجه جمله باشد سوی قلبش
که بر خود روح قدسی کرده جلبش
کند تشییع قلب اندر ترقی
سوی اقلیم قدس و کون حقی
دو اسبه تازد او تا مالک الله
تو گورو دست مولایت بهمراه
صفی هم هست چشمش در رهی باز
تو دانی ایکه دانایی بهر راز
تو میدانی که علام الغیوبی
پناه و خالق هر زشت و خوبی
دعا ما بین رب و عبد غیر است
بهر حالم تو داری باز خیر است
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۶۰ - النفس المطمئنه و اوصافها
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۶۱ - العفه
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۶۲ - الحلم
سکون و حلم جز ضد غضب نیست
غضبها از حرام است و عجب نیست
کند قوت حلال از غیب یاری
تو را در علم و عقل و بردباری
تو آنرارکن اخلاق و عمل دان
محاسن از حلالت ما حصل دان
حرامت مایه ظلم و شرور است
حلالت منشأ خیر الامور است
نشان خیر باشد عدل و انصاف
توان از عدل کردن جمع اطراف
شجاعت دست عدل اندر فنونست
از آن بینی که هر ظالم جبونست
چو عدل آمد رود ظلم و خیانت
فزاید مر تو را وزن و متانت
نترسی گر جهان جنبد بجنگت
نغلطد از هزاران سیل سنگت
ز طوفانها نلرزد شاخ بیدت
که نبود جز بعون حق امیدت
به ننشیند ز کس گردت بدامان
نباشد هم نبردت کس بمیدان
بود پس حلم معیار شجاعت
وقار از حلم و صبر است از قناعت
غضبها از حرام است و عجب نیست
کند قوت حلال از غیب یاری
تو را در علم و عقل و بردباری
تو آنرارکن اخلاق و عمل دان
محاسن از حلالت ما حصل دان
حرامت مایه ظلم و شرور است
حلالت منشأ خیر الامور است
نشان خیر باشد عدل و انصاف
توان از عدل کردن جمع اطراف
شجاعت دست عدل اندر فنونست
از آن بینی که هر ظالم جبونست
چو عدل آمد رود ظلم و خیانت
فزاید مر تو را وزن و متانت
نترسی گر جهان جنبد بجنگت
نغلطد از هزاران سیل سنگت
ز طوفانها نلرزد شاخ بیدت
که نبود جز بعون حق امیدت
به ننشیند ز کس گردت بدامان
نباشد هم نبردت کس بمیدان
بود پس حلم معیار شجاعت
وقار از حلم و صبر است از قناعت
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۶۳ - القناعه
قناعت باز ضد حرص و آزاست
ز خلقان مرد قانع بینیاز است
قناعت را مده از کف که این باد
کند از عادیان فتنه بنیاد
بسختیها بیفزا بر قناعت
بچشم خصم کن خار از مجاعت
تو هر اندیشه در این پیشه کن گرد
شد استاد آنکه او را گشت شاگرد
ز حرص است آنچه داری بیحفاظی
قناعت کن تو بر وجه تراضی
مگر زین کیمیا خاکت شود زر
به این آبت ز دریاهای گوهر
قناعت منبع هر خلق نیک است
خوشا جانی که با این نان شریکست
تضرع را قناعت گردد اسباب
خمش نار قساوت گشت ازین آب
زهی چشمی که دایم اشکبار است
خوشا قلبی که آن رقت شعار است
قناعت شکر منعم را نشان است
حریص از ناسپاسی تیره جانست
یقین و عزم و توحید و توکل
رضا و حزم و تسلیم و توسل
بود این جمله را مبنا قناعت
چنان کز حلم ظاهر شد شجاعت
ز خلقان مرد قانع بینیاز است
قناعت را مده از کف که این باد
کند از عادیان فتنه بنیاد
بسختیها بیفزا بر قناعت
بچشم خصم کن خار از مجاعت
تو هر اندیشه در این پیشه کن گرد
شد استاد آنکه او را گشت شاگرد
ز حرص است آنچه داری بیحفاظی
قناعت کن تو بر وجه تراضی
مگر زین کیمیا خاکت شود زر
به این آبت ز دریاهای گوهر
قناعت منبع هر خلق نیک است
خوشا جانی که با این نان شریکست
تضرع را قناعت گردد اسباب
خمش نار قساوت گشت ازین آب
زهی چشمی که دایم اشکبار است
خوشا قلبی که آن رقت شعار است
قناعت شکر منعم را نشان است
حریص از ناسپاسی تیره جانست
یقین و عزم و توحید و توکل
رضا و حزم و تسلیم و توسل
بود این جمله را مبنا قناعت
چنان کز حلم ظاهر شد شجاعت
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۶۴ - الشفقه
دگر ضد حسدها شد شفقت
نشان آن شفقت رحم و رفت
گرفتن دست هر افتاده باری
شدن هم پای هر نااستواری
بگیرش دست از رحمی که بودت
هم از جود جبلی و سجودت
که گر برخیزد و یابد نوائی
نپنداری که با او آشنائی
و گر افتادی و او دید پستت
نخواهی گیرد از پاداش دستت
بگیر ار باز هم افتاد بالش
محب یا خصم مپسند اختلالش
شفقت از خصال مطمئنه است
اگر نبود چنین و هم و مظنه است
ز شفقت خیزد افضال و مروت
و دادو رفق و اکرام و فتوت
نظر کردن بخلق از چشم خالص
ندیدن هیچکس را جز موافق
تلطف هم باعدا هم با حباب
رضاجوئی ز هر شیخ و زهر شاب
نباشد دشمنی عالم بود دوست
چو نفسی مطمئن شد عالم از اوست
در این حالت عدو نبود بکونین
بود اعداد عدویت بین جنبین
گر او شد کشته عالم با تو یارند
تو مهره مهر جو خلق ار چه مارند
نکوتربین که بد در این ورق نیست
بعالم فاش و پنهان غیر حق نیست
کسی کو آفریدت خصم چون شد
مشو خونی مکن خصمی تو با خود
غرض باشد شفقت راست دیدن
جهان انسان که حق آراست دیدن
نشان آن شفقت رحم و رفت
گرفتن دست هر افتاده باری
شدن هم پای هر نااستواری
بگیرش دست از رحمی که بودت
هم از جود جبلی و سجودت
که گر برخیزد و یابد نوائی
نپنداری که با او آشنائی
و گر افتادی و او دید پستت
نخواهی گیرد از پاداش دستت
بگیر ار باز هم افتاد بالش
محب یا خصم مپسند اختلالش
شفقت از خصال مطمئنه است
اگر نبود چنین و هم و مظنه است
ز شفقت خیزد افضال و مروت
و دادو رفق و اکرام و فتوت
نظر کردن بخلق از چشم خالص
ندیدن هیچکس را جز موافق
تلطف هم باعدا هم با حباب
رضاجوئی ز هر شیخ و زهر شاب
نباشد دشمنی عالم بود دوست
چو نفسی مطمئن شد عالم از اوست
در این حالت عدو نبود بکونین
بود اعداد عدویت بین جنبین
گر او شد کشته عالم با تو یارند
تو مهره مهر جو خلق ار چه مارند
نکوتربین که بد در این ورق نیست
بعالم فاش و پنهان غیر حق نیست
کسی کو آفریدت خصم چون شد
مشو خونی مکن خصمی تو با خود
غرض باشد شفقت راست دیدن
جهان انسان که حق آراست دیدن
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۶۵ - التواضع
تواضع ضد کبرت بیمظنه است
که آن ز اوصاف نفس مطمئنه است
بیک معنی تواضع با خشوع است
ولیکن در دو حال او را وقوع است
خشوع است انقیاد اندر ریاضات
تواضع ترک کل اعتراضات
بود گر انقیادت را کمالی
نباشد اعتراضت هم بحالی
ولیکن این تواضع وین تخشع
بود مخصوص خاصان در ترفع
تواضع را بود اعلی مراتب
صفتها را مراتب بس مناسب
ز ممکن رفته رفته تا بواجب
که وصف حق بخلق آنجاست غالب
در آنجا کبر رفت و کبریا گشت
کجا ماند تواضع یا تکبر
در آنمرجع که کثرت ریخت از هم
صفات عبد جز رب نیست فافهم
که آن ز اوصاف نفس مطمئنه است
بیک معنی تواضع با خشوع است
ولیکن در دو حال او را وقوع است
خشوع است انقیاد اندر ریاضات
تواضع ترک کل اعتراضات
بود گر انقیادت را کمالی
نباشد اعتراضت هم بحالی
ولیکن این تواضع وین تخشع
بود مخصوص خاصان در ترفع
تواضع را بود اعلی مراتب
صفتها را مراتب بس مناسب
ز ممکن رفته رفته تا بواجب
که وصف حق بخلق آنجاست غالب
در آنجا کبر رفت و کبریا گشت
کجا ماند تواضع یا تکبر
در آنمرجع که کثرت ریخت از هم
صفات عبد جز رب نیست فافهم
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۶۶ - الجود
بضد بخل هم جود است و ایثار
نه ایثاری که از عجب است و پندار
صفاتی چند بر جودت منوط است
نه جود است آنکه خالی زین شروطست
علو همت است اول که عالم
بچشمت قدرش آید کمتر از کم
اگر ملکی دهی بر ناتوانی
بود پیشت اقل از نیم نانی
دگر باشد تو را از داد حق یاد
که نمعت داد و منت هیچ ننهاد
دگر امرت بشکر و حمد فرمود
خود آنهم بهر اتمام نعم بود
که یاد منعم از هر نعمیت به
ز حق بر عبد نی زین رحمیت به
شود نعمت ز شکر نعمت افزون
بنفع عید گفت او باش ممنوع
و گر نه حق بود معطی بالذات
نخواهد سودی از عبد و عبادات
جهان را خلق محض موهبت کرد
نه بهر اتجار و منفعت کرد
غرض منت بجود است از لئامت
ز دو نان نه کرم جو نه کرامت
دگر شرط کرم باشد تواضع
بهر کو دارد از جودت تمتع
دگر شرط کرم باشد که پستش
نبینی و نخواهی زیر دستش
نه خدمت خواهی از وی نی تملق
نه تعریف و دعا و نی ترفق
دگر شرط کرم انس است و الفت
که جود از میل باشد نی زکلفت
دگر اغماض و عفو و پردهپوشی
هم از گفتار لایعنی خموشی
دگر در بذل دیدن خویش را پست
نه صحب مال و ذی جود و زبردست
کسی جز ذات حق ذیجود نبود
نه صاحب جود بل موجود نبود
نه ایثاری که از عجب است و پندار
صفاتی چند بر جودت منوط است
نه جود است آنکه خالی زین شروطست
علو همت است اول که عالم
بچشمت قدرش آید کمتر از کم
اگر ملکی دهی بر ناتوانی
بود پیشت اقل از نیم نانی
دگر باشد تو را از داد حق یاد
که نمعت داد و منت هیچ ننهاد
دگر امرت بشکر و حمد فرمود
خود آنهم بهر اتمام نعم بود
که یاد منعم از هر نعمیت به
ز حق بر عبد نی زین رحمیت به
شود نعمت ز شکر نعمت افزون
بنفع عید گفت او باش ممنوع
و گر نه حق بود معطی بالذات
نخواهد سودی از عبد و عبادات
جهان را خلق محض موهبت کرد
نه بهر اتجار و منفعت کرد
غرض منت بجود است از لئامت
ز دو نان نه کرم جو نه کرامت
دگر شرط کرم باشد تواضع
بهر کو دارد از جودت تمتع
دگر شرط کرم باشد که پستش
نبینی و نخواهی زیر دستش
نه خدمت خواهی از وی نی تملق
نه تعریف و دعا و نی ترفق
دگر شرط کرم انس است و الفت
که جود از میل باشد نی زکلفت
دگر اغماض و عفو و پردهپوشی
هم از گفتار لایعنی خموشی
دگر در بذل دیدن خویش را پست
نه صحب مال و ذی جود و زبردست
کسی جز ذات حق ذیجود نبود
نه صاحب جود بل موجود نبود
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۶۷ - الاخلاص
دگر ضد ریا صدق است و اخلاص
که ملحوظت نباشد عام یا خاص
سخن بر میل نااهلان نگفتن
گهر بر طبع بوجهلان نسفتن
خلوصت خلق باشد نی تخلق
بیانت صدق باشد نی تملق
نگوئی مدح دیاری بسالوس
نجوئی ذم موجودی بافسوس
نه در رأیت اسف باشد نه اعراض
نه در حالت طرف باشد نه اغماض
نه تهمت بر کسی بندی نه تعریف
نه تعظیم از کسی خواهی نه تشریف
چو نفسی گردد اینسان مطمئنه
بدون و هم و تخییل و مظنه
شنید از جان خطاب ارجعی را
بداد از سر جواب ارجعی را
ز موضوعات اعراضیه برگشت
برب مرضیه و راضیه برگشت
که ملحوظت نباشد عام یا خاص
سخن بر میل نااهلان نگفتن
گهر بر طبع بوجهلان نسفتن
خلوصت خلق باشد نی تخلق
بیانت صدق باشد نی تملق
نگوئی مدح دیاری بسالوس
نجوئی ذم موجودی بافسوس
نه در رأیت اسف باشد نه اعراض
نه در حالت طرف باشد نه اغماض
نه تهمت بر کسی بندی نه تعریف
نه تعظیم از کسی خواهی نه تشریف
چو نفسی گردد اینسان مطمئنه
بدون و هم و تخییل و مظنه
شنید از جان خطاب ارجعی را
بداد از سر جواب ارجعی را
ز موضوعات اعراضیه برگشت
برب مرضیه و راضیه برگشت
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۶۸ - مراتب النفس
تو را شرح دگر باشد مناسب
هم از نفس و شئونش درمراتب
نباتی نفس کان رسم طبیعی است
کمال اول از جسم طبیعی است
بسوی آنچه زو گردد تولد
نماید تغذیه یابد تزاید
بپرس از نفس حیوانی که آن چیست
کمال اول از جسم طبیعی است
ز حیث درک جزئیات وارد
تحرک بالاراده در موارد
بفهم نفس انسانی بجا ایست
کمال اول از جسم طبیعی است
بسوی آن جهت کش در ظهورات
بود ادراک کلی در امورات
در آن افعال فکریه تدبر
بود او را بتکمیل تفکر
ز نفس ناطقه بشنو مجدد
که آنهم جوهری باشد مجرد
ز حیث ماده نسبت بذاتش
مجرد خواندهاند او را ثقاتش
تعلق باز او را اندر افعال
فلک را خود نفوس است این بمنوال
پس ارشد نفس تحتالامرسا کن
وز او دور اضطرابات معاین
شود زایل بکلی اضطرابش
که از شهوات بود آن انقلابش
خود آن بر مطمئنه گشت موسوم
که هم بر اهل تحقیق است معلوم
نشد ور بر سکون تام فایض
ولی با نفس شهوانی معارض
بود یعنی بدفع آن مصمم
تعرض باشدش بروی دمادم
باین معنی یقین لوامه باشد
پی دفع سواد جامعه باشد
نماید صاحب خود را ملامت
ز تقصیری که رفتش در اقامت
وگر یکباره ترک اعتراضش
بود از جرم و نبود انقباضش
سوی شیطان و شهوات و دواعی
بود بیمانعی پیوسته ساعی
مسمی دان که بر اماره گردید
دل اندر دفع او بیچاره گردید
هم از نفس و شئونش درمراتب
نباتی نفس کان رسم طبیعی است
کمال اول از جسم طبیعی است
بسوی آنچه زو گردد تولد
نماید تغذیه یابد تزاید
بپرس از نفس حیوانی که آن چیست
کمال اول از جسم طبیعی است
ز حیث درک جزئیات وارد
تحرک بالاراده در موارد
بفهم نفس انسانی بجا ایست
کمال اول از جسم طبیعی است
بسوی آن جهت کش در ظهورات
بود ادراک کلی در امورات
در آن افعال فکریه تدبر
بود او را بتکمیل تفکر
ز نفس ناطقه بشنو مجدد
که آنهم جوهری باشد مجرد
ز حیث ماده نسبت بذاتش
مجرد خواندهاند او را ثقاتش
تعلق باز او را اندر افعال
فلک را خود نفوس است این بمنوال
پس ارشد نفس تحتالامرسا کن
وز او دور اضطرابات معاین
شود زایل بکلی اضطرابش
که از شهوات بود آن انقلابش
خود آن بر مطمئنه گشت موسوم
که هم بر اهل تحقیق است معلوم
نشد ور بر سکون تام فایض
ولی با نفس شهوانی معارض
بود یعنی بدفع آن مصمم
تعرض باشدش بروی دمادم
باین معنی یقین لوامه باشد
پی دفع سواد جامعه باشد
نماید صاحب خود را ملامت
ز تقصیری که رفتش در اقامت
وگر یکباره ترک اعتراضش
بود از جرم و نبود انقباضش
سوی شیطان و شهوات و دواعی
بود بیمانعی پیوسته ساعی
مسمی دان که بر اماره گردید
دل اندر دفع او بیچاره گردید
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۶۹ - النفس القدسی
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۷۰ - النفس الرحمانی
دگر نفسی است رحمانی زرحمان
وجود منبسط یعنی بر اعیان
وجود منبسط کو عام باشد
بر اعیانش بعین اتمام باشد
دگر هم از هیولا کوست حامل
بصورتهای موجودات قابل
مرتب اولین بر ثانی آمد
شبیه او را دم انسانی آمد
که آن باشد هوای صاف ساذج
حروفش مختلف سازد بخارج
حکیم از وجه عقل و نور حکمت
کند تعبیر از وی بر طبیعت
بالفاضی بود تشبیه اعیان
که واقع بر نفس باشد در انسان
دلیل الفاظ باشد بر معانی
دلیل اعیان بموجد هم عیانی
همه اعیان موجودات شاهد
بود اندر عیان از ذات موجود
هم از افعال واسماء و صفاتش
کمالاتی که ثابت شد بذاتش
دگر هر یک ز موجودات اعیان
شدند از لفظ کن موجود در آن
کلمه شد بیان اندر مقامش
ببین در شرح اگر خواهی تمامش
بیان از نفس رحمانی بد اینجا
که از وی ما سوی اللهند احیا
بهر جا رتبهئی دارد مناسب
همان نفس است ثابت در مراتب
ز عرش و فرش و افلاک و عناصر
ازو دارند تأثیر و تأثر
وجود منبسط یعنی بر اعیان
وجود منبسط کو عام باشد
بر اعیانش بعین اتمام باشد
دگر هم از هیولا کوست حامل
بصورتهای موجودات قابل
مرتب اولین بر ثانی آمد
شبیه او را دم انسانی آمد
که آن باشد هوای صاف ساذج
حروفش مختلف سازد بخارج
حکیم از وجه عقل و نور حکمت
کند تعبیر از وی بر طبیعت
بالفاضی بود تشبیه اعیان
که واقع بر نفس باشد در انسان
دلیل الفاظ باشد بر معانی
دلیل اعیان بموجد هم عیانی
همه اعیان موجودات شاهد
بود اندر عیان از ذات موجود
هم از افعال واسماء و صفاتش
کمالاتی که ثابت شد بذاتش
دگر هر یک ز موجودات اعیان
شدند از لفظ کن موجود در آن
کلمه شد بیان اندر مقامش
ببین در شرح اگر خواهی تمامش
بیان از نفس رحمانی بد اینجا
که از وی ما سوی اللهند احیا
بهر جا رتبهئی دارد مناسب
همان نفس است ثابت در مراتب
ز عرش و فرش و افلاک و عناصر
ازو دارند تأثیر و تأثر
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۷۱ - ارشاد
بس این نفس را شأنی عظیم است
تو نشناسی که نفست بس سقیم است
خود او را با چنان لطف و شرأفت
عجین داری باقسام کثافت
اگر پاکش ز قاذورات سازی
باو بینی که میشاید بنازی
در آر از منجلاب این در صافی
بظلمی کش نمودی کن تلافی
مهل معشوق خود را نزد اوباش
مده کالای خود بر دزد و قلاش
بکام اژدها بینی دل آرام
عجب از غیرتت گرمانی آرام
اعلنت از خدا و اولیا جوی
که آری بر نجات نفس خودروی
بتأیید حق است این گر چه موقوف
ولی اوقات باید داشت مصروف
بکوشش آب خود را کن تو صافی
که نبود موهبت راهم منافی
رسد گر موهبت نعم المراد است
وگرنه بر عمل هم اعتماد است
بود در کار امیدت فزونتر
بسا نادر که ماند کشت بیبر
صفی نبود امید و اعتمادش
بجز برلطف حق در هر مرادش
تو دانی حال محتاجان مسکین
اغثنی یا غیابالمستغیثین
تو نشناسی که نفست بس سقیم است
خود او را با چنان لطف و شرأفت
عجین داری باقسام کثافت
اگر پاکش ز قاذورات سازی
باو بینی که میشاید بنازی
در آر از منجلاب این در صافی
بظلمی کش نمودی کن تلافی
مهل معشوق خود را نزد اوباش
مده کالای خود بر دزد و قلاش
بکام اژدها بینی دل آرام
عجب از غیرتت گرمانی آرام
اعلنت از خدا و اولیا جوی
که آری بر نجات نفس خودروی
بتأیید حق است این گر چه موقوف
ولی اوقات باید داشت مصروف
بکوشش آب خود را کن تو صافی
که نبود موهبت راهم منافی
رسد گر موهبت نعم المراد است
وگرنه بر عمل هم اعتماد است
بود در کار امیدت فزونتر
بسا نادر که ماند کشت بیبر
صفی نبود امید و اعتمادش
بجز برلطف حق در هر مرادش
تو دانی حال محتاجان مسکین
اغثنی یا غیابالمستغیثین
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۷۲ - النقباء
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۷۳ - النکاح الساری فی جمیع الذراری
شنو باز ازنکاخی کوست ساری
ز حیث اصطلاح اندر ذراری
شد آن ار رتبه حبی عبارت
که شد در «کنت کنز» از وی اشارت
ز حبی کو عیان بر ذات خود داشت
بنای جلوه در مرآت خود داشت
خود از «احببت أن أعرف» عیانست
که عنوان ظهورش ازنهانست
عیان زان حب ذاتی از خفا شد
بیان «احببت أن اعرف» بجا شد
خود این معنی اگر فهمی عبارت
ز سبق ذاتی آمد استعارت
از آن وصلت بود بین خفایش
دگر بین ظهور و جلوههایش
خود این وصلت نکاحی گشت ساری
بتفصیلات در کل ذراری
چو وحدت مقتضی شد کز کمونش
بحبی سازد اظهار شئونش
بر تبت ساریاندر کثرت آمد
و زان اندر ذراری وصلت آمد
اشارت «کنت کنز» از وحدت اوست
هم «اعرف» در ذراری وصلت اوست
تو گو اجمالی کلی یافت تفصیل
و زان وصلت مراتب یافت تکمیل
بحیثی کز ظهور اتصالی
ز خود یک شیئی را نگذاشت خالی
نخستین وصلت از غیب هویت
بود اندر مقام واحدیت
وزاو اندر مراتب گشت جاری
هویت این بود در جمله ساری
بهر جائی بنوعی یافت صورت
ز وحدت حافظ او بر شمل کثرت
بنسبت جمله در اسماء و اکوان
بود وضع نکاح ساری اینسان
بهم باشند یعنی جمله مربوط
بهم دارند حب و وصل مضبوط
زمین و آسمان همچو دو دلبر
چنین دارند وصلی نیز در خور
بهر معنی کنی فرض این مسلم
بود در کل موجودات عالم
بدور این زمین گردد سموات
چو عاشق دو ریارش در مقامات
زمین هم فعل او را سخت قابل
خلایق ز امتزاج این دو حاصل
توان از سیر افلاک و عناصر
نمود اشیاءء کلی را تصور
ز شیئیت نتیجه باز در کون
بجزئی شد هویدا لون در لون
چنین دان جمله موجودات عالم
ز جزء و کل و فوق و تحت فافهم
ز حیث اصطلاح اندر ذراری
شد آن ار رتبه حبی عبارت
که شد در «کنت کنز» از وی اشارت
ز حبی کو عیان بر ذات خود داشت
بنای جلوه در مرآت خود داشت
خود از «احببت أن أعرف» عیانست
که عنوان ظهورش ازنهانست
عیان زان حب ذاتی از خفا شد
بیان «احببت أن اعرف» بجا شد
خود این معنی اگر فهمی عبارت
ز سبق ذاتی آمد استعارت
از آن وصلت بود بین خفایش
دگر بین ظهور و جلوههایش
خود این وصلت نکاحی گشت ساری
بتفصیلات در کل ذراری
چو وحدت مقتضی شد کز کمونش
بحبی سازد اظهار شئونش
بر تبت ساریاندر کثرت آمد
و زان اندر ذراری وصلت آمد
اشارت «کنت کنز» از وحدت اوست
هم «اعرف» در ذراری وصلت اوست
تو گو اجمالی کلی یافت تفصیل
و زان وصلت مراتب یافت تکمیل
بحیثی کز ظهور اتصالی
ز خود یک شیئی را نگذاشت خالی
نخستین وصلت از غیب هویت
بود اندر مقام واحدیت
وزاو اندر مراتب گشت جاری
هویت این بود در جمله ساری
بهر جائی بنوعی یافت صورت
ز وحدت حافظ او بر شمل کثرت
بنسبت جمله در اسماء و اکوان
بود وضع نکاح ساری اینسان
بهم باشند یعنی جمله مربوط
بهم دارند حب و وصل مضبوط
زمین و آسمان همچو دو دلبر
چنین دارند وصلی نیز در خور
بهر معنی کنی فرض این مسلم
بود در کل موجودات عالم
بدور این زمین گردد سموات
چو عاشق دو ریارش در مقامات
زمین هم فعل او را سخت قابل
خلایق ز امتزاج این دو حاصل
توان از سیر افلاک و عناصر
نمود اشیاءء کلی را تصور
ز شیئیت نتیجه باز در کون
بجزئی شد هویدا لون در لون
چنین دان جمله موجودات عالم
ز جزء و کل و فوق و تحت فافهم
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۷۴ - نهایهالاسفار
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۷۵ - نهایهالسفرالاول
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۷۶ - نهایهالسفر الثانی
بود ثانی سفر را این نهایت
که گردد مرتفع آثار وحدت
ز وجه کثرت علمیه و اعیان
که اندر واحدیت ثابت است آن
حجاب وحدت از رخسار کثرت
در اعیان مرتفع شد بیدرئیت
نیابد اشتباهی تا بخاطر
کنم توضیح این معنی مکرر
در اول رفع کثرت بود لایق
بثانی رفع وحدت از حقایق
در اول گرد کثرت خاست ز اکوان
بثانی رفع وحدت گشت زاعیان
که گردد مرتفع آثار وحدت
ز وجه کثرت علمیه و اعیان
که اندر واحدیت ثابت است آن
حجاب وحدت از رخسار کثرت
در اعیان مرتفع شد بیدرئیت
نیابد اشتباهی تا بخاطر
کنم توضیح این معنی مکرر
در اول رفع کثرت بود لایق
بثانی رفع وحدت از حقایق
در اول گرد کثرت خاست ز اکوان
بثانی رفع وحدت گشت زاعیان
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۷۷ - نهایه السفر الثالث
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۷۸ - نهایه السفر الرابع
تو را رابع سفر چبود نهایت
رجوع از حق بخلق است آن لغایت
خود اضمحلال خلق آن در حق آمد
مقید مضمحل در مطلق آمد
ببیند عین وحدت تامشاهد
یکی در صورت کثرت بلاضد
دگر هم صورت کثرت برجعت
موحد بیند اندر عین وحدت
مرا یا در سرائی بیعدد شد
عیان یک زین کرور روالف و صد شد
مکمل کو ز چشم بیرمد دید
هم او آئینه هم وجه الاحد دید
نماند بیخبر از جمع و فرقش
ببیند گاه شمس و گاه برقش
شناسد ازکمال اعتدالش
بجائی بدر و در جائی هلالش
هلالش را مبین کم، کین قصور است
چه نورش بالتوالی در ظهور است
بهر جا نور او بیقرب و بعد است
مساوی با ظهورش قبل و بعد است
مگو جائی که جا هم غیر او نیست
بحیطه او مجال گفتگو نیست
نه هم جز نطق و سمعش نطق و سمعی
به هم جز فرق و جمعش فرق و جمعش فرق و جمعی
یکی نور است و ضوئش بالتوالی
کشیده هم بدانی هم بعالی
خود این دون و علو هم وصف نسبی است
و گرنه با وجودش هستییی نیست
بود اول سفر پس رفع کثرت
دویم در سیر اعیان رفع وحدت
سیم آزادی از تقیید ضدین
چهارم رتبها دیدن بیک عین
رجوع از حق بخلق است آن لغایت
خود اضمحلال خلق آن در حق آمد
مقید مضمحل در مطلق آمد
ببیند عین وحدت تامشاهد
یکی در صورت کثرت بلاضد
دگر هم صورت کثرت برجعت
موحد بیند اندر عین وحدت
مرا یا در سرائی بیعدد شد
عیان یک زین کرور روالف و صد شد
مکمل کو ز چشم بیرمد دید
هم او آئینه هم وجه الاحد دید
نماند بیخبر از جمع و فرقش
ببیند گاه شمس و گاه برقش
شناسد ازکمال اعتدالش
بجائی بدر و در جائی هلالش
هلالش را مبین کم، کین قصور است
چه نورش بالتوالی در ظهور است
بهر جا نور او بیقرب و بعد است
مساوی با ظهورش قبل و بعد است
مگو جائی که جا هم غیر او نیست
بحیطه او مجال گفتگو نیست
نه هم جز نطق و سمعش نطق و سمعی
به هم جز فرق و جمعش فرق و جمعش فرق و جمعی
یکی نور است و ضوئش بالتوالی
کشیده هم بدانی هم بعالی
خود این دون و علو هم وصف نسبی است
و گرنه با وجودش هستییی نیست
بود اول سفر پس رفع کثرت
دویم در سیر اعیان رفع وحدت
سیم آزادی از تقیید ضدین
چهارم رتبها دیدن بیک عین