عبارات مورد جستجو در ۷۱۸ گوهر پیدا شد:
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۹
دارم سری که سرخوش صهبای بیخودیست
چشم تری که محو تماشای بیخودیست
در محشر شهادتیان نگاه او
دشت جنون و دامن صحرای بیخودیست
بی رنگ باش تا سبک از خویشتن روی
رنگ پریده زینت سیمای بیخودیست
خود را مگر ز روزن آیینه دیده است
چشم تو مست ساغر صهبای بیخودیست
جویا اسیر فکر «اسیر» که گفته است:‏
‏«آهم گواه محضر دعوای بیخودیست»‏
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۳
بیخود صهبای حیرت باش می نوشی بس است
یک نگاه آیینه را سامان بیهوشی بس است
دایم از فیض سحر روشن روانان زنده اند
مردن شمع و چراغ بزم خاموشی بس است
می پرستی محتسب از ما بلندآوازه شد
شیشه را با ساغر و پیمانه سرگوشی بس است
اینکه می گویی ندانم یار را از بیخودی
یک دلیل معرفت از خود فراموشی بس است
گر فقیری چشم از دنیا و مافیها بپوش
کسوت درویش پنداری نمد پوشی بس است
نرم نرمک چیست عمرت پنجهٔ پنجه گرفت
همچنان در فکر دنیا سخت می کوشی بس است
من کجا جویا و ره بردن به بزم او کجا
اینکه دارم با خیال او هماغوشی بس است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۵
هر دلی کز دست شد پابست اوست
پای بست حسن بالا دست اوست
سوختن صد داغ بر دل در دمی
کارهای عشق آتش دست اوست
ناوکش جست از دل و من بی خبر
نقد جان مزد صفای شست اوست
نه همین چرخ است ازو در وجد و حال
کف به لب آورده دریا مست اوست
هر که او جویا ز خود وحشت نکرد
راه صحرا کوچهٔ بن بست اوست
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۵۷
چون نهد عارف به پر از خلوت دل پا برون؟
کی به جریان می رود از خویشتن دریا برون؟
جاده را از نرمی رفتار سازد جوی آب
ماه من آید چو از خلوت به استغنا بردن
بسکه از آمیزش مجنون ما بالد به خویش
هر طرف فرسنگها از خود رود صحرا برون
طاقت دل، پنجهٔ رستم نبردی برده است
با هجوم درد می آید تن تنها برون
لطف حق جویا ز قید عالم آبم رهاند
آخر از دریا درست آمد سبوی ما برون
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱۶
الهی در ره فقرم شکوه پادشاهی ده
سرم را از خم تسلیم فر کج کلاهی ده
بود لبریز صهبای گنه پیمانهٔ عمرم
مرا از لخت لخت دل زبان عذرخواهی ده
زلال وصل ترسم افت سوز درون گردد
دلم را تشنگی در عین دریا همچون ماهی ده
چو مژگان می کشد هر خار صحرا دامن دل را
مرا مانند مجنون منصب وحشت پناهی ده
مبین نقصان مردم تا ز ارباب نظر باشی
بپوش از عیب بینی چشم و داد خوش نگاهی ده
چو گل کز ترکتاز صرصر از گلشن هوا گیرد
دل صد پارهٔ خود را به آه صبحگاهی ده
به پیش یار بر از بخت جویا شکوه گر داری
چو برق آن شعله خو را آشنایی با سیاهی ده
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۷
آنکس طلبد کعبه که بیگانه عشق است
گر عاشق و مستی همه جا خانه عشق است
ای عقل تو و مسجد معموره تقوی
ماییم و خرابات که ویرانه عشق است
از بحر وجود و صدف سینه آدم
مقصود خدا گوهر یکدانه عشق است
در مدرسه و صومعه و دیر و خرابات
حرفی که شنیدی همه افسانه عشق است
با اینهمه هشیاری و عشقی که ملک راست
دل شیفته شیوه مستانه عشق است
مشکن دل دیوانه ام ای شیشه گردون
از وی بحذر باش که دیوانه عشق است
اهلی اگرش ساغر جم نیست همین بس
کز درد سفالی سک میخانه عشق است
اهلی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۸۸
الف را ذات یکتا دان که اصل و فرع اشیا شد
چنانک آمد احد این کثرت آحاد را ضامن
هم او در ظاهر و باطن هم او در اول و آخر
هو الاول هوالآخر هو الظاهر هو الباطن
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲۵
مقصود خدا ز خلق اسرار دل است
صد یوسف جان غلام بازار دل است
راضیست خدا از آنکه راضیست دلی
آزار خدا و خلق آزار دل است
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۲۷۸
از هر چه در این دایره موجود بود
مقصود شناسایی معبود بود
مقصود حق از وجود ما معرفتست
ور نی ز وجود ما چه مقصود بود
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۴۴۶
در طور فنا چو موسی از خود بگسل
مستانه عنان هستی از دست بهل
تا از شجر طیبه وادی عشق
فریاد انا الله زند از آتش دل
اهلی شیرازی : معمیات
بخش ۱۱ - انس
قلب روی اندوده نستانند در بازار حشر
خالصی باید که بیرون آید از آتش سلیم
اهلی شیرازی : سحر حلال
بخش ۵ - نعت سید المرسلین
احمد مرسل گل این کشته زار
دشمن او در ره دین کشته زار
گلبن درین بلبل معنی سرای
ساخته در گلشن اعلی سرای
گیسوی او کامده در پاکشان
مستی او در دل دریا کشان
جور از آن غالیه بر گیسویش
کافتد از آن سنبله برگی سویش
هر سر مویش شب و شبهای قدر
بر زده او بر سر خود پای قدر
زین شب مو رشته جان کوتهست
روز امید و شب آن کوتهست
مست وی از ساغر جان باده خوار
خصم وی از خار غم افتاده خوار
شد غم او در دل گردون نهان
بیشتر از حاصل گردون نه آن
طایر جان گشته هم آهنگ او
رهزن دین کرده هم آهنگ او
کرده حل مشکل ازو انس و جان
یافته آب و گل ازو انس و جان
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۱
آنان که وصل یار همی آرزو کنند
باید که خویش را بگدازند و او کنند
وقتست کز روانی می ساقیان بزم
پیمانه را حباب لب آب جو کنند
می نالی از نیی که به ناخن شکسته اند
این وای ناخنی به دلت گر فرو کنند
دیوانه وجه رشته ندارد مگر همان
تاری کشد ز جیب که چاکی رفو کنند
خون هزار ساده به گردن گرفته اند
آنان که گفته اند نکویان نکو کنند
لب تشنه جوی آب شمارد سراب را
می زیبد ار به هستی اشیا غلو کنند
از بس به شوق روی تو مست ست نوبهار
بوی می آید ار دهن غنچه بو کنند
پیمانه را به ماتم صهبا نشاندن ست
ای وای گر ز خاک وجودم سبو کنند
آلوده ریا نتوان بود غالبا
پاکست خرقه ای که به می شستشو کنند
غالب دهلوی : رباعیات
شمارهٔ ۹۶
راهی ست ز عبد تا حضور الله
خواهی تو درازگیر و خواهی کوتاه
این کوثر و طوبی که نشانها دارد
سرچشمه و سایه ای ست در نیمه راه
نجم‌الدین رازی : سایر اشعار
شمارهٔ ۵
عشق را گوهر برون از کون کانی دیگرست
کششتگان عشق را از وصل جانی دیگرست
عشق بی عین است و بی شین است و بی قاف ای پسر
عاشق عشق چنین هم از جهانی دیگرست
دانهٔ عشق جمالش چینهٔ هر مرغ نیست
مرغ آن دانه پریده ز آشیانی دیگرست
بر سر هر کوچه هر کس داستانی می زند
داستان عاشقان خود داستانی دیگرست
بی زبانان را که با وی در سحر گویند راز
خود ز جسمانی و روحانی زبانی دیگرست
طالع عشاق او بس بوالعجب افتاده است
کوکب مسعودشان از آسمانی دیگرست
آن گدایانی که دم از عشق رویش می زنند
هر یکی چون بنگری صاحب قرانی دیگرست
لاف عشق روی جانان از گزافی رو مزن
عاشقان روی او را خود نشانی دیگرست.
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۲
گردون، گلیم کهنهٔ غمخانهٔ کسی است
خورشید جام روزن کاشانهٔ کسی است
آن نشئه ای که هر دو جهان را حیات از اوست
ته جرعه ای ز شیشه و پیمانهٔ کسی است
زشتی گر آیدت به نظر طعنه اش مزن
محبوب جای دیگر و جانانهٔ کسی است
جز عشق نشوم و سخن دیگری ز کس
گوشم همیشه گرم به افسانهٔ کسی است
یوسف کجا و عشق زلیخا کجا یقین
این ماجرا ز همت مردانهٔ کسی است
جای گرفت نیست به مجنون که عقل کل
حیران خویش گشته و دیوانهٔ کسی است
دل از چراغ حسن سعیداست گرم سیر
شبگرد زلف و کاکل و پروانهٔ کسی است
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۷
امروز که نوبهار معنی است
دل بلبل گلعذار معنی است
معنی ز دو عالم است بیرون
خوشحال کسی که یار معنی است
در عالم غیب، ‌باز فکرم
پیوسته پی شکار معنی است
کبکی است خیال من خرامان
در دامن کوهسار معنی است
بیگانهٔ آشنا گدازی است
عمری است که این شعار معنی است
عقل از حرمش خبر ندارد
جز عشق که یار غار معنی است
با سیل سرشک [و] آه همراه
سرو لب جویبار معنی است
کیفی که خمار در پسش نیست
آن بادهٔ خوشگوار معنی است
بر درگه دل نهان سعیدا
ز اغیار در انتظار معنی است
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۹
دلا گنج روانی سوی این ویرانه می آید
نمی دانم چه در دل دارد آن مستانه می آید
دو عالم مدعی در پیش و پس جانانه می آید
نمی دانم چرا آن آشنا بیگانه می آید
تجلی طور را از رفتن موسی نمایان شد
فزون گردد جلای شمع چون پروانه می آید
مرا غفلت دوبالا می شود از وعظ بی معنی
که خواب اکثر گران از گفتن افسانه می آید
اگر در فکر توحیدی به دریای محبت شو
که از این بحر دایم گوهر یکدانه می آید
رجوع اهل عالم با سعیدا نیست از دانش
که طفلان جمع می آیند چون دیوانه می آید
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۰
اهل عرفان را نباشد فکر سبز و زرد و آل
هر چه افتد در کف دریا بود رزق حلال
گرد کلفت روشنی بخش ضمیر عارف است
خاکساران را غبار تن بود وجه کمال
عاشقان را نشکند پرهیز جز دیدار دوست
روزی آیینه موقوف است بر عکس جمال
ترک دنیا کردگان را دل ز کلفت فارغ است
در نمی یابد رخ آیینه را گرد ملال
پیش آن جمعی که قدر وصل را دانسته اند
حرف در ترک دو عالم می رود نی ترک مال
رمز خاموشی نمی دانند غیر از خامشان
کس نمی فهمد زبان لال را جز گوش لال
یا برو ز اهل حقیقت باش یا ز اهل مجاز
کی به یک جا راست می آید سعیدا حال و قال؟
سعیدا : رباعیات
شمارهٔ ۸۷
خواهی که رسی به دوست، از جان بگذر
و آن گاه ز دین و دل و ایمان بگذر
تا هیچ نماندت حجابی به میان
جز یار هر آنچه هست از آن بگذر