عبارات مورد جستجو در ۳۷۵ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۷
به شکر این که داری دست بر میخانه ای ساقی
مرا از دست غم بستان به یک پیمانه ای ساقی
مصفا کن ز عقل و هوش ارواح مقدس را
چمن را پاک کن از سبزهٔ بیگانه ای ساقی
خمار می پریشان دارد اوراق حواسم را
مرا شیرازه کن چون گل به یک پیمانه ای ساقی
اگر چه آب و خاک من عمارت بر نمی دارد
ز درد باده کن تعمیر این ویرانه ای ساقی
برآر از پردهٔ مینا شراب آشنارو را
خلاصی ده مرا زین عالم بیگانه ای ساقی
به خورشید سبک جولان، فلک بسیار می‌نازد
به دور انداز ساغر را تو هم مستانه ای ساقی
حریف بادهٔ بی‌غش، ز غشها پاک می‌باید
جدا کن عقل را از ما، چو کاه از دانه ای ساقی
کشاکش می‌برد هر ذره خاکم را به صحرایی
ز هم مگذار اجزای مرا بیگانه ای ساقی
مرا سرمای زهد خشک چند افسرده دل دارد؟
بریز از پرتو می، رنگ آتشخانه ای ساقی
نگردد پشتبان رطل گران گر قصر هستی را
به راهی می‌رود هر خشت این غمخانه ای ساقی
اگر از خاک برداری به یک پیمانه صائب را
چه کم می‌گردد از سامان این میخانه ای ساقی؟
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
قصیدهٔ ۳۳
گر به کوه اندر پلنگی بودمی
سخت فک و تیز چنگی بودمی
گه پی صید گوزنی رفتمی
گاه در دنبال رنگی بودمی
گاه در سوراخ غاری خفتمی
گاه بر بالای سنگی بودمی
صیدم از کهسار و آبم ز آبشار
فارغ از هر صلح و جنگی بودمی
گه خروشان بر کران مرغزار
گه شتابان زی النگی بودمی
یا به ابر اندر عقابی گشتمی
یا به بحر اندر نهنگی بودمی
بودمی شهدی برای خویشتن
بهر بدخواهان شرنگی بودمی
ایمن از هر کید و زرقی خفتمی
غافل از هر نام و ننگی بودمی
نه مرید شیخ و شابی گشتمی
نه اسیر خمر و بنگی بودمی
ور اسیر دام و مکری گشتمی
یا خود آماج خدنگی بودمی
غرقه در خون خفتمی یا در قفس
مانده زیر پالهنگی بودمی
مر مرا خوشتر که در این دیولاخ
خواجهٔ با ریو و رنگی بودمی
ملک‌الشعرای بهار : گزیده اشعار
تصنیف مرغ سحر
مرغ سحر ناله سر کن
داغ مرا تازه‌تر کن
زآه شرربار این قفس را
برشکن و زیر و زبر کن
بلبل پربسته! ز کنج قفس درآ
نغمهٔ آزادی نوع بشر سرا
وز نفسی عرصهٔ این خاک توده را
پر شرر کن
ظلم ظالم، جور صیاد
آشیانم داده بر باد
ای خدا! ای فلک! ای طبیعت!
شام تاریک ما را سحر کن
نوبهار است، گل به بار است
ابر چشمم ژاله‌بار است
این قفس چون دلم تنگ و تار است
شعله فکن در قفس، ای آه آتشین!
دست طبیعت! گل عمر مرا مچین
جانب عاشق، نگه ای تازه گل! از این
بیشتر کن
مرغ بیدل! شرح هجران مختصر، مختصر، مختصر کن
عمر حقیقت به سر شد
عهد و وفا پی‌سپر شد
نالهٔ عاشق، ناز معشوق
هر دو دروغ و بی‌اثر شد
راستی و مهر و محبت فسانه شد
قول و شرافت همگی از میانه شد
از پی دزدی وطن و دین بهانه شد
دیده تر شد
ظلم مالک، جور ارباب
زارع از غم گشته بی‌تاب
ساغر اغنیا پر می ناب
جام ما پر ز خون جگر شد
ای دل تنگ! ناله سر کن
از قویدستان حذر کن
از مساوات صرفنظر کن
ساقی گلچهره! بده آب آتشین
پردهٔ دلکش بزن، ای یار دلنشین!
ناله برآر از قفس، ای بلبل حزین!
کز غم تو، سینهٔ من پرشرر شد
کز غم تو سینهٔ من پرشرر، پرشرر، پرشرر شد
باباطاهر عریان همدانی : دوبیتی‌ها
دوبیتی شمارهٔ ۲۰
من آن رندم که گیرم از شهان باج
بپوشم جوشن و بر سر نهم تاج
فرو ناید سر مردان به نامرد
اگر دارم کشند مانند حلاج
باباطاهر عریان همدانی : دوبیتی‌ها
دوبیتی شمارهٔ ۴۴
خوشا آنانکه هر از بر ندانند
نه حرفی وانویسند و نه خوانند
چو مجنون سر نهند اندر بیابان
ازین گو گل روند آهو چرانند
باباطاهر عریان همدانی : دوبیتی‌ها
دوبیتی شمارهٔ ۵۰
مو آن رندم که نامم بی‌قلندر
نه خان دیرم نه مان دیرم نه لنگر
چو روج آیو بگردم گرد گیتی
چو شو آیو به خشتی وانهم سر
باباطاهر عریان همدانی : دوبیتی‌ها
دوبیتی شمارهٔ ۳۰۵
نپنداری که زندان خوشترم بی
سرم بو گوی میدان خوشترم بی
چو گلخن تار و تاریکه به چشمم
گلستان بی ته زندان خوشترم بی
شیخ بهایی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۲
از دام دفینه، خوب جستیم آخر
بر دامن فقر خود نشستیم آخر
مردانه گذشتیم، زآداب و رسوم
این کنده ز پای خود شکستیم آخر
شیخ بهایی : نان و حلوا
بخش ۲۳ - فی التشویق الی الا قلاع عن ادناس دارالغرور و التشویق الی الارتماس فی بحر الشراب الطهور
یا ندیمی ضاع عمری وانقضی
قم لاستدراک وقت قدمضی
واغسل الادناس عنی بالمدام
واملا الاقداح منها یا غلام
اعطنی کأسا من الخمر الطهور
انها مفتاح ابواب السرور
خلص الارواح من قیدالهموم
اطلق الاشباح من اسر الغموم
کاندرین ویرانهٔ پر وسوسه
دل گرفت از خانقاه و مدرسه
نی ز خلوت کام بردم، نی ز سیر
نی ز مسجد طرف بستم، نی ز دیر
عالمی خواهم از این عالم به در
تا به کام دل کنم خاکی به سر
صلح کل کردیم با کل بشر
تو به ما خصمی کن و نیکی نگر
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۱
زلف و خط دلکشش دام بنی آدمند
این دو بلای سیاه ولولهٔ عالمند
حلقه به گوشان شوق با المش خوش دلند
خانه به دوشان عشق با ستمش خرمند
راهروان صفا از همه دل واقفند
کارکنان خدا در همه جا محرمند
خاطر آزادگان بند کم و بیش نیست
مردم کوته نظر در غم بیش و کمند
عشق و سلامت مجو، زان که اسیران او
کشتهٔ تیغ بلا، غرقهٔ بحر غمند
چون سحری سر کنند از لب جان بخش او
بر تن دل مردگان روح دگر دردمند
اهل خرابات را خوار مبین کاین گروه
مالک آب حیات صاحب جام جمند
آیت پیغمبری داده بتان را خدا
زان که همه در جمال یوسف عیسی دمند
من به جنون خوش دلم زان که پری پیکران
شیفته را هم نشین سوخته را مرهمند
قتل فروغی خوش است زان که همه مهوشان
در سر این ماجرا کارنمای همند
عبید زاکانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶
جوق قلندرانیم در ما ریا نباشد
تزویر و زرق و سالوس آیین ما نباشد
در هیچ ملک با ما کس دوستی نورزد
در هیچ شهر ما را کس آشنا نباشد
گر نام ما ندانند بگذار تا ندانند
ور هیچمان نباشد بگذار تا نباشد
شوریدگان ما را در بند زر نبینی
دیوانگان ما را باغ و سرا نباشد
در لنگری که مائیم اندوه کس نبیند
در تکیه‌ای که مائیم غیر از صفا نباشد
از محتسب نترسیم وز شحنه غم نداریم
تسلیم گشتگان را بیم از بلا نباشد
با خار خوش برآئیم گر گل به دست ناید
بر خاک ره نشینیم گر بوریا نباشد
هرکس بهر گروهی دارد امید چیزی
ما را امیدگاهی، غیر از خدا نباشد
همچون عبید ما را در یوزه عار ناید
در مذهب قلندر عارف گدا نباشد
عبید زاکانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۴
هرگه که شبی خود را در میکده اندازیم
صد فتنه برانگیزیم صد کیسه بپردازیم
آن سر که بود در می وان راز که گویدنی
ما مونس آن سریم ما محرم آن رازیم
هر نغمه که پیش آرند ما با همه در شوریم
هر ساز که بنوازند ما با همه در سازیم
زین پیش کسی بودیم و امروز در این کشور
ما جمری بغدادیم ما بکروی شیرازیم
گر حکم کند سلطان کین باده براندازند
او باده براندازد ما بنک براندازیم
آنروز که در محشر مردم همه گرد آیند
ما با تو در آن غوغا دزدیده نظر بازیم
بر یاد تو هر ساعت مانند عبید اکنون
بزمی دگر افروزیم عیشی دگر آغازیم
سعدی : قطعات
شمارهٔ ۵۳
در جهان با مردمان دانی که چون باید گذاشت
آن قدر عمری که دارد مردم آزاد مرد؟
کاستینها تر کنند از بهر او از آب گرم
فی‌المثل گر بگذرد بر دامنش از باد سرد
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۴۶ - بیگاه به حضرت رفت در عذر آن گوید
تو آن فرزانهٔ آزاد مردی
که آزادی ز مادر با تو زادست
دلت گر یک زمان در بند ما شد
به ما بر دست فرمانت گشادست
اگر بی‌تو نشستی بود ما را
غرامت را به جانی ایستادست
تو گر گویی که روز آمد به آخر
حدیثی از سر انصاف و دادست
ولیکن چون تویی روز زمانه
ترا هر گه که بینم بامدادست
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۱۷۳ - در نصیحت
در جهان با مردمان دانی که چون باید گذاشت
آن قدر عمری که یابد مردم آزاد مرد
کاستینها در غم او ترکنند از آب گرم
فی‌المثل گز بگذرد بر دامن او باد سرد
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۴۱۴
شب تاریک و باد سرد و ابر تند و بارنده
غلاما خیز و آتش کن که هیزم داری افکنده
اگر از دود و آن آتش ترا مهمان فراز آید
تو از مال من آزادی که مهمان بهتر از بنده
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۴۷۱ - شکایت از زمانه
گر نیستی زمانه به جنگ و نبرد خلق
پیوسته با زمانه کجا در نبردمی
ور آسیای چرخ بر غمم نگرددی
در جوی آسیا متوطن نگردمی
آب مراد زیر پل کس نمی‌رود
ورنه قفا ز ورطهٔ طوفان نخوردمی
با من غم خرابی عالم به کلبه‌ای
کی جفت گرددی اگر آزاد و فردمی
نفسی که گر بدان دگری مبتلا شدی
من در خلاص او به مثل حمله بردمی
یا در مدد چو مهره میان بندمی به مهر
یا گوییا که حادثه را ناگزردمی
یا کعبتین جانب خود باز مالمی
یا خود بساط حاصل خود در نوردمی
بر هر که عرضه داشتم از من کرانه کرد
گویی که صورت غم و تیمار و دردمی
از خواجگان شهر چو یاری نیافتم
گر خواجه شهریار نبودی چه کردمی
آزاد کیست حلیهٔ مردان و ای دریغ
آن دستگاه کو که من آزاد مردمی
انوری : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۶۴
تا خرمن آز را دلت پیمانه‌ست
نزدیک تو جز حدیث نان افسانه‌ست
خوش‌باش که یک نیمه مرا در خانه‌ست
در سنبلهٔ سپهر اگر یک دانه‌ست
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۹۷۴
آمد آمد ترش ترش یعنی بس
میپندارد که من بترسم ز عسس
آن مرغ دلی که نیست در بند قفس
او را تو مترسان که نترسد از کس
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۷۴۴
ای شادی راز تو هزاران شادی
وز تو به خرابات هزار آبادی
وان سرو چمن را که کمین بندهٔ تست
از خدمتت آزاد و هزار آزادی