عبارات مورد جستجو در ۵۳ گوهر پیدا شد:
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۵
رفتم حباب وار ز خود در هوای موج
افتاده ام چو آب روان در قفای موج
در دجله... موج آب اوفتادگان
دارند زیر پهلوی خود بوریای موج
آب روان به یاد خرام تو هر زمان
صد چاک می زند به بر خود قبای موج
ز ابروی ناز ماهوشی یاد می دهد
هر لحظه این کمانکشی دلگشای موج
دیگر چه غم ز شورش و آشوب این محیط
گردیده است کشتی ما آشنای موج
آمد نسیم [زلفت و خوابم] ز سر گرفت
افتاده است بر سر [من هم] هوای موج
چشمم به بحر قطره زدن یاد می دهد
اشکم ناوفتاده عبث پیشوای موج
تا گردد از ملامت تردامنی خلاص
افکنده است بحر به گردن ردای موج
از اصل غیر فرع نشانی پدید نیست
ز این بحر کس ندیده سعیدا سوای موج
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۱
حشر آرام لقب آتش خس پوش من است
زهره زهر نما باده سر جوش من است؟
خندد از چهره خارم گل رخسار کسی
همچو دل آینه ای در بغل هوش من است
تا مروت نکشد خجلت رسوایی خویش
قفل زندان شکایت لب خاموش من است
گریه در پرده غیرت چقدر خنده نماست
خون خود خوردن و گلرنگ شدن جوش من است
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۳۰۸
ملامت می کنند از شورش حالی که من دارم
جنون دیوانه می گردد ز افعالی که من دارم
بنازم مغفرت را جوش بحر اضطراب است این
گریزد معصیت از ننگ اعمالی که من دارم
نگنجد در دل اندیشه سودایی که من دارم
نمی دانم چه خواهم کرد با حالی که من دارم
اسیرم بیخودی محوم نمی دانم که را دیدم
نگنجد در دل آیینه تمثالی که من دارم
قطران تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰
تا فتنه دلم بر آن لب میگونست
صبرم کم و عشق هر زمان افزونست
گویند برون فتاد رازت چونست
چون راز درون بود که دل بیرونست
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۲۳۲
با دل سخن خویش بگفتم به نهفت
کاین چشم من از عشق فلان دوش نخفت
من بودم و دل پس این سخن فاش که کرد
با دل سخن خویش نمی یارم گفت
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰
برون قدر من از جرگ گرفتاران شود پیدا
که در دوری بیاران قیمت یاران شود پیدا
ز جنبش کرد مژگان حال چشمت را بیان اما
ز بی‌تابی نبض احوال بیماران شود پیدا
به بزم اهل غفلت آنچه دانا می‌کشد داند
کسی در جرگ مستان گر ز هشیاران شود پیدا
زنند این قوم پر از حق‌پرستی لاف و میترسم
که گر کاوند بت از جیب دین‌داران شود پیدا
رضا باغی بود کانجا ز آتش سبزه می‌روید
چو خطی کز عذار لاله رخساران شود پیدا
چکد حسرت ز سر تا پایم آن حال دگرگونم
که گاه نزع بیمار از پرستاران شود پیدا
دلم را تازه‌روئی اشک غم مشتاق می‌بخشد
طراوت باغ را چندانکه از باران شود پیدا
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۴
گل آمد و لعلم ز دل سنگ برآورد
اشک ز تماشای چمن رنگ برآورد
می خواست ز مرغان چمن شور برآرد
یک نغمه مغنی به صد آهنگ برآورد
عشق آمد و در شهر دل آیین خرد دید
تا شهر به تاراج رود جنگ برآورد
مطرب ز برم خرقه سالوس به در کرد
گرد همه شهرم به دف و چنگ برآورد
شب نیست که از شادی بسیار نگریم
غم خوردن کم حوصله را تنگ برآورد
یک بار به عیب و هنر خویش ندیدم
در جیب و بغل آینه ام زنگ برآورد
در راه وفای تو نه طولیست نه عرضی
شوخی تو فرسنگ به فرسنگ برآورد
این خونشده دل بس که خرابست «نظیری »
در پیش تو نتوانمش از ننگ برآورد
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۶
حال بسیار ناخوشی دارم
خاطر پرمشوشی دارم
دل ز آهم پر است هان ای خصم
که پر از تیر ترکشی دارم
هست از آه شعله ناک عیان
که نهان در دل آتشی دارم
بنظر درنیایدم مه نو
چشم بر نعل ابرشی دارم
دل من می کشد بجایی و من
با دل خود کشاکشی دارم
سگ خود خواندم بنامیزد
چه بت آدمی‌وشی دارم
در قدح از زلال شعر رفیق
بادهٔ صاف بی‌غشی دارم
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸
گویم چو حال خود به تو، تغییر حال چیست
از من که آشنای توام انفعال چیست
از بس که شوق گفت و شنید است با توام
پرسم جواب، اگرچه ندانم سوال چیست
تا افکند حسود مرا از خیال یار
گوید زمان ، زمان که تو را در خیال چیست
گر آشنایی تو به اغیار گرم نیست
چون حرف آشنا شنوی،‌ انفعال چیست
میلی گذشت یار ز من مست و سرگران
حالم خراب دید و نپرسید حال چیست
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۵۰
خورشید که گرمی جهان را سبب است
از شعله آه من گرفتار شب است
ز آتشکده سینه من می خیزد
این دود سیه که حاصل تاب و تب است
امیر پازواری : پنج‌بیتی‌ها
شمارهٔ ۷
امیر گنه: می‌شُورنگ وُ چیرْ شو آهنگْ!
ترهْمن به چه نیرنگْ بیُورمْ شه چنگْ؟
لُو رنگ و دهُونْ تنگ وُ آوازه ته چنگ
دیمْ خُورهْ، سو آلْ مُونْگهْ، چش ته شو آهنگ
دوستره ونهْ که کَشْ هاییرمْ تنگاتنگْ
شُو سٰالْ بُو، تلا لال بُو، ستٰارهْ بُو لنگ
هرگز نپیسهْ اُویِ دله هچّی سَنْگ
هرگز نییهْ شویِ سیُو هیچْ اسپهْ رنگْ
دونایِ زَمُونْ گوهره، اینهْ مه ونگْ
وَرْزمْ گوهِر مهْرْ که نَوُو مرهْ ننگْ
نیما یوشیج : مجموعه اشعار
هنوز از شب...
هنوز از شب دمی باقی است، می خواند در او شبگیر
و شب تاب، از نهانجایش، به ساحل می زند سوسو.

به مانند چراغ من که سوسو می زند در پنجره ی من
به مانند دل من که هنوز از حوصله وز صبر من باقی است در او
به مانند خیال عشق تلخ من که می خواند

و مانند چراغ من که سوسو می زند در پنجره ی من
نگاه چشم سوزانش ـــ امیدانگیزـــ با من
در این تاریک منزل می زند سوسو.
مهدی اخوان ثالث : زمستان
سه شب
نخستین
روزنه‌ای از امید، گرم و گرامی
روشنی افکنده باز بر دل سردم
دایم از آن لذتی که خواهم آمد
مستم و با سرنوشت بد به نبردم
تا بردم گاهگاه وسوسه با خویش
کای دله دل! چشم ازین گناه فرو پوش
یاد گناهان دلپذیر گذشته
بانگ بر آرد که: ای شیطان! خاموش
وسوسهٔ تو به در دلم نکند راه
توبه کند، آنکه او گنه نتواند
گرگم و گرگ گرسنه‌ام من و گویم
مرگ مگر زهر توبه‌ام بچشاند
دومین
باز شب آمد، حرمسرای گناهان
باز در آن برگ لاله راه نکردیم
وای دلا! این چه بی فروغ شبی بود
حیف، گذشت امشب و گناه نکردیم
ای لب گرم من! ای ز تف عطش خشک
باش که سیرت کنم ز بوسهٔ شاداب
از لب و دندان و چهره‌ای که بر آنها
رشک برد لاله و ستاره و مهتاب
اخترکان! شب به خیر، خسته شدم باز
بسترم از انتظار خسته‌تر از من
خسته‌ام، اما خوشم که روح گناهان
شاد شود، شاد، تا شب دگر از من
آخرین
مست شعف می‌روم به بسترم امشب
بر دو لبم خنده، تا که خنده کند روز
باز ببینم سعادت تو چه قدر است
بستر خوشبختم! ای ... بستر پیروز