عبارات مورد جستجو در ۳۲۸۷ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۳۸
ببرد عقل و دلم را براق عشق معانی
مرا بپرس کجا برد؟ آن طرف که ندانی
بدان رواق رسیدم، که ماه و چرخ ندیدم
بدان جهان که جهان هم جدا شود ز جهانی
یکی دمیم امان ده، که عقل من به من آید
بگویمت صفت جان، تو گوش دار که جانی
ولیک پیش ترآ خواجه، گوش بر دهنم نه
که گوش دارد دیوار و این سری‌ست نهانی
عنایتی‌ست ز جانان، چنین غریب کرامت
ز راه گوش درآید، چراغ‌های عیانی
رفیق خضر خرد شو، به سوی چشمهٔ حیوان
که تا چو چشمهٔ خورشید، روز نورفشانی
چنان که گشت زلیخا، جوان به همت یوسف
جهان کهنه بیابد ازین ستاره جوانی
فروخورد مه و خورشید و قطب هفت فلک را
سهیل جان، چو برآید ز سوی رکن یمانی
دمی قراضهٔ دین را بگیر و زیر زبان نه
که تا به نقد ببینی، که در درونه چه کانی
فتاده‌‌‌‌یی به دهان‌ها،‌ همی‌گزندت مردم
لطیف و پخته چو نانی، بدان همیشه چنانی
چو ذره پای بکوبی، چو نور دست تو گیرد
ز سردی است و ز تری که همچو ریگ گرانی
چو آفتاب برآمد به خاک تیره بگوید
که چون قرین تو گشتم، تو صاحب دو قرانی
تو بز نه‌یی، که برآیی چراغپایه به بازی
که پیش گلهٔ شیران چو نره شیرشبانی
چراغ پنج حست را به نور دل بفروزان
حواس پنج نماز است و دل چو سبع مثانی
همی‌رسد ز سماوات، هر صبوح ندایی
که ره بری به نشانی، چو گرد ره بنشانی
سپس مکش چو مخنث، عنان عزم، که پیشت
دو لشکر است که در وی تو پیش رو چو سنانی
شکر به پیش تو آمد که برگشای دهان را
چرا ز دعوت شکر چو پسته بسته دهانی؟
بگیر طبلهٔ شکر، بخور به طبل، که نوشت
مکوب طبل فسانه، چرا حریف زبانی؟
ز شمس، مفخر تبریز، آفتاب پرستی
که اوست شمس معارف، رئیس شمس مکانی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۷۳
باده ده، ای ساقی هر متقی
بادهٔ شاهنشهی راوقی
جام سخن بخش که از تف او
گردد دیوار سیه منطقی
بردر و بشکن غم و اندیشه را
حاکم و سلطان و شه مطلقی
چون بگریزی نرسد در تو کس
ور بگریزیم تو خود سابقی
جنت حسنت چو تجلی کند
باغ شود دوزخ بر هر شقی
ظلمت و نور از تو تحیر درند
تا تو حقی یا که تو نور حقی
گشت شب و روز ز تو غرق نور
نیست مهت مغربی و مشرقی
لابه کنی، باده دهی رایگان
ساقی دریا صفت مشفقی
مست قبول آمد قلب و سلیم
زیرکی این جاست همه احمقی
زیرکی ار شرط خوشی‌‌ها بدی
باده نجستی خرد و موسقی
فرد چرایی تو اگر یارکی؟
از چه تو عذرایی اگر وامقی؟
غنچه صفت خویش ز گل درکشی
رو بکش آن خار، بدان لایقی
خار کشانند، اگر چه شهند
جز تو که بر گلشن جان عاشقی
خامش باش و بنگر فتح باب
چند پی هر سخن مغلقی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۹۶
بار من است او به چه نغزی، خواجه اگرچه همه مغزی
چون گذری بر سر کویش، پای نکونه که نلغزی
حدثنی صاحب قلبی، طهرلی جلدة کلبی
اضحکنی نور فوادی، اسکرنی شربة ربی
وز در بسته چو برنجی، شیوه کنی زود بقنجی؟
شیوه مکن، قنج رها کن، پست کن آن سر، که بگنجی
طاب لحبی حرکاتی، صار خساری برکاتی
انت حیاتی و تعدی، طال حیاتی بحیاتی
جان دل تو، دل جانی، قبلهٔ نظاره کنانی
چون که شود خیره نظرشان، از ره دلشان بکشانی
عمرک یا عمر و تولیٰ، زادک یا زید تحلیٰ
کم تنم اللیل؟ تنبه، قد ظهرالصبح، تجلیٰ
خانهٔ دل را دو دری کن، جانب جان راه بری کن
طالب دریای حیاتی، سنگ دلا، رو گهری کن
یا سندی انت جمالی، انت دلیلی ودلالی
کیف تجوز و تزجی، تعرض عنی لملالی
جان و روان، خیز روان کن، با شه شاهان سیران کن
هیچ بطی جوید کشتی؟ جان شده‌یی ترک مکان کن
قد طلع البدر علینا، قد وصل الوصل الینا
یا فئتی وافق بدر فیه نذرنا والینا
ای طربستان، چه لطیفی؟ ای سرمستان چه ظریفی؟
ده بخوری تو بدهی یک، کی بود این شرط حریفی؟
کل مساء و صباح یسکرناالعشق براح
قد یئس المخزن منا، التحق الحزن بصاح
بس کن، گفتار رها کن، باز شهی، قصد هوا کن
باز رو ای باز بدان شه، با شه خود عهد و وفا کن
بسکم الهجر فعودوا، فی طلب الوصل سعود
امتنع الوصل لشح، اجتنبوا الشح، وجودوا
مولوی : دفتر اول
بخش ۴ - از خداوند ولی‌التوفیق در خواستن توفیق رعایت ادب در همه حالها و بیان کردن وخامت ضررهای بی‌ادبی
از خدا جوییم توفیق ادب
بی‌ادب محروم گشت از لطف رب
بی‌ادب تنها نه خود را داشت بد
بلکه آتش در همه آفاق زد
مایده از آسمان درمی‌رسید
بی‌شری و بیع و بی‌گفت و شنید
در میان قوم موسی چند کس
بی‌ادب گفتند کو سیر و عدس؟
منقطع شد خوان و نان از آسمان
ماند رنج زرع و بیل و داس‌مان
باز، عیسی چون شفاعت کرد حق
خوان فرستاد و غنیمت بر طبق
باز گستاخان ادب بگذاشتند
چون گدایان زله‌ها برداشتند
لابه کرده عیسی ایشان را که این
دایم است و کم نگردد از زمین
بدگمانی کردن و حرص آوری
کفر باشد پیش خوان مهتری
زان گدارویان نادیده ز آز
آن در رحمت بر ایشان شد فراز
ابر بر ناید پی منع زکات
وز زنا افتد وبا اندر جهات
هرچه بر تو آید از ظلمات و غم
آن ز بی‌باکی و گستاخی‌ست هم
هرکه بی‌باکی کند در راه دوست
ره‌زن مردان شد و نامرد اوست
از ادب پرنور گشته‌ست این فلک
وز ادب معصوم و پاک آمد ملک
بد ز گستاخی کسوف آفتاب
شد عزازیلی ز جرأت رد باب
مولوی : دفتر اول
بخش ۴۱ - طنز و انکار کردن پادشاه جهود و قبول ناکردن نصیحت خاصان خویش
این عجایب دید آن شاه جهود
جز که طنز و جز که انکارش نبود
ناصحان گفتند از حد مگذران
مرکب استیزه را چندین مران
ناصحان را دست بست و بند کرد
ظلم را پیوند در پیوند کرد
بانگ آمد، کار چون این‌جا رسید
پای دار ای سگ که قهر ما رسید
بعد ازان آتش چهل گز برفروخت
حلقه گشت و آن جهودان را بسوخت
اصل ایشان بود آتش زابتدا
سوی اصل خویش رفتند انتها
هم ز آتش زاده بودند آن فریق
جزوها را سوی کل باشد طریق
آتشی بودند مؤمن‌سوز و بس
سوخت خود را آتش ایشان چو خس
آن که بوده‌ست امه الهاویه
هاویه آمد مر او را زاویه
مادر فرزند جویان وی است
اصل‌ها مر فرع‌ها را در پی است
آب‌ها در حوض اگر زندانی است
باد نشفش می‌کند کارکانی است
می‌رهاند، می‌برد تا معدنش
اندک اندک، تا نبینی بردنش
وین نفس، جان‌های ما را هم چنان
اندک اندک دزدد از حبس جهان
تا الیه یصعد اطیاب الکلم
صاعدا منا الی حیث علم
ترتقی انفاسنا بالمنتقی
متحفا منا الی دار البقا
ثم تأتینا مکافات المقال
ضعف ذاک رحمة من ذی الجلال
ثم یلجینا الی امثالها
کی ینال العبد مما نالها
هکذی تعرج وتنزل دایما
ذا فلا زلت علیه قایما
پارسی گوییم، یعنی این کشش
زان طرف آید که آمد آن چشش
چشم هر قومی به سویی مانده‌ است
کان طرف یک روز ذوقی رانده است
ذوق جنس از جنس خود باشد یقین
ذوق جزو از کل خود باشد ببین
یا مگر آن قابل جنسی بود
چون بدو پیوست، جنس او شود
همچو آب و نان که جنس ما نبود
گشت جنس ما و اندر ما فزود
نقش جنسیت ندارد آب و نان
زاعتبار آخر آن را جنس دان
ور ز غیر جنس باشد ذوق ما
آن مگر مانند باشد جنس را
آن که مانند است، باشد عاریت
عاریت باقی نماند عاقبت
مرغ را گر ذوق آید از صفیر
چون که جنس خود نیابد شد نفیر
تشنه را گر ذوق آید از سراب
چون رسد در وی گریزد، جوید آب
مفلسان هم خوش شوند از زر قلب
لیک آن رسوا شود در دار ضرب
تا زراندودیت از ره نفکند
تا خیال کژ تو را چه نفکند
از کلیله باز جو آن قصه را
وندر آن قصه طلب کن حصه را
مولوی : دفتر اول
بخش ۸۷ - تفسیر قول فریدالدین عطار قدس الله روحه تو صاحب نفسی ای غافل میان خاک خون می‌خور که صاحب‌دل اگر زهری خورد آن انگبین باشد
صاحب دل را ندارد آن زیان
گر خورد او زهر قاتل را عیان
زان که صحت یافت و از پرهیز رست
طالب مسکین میان تب در است
گفت پیغامبر که ای طالب جری
هان مکن با هیچ مطلوبی مری
در تو نمرودی‌ست، آتش در، مرو
رفت خواهی؟ اول ابراهیم شو
چون نه‌‌یی سباح و نه دریایی‌یی
در میفکن خویش از خودرایی‌یی
او ز آتش ورد احمر آورد
از زیان‌ها سود بر سر آورد
کاملی گر خاک گیرد، زر شود
ناقص ار زر برد، خاکستر شود
چون قبول حق بود آن مرد راست
دست او در کارها دست خداست
دست ناقص دست شیطان است و دیو
زان که اندر دام تکلیف است و ریو
جهل آید پیش او دانش شود
جهل شد علمی که در ناقص رود
هرچه گیرد علتی، علت شود
کفر گیرد کاملی، ملت شود
ای مری کرده پیاده با سوار
سر نخواهی برد، اکنون پای دار
مولوی : دفتر اول
بخش ۱۵۲ - اعتماد کردن هاروت و ماروت بر عصمت خویش و امیری اهل دنیا خواستن و در فتنه افتادن
همچو هاروت و چو ماروت شهیر
از بطر خوردند زهرآلود تیر
اعتمادی بودشان بر قدس خویش
چیست بر شیر اعتماد گاومیش؟
گرچه او با شاخ صد چاره کند
شاخ شاخش شیر نر پاره کند
گر شود پر شاخ همچون خارپشت
شیر خواهد گاو را ناچار کشت
گرچه صرصر بس درختان می‌کند
با گیاه تر وی احسان می‌کند
بر ضعیفی گیاه آن باد تند
رحم کرد، ای دل تو از قوت ملند
تیشه را زانبوهی شاخ درخت
کی هراس آید؟ ببرد لخت لخت
لیک بر برگی نکوبد خویش را
جز که بر نیشی نکوبد نیش را
شعله را زانبوهی هیزم چه غم؟
کی رمد قصاب از خیل غنم؟
پیش معنی چیست صورت؟ بس زبون
چرخ را معنیش می‌دارد نگون
تو قیاس از چرخ دولابی بگیر
گردشش از کیست؟ از عقل مشیر
گردش این قالب همچون سپر
هست از روح مستر ای پسر
گردش این باد از معنی اوست
همچو چرخی کان اسیر آب جوست
جر و مد و دخل و خرج این نفس
از که باشد؟ جز ز جان پر هوس؟
گاه جیمش می‌کند، گه حا و دال
گاه صلحش می‌کند، گاهی جدال
گه یمینش می‌برد، گاهی یسار
گه گلستانش کند، گاهیش خار
هم‌چنین این باد را یزدان ما
کرده بد بر عاد همچون اژدها
باز هم آن باد را بر مؤمنان
کرده بد صلح و مراعات و امان
گفت المعنی هوالله شیخ دین
بحر معنی‌های رب العالمین
جمله اطباق زمین و آسمان
همچو خاشاکی در آن بحر روان
حمله‌ها و رقص خاشاک اندر آب
هم ز آب آمد به وقت اضطراب
چون که ساکن خواهدش کرد از مرا
سوی ساحل افکند خاشاک را
چون کشد از ساحلش در موج‌گاه
آن کند با او که صرصر با گیاه
این حدیث آخر ندارد، باز ران
جانب هاروت و ماروت ای جوان
مولوی : دفتر دوم
بخش ۱۳ - تمامی قصهٔ زنده شدن استخوانها به دعای عیسی علیه السلام
خواند عیسی نام حق بر استخوان
از برای التماس آن جوان
حکم یزدان از پی آن خام مرد
صورت آن استخوان را زنده کرد
از میان برجست یک شیر سیاه
پنجه‌‌یی زد،کرد نقشش را تباه
کله‌اش برکند، مغزش ریخت زود
مغز جوزی کندرو مغزی نبود
گر ورا مغزی بدی اشکستنش
خود نبودی نقص الا بر تنش
گفت عیسی چون شتابش کوفتی؟
گفت زان رو که تو زو آشوفتی
گفت عیسی چون نخوردی خون مرد؟
گفت در قسمت نبودم رزق خورد
ای بسا کس همچو آن شیر ژیان
صید خود ناخورده رفته از جهان
قسمتش کاهی نه و حرصش چو کوه
وجه نه و کرده تحصیل وجوه
ای میسر کرده بر ما در جهان
سخره و بیگار، ما را وارهان
طعمه بنموده به ما، وان بوده شست
آن‌چنان بنما به ما آن را که هست
گفت آن شیر ای مسیحا این شکار
بود خالص از برای اعتبار
گر مرا روزی بدی اندر جهان
خود چه کارستی مرا با مردگان؟
این سزای آن که یابد آب صاف
همچو خر در جو بمیرد از گزاف
گر بداند قیمت آن جوی خر
او به جای پا نهد در جوی سر
او بیابد آن‌چنان پیغامبری
میر آبی، زندگانی‌پروری
چون نمیرد پیش او، کز امر کن
ای امیر آب ما را زنده کن
هین، سگ نفس تو را زنده مخواه
کو عدو جان توست از دیرگاه
خاک بر سر استخوانی را که آن
مانع این سگ بود از صید جان
سگ نه‌یی، بر استخوان چون عاشقی؟
دیوچه‌وار از چه بر خون عاشقی؟
آن چه چشم است آن که بیناییش نیست؟
زامتحان‌ها جز که رسواییش نیست
سهو باشد ظن‌ها را گاه گاه
این چه ظن است این که کور آمد ز راه؟
دیده آ بر دیگران نوحه‌گری
مدتی بنشین و بر خود می‌گری
زابر گریان شاخ سبز و تر شود
زان که شمع از گریه روشن‌تر شود
هر کجا نوحه کنند، آن‌جا نشین
زان که تو اولی‌تری اندر حنین
زان که ایشان در فراق فانی‌اند
غافل از عمر بقای جانی‌اند
زان که بر دل نقش تقلید است بند
رو به آب چشم، بندش را برند
زان که تقلید آفت هر نیکوی‌ست
که بود تقلید، اگر کوه قوی‌ست
گر ضریری لمتر است و تیز خشم
گوشت ‌پاره‌ش دان چو او را نیست چشم
گر سخن گوید ز مو باریک‌تر
آن سرش را زان سخن نبود خبر
مستی‌یی دارد ز گفت خود، ولیک
از بر وی تا به می راهی‌ست نیک
همچو جوی است او، نه او آبی خورد
آب ازو بر آب‌خوران بگذرد
آب در جو زان نمی‌گیرد قرار
زان که آن جو نیست تشنه و آب‌خوار
همچو نایی نالهٔ زاری کند
لیک بیگار خریداری کند
نوحه‌گر باشد مقلد در حدیث
جز طمع نبود مراد آن خبیث
نوحه‌گر گوید حدیث سوزناک
لیک کو سوز دل و دامان چاک؟
از محقق تا مقلد فرق‌هاست
کین چو داوود است و آن دیگر صداست
منبع گفتار این سوزی بود
وان مقلد کهنه‌آموزی بود
هین مشو غره بدان گفت حزین
بار بر گاو است و بر گردون حنین
هم مقلد نیست محروم از ثواب
نوحه‌گر را مزد باشد در حساب
کافر و مؤمن خدا گویند، لیک
در میان هر دو فرقی هست نیک
آن گدا گوید خدا از بهر نان
متقی گوید خدا از عین جان
گر بدانستی گدا از گفت خویش
پیش چشم او نه کم ماندی، نه بیش
سال‌ها گوید خدا آن نان‌خواه
همچو خر مصحف کشد از بهر کاه
گر به دل درتافتی گفت لبش
ذره ذره گشته بودی قالبش
نام دیوی ره برد در ساحری
تو به نام حق پشیزی می‌بری
مولوی : دفتر دوم
بخش ۱۴ - خاریدن روستایی در تاریکی شیر را بظن آنک گاو اوست
روستایی گاو در آخر ببست
شیر گاوش خورد و بر جایش نشست
روستایی شد در آخر سوی گاو
گاو را می‌جست شب آن کنجکاو
دست می‌مالید بر اعضای شیر
پشت و پهلو، گاه بالا، گاه زیر
گفت شیر ار روشنی افزون شدی
زهره‌اش بدریدی و دل خون شدی
این چنین گستاخ زان می‌خاردم
کو درین شب گاو می‌پنداردم
حق همی‌گوید که ای مغرور کور
نه ز نامم پاره پاره گشت طور؟
که لو انزلنا کتابا للجبل
لانصدع ثم انقطع ثم ارتحل
از من ار کوه احد واقف بدی
پاره گشتی و دلش پر خون شدی
از پدر وز مادر این بشنیده‌‌یی
لاجرم غافل درین پیچیده‌‌یی
گر تو بی‌تقلید ازین واقف شوی
بی‌نشان از لطف چون هاتف شوی
بشنو این قصه پی تهدید را
تا بدانی آفت تقلید را
مولوی : دفتر دوم
بخش ۳۱ - ظاهر شدن فضل و زیرکی لقمان پیش امتحان کنندگان
هر طعامی کآوریدندی به وی
کس سوی لقمان فرستادی ز پی
تا که لقمان دست سوی آن برد
قاصدا، تا خواجه پس‌خورده‌ش خورد
سؤر او خوردی و شور انگیختی
هر طعامی کو نخوردی ریختی
ور بخوردی بی‌دل و بی‌اشتها
این بود پیوندی بی‌انتها
خربزه آورده بودند ارمغان
گفت رو فرزند، لقمان را بخوان
چون برید و داد او را یک برین
همچو شکر خوردش و چون انگبین
از خوشی که خورد، داد او را دوم
تا رسید آن کرچ‌ها تا هفدهم
ماند کرچی، گفت این را من خورم
تا چه شیرین خربزه‌ است این بنگرم
او چنین خوش می‌خورد کز ذوق او
طبع‌ها شد مشتهی و لقمه‌جو
چون بخورد، از تلخی‌اش آتش فروخت
هم زبان کرد آبله، هم حلق سوخت
ساعتی بی‌خود شد از تلخی آن
بعد ازان گفتش که ای جان و جهان
نوش چون کردی تو چندین زهر را؟
لطف چون انگاشتی این قهر را؟
این چه صبر است؟ این صبوری ازچه روست؟
یا مگر پیش تو این جانت عدوست؟
چون نیاوردی به حیلت حجتی
که مرا عذری‌ست، بس کن ساعتی؟
گفت من از دست نعمت‌بخش تو
خورده‌ام چندان که از شرمم دوتو
شرمم آمد که یکی تلخ از کفت
من ننوشم، ای تو صاحب‌معرفت
چون همه اجزام از انعام تو
رسته‌اند و غرق دانه و دام تو
گر ز یک تلخی کنم فریاد و داد
خاک صد ره بر سر اجزام باد
لذت دست شکربخشت به داشت
اندرین بطیخ تلخی کی گذاشت؟
از محبت تلخ‌ها شیرین شود
از محبت مس‌ها زرین شود
از محبت دردها صافی شود
از محبت دردها شافی شود
از محبت مرده زنده می‌کنند
از محبت شاه بنده می‌کنند
این محبت هم نتیجه‌ی دانش است
کی گزافه بر چنین تختی نشست؟
دانش ناقص کجا این عشق زاد؟
عشق زاید ناقص، اما بر جماد
بر جمادی رنگ مطلوبی چو دید
از صفیری بانگ محبوبی شنید
دانش ناقص نداند فرق را
لاجرم خورشید داند برق را
چون که ملعون خواند ناقص را رسول
بود در تأویل نقصان عقول
زان که ناقص‌تن بود مرحوم رحم
نیست بر مرحوم لایق، لعن و زخم
نقص عقل است آن که بد رنجوری است
موجب لعنت، سزای دوری است
زان که تکمیل خردها دور نیست
لیک تکمیل بدن مقدور نیست
کفر و فرعونی هر گبر بعید
جمله از نقصان عقل آمد پدید
بهر نقصان بدن آمد فرج
در نبی که ما علی الاعمی حرج
برق آفل باشد و بس بی‌وفا
آفل از باقی ندانی بی‌صفا
برق خندد، بر که می‌خندد؟ بگو
بر کسی که دل نهد بر نور او
نورهای چرخ ببریده‌پی است
آن چو لا شرقی و لا غربی کی است؟
برق را خو یخطف الابصار دان
نور باقی را همه انصار دان
بر کف دریا فرس را راندن
نامه‌یی در نور برقی خواندن
از حریصی عاقبت نادیدن است
بر دل و بر عقل خود خندیدن است
عاقبت بین است عقل از خاصیت
نفس باشد کو نبیند عاقبت
عقل کو مغلوب نفس، او نفس شد
مشتری مات زحل شد، نحس شد
هم درین نحسی بگردان این نظر
در کسی که کرد نحست درنگر
آن نظر که بنگرد این جر و مد
او ز نحسی سوی سعدی نقب زد
زان همی گرداندت حالی به حال
ضد به ضد پیداکنان در انتقال
تا که خوفت زاید از ذات الشمال
لذت ذات الیمین، یرجی الرجال
تا دو پر باشی که مرغ یک‌پره
عاجز آمد از پریدن ای سره
یا رها کن تا نیایم در کلام
یا بده دستور تا گویم تمام
ورنه این خواهی نه آن، فرمان تو راست
کس چه داند مر تو را مقصد کجاست؟
جان ابراهیم باید تا به نور
بیند اندر نار فردوس و قصور
پایه پایه بر رود بر ماه و خور
تا نماند همچو حلقه بند در
چون خلیل از آسمان هفتمین
بگذرد که لا احب الآفلین
این جهان تن غلط‌انداز شد
جز مر آن را کو ز شهوت باز شد
مولوی : دفتر دوم
بخش ۵۹ - دوم بار در سخن کشیدن سایل آن بزرگ را تا حال او معلوم‌تر گردد
گفت آن طالب که آخر یک نفس
ای سواره بر نی این سو ران فرس
راند سوی او که هین، زوتر بگو
کاسپ من بس توسن است و تندخو
تا لگد بر تو نکوبد زود باش
از چه می‌پرسی؟ بیانش کن تو فاش
او مجال راز دل گفتن ندید
زو برون شو کرد و در لاغش کشید
گفت می‌خواهم درین کوچه زنی
کیست لایق از برای چون منی؟
گفت سه گونه زن‌اند اندر جهان
آن دو رنج و این یکی گنج روان
آن یکی را چون بخواهی، کل تو راست
وان دگر نیمی تو را، نیمی جداست
وان سیم هیچ او تو را نبود بدان
این شنودی دور شو، رفتم روان
تا تو را اسپم نپراند لگد
که بیفتی، برنخیزی تا ابد
شیخ راند اندر میان کودکان
بانگ زد باری دگر او را جوان
که بیا آخر بگو تفسیر این
این زنان سه نوع گفتی، برگزین
راند سوی او و گفتش بکر، خاص
کل تو را باشد، ز غم یابی خلاص
وان که نیمی آن تو، بیوه بود
وان که هیچ است، آن عیال با ولد
چون ز شوی اولش کودک بود
مهر و کل خاطرش آن سو رود
دور شو تا اسب نندازد لگد
سم اسب توسنم بر تو رسد
های هویی کرد شیخ و باز راند
کودکان را باز سوی خویش خواند
باز بانگش کرد آن سایل بیا
یک سوآلم ماند ای شاه کیا
باز راند این سو بگو زوتر چه بود
که ز میدان آن بچه گویم ربود؟
گفت ای شه با چنین عقل و ادب
این چه شید است؟ این چه فعل است؟ ای عجب
تو ورای عقل کلی در بیان
آفتابی در جنون، چونی نهان؟
گفت این اوباش رایی می‌زنند
تا درین شهر خودم قاضی کنند
دفع می‌گفتم، مرا گفتند نی
نیست چون تو عالمی، صاحب فنی
با وجود تو حرام است و خبیث
که کم از تو در قضا گوید حدیث
در شریعت نیست دستوری که ما
کمتر از تو شه کنیم و پیشوا
زین ضرورت گیج و دیوانه شدم
لیک در باطن همانم که بدم
عقل من گنج است و من ویرانه‌ام
گنج اگر پیدا کنم، دیوانه‌ام
اوست دیوانه که دیوانه نشد
این عسس را دید و در خانه نشد
دانش من جوهر آمد، نه عرض
این بهایی نیست بهر هر غرض
کان قندم، نیستان شکرم
هم ز من می‌روید و من می‌خورم
علم تقلیدی و تعلیمی‌ست آن
کز نفور مستمع دارد فغان
چون پی دانه نه بهر روشنی‌ست
همچو طالب‌علم دنیای دنی‌ست
طالب علم است بهر عام و خاص
نه که تا یابد ازین عالم خلاص
همچو موشی هر طرف سوراخ کرد
چون که نورش راند از در گفت برد
چون که سوی دشت و نورش ره نبود
هم در آن ظلمات جهدی می‌نمود
گر خدایش پر دهد، پر خرد
برهد از موشی و چون مرغان پرد
ور نجوید پر، بماند زیر خاک
ناامید از رفتن راه سماک
علم گفتاری که آن بی‌جان بود
عاشق روی خریداران بود
گرچه باشد وقت بحث علم زفت
چون خریدارش نباشد، مرد و رفت
مشتری من خدای‌ست او مرا
می‌کشد بالا که الله اشتریٰ
خون بهای من جمال ذوالجلال
خون بهای خود خورم کسب حلال
این خریداران مفلس را بهل
چه خریداری کند؟ یک مشت گل
گل مخور، گل را مخر، گل را مجو
زان که گل‌خوار است دایم زردرو
دل بخور، تا دایما باشی جوان
از تجلی چهره‌ات چون ارغوان
یارب این بخشش نه حد کار ماست
لطف تو لطف خفی را خود سزاست
دست گیر از دست ما، ما را بخر
پرده را بردار و پرده‌ی ما مدر
باز خر ما را ازین نفس پلید
کاردش تا استخوان ما رسید
از چو ما بیچارگان این بند سخت
کی گشاید؟ ای شه بی‌تاج و تخت
این چنین قفل گران را ای ودود
کی تواند جز که فضل تو گشود؟
ما ز خود سوی تو گردانیم سر
چون تویی از ما به ما نزدیک تر
این دعا هم بخشش و تعلیم توست
گرنه در گلخن گلستان از چه رست؟
در میان خون و روده فهم و عقل
جز ز اکرام تو نتوان کرد نقل
از دو پاره پیه این نور روان
موج نورش می‌زند بر آسمان
گوشت‌پاره که زبان آمد ازو
می‌رود سیلاب حکمت همچو جو
سوی سوراخی که نامش گوش‌هاست
تا به باغ جان که میوه‌ش هوش‌هاست
شاه‌راه باغ جان‌ها شرع اوست
باغ و بستان‌های عالم فرع اوست
اصل و سرچشمه‌ی خوشی آن است آن
زود تجری تحتها الانهار خوان
مولوی : دفتر دوم
بخش ۹۳ - کرامات ابراهیم ادهم قدس الله سره بر لب دریا
هم ز ابراهیم ادهم آمده‌ست
کو ز راهی بر لب دریا نشست
دلق خود می‌دوخت آن سلطان جان
یک امیری آمد آن‌جا ناگهان
آن امیر از بندگان شیخ بود
شیخ را بشناخت، سجده کرد زود
خیره شد در شیخ و اندر دلق او
شکل دیگر گشته خلق و خلق او
کو رها کرد آن چنان ملکی شگرف
برگزید آن فقر بس باریک‌حرف
ترک کرد او ملک هفت اقلیم را
می‌زند بر دلق سوزن چون گدا
شیخ واقف گشت از اندیشه‌اش
شیخ چون شیر است و دل‌ها بیشه‌اش
چون رجا و خوف در دل‌ها روان
نیست مخفی بر وی اسرار جهان
دل نگه دارید ای بی‌حاصلان
در حضور حضرت صاحب‌دلان
پیش اهل تن ادب بر ظاهر است
که خدا زیشان نهان را ساتر است
پیش اهل دل ادب بر باطن است
زان که دلشان بر سرایر فاطن است
تو به عکسی، پیش کوران بهر جاه
با حضور آیی، نشینی پایگاه
پیش بینایان کنی ترک ادب
نار شهوت را ازان گشتی حطب
چون نداری فطنت و نور هدیٰ
بهر کوران روی را می‌زن جلا
پیش بینایان حدث در روی مال
ناز می‌کن با چنین گندیده حال
شیخ سوزن زود در دریا فکند
خواست سوزن را به آواز بلند
صد هزاران ماهی اللٰهی‌یی
سوزن زر در لب هر ماهی‌یی
سر برآوردند از دریای حق
که بگیر ای شیخ سوزن‌های حق
رو بدو کرد و بگفتش ای امیر
ملک دل به یا چنان ملک حقیر؟
این نشان ظاهر است، این هیچ نیست
تا به باطن در روی بینی، تو بیست
سوی شهر از باغ شاخی آورند
باغ و بستان را کجا آن‌جا برند؟
خاصه باغی کین فلک یک برگ اوست
بلکه آن مغز است و این عالم چو پوست
بر نمی‌داری سوی آن باغ گام
بوی افزون جوی و کن دفع زکام
تا که آن بو جاذب جانت شود
تا که آن بو نور چشمانت شود
گفت یوسف ابن یعقوب نبی
بهر بو القوا علیٰ وجه ابی
بهر این بو گفت احمد در عظات
دایما قرة عینی فی الصلٰوة
پنج حس با همدگر پیوسته‌اند
رسته این هر پنج از اصلی بلند
قوت یک قوت باقی شود
مابقی را هر یکی ساقی شود
دیدن دیده فزاید عشق را
عشق در دیده فزاید صدق را
صدق بیداری هر حس می‌شود
حس‌ها را ذوق مونس می‌شود
مولوی : دفتر دوم
بخش ۹۴ - آغاز منور شدن عارف بنور غیب‌بین
چون یکی حس در روش بگشاد بند
ما بقی حس‌ها همه مبدل شوند
چون یکی حس غیر محسوسات دید
گشت غیبی بر همه حس‌ها پدید
چون ز جو جست از گله یک گوسفند
پس پیاپی جمله زان سو برجهند
گوسفندان حواست را بران
در چرا، از اخرج المرعیٰ چران
تا در آن‌جا سنبل و ریحان چرند
تا به گلزار حقایق ره برند
هر حست پیغامبر حس‌ها شود
تا یکایک سوی آن جنت رود
حس‌ها با حس تو گویند راز
بی حقیقت، بی‌زبان و بی‌مجاز
کین حقیقت قابل تأویل‌هاست
وین توهم مایۀ تخییل‌هاست
آن حقیقت را که باشد از عیان
هیچ تأویلی نگنجد در میان
چون که هر حس بندهٔ حس تو شد
مر فلک‌ها را نباشد از تو بد
چون که دعوی‌یی رود در ملک پوست
مغز آن کی بود؟ قشر آن اوست
چون تنازع درفتد در تنگ کاه
دانه آن کیست؟ آن را کن نگاه
پس فلک قشر است و نور روح مغز
این پدید است، آن خفی، زین رو ملغز
جسم ظاهر، روح مخفی آمده‌ست
جسم همچون آستین، جان همچو دست
باز عقل از روح مخفی‌تر پرد
حس سوی روح زوتر ره برد
جنبشی بینی، بدانی زنده است
این ندانی که ز عقل آکنده است
تا که جنبش‌های موزون سر کند
جنبش مس را به دانش زر کند
زان مناسب آمدن افعال دست
فهم آید مر تو را که عقل هست
روح وحی از عقل پنهان‌تر بود
زان که او غیبی‌ست، او زان سر بود
عقل احمد از کسی پنهان نشد
روح وحیش مدرک هر جان نشد
روح وحیی را مناسب‌هاست نیز
درنیابد عقل، کآن آمد عزیز
گه جنون بیند، گهی حیران شود
زان که موقوف است تا او آن شود
چون مناسب‌های افعال خضر
عقل موسیٰ بود در دیدش کدر
نامناسب می‌نمود افعال او
پیش موسیٰ چون نبودش حال او
عقل موسی چون شود در غیب بند
عقل موشی خود کی است ای ارجمند؟
علم تقلیدی بود بهر فروخت
چون بیابد مشتری خوش برفروخت
مشتری علم تحقیقی حق است
دایما بازار او با رونق است
لب ببسته، مست در بیع و شریٰ
مشتری بی‌حد که الله اشتریٰ
درس آدم را فرشته مشتری
محرم درسش نه دیو است و پری
آدم انبئهم بأسما درس گو
شرح کن اسرار حق را مو به مو
آن چنان کس را که کوته‌بین بود
در تلون غرق و بی‌تمکین بود
موش گفتم زان که در خاک است جاش
خاک باشد موش را جای معاش
راه‌ها داند، ولی در زیر خاک
هر طرف او خاک را کرده‌ست چاک
نفس موشی نیست الا لقمه‌رند
قدر حاجت موش را عقلی دهند
زان که بی‌حاجت خداوند عزیز
می‌نبخشد هیچ کس را هیچ چیز
گر نبودی حاجت عالم، زمین
نافریدی هیچ رب العالمین
وین زمین مضطرب محتاج کوه
گر نبودی، نافریدی پر شکوه
ور نبودی حاجت افلاک هم
هفت گردون ناوریدی از عدم
آفتاب و ماه و این استارگان
جز به حاجت کی پدید آمد عیان؟
پس کمند هست‌ها حاجت بود
قدر حاجت مرد را آلت دهد
پس بیفزا حاجت ای محتاج زود
تا بجوشد در کرم دریای جود
این گدایان بر ره و هر مبتلا
حاجت خود می‌نماید خلق را
کوری و شلی و بیماری و درد
تا ازین حاجت بجنبد رحم مرد
هیچ گوید نان دهید ای مردمان
که مرا مال است و انبار است و خوان؟
چشم ننهاده‌ست حق در کورموش
زان که حاجت نیست چشمش بهر نوش
می‌تواند زیست بی‌چشم و بصر
فارغ است از چشم او در خاک تر
جز به دزدی او برون ناید ز خاک
تا کند خالق ازان دزدیش پاک
بعد ازان پر یابد و مرغی شود
چون ملایک جانب گردون رود
هر زمان در گلشن شکر خدا
او برآرد همچو بلبل صد نوا
کی رهاننده مرا از وصف زشت
ای کننده دوزخی را تو بهشت
در یکی پیهی نهی تو روشنی
استخوانی را دهی سمع ای غنی
چه تعلق آن معانی را به جسم؟
چه تعلق فهم اشیا را به اسم؟
لفظ چون وکر است و معنی طایر است
جسم جوی و روح آب سایر است
او روان است و تو گویی واقف است
او دوان است و تو گویی عاکف است
گر نبینی سیر آب از چاک‌ها
چیست بر وی نو به نو خاشاک‌ها؟
هست خاشاک تو صورت‌های فکر
نو به نو در می‌رسد اشکال بکر
روی آب و جوی فکر اندر روش
نیست بی‌خاشاک محبوب و وحش
قشرها بر روی این آب روان
از ثمار باغ غیبی شد دوان
قشرها را مغز اندر باغ جو
زان که آب از باغ می‌آید به جو
گر نبینی رفتن آب حیات
بنگر اندر جوی و این سیر نبات
آب چون انبه‌تر آید در گذر
زو کند قشر صور زوتر گذر
چون به غایت تیز شد این جو روان
غم نپاید در ضمیر عارفان
چون به غایت ممتلی بود و شتاب
پس نگنجید اندرو الٰا که آب
مولوی : دفتر دوم
بخش ۹۵ - طعن زدن بیگانه در شیخ و جواب گفتن مرید شیخ او را
آن یکی یک شیخ را تهمت نهاد
کو بد است و نیست بر راه رشاد
شارب خمر است و سالوس و خبیث
مر مریدان را کجا باشد مغیث؟
آن یکی گفتش ادب را هوش دار
خرد نبود این چنین ظن بر کبار
دور ازو و دور ازان اوصاف او
که ز سیلی تیره گردد صاف او
این چنین بهتان منه بر اهل حق
کین خیال توست، برگردان ورق
این نباشد، ور بود ای مرغ خاک
بحر قلزم را ز مرداری چه باک؟
نیست دون القلتین و حوض خرد
کی تواند قطره‌ایش از کار برد؟
آتش ابراهیم را نبود زیان
هر که نمرودی‌ست گو می‌ترس ازان
نفس نمرود است و عقل و جان خلیل
روح در عین است و نفس اندر دلیل
این دلیل راه رهرو را بود
کو به هر دم در بیابان گم شود
واصلان را نیست جز چشم و چراغ
از دلیل و راهشان باشد فراغ
گر دلیلی گفت آن مرد وصال
گفت بهر فهم اصحاب جدال
بهر طفل نو پدر تی‌تی کند
گرچه عقلش هندسه‌ی گیتی کند
کم نگردد فضل استاد از علو
گر الف چیزی ندارد گوید او
از پی تعلیم آن بسته‌دهن
از زبان خود برون باید شدن
در زبان او بباید آمدن
تا بیاموزد ز تو او علم و فن
پس همه خلقان چون طفلان وی‌اند
لازم است این پیر را در وقت پند
آن مرید شیخ بد گوینده را
آن به کفر و گمرهی آکنده را
گفت خود را تو مزن بر تیغ تیز
هین مکن با شاه و با سلطان ستیز
حوض با دریا اگر پهلو زند
خویش را از بیخ هستی برکند
نیست بحری کو کران دارد که تا
تیره گردد او ز مردار شما
کفر را حد است و اندازه بدان
شیخ و نور شیخ را نبود کران
پیش بی‌حد هرچه محدود است لاست
کل شیء غیر وجه الله فناست
کفر و ایمان نیست آن‌جایی که اوست
زان که او مغز است، وین دو رنگ و پوست
این فناها پردهٔ آن وجه گشت
چون چراغ خفیه اندر زیر طشت
پس سر این تن حجاب آن سر است
پیش آن سر این سر تن کافر است
کیست کافر؟ غافل از ایمان شیخ
کیست مرده؟ بی‌خبر از جان شیخ
جان نباشد جز خبر در آزمون
هر که را افزون خبر، جانش فزون
جان ما از جان حیوان بیش‌تر
از چه؟ زان رو که فزون دارد خبر
پس فزون از جان ما جان ملک
کو منزه شد ز حس مشترک
وز ملک جان خداوندان دل
باشد افزون تر، تحیر را بهل
زان سبب آدم بود مسجودشان
جان او افزون تر است از بودشان
ورنه بهتر را سجود دون‌تری
امر کردن هیچ نبود در خوری
کی پسندد عدل و لطف کردگار
که گلی سجده کند در پیش خار؟
جان چو افزون شد، گذشت از انتها
شد مطیعش جان جمله چیزها
مرغ و ماهی و پری و آدمی
زان که او بیش است و ایشان در کمی
ماهیان سوزنگر دلقش شوند
سوزنان را رشته‌ها تابع بوند
مولوی : دفتر دوم
بخش ۱۰۰ - کشیدن موش مهار شتر را و معجب شدن موش در خود
موشکی در کف مهار اشتری
در ربود و شد روان او از مری
اشتر از چستی که با او شد روان
موش غره شد که هستم پهلوان
بر شتر زد پرتو اندیشه‌اش
گفت بنمایم تو را، تو باش خوش
تا بیامد بر لب جوی بزرگ
کندرو گشتی زبون پیل سترگ
موش آن‌جا ایستاد و خشک گشت
گفت اشتر ای رفیق کوه و دشت
این توقف چیست؟ حیرانی چرا؟
پا بنه مردانه، اندر جو درآ
تو قلاووزی و پیش‌آهنگ من
درمیان ره مباش و تن مزن
گفت این آب شگرف است و عمیق
من همی‌ترسم ز غرقاب ای رفیق
گفت اشتر تا ببینم حد آب
پا درو بنهاد آن اشتر شتاب
گفت تا زانوست آب ای کور موش
از چه حیران گشتی و رفتی ز هوش؟
گفت مور توست و ما را اژدهاست
که ز زانو تا به زانو فرق‌هاست
گر تو را تا زانو است ای پر هنر
مر مرا صد گز گذشت از فرق سر
گفت گستاخی مکن بار دگر
تا نسوزد جسم و جانت زین شرر
تو مری با مثل خود موشان بکن
با شتر مر موش را نبود سخن
گفت توبه کردم از بهر خدا
بگذران زین آب مهلک مر مرا
رحم آمد مر شتر را گفت هین
برجه و بر کودبان من نشین
این گذشتن شد مسلم مر مرا
بگذرانم صد هزاران چون تو را
چون پیمبر نیستی، پس رو به راه
تا رسی از چاه روزی سوی جاه
تو رعیت باش، چون سلطان نه‌یی
خود مران، چون مرد کشتیبان نه‌یی
چون نه‌یی کامل، دکان تنها مگیر
دست‌خوش می‌باش تا گردی خمیر
انصتوا را گوش کن، خاموش باش
چون زبان حق نگشتی، گوش باش
ور بگویی شکل استفسار گو
با شهنشاهان تو مسکین‌وار گو
ابتدای کبر و کین از شهوت است
راسخی شهوتت از عادت است
چون ز عادت گشت محکم خوی بد
خشم آید بر کسی کت واکشد
چون که تو گل‌خوار گشتی هر که او
واکشد از گل تو را، باشد عدو
بت‌پرستان چون که گرد بت تنند
مانعان راه خود را دشمن‌اند
چون که کرد ابلیس خو با سروری
دید آدم را حقیر او از خری
که به از من سروری دیگر بود
تا که او مسجود چون من کس شود؟
سروری زهر است جز آن روح را
کو بود تریاق‌لانی زابتدا
کوه اگر پر مار شد، باکی مدار
کو بود در اندرون تریاق‌زار
سروری چون شد دماغت را ندیم
هر که بشکستت شود خصم قدیم
چون خلاف خوی تو گوید کسی
کینه‌ها خیزد تو را با او بسی
که مرا از خوی من برمی‌کند
خویش را بر من چو سرور می‌کند
چون نباشد خوی بد سرکش درو
کی فروزد از خلاف آتش درو؟
با مخالف او مدارایی کند
در دل او خویش را جایی کند
زان که خوی بد نگشته‌ست استوار
مور شهوت شد ز عادت همچو مار
مار شهوت را بکش در ابتلا
ورنه اینک گشت مارت اژدها
لیک هر کس مور بیند مار خویش
تو ز صاحب‌دل کن استفسار خویش
تا نشد زر مس، نداند من مسم
تا نشد شه دل نداند مفلسم
خدمت اکسیر کن مس‌وار تو
جور می‌کش ای دل از دلدار تو
کیست دلدار؟ اهل دل، نیکو بدان
که چو روز و شب جهانند از جهان
عیب کم گو بندهٔ الله را
متهم کم کن به دزدی شاه را
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۳ - دعوت باز بطان را از آب به صحرا
باز گوید بط را  کز آب خیز
تا ببینی دشت‌ها را قندریز
بط عاقل گویدش ای باز دور
آب ما را حصن و امن است و سرور
دیو چون باز آمد ای بطان شتاب
هین به بیرون کم روید از حصن آب
باز را گویید رو رو، بازگرد
از سر ما دست دار ای پای‌مرد
ما بری از دعوتت، دعوت تو را
ما ننوشیم این دم تو کافرا
حصن ما را قند و قندستان تو را
من نخواهم هدیه‌ات، بستان، تو را
چون که جان باشد، نیاید لوت کم
چون که لشکر هست، کم ناید علم
خواجهٔ حازم بسی عذر آورید
بس بهانه کرد با دیو مرید
گفت این دم کارها دارم مهم
گر بیایم، آن نگردد منتظم
شاه کار نازکم فرموده است
زانتظارم شاه شب نغنوده است
من نیارم ترک امر شاه کرد
من نتانم شد بر شه روی‌زرد
هر صباح و هر مسا سرهنگ خاص
می‌رسد از من، همی‌جوید مناص
تو روا داری که آیم سوی ده
تا در ابرو افکند سلطان گره؟
بعد ازان درمان خشمش چون کنم؟
زنده خود را زین مگر مدفون کنم
زین نمط او صد بهانه باز گفت
حیله‌ها با حکم حق نفتاد جفت
گر شود ذرات عالم حیله‌پیچ
با قضای آسمان هیچند هیچ
چون گریزد این زمین از آسمان؟
چون کند او خویش را از وی نهان؟
هرچه آید زآسمان سوی زمین
نه مفر دارد، نه چاره، نه کمین
آتش از خورشید می‌بارد برو
او به پیش آتشش بنهاده رو
ور همی طوفان کند باران برو
شهرها را می‌کند ویران برو
او شده تسلیم او ایوب‌وار
که اسیرم، هرچه می‌خواهی ببار
ای که جزو این زمینی سر مکش
چون که بینی حکم یزدان، درمکش
چون  خلقناکم  شنودی من تراب
خاک‌باشی جست از تو، رو متاب
بین که اندر خاک تخمی کاشتم
گرد خاکی و، منش افراشتم
حملهٔ دیگر تو خاکی پیشه گیر
تا کنم بر جمله میرانت امیر
آب از بالا به پستی دررود
آن‌گه از پستی به بالا بر رود
گندم از بالا به زیر خاک شد
بعد ازان او خوشه و چالاک شد
دانهٔ هر میوه آمد در زمین
بعد ازان سرها برآورد از دفین
اصل نعمت‌ها ز گردون تا بخاک
زیر آمد، شد غذای جان پاک
از تواضع چون ز گردون شد به زیر
گشت جزو آدمی حی دلیر
پس صفات آدمی شد آن جماد
بر فراز عرش پران گشت شاد
کز جهان زنده ز اول آمدیم
باز از پستی سوی بالا شدیم
جمله اجزا در تحرک در سکون
ناطقان که انا الیه راجعون
ذکر و تسبیحات اجزای نهان
غلغلی افکند اندر آسمان
چون قضا آهنگ نارنجات کرد
روستایی شهریی را مات کرد
با هزاران حزم خواجه مات شد
زان سفر در معرض آفات شد
اعتمادش بر ثبات خویش بود
گرچه که بد، نیم سیلش در ربود
چون قضا بیرون کند از چرخ سر
عاقلان گردند جمله کور و کر
ماهیان افتند از دریا برون
دام گیرد مرغ پران را زبون
تا پری و دیو در شیشه شود
بلکه هاروتی به بابل دررود
جز کسی کندر قضا اندر گریخت
خون او را هیچ تربیعی نریخت
غیر آن که در گریزی در قضا
هیچ حیله ندهدت از وی رها
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۰۱ - تصورات مرد حازم
آن چنان که ناگهان شیری رسید
مرد را بربود و در بیشه کشید
او چه اندیشد در آن بردن؟ ببین
تو همان اندیش ای استاد دین
می‌کشد شیر قضا در بیشه‌ها
جان ما مشغول کار و پیشه‌ها
آن چنان کز فقر می‌ترسند خلق
زیر آب شور رفته تا به حلق
گر بترسندی ازان فقرآفرین
گنج‌هاشان کشف گشتی در زمین
جمله‌شان از خوف غم در عین غم
در پی هستی فتاده در عدم
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۱۸ - قصهٔ اهل سبا و حماقت ایشان و اثر ناکردن نصیحت انبیا در احمقان
یادم آمد قصهٔ اهل سبا
کز دم احمق صباشان شد وبا
آن سبا ماند به شهر بس کلان
در فسانه بشنوی از کودکان
کودکان افسانه‌ها می‌آورند
درج در افسانه‌شان بس سر و پند
هزل‌ها گویند در افسانه‌ها
گنج می‌جو در همه ویرانه‌ها
بود شهری بس عظیم و مه ولی
قدر او قدر سکره بیش نی
بس عظیم و بس فراخ و بس دراز
سخت زفت زفت اندازه‌ی پیاز
مردم ده شهر مجموع اندرو
لیک جمله سه تن ناشسته‌رو
اندرو خلق و خلایق بی‌شمار
لیک آن جمله سه خام پخته‌خوار
جان ناکرده به جانان تاختن
گر هزاران است باشد نیم تن
آن یکی بس دور بین و دیده‌کور
از سلیمان کور و دیده پای مور
وان دگر بس تیزگوش و سخت کر
گنج و در وی نیست یک جو سنگ زر
وان دگر عور و برهنه لاشه‌باز
لیک دامن‌های جامه‌ی او دراز
گفت کور اینک سپاهی می‌رسند
من همی‌بینم که چه قومند و چند
گفت کر آری شنودم بانگشان
که چه می‌گویند پیدا و نهان
آن برهنه گفت ترسان زین منم
که ببرند از درازی دامنم
کور گفت این که به نزدیک آمدند
خیز بگریزیم پیش از زخم و بند
کر همی‌گوید که آری مشغله
می‌شود نزدیک‌تر یاران هله
آن برهنه گفت آوه دامنم
از طمع برند و من ناآمنم
شهر را هشتند و بیرون آمدند
در هزیمت در دهی اندر شدند
اندر آن ده مرغ فربه یافتند
لیک ذره‌ی گوشت بر وی نه نژند
مرغ مرده‌ی خشک وز زخم کلاغ
استخوان‌ها زار گشته چون پناغ
زان همی‌خوردند چون از صید شیر
هر یکی از خوردنش چون پیل سیر
هر سه زان خوردند و بس فربه شدند
چون سه پیل بس بزرگ و مه شدند
آن چنان کز فربهی هر یک جوان
در نگنجیدی ز زفتی در جهان
با چنین گبزی و هفت اندام زفت
از شکاف در برون جستند و رفت
راه مرگ خلق ناپیدا رهی‌ست
در نظر ناید که آن بی‌جا رهی‌ست
نک پیاپی کاروان‌ها مقتفی
زین شکاف در که هست آن مختفی
بر در ار جویی نیابی آن شکاف
سخت ناپیدا و زو چندین زفاف
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۲۴ - حکایت خرگوشان کی خرگوشی راپیش پیل فرستادند کی بگو کی من رسول ماه آسمانم پیش تو کی ازین چشمه آب حذر کن چنانک در کتاب کلیله تمام گفته است
این بدان ماند که خرگوشی بگفت
من رسول ماهم و با ماه جفت
کز رمه‌ی پیلان بر آن چشمه‌ی زلال
جمله نخچیران بدند اندر وبال
جمله محروم و ز خوف از چشمه دور
حیله‌یی کردند چون کم بود زور
از سر که بانگ زد خرگوش زال
سوی پیلان در شب غره‌ی هلال
که بیا رابع عشر ای شاه‌پیل
تا درون چشمه یابی این دلیل
شاه‌پیلا من رسولم پیش بیست
بر رسولان بند و زجر و خشم نیست
ماه می‌گوید که ای پیلان روید
چشمه آن ماست زین یک سو شوید
ورنه من تان کور گردانم ستم
گفتم از گردن برون انداختم
ترک این چشمه بگویید و روید
تا ز زخم تیغ مه ایمن شوید
نک نشان آن است کندر چشمه ماه
مضطرب گردد ز پیل آب‌خواه
آن فلان شب حاضر آ ای شاه‌پیل
تا درون چشمه یابی زین دلیل
چون که هفت و هشت از مه بگذرید
شاه‌پیل آمد ز چشمه می‌چرید
چون که زد خرطوم پیل آن شب درآب
مضطرب شد آب و مه کرد اضطراب
پیل باور کرد از وی آن خطاب
چون درون چشمه مه کرد اضطراب
ما نه زان پیلان گولیم ای گروه
کاضطراب ماه آردمان شکوه
انبیا گفتند آوه پند جان
سخت‌تر کرد ای سفیهان بندتان
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۲۹ - جواب آن مثل کی منکران گفتند از رسالت خرگوش پیغام به پیل از ماه آسمان
سر آن خرگوش دان دیو فضول
که به پیش نفس تو آمد رسول
تا که نفس گول را محروم کرد
ز آب حیوانی که از وی خضر خورد
بازگونه کرده‌یی معنیش را
کفر گفتی مستعد شو نیش را
اضطراب ماه گفتی در زلال
که بترسانید پیلان را شغال
قصهٔ خرگوش و پیل آری و آب
خشیت پیلان ز مه در اضطراب
این چه ماند آخر ای کوران خام
با مهی که شد زبونش خاص و عام؟
چه مه و چه آفتاب و چه فلک
چه عقول و چه نفوس و چه ملک
آفتاب آفتاب آفتاب
این چه می‌گویم؟ مگر هستم به خواب؟
صد هزاران شهر را خشم شهان
سرنگون کرده‌ست ای بد گمرهان
کوه بر خود می‌شکافد صد شکاف
آفتابی از کسوفش در شغاف
خشم مردان خشک گرداند سحاب
خشم دل‌ها کرد عالمها خراب
بنگرید ای مردگان بی‌حنوط
در سیاست گاه شهرستان لوط
پیل خود چه بود که سه مرغ پران
کوفتند آن پیلکان را استخوان
اضعف مرغان ابابیل است و او
پیل را بدرید و نپذیرد رفو
کیست کو نشنید آن طوفان نوح؟
یا مصاف لشکر فرعون و روح؟
روحشان بشکست و اندر آب ریخت
ذره ذره آبشان بر می‌گسیخت
کیست کو نشنید احوال ثمود؟
و آن که صرصر عادیان را می‌ربود؟
چشم باری در چنان پیلان گشا
که بدندی پیل‌کش اندر وغا
آن چنان پیلان و شاهان ظلوم
زیر خشم دل همیشه در رجوم
تا ابد از ظلمتی در ظلمتی
می‌روند و نیست غوثی رحمتی
نام نیک و بد مگر نشنیده‌اید؟
جمله دیدند و شما نادیده‌اید
دیده را نادیده می‌آرید لیک
چشمتان را وا گشاید مرگ نیک
گیر عالم پر بود خورشید و نور
چون روی در ظلمتی مانند کور
بی‌نصیب آیی ازان نور عظیم
بسته‌روزن باشی از ماه کریم
تو درون چاه رفتستی ز کاخ
چه گنه دارد جهان‌های فراخ؟
جان که اندر وصف گرگی ماند او
چون ببیند روی یوسف را؟ بگو
لحن داوودی به سنگ و که رسید
گوش آن سنگین دلانش کم شنید
آفرین بر عقل و بر انصاف باد
هر زمان والله اعلم بالرشاد
صدقوا رسلا کراما یا سبا
صدقوا روحا سباها من سبا
صدقوهم هم شموس طالعه
یومنوکم من مخازی القارعه
صدقوهم هم بدور زاهره
قبل ان یلقوکم بالساهره
صدقوهم هم مصابیح الدجیٰ
اکرموهم هم مفاتیح الرجا
صدقوا من لیس یرجو خیرکم
لا تضلوا لا تصدوا غیرکم
پارسی گوییم هین تازی بهل
هندوی آن ترک باش ای آب و گل
هین گواهی‌های شاهان بشنوید
بگرویدند آسمان‌ها بگروید