عبارات مورد جستجو در ۲۰۴ گوهر پیدا شد:
سلمان ساوجی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۷ - در مدح سلطان اویس
گفت: لبش نکته‌ای، لعل بدخشان شکست
زد دهنش خنده‌ای، پسته خندان شکست
باز به چوگان زلف، آمد و میدان بتاخت
گوی دلم را که شد، پاره و چوگان شکست
کی به رخ او سد، با همه تاب آفتاب
خاصه که او طرف گل، بر مه تابان شکست
با خط نسخش که آن انشا یاقوت اوست
خال سیه شد غبار، رونق ریحان شکست
کرد یرون ز آستین دست که خون ریزدم
دیبه چین از حریر، از سر دستان شکست
یوسف جان پای بست، بود به زندان دل
غمزه سرمست او، زد در زندان شکست
برقع او روی بست، آرزوی من نداد
کار بیکبارگی، بر من ازینسان شکست
ماهر خان فلک، با تو مقابل شدند
مهر جمالت فکند، بر مه تابان شکست
چشم تو هر ناوکی، کز خم مشکین کمان
بر دل من زد دروناوک و پیکان شکست
روی تو بس فتنه‌ها، کز پس برقع نمود
چشم تو بس قلب‌ها، کز صف مژگان شکست
گریه خونین من، رشته گوهر گسست
خنده شیرین تو، حقه مرجان شکست
در پی روی تو ماه، ترک خور و خواب کرد
بر سر کوی تو مهر، پای دل د جان شکست
زانچه تو ترکم کنی، ترک تو نتوان گرفت
زانچه دلم بشکنی، عهد تو نتوان شکست
در دل من بود و هست آرزوی زلف تو
هجر تو آن آرزو، در دل سلمان شکست
آتش روی بتان، آب جمالت نشاند
گردن اعدای دین دولت سلطان شکست
داور خورشید فر، شاه اویس آنکه او
از شرف و منزلت، پایه کیوان شکست
آنکه کفش در سوال، کام و لب بحر بست
وانکه دلش در نوال، دست و دل کان شکست
آب حسامش به روم، آتش قیصر نشاند
لعب سنانش به چین، لعبت خاقان شکست
نسخه سر دلش، صاحب جوزا نوشت
حمل نوال کفش، کفه میزان شکست
همت عالی او، کوکبه بر عرصه‌ای
راند که نعل هلال، درسم یکران شکست
روی فلک لشگرش، درگه جنبش نهفت
پشت زمین مرکبش، در صف جولان شکست
پشه به پشتی او، گردن پیلان شکست
صعوه به یاری او، شهپر عقبان شکست
بازوی او گاه بزم، بازوی رستم ببست
پنجه او روز زور، پنجه دستان شکست
تیغ و مه ار یک قدم، جز به مرادش زدند
هم قدم این برید، هم قلم آن شکست
خوان فلک گر چه هست، رزق جهانی برو
سفره انعام او پایه آن خوان شکست
کاسه و خان فلک، چیست که در مطبخش
روز ضیافت چنین، کاسه فراوان شکست؟
خوانی و یک نان گرم بروی نشنید کس
آنکه به عالم کسی، گوشه آن نان شکست
ای که کمین چاوشت، درگه با سامیشی
قبه جان خطا، در کله خان شکست
شب به خلافت مگر، زد نفسی ورنه صبح
در دهن شب چرا، آن همه دندان شکست
مملکتی را که زد، قهر تو شبخون برو
بیضه صبحش فلک، در کف دوران شکست
معدلت کسرویت، داشت جهان را به پای
ورنه درآورد بود، طاق نه ایوان شکست
صیت سنانت به بحر، گوش نهنگان بسفت
زخم عمودت به بر، مهره ثعبان شکست
زهره مطرب تو را، ساز مغنی کشید
تیر محرر تو را، کاغذ دیوان شکست
چرخ به دخل جهان، خرج تو را شد ضمان
مال ضمان بر فلک، از ره نقصان شکست
نیست صبا تندرست زانکه به دوران تو
یافت به مویی ازو، زلف پریشان شکست
طبع تو هر گه که داد، گوهر منظوم نظم
کلک تو در زیر پا، لولوی عمان شکست
عقل چو با آفتاب، رای تو را دید، گفت:
پایه خورشید را سایه یزدان شکست
بخت جوان تو برد، گوی ز پیر فلک
دولت کیخسروی قوت پیران شکست
فتنه آخر زمان، مایه باست نشاند
لشگر فسق و فساد، حمله طوفان شکست
ماهچه سنجقت بر در سمنان و خوار
لشگر مازندران همچو خراسان شکست
دولت تو کار کرد، لیک به تحقیق من
با تو بگویم که کار، از چه بر ایشان شکست
نعمت و لطف تو را قدر چو نشناختند
گردن آن طاغیان، علت طغیان شکست
زود بگیرد نمک، دیده آن کس که او
نان و نمک خورد و رفت، نان و نمکدان شکست
بود وجود حسود، صورت عصیان محض
سیلی انصاف تو، گردن عصیان شکست
پیرویت کرد خصم، مدتی و عاقبت
جانب کفران گرفت، بیعت ایمان شکست
با تو معارض شود ضد تو، اما کجا
دیو تواند به ریو، مهر سلیمان شکست؟
دعوی حساد، کرد حجت تیغ تو قطع
رایت اضداد را، آیت قرآن شکست
تا که بر آن است شرع کاخر کار جهان
یابد از آسیب حشر، گنبد گردان شکست
باد مشید چنان قصر جلالت که چرخ
هیچ نیارد بر آن خانه و بنیان شکست
سلمان ساوجی : جمشید و خورشید
بخش ۴۵ - غزل
بیا جانا که خرم نو بهاریست
مبارک موسمی، خوش روزگاریست
چمن را امشب از سنبل بخوریست
هوا را هر دم از عنبر بخاریست
گل صد برگ تا هر هفت کردست
به هر برگی از آن نالان هزاریست
کلاه زرکش نرگس که بینی
حقیقت دان که تاج تاجداریست
عذار لاله و خال سیاهش
نشان خال و روی گلعذاریست
نگارین دست سرو راست بالا
نگارین پنجه زیبا نگاریست
خیال قد چست نازنینی است
کجا سروی به طرف جویباری است
مثال خط و قد نوجوانی است
کجا بر طرف آبی سبزه زاریست
اقبال لاهوری : زبور عجم
ز سلطان کنم آرزوی نگاهی
ز سلطان کنم آرزوی نگاهی
مسلمانم از گل نسازم الهی
دل بی نیازی که در سینه دارم
گدارا دهد شیوهٔ پادشاهی
ز گردون فتد آنچه بر لالهٔ من
فرو ریزم او را به برگ گیاهی
چو پروین فرو ناید اندیشهٔ من
به دریوزهٔ پرتو مهر و ماهی
اگر آفتابی سوی من خرامد
به شوخی بگردانم او را ز راهی
به آن آب و تابی که فطرت ببخشد
درخشم چو برقی به ابر سیاهی
ره و رسم فرمانروایان شناسم
خران بر سر بام و یوسف بچاهی
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
نصیبی بردم از تاب و تب او
نصیبی بردم از تاب و تب او
شبم مانند روز از کوکب او
غزالی در بیابان حرم بین
که ریزد خنده شیر از لب او
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۷۱ - د‌ر ستایش شاهزاده ‌کیوان سریر اردشیر میرزا و تشبیب به مدح شاهنشاه اسلام ‌پناه
سحر بشیر ملکزاده اردشیر آمد
مرا دوباره به پستان شوق شیر آمد
نگشته بود تباشیر صبح فاش هنوز
که سوی من زره آن ماهرو بشیر آمد
سیه غلامکم از خوشدلی صفیری زد
که خواجه مژده که از ره یکی سفیر آ‌مد
هنوز داشت دوصد گام راه تا بر من
کس‌ از دو زلف همی نکهت عبیر آمد
گه مصافحه سرپنجگان سیمینش
درون دست من از نازکی حریر آمد
چو در برش بگرفتم دو دست من لغزید
ز طرف دوشش و در یک بقل خمیر آمد
به چشم من همه اندامش از روانی و لطف
چو شعرهای ملکزاده اردشیر آمد
د‌و سال پیشترک کاش نامه می‌آورد
چو عذر قافیه خواهم دریغ دیر آمد
اگر چه وقتی آمد که از حرارت تب
مزاج م‌ا همه سوزان‌تر از سعی‌ر آمد
ولی چو آمد رنجم برفت پنداری
که پیک رحمت از گنبد اثیر آمد
مرا ز سلسلهٔ رنج و درد کرد خلاص
گمان بری‌ که بر روی تن زریر آمد
سپرد نامه و بگشود نامه را دیدم
که بوی مشکم در مغز جای‌گیر آمد
نه نامه بود یکی درج بود پر ز گهر
به چشم ارچه‌ گهرها به رنگ قیر آمد
مگر ز مردمک چشم بود دودهٔ او
که چشم تار من از دیدنش‌ بصیر آمد
به‌ گاه خواندنش از فرط وجد درگوشم
چو چنگ باربد آواز بم و زیر آمد
رست نیشکرم از دوگوش‌ بسکه درو
همی عبارت شیرین و دلپذیر آمد
ف‌کنده بود تب از پا مرا هزاران شکر
که حرز مهر ویم باز دستگیر آمد
چه شکر جودش ‌گویم‌ که پیش‌ همت او
هزار جودی همسنگ یک نقی‌ر آمد
احاطه یافته بر هرچه هست همت او
از آنکه همت او عالم کبیر آمد
به هرچه حکم‌ کند قادرست پنداری
که آفرینش در چنگ او اسیر آمد
به‌ کوه روزی اوصاف عزم او خواندم
ادا نکرده سخن ‌کوه در مسیر آمد
ملک‌نژادا ای‌ کز کمال عز و شرف
چو ذات پاک خرد خاطرت خطیر آمد
به خاک پای تو تا شوکت ترا دیدم
جهان هستی در چشم من حقیر آمد
مگرکه شخص تو تمثال خود ز عقل‌کشید
که ذات پاک تو چون عقل بی‌نظیر آمد
به درگه تو سماوات سبع را دیدم
همی به شکل کم از عرض یک شعیر آمد
لباس‌ عقل‌ که‌ کون و مکان در او گنجد
به قد قدر تو سنجیدمش قصیر آمد
تو خود به دانش صد عالم‌کبیرستی
به نسبت ارچه تنت عالم صغیر آمد
شود ز فرط غنا مستجار هرچه غنیست
هر آن گدا که به جود تو مستجیر آمد
صفات خلق تو هر گه نگاشت خامهٔ من
صدای شهپر جبریلش از صریر آمد
تنور عمر عدو سرد به‌ که نان هوس
هر آنچه پخت به‌ کام امل فطیر آمد
ز دشمن تو نفورند خلق پنداری
ز مادر و پدرش طعم و بوی سیر آمد
ز هم معانی و الفاظ سبق می‌جستند
چو یاد مدح توام دوش در ضمیر آمد
قلیل جود تو دنیاست وانچه هست درو
زهی قلیل‌که دارای صدکثیر آمد
چه رزمگاهان زین پیش کز سموم اجل
هوای معرکه سوزان‌تر از اثیر آمد
به ‌گوش‌ گردون ‌گفتی‌ که زیبق افکندند
ز بسکه نعرهٔ رویین خم و نفیر آمد
گمان نمود مخالف چو تف تیغ تو دید
که از گلوی جهنم بر‌ون زفیر آمد
چو دید رمح تورا بدسگال با خود گفت
اجل کشیده سنان باز خیرخیر آمد
چو خارپشت سخنگو بالامان برخاست
ز بسکه بر تن خصم تو چوب تیر آمد
عقاب تیر تو با بشکرد کبوتر مرگ
ز هر کرانه چو صباد در صفیر آمد
بدان رسید که قهرت جهان خراب کند
ولیک رحمت تو خلق را مجیر آمد
ز فر طالع منصور بر زمانه ببال
که ناصرالدین شه مر ترا نصیر آمد
به مرد فتنه در آن روز کاو به طالع سعد
طراز تاج شد و زینت سریر آمد
از آن به پیر و جوان واجبست طاعت او
که هم به بخت جوان هم به عقل پیر آمد
فلک چگونه تواند که دم زند ز خلاف
که نظم ملکش در عهدهٔ امیر آمد
مهین اتابک اعظم یگانه صدر جهان
که بحر باکف رادش‌کم از غدیر آمد
ستاره صدرا ای آنکه جرم‌کوه‌گرن
به نزد حلم تو همسنگ یک ستیر آمد
مبین به سردی طبعم‌ که در تن از نوبه
هزار نوبتم امسال زمهریر آمد
و گرنه در همه آفاق دانی آنکه چو من
نه یک سخنور زاد و نه یک دبیر آمد
مرا به مهر تو ایزد سرشته است روان
از آن ز مدح توام طبع ناگزیر آمد
فسون چرخ مرا از تو دورکرد آری
هلاک سهراب از حیلت هجیر آمد
درین سفر همه قسم من از جهان گویی
بلا و رنج و غم و نقمت و زحیر آمد
ولی شکایتم از دست روزگار خطاست
که این مقدرم از ایزد قدیر آید
توانگرست بحمدالله از خرد مغزم
اگر چه دست من از سیم و زر فقیر آمد
به جیش‌ نظم مسخرکنم حصار هنر
به زیر پا چه غم ار فرش من حصیر آمد
ولیک با همه دانش خجالت از تو برم
چو قطره‌یی که بر لجهٔ قعیر آمد
همی بمان که شود روشن از تو شام ابد
چنانکه صبح ازل از رخت منیر آمد
به آفتاب شبیهست‌ شعر قاآنی
عجب نباشد اگر در جهان شهیر آمد
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۰۰ - مطلع ثانی
کای ‌همچو ابر جود تو فایض به خشک و تر
چون مهر و ماه نام تو معروف بحر و بر
هم طپع بی‌قرین تو صراف بحر وکان
هم حزم پیش‌بین تو نقاد خیر و شر
از روی و رای تو دو بریدند مهر و ماه
وز لطف و عنف تو دو رسولند نفع و ضر
خیزد به عهد عدل تو از خار پرنیان
روید به دور مهر تو از سنگ جانور
روزی‌که زاد عدل تو معدوم شد ستم
روزی‌که خاست لطف تو منسوخ شد ضرر
دستت به بزم چون ملک‌العرش کام‌بخش
تیغت به رزم چون ملک‌الموت جان‌شکر
حکمت به هرچه صادر امضا شد قضا
منعت به هرکه وارد اجرا کند قدر
با هیبت تو خون چکد از شاخ ارغوان
با رحمت توگل دمد از نوک نیشتر
در راه خدمت تو دو پیکست روز و شب
بر خوان نعمت تو دو قرصست ماه و خور
هنگام خشم غالب بر هر که جز خدای
در روز رزم سابق بر هر که جز ظفر
در دولت تو شیر به آهو برد پناه
درکشور تو باز ز تیهوکند حذر
روید به عون لطف تو از خار پرنیان
خیزد به یمن مهر تو از پارگین‌گهر
در راه طاعت تو شب و روز ره‌نورد
بر خوان نعمت تو تر و خشک ماحضر
اجرام بی‌قبول تو احکامشان هبا
افلاک بی‌رضای تو ادوارشان هدر
گردون به پیش ‌کاخ تو خجلت‌ بر از زمین
دریا به نزد جود تو حسرت‌کشدز شمر
هر هشت جنت از گل مهر تو یک نسیم
هر هفت دوزخ از تف قهر تو یک شرر
گر آفتاب رای تو تابد به زنگبار
تا حشر زنگیان را رومی بود پسر
ور شکل حنجر تو نگارند در بهشت
مؤمن‌ کشد نفیرکه یا حبذا سقر
داغی‌که بر سرین ستوران نهند خلق
بنهاده بدسگال ترا چرخ بر جگر
قارون اگر شمارم خصم ترا سزاست
کش اشک‌گنج سیم بود چهره‌کان زر
حالی ز هیبت تو روا باشد ار رود
قارون ‌صفت به زیر زمین خصم بد سیر
معمار صنع بارهٔ قدر تو چون‌ کشید
نه چرخ همچو حلقه بماند از برون در
خیاط فیض جامهٔ بخت تو چون برید
از اطلس سپهر برین‌کردش آستر
روز وغا که از تک اسبان ره‌نورد
سیماب‌وار لرزه درافتد به بوم و بر
سندان به جای ژاله همی بارد از هوا
پیکان به جای لاله همی روید از مدر
در طاس چرخ ویله ز آوای‌ گاودم
در جسم خاک لرزه ز هرای شاد غر
از گرد ره چو زلف عروسان شود زره
از رنگ خون چو تاج خروسان شود تبر
اسبان چو صرع دار کف آرند بر دهان
چون بر هلال تیغ یلانشان فتد نظر
طوفان خون بر اوج فلک موج‌زن شود
هرگه چو نوح خشم تو گوید که لاتذر
از تیغ تو سران را همچون‌گوزن شاخ
وز تیر تو یلان را همچون عقاب پر
در دم هلال تیغت چون نور آفتاب
از خاوران بگیرد تا ملک باختر
نایب مناب روح شود ناوکت به دل
قایم‌مقام هوش شود صارمت به سر
تیرت فروزد آتش‌کین در دل عدو
آری به ضرب آهن آتش دهد حجر
شاها هزار شکر که از دار ملک ری
همت به آستان توام ‌گشت راهبر
ارجوکه از خواص تباشیر مهر تو
سودای حادثات نسازد دلم‌ کدر
گر با تو جز به‌ صدق ‌و صفا دم زنم چو صبح
هرگز مباد شام امید مرا سحر
تا سهم قوس دایره الاکه سهم قطر
هست از طریق نسبت‌ کوته ‌تر از وتر
گوشی که در مدح تواش گوشوار نیست
بادا همی چوگوش صدف تا به حشرکر
عدل مویدت ز ستم خلق را مناص
بخت مظفرت ز فنا ملک را مفرّ
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۲۳ - در مدح صدر اعظم
چو شد ز اختران دوش این سبز طارم
درآگین چو اورنگ فیروزهٔ جم
کنار افق از شفق ‌گشت رنگین
چو پهلوی سهراب از تیغ رستم
کواکب پس هم فروزان ز مشرق
چو موج پیاپی‌که برخیزد از یم
تو گفتی‌ کنار منست از جواهر
چو بازآیم از بزم شاه مکرم
به خادم زدم بانگ‌ کز کید گیتی
چه‌پیچم‌به‌خود سخت‌چون‌موی دیلم
چه امشب خورم غم که فردا چه زاید
ازین صبح اشهب وزین شام ادهم
چو بگزایدم روح چه خار و چه‌گل
چو بفزایدم رنج چه شهد و چه سم
کبابم ده امشب ز ران پلنگان
وز‌ان‌ می که ‌سرخست ‌چون‌ چشم‌ ضیغم
به ساقی بگو تا دهد بوسه با می
به مطرب بگو تا زند زیر با بم
که تا من چنان مدح خسرو نمایم
که از شوق نامش سخن گویم ابکم
مرا نیست‌کاری به جز مدح خسرو
پس از مدح شه مدح دستور اعظم
مرا چه‌که اورگنج شهریست ویران
مرا چه‌که خوارزم ملکیست معظم
مرا چه‌ که نامد سجستان مسخر
مرا چه که نبود بخارا منظّم
نه خاقان چینم نه با او برادر
نه چیپال هندم نه با او پسر عمّ
مرا چه‌که از هند نارند شکر
مرا چه‌که در چین نبافند ملحم
چو بشنید خادم ز من این سخنها
ز جا جست ز انسان ‌که صیدی‌ کند رم
مئی دادم از جوهر جان چکیده
به رنگ شقایق به بوی سپر غم
چو رنگ من از چهر من‌ گشت پیدا
نگارم درآمد ز در شاد و خرم
رخش یک چمن گل لبش یک قدح مل
گلش غالیه‌بو ملش غالیه‌شم
خطش درع و صورت سپرموی جوشن
قدش رمح و مژگان سنان زلف پر چم
چو رخسار پیران به زلف اندرش چین
چو چنگال شیران به جعد اندرش خم
سیه نقطه افتاده در پیش زلفش
وزان نقطه دالش شده ذال معجم
به دنبال آهوی چشمش ز هرسو
دو چشم دوان چون دوکلب معلم
به‌کنج لبش خال‌گفتی نشسته
بلال حبش بر لب چاه زمزم
حدیثش چنان روح‌پرورکه‌گفتی
میان لبش خفته عیسی بن مریم
مراگفت در حیرتستم‌که‌گیتی
ترا از چه دارد عزیز و مکرّم
بدین چهر ننگن و این ریش رشکین
چسان شد ترا ملک دانش مسلم
چه جادو نمودی چه اعجازکردی
که دایم بود برک عیشت فراهم
و دیگر به خود بر چه افسون دمیدی
که آزادگشتت تن از تب دل از غم
تنت زآتش تب چنان بد گدازان
که جان شریر از شرار جهنم
ز سودا رخت تار چون چشم شاهین
ز صفرا لبت تلخ چون زهر ارقم
بگفتم نخستین از آنم‌ گرامی
که هستم ثناخوان شاه معظم
و دیگر تب از پیکرم زان جدا شد
که کردم به‌بر خلعت صدر اعظم
غیاث ملل غوث دین غیث دولت
که رایش به اسرار غیبست ملهم
همش علم آصف همش حلم احنف
همش فضل جعفر همش جود حاتم
نهالیست بارش همه بر و احسان
محیطیست جودش همه دُرّ و درهم
چو ادوار افلاک جودش پیاپی
چو انوار خورشد فیضش دمادم
زهی‌کار حاسد زکین توکاسد
خهی حال در هم زیار تو در هم
بود درد قهر ترا مرگ درمان
بود زخم عنف ترا زهر مرهم
گه جودت از خاک زرین دمدگل
گه مدحت از کام مشکین جهد دم
عتاب تو و کوه مهتاب و کتان
عطای تو و آز خورشید و شبنم
تویی حاصل سّرِ افلاک و انجم
تویی مایهٔ فخر حوا و آدم
رضای تو و حکم تقدیر یزدان
دو طفلد با یکدگر زاده توام
مراد تو و آرزوی شهنشه
دو حرفند در یکدگرگشته مدغم
تویی میوه ی آفرینش از آنی
به صورت مؤخر به معنی مقدّم
هنرها که کردی به یک شبر خامه
نکردست با رمح ده باز نیرم
ملک ناصر تست و حق ناصر وی
تو بن برخیایی و شاه جهان جم
به تارک چو شه یک فلک ماه و پروین
به بالا و دیدار جان مجسم
خدا راست سایه خرد راست مایه
عطار است معدن سخاراست مقسم
مگر تیغ او هست خیاط اعدا
که‌دوزد همی بهرشان رخت ماتم
روانش ز انوار فیضست روشن
ضمیرش به اسرار غیبست ملهم
نهفتش به سر یک‌درم مغز ایزد
در آن یک درم مغز هوش دو عالم
چو خرما که از خوشهٔ نخل خیزد
از شاهان موخر به شاهان مقدم
سرافراز صدرا تو خود نیک دانی
بجز نام نیکو نماند ز آدم
یکی پیش‌دستی بکن بر زمانه
بده آنچه دادت اگر بیش اگر کم
بپوش و بپاش و بنوش و بنوشان
به هر تن به هرجا به‌هرکس به‌هر دم
سخاکن اگر عمر جاوید خواهی
سخن غیر از این نیست والله اعلم
بده مادحان را زر و سیم و جامه
اگر مدح من قابل افتد به من هم
همی تا رجب هست بعد از جمادی
ربیع عدوی تو بادا محرم
هم از دولتت خلق‌گیتی مرفه
هم از نعمتت اهل دانش منعّم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۵۵
گر به خون مشتاقان تیغ او کشد گردن
تا قیامت از سرها جای مو دمد گردن
موجها نفس دزدید تا گهر به عرض آمد
کرده‌ام سری تعمیر از شکست صد گردن
حرص افسر آرایی سر به سنگ می‌کوبد
سجده مفت راحتها گرکند مدد گردن
هر چه دارد این مزرع برگ و ساز تسلیم است
تخم می‌دماند سر ریشه می‌دود گردن
انتخاب این مسلخ قطعه‌های همواری‌ست
پشت و سینه تا باشد کس نمی‌خرد گردن
کارگاه استعداد می‌کند چها ایجاد
خاک جبهه می‌بندد شعله می‌کشدگردن
زاهد از چنین دستار دست عافیت بردار
خواهدت شکست آخر زیر این سبدگردن
ای وبال پیدایی هستی است و رسوایی
از تو چند بردارد بار نیک و بدگردن
راه عافیت پویی رخش خودسری پی کن
منزلت سر دار است‌گر شود بلدگردن
گل قیامت چیدن در شکقگی دارد
غنچه‌گرد و ایمن باش خنده می‌زندگردن
سرکشان دم افلاس رو به نقش پا دارند
هر قدر تهی‌گردد شیشه خم‌کندگردن
خاک ما سر مویی از زمین نمی‌بالد
یا رب ازکجا آورد این هزار قدگردن
تیغ برکف استاده‌ست صرصر اجل بیدل
همچو شمع در هر جا سر برآوردگردن
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۲۲
نیامد کوشش بیحاصل گردون به کار من
مگر از خاک بردارد مرا سعی غبار من
نهال ناله‌ام نشو و نمای طرفه‌ای دارم
دل هرکس گدازی دید گردید آبیار من
نمی‌دانم چه برق افتاده در بنیاد ادراکم
که داغ دل شرار کاغذی شد درکنار من
به وحشت نالهٔ آزادم از گردون چه غم دارد
اسیر طوق قمری نیست سرو جویبار من
تحیر جوهری گل کرده‌ام نومید پیدایی
مگر آیینه از تمثال خود گیرد عیار من
چو اجزای تخیل نامشخص هیاتی دارم
قلم در رنگ تصویری نزد صورت نگار من
ز بس بی‌انفعال دور باش عبرتم دارد
نمی‌گرید عرق هم بر ندامتهای کار من
رهایی پر فشان و مفت جمعیت گرفتاری
به فتراک نفس عمری‌ست می‌لرزد شکار من
نمی‌دانم هوس بهر چه می‌سوزد نفس یا رب
تو داری عالم نازی که ممکن نیست نار من
ز بس در یاد چشم او سراپا مستی‌ام بیدل
قدح بالید اگر خمیازه‌ گل کرد از خمار من
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۵۷
در پردهٔ هر رنگ کمین کرده شکستی
داده است قضا کارگه شیشه به مستی
بر نقش خیال تو و من بسته شکستی
از هر دو جهان آن طرف آینه بستی
عمری‌ست بهار دل فردوس خیال است
گل تخت چمن بارگه غنچه نشستی
خجلت‌کش نومیدی‌ام از هستی موهوم
کو آنقدرم رنگ ‌که آرد به شکستی
فطرت چقدر گل ‌کند از پیکر خاکی
کردند بلند آتشم از خانهٔ پستی
هر چند که اقبال‌ کلاهم به فلک سود
بی‌خاک شدن نقش مرا نیست نشستی
کاری دگر است آنچه دلش حاصل جهد است
این مزد مدان وعدهٔ هر آبله دستی
از معبد نیرنگ مگویید و مپرسید
ماییم همان سایهٔ خورشید پرستی
گل کن به نم جبهه غباری ‌که نداری
درکشو‌ر اوهام چه بندی و چه بستی
هشدار که در عرصهٔ همت نتوان یافت
چون سعی‌ گذشتن ز نشان صافی شستی
بیدل اثر سعی ندامت اگر این است
آتش به دو عالم فکن از سودن دستی
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۴۶
دارد به من دلشده امشب سرجنگی
گلبرگ ‌کمانی پر طاووس خدنگی
پیش که برم شکوه از آن نرگس ‌کافر
بیچاره شهیدم ز دم تیغ فرنگی
مشکل‌که ز فکر عدم خویش برآییم
داریم سر اما به ‌گریبان نهنگی
آن جلوه ‌که بیرون خیالست خیالش
دیدیم به رنگی ‌که ندیدیم به رنگی
محتاج نفس ‌کرد تحیر دل ما را
آیینه شد آخر جرس ناله به چنگی
کلفت نبرد ره به دل باده پرستان
آیینهٔ مینا نکشد زحمت زنگی
نیرنگ بد و نیک دو عالم همه ازتوست
گر بگذری از خویش نه صلحست و نه جنگی
هشدار که بر گوش عزیزان نتوان خورد
گرنیست سخن را اثر تیر و تفنگی
گامی به ‌گشاد خط پرگار نرفتیم
چون نقطه فسردم به فشار دل تنگی
گرد رم عیش است چه صحرا و چه ‌گلزار
فرصت همه جا خون شده در بخیهٔ رنگی
بیدل خوشم از عارض‌ گلگون به خط سبز
فارغ زمی‌ام ساخته ‌کیفیت بنگی
خلیل‌الله خلیلی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۳
دی شاخ شکوفه در چمن می خندید
بر سنبل و نسرین و سمن می خندید
از دور سپیده ی سحر را دیدم
بر روز خود و به شام من می خندید
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۴۰۸
از سخن شهد ناب می چکدش
وز تبسم شراب می چکدش
می توان گفت از آن طراوت حسن
کز جبین آفتاب می چکدش
که زد این نیش بر دل گرمم
کآتش از پیچ و تاب می چکدش
هر حدیثی که پرسم از همت
آبرو از جواب می چکدش
آتش عشق نشئه ای دارد
که شراب از کباب می چکدش
چه کند عرفی ار نریزد اشک
از جگر خون ناب می چکدش
مهستی گنجوی : رباعیات
رباعی شمارۀ ۵۸
هر کارد که از کشتهٔ خود برگیرد
و اندر لب و دندان چو شکر گیرد
گر باز نهد بر گلوی کشتهٔ خود
از ذوق لبش زندگی از سر گیرد
مهستی گنجوی : رباعیات
رباعی شمارۀ ۹۷
آهیخت پریر لاله ز آتش خنجر
دی نیلوفر فکند بر آب سپر
ای باد زره بر سمن امروز بدر
و ای خاک ز غنچه ساز فردامغفر
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۵۸ - در صفت شب و منقبت علی (‌ع)
شب برکشید رایت اسود
لون شبه گرفت زبرجد
شد چیره بر عمائم خضرا
بار دگر علائم اسود
گفتی ز نو سلالهٔ عباس
بردند حق آل محمد
مشرق به رنگ سوسن بری
مغرب به رنگ ورد مُورد
در یک کرانه‌، پردهٔ ماتم
در یک کرانه‌، خونین مشهد
بازیگر شب آمد و افراخت
آن خیمهٔ سیاه معسجد
و آن مرده‌ریگ‌های کهنسال
کش بازمانده از پدر و جد
وز هرکرانه لعبتکان را
آورد و برنشاند به مسند
آن‌بایکی‌وشاح موشح
این با یکی قلاده مقلد
زهره نخست بار ز بالا
بنمود همچو دیدهٔ ارمد
مه بر فضول خال نهاده
زانگشت جابجای بر آن خد
کیوان میان به افسون بسته
از حلقهٔ حدید موقد
بهرام کرده پوشش خفتان
از لاله برک و درع ز بسد
وان کهکشان فشانده پیاپی
بر اختران گلاب مصعد
یک سو نموده نعشی پوبا
نه مدفنی پدید و نه مرقد
یک سو نموده نسری طایر
نه منزلی پدید و نه مقصد
گه گه برون فرستد پیکی
ز استاره همچو حبلی ممتد
چون کاتبی که با قلم سرخ
بر صفحهٔ سیاه کشد مد
برخیز و بزمگاه برافروز
ای ماهروی سرو سهی قد
در دلبری مباش جفاکار
در دوستی مباش مردد
دریاب قدر صحبت پیران
ای تندخو جوان معربد
کز نیکوان عتاب و درشتی
نیکو بود ولی نه بدین حد
یزدان نمود حسن و بهارا
بر چهرهٔ تو وقف موبد
زان دیو رشک برد و نهانی
با دست آن دو زلف مجعّد
بنمود تقوی و دل و دین را
در طرهٔ تو حبس مخلّد
بگذاشتم شبی به رخ او
پیچنده چون سلیم مسهد
بودیم در سخن که برآمد
آوازهٔ خروس مغرد
سر زد سپیده از بر البرز
چون برکشیده تیغ مهنّد
گفتی بکرد بیرون‌، موسی
از جیب جامه آن هنری ید
چون اژدهای مخرفه اوبار
چرخ از ستاره کرد مجرد
نه مشتری بماند و نه عوّا
نه نعش و نه جدی و نه فرقد
گیتی خموش و سرد و تهی شد
چون کعبه در ولایت مرتد
نجم سحر ز اوج همی تافت
چون شمعی از میانهٔ معبد
جادوی چرخ ملعبه برچید
گشت زمانه گشت مجدد
گنجشگکان شدند هم‌آواز
چون کودکان به خواندن ابجد
خورشید چیره‌دست بگسترد
زرّ طلا به لوح زبرجد
چون طبع من که شعر طرازد
در مدحت خلیفهٔ احمد
شیر خدا که هست جبینش
تا بشگه ستارهٔ سودد
یزدان نهاده از بر فرقش
دیهیم پادشاهی سرمد
ز او خاسته است جمله فضائل
چون خیزش جموع ز مفرد
باران فضل اوست همه سیل
درباب علم اوست همه مد
ز امواج دانشش دو سه قطره
شد میغ و درچکید به فدفد
یک قطره شد خلیل و کسایی
یک قطره سیبویه و مبرد
درکعبه زاد و شد ز وی اشرف
ز آدم چکید و شد ز وی امجد
گلبن بزاد ورد ولیکن
زان اشرف است ورد مورّد
وز شاخ خاست فاکهه اما
زان شاخ هست فضل وی از ید
دعوی نداشت ورنه ورا بود
همچون قران هزار مجلد
روزی که جست عمرو ز خندق
بسته به خنگ تازی‌، مقود
ازخشم همچو مرگ مجسم
وز هول همچو کوه مجسد
تارک به زیر مغفر فولاد
سینه درون درع مزرّد
زی قوم شد چو رعد خروشان
وز بیم او یلان شده ارعد
شیر خدا ز خیل برآمد
خمیده‌ای به چنگ محدد
با حد تیغ‌، کفر بینداخت
برداشت دین ز خاک بدان حد
نزد حق از نیاز دو گیهان
افزود قدر ضربت آن ید
دست خداش خواند ازین روی
پیغمبر کریم ممجد
زبرا که بود آن دل و آن دست
پیوسته از خدای مؤید
غالی خداش خواند و من آن را
نپذیرم و نه زود کنم رد
چون بنده جویدی ره دادار
باقی نماندی به میان حد
خلق بشر خدای بدان کرد
تا سازدش به خویش مقید
سوی خدای ره برد امروز
مانندهٔ خدای شود غد
حیدر موحدیست خداجوی
وز هرچه جز خدای‌، مجرد
زبن رو ندانمش که چه خوانم
هستم درین میانه مردد
بحث است تا به علم معانی
از مسندالیه و ز مسند
اعدای او به محنت دایم
احباب او به عیش مؤبد
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۳۶ - تغزل
بوستان بشکفت و بلبل برکشید از دل صفیر
همچو چشم من گهرپالای شد ابر مطیر
بر نشاط روی گل وقت سپیده‌دم به باغ
فاخته آوای بم زد عندلیب آوای زیر
بوستان بشکفت چون رامشگه پروبز شاه
سروبن برخاست چون بگشوده چتر اردشیر
ابر تیرافکن گشود از قطرهٔ باران خدنگ
باد جوشن گرکشید از سیم‌، جوشن بر غدیر
نرگس از نابخردی بنهاد در سیماب زر
لاله از افسونگری بنهفت در شنگرف قیر
روز باران از فروغ مهرگردد آشکار
آن کمان هفت‌رنگ از دامن چرخ اثیر
چون‌ حریری چند رنگین ‌بر تن ‌چینی عروس
باز جسته یک ز دیگر دامن رنگین حریر
نوبهار دلپذیر و روز شادی و خوشیست
خرما نوروز و خوشا نوبهار دلپذیر
از میان ابر هر ساعت درخشی برجهد
وز هراس خود برآرد رعد، افغان و نفیر
همچو خصم شه که برتابد رخ و افغان کند
آن زمان کز شست خسرو برجهد پرنده تیر
ملک‌الشعرای بهار : رباعیات
شمارهٔ ۲۹ - وصف گلابی
خشخاش و عسل بهم برآمیخته‌اند
جزوی ز گلاب اندرو ریخته‌اند
پس در ورق زرد گلشن بیخته‌اند
وانگاه به شاخ سروش آویخته‌اند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۵۰
شانه زند چو کلک من طره مشکفام را
سرمه خامشی دهد طوطی خوش کلام را
فاخته کو، که بوسه بر کنج دهان من زند؟
سرو پیاده گفته ام شیشه سبز فام را
مرغ چمن رمیده ام زخمی خار آشیان
کی به بهشت می دهم حلقه چشم دام را
در ته پای سرو می نشأه بلند می دهد
ساقی سبز خوش بود باده لعل فام را
تیغ دو دسته گر زند خار به چشم روشنم
شعله من نمی کشد دشنه انتقام را
رحم به تیره روزی صائب دلشکسته کن
دور کن از عذار خود طره مشکفام را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۹۸
تلخی عالم شراب خوشگوار ما بس است
درد و داغ ناامیدی لاله زار ما بس است
گر نباشد بوسه شیرین، پیام تلخ هم
بهر تسکین دل امیدوار ما بس است
گر ز دلسوزی نیارد کس به خاک ما چراغ
خارخاری از گلستان یادگار ما بس است
گر ز خون ما نگیرد دست شیرین در نگار
تیشه مردانه ما دستیار ما بس است
گر ز خوی آتشین، دوزخ به ما تندی کند
مشت آبی از جبین شرمسار ما بس است
ما کز آب روی خود داریم باغ خویش سبز
سرکشی سرو کنار جویبار ما بس است
می شود دست نوازش مهر لب خمیازه را
برگ تاکی از پی دفع خمار ما بس است
تیغ ها را کند می سازد سپر انداختن
مهر خاموشی ز آفتها حصار ما بس است
بید مجنونیم در بستانسرای روزگار
سر به پیش انداختن از شرم، بار ما بس است
زشت رویان دشمن آیینه های روشنند
حرف را بی پرده گفتن پرده دار ما بس است
ما ز مجنون رسم و آیین شکار آموختیم
از غزالان گوشه چشمی شکار ما بس است
از دل ما آشنایی بار غم گر بر نداشت
این که دوشی نیست صائب زیر بار ما بس است