عبارات مورد جستجو در ۳۱۶ گوهر پیدا شد:
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۲۸ - حکایت آن دزد کی پرسیدند چه می‌کنی نیم‌شب در بن این دیوار گفت دهل می‌زنم
این مثل بشنو که شب دزدی عنید
در بن دیوار حفره می‌برید
نیم‌بیداری که او رنجور بود
طقطق آهسته‌اش را می‌شنود
رفت بر بام و فرو آویخت سر
گفت او را در چه کاری ای پدر؟
خیر باشد نیم شب چه می‌کنی؟
تو که یی؟ گفتا دهل‌زن ای سنی
در چه کاری؟ گفت می‌کوبم دهل
گفت کو بانگ دهل ای بوسبل؟
گفت فردا بشنوی این بانگ را
نعره یا حسرتا واویلتا
آن دروغ است و کژ و بر ساخته
سر آن کژ را تو هم نشناخته
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۵۸ - جواب خروس سگ را
پس خروسش گفت تن زن غم مخور
که خدا بدهد عوض زین ات دگر
اسب این خواجه سقط خواهد شدن
روز فردا سیر خور کم کن حزن
مر سگان را عید باشد مرگ اسب
روزی وافر بود بی جهد و کسب
اسب را بفروخت چون بشنید مرد
پیش سگ شد آن خروسش روی‌زرد
روز دیگر هم چنان نان را ربود
آن خروس و سگ برو لب بر گشود
کی خروس عشوه‌ده چند این دروغ؟
ظالمی و کاذبی و بی‌فروغ
اسب کش گفتی سقط گردد کجاست؟
کور اخترگوی و محرومی ز راست
گفت او را آن خروس با خبر
که سقط شد اسب او جای دگر
اسب را بفروخت و جست او از زیان
آن زیان انداخت او بر دیگران
لیک فردا استرش گردد سقط
مر سگان را باشد آن نعمت فقط
زود استر را فروشید آن حریص
یافت از غم وز زیان آن دم محیص
روز ثالث گفت سگ با آن خروس
ای امیر کاذبان با طبل و کوس
گفت او بفروخت استر را شتاب
گفت فردایش غلام آید مصاب
چون غلام او بمیرد نان‌ها
بر سگ و خواهنده ریزند اقربا
این شنید و آن غلامش را فروخت
رست از خسران و رخ را بر فروخت
شکرها می‌کرد و شادی‌ها که من
رستم از سه واقعه اندر زمن
تا زبان مرغ و سگ آموختم
دیدهٔ سوء القضا را دوختم
روز دیگر آن سگ محروم گفت
کی خروس ژاژخا کو طاق و جفت؟
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۶۴ - حکایت آن زنی کی فرزندش نمی‌زیست بنالید جواب آمد کی آن عوض ریاضت تست و به جای جهاد مجاهدانست ترا
آن زنی هر سال زاییدی پسر
بیش از شش مه نبودی عمرور
یا سه مه یا چار مه گشتی تباه
ناله کرد آن زن که افغان ای الٰه
نه مهم بارست و سه ماهم فرح
نعمتم زوتر رو از قوس قزح
پیش مردان خدا کردی نفیر
زین شکایت آن زن از درد نذیر
بیست فرزند این‌چنین در گور رفت
آتشی در جانشان افتاد تفت
تا شبی بنمود او را جنتی
باقی‌یی سبزی خوشی بی ضنتی
باغ گفتم نعمت بی‌کیف را
کاصل نعمت‌هاست و مجمع باغ‌ها
ورنه لا عین رات چه جای باغ؟
گفت نور غیب را یزدان چراغ
مثل نبود آن مثال آن بود
تا برد بوی آن که او حیران بود
حاصل آن زن دید آن را مست شد
زان تجلی آن ضعیف از دست شد
دید در قصری نبشته نام خویش
آن خود دانستش آن محبوب‌کیش
بعد ازان گفتند کین نعمت وراست
کو به جان بازی به جز صادق نخاست
خدمت بسیار می‌بایست کرد
مر تورا تا بر خوری زین چاشت‌خورد
چون تو کاهل بودی اندر التجا
آن مصیبت‌ها عوض دادت خدا
گفت یا رب تا به صد سال و فزون
این چنینم ده بریز از من تو خون
اندر آن باغ او چو آمد پیش پیش
دید در وی جمله فرزندان خویش
گفت از من کم شد از تو گم نشد
بی دو چشم غیب کس مردم نشد
تو نکردی فصد و از بینی دوید
خون افزون تا ز تب جانت رهید
مغز هر میوه به است از پوستش
پوست دان تن را و مغز آن دوستش
مغز نغزی دارد آخر آدمی
یک دمی آن را طلب گر زان دمی
مولوی : دفتر سوم
بخش ۲۲۴ - امرکردن سلیمان علیه السلام پشهٔ متظلم را به احضار خصم به دیوان حکم
پس سلیمان گفت ای زیبادوی
امر حق باید که از جان بشنوی
حق به من گفته‌ست هان ای دادور
مشنو از خصمی تو بی‌خصمی دگر
تانیاید هر دو خصم اندر حضور
حق نیاید پیش حاکم در ظهور
خصم تنها گر بر آرد صد نفیر
هان و هان بی‌خصم قول او مگیر
من نیارم رو ز فرمان تافتن
خصم خود را رو بیاور سوی من
گفت قول توست برهان و درست
خصم من باد است و او در حکم توست
بانگ زد آن شه که ای باد صبا
پشه افغان کرد از ظلمت بیا
هین مقابل شو تو و خصم و بگو
پاسخ خصم و بکن دفع عدو
باد چون بشنید آمد تیز تیز
پشه بگرفت آن زمان راه گریز
پس سلیمان گفت ای پشه کجا؟
باش تا بر هر دو رانم من قضا
گفت ای شه مرگ من از بود اوست
خود سیاه این روز من از دود اوست
او چو آمد من کجا یابم قرار؟
کو بر آرد از نهاد من دمار
هم چنین جویای درگاه خدا
چون خدا آمد شود جوینده لا
گرچه آن وصلت بقا اندر بقاست
لیک زاول آن بقا اندر فناست
سایه‌هایی که بود جویای نور
نیست گردد چون کند نورش ظهور
عقل کی ماند چو باشد سرده او؟
کل شیء هالک الا وجهه
هالک آید پیش وجهش هست و نیست
هستی اندر نیستی خود طرفه‌یی‌ست
اندرین محضر خردها شد ز دست
چون قلم این جا رسیده شد شکست
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۱۱ - قصهٔ آن دباغ کی در بازار عطاران از بوی عطر و مشک بیهوش و رنجور شد
آن یکی افتاد بیهوش و خمید
چون که در بازار عطاران رسید
بوی عطرش زد ز عطاران راد
تا بگردیدش سر و بر جا فتاد
همچو مردار اوفتاد او بی‌خبر
نیم روز اندر میان رهگذر
جمع آمد خلق بر وی آن زمان
جملگان لاحول‌گو درمان کنان
آن یکی کف بر دل او می‌براند
وز گلاب آن دیگری بر وی فشاند
او نمی‌دانست کندر مرتعه
از گلاب آمد ورا آن واقعه
آن یکی دستش همی‌مالید و سر
وآن دگر کهگل همی‌آورد تر
آن بخور عود و شکر زد به هم
وآن دگر از پوششش می‌کرد کم
وآن دگر نبضش که تا چون می‌جهد
وان دگر بوی از دهانش می‌ستد
تا که می خوردست و یا بنگ و حشیش
خلق درماندند اندر بی هشیش
پس خبر بردند خویشان را شتاب
که فلان افتاده است آن‌جا خراب
کس نمی‌داند که چون مصروع گشت
یا چه شد کو را فتاد از بام طشت؟
یک برادر داشت آن دباغ زفت
گربز و دانا بیامد زود تفت
اندکی سرگین سگ در آستین
خلق را بشکافت و آمد با حنین
گفت من رنجش همی‌دانم ز چیست
چون سبب دانی دوا کردن جلی‌ست
چون سبب معلوم نبود مشکل است
داروی رنج و در آن صد محمل است
چون بدانستی سبب را سهل شد
دانش اسباب دفع جهل شد
گفت با خود هستش اندر مغز و رگ
توی بر تو بوی آن سرگین سگ
تا میان اندر حدث او تا به شب
غرق دباغی‌ست او روزی‌ طلب
پس چنین گفته‌ست جالینوس مه
آنچ عادت داشت بیمار آنش ده
کز خلاف عادتست آن رنج او
پس دوای رنجش از معتاد جو
چون جعل گشته‌ست از سرگین‌کشی
از گلاب آید جعل را بی‌هشی
هم ازان سرگین سگ داروی اوست
که بدان او را همی معتاد و خوست
الخبیثات الخبیثین را بخوان
رو و پشت این سخن را باز دان
ناصحان او را به عنبر یا گلاب
می دوا سازند بهر فتح باب
مر خبیثان را نسازد طیبات
درخور و لایق نباشد ای ثقات
چون ز عطر وحی کژ گشتند و گم
بد فغانشان که تطیرنا بکم
رنج و بیماریست ما را این مقال
نیست نیکو وعظتان ما را به فال
گر بیاغازید نصحی آشکار
ما کنیم آن دم شما را سنگسار
ما به لغو و لهو فربه گشته‌ایم
در نصیحت خویش را نسرشته‌ایم
هست قوت ما دروغ و لاف و لاغ
شورش معده‌ست ما را زین بلاغ
رنج را صدتو و افزون می‌کنید
عقل را دارو به افیون می‌کنید
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۲۸ - نیت کردن او کی این زر بدهم بدان هیزم‌کش چون من روزی یافتم به کرامات مشایخ و رنجیدن آن هیزم‌کش از ضمیر و نیت او
آن یکی درویش هیزم می‌کشید
خسته و مانده ز بیشه در رسید
پس بگفتم من ز روزی فارغم
زین سپس از بهر رزقم نیست غم
میوهٔ مکروه بر من خوش شده‌ست
رزق خاصی جسم را آمد به دست
چون که من فارغ شدستم از گلو
حبه‌یی چنداست این بدهم بدو
بدهم این زر را بدین تکلیف‌کش
تا دو سه روزک شود از قوت خوش
خود ضمیرم را همی‌دانست او
زان که سمعش داشت نور از شمع هو
بود پیشش سر هر اندیشه‌یی
چون چراغی در درون شیشه‌یی
هیچ پنهان می‌نشد از وی ضمیر
بود بر مضمون دل‌ها او امیر
پس همی منگید با خود زیر لب
در جواب فکرتم آن بوالعجب
که چنین اندیشی از بهر ملوک
کیف تلقی الرزق ان لم یرزقوک
من نمی‌کردم سخن را فهم لیک
بر دلم می‌زد عتابش نیک نیک
سوی من آمد به هیبت همچو شیر
تنگ هیزم را ز خود بنهاد زیر
پرتو حالی که او هیزم نهاد
لرزه بر هر هفت عضو من فتاد
گفت یا رب گر ترا خاصان هی‌اند
که مبارک‌دعوت و فرخ‌پی‌اند
لطف تو خواهم که میناگر شود
این زمان این تنگ هیزم زر شود
در زمان دیدم که زر شد هیزمش
همچو آتش بر زمین می‌تافت خوش
من در آن بی‌خود شدم تا دیرگه
چون که با خویش آمدم من از وله
بعد از آن گفت ای خداگر آن کبار
بس غیورند و گریزان ز اشتهار
باز این را بند هیزم ساز زود
بی‌توقف هم بر آن حالی که بود
در زمان هیزم شد آن اغصان زر
مست شد در کار او عقل و نظر
بعد از آن برداشت هیزم را و رفت
سوی شهر از پیش من او تیز و تفت
خواستم تا در پی آن شه روم
پرسم از وی مشکلات و بشنوم
بسته کرد آن هیبت او مر مرا
پیش خاصان ره نباشد عامه را
ور کسی را ره شود گو سر فشان
کان بود از رحمت و از جذبشان
پس غنیمت دار آن توفیق را
چون بیابی صحبت صدیق را
نه چو آن ابله که یابد قرب شاه
سهل و آسان در فتد آن دم ز راه
چون ز قربانی دهندش بیش‌تر
پس بگوید ران گاواست این مگر؟
نیست این از ران گاو ای مفتری
ران گاوت می‌نماید از خری
بذل شاهانه‌ست این بی رشوتی
بخشش محض است این از رحمتی
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۳۷ - چاره کردن سلیمان علیه‌السلام در احضار تخت بلقیس از سبا
گفت عفریتی که تختش را به فن
حاضر آرم تا تو زین مجلس شدن
گفت آصف من به اسم اعظمش
حاضر آرم پیش تو در یک دمش
گرچه عفریت اوستاد سحر بود
لیک آن از نفخ آصف رو نمود
حاضر آمد تخت بلقیس آن زمان
لیک ز آصف نزفن عفریتیان
گفت حمدالله برین و صد چنین
که بدیدستم ز رب العالمین
پس نظر کرد آن سلیمان سوی تخت
گفت آری گول‌گیری ای درخت
پیش چوب و پیش سنگ نقش کند
ای بسا گولان که سرها می‌نهند
ساجد و مسجود از جان بی‌خبر
دیده از جان جنبشی واندک اثر
دیده در وقتی که شد حیران و دنگ
که سخن گفت و اشارت کرد سنگ
نرد خدمت چون بنا موضع بباخت
شیر سنگین را شقی شیری شناخت
از کرم شیر حقیقی کرد جود
استخوانی سوی سگ انداخت زود
گفت گرچه نیست آن سگ بر قوام
لیک ما را استخوان لطفی‌ست عام
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۷۳ - شنیدن شیخ ابوالحسن رضی الله عنه خبر دادن ابویزید را و بود او و احوال او
هم‌چنان آمد که او فرموده بود
بوالحسن از مردمان آن را شنود
که حسن باشد مرید و امتم
درس گیرد هر صباح از تربتم
گفت من هم نیز خوابش دیده‌ام
وز روان شیخ این بشنیده‌ام
هر صباحی رو نهادی سوی گور
ایستادی تا ضحی اندر حضور
یا مثال شیخ پیشش آمدی
یا که بی‌گفتی شکالش حل شدی
تا یکی روزی بیامد با سعود
گورها را برف نو پوشیده بود
توی بر تو برف‌ها همچون علم
قبه قبه دیده و شد جانش بغم
بانگش آمد از حظیره‌ی شیخ حی
ها انا ادعوک کی تسعی الی
هین بیا این سو بر آوازم شتاب
عالم ار برف است روی از من متاب
حال او زان روز شد خوب و بدید
آن عجایب را که اول می‌شنید
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۸۳ - قصهٔ آن آبگیر و صیادان و آن سه ماهی یکی عاقل و یکی نیم عاقل وان دگر مغرور و ابله مغفل لاشی و عاقبت هر سه
قصهٔ آن آبگیراست ای عنود
که درو سه ماهی اشگرف بود
در کلیله خوانده باشی لیک آن
قشر قصه باشد و این مغز جان
چند صیادی سوی آن آبگیر
برگذشتند و بدیدند آن ضمیر
پس شتابیدند تا دام آورند
ماهیان واقف شدند و هوشمند
آن که عاقل بود عزم راه کرد
عزم راه مشکل ناخواه کرد
گفت با این‌ها ندارم مشورت
که یقین سستم کنند از مقدرت
مهر زاد و بوم بر جانشان تند
کاهلی و جهلشان بر من زند
مشورت را زنده‌یی باید نکو
که تورا زنده کند وان زنده کو؟
ای مسافر با مسافر رای زن
زان که پایت لنگ دارد رای زن
از دم حب الوطن بگذر مایست
که وطن آن سوست جان این سوی نیست
گر وطن خواهی گذر آن سوی شط
این حدیث راست را کم خوان غلط
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۴۰ - حکایت محمد خوارزمشاه کی شهر سبزوار کی همه رافضی باشند به جنگ بگرفت اما جان خواستند گفت آنگه امان دهم کی ازین شهر پیش من به هدیه ابوبکر نامی بیارید
شد محمد الپ الغ خوارزمشاه
در قتال سبزه وار پر پناه
تنگشان آورد لشکرهای او
اسپهش افتاد در قتل عدو
سجده آوردند پیشش کالامان
حلقه‌مان در گوش کن وا بخش جان
هر خراج و صلتی که بایدت
آن ز ما هر موسمی افزایدت
جان ما آن تواست ای شیرخو
پیش ما چندی امانت باش گو
گفت نرهانید از من جان خویش
تا نیاریدم ابوبکری به پیش
تا مرا بوبکر نام از شهرتان
هدیه نارید ای رمیده امتان
بدروم تان همچو کشت ای قوم دون
نه خراج استانم و نه هم فسون
بس جوال زر کشیدندش به راه
کز چنین شهری ابوبکری مخواه
کی بود بوبکر اندر سبزوار
یا کلوخ خشک اندر جویبار
رو بتابید از زر و گفت ای مغان
تا نیاریدم ابوبکر ارمغان
هیچ سودی نیست کودک نیستم
تا به زر و سیم حیران بیستم
تا نیاری سجده نرهی ای زبون
گر بپیمایی تو مسجد را به کون
منهیان انگیختند از چپ و راست
کندرین ویرانه بوبکری کجاست؟
بعد سه روز و سه شب که اشتافتند
یک ابوبکری نزاری یافتند
ره گذر بود و بمانده از مرض
در یکی گوشه‌ی خرابه پر حرض
خفته بود او در یکی کنجی خراب
چون بدیدندش بگفتندش شتاب
خیز که سلطان تو را طالب شده‌ست
کز تو خواهد شهر ما از قتل رست
گفت اگر پایم بدی یا مقدمی
خود به راه خود به مقصد رفتمی
اندرین دشمن‌کده کی ماندمی؟
سوی شهر دوستان می‌راندمی
تختهٔ مرده‌کشان بفراشتند
وان ابوبکر مرا برداشتند
سوی خوارمشاه حمالان کشان
می‌کشیدندش که تا بیند نشان
سبزوار است این جهان و مرد حق
اندرین جا ضایع است و ممتحق
هست خوارمشاه یزدان جلیل
دل همی‌خواهد ازین قوم رذیل
گفت لا ینظر الی تصویرکم
فابتغوا ذا القلب فی‌تدبیر کم
من ز صاحب‌دل کنم در تو نظر
نه به نقش سجده و ایثار زر
تو دل خود را چو دل پنداشتی
جست و جوی اهل دل بگذاشتی
دل که گر هفصد چو این هفت آسمان
اندرو آید شود یاوه و نهان
این چنین دل ریزه‌ها را دل مگو
سبزوار اندر ابوبکری مجو
صاحب دل آینه‌ی شش‌رو شود
حق ازو در شش جهت ناظر بود
هر که اندر شش جهت دارد مقر
نکندش بی‌واسطه‌ی او حق نظر
گر کند رد از برای او کند
ور قبول آرد همو باشد سند
بی‌ازو ندهد کسی را حق نوال
شمه‌یی گفتم من از صاحب‌وصال
موهبت را بر کف دستش نهد
وز کفش آن را به مرحومان دهد
با کفش دریای کل را اتصال
هست بی‌چون و چگونه و بر کمال
اتصالی که نگنجد در کلام
گفتنش تکلیف باشد والسلام
صد جوال زر بیاری ای غنی
حق بگوید دل بیار ای منحنی
گر ز تو راضی‌ست دل من راضی‌ام
ور ز تو معرض بود اعراضی‌ام
ننگرم در تو در آن دل بنگرم
تحفه او را آر ای جان بر درم
با تو او چون است هستم من چنان
زیر پای مادران باشد جنان
مادر و بابا و اصل خلق اوست
ای خنک آن کس که داند دل ز پوست
تو بگویی نک دل آوردم به تو
گویدت پرست ازین دل‌ها قتو
آن دلی آور که قطب عالم اوست
جان جان جان جان آدم اوست
از برای آن دل پر نور و بر
هست آن سلطان دل‌ها منتظر
تو بگردی روزها در سبزوار
آن چنان دل را نیابی ز اعتبار
پس دل پژمردهٔ پوسیده‌جان
بر سر تخته نهی آن سو کشان
که دل آوردم تو را ای شهریار
به ازین دل نبود اندر سبزوار
گویدت این گورخانه‌ست ای جری
که دل مرده بدین جا آوری؟
رو بیاور آن دلی کو شاه‌خوست
که امان سبزوار کون ازوست
گویی آن دل زین جهان پنهان بود
زان که ظلمت با ضیا ضدان بود
دشمنی آن دل از روز الست
سبزوار طبع را میراثی است
زان که او بازاست و دنیا شهر زاغ
دیدن ناجنس بر ناجنس داغ
ور کند نرمی نفاقی می‌کند
زاستمالت ارتفاقی می‌کند
می‌کند آری نه از بهر نیاز
تا که ناصح کم کند نصح دراز
زان که این زاغ خس مردارجو
صد هزاران مکر دارد تو به تو
گر پذیرند آن نفاقش را رهید
شد نفاقش عین صدق مستفید
زان که آن صاحب دل با کر و فر
هست در بازار ما معیوب‌خر
صاحب دل جو اگر بی‌جان نه‌یی
جنس دل شو گر ضد سلطان نه‌ یی
آن که زرق او خوش آید مر تورا
آن ولی توست نه خاص خدا
هر که او بر خو و بر طبع تو زیست
پیش طبع تو ولی است و نبی‌ست
رو هوا بگذار تا بویت شود
وان مشام خوش عبرجویت شود
از هوارانی دماغت فاسد است
مشک و عنبر پیش مغزت کاسد است
حد ندارد این سخن و آهوی ما
می‌گریزد اندر آخر جابه جا
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۷۴ - قصهٔ ایاز و حجره داشتن او جهت چارق و پوستین و گمان آمدن خواجه تاشانس را کی او را در آن حجره دفینه است به سبب محکمی در و گرانی قفل
آن ایاز از زیرکی انگیخته
پوستین و چارقش آویخته
می‌رود هر روز در حجره‌ی خلا
چارقت این است منگر درعلا
شاه را گفتند او را حجره‌‌یی‌ست
اندر آن جا زر و سیم و خمره‌‌یی‌ست
راه می‌ندهد کسی را اندرو
بسته می‌دارد همیشه آن در او
شاه فرمود ای عجب آن بنده را
چیست خود پنهان و پوشیده ز ما؟
پس اشارت کرد میری را که رو
نیم‌شب بگشای و اندر حجره شو
هر چه یابی مر تو را یغماش کن
سر او را بر ندیمان فاش کن
با چنین اکرام و لطف بی‌عدد
از لئیمی سیم و زر پنهان کند
می‌نماید او وفا و عشق و جوش
وان گه او گندم‌نمای جوفروش
هر که اندر عشق یابد زندگی
کفر باشد پیش او جز بندگی
نیم‌شب آن میر با سی معتمد
در گشاد حجرهٔ او رای زد
مشعله بر کرده چندین پهلوان
جانب حجره روانه شادمان
کامر سلطان است بر حجره زنیم
هر یکی همیان زر در کش کنیم
آن یکی می‌گفت هی چه جای زر؟
از عقیق و لعل گوی و از گهر
خاص خاص مخزن سلطان وی است
بلکه اکنون شاه را خود جان وی است
چه محل دارد به پیش این عشیق
لعل و یاقوت و زمرد یا عقیق؟
شاه را بر وی نبودی بد گمان
تسخری می‌کرد بهر امتحان
پاک می‌دانستش از هر غش و غل
باز از وهمش همی‌لرزید دل
که مبادا کین بود خسته شود
من نخواهم که برو خجلت رود
این نکرده‌ست او و گر کرد او رواست
هر چه خواهد گو بکن محبوب ماست
هر چه محبوبم کند من کرده‌ام
او منم من او چه گر در پرده‌ام؟
باز گفتی دور از آن خو و خصال
این چنین تخلیط ژاژاست و خیال
از ایاز این خود محال است و بعید
کو یکی دریاست قعرش ناپدید
هفت دریا اندرو یک قطره‌‌یی
جملهٔ هستی ز موجش چکره‌یی
جمله پاکی‌ها از آن دریا برند
قطره‌هایش یک به یک میناگرند
شاه شاهان است و بلکه شاه‌ساز
وز برای چشم بد نامش ایاز
چشم‌های نیک هم بر وی بده‌ست
از ره غیرت که حسنش بی‌حد است
یک دهان خواهم به پهنای فلک
تا بگویم وصف آن رشک ملک
ور دهان یابم چنین و صد چنین
تنگ آید در فغان این حنین
این قدر هم گر نگویم ای سند
شیشهٔ دل از ضعیفی بشکند
شیشهٔ دل را چو نازک دیده‌ام
بهر تسکین بس قبا بدریده‌ام
من سر هر ماه سه روز ای صنم
بی‌گمان باید که دیوانه شوم
هین که امروز اول سه روزه است
روز پیروزاست نه پیروزه است
هر دلی کندر غم شه می‌بود
دم به دم او را سر مه می‌بود
قصهٔ محمود و اوصاف ایاز
چون شدم دیوانه رفت اکنون ز ساز
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۱۰۰ - در تقریر معنی توکل حکایت آن زاهد کی توکل را امتحان می‌کرد از میان اسباب و شهر برون آمد و از قوارع و ره‌گذر خلق دور شد و ببن کوهی مهجوری مفقودی در غایت گرسنگی سر بر سر سنگی نهاد و خفت و با خود گفت توکل کردم بر سبب‌سازی و رزاقی تو و از اسباب منقطع شدم تا ببینم سببیت توکل را
آن یکی زاهد شنود از مصطفی
که یقین آید به جان رزق از خدا
گر بخواهی ور نخواهی رزق تو
پیش تو آید دوان از عشق تو
از برای امتحان آن مرد رفت
در بیابان نزد کوهی خفت تفت
که ببینم رزق می‌آید به من؟
تا قوی گردد مرا در رزق ظن
کاروانی راه گم کرد و کشید
سوی کوه آن ممتحن را خفته دید
گفت این مرد این طرف چون است عور؟
در بیابان از ره و از شهر دور؟
ای عجب مرده‌ست یا زنده که او
می‌نترسد هیچ از گرگ و عدو؟
آمدند و دست بر وی می‌زدند
قاصدا چیزی نگفت آن ارجمند
هم نجنبید و نجنبانید سر
وا نکرد از امتحان هم او بصر
پس بگفتند این ضعیف بی‌مراد
از مجاعت سکته اندر اوفتاد
نان بیاوردند و در دیگی طعام
تا بریزندش به حلقوم و به کام
پس به قاصد مرد دندان سخت کرد
تا ببیند صدق آن میعاد مرد
رحمشان آمد که این بس بی‌نواست
وز مجاعت هالک مرگ و فناست
کارد آوردند قوم اشتافتند
بسته دندان هاش را بشکافتند
ریختند اندر دهانش شوربا
می‌فشردند اندرو نان‌پاره‌ها
گفت ای دل گرچه خود تن می‌زنی
راز می‌دانی و نازی می‌کنی؟
گفت دل دانم و قاصد می‌کنم
رازق الله است بر جان و تنم
امتحان زین بیش تر خود چون بود؟
رزق سوی صابران خوش می‌رود
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۱۰۸ - بردن روبه خر را پیش شیر و جستن خر از شیر و عتاب کردن روباه با شیر کی هنوز خر دور بود تعجیل کردی و عذر گفتن شیر و لابه کردن روبه را شیر کی برو بار دگرش به فریب
چون که بر کوهش به سوی مرج برد
تا کند شیرش به حمله خرد و مرد
دور بود از شیر وان شیر از نبرد
تا به نزدیک آمدن صبری نکرد
گنبدی کرد از بلندی شیر هول
خود نبودش قوت و امکان حول
خر ز دورش دید و برگشت و گریز
تا به زیر کوه تازان نعل ریز
گفت روبه شیر را ای شاه ما
چون نکردی صبر در وقت وغا‌؟
تا به نزدیک تو آید آن غوی
تا به اندک حمله‌یی غالب شوی
مکر شیطان است تعجیل و شتاب
لطف رحمان است صبر و احتساب
دور بود و حمله را دید و گریخت
ضعف تو ظاهر شد و آب تو ریخت
گفت من پنداشتم بر جاست زور
تا بدین حد می‌ندانستم فتور
نیز جوع و حاجتم از حد گذشت
صبر و عقلم از تجوع یاوه گشت
گر توانی بار دیگر از خرد
باز آوردن مر او را مسترد
منت بسیار دارم از تو من
جهد کن باشد بیاری‌اش به فن
گفت آری گر خدا یاری دهد
بر دل او از عمی مهری نهد
پس فراموشش شود هولی که دید
از خری او نباشد این بعید
لیک چون آرم من او را بر متاز
تا به بادش ندهی از تعجیل باز
گفت آری تجربه کردم که من
سخت رنجورم مخلخل گشته تن
تا به نزدیکم نیاید خر تمام
من نجنبم خفته باشم در قوام
رفت روبه گفت ای شه همتی
تا بپوشد عقل او را غفلتی
توبه‌ها کرده‌ست خر با کردگار
که نگردد غرهٔ هر نابکار
توبه‌هایش را به فن بر هم زنیم
ما عدوی عقل و عهد روشنیم
کلهٔ خر گوی فرزندان ماست
فکرتش بازیچهٔ دستان ماست
عقل که آن باشد ز دوران زحل
پیش عقل کل ندارد آن محل
از عطارد وز زحل دانا شد او
ما ز داد کردگار لطف‌خو
علم الانسان خم طغرای ماست
علم عند الله مقصدهای ماست
تربیه‌ی آن آفتاب روشنیم
ربی الاعلیٰ از آن رو می‌زنیم
تجربه گر دارد او با این همه
بشکند صد تجربه زین دمدمه
بوک توبه بشکند آن سست‌خو
در رسد شومی اشکستن درو
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۱۴۴ - حکایت آن زن کی گفت شوهر را کی گوشت را گربه خورد شوهر گربه را به ترازو بر کشید گربه نیم من برآمد گفت ای زن گوشت نیم من بود و افزون اگر این گوشتست گربه کو و اگر این گربه است گوشت کو
بود مردی کدخدا او را زنی
سخت طناز و پلید و ره‌زنی
هرچه آوردی تلف کردیش زن
مرد مضطر بود اندر تن زدن
بهر مهمان گوشت آورد آن معیل
سوی خانه با دو صد جهد طویل
زن بخوردش با کباب و با شراب
مرد آمد گفت دفع ناصواب
مرد گفتش گوشت کو‌؟ مهمان رسید
پیش مهمان لوت می‌باید کشید
گفت زن این گربه خورد آن گوشت را
گوشت دیگر خر اگر باید تو را
گفت ای ایبک ترازو را بیار
گربه را من بر کشم اندر عیار
بر کشیدش بود گربه نیم من
پس بگفت آن مرد کی محتال زن
گوشت نیم من بود افزون یک ستیر
هست گربه نیم‌من هم ای ستیر
این اگر گربه‌ست پس آن گوشت کو‌؟
ور بود این گوشت گربه کو‌؟ بجو
بایزید ار این بود آن روح چیست‌؟
ور وی آن روح است این تصویر کیست‌؟
حیرت اندر حیرت است ای یار من
این نه کار توست و نه هم کار من
هر دو او باشد ولیکن ریع زرع
دانه باشد اصل و آن که پره فرع
حکمت این اضداد را با هم ببست
ای قصاب این گردران با گردن است
روح بی‌قالب نداند کار کرد
قالبت بی‌جان فسرده بود و سرد
قالبت پیدا و آن جانت نهان
راست شد زین هر دو اسباب جهان
خاک را بر سر زنی سر نشکند
آب را بر سر زنی در نشکند
گر تو می‌خواهی که سر را بشکنی
آب را و خاک را بر هم زنی
چون شکستی سر رود آبش به اصل
خاک سوی خاک آید روز فصل
حکمتی که بود حق را زازدواج
گشت حاصل از نیاز و از لجاج
باشد آن گه ازدواجات دگر
لا سمع اذن و لا عین بصر
گر شنیدی اذن کی ماندی اذن‌؟
یا کجا کردی دگر ضبط سخن‌؟
گر بدیدی برف و یخ خورشید را
از یخی برداشتی اومید را
آب گشتی بی‌عروق و بی‌گره
ز آب داوود هوا کردی زره
پس شدی درمان جان هر درخت
هر درختی از قدومش نیک‌بخت
آن یخی بفسرده در خود مانده
لا مساسی با درختان خوانده
لیس یالف لیس یؤلف جسمه
لیس الا شح نفس قسمه
نیست ضایع زو شود تازه جگر
لیک نبود پیک و سلطان خضر
ای ایاز استارهٔ تو بس بلند
نیست هر برجی عبورش را پسند
هر وفا را کی پسندد همتت‌؟
هر صفا را کی گزیند صفوتت‌؟
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۱۶۰ - وصف ضعیف دلی و سستی صوفی سایه پرورد مجاهده ناکرده درد و داغ عشق ناچشیده به سجده و دست‌بوس عام و به حرمت نظر کردن و بانگشت نمودن ایشان کی امروز در زمانه صوفی اوست غره شده و بوهم بیمار شده هم‌چون آن معلم کی کودکان گفتند کی رنجوری و با این وهم کی من مجاهدم مرا درین ره پهلوان می‌دانند با غازیان به غزا رفته کی به ظاهر نیز هنر بنمایم در جهاد اکبر مستثناام جهاد اصغر خود پیش من چه محل دارد خیال شیر دیده و دلیریها کرده و مست این دلیری شده و روی به بیشه نهاده به قصد شیر و شیر به زبان حال گفته کی کلا سوف تعلمون ثم کلا سوف تعلمون
رفت یک صوفی به لشکر در غزا
ناگهان آمد قطاریق و وغا
ماند صوفی با بنه و خیمه و ضعاف
فارسان راندند تا صف مصاف
مثقلان خاک بر جا ماندند
سابقون السابقون درراندند
جنگ‌ها کرده مظفر آمدند
باز گشته با غنایم سودمند
ارمغان دادند کی صوفی تو نیز
او برون انداخت نستد هیچ چیز
پس بگفتندش که خشمینی چرا‌؟
گفت من محروم ماندم از غزا
زان تلطف هیچ صوفی خوش نشد
که میان غزو خنجر کش نشد
پس بگفتندش که آوردیم اسیر
آن یکی را بهر کشتن تو بگیر
سر ببرش تا تو هم غازی شوی
اندکی خوش گشت صوفی دل‌قوی
کاب را گر در وضو صد روشنی‌ست
چون که آن نبود تیمم کردنی‌ست
برد صوفی آن اسیر بسته را
در پس خرگه که آرد او غزا
دیر ماند آن صوفی آن جا با اسیر
قوم گفتا دیر ماند آن جا فقیر
کافر بسته دو دست او کشتنی‌ست
بسملش را موجب تاخیر چیست‌؟
آمد آن یک در تفحص در پی‌اش
دید کافر را به بالای وی‌اش
همچو نر بالای ماده وان اسیر
همچو شیری خفته بالای فقیر
دست‌ها بسته همی‌خایید او
از سر استیز صوفی را گلو
گبر می‌خایید با دندان گلوش
صوفی افتاده به زیر و رفته هوش
دست‌بسته گبر و همچون گربه‌یی
خسته کرده حلق او بی‌حربه‌یی
نیم کشتش کرده با دندان اسیر
ریش او پر خون ز حلق آن فقیر
همچو تو کز دست نفس بسته دست
همچو آن صوفی شدی بی‌خویش و پست
ای شده عاجز ز تلی کیش تو
صد هزاران کوه‌ها در پیش تو
زین قدر خرپشته مردی از شکوه
چون روی بر عقبه‌های همچو کوه‌؟
غازیان کشتند کافر را به تیغ
هم در آن ساعت ز حمیت بی‌دریغ
بر رخ صوفی زدند آب و گلاب
تا به هوش آید ز بی‌خویشی و خواب
چون به خویش آمد بدید آن قوم را
پس بپرسیدند چون بد ماجرا‌؟
الله الله این چه حال است ای عزیز‌؟
این چنین بی‌هوش گشتی از چه چیز‌؟
از اسیر نیم‌کشت بسته‌دست
این چنین بی‌هوش افتادی و پست‌؟
گفت چون قصد سرش کردم به خشم
طرفه در من بنگرید آن شوخ‌چشم
چشم را وا کرد پهن او سوی من
چشم گردانید و شد هوشم ز تن
گردش چشمش مرا لشکر نمود
من ندانم گفت چون پر هول بود
قصه کوته کن کز آن چشم این چنین
رفتم از خود اوفتادم بر زمین
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۱۶۹ - خنده گرفتن آن کنیزک را از ضعف شهوت خلیفه و قوت شهوت آن امیر و فهم کردن خلیفه از خندهٔ کنیزک
زن بدید آن سستی او از شگفت
آمد اندر قهقهه خنده‌ش گرفت
یادش آمد مردی آن پهلوان
که بکشت او شیر و اندامش چنان
غالب آمد خندهٔ زن شد دراز
جهد می‌کرد و نمی‌شد لب فراز
سخت می‌خندید همچون بنگیان
غالب آمد خنده بر سود و زیان
هرچه اندیشید خنده می‌فزود
همچو بند سیل ناگاهان گشود
گریه و خنده غم و شادی دل
هر یکی را معدنی دان مستقل
هر یکی را مخزنی مفتاح آن
ای برادر در کف فتاح دان
هیچ ساکن می‌نشد آن خنده زو
پس خلیفه طیره گشت و تندخو
زود شمشیر از غلافش بر کشید
گفت سر خنده واگو ای پلید
در دلم زین خنده ظنی اوفتاد
راستی گو عشوه نتوانیم داد
ور خلاف راستی بفریبی‌ام
یا بهانه ی چرب آری تو به دم
من بدانم در دل من روشنی‌ست
بایدت گفتن هر آنچه گفتنی‌ست
در دل شاهان تو ماهی دان سطبر
گرچه گه گه شد ز غفلت زیر ابر
یک چراغی هست در دل وقت گشت
وقت خشم و حرص آید زیر طشت
آن فراست این زمان یار من است
گر نگویی آنچه حق گفتن است
من بدین شمشیر برم گردنت
سود نبود خود بهانه کردنت
ور بگویی راست آزادت کنم
حق یزدان نشکنم شادت کنم
هفت مصحف آن زمان برهم نهاد
خورد سوگند و چنین تقریر داد
مولوی : دفتر ششم
بخش ۶ - صبر فرمودن خواجه مادر دختر را کی غلام را زجر مکن من او را بی‌زجر ازین طمع باز آرم کی نه سیخ سوزد نه کباب خام ماند
گفت خواجه صبر کن با او بگو
که ازو ببریم و بدهیمش به تو
تا مگر این از دلش بیرون کنم
تو تماشا کن که دفعش چون کنم
تو دلش خوش کن بگو می‌دان درست
که حقیقت دختر ما جفت توست
ما ندانستیم ای خوش مشتری
چون که دانستیم تو اولی تری
آتش ما هم درین کانون ما
لیلی آن ما و تو مجنون ما
تا خیال و فکر خوش بر وی زند
فکر شیرین مرد را فربه کند
جانور فربه شود لیک از علف
آدمی فربه ز عزست و شرف
آدمی فربه شود از راه گوش
جانور فربه شود از حلق و نوش
گفت آن خاتون ازین ننگ مهین
خود دهانم کی بجنبد اندرین؟
این چنین ژاژی چه خایم بهر او؟
گو بمیر آن خاین ابلیس‌خو
گفت خواجه نی مترس و دم دهش
تا رود علت ازو زین لطف خوش
دفع او را دلبرا بر من نویس
هل که صحت یابد آن باریک ‌ریس
چون بگفت آن خسته را خاتون چنین
می‌نگنجید از تبختر بر زمین
زفت گشت و فربه و سرخ و شکفت
چون گل سرخ هزاران شکر گفت
گه گهی می‌گفت ای خاتون من
که مبادا باشد این دستان و فن؟
خواجه جمعیت بکرد و دعوتی
که همی‌سازم فرج را وصلتی
تا جماعت عشوه می‌دادند و گان
کی فرج بادت مبارک اتصال
تا یقین‌تر شد فرج را آن سخن
علت از وی رفت کل از بیخ و بن
بعد از آن اندر شب گردک به فن
امردی را بست حنی همچو زن
پر نگارش کرد ساعد چون عروس
پس نمودش ماکیان دادش خروس
مقنعه و حله‌ی عروسان نکو
کنگ امرد را بپوشانید او
شمع را هنگام خلوت زود کشت
ماند هندو با چنان کنگ درشت
هندوک فریاد می‌کرد و فغان
از برون نشنید کس از دف‌زنان
ضرب دف و کف و نعره‌ی مرد و زن
کرد پنهان نعرهٔ آن نعره‌زن
تا به روز آن هندوک را می‌فشارد
چون بود در پیش سگ انبان آرد؟
روز آوردند طاس و بوغ زفت
رسم دامادان فرج حمام رفت
رفت در حمام او رنجور جان
کون دریده همچو دلق تونیان
آمد از حمام در گردک فسوس
پیش او بنشست دختر چون عروس
مادرش آن جا نشسته پاسبان
که نباید کو کند روز امتحان
ساعتی در وی نظر کرد از عناد
آن گهان با هر دو دستش ده بداد
گفت کس را خود مبادا اتصال
با چو تو ناخوش عروس بد فعال
روز رویت روی خاتونان تر
کیر زشتت شب بتر از کیر خر
هم‌چنان جمله نعیم این جهان
بس خوش است از دور پیش از امتحان
می‌نماید در نظر از دور آب
چون روی نزدیک باشد آن سراب
گنده پیراست او و از بس چاپلوس
خویش را جلوه کند چون نو عروس
هین مشو مغرور آن گلگونه‌اش
نوش نیش‌آلودهٔ او را مچش
صبرکن کالصبر مفتاح الفرج
تا نیفتی چون فرج در صد حرج
آشکارا دانه پنهان دام او
خوش نماید ز اولت انعام او
مولوی : دفتر ششم
بخش ۱۰ - وا نمودن پادشاه به امرا و متعصبان در راه ایاز سبب فضیلت و مرتبت و قربت و جامگی او بریشان بر وجهی کی ایشان را حجت و اعتراض نماند
چون امیران از حسد جوشان شدند
عاقبت بر شاه خود طعنه زدند
کین ایاز تو ندارد سی خرد
جامگی سی امیر او چون خورد؟
شاه بیرون رفت با آن سی امیر
سوی صحرا و کهستان صیدگیر
کاروانی دید از دور آن ملک
گفت امیری را برو ای مؤتفک
رو بپرس آن کاروان را بر رصد
کز کدامین شهر اندر می‌رسد؟
رفت و پرسید و بیامد که ز ری
گفت عزمش تا کجا؟ درماند وی
دیگری را گفت رو ای بوالعلا
باز پرس از کاروان که تا کجا؟
رفت و آمد گفت تا سوی یمن
گفت رختش چیست هان ای موتمن؟
ماند حیران گفت با میری دگر
که برو وا پرس رخت آن نفر
باز آمد گفت از هر جنس هست
اغلب آن کاسه‌های رازی است
گفت کی بیرون شدند از شهر ری؟
ماند حیران آن امیر سست پی
هم‌چنین تا سی امیر و بیش تر
سست‌رای و ناقص اندر کر و فر
گفت امیران را که من روزی جدا
امتحان کردم ایاز خویش را
که بپرس از کاروان تا از کجاست؟
او برفت این جمله وا پرسید راست
بی‌وصیت بی‌اشارت یک به یک
حالشان دریافت بی‌ریبی و شک
هر چه زین سی میر اندر سی مقام
کشف شد زو آن به یک دم شد تمام
مولوی : دفتر ششم
بخش ۴۱ - قصهٔ درویشی کی از آن خانه هرچه می‌خواست می‌گفت نیست
سایلی آمد به سوی خانه‌یی
خشک نانه خواست یا ترنانه‌یی
گفت صاحبخانه نان این جا کجاست؟
خیره‌یی؟ کی این دکان نانباست؟
گفت باری اندکی پیهم بیاب
گفت آخر نیست دکان قصاب
گفت پاره‌ی آرد ده ای کدخدا
گفت پنداری که هست این آسیا؟
گفت باری آب ده از مکرعه
گفت آخر نیست جو یا مشرعه
هر چه او درخواست از نان تا سبوس
چربکی می‌گفت و می‌کردش فسوس
آن گدا در رفت و دامن بر کشید
اندر آن خانه بحسبت خواست رید
گفت هی هی گفت تن زن ای دژم
تا درین ویرانه خود فارغ کنم
چون درین جا نیست وجه زیستن
در چنین خانه بباید ریستن
چون نه‌یی بازی که گیری تو شکار
دست آموز شکار شهریار
نیستی طاوس با صد نقش بند
که به نقشت چشم‌ها روشن کنند
هم نه‌یی طوطی که چون قندت دهند
گوش سوی گفت شیرینت نهند
هم نه‌یی بلبل که عاشق‌وار زار
خوش بنالی در چمن یا لاله‌زار
هم نه‌یی هدهد که پیکی‌ها کنی
نه چو لک‌لک که وطن بالا کنی
در چه کاری تو و بهر چت خرند؟
تو چه مرغی و تورا با چه خورند؟
زین دکان با مکاسان برتر آ
تا دکان فضل کالله اشتری
کاله‌یی که هیچ خلقش ننگرید
از خلاقت آن کریم آن را خرید
هیچ قلبی پیش او مردود نیست
زان که قصدش از خریدن سود نیست
مولوی : دفتر ششم
بخش ۵۳ - جواب قاضی سال صوفی را و قصهٔ ترک و درزی را مثل آوردن
گفت قاضی بس تهی‌رو صوفی‌یی
خالی از فطنت چو کاف کوفی‌یی
تو بنشنیدی که آن پر قند لب
غدر خیاطان همی‌گفتی به شب؟
خلق را در دزدی آن طایفه
می‌نمود افسانه‌های سالفه
قصهٔ پاره‌ربایی در برین
می حکایت کرد او با آن و این
در سمر می‌خواند دزدی‌نامه‌یی
گرد او جمع آمده هنگامه‌یی
مستمع چون یافت جاذب زان وفود
جمله اجزایش حکایت گشته بود