عبارات مورد جستجو در ۳۶۰ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : عذر آوردن مرغان
حکایت عنکبوت و خانهٔ او
دیدهٔ آن عنکبوت بی‌قرار
در خیالی می‌گذارد روزگار
پیش گیرد وهم دوراندیش را
خانه‌ای سازد به کنجی خویش را
بوالعجب دامی بسازد از هوس
تا مگر در دامش افتد یک مگس
چون مگس افتد به دامش سرنگون
برمکد از عرق آن سرگشته خون
بعد از آن خشکش کند بر جایگاه
قوت خود سازد از و تا دیرگاه
ناگهی باشد که آن صاحب سرای
چوب اندر دست، استاده بپای
خانهٔ آن عنکبوت و آن مگس
جمله ناپیدا کند در یک نفس
هست دنیا، وانک دروی ساخت قوت
چون مگس در خانهٔ آن عنکبوت
گر همه دنیا مسلم آیدت
گم شود تا چشم بر هم آیدت
گر به شاهی سرفرازی می‌کنی
طفل راه پرده بازی می‌کنی
ملک مطلب گر نخوردی مغز خر
ملک گاوان را دهند ای بی‌خبر
هرک از کوس و علم درویش نیست
مرد او ، کان بانگ بادی بیش نیست
هست بادی در علم، در کوس بانگ
باد بانگی کمتر ارزد نیم دانگ
ابلق بیهودگی چندین متاز
در غرور خواجگی چندین مناز
پوست آخر درکشیدند از پلنگ
درکشند آخر ز تو هم بی‌درنگ
چون محال آمد پدیدار آمدن
گم شدن به یا نگو سار آمدن
نیست ممکن سرفرازی کردنت
سر بنه تا کی ز بازی کردنت
یا بنه این سروری دیگر مکن
یا ز سربازی بنه در سرمکن
ای سر ای و باغ تو زندان تو
وای جانت، وابلای جان تو
در گذر زین خاکدان پر غرور
چند پیمایی جهان ای ناصبور
چشم همت برگشای و ره ببین
پس قدم در ره نه و درگه ببین
چون رسانیدی بدان درگاه جان
خود نگنجی تو ز عزت در جهان
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۸
دگر بار ای مسلمانان به قلاشی در افتادم
به دست عشق رخت دل به میخانه فرستادم
چو در دست صلاح و خیر جز بادی نمی‌دیدم
همه خیر و صلاح خود به باد عشق در دادم
کجا اصلی بود کاری که من سازم به قرایی
که از رندی و قلاشی نهادستند بنیادم
مده پندم که در طالع مرا عشقست و قلاشی
کجا سودم کند پندت بدین طالع که من زادم
مرا یک جام باده به ز چرخ اندر جهان توبه
رسید ای ساقیان یک ره به جام باده فریادم
نیندوزم ز کس چیزی چنان فرمود جانانم
نیاموزم ز کس پندی چنین آموخت استادم
ز رنج و زحمت عالم به جام می در آویزم
که جام می تواند برد یک دم عالم از یادم
الا ای پیر زردشتی به من بربند زناری
که من تسبیح و سجاده ز دست و دوش بنهادم
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۱
سنایی را یکی برهان ز ننگ و نام جان ای جان
ز عشق دانهٔ دو جهان میان دام جان ای جان
مکن در قبهٔ زنگار اوصاف حروف او را
چو عشق عافیت پخته چو کارم خام جان ای جان
به قهر از دست او بستان حروف کلک صورت را
به لطف از لوح او بستر تمامی نام جان ای جان
چو روی خویش خرم کن یکی بستان طبع ای بت
چو زلف خویش در هم زن همه ایام جان ای جان
ببین در کوی کفر و دین به مهر و درد دل بنشست
هزاران آه خون آلود زیر کام جان ای جان
مرا گویی قناعت کن ز جوش یک جهان رعنا
به بوی نون شهوانی به رنگ لام جان ای جان
کسی کو عاشق تو بود بگو آخر که تا چکند
سماع وحی و نقل عقل و خمر خام جان ای جان
مگر تو زینهمه خوبان که پیدایند و ناپیدا
درین مردودهٔ ویران نیابم کام جان ای جان
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۱
الا ای لعبت ساقی ز می پر کن مرا جامی
که پیدا نیست کارم را درین گیتی سرانجامی
کنون چون توبه بشکستم به خلوت با تو بنشستم
ز می باید که در دستم نهی هر ساعتی جامی
نباید خورد چندین غم بباید زیستن خرم
که از ما اندرین عالم نخواهد ماند جز نامی
همی خور بادهٔ صافی ز غم آن به که کم لافی
که هرگز عالم جافی نگیرد با کس آرامی
منه بر خط گردون سر ز عمر خویش بر خور
که عمرت را ازین خوشتر نخواهد بود ایامی
چرا باشی چو غمناکی مدار از مفلسی باکی
که ناگاهان شوی خاکی ندیده از جهان کامی
مترس از کار نابوده مخور اندوه بیهوده
دل از غم دار آسوده به کام خود بزن گامی
ترا دهرست بدخواهی نشسته در کمین‌گاهی
ز غداری به هر راهی بگسترده ترا دامی
وحشی بافقی : ترکیبات
سوگواری بر مرگ شرف‌الدین علی
دوستان چرخ همان دشمن جان است که بود
همه را دشمن جان است ، همان است که بود
ای که از اهل زمانی ز فلک مهر مجوی
کاین همان دشمن ارباب زمان است که بود
شاهد عیش نهان بود پس پرده چرخ
همچنان در پس آن پرده نهان است که بود
هیچ بیمار در این دور به صحت نرسید
مهر بنگر که همانش خفقان است که بود
تیر بیداد فلک می‌گذرد از دل سنگ
پیر گردید و همان سخت کمان است که بود
گریهٔ ابر بهاری نگر ای غنچه مخند
که در این باغ همان باد خزان است که بود
تا به این مرتبه زین پیش نبود آه و فغان
این چه غوغاست نه آن آه و فغان است که بود
زین غم‌آباد مگر مولوی اعظم رفت
شرف الدین علی آن بی بدل عالم رفت
چند روزیست که آن قطب زمان پیدا نیست
افصح نادره گویان جهان پیدا نیست
مدتی هست که زیر گل و خاک است به خواب
غایت مدت این خواب گران پیدا نیست
چون روم بر اثرش وز که نشان پرسم آه
کانچنان رفت کز او هیچ نشان پیدا نیست
گر نهان گشته مپندار که گردیده فنا
چشمه آب بقا بود از آن پیدا نیست
دل چه کار آید و جان بهر چه باشد که مرا
مرهم ریش دل وراحت جان پیدا نیست
دور از آن گوهر نایاب ز بس گریه ، شدیم
غرق بحری که در آن بحر کران پیدا نیست
مرهم سینه آزرده دلان پنهان است
مردم دیده صاحب نظران پیدا نیست
آه بر چرخ رسانید در این روز سیاه
دود از مشعل خورشید برآرید ز آه
رفتی و داغ فراقت همه را بر دل ماند
پیش هر دل ز تو سد واقعهٔ مشکل ماند
آمدم گریه کنان سینه خراشیده ز درد
همچو لوحم به سر قبر تو پا در گل ماند
دولت وصل تو چون مدت گل رفت و مرا
خار غم حاصل از این دولت مستعجل ماند
روز محشر به تو گویم که چه با جانم کرد
از تو داغی که مرا بر دل بی‌حاصل ماند
محمل کیست که فریاد کنان بر بستند
که به حسرت همه را دیده بران محمل ماند
ساربان ناقه بر انگیخت ز پی بشتابید
وای بر آنکه در این بادیهٔ هایل ماند
بار بربسته وخلقی ز پیت بهر وداع
آمد و گریه کنان بی تو به هر منزل ماند
ای سفر کرده کجا رفتی و احوال چه شد
نشد احوال تو معلوم بگو حال چه شد
ساربان گریه کنان بود چو محمل می‌برد
راه می‌کرد گل و ناقه در آن گل می‌برد
محمل قبلهٔ ارباب سخن بسته سیاه
می‌شد و آه کنانش به قبایل می‌برد
روی صحرا خبر از عرصهٔ محشر می‌داد
اندر آن لحظه که محمل ز مقابل می‌برد
سنگ بر سینه زنان ، اشک فشان ، جامه دران
ناقه خویش مراحل به مراحل می‌برد
هر قدم خاک از ین واقعه بر سر می‌ریخت
محملش را ز اعالی به اسافل می‌برد
در دلش بود که از دهر گرانی ببرد
بسکه بار غم از ین واقعه بر دل می‌برد
بسکه آشفته در آن بادیه ره می‌پیمود
در عجب بود که چون راه به منزل می‌برد
محمل آمد به در شهر مباشید خموش
سینه‌ها را بخراشید و برآرید خروش
کاه پاشید به سر ، نالهٔ جانکاه کنید
خلق را آگه ازین ماتم ناگاه کنید
بدوانید به اطراف جهان پیک سرشک
همه را ز آفت این سیل غم، آگاه کنید
کوچه‌ها را چو ره کاهکشان گردانید
مشعلی چند چو خورشید پر ازکاه کنید
تا به دامن همه چون شده گریبان بدرید
عالم از آتش دل بر علم آه کشید
خلق انبوه بریدند الفها بر سر
مشعل و شمع به این طایفه همراه کنید
آسمان مجمره افروخته می‌سازد عود
چشم بر مجمر افروختهٔ ماه کنید
در خور مرتبهٔ چرخ بلند است این کار
دست از پایه نعشش همه کوتاه کنید
نعش او را چو فلک قبله خود می‌خواند
چرخ بر دوش نهد وین شرف خود داند
وحشی بافقی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۹
تا کار جهان به کام کس نیست مدام
عیش تو مدام باد و کار تو تمام
در مجلس عشرت تو غم خوردن دهر
یارب که بود چو روزه در عید حرام
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۰۹
ای یار سرود و آب انگور
نه یار منی به حق والطور
معزول شده است جان ز هرچه
داده است بر آنت دهر منشور
می گوی محال ز آنکه خفته
باشد به محال و هزل معذور
نگشاید نیز چشم و گوشم
رنگ قدح و ترنگ طنبور
پرنده زمان همی خوردمان
انگور شدیم و دهر زنبور
پخته شدم و چو گشت پخته
زنبور سزاتر است به انگور
تیره است و مناره می‌نبیند
آن چشم که موی دیدی از دور
بسترد نگار دست ایام
زین خانهٔ پرنگار معمور
در سور جهان شدم ولیکن
بس لاغر بازگشتم از سور
زین سور بسی ز من بتر رفت
اسکندر و اردشیر و شاپور
گر تو سوی سور می‌روی رو
روزت خوش باد و سعی مشکور
دانی که چگونه گشت خواهی؟
اندر پدرت نگه کن، ای پور
اندوده رخش زمان به زر آب
آلوده سرش به گرد کافور
زنهار که با زمان نکوشی
کاین بد خو دشمنی است منصور
بی‌لشکر عقل و دین نگردد
از مرد سپاه دهر مقهور
از علم و خرد سپر کن و خود
وز فضل و ادب دبوس و ساطور
ور زی تو جهان به طاعت آید
زنهار بدان مباش مغرور
زیرا که به زیر نوش و خزش
نیش است نهان و زهر مستور
این ناکس را من آزمودم
فعلش همه مکر دیدم و زور
جادوست به فعل زشت زنهار
غره نشوی به صورت حور
گیتی به مثل سرای کار است
تا روز قیام و نفخت صور
جز کار کنی به دین ازینجا
بیرون نشود عزیز و مستور
گر کار کنی عزیز باشی
فردا که دهند مزد مزدور
ور دیو ز کار باز داردت
رنجور بوی و خوار و مدحور
امروز تو میر شهر خویشی
که‌ت پنج رعیت مامور
بی کار چنین چرا نشینی
با کارکنان شهر پر نور؟
هرگز نشود خسیس و کاهل
اندر دو جهان بخیره مشهور
بنگر که اگر جهان نکردی
ایزد نشدی به فضل مذکور
دل خانهٔ توست گنج گردانش
از حکمت‌ها به در منثور
ای جاهل مفلس ار بکوشی
گنجور شوی ز علم گنجور
گر حکمت منت در خور آید
گنجور شدی و گشت ماجور
از سر بفگن خمار ازیرا
نپذیرد پند مغز مخمور
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۴۵
لشکر پیری فگند و قافله ذل
ناگه بر ساعدین و گردن من غل
غلغل باشد به هر کجا سپه آید
وین سپه از من ببرد یکسر غلغل
شاد مبادا جهان هگرز که او کرد
شادی و عز مرا بدل به غم و ذل
نفسم چون نال بود و جسمم چون کوه
کوه شد آن نال و نال که به تبدل
نیک نگه کن گر استوار نداری
شخص چو نالم که بود چون که بربل
سی و دو درم که سست کرد زمانه
سخت کجا گردد از هلیلهٔ کابل؟
قدم چون تیر بود چفته کمان کرد
تیر مرا تیر و دی به رنج و تحامل
وز سر و رویم فلک به آب شب و روز
پاک فرو شست بوی و گونهٔ سنبل
ای متغافل به کار خویش نگه کن
چند گذاری جهان چنین به تغافل؟
جزو جهان است شخص مردم، روزی
باز شود جزو بی گمان به سوی کل
گرت بپرسد ز کرده‌هات خداوند
روز قیامت چه گوئیش به سر پل؟
چونکه نیندیشی از سرائی کانجا
با تو نیاید سرای و مال و تجمل؟
دفتر پر کن ز فعل نیک که یک چند
بلبله کردی تهی به غلغل بلبل
اسپت با جل و برقع است ولیکن
با تو نیاید نه اسپ و برقع و نه جل
مرکب نیکیت را به جل وفاها
پیش خداوند کش به دست تفضل
پیش که بربایدت ز معدن الفنج
صعب و ستمگر عقاب مرگ به چنگل
سام و فریدون کجا شدند، نگوئی
بهمن و بهرام گور و حیدر و دلدل؟
نوذر و کاووس اگر نماند به اصطخر
رستم ز اول نماند نیز به زاول
پاک فرو خوردشان نهنگ زمانه
روی نهاده‌است سوی ما به تعاتل
چونکه ملالت همی ز پند فزایدت
هیچ نگردد ملول مغز تو از مل؟
پای ز گل بر کشی به طاعت به زانک
روی بشوئی همی به آمله و گل
چند شقاقل خوری؟ که سستی پیری
باز نگردد ز تو به زور شقاقل
پند ز حجت به گوش فکرت بشنو
ورچه به تلخی چو حنظل است و مهانل
نیست قرنفل خسیس و خوار سوی ما
گرچه ستوران نمی‌خورند قرنفل
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۶۸
چنین زرد و نوان مانند نالی
نکرده‌ستم غم دلبر غزالی
نه آنم من که خنبانید یارد
مرا هجران بدری چون هلالی
نه مالیده است زیر پا چو خوسته
مرا چون جاهلان را آز مالی
غم خوبان و آز مال دنیا
کجا باشد همال بی‌همالی؟
همه شب گرد چشم من نگردد
ز خیل خواب و آرامش خیالی
همی تابد ز چرخ سبز عیوق
چو ز آتش بر صحیفهٔ آب خالی
ثریا همچو بگسسته جمیلی
هلال ایدون چو خمیده خلالی
شب تیره ستاره گرد او در
چو حورانند گرد زشت زالی
مرا تا صبح بشکافد دل شب
نیابد دل ز رنج آرام و هالی
درخشد روی صبح از مغرب شب
منور همچو صدقی ز افتعالی
نیابد آنگهی عقل مدبر
از اینجا در طریق دین مثالی
ز نور صبح مر شب را ببیند
گریزنده چو ز ایمانی ضلالی
ضلالت عزت ایمان نیابد
چو زری کی بود هرگز سفالی؟
اگرچه شب بپوشد روی صورت
نگردد صورت از حالی به حالی
جمال و زیب زیبا کم نگردد
اگر چندش بپوشی در جوالی
نباشد خوار هرگز مرد دانا
بدان که‌ش خوار دارد بدخصالی
گر اجلالش کندشاید، وگرنه
نجوید برتر از حکمت جلالی
نباشد چون امیر و شاه و خان را
حکیمان را به مال اندر جمالی
جواب سایل شاهان بگوید
تگینی یا طغانی یا ینالی
ولیکن عاجز و خامش بماند
چو از چون و چرا باشد سؤالی
ایا گردنت بسته بر در شاه
ضیاعی یا عقاری یا عقالی
کمالت کو؟ کمال اندر کمال است
سوی دانا به از مالی کمالی
نه آن داناست کز محراب و منبر
همی گوید گزافه قال قالی
اگر نادان بگیرد جای دانا
به هرحالی نباشد جز محالی
نه بیش از شیر باشد گرچه باشد
درنده پیش شیر اندر شگالی
بدادم ناصبی را پاسخ حق
نخواهم کرد زین بیش احتمالی
چو دشمن دشمنی را کرد پیدا
نشاید نیز کردن پای مالی
به من ناکرده قصد خواسته و خور
نماند اندر خراسان بد فعالی
جز آن جرمی ندانم خویشتن را
که بی‌حجت نمی‌گویم مقالی
ز یزدان جز که از راه محمد
ندارم چشم فصلی و اتصالی
نه زو برتر کسی دانم به عالم
نه بهتر ز ال او بشناسم آلی
به جان اندر بکشتم حب ایشان
کسی کشته است ازین بهتر نهالی؟
حرامی ره نیابد زی من ایرا
همی ترسم مدام از هر حلالی
نگردد چون منی خود گرد بیشی
نه گرد حیلت از بهر منالی
جهان را دیدم و خلق آزمودم
به هر میدان درون جستم مجالی
نه مالی دیدم افزون از قناعت
نه از پرهیز برتر احتیالی
ازان پس که‌م فصاحت بنده گشته است
چگونه بنده باشم پیش لالی؟
چرا خواهد مرا نادان متابع؟
نیابد روبه از شیران عیالی
چگونه تکیه یارد کرد هرگز
ممیز مرد بر پوسیده نالی؟
نگیرم پیش رو مر جاهلی را
که نشناسد نگاری از نکالی
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴
کار گیتی را نوائی مانده نیست
روز راحت را بقایی مانده نیست
زان بهار عافیت کایام داشت
یادگار اکنون گیایی مانده نیست
وحشتی دارم تمام از هرکه هست
روشنم شد کشنایی مانده نیست
دل ازین و آن گریزان می‌شود
زانکه داند با وفایی مانده نیست
زنگ انده گوهر عمرم بخورد
چون کنم کانده زدایی مانده نیست
کوه آهن شد غمم وز بخت من
در جهان آهن ربایی مانده نیست
با عنا می‌ساز خاقانی از آنک
خوش دلی امروز جایی مانده نیست
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵
اهل بر روی زمین جستیم نیست
عشق را یک نازنین جستیم نیست
زین سپس بر آسمان جوئیم اهل
زان که بر روی زمین جستیم نیست
برنشین ای عمر و منشین ای امید
کاشنائی همنشین جستیم نیست
خرمگس برخوان گیتی صف زده است
یک مگس را انگبین جستیم نیست
گفتی از گیتی وفا جویم، مجوی
کز تو و او ما همین جستیم نیست
بر کمین‌گاه فلک بودیم دیر
شیرمردی در کمین جستیم نیست
هست در گیتی سلیماتن صدهزار
یک سلیمان را نگین جستیم نیست
ترک خاقانی بسی گفتیم لیک
مثل او سحرآفرین جستیم نیست
در خراسان نیست مانندش چنانک
در عراقش هم قرین جستیم نیست
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷
در این عهد از وفا بوئی نمانده است
به عالم آشنارویی نمانده است
جهان دست جفا بگشاد آوخ
وفا را زور بازویی نمانده است
چه آتش سوخت بستان وفا را
که از خشک و ترش بویی نمانده است
فلک جائی به موی آویخت جانم
کز آنجا تا اجل مویی نمانده است
به که نالم که اندر نسل آدم
بدیدم آدمی خویی نمانده است
نظر بردار خاقانی ز دونان
جگر میخور که دلجویی نمانده است
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۹
دل از گیتی وفاجویی ندارد
که گیتی از وفا بویی ندارد
به دل‌جویان ندارد طالع ایام
چه دارد پس که دل‌جویی ندارد
وفا از شهربند عهد رسته است
که اینجا خانه در کویی ندارد
سلامت نزد ما دور از شما مرد
دریغا مرثیت گویی ندارد
جهان را معنی آدم به جای است
چه حاصل آدمی خویی ندارد
اگر صد گنج زر دارد چه حاصل
که سختن را ترازویی ندارد
مکش چندین کمان بر صید گیتی
که چندان چرب پهلویی ندارد
نشاید شاهدی را کرم پیله
که بیش از چشم و ابرویی ندارد
چه بینی از عروسان بربری ناز
که الا فرق و گیسویی ندارد
بنازد بر جهان خاقانی ایراک
جهان امروز چون اویی ندارد
از آن در عدهٔ عزلت نشسته است
که از زن سیرتان شویی ندارد
که از سنجاب شب تا قاقم روز
دواج همتش مویی ندارد
دل خاقانی این زخم فلک راست
که آن چوگان جز این گویی ندارد
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۰ - رشید الدین وطوط در مدح خاقانی قصیده‌ای مشتمل بر سی و یک بیت سرود و برای او فرستاد که اولش این است «ای سپهر قدر را خورشید و ماه وی سریر فضل را دستور و شاه» «افضل الدین بوالفضایل بحر فضل فیلسوف دین فزای کفرکاه» خاقانی در جواب وی گفته است
مگر به ساحت گیتی نماند بوی وفا
که هیچ انس نیامد ز هیچ انس مرا
فسردگان را همدم چگونه برسازم
فسردگان ز کجا و دم صفا ز کجا
درخت خرما از موم ساختن سهل است
ولیک از آن نتوان یافت لذت خرما
مرا ز فرقت پیوستگان چنان روزی است
که بس نماند که مانم ز سایه نیز جدا
اگر به گوش من از مردمی دمی برسد
به مژده مردمک چشم بخشمش عمدا
اگر مرا ندای ارجعی رسد امروز
وگر بشارت لاتقنطوا رسد فردا
به گوش هوش من آید ندای اهل بهشت
نصیب نفس من آید نوید ملک بقا
ندای هاتف غیبی ز چار گوشهٔ عرش
صدای کوس الهی به پنج نوبهٔ لا
خروش شهپر جبریل و صور اسرافیل
غریو سبحهٔ رضوان و زیور حورا
لطافت حرکات فلک به گاه سماع
طراوت نغمات ملک به گاه ندا
صریر خامهٔ مصری میانهٔ توقیع
صهیل ابرش تازی میانهٔ هیجا
نوای باربد و ساز بربط و مزمار
طریق کاسه‌گر و راه ارغنون و سه‌تا
صفیر صلصل و لحن چکاوک و ساری
نفیر فاخته و نغمهٔ هزار آوا
نوازش لب جانان به شعر خاقانی
گزارش دم قمری به پردهٔ عنقا
مرا از این همه اصوات آن خوشی نرسد
که از دیار عزیزی رسد سلام وفا
چنان که دوشم بی‌زحمت کبوتر و پیک
رسید نامهٔ صدر الزمان به دست صبا
درست گوئی صدر الزمان سلیمان بود
صبا چو هدهد و محنت سرای من چو سبا
از آن زمان که فرو خواندم آن کتاب کریم
همی سرایم یا ایها الملاء به ملا
بهار عام شکفت و بهار خاص رسید
دو نوبهار کز آن عقل و طبع یافت نوا
بهار عام جهان را ز اعتدال مزاج
بهار خاص مرا شعر سید الشعرا
سزد که عید کنم در جهان به فر رشید
که نظم و نثرش عیدی مؤبد است مرا
اگر به کوه رسیدی روایت سخنش
زهی رشید جواب آمدی به جای صدا
ز نقش خامهٔ آن صدر و نقش نامهٔ او
بیاض صبح و سواد دل مراست ضیا
ز نظم و نثرش پروین و نعش خیزد و او
بهم نیامد پروین و نعش در یک جا
عبارتش همه چون آفتاب و طرفه‌تر آن
که نعش و پروین در آفتاب شد پیدا
برای رنج دل و عیش بد گوارم ساخت
جوارشی ز تحیت مفرحی ز ثنا
معانیش همه یاقوت بود و زر یعنی
مفرح از زر و یاقوت به برد سودا
به صد دقیقه ز آب در منه تلخ ترم
به سخره چشمهٔ خضرم چو خواند آن دریا
زبون‌تر از مه سی روزه‌ام مهی سی‌روز
مرا به طنز چو خورشید خواند آن جوزا
طویلهٔ سخنش سی و یک جواهر داشت
نهادمش به بهای هزار و یک اسما
به سال عمرم از او بیست و پنج بخریدم
شش دگر را شش روز کون بود بها
مگر که جانم از این خشک سال صرف زمان
گریخت در کنف او به وجه استسقا
که او به پنج انامل به فتح باب سخن
ز هفت کشور جانم ببرد قحط و غلا
حیات بخشا در خامی سخن منگر
که سوخته شدم از مرگ قدوة الحکما
شکسته دل تر از آن ساغر بلورینم
که در میانهٔ خارا کنی ز دست رها
بدان قرابهٔ آویخته همی مانم
که در گلو ببرد موش، ریسمانش را
فروغ فکر و صفای ضمیرم از عم بود
چو عم بمرد، بمرد آن همه فروغ و صفا
جهان به خیره کشی بر کسی کشید کمان
که برکشیدهٔ حق بود و برکشندهٔ ما
ازین قصیده نمودار ساحری کن از آنک
بقای نام تو است این قصیدهٔ غرا
به هرکسی ز من این دولت ثنا نرسد
خنک تو کاین همه دولت مسلم است تورا
اگر خری دم ازین معجزه زند که مراست
دمش بیند که خر، گنگ بهتر از گویا
کمان گروههٔ گبران ندارد آن مهره
که چار مرغ خلیل اندر آورد ز هوا
اگرچه هرچه عیال منند خصم منند
جواب ندهم الا انهم هم السفها
که خود زبان زبانی به حبس گاه جحیم
دهد جواب به واجب که اخسئوا فیها
محققان سخن زین درخت میوه برند
وگر شوند سراسر درختک دانا
دعای خالص من پس رو مراد تو باد
که به ز یاد توام نیست پیشوای دعا
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۴۰ - قصیده
هرگز به باغ دهر گیائی وفا نکرد
هرگز ز شست چرخ خدنگی خطا نکرد
خیاط روزگار به بالای هیچ کس
پیراهنی ندوخت که آخر قبا نکرد
نقدی نداد دهر که حالی دغل نشد
نردی نباخت چرخ که آخر دغا نکرد
گردون در آفتاب سلامت کرا نشاند
کآخر چو صبح اولش اندک بقا نکرد
کی دیده‌ای دو دوست که جوزا صفت بدند
کایامشان چو نعش یک از یک جدا نکرد
وقتی شنیده‌ام که وفا کرد روزگار
دیدم به چشم خویش که در عهد ما نکرد
دهر اژدهای مردم خوار است و فرخ آنک
خود را نوالهٔ دم این اژدها نکرد
بس کس که اوفتاد در این غرقه گاه غم
چشم خلاص داشت سفینه‌ش وفا نکرد
آن مهره دیده‌ای تو که در ششدر اوفتاد
هرگه که خواست رفت حریفش رها نکرد
خاقانیا به چشم جهان خاک درفکن
کو درد چشم جان تو را توتیا نکرد
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۵۰ - در شکایت و عزلت
به دل در خواص بقا می‌گریزم
به جان زین خراس فنا می‌گریزم
از آن چرخ چون باز بر دوخت چشمم
که باز از گزند بلا می‌گریزم
چو باز ارچه سر کوچکم دل بزرگم
نخواهم کله وز قبا می‌گریزم
درخت وفا را کنون برگ ریز است
ازین برگ ریز وفا می‌گریزم
گه از سایهٔ غیر سر می‌رهانم
گه از خود چو سایه جدا می‌گریزم
چو بیگانه‌ای مانم از سایهٔ خود
ولی در دل آشنا می‌گریزم
دلم دردمند است و هم درد بهتر
طبیب دلم کز دوا می‌گریزم
مرا چشم درد است و خورشید خواهم
که از زحمت توتیا می‌گریزم
مرا چون خرد بند تکلیف سازد
ز بند خرد در هوا می‌گریزم
دهان صبا مشک نکهت شد از می
به بوی می اندر صبا می‌گریزم
بگو با مغان کاب کاری شما راست
که در کار آب شما می‌گریزم
مرا ز اربعین مغان چون نپرسی
که چل صبح در مغ سرا می‌گریزم
به انصاف دریاکشانند کانجا
ز جور نهنگ عنا می‌گریزم
مغان را خرابات کهف صفا دان
در آن کهف بهر صفا می‌گریزم
من آن هشتم هفت مردان کهفم
که از سرنوشت جفا می‌گریزم
بده جام فرعونیم کز تزهد
چو فرعونیان ز اژدها می‌گریزم
به من آشکارا ده آن می که داری
به پنهان مده کز ریا می‌گریزم
مرا از من و ما به یک رطل برهان
که من، هم ز من، هم ز ما می‌گریزم
من از باده گویم تو از توبه گویی
مگو کز چنین ماجرا می‌گریزم
حریف صبوحم نه سبوح خوانم
که از سبحهٔ پارسا می‌گریزم
مرا سجده گه بیت نبت العنب بس
که از بیت ام القری می‌گریزم
مرا مرحبا گفتن سفره داران
نباید، کز آن مرحبا می‌گریزم
قدح‌ها ملا کن به من ده که من خود
ز قوت اللسان برملا می‌گریزم
نه‌نه می‌نگیرم که میگون سرشکم
که خود زین می کم بها می‌گریزم
سگ ابلق روز و شب جان‌گزای است
ازین ابلق جان‌گزا می‌گریزم
ندارم سر می که چون سگ گزیده
جگر تشنه‌ام از سقا می‌گریزم
کشش خود نخواهم من آهنین جان
که از سنگ آهن ربا می‌گریزم
هم از دوست آزرده‌ام هم ز دشمن
پس از هر دو تن در خدا می‌گریزم
مسیحم که گاه از یهودی هراسم
گه از راهب هرزه‌لا می‌گریزم
چنانم دل آزرده از نقش مردم
که از نقش مردم‌گیا می‌گریزم
گریزد ز شکل عصا مار و گوید
عصا شکلم و از عصا می‌گریزم
قفا چون ز دست امل خوردم اکنون
ز تیغ اجل در قفا می‌گریزم
به بزغاله گفتند بگریز، گفتا:
که قصاب در پی کجا می‌گریزم
همه حس من یک به یک هست سلطان
از این سگ مشام گدا می‌گریزم
من آن دانهٔ دست کشت کمالم
کزین عمرسای آسیا می‌گریزم
من آبم که چون آتشی زیر دارم
ز ننگ زمین در هوا می‌گریزم
بدیدم عیار جهان کم ز هیچ است
ازین بهرج ناروا می‌گریزم
سیاه است بختم ز دست سپیدش
ور این پیر ازرق‌وطا می‌گریزم
ز بیم فلک در ملک می‌پناهم
ز ترس تبر در گیا می‌گریزم
چو روز است روشن که بخت است تاری
به شب زین شبانگه لقا می‌گریزم
صلای سر و تیغ می‌گوئی و من
نه سر می‌کشم، نز صلا می‌گریزم
گرم ساز یکتا زنی یا دوتائی
در اندازمت کز سه تا می‌گریزم
وغا در سه و چار بینی نه در یک
من و نقش یک کز وغا می‌گریزم
قماری زنم بر سر پای وانگه
ز سر پای سازم به پا می‌گریزم
اسیرم به بندخیالات و جان را
نوا می‌دهم وز نوا می‌گریزم
ز کی تا به کی پای‌بست وجودم
ندارم سر و دست و پا می‌گریزم
گریزانم از کائنات اینت همت
نه اکنون، که عمری است تا می‌گریزم
ز تنگی مکان و دورنگی زمان بس
به جان آمدم زین دو تا می‌گریزم
مرا منتهای طلب نیست سدره
که زا سدرة المنتهی می‌گریزم
به آهی بسوزم جهان را ز غیرت
که در حضرت پادشا می‌گریزم
نه زین هفت ده خاکدانم گریزان
که از هشت شهر سما می‌گریزم
مرا دان بر از هفت و نه متکائی
که در ظل آن متکا می‌گریزم
نه عیسی صفت زین خرابات ظلمت
در ایوان شمس الضحی می‌گریزم
نه ادریس وارم به زندان خوفی
که در هشت باغ رجا می‌گریزم
صباح و مسا نیست در راه وحدت
منم کز صباح و مسا می‌گریزم
چو جغد ار برون راندم آسیابان
بر این بام هفت آسیا می‌گریزم
بقا دوستان را، فنا عاشقان را
من آن عاشقم کز بقا می‌گریزم
چو هستی است مقصد در او نیست گردم
که از خود همه در فنا می‌گریزم
شوم نیست در سایهٔ هست مطلق
که در نیستی مطلقا می‌گریزم
همه نعل مرکب زنم باژگونه
به وقتی کز این تنگ جا می‌گریزم
بسی زانیانند دور فلک را
ازین دیر دار الزنا می‌گریزم
وباخانه‌ای چرخ و خلقی ز جیفه
هلاک است، ازان از وبا می‌گریزم
چو غوغا کند بر دلم نامرادی
من اندر حصار رضا می‌گریزم
نیاز عطا داشتم تا به اکنون
نیازم نماند از عطا می‌گریزم
طمع حیض مرد است و من می‌برم سر
طمع را کز اهل سخا می‌گریزم
که خرگوش حیض النسا دارد و من
پلنگم ز حیض‌النسا می‌گریزم
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۵۷
خاقانی ازین چرخ سیه کاسهٔ دون
چونی تو در این گلخن خاکسترگون
از چشم و دلی چو دیگ گرمابه کنون
کآتش ز درون داری و آب از بیرون
خاقانی : ترکیبات
شمارهٔ ۶ - در مرثیهٔ خاقان اعظم منوچهر پسر فریدون شروان شاه
این جان ز دام گلخن تن درگذشتنی است
وین دل به بام گلشن جان برگذشتنی است
ای پیر عاشقان که در این چنبری گرو
چون طفل غازیانت ز چنبر گذشتنی است
صبح خرد دمید در این خواب‌گاه غول
بختی فرو مدار کز ایدر گذشتنی است
در خشک سال مردمی از کشت‌زار دیو
بردار طمع خوشه که بی‌بر گذشتنی است
هر پل که بود بر دل خاصان شکست چرخ
زین آبگون پل‌شکن اندر گذشتنی است
طاق فلک ز زلزلهٔ صور درشکست
زین طاق در شکسته سبک‌تر گذشتنی است
زالی است گرگ دل که تو را دنبه می‌نهد
زین دامگاه گرگ فسونگر گذشتنی است
عمر تو چیست عطسهٔ ایام جان ستان
بس تن مزن که عطسه سبک درگذشتنی است
بهر دوباره زادن جانت ز امهات
زین واپسین مشیمهٔ دیگر گذشتنی است
تو در میان نیل و همه لاف ملک مصر
زین سرگذشت بس که از آن سر گذشتنی است
روزی ازین خراس بیابی خلاص جان
فالی بزن به خیر که آخر گذشتنی است
در ششدری و مهره به کف مانده هان و هان
مهره نشاندنی و ز ششدر گذشتنی است
ای بر در زمانه به دریوزهٔ امان
زان در خدا دهاد کز این درگذشتنی است
خاقانیا به عبرت ناپاکی فلک
بر خاک این شهنشه کشور گذشتنی است
ادریس خانه گور منوچهر صفدر است
عیسی‌کده حظیرهٔ خاقان اکبر است
دربند چار آخور سنگین چه مانده‌ای
در زیر هفت آینه خود بین چه مانده‌ای
جان شهربند طبع و خرد ده کیای کون
در خون این غریب نوآئین چه مانده‌ای
ای بسته دیو نفس تو را بر عروس عقل
تو پای‌بست بستن آذین چه مانده‌ای
آمد سماع زیور دوشیزگان غیب
بی‌رقص و حال چو کر عنین چه مانده‌ای
زرین همای چتر سپهر است بالشت
بی‌بال چون حواصل آگین چه مانده‌ای
نی زر خالصی ز پی همسری جو
موقوف حکم نامهٔ شاهین چه مانده‌ای
روزت صلای شام هم از بامداد زد
تو در نماز دیگر و پیشین چه مانده‌ای
این چرخ زهرفام چو افعی است پیچ پیچ
در بند گنج و مهرهٔ نوشین چه مانده‌ای
در کام افعی از لب و دندان زهر پاش
در آرزوی بوسهٔ شیرین چه مانده‌ای
گر چرخ را کلیچهٔ سیم است و قرص زر
گو باش چشم گرسنه چندین چه مانده‌ای
مرگ از پی خلاص تو غم‌خوار واسطه است
جان کن نثار واسطه، غمگین چه مانده‌ای
مرگ است چهره شوی حیات تو همچو می
می بر کف است چهره پر از چین چه مانده‌ای
خاقانیا نه تشنه دلانند زیر خاک
کاریز دیده بی‌نم خونین چه مانده‌ای
گر جان سگ نداری از این چرخ سنگ‌سار
بعد از وفات تاج سلاطین چه مانده‌ای
پنداری این سخن به اراجیف رانده‌اند
یا خاصگانش در پس پرده نشانده‌اند
ای خاصگان خروش سحرگه بر آورید
آوازهٔ وفات شهنشه بر آورید
تابوت او که چار ملک بر کتف برند
بر چار سوی مملکه یک ره برآورید
این رایت نگون سر و رخش بریده دم
بر غافلان هفت خطرگه برآورید
اندر سکاهن شب و نیلاب آسمان
نو جامهٔ دو رنگ بهر مه برآورید
هر لحظه بر موافقت جامه آه را
نیلی کند در دل و آن گه برآورید
خاکین رخ چو کاه به خونابه گل کنید
دیوار دخمه را به گل و که برآورید
از جور این سپهر که کژ چون دم سگ است
چون سگ فغان زار سحرگه برآورید
ای روزتان فروشده حق است اگر چو شب
هنگام صبح زهره ز ناگه برآورید
یا لاف رستمی مزنید ای یگانگان
یا بیژن دوم را از چه برآورید
ای طاق ابروان بدر آئید جفت جفت
در طاق نیم خایه علی‌الله برآورید
ای روز پیکران به مه چارده شبه
ناخن چو ماه یک شبه ده ده برآورید
سرهای ناخن از رخ و رخ از سرشک گرم
چون نقش بر زر و چو زر از گه برآورید
اندر سه دست ندبه زنان بر سر دو پای
شیون به بام و باغ خورنگه برآورید
خرگاه عیش در شکنید و به تف آه
ترکانه آتش از در خرگه برآورید
گر خون کنید خاک به اشک روان رواست
کاین خاک خواب‌گاه منوچهر پادشاست
کو آن سپه کشیدن و توران شکستنش
یال یلان و گردن گردان شکستنش
ز آب سنان بر آن نی چون شاخ خیزران
بازار آتل ونی خزران شکستنش
ز آن هندی چو آینهٔ چین به چین و هند
رایات رای و قدر قدرخان شکستنش
کو آن خراج ری ز عراق آوریدنش
کو آن مصاف غز به خراسان شکستنش
کو رای کعبه کردن و قندیل زر زدن
و آن زور دست مجلس و میدان شکستنش
نقش طراز خامهٔ توفیق بستنش
مهر سجل نامهٔ خذلان شکستنش
از نیزه طاق ابروی گردون گشادنش
وز حمله کرسی سر کیوان شکستنش
چون خور بر اسب قلهٔ سنجان برآمدن
از نعل قله قلة ثهلان شکستنش
از خنجر دو رویه سه کشور گرفتنش
وز برچخ سه پایه دو سلطان شکستنش
نی آتش از شهاب و نه قاروره از فلک
از آب تیغ لشکر شیطان شکستنش
بازارگان عیش و ز جام بدخش جرم
بازارگان جرم و بدخشان شکستنش
در حجلهٔ طرب ز پری پیکران چین
ناموس نوعروس سلیمان شکستنش
بر لعلشان ز گاز نهادن هزار مهر
وز گاز مهر صفوت ایشان شکستنش
زینسان هزار کام دل و آرزوی جان
در چشم و دل بماندن و در جان شکستنش
در خانه رایتش ملک الموت چون شکست
سودی نداشت رایت خصمان شکستنش
بر خاکش از حواری و حوران ترحم است
خاکش بهشت هشتم و چرخ چهارم است
شاها سریر و تاج کیان چون گذاشتی
سی ساله ملک و ملک جهان چون گذاشتی
پرویز عهد بودی و نوشیروان وقت
ایوان سیم کرده چنان چون گذاشتی
در انتظار قطرهٔ عدل تو ملک را
همچون صدف گشاده دهان چون گذاشتی
ناگه سپر فکندی و یادت نیامد آنک
بر پهلوی زمانه سنان چون گذاشتی
خط بر جهان زدی و ز خال سیاه ظلم
بر هفت عضو ملک نشان چون گذاشتی
از مه چهار هفته گذشت آن دو هفته ماه
زیر خسوف خاک نهان چون گذاشتی
ملک تو را جهان به جهان صیت رفته بود
این ملک را زمان به زمان چون گذاشتی
ما را چو دست سوخته می‌داشتی به عدل
در پای ظلم سوخته جان چون گذاشتی
این گلبنان نه دست نشان دل تو اند
بادامشان شکوفه فشان چون گذاشتی
آسیب زمهریر دریغ و سموم داغ
بر گلبنان دست نشان چون گذاشتی
چشم سیاهشان گه زردآب ریختن
نرگس مثال در یرقان چون گذاشتی
ما را خبر ده از شب اول که زیر خاک
شب با سیاست ملکان چون گذاشتی
نه گنج نطق داشتی آن روز وقت نزع
مهر سکوت زیر زبان چون گذاشتی
دانم که کوچ کردی ازین کوچهٔ خطر
ره بر چهار سوی امان چون گذاشتی
این راه غول‌دار و پل هفت طاق را
تا چار سوی هشت جنان چون گذاشتی
رفتی و در جهان سخن از کاروبار توست
خاقانی غریب سخن یادگار توست
نا روشنا چراغ هنر کز تو بازماند
نا فرخا همای ظفر کز تو بازماند
شد پایمال تخت و نگین کز تو درگذشت
شد خاکسار تاج و کمر کز تو بازماند
زرین ترنج خیمهٔ افلاک میخ‌وار
در خاک باد کوفته سر کز تو بازماند
باد از پی کباب جگرهای روشنان
کیوان زگال آتش خور کز تو بازماند
کردت قمار چرخ مسخر به دستخون
مسخش کناد دور قمر کز تو بازماند
بعد از تو زر ز سکه نپذرفت هیچ نقش
سکه نداد نقش به زر کز تو بازماند
آن تیغ را که آینه دیدی زبان نمای
دندان نگر ز شانه بتر کز تو باز ماند
در کیسه‌های کان و کمرهای کوهسار
خونابه باد لعل و گهر کز تو بازماند
کعبه پس از تو زمزم خونین گریست ز اشک
زمزم فسرده شد چو حجر کز تو بازماند
خاکی دلم بدین تن چون بید سوخته
راوق کناد خون جگر کز تو بازماند
بر بخت من که کورتر از میم کاتب است
بگریست چشم‌های هنر کز تو بازماند
گر بر تو رنج خاطر من ناخجسته بود
از بود من مباد اثر کز تو بازماند
ور در عذاب جسم تو دل زد تظلمی
بس بادش این عذاب دگر کز تو بازماند
از تف آه بر لب خاقانی آبله است
تب خال حسرت است مگر کز تو بازماند
زین پس تو و ترحم روحانیان خلد
خاقانی و عذاب سقر کز تو بازماند
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۶
بدیدم جهان را نوایی ندارد
جهان در جهان آشنایی ندارد
بدین ماه زرینش در خیمه منگر
که در اندرون بوریایی ندارد
به عمری از آن خلوتی دست ندهد
که بیرون از این خیمه جایی ندارد
به نادر اگر بازی راست بازد
نباشد که با آن دغایی ندارد
نیاید به سنگی در انگشت پایی
که تا او درو دست و پایی ندارد
به معشوق نتوان گرفتن کسی را
که تا اوست با کس وفایی ندارد
بکش انوری دست از خوان گیتی
چنین چرب و شیرین ابایی ندارد
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۶
دلی که با سر زلف تو آشنا باشد
گمان مبر که ز خاک درت جدا باشد
اگر تو همچو جهان خرمی،ولیک جهان
تو خود معاینه دانی که بی‌وفا باشد
به گوشهٔ نظری کار خستگان فراق
بساز، از آنکه ترا نیز کارها باشد
در آرزوی نسیمی ز زلف تو جانم
همیشه منتظر موکب صبا باشد
ولیک زلف ترا، با همه پریشانی
نظر به حال پریشان ما کجا باشد؟
چه طالعست دل اوحدی مسکین را؟
که دایما به غم عشق، مبتلا باشد