عبارات مورد جستجو در ۲۲۵ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : باب بیست و چهارم:درآنكه مرگ لازم وروی زمین خاك رفتگانست
شمارهٔ ۳۷
عطار نیشابوری : باب بیست و پنجم: در مراثی رفتگان
شمارهٔ ۶
عطار نیشابوری : باب سی و دوم: در شكایت كردن از معشوق
شمارهٔ ۱۱
عطار نیشابوری : پندنامه
در بیان آن که از دو کس احتراز میباید کرد
ازدو کس پرهیز کن ای هوشیار
تا نهبینی نکبتی در روزگار
اول از دشمن که او استیزه روست
انگهی از صحبت نادان دوست
خویش را از نود دشمن دور دار
یار نادان را زخود مهجور دار
ای پسر کم گوی با مردم درشت
ور بگویی از تو گردانند پشت
بهترین خلق میدانی کراست
آنکه داد انصاف و انصافش نخواست
چون حدیث خوب گویی با فقیر
به بود ز آتش که پوشانی حریر
خشم خوردن پیشهٔ هر سرورست
تلخ باشد از شکر شیرین ترست
هر که با مردم نسازد درجهان
زندگانی تلخ دارد بی گمان
آنکه شوخست و ندارد شرم نیز
دان که ناپاک زاده است ای عزیز
از ملامت تا بمانی در امان
باش دایم همنشین صالحان
تا نهبینی نکبتی در روزگار
اول از دشمن که او استیزه روست
انگهی از صحبت نادان دوست
خویش را از نود دشمن دور دار
یار نادان را زخود مهجور دار
ای پسر کم گوی با مردم درشت
ور بگویی از تو گردانند پشت
بهترین خلق میدانی کراست
آنکه داد انصاف و انصافش نخواست
چون حدیث خوب گویی با فقیر
به بود ز آتش که پوشانی حریر
خشم خوردن پیشهٔ هر سرورست
تلخ باشد از شکر شیرین ترست
هر که با مردم نسازد درجهان
زندگانی تلخ دارد بی گمان
آنکه شوخست و ندارد شرم نیز
دان که ناپاک زاده است ای عزیز
از ملامت تا بمانی در امان
باش دایم همنشین صالحان
عطار نیشابوری : پندنامه
در بیان علامتهای بخیل
فیض کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۳
رهی معیری : ابیات پراکنده
صبح پیری
سعدی : باب اول در سیرت پادشاهان
حکایت شمارهٔ ۹
یکی از ملوک عرب رنجور بود در حالت پیری و امید زندگانی قطع کرده که سواری از در درآمد و بشارت داد که فلان قلعه را به دولت خداوند گشادیم و دشمنان اسیر آمدند و سپاه و رعیت آن طرف بجملگی مطیع فرمان گشتند ملک نفسی سرد بر آورد و گفت این مژده مرا نیست دشمنانم راست یعنی وارثان مملکت.
بدین امید به سر شد دریغ عمر عزیز
که آنچه در دلم است از درم فراز آید
امید بسته بر آمد ولی چه فایده زانک
امید نیست که عمر گذشته باز آید
کوس رحلت بکوفت دست اجل
ای دو چشمم وداع سر بکنید
ای کف دست و ساعد و بازو
همه تودیع یکدگر بکنید
بر منِ اوفتاده دشمن کام
آخر ای دوستان گذر بکنید
روزگارم بشد بنادانی
من نکردم شما حذر بکنید
بدین امید به سر شد دریغ عمر عزیز
که آنچه در دلم است از درم فراز آید
امید بسته بر آمد ولی چه فایده زانک
امید نیست که عمر گذشته باز آید
کوس رحلت بکوفت دست اجل
ای دو چشمم وداع سر بکنید
ای کف دست و ساعد و بازو
همه تودیع یکدگر بکنید
بر منِ اوفتاده دشمن کام
آخر ای دوستان گذر بکنید
روزگارم بشد بنادانی
من نکردم شما حذر بکنید
کسایی مروزی : دیوان اشعار
خضاب شاعر
کسایی مروزی : دیوان اشعار
پنجاه سالگی شاعر
به سیصد و چهل یک رسید نوبت سال
چهارشنبه و سه روز باقی از شوال
بیامدم به جهان تا چه گویم و چه کنم
سرود گویم و شادی کنم به نعمت و مال
ستوروار بدین سان گذاشتم همه عمر
که بَرده گشتهٔ فرزندم و اسیر عیال
به کف چه دارم از این پنجَه شمرده تمام
شمارنامهٔ با صدهزار گونه وبال
من این شمار آخر چگونه فصل کنم
که ابتداش دروغ است و انتهاش مُحال
درم خریدهٔ آزم ، ستم رسیدهٔ حرص
نشانهٔ حَدَثانم ، شکار ذلّ سؤال
دریغ فر جوانی ، دریغ عمر لطیف
دریغ صورت نیکو ، دریغ حسن و جمال !
کجا شد آن همه خوبی ، کجا شد آن همه عشق ؟
کجا شد آن همه نیرو ، کجا شد آن همه حال ؟
سرم به گونهٔ شیر است و دل به گونهٔ قیر
رخم به گونهٔ نیل است و تن به گونهٔ نال
نهیب مرگ بلرزاندم همی شب و روز
چو کودکان بدآموز را نهیب دوال
گذاشتیم و گذشتیم و بودنی همه بود
شدیم و شد سخن ما فسانهٔ اطفال
ایا کسایی ، پنجاه بر تو پَنجه گذاشت
بکند بال تو را زخم پنجه و چنگال
تو گر به مال و اَمَل بیش از این نداری میل
جدا شو از امل و گوش ِ وقت ِ خویش بمال
چهارشنبه و سه روز باقی از شوال
بیامدم به جهان تا چه گویم و چه کنم
سرود گویم و شادی کنم به نعمت و مال
ستوروار بدین سان گذاشتم همه عمر
که بَرده گشتهٔ فرزندم و اسیر عیال
به کف چه دارم از این پنجَه شمرده تمام
شمارنامهٔ با صدهزار گونه وبال
من این شمار آخر چگونه فصل کنم
که ابتداش دروغ است و انتهاش مُحال
درم خریدهٔ آزم ، ستم رسیدهٔ حرص
نشانهٔ حَدَثانم ، شکار ذلّ سؤال
دریغ فر جوانی ، دریغ عمر لطیف
دریغ صورت نیکو ، دریغ حسن و جمال !
کجا شد آن همه خوبی ، کجا شد آن همه عشق ؟
کجا شد آن همه نیرو ، کجا شد آن همه حال ؟
سرم به گونهٔ شیر است و دل به گونهٔ قیر
رخم به گونهٔ نیل است و تن به گونهٔ نال
نهیب مرگ بلرزاندم همی شب و روز
چو کودکان بدآموز را نهیب دوال
گذاشتیم و گذشتیم و بودنی همه بود
شدیم و شد سخن ما فسانهٔ اطفال
ایا کسایی ، پنجاه بر تو پَنجه گذاشت
بکند بال تو را زخم پنجه و چنگال
تو گر به مال و اَمَل بیش از این نداری میل
جدا شو از امل و گوش ِ وقت ِ خویش بمال
کسایی مروزی : ابیات پراکنده از فرهنگهای لغت
شمارهٔ ۳۹
قاآنی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۴
قاآنی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۴۳
شاه نعمتالله ولی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۰۴
شاه نعمتالله ولی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۳۸
اسدی توسی : گرشاسپنامه
رفتن گرشاسب به زمین سرندیب
دگر روز مهراج گردنفراز
بسی کشتی آورد هر سو فراز
به ایرانیان داد کشتی چو شست
دگر کشتی او با سپه بر نشست
ز کشتی شد آن آب ژرف از نهاد
چو دشتی در آن کوه تازان ز باد
تو گفتی که کیمخت هامون چو نیل
به حمله بدرّد همی زنده پیل
چو پیلی به میدان تک زودیاب
ورا پیلبان با دو میدانش آب
تکش تیز و رفتنش بی دست و پای
نه خوردنش کام و نه خفتنش رای
فزون خم خرطومش از سی کمند
ز دندانش بر پشت ماهی گزند
به رفتن برآورده پر مرغ وار
همی ره به سینه خزیده چو مار
گهی حلقه خرطومش اندر شکم
گهی بسته با گاو و ماهی به هم
یکی دشتش از پیش سیماب رنگ
سراسر چو پولاد بزدوده زنگ
زمینی بمانند گردان سپهر
درو چون در آیینه دیدار چهر
بیابانی آشفته بی سنگ و خاک
مغاکش گهی کوه و گه کُه مغاک
یکی دشت سیمین بی آتش به جوش
گه آسوده از نعره گه با خروش
بدیدن چنان کابگینه درنگ
ز شورش چو کوبند بر سنگ سنگ
دوان او در آن دشت و راه دراز
گهی شیب تازنده گاهی فراز
گهی چون یکی خانه در ژرف غار
گهی چون دژی از بر کوهسار
بسی کشتی آورد هر سو فراز
به ایرانیان داد کشتی چو شست
دگر کشتی او با سپه بر نشست
ز کشتی شد آن آب ژرف از نهاد
چو دشتی در آن کوه تازان ز باد
تو گفتی که کیمخت هامون چو نیل
به حمله بدرّد همی زنده پیل
چو پیلی به میدان تک زودیاب
ورا پیلبان با دو میدانش آب
تکش تیز و رفتنش بی دست و پای
نه خوردنش کام و نه خفتنش رای
فزون خم خرطومش از سی کمند
ز دندانش بر پشت ماهی گزند
به رفتن برآورده پر مرغ وار
همی ره به سینه خزیده چو مار
گهی حلقه خرطومش اندر شکم
گهی بسته با گاو و ماهی به هم
یکی دشتش از پیش سیماب رنگ
سراسر چو پولاد بزدوده زنگ
زمینی بمانند گردان سپهر
درو چون در آیینه دیدار چهر
بیابانی آشفته بی سنگ و خاک
مغاکش گهی کوه و گه کُه مغاک
یکی دشت سیمین بی آتش به جوش
گه آسوده از نعره گه با خروش
بدیدن چنان کابگینه درنگ
ز شورش چو کوبند بر سنگ سنگ
دوان او در آن دشت و راه دراز
گهی شیب تازنده گاهی فراز
گهی چون یکی خانه در ژرف غار
گهی چون دژی از بر کوهسار
اسدی توسی : گرشاسپنامه
جنگ شاه کابل با زابلیان وشکسته شدن اثرط
چوباز سپیده بزد پرّ باز
ازاو زاغ شب شد گریزنده باز
شه کابل آورد لشکر به جنگ
برابر دو صد برکشیدند تنگ
بپیوست رزمی گران کز سپهر
گریزنده شد ماه و، گم گشت مهر
برآورد ده ودار وگیر وگریز
زهرسو سرافشان بُد وترگ ریز
جهان جوش گردان سرکش گرفت
به دریا زتیغ آب آتش گرفت
همه دشت تابان ز الماس بود
همه کوه در بانگ سر پاس بود
فکنده سر نیزه ی جان ستان
یکی را نگون ویکی را ستان
زبس خون خسته زمی لاله زار
وز آن خستگان خاسته ناله زار
تن پیل پرخون وپرتیر وخشت
چوزآب بقم رسته بر کوه کشت
به تیغ وسنان و به گرز گران
بکشتند چندان ز یکدیگران
که شدمرگ از آن خواربرچشم خویش
سته گشت ونفرید بر خشم خویش
دل جنگیان شد زکوشش ستوه
شکست اندر آمد به زاول گروه
ز پیش سپه نوشیار دلیر
درآمد بغرید چون تند شیر
کزین غرچگان چیست چندین گریغ
بکوشید هم پشت با گرز وتیغ
همان لشکرست این که در کارزار
گریزان شدند از شما چند بار
سپه را به یک بار پس باز برد
به نیزه فکند از یلان چند گرد
تنوره زد از گردش اندر سپاه
زهرسو به زخمش گرفتند راه
بینداختندش به شمشیر دست
فکندند بی جانش بر خاک پست
پسرش از دلیری بیفشرد پای
ستد کینه زان جنگجویان بجای
نخست از یلان پنج بفکند تفت
پدر را ببست از بر زین ورفت
دلیران زاول همه ترگ وتیغ
فکندند وجستند راه گریغ
از ایشان همه دشت سربود ودست
گرفتند بسیاروکشتند وخست
چوشب خیمه زد از پرند سیاه
درو فرش سیمین بگسترد ماه
شه کابل آنجا که پیروز گشت
بزد با سپه پرخون وپرخاک وگرد
گریزندگان نزد اثر ط به درد
رسیدند پرخون وپرخاک وگرد
بدادندش از هر چه بُد آگهی
بماند از هش ورای مغزش تهی
زدرد سپه وز غم نوشیار
به دل درش با زهر شد نوش یار
ازاو زاغ شب شد گریزنده باز
شه کابل آورد لشکر به جنگ
برابر دو صد برکشیدند تنگ
بپیوست رزمی گران کز سپهر
گریزنده شد ماه و، گم گشت مهر
برآورد ده ودار وگیر وگریز
زهرسو سرافشان بُد وترگ ریز
جهان جوش گردان سرکش گرفت
به دریا زتیغ آب آتش گرفت
همه دشت تابان ز الماس بود
همه کوه در بانگ سر پاس بود
فکنده سر نیزه ی جان ستان
یکی را نگون ویکی را ستان
زبس خون خسته زمی لاله زار
وز آن خستگان خاسته ناله زار
تن پیل پرخون وپرتیر وخشت
چوزآب بقم رسته بر کوه کشت
به تیغ وسنان و به گرز گران
بکشتند چندان ز یکدیگران
که شدمرگ از آن خواربرچشم خویش
سته گشت ونفرید بر خشم خویش
دل جنگیان شد زکوشش ستوه
شکست اندر آمد به زاول گروه
ز پیش سپه نوشیار دلیر
درآمد بغرید چون تند شیر
کزین غرچگان چیست چندین گریغ
بکوشید هم پشت با گرز وتیغ
همان لشکرست این که در کارزار
گریزان شدند از شما چند بار
سپه را به یک بار پس باز برد
به نیزه فکند از یلان چند گرد
تنوره زد از گردش اندر سپاه
زهرسو به زخمش گرفتند راه
بینداختندش به شمشیر دست
فکندند بی جانش بر خاک پست
پسرش از دلیری بیفشرد پای
ستد کینه زان جنگجویان بجای
نخست از یلان پنج بفکند تفت
پدر را ببست از بر زین ورفت
دلیران زاول همه ترگ وتیغ
فکندند وجستند راه گریغ
از ایشان همه دشت سربود ودست
گرفتند بسیاروکشتند وخست
چوشب خیمه زد از پرند سیاه
درو فرش سیمین بگسترد ماه
شه کابل آنجا که پیروز گشت
بزد با سپه پرخون وپرخاک وگرد
گریزندگان نزد اثر ط به درد
رسیدند پرخون وپرخاک وگرد
بدادندش از هر چه بُد آگهی
بماند از هش ورای مغزش تهی
زدرد سپه وز غم نوشیار
به دل درش با زهر شد نوش یار
سنایی غزنوی : الباب الاوّل: در توحید باری تعالی
فی رؤیا الأثواب و الأوانی
جامهٔ کهنه رنج و اندوه است
جامهٔ نو ز دولت انبوه است
بهترین جامهای بود هنگفت
مر مرا اوستاد چونین گفت
مر زنان راست جامهٔ رنگین
اصل شادی و راحت و تزیین
جامهٔ سرخ مایهٔ شادیست
سال و مه بخت از او به آزادیست
جامهٔ هیبت است رنگ سیاه
ور بود زرد درد و محنت و آه
جامههای کبود اندوهست
رنج بر دل فزونتر از کوهست
طیلسان و ردا کمال بُوَد
کیسه و صره اصل مال بُوَد
نردبان اصل و مایهٔ سفرست
لیک زان مرد را همه خطرست
آسیا مردم امین باشد
آنکه در خانه به گزین باشد
دام باشد به خواب بستن کار
آینه زن بُوَد نکو هُش دار
بستگی آیدت ز قفل پدید
چون گشایش که آیدت ز کلید
جامهٔ نو ز دولت انبوه است
بهترین جامهای بود هنگفت
مر مرا اوستاد چونین گفت
مر زنان راست جامهٔ رنگین
اصل شادی و راحت و تزیین
جامهٔ سرخ مایهٔ شادیست
سال و مه بخت از او به آزادیست
جامهٔ هیبت است رنگ سیاه
ور بود زرد درد و محنت و آه
جامههای کبود اندوهست
رنج بر دل فزونتر از کوهست
طیلسان و ردا کمال بُوَد
کیسه و صره اصل مال بُوَد
نردبان اصل و مایهٔ سفرست
لیک زان مرد را همه خطرست
آسیا مردم امین باشد
آنکه در خانه به گزین باشد
دام باشد به خواب بستن کار
آینه زن بُوَد نکو هُش دار
بستگی آیدت ز قفل پدید
چون گشایش که آیدت ز کلید
سنایی غزنوی : الباب الاوّل: در توحید باری تعالی
من زَهَد فیالدّنیا وَجَد مُلکا لایبلی
بود پیری به بصره در زاهد
که نبود آن زمان چنو عابد
گفت هر بامداد برخیزم
تا از این نفسِ شوم بگریزم
نفس گوید مرا که هان ای پیر
چه خوری بامداد کن تدبیر
بازگو مر مرا که تا چه خورم
منش گویم که مرگ و در گذرم
گوید آنگاه نفسِ من با من
که چه پوشم بگویمش که کفن
بعد از آن مر مرا سؤال کند
آروزهای بس محال کند
که کجا رفت خواهی ای دل کور
منش گویم خموش تا لب گور
تا مگر بر خلاف نفس نَفَس
بتوانم زدن ز بیم عسس
بخ بخ آنکس که نفس را دارد
خوار و در پیش خویش نگذارد
که نبود آن زمان چنو عابد
گفت هر بامداد برخیزم
تا از این نفسِ شوم بگریزم
نفس گوید مرا که هان ای پیر
چه خوری بامداد کن تدبیر
بازگو مر مرا که تا چه خورم
منش گویم که مرگ و در گذرم
گوید آنگاه نفسِ من با من
که چه پوشم بگویمش که کفن
بعد از آن مر مرا سؤال کند
آروزهای بس محال کند
که کجا رفت خواهی ای دل کور
منش گویم خموش تا لب گور
تا مگر بر خلاف نفس نَفَس
بتوانم زدن ز بیم عسس
بخ بخ آنکس که نفس را دارد
خوار و در پیش خویش نگذارد
سنایی غزنوی : الباب الرّابع: فی صفة العقل و احواله وافعاله و غایة عنایته و سبب وجوده
در ذکر قوای حاسّه و حافظه
نفس کو مر ترا چو جان دارست
بی تو در جسم تو بسی کارست
گرچه آن پنج شحنه بیکارند
سه وکیل از درونت بیدارند
آن کند هضم و این کند قسمت
آن برد ثفل و این نهد نعمت
آن نماید ره این کند تدبیر
این شود حافظ آن کند تعبیر
آن نبینی که چون به خواب شوی
فارغ از زحمت و عذاب شوی
از برای فراغت و خوابت
وز برای صلاح و اسبابت
اندرین خاکدان ز آتش و باد
ز آب روی تو برد خاک نژاد
تا ترا بر سریر سرِّ خرد
بنشاند ز بهرِ راحت خود
تو بر آسوده و خرد بر کار
تو بخفته درونت او بیدار
بی تو در جسم تو بسی کارست
گرچه آن پنج شحنه بیکارند
سه وکیل از درونت بیدارند
آن کند هضم و این کند قسمت
آن برد ثفل و این نهد نعمت
آن نماید ره این کند تدبیر
این شود حافظ آن کند تعبیر
آن نبینی که چون به خواب شوی
فارغ از زحمت و عذاب شوی
از برای فراغت و خوابت
وز برای صلاح و اسبابت
اندرین خاکدان ز آتش و باد
ز آب روی تو برد خاک نژاد
تا ترا بر سریر سرِّ خرد
بنشاند ز بهرِ راحت خود
تو بر آسوده و خرد بر کار
تو بخفته درونت او بیدار