عبارات مورد جستجو در ۱۵۳ گوهر پیدا شد:
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
قصیدهٔ ۲۹
فغان ز جغد جنگ و مرغوای او
که تا ابد بریده باد نای او
بریده باد نای او و تا ابد
گسسته و شکسته پر و پای او
ز من بریده یار آشنای من
کز او بریده باد آشنای او
چه باشد از بلای جنگ صعبتر؟
که کس امان نیابد از بلای او
شراب او ز خون مرد رنجبر
وز استخوان کارگر، غذای او
همی زند صلای مرگ و نیست کس
که جان برد ز صدمت صلای او
همی دهد ندای خوف و می‌رسد
به هر دلی مهابت ندای او
همی تند چو دیوپای در جهان
به هر طرف کشیده تارهای او
چو خیل مور گرد پارهٔ شکر
فتد به جان آدمی عنای او
به هر زمین که باد جنگ بروزد
به حلقها گره شود هوای او
به رزمگه خدای جنگ بگذرد
چو چشم شیر لعلگون قبای او
به هر زمین که بگذرد، بگسترد
نهیب مرگ و درد ویل و وای او
جهانخواران گنجبر به جنگ بر
مسلط‌اند و رنج و ابتلای او
ز غول جنگ و جنگبارگی بتر
سرشت جنگباره و بقای او
به خاک مشرق از چه رو زنند ره
جهانخواران غرب و اولیای او؟
به نان ارزنت بساز و کن حذر
ز گندم و جو و مس و طلای او
به سان که که سوی کهربا رود
رود زر تو سوی کیمیای او
نه دوستیش خواهم و نه دشمنی
نه ترسم از غرور و کبریای او
همه فریب و حیلت است و رهزنی
مخور فریب جاه و اعتلای او
غنای اوست اشک چشم رنجبر
مبین به چشم ساده در غنای او
عطاش را نخواهم و لقاش را
که شومتر لقایش از عطای او
لقای او پلید چون عطای وی
عطای وی کریه چون لقای او
کجاست روزگار صلح و ایمنی؟
شکفته مرز و باغ دلگشای او
کجاست عهد راستی و مردمی؟
فروغ عشق و تابش ضیای او
کجاست عهد راستی و مردمی؟
فروغ عشق و تابش ضیای او
کجاست دور یاری و برابری؟
حیات جاودانی و صفای او
فنای جنگ خواهم از خدا که شد
بقای خلق بسته در فنای او
زهی کبوتر سپید آشتی!
که دل برد سرود جانفزای او
رسید وقت آنکه جغد جنگ را
جدا کنند سر به پیش پای او
بهار طبع من شکفته شد چو من
مدیح صلح گفتم و ثنای او
بر این چکامه آفرین کند کسی
که پارسی شناسد و بهای او
شد اقتدا به اوستاد دامغان
« فغان از این غراب بین و وای او»
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۹
ز بس کان جنگجو را احتزاز از صلح من باشد
نهان با من به خشم و آشکارا در سخن باشد
چو با جمعی دچارم کرد از من صد سخن پرسد
چو تنها بیندم مهر سکوتش بر دهن باشد
بتابد روی از من گر مرا در خلوتی بیند
کند روی سخن در من اگر در انجمن باشد
بهر مجلس که باشد چون من آیم او رود بیرون
که ترسد محرمی در بند صلح انگیختن باشد
به محفلها دلم لرزد ز صلح انگیزی مردم
که ترسم آن پری را حمل بر تحریک من باشد
چو بوی آشتی در مجلس آید ترک آن مجلس
مرا لازم ز بیم خوی آن گل پیرهن باشد
ز دهشت محتشم ترسم که دست از پای نشناسی
اگر روزی نصیبت صلح آن پیمان شکن باشد
رودکی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۶۲
گزیده چهار توست، بدو در جهانهان
همارا به آخشیج، همارا به کارزار
رودکی : ابیات به جا مانده از مثنوی بحر متقارب
پاره ۲۸
به دشت ار به شمشیر بگزاردم
ازان به که ماهی بیو باردم
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۳۵۶
مکوش تا بتوانی به جنگ و صلح گزین
که جنگ و صلح برد ره به سوی شادی و غم
پس ار عدو نکند صلح و جنگجوی بود
تو جنگ جوی و منه بر طریق صلح قدم
بکوش نیک که تا از عدو نمانی پس
بجوش سخت که تا در جدل نیابی کم
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۹۶۱
مائیم و توئی و خانه خالی برخیز
هنگام ستیز نیست ای جان مستیز
چون آب و شراب با حریفان آمیز
چندانکه رسم بجای کج دار و مریز
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تک‌بیت شمارهٔ ۱۱۲۹
نمی‌باید سلاحی تیزدستان شجاعت را
که در سرپنجهٔ خصم است شمشیری که من دارم
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تک‌بیت شمارهٔ ۱۵۱۵
زینهار از لاله‌رخساران به دیدن صلح کن
کز نچیدن می‌توان یک عمر گل چید از گلی
فخرالدین اسعد گرگانی : ویس و رامین
پاسخ فرستادن ویرو پیش موبد
پس آنگه پاسخی کردش بآیین
به پاین تلخ و از آغاز شیرین
مرو را گفت شاها نیکنما
بزرگا کینه جویاخویس کامی
چه پیش آمد ترا از خویش کامی
بجز اندهگنی و زشت نامی
تو شاه و شهریار و پادشایی
به کام خویشتن فرمان روایی
چنان باید که تو آهسته باشی
همه کاری نکو دانسته باشی
تو از ما مهتری باید که گفتار
نگویی جز بآیین و سزاوار
خردمندان سخن بر داد گویند
همیشه نام نیک از داد جویند
خرد از هر کسی بیش داری
چرا دل را ز کینهء ریش داری
میان ما همی کینه نباید
که کین با دوستی در خور نیاید
اگر تو یافته گویی ما نگویم
و گر تو کینه جویی ما نجویم
تو بفرستاده ای را ز خانه
چه بندی بر کسی دیگر بهانه؟
نه نامه باید ایدر نه پیمبر
زن اینک هر کجا خواهی همی بر
اگر فرمان دهی فرمانپرستم
مرو را در زمان زی تو فرستم
به جان من که تا ایدر رسیدم
مگر او را سه بار افزون ندیدم
و گر بینم چه ننگ آید ز دیدن
مرا از خواهرم نتوان بریدن
چو باشد بانوی تو خواهر من
چه باشد گر نشیند هم بر من
نگر تا بر من این تهمت نبندی
که هر گز ناید از من ناپسندی
اگر عقلت مرا نیکو بسنجد
بداند کاین سخن در من نکنجد
ز ویسه پاسخ این آمد که دادم
تو خود دانی که من بر راه دادم
سخن اکنون ز نام خویش گوییم
که هر یک در هنرها نام جوییم
سخن آن گوچه با دشمن چه با دوست
که هر کو بشنود گوید که نیکوست
بدین نامه که کردی سوی کهتر
تو خود تنها شدستی پیش داور
زدستی لافهای گونه گونه
بسی گفته سخنهای ننونه
به جنگ دینور تو فخر کردی
مرا بوده درو آیین مردی
مرا گفتی همان تیغم به جایست
که از روی زمین دشمن زدایست
اگر تیغ تو از پولاد کردند
نه شمشیر من شمشاد کردند
اگر تیغ تو برّد خود و خفتان
ببرّد تیغ من خارا و سندان
مرا گفتی مگر کردی فراموش
که زخمم چون ببرد از جان توهوش
مگر زخم مرا در خواب دیدی
که در بیداریش نایاب دیدی
سخنها کان مرا بایست گفتی
به نام خویش و نام تو نهفتن
درین نامه تو گفتستی سراسر
نهادستی کله بر جای افسر
دو چشم شوخ به باشد ز دو گنج
بگوید هر چه خواهد شوخ بیرنج
گر این نامه به لشکر بر بخوانی
شوم پیدابسی ننگ نهانی
دگر طعنه زدی بر گوهر من
که بهتر بد ز بابم مادر من
گهر مردان ز نام خویش گیرند
چو مردی و خرد را پیش گیرند
به گه رزم گوهر چون پژوهند
ز گرز و خنجر و ژوپین شکوهند
اگر پیش آییم بر دشت پیگار
تو خود بینی که با تو چون کنم کار
به آب تیغ گوهر را بضویم
کنم مردی به کردار و نگویم
چه گوهر چه سخن دانگی نیرزند
در آن میدن که گردان کینه ورزند
به یک سو نه سخن مردی بیاور
که ما را مردی است امروز یاور
به جا آریم هر یک نام و کوشش
که تا خود چون کند دادار بخشش
چو پیگ از نزد ویرو شد بر شاه
مرو را یافت با لشکرش در راه
هوا چون بیشه دید از رمح و نیزه
چو شرمه غشته در ره سنگریزه
چو شاه آن پاسخ دلگیر بر خواند
از آن پاسخ به کار خویش در ماند
کجا او را گمان آمد که ویرو
کند با وی ز بهر ویس نیرو
چو در نامه سخانها دید چونان
شد از آزاد و از تندی پشیمان
همان گه نزد ویرو کس فرستاد
که ما را کردی از اندیشه آزاد
ترا زی من به زشتی یاد کردند
بدانستم که بر بیدار کردند
کنون از پشت رخش کین بجستم
به خنگ مهربانی بر نشستم
منم مهمان تو یک ماه در ماه
چنان چون دوستداران نکو خواه
بکن اکنون تو ساز میزبانی
در آن ایوان و باغ خسروانی
که من یک ماه زی تو میهمانم
ترا یک سال از آن پس میزبانم
نگر تا در آزارم نداری
هم اکنون ویسه را پیش من آری
که ویسم خواهر آمد یو برادر
همان شهرو جهان افروز مادر
چو آمد پاسخ موبد به ویرو
درود و هدیهء بی مر به شهرو
دگر ره دیو کینه روی بنهفت
گل شادی به باغ مهر بشکفت
دو چشمم رامش از خواب اندر آمد
به جوی آشتی آب اندر آمد
دگر ره ویس بانو را ببردند
چو خورشید به شاهنشه سپردند
دل هر کس بدیشان شادمان بود
تو گفتی خود عروسی آن زمان بود
یکی مه شادی و نخچیر کردند
گهی چوگان زدند گه باده خوردند
پس از یک مه ره خانه گرفتند
ز بوم ماه سوی مرو رفتند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۶
هرکجا تسلیم بندد بر میان شمشیر را
می‌کندچون موج‌گوهر بی‌زبان شمشیر را
سرکشی وقف تواضع‌کن‌که برگردون هلال
می‌کندگاهی سپرگاهی‌کمان شمشیر را
تا به خود جنبی سپر افکندهٔ خاکی و بس
گو بیاویزد غرور از آسمان شمشیر را
بسمل آهنگان‌، تسلیمت مهیا کرده‌اند
جبههٔ شوقی‌که داند آستان شمشیر را
حسن تا سر داد ابرو را به قتل عاشقان
قبضه شدانگشت حیرت در دهان شمشیر را
گشت از خواب‌گر‌ان چشمت به خون ما دلیر
می‌کند بیباکتر سنگ فسان شمشیر را
زایل از زینت نگردد جوهر مردانگی
قبضهٔ زر از برش مانع مدان شمشیر را
بر شجاعت پیشه ننگ است از تهور دم مزن
حرف جوهر برنیاید از زبان شمشیر را
بسمل موج می‌ام زخمم همان خمیازه است
در لب ساغرکن ای قاتل نهان شمشیر را
نوبهار عشرتم بیدل‌که با این لاغری
خون صیدم‌کرد شاخ ارغوان شمشیر را
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۲ - در مدح ابوالمظفر محمدشاه غازی طاب‌الله ثراه
چه مایه مایلی ای ترک ترک و خفتان را
یکی بیاو میازار چهر الوان را
هوای جنگ چه داری نوای چنگ شنو
به یک دو جام می‌کهنه تازه‌کن جان را
ز شور و طیش چه‌دیدی به‌سور و عیش‌گرای
که حاصلی به ازین نیست دور دوران را
ز سینه‌کینه بپرداز وکار آب بساز
مزن بر آتش‌کین همچو باد دامان را
چهارماهه نه‌بس‌ بود شور و فتنه و جنگ
که باز زین زنی از بهرکینه یکران را
به زلفکان سیاهت به جای مشک و عبیر
چه بینم این همه‌گرد و غبار میدان را
از‌ین قبل‌که به بر بینمت سلیح نبرد
گمان برم‌که خلف مر تویی نریمان را
تو فتنه‌کردی و تاجیک و ترک متهمند
که ره به فتنه‌گشودند ملک سلطان را
نه از نبایر سلمی نه از نتایج تور
تراکه‌گفت‌که ویران نمایی ایران را
کمان و تیرت اگر نفس آرزو دارد
کمان ابرو بنمای و تیر مژگان را
ورت به خود و زره دل‌کشد یکی بگذار
چو خود بر سر آن‌گیسوی زره‌سان را
بس است آن زنخ و زلف‌گوی و چوگانت
چه مایلی هله این‌قدرگوی و چوگان را
همی ز بند حوادث‌گشایش ار طلبی
درآ به حجره و بگشای بند خفتان را
ورت هواست‌که در فارس فتنه بنشیند
یکی ز خلق بپوش آن دو چشم فتان را
بیار از آن می چون ارغوان‌که مدحت آن
میان جمع به رقص آورد سخندان را
چو در شود به‌گلوی خورنده از دل جام
ز دل برون فکند رازهای پنهان را
از آن شراب‌که‌گر بیندش‌کسی شب تار
کند نظاره به ظلمات آب حیوان را
بده بگیر بنوشان بنوش تا ز طرب
تو عشوه سازکنی من مدیح سلطان را
خدیو راد محمد شه آن‌که ملکت او
ز هرکرانه محیط‌است ملک امکان را
ندانما به چه بستایمش‌که شوکت او
گشاده ز آن سوی بازار وهم دکان را
به خلق پارس بس این رحمتش‌که برهانید
ز چنگ حادثه یک مملکت مسلمان را
اگرچه حاکم و محکوم را نبودگناه
که‌کس نداند علت قضای یزدان را
سخن درازکشد عفو شه بس اینکه سپرد
زمام ملک سلیمان امیر دیوان را
بزرگوار امیری‌که با سیاست او
به چار رکن جهان نام نیست طغیان را
ز موشکافی تدبیر موکشان آرد
به خاک تیره ز هفتم سپهرکیوان را
به جامه خانهٔ جودش ندیده چشم جهان
جز آفتاب جهانتاب هیچ عریان را
نظام‌کار جهان پیرو عزیمت تست
چنانکه حس عمل تابع است ایمان را
به‌عهد عدل توصبحست وبس اگربه‌مثل
تنی به دست تظلم دردگریبان را
سبب وجود تو بود ارنه بر فریشتگان
هگرز برنگزیدی خدای انسان را
کشند صورت شمشیرت ار به باغ بهشت
بهشتیان همه مایل شوند نیران را
ز روی صدق‌گواهی دهدکه خلد اینست
اگر به بزم تو حاضرکنند رضوان را
خدانمونه‌یی‌ازطول‌وعرض‌جاه توخواست
که آفرید به یک امرکن دوکیهان را
جنایتی‌که به‌کیهان رسد زکید سپهر
کف‌کریم تو آماده است تاوان را
ترشح کرمت گرد آز بزداید
چنان‌که آب ستغفار لوث عصیان را
زمانه بی‌مدد حزم تو ندارد نظم
که بی‌خرد اثر نطق نیست حیوان را
به آب و آینه ماند ضمیر روشن تو
که آشکارکند رازهای پنهان را
به دست راد تو بیچاره ابرکی ماند
چه جرم‌کرده‌که مستوجبست بهتان را
کدام ابر شنیدی‌که فیض یک‌دمه‌اش
دهد به در وگهر غوطه ملک امکان را
برنده تیغ تو ویحک چگونه الماسیست
که روز معرکه آبستن است مرجان را
بسان آتش سوزنده صارم قهرت
جداکند ز موالید چهار ارکان را
بتابد ازکف رخشنده‌ات به روز مصاف
بسان برق‌که بشکافد ابر نیسان را
تبارک‌الله از آن خنگ‌کوه‌کوههٔ تو
که بر نطاق نهم چرخ سوده‌کوهان را
پیش ز پویه دهانش زکف تنش ز عرق
نمونه‌ایست عجب باد و برف وباران را
گمان بری‌که معلق نموده‌اند به سحر
ز چارگوشهٔ البرز چار سندان را
به غیر شخص‌کریمت برو نیافته‌کس
فرازکوه دماوند بحر عمان را
مطیع تست به هرحال در شتاب و درنگ
چنان‌که باد مطاوع بدی سلیمان را
مگر نمونهٔ وی خواست آفرید خدای
که آفرید دماوند وکوه ثهلان را
قوی قوایم او خاک را بتوفاند
چنانکه باد به‌گرداب لجه طوفان را
بزرگوار امیرا تویی‌که همت تو
زیاد برده عطایای معن و قاآن را
دوسال و پنج‌مه ایدون رودکه بنده‌به‌فارس
شنوده در عوض مدح قدح نادان را
متاع من همه شعرست و او بس ارزانست
یکی بگو چکنم این متاع ارزان را
کسش ز من نخرد ور خرد بنشناسد
ز پشک مشک وز خرمهره در غلطان را
تویی‌که قدر سخن دانی و عیار هنر
برآن صفت‌که پیمبر رموز قرآن را
ولی تو نظم پریشانم آن زمان شنوی
که نظم بخشی یک مملکت پریشان را
چه‌باشد این دو سه مه تا تو نظم‌کار دهی
ببنده بار دهی خاکبوس خاقان را
مرا مگو چو ترا نیست سازو برگ سفر
هلا چگونه‌کنی جزم عزم طهران را
ز ساز و برگ سفر یک اراده دارم و بس
که هست حامله صدگونه برگ و سامان را
بدان ارادهٔ تنها اگر خدا خواهد
نبشت خواهم‌کوه و در و بیابان را
به‌جز تو از تونخواهم‌که‌نافریده خدای
عظیم‌تر ز وجود تو هیچ احسان را
زوال و نقص مبیناد عز و جاه امیر
چنانکه فضل خداوندگار پایان را
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۰۶
موی پیری بست بر طبع حسد تخمیر صلح
داد خون را با صفا آیینه‌دار شیر صلح
آخر از وضع جنون عذر علایق خواستم
کرد با عریانی ما خار دامنگیر صلح
زین تفنگ و تیر پرخاشی‌ که دارد جهل خلق
نیست ممکن تا نیارد در میان شمشیر صلح
مطلب نایاب ما را دشمنی آرام‌ کرد
با خموشی مشکل است ازآه بی‌تاثیر صلح
برتحمل زن ‌که می‌گردد دپن دیر نفاو
صلح ازتعجیل جنگ و جنگ ازتأخیر صلح
با قضا گر سر نخواهی داد کو پای‌ گریز
اختیاری نیست این آماج را با تیر صلح
مرد را چون تیغ در هر امر یکرو بودن است
نیست هنگام دعا بی‌خجلت تزویر صلح
عام شد رسم تعلق شرم آزادی‌کراست
خلق را چون حلقه با هم داد این زنجیرصلح
در طلسم‌ جمع ‌اضدادی ‌که ‌برهم‌ خوردنی‌ست
آب می‌گردم ز خجلت گر نماید دیر صلح
اعتبارات ‌آنچه دیدم ‌گفتم اوهام ‌است و بس
جنگ‌صد خواب پریشان شد به یک تعبیر صلح
دوش از پیر خرد جستم طریق عافیت
گفت ای غافل به هر تقدیر با تقدیر صلح
کاش رنگ عالم موهوم درهم بشکند
تنگ شد بیدل به جنگ لشکر تصویر صلح
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۱۶۱
نزدیک لب رسانده شکستیم جام صلح
دشمن غیور بود نبردیم نام صلح
ناکرده صلح چشم نمودی و این سزاست
آن را که اعتماد کند بر دوام صلح
دیری است که از زیارت ما بهره مند نیست
بت خانه ی عداوت و بیت الحرام صلح
آنان که حسن و عشق موافق شناختند
بر جنگ لایزال نهادند نام صلح
از شوق می تپید و ز بیم تو عمرها
مرغ دل رمیده نمی گشت رام صلح
ای دور باش غمزه رهم ده که بهر شوق
گیرم ز التفات نهانش پیام صلح
عرفی تمام عمر ستم دید و صبر کرد
هرگز نیافت مرغ تلافی به دام صلح
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۰۸
تاکجا با طبع سرکش سرکند تدبیر جنگ
شیوهٔ‌ کم نامرادی ساز این بی‌پیر جنگ
با جنون‌ کن صلح و از تشویش پیراهن برآ
ورنه در پیش است با هر خار دامنگیر جنگ
خیر و شر در وضع همواری ز هم ممتاز نیست
صلح تقدیمی ندارد گر کند تأخیر جنگ
انفعالی کاش برچیند بساط اختیار
آه ازین تدبیر پوچ آنگاه با تقدیر جنگ
هر بن مویم به صد زخم ندامت‌ کوچه داد
بسکه‌ کردم چون سحر با آه بی‌تأثیر جنگ
از شکست ساغر مینا صدا آزاده است
در لباست نیست رنگی تا دهد تغییر جنگ
مفلسی ما را به وضع هر دو عالم صلح داد
ساخت ناکام از سواد فقر با شبگیر جنگ
مدعی هم گر به فکر ما طرف باشد خوش است
در چراگاهی‌که بسیار است گاو شیر جنگ
به که تیغی برکشیم و گردن ملا زنیم
شرم حیرانست با این مردک تقریر جنگ
چشم بر تحقیق مگشا تا نشورد آگهی
خواب ما صلحست کانرا نیست جز تعبیر جنگ
گر نمی‌خوردیم بر هم وقر ما خفّت نداشت
کرد بیرون ناله را از خانهٔ زنجیر جنگ
تنگی این کوچه‌ها پهلو خراش آماده کرد
دل اگر می داشت وسعت بود بی‌تقصیر جنگ
تشنه‌کام یاس مردیم از تک و تاز نفاق
آخر از خون مروت کرد ما را سیر جنگ
خنده دارد بر بساط زود رنجیهای ما
عرصهٔ شطرنج با آن مهره‌های دیر جنگ
در مزاج خلق پیچش صلح راهی وانکرد
رنگ تا باقیست دارد لشکر تصویر جنگ
حرف صوت پوچ با مردان نخواهی پیش برد
سر به جای خشت نه‌ گر می کنی تعمیر جنگ
بر نیاید هیچکس بیدل ز وهم احتیاج
عالمی را کشت این تشویش بی‌شمشیر جنگ
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۴۲۲
دردی که به افسانه و افسون رود از دل
صد شعبده انگیز که بیرون رود از دل
ممنونم از این شیوه که هر جور که کردی
اندیشه نکردی که مرا چون رود از دل
آن به که به دل ره ندهم روز سلامت
آن ها که در آشوب شبیخون رود از دل
از بس که دل سوخته ام تشنهٔ صلح است
هر جور که فردا کنی، اکنون رود از دل
عرفی ره مجنون مرو، این درد نه دردی است
کز بیهده گردیدن هامون رود از دل
شاه نعمت‌الله ولی : قطعات
قطعهٔ شمارهٔ ۹۱
شاها کرمی بکن مکن جنگ
زنهار مکن به جنگ آهنگ
گر جنگ کنی ملازمانت
اشکسته شوند جنگ و دلتنگ
بشنو سخنی ز نعمت الله
صلحی کن و بازگرد از جنگ
اسدی توسی : گرشاسپ‌نامه
پیغام بهو به نزدیک گرشاسب
چو زی خوابگه شد یل نامدار
بیامد همان گه نگهبان بار
که آمد فرستاده ای گاه شام
ز نزد بهو زی تو دارد پیام
بسی پند و رازست گوید نهفت
که با پهلوان باید امشب بگفت
بخواندش سپهدار پیروز بخت
فرستاده آمد سبک پیش تخت
کمان کرد بالا و گفتار تیر
بخواند آفرین بر یل گردگیر
که تا جاودان پهلوان زنده باد
زمانه رهی و اخترش بنده باد
ز شاه بهو هست پیغام چند
از امید و سوگند و پیوند و پند
گزارم چو فرمان دهد پهلوان
دگر کس نداند جز از ترجمان
سپهبد ز مردم تهی ماند جای
فرستاده بر جست خندان بپای
چنین گفت کای افسر انجمن
دبیر شهم منکوا نام من
بهو شاه قنوّج و رای برین
درودت فرستاد و چند آفرین
همی گوید از فرّ و فرهنگ تو
نزیبد به جنگ من آهنگ تو
نه هرگز به جایت بدی کرده ام
نه شاه جهان را بیازرده ام
ترا با من این شورش کار چیست
ز بهر کسان جنگ و پیکار چیست
کسی کز بدش بر تو نامد گزند
چو با او کنی بد ، نباشد پسند
نه هر کش بود چنگ بر جنگ تیز
بود با همه کس به جنگ و ستیز
به هر باد خرمن نشاید فشاند
نه کشتی توان نیز بر خشک راند
اگر از پیِ باژ شاه آمدی
به فرمان او کینه خواه آمدی
ببین هدیه و باژ کز گنج خویش
چه دادست مهراج هر سال پیش
سه چندان دهم من به فرمانبری
دگر خلعت و هدیه ها بر سری
وگر طمع داری به شاهی و گنج
ز من یابی این هر دو بی بیم و رنج
گر آیی برم با سپاه از نخست
به پیمان و سوگندهای درست
سپارم به تو گنج و هم دخترم
بر اورنگ بنشانمت همبرم
گِرم تخت مهراج و بُرّم سرش
ببخشم به تو گنج و هم افسرش
از آن پس سپه سوی ایران برم
به کین تاختن های شیران برم
کنم جایِ ضحاکِ جادو تهی
گرم هفت کشور به شاهنشهی
ازین هرچه گفتم ز گنج و سپاه
ز فرمان و از کشور و تاج و گاه
همه مر ترا باشد از چیز و کس
مرا نام شاهنشهی بهره بس
به سوگند و پیمان ابا منکوا
فرستادم ، اینک خط من گوا
چو یابد خردمند خوبی و گنج
بیندازد از دست و نارد به رنج
چو آهم و خرگوش یابد عقاب
نیارد به درّاج و تیهو شتاب
همی تا سمورست و سنجاب چین
نپوشد ز ریکاشه کس پوستین
بگفت این و آن خطّ و پیمان بداد
ببوسید ، پیش سپهبد نهاد
ملک‌الشعرای بهار : غزلیات
شمارهٔ ۷۴
اگرچه بسته قضا دست نوبهار امسال
بدین خوشیم که خُرّم بود بهار امسال
سزد که خلق نکوتر ز سال پار شوند
که نوبهار نکوتر بود ز پار امسال
نگار، پار سر قتل و جنگ و غارت داشت
ولی به صلح و صفاییم امیدوار امسال
ز کارزار عدو، پار کار ما شد زار
خدا کند که ‌شود کار خصم زار امسال
به حال زار فقیران کنید رحم که کرد
به حال زار شما رحم‌، روزگار امسال
در نشاط و طرب بازکن پیاله بنوش
که باز شد در الطاف کردگار امسال
به شادمانی قلب پریش هموطنان
نوید فتح و ظفر می‌دهد بهار امسال
ملک‌الشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۴۴ - قول و غزل
ادیب‌الممالک ز طبع شکرزا
سوی بنده قند و عسل می‌فرستد
طمع‌دار روحم من از صحبت او
وی از شعر نعم‌البدل می‌فرستد
به قوس از برایم غزل می‌سراید
به جد از برایم حمل می‌فرستد
به شیرینی کام تریاک‌خواران
شکرها زقول وغزل می‌فرستد
غذا می‌فرستد دوا می‌فرستد
عسل می‌فرستد مثل می‌فرستد
ز افزون هدایا ز موجز قصاید
فزون وفره قل ودل می‌فرستد
دلم شد علیل از گزند حوادث
ز تریاق دفع علل می‌فرستد
به تسکین این قلب آشفته من
ز حکمت‌سطور و جمل می‌فرستد
تو گویی خدا آیت صلح کل را
سوی‌جنگ‌بین الملل می‌فرستد
ببال ای فرهمند دانا که گردون
نویدت به‌جاه و محل می‌فرستد
به جاه تو قدر و علو می‌فزاید
به جاه عدویت خلل می‌فرستد
فروپوش عیبش به ذیل عطوفت
بهار ار سخن مبتذل می‌فرستد
همین‌است‌حسنش که‌درحضرت‌تو
نه مسروق ونی منتحل می‌فرستد
ملک‌الشعرای بهار : مثنویات
شمارهٔ ۴۵ - انسان و جنگ
شبی لب فروبسته بودم ز حرف
خرد غرق اندیشه‌های شگرف
درآمد بت مهربانم به بر
خرامنده بر سان طاوس نر
همه مهر و خوش‌خویی و نیکویی
بدیع‌ است‌ با نیکویی خوش‌خویی
به دست اندرش نامه‌ای از فرنگ
سخن‌ها درو بر ز پیکار و جنگ
که قیصر به دریا سپه رانده است
به‌آب‌اندرون آتش افشانده است
نوین مرزیان زین برآشفته‌اند
به بیغاره بر چیزهاگفته‌اند
ازین پس به دریاست جنگی بزرگ
میان عقاب و نهنگ سترگ
ببینیم تا بال و پر عقاب
بریزد درین پهن دربای آب
و یا گرده‌گاه دلاور نهنگ
زمانه بدرد به روئینه چنگ
برآشفت و گفت این چه دیوانگیست
نه‌خون ریختن رسم فرزانگیست
گروهی که در کینه پیچیده‌اند
چه از مهربانی زیان دیده‌اند
یکی بنگر از دیده دوربین
به‌پایان این رزم و پرخاش وکین‌!
بدوگفتم ای ازدر آشتی
تو ز اندیشه‌ام بند برداشتی
کس این جنگ را دیر برنشمرد
ز خرداد و از تیر برنگذرد
وگر بگذرد، نیز پایانش هست
جهان شست‌ خواهد ز خونابه‌ دست
بشوید جهان دست‌، لیک آدمی
همی‌ تا بود جنگ جوید همی
که مردم به جنگ اندر آماده‌اند
ز مادر همه جنگ را زاده‌اند
رود جنگ آنگه زگیتی به در
که نه ماده برجای ماند، نه نر