عبارات مورد جستجو در ۶۶ گوهر پیدا شد:
کمال خجندی : مفردات
شمارهٔ ۱
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷
گذشته است ز گردون لوای رفعت ما
گرفته روی زمین، آفتاب شهرت ما
شکسته رنگی تن، کرده بر جهان روشن
که خاک زر شود از کیمیای صحبت ما
فلک فکنده سپر در مصاف نالهٔ من
بلند کردهٔ دست دل است، رایت ما
ز قیل و قال، مرا وقت جمع تر گردد
بود ز حلقهٔ مجلس، کمند وحدت ما
اگر چه در تَهِ خاکم ز گرد کلفت دل
همان چو آینه باز است چشم حیرت ما
به راه مهر تو هر رخنه ای ست آغوشی
ز چاک سینه دمیده ست، صبح دولت ما
خرد به مشهد ما می رود ز هوش، حزین
مگر ز لای شراب است خاک تربت ما
گرفته روی زمین، آفتاب شهرت ما
شکسته رنگی تن، کرده بر جهان روشن
که خاک زر شود از کیمیای صحبت ما
فلک فکنده سپر در مصاف نالهٔ من
بلند کردهٔ دست دل است، رایت ما
ز قیل و قال، مرا وقت جمع تر گردد
بود ز حلقهٔ مجلس، کمند وحدت ما
اگر چه در تَهِ خاکم ز گرد کلفت دل
همان چو آینه باز است چشم حیرت ما
به راه مهر تو هر رخنه ای ست آغوشی
ز چاک سینه دمیده ست، صبح دولت ما
خرد به مشهد ما می رود ز هوش، حزین
مگر ز لای شراب است خاک تربت ما
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۵۹
جمالالدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۲۶ - پیغام بخاقانی شروانی
کیست که پیغام من به شهر شروان برد
یک سخن ازمن بدان مرد سخندان برد
گوید خاقانیا این همه ناموس چیست
نه هرکه دو بیت گفت لقب زخاقان برد
دعوی کردی که نیست مثل من اندر جهان
که لفظ من گوی نطق زقیس و سبحان برد
عاقل دعوی فضل خود نکند ور کند
باید کز ابتدا سخن به پایان برد
کسی بدین مایه علم دعوی دانش کند؟
کسی بدین قدر شعر نام بزرگان برد؟
تحفه فرستی ز شعر سوی عراق اینت جهل
هیچ کس از زیرکی زیره به کرمان برد؟
مرد نماند از عراق فضل نماند از جهان
که دعوی چون توئی سر سوی کیوان برد
شعر فرستادنت به ما چنانست راست
که مور پای ملخ نزد سلیمان برد
نظم گهر گیر تو گفته خود سربسر
کس گهر از بهر سود باز به عمان برد
یا نه چنان دان که هست سحر حلال این سخن
سحر کسی خود برموسی عمران برد
زشت بود روز عیدانکه ز پی چایکی
پیرزنی خرسوار گوی زمیدان برد
کس اینسخن بهر لاف سوی عراق آورد
والله اگر عاقل این بکه فروشان برد
بمسجد اندر سگان هیچ خردمند بست؟
بکعبه اندر بتان هیچ مسلمان برد؟
مگر بشهر تو شعر هیچ نخواندست کس
که هرکس از نظم تو دفتر و دیوان برد
بخطه کاندر وهم در آید بسر
بدینسخن ریزه کس اسب بجولان برد
عراق آنجای نیست که هرکس ازبیتکی
زبهر دعوی در او مجال طیان برد
هنوز گویندگان هستند اندر عراق
که قوه ی ناطقه مدد ازیشان برد
یکی ازیشان منم که چون کنم رای نظم
سجده بر طبع من روان حسان برد
منم که تا جای من خاک سپاهان بود
خرد پی توتیا خاک سپاهان برد
چو گیرم اندر بنان کلک پی شاعری
عطارد از شرم من سر به گریبان برد
ز عکس طبعم بهاره جلوه بستان دهد
زشرم لفظم گهر رخت سوی کان برد
زنثر و شعرم فلک نثره و شعری کند
زلفظ پا کم صدف لؤلؤ و مرجان برد
مرا ست آنخاطری کانچه اشارت کنم
بطبع پیش آورد بطوع فرمان برد
اگر شود عنصری زنده در ایام من
زدست من بالله اربشاعری جان برد
من زتو احمق ترم تو زمن ابله تری
کسی بباید که مان هر دوبزندان برد
شاعر زر گر منم ساحر در گر توئی
کیست که باد بروت زمادو کشخان برد
من و تو باری کنیم زشاعران جهان
که خود کسی نام مازجمع ایشان برد
وه که چه خنده زنند برمن و تو کودکان
اگر کسی شعر مان سوی خراسان برد
مایه ما خولیاست علت سودای ما
صفح دبیقی و بس بود که درمان برد
اینهمه خود طیبتست بالله اگر مثل تو
چرخ بسیصد قران گشت بدوران برد
نتایج فکر تو زینت گلشن دهد
معانی بکر تو زیور بستان برد
فلک ز الفاظ تو زیور عالم دهد
خرد زاشعار تو حجت و برهان برد
ازدم نظمت فلک نظام پروین دهد
وزنم کلکت جهان چشمه حیوان برد
بندگی تو خرد ازدل واز جان کند
غاشیه تو ملک از بن دندان برد
چرخ از ینروی کرد پشت دو تا تا مگر
قوت خرد زاین دهد قوت ملک زان برد
نهاده در قحط سال شعر تو خوانی ز فضل
که عقل و نفس و حواس همی بمهمان برد
اگر بغزنی رسد شعر تو بس شرمها
که روح مسعود سعد ابن سلمان برد
مایه برد هرکسی تز تو و پس سوی تواز
شعر فرستد چنانک گل بگلستان برد
سنت ابراست این که گیرد از بحر آب
پس بسوی بحر باز قطره باران برد
هرکه رساند بمن شعر تو چونان بود
که بوی پیراهنی بپیر کنعان برد
یا که کسی ناگهان بعداز هجری دراز
بعاشق سوخته مژده جانان برد
شکر خدارا که ثو نیستی از آنکه او
شعر بدونان چو ما برای دونان برد
فضل تو پاینده بادصیت تو پوینده باد
که از وجود تو فضل رونق و سامان برد
یک سخن ازمن بدان مرد سخندان برد
گوید خاقانیا این همه ناموس چیست
نه هرکه دو بیت گفت لقب زخاقان برد
دعوی کردی که نیست مثل من اندر جهان
که لفظ من گوی نطق زقیس و سبحان برد
عاقل دعوی فضل خود نکند ور کند
باید کز ابتدا سخن به پایان برد
کسی بدین مایه علم دعوی دانش کند؟
کسی بدین قدر شعر نام بزرگان برد؟
تحفه فرستی ز شعر سوی عراق اینت جهل
هیچ کس از زیرکی زیره به کرمان برد؟
مرد نماند از عراق فضل نماند از جهان
که دعوی چون توئی سر سوی کیوان برد
شعر فرستادنت به ما چنانست راست
که مور پای ملخ نزد سلیمان برد
نظم گهر گیر تو گفته خود سربسر
کس گهر از بهر سود باز به عمان برد
یا نه چنان دان که هست سحر حلال این سخن
سحر کسی خود برموسی عمران برد
زشت بود روز عیدانکه ز پی چایکی
پیرزنی خرسوار گوی زمیدان برد
کس اینسخن بهر لاف سوی عراق آورد
والله اگر عاقل این بکه فروشان برد
بمسجد اندر سگان هیچ خردمند بست؟
بکعبه اندر بتان هیچ مسلمان برد؟
مگر بشهر تو شعر هیچ نخواندست کس
که هرکس از نظم تو دفتر و دیوان برد
بخطه کاندر وهم در آید بسر
بدینسخن ریزه کس اسب بجولان برد
عراق آنجای نیست که هرکس ازبیتکی
زبهر دعوی در او مجال طیان برد
هنوز گویندگان هستند اندر عراق
که قوه ی ناطقه مدد ازیشان برد
یکی ازیشان منم که چون کنم رای نظم
سجده بر طبع من روان حسان برد
منم که تا جای من خاک سپاهان بود
خرد پی توتیا خاک سپاهان برد
چو گیرم اندر بنان کلک پی شاعری
عطارد از شرم من سر به گریبان برد
ز عکس طبعم بهاره جلوه بستان دهد
زشرم لفظم گهر رخت سوی کان برد
زنثر و شعرم فلک نثره و شعری کند
زلفظ پا کم صدف لؤلؤ و مرجان برد
مرا ست آنخاطری کانچه اشارت کنم
بطبع پیش آورد بطوع فرمان برد
اگر شود عنصری زنده در ایام من
زدست من بالله اربشاعری جان برد
من زتو احمق ترم تو زمن ابله تری
کسی بباید که مان هر دوبزندان برد
شاعر زر گر منم ساحر در گر توئی
کیست که باد بروت زمادو کشخان برد
من و تو باری کنیم زشاعران جهان
که خود کسی نام مازجمع ایشان برد
وه که چه خنده زنند برمن و تو کودکان
اگر کسی شعر مان سوی خراسان برد
مایه ما خولیاست علت سودای ما
صفح دبیقی و بس بود که درمان برد
اینهمه خود طیبتست بالله اگر مثل تو
چرخ بسیصد قران گشت بدوران برد
نتایج فکر تو زینت گلشن دهد
معانی بکر تو زیور بستان برد
فلک ز الفاظ تو زیور عالم دهد
خرد زاشعار تو حجت و برهان برد
ازدم نظمت فلک نظام پروین دهد
وزنم کلکت جهان چشمه حیوان برد
بندگی تو خرد ازدل واز جان کند
غاشیه تو ملک از بن دندان برد
چرخ از ینروی کرد پشت دو تا تا مگر
قوت خرد زاین دهد قوت ملک زان برد
نهاده در قحط سال شعر تو خوانی ز فضل
که عقل و نفس و حواس همی بمهمان برد
اگر بغزنی رسد شعر تو بس شرمها
که روح مسعود سعد ابن سلمان برد
مایه برد هرکسی تز تو و پس سوی تواز
شعر فرستد چنانک گل بگلستان برد
سنت ابراست این که گیرد از بحر آب
پس بسوی بحر باز قطره باران برد
هرکه رساند بمن شعر تو چونان بود
که بوی پیراهنی بپیر کنعان برد
یا که کسی ناگهان بعداز هجری دراز
بعاشق سوخته مژده جانان برد
شکر خدارا که ثو نیستی از آنکه او
شعر بدونان چو ما برای دونان برد
فضل تو پاینده بادصیت تو پوینده باد
که از وجود تو فضل رونق و سامان برد
جمالالدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۹۲ - در ستایش خود و مدح رکن الدین صاعد
منم آنکس که سخن را شرفم
منم آنکس که جهانرا لطفم
منم آنکس که زمن ناید بد
نیک بشنو که نه مرد صلفم
هم بعیوق رسیده سخنم
هم ز افلاک گذشته شرفم
تیر بر ماه نویسد نکتم
عقل بردیده نگارد نسفم
نه بسیم کس باشد طمعم
نه بخوان کس باشد شعفم
خلف آنست که بی شرم ترست
جای شکراست که من ناخلفم
بسکه در من کشد این چرخ کمان
کاغذین جامه ازو چون هدفم
کوه را مانم هنگام وقار
گر چه چون ذره چنین مستخفم
سال ها شد که یکی میجویم
عمر بگذشت و نیامد بکفم
ضایع اندر وطن خویش چنانک
مشک در نافه و در در صدفم
نارسیده ز هنر گشته تمام
راست همچون مه در منتصفم
با همه کس چو الف راست روم
لاجرم دست تهی چون الفم
کجرو است این فلک چون خرچنگ
سر فرو برده ازان چون کشفم
در میان سخن خود بیقدر
همچو در عقد جواهر خزفم
فلکا عنقره ام یافتۀ
که بکیل بره داری حشفم
خود گرفتم که خرم من بمثل
آخور آخر ز چه شد بی علفم
بیش ازین دم مده ارنای نیم
بیش ازین دست مزن گر نه دفم
قدر من می نشناسی تو مگر
که بود از تو بدل بر کلفم
هیچ کس را نشدم نیز وبال
که خوداینست نسب و این شرفم
این چه ژاژست که من میخایم
خود ندانم که چگویم خرفم
من کیم در همه عالم آخر
یا که بودستند اصل و سلفم
نه امامم من نه پیش روی
نه امیری و نه صاحب طرفم
نه میان علما در محفل
هیچکس دیده در صدر صفم
بیش از ین نیست که کدیه نکنم
شاعری بی طمع و محترفم
هنر من همه آنست که من
بر در صدر جهان معتکفم
پای بر چرخ نهم گر گیرد
صدر رکن الدین اندر کنفم
منم آنکس که جهانرا لطفم
منم آنکس که زمن ناید بد
نیک بشنو که نه مرد صلفم
هم بعیوق رسیده سخنم
هم ز افلاک گذشته شرفم
تیر بر ماه نویسد نکتم
عقل بردیده نگارد نسفم
نه بسیم کس باشد طمعم
نه بخوان کس باشد شعفم
خلف آنست که بی شرم ترست
جای شکراست که من ناخلفم
بسکه در من کشد این چرخ کمان
کاغذین جامه ازو چون هدفم
کوه را مانم هنگام وقار
گر چه چون ذره چنین مستخفم
سال ها شد که یکی میجویم
عمر بگذشت و نیامد بکفم
ضایع اندر وطن خویش چنانک
مشک در نافه و در در صدفم
نارسیده ز هنر گشته تمام
راست همچون مه در منتصفم
با همه کس چو الف راست روم
لاجرم دست تهی چون الفم
کجرو است این فلک چون خرچنگ
سر فرو برده ازان چون کشفم
در میان سخن خود بیقدر
همچو در عقد جواهر خزفم
فلکا عنقره ام یافتۀ
که بکیل بره داری حشفم
خود گرفتم که خرم من بمثل
آخور آخر ز چه شد بی علفم
بیش ازین دم مده ارنای نیم
بیش ازین دست مزن گر نه دفم
قدر من می نشناسی تو مگر
که بود از تو بدل بر کلفم
هیچ کس را نشدم نیز وبال
که خوداینست نسب و این شرفم
این چه ژاژست که من میخایم
خود ندانم که چگویم خرفم
من کیم در همه عالم آخر
یا که بودستند اصل و سلفم
نه امامم من نه پیش روی
نه امیری و نه صاحب طرفم
نه میان علما در محفل
هیچکس دیده در صدر صفم
بیش از ین نیست که کدیه نکنم
شاعری بی طمع و محترفم
هنر من همه آنست که من
بر در صدر جهان معتکفم
پای بر چرخ نهم گر گیرد
صدر رکن الدین اندر کنفم
جمالالدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۹۷ - قطعه
من ز جمع شاعران باری کیم
من ز لاف دانش و دعوی کیم
من ز نثر پاک چون نثره چه ام
من ز نظم شعر چون شعری کیم
هر زمان گویم که شعر من چنین
من ازین دعوی بیمعنی کیم
گویم از من زنده شد شخص سخن
من نه نفخ صور و نه عیسی کیم
من ید بیضا نمایم در هنر؟
ای مسلمانان من از موسی کیم
طعنه ها در شعر استادان زنم
من بدین دانش ز استهزی کیم
چیست این باد و بروت خواجگی
سیم دارم فاضلم آری کیم
من فراز توده غبرا چه ام
من بزیر قبه اعلی کیم
من زمدت یا زخدمت چیستم
من ز رسم و خلعت اجری کیم
من ندانم تا من عامی صفت
ز اختراع و صنعت انشی کیم
من ز شرح گوهر ثانی چه ام
من ز سر علت اولی کیم
میتوان دانست قدر زرگری
این تکبر چیست پس یعنی کیم
گر ز بهر بندگی نپذیردم
رکن دین من در همه گیتی کیم
من ز لاف دانش و دعوی کیم
من ز نثر پاک چون نثره چه ام
من ز نظم شعر چون شعری کیم
هر زمان گویم که شعر من چنین
من ازین دعوی بیمعنی کیم
گویم از من زنده شد شخص سخن
من نه نفخ صور و نه عیسی کیم
من ید بیضا نمایم در هنر؟
ای مسلمانان من از موسی کیم
طعنه ها در شعر استادان زنم
من بدین دانش ز استهزی کیم
چیست این باد و بروت خواجگی
سیم دارم فاضلم آری کیم
من فراز توده غبرا چه ام
من بزیر قبه اعلی کیم
من زمدت یا زخدمت چیستم
من ز رسم و خلعت اجری کیم
من ندانم تا من عامی صفت
ز اختراع و صنعت انشی کیم
من ز شرح گوهر ثانی چه ام
من ز سر علت اولی کیم
میتوان دانست قدر زرگری
این تکبر چیست پس یعنی کیم
گر ز بهر بندگی نپذیردم
رکن دین من در همه گیتی کیم
اوحدالدین کرمانی : الفصل الثانی - فی الاقاویل المختلفة خدمة السلطان
شمارهٔ ۳۲
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۶۹
نه چنان بگرد کویت من ناصبور گردم
که گر آستین فشانی چو غبار دور گردم
من خسته در فراقت بکدام صبر و طاقت
بره فراغ پویم ز پی حضور گردم
مهل آنکه خاک سازد اجلم به نا تمامی
تو بسوز همچو شمعم که تمام نور گردم
من اگر بخلد یابم ز تو جنس آدمی را
ز قصور طبع باشد که خراب حور گردم
به نیاز همچو اهلی سگ میفروش بودن
به از آنکه مست، باری ز می غرور گردم
که گر آستین فشانی چو غبار دور گردم
من خسته در فراقت بکدام صبر و طاقت
بره فراغ پویم ز پی حضور گردم
مهل آنکه خاک سازد اجلم به نا تمامی
تو بسوز همچو شمعم که تمام نور گردم
من اگر بخلد یابم ز تو جنس آدمی را
ز قصور طبع باشد که خراب حور گردم
به نیاز همچو اهلی سگ میفروش بودن
به از آنکه مست، باری ز می غرور گردم
اهلی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۵۹
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۲۸۴ - غرّه شدن کوش و آغاز نافرمانی وی
از آن پس چو نیروی خود دید کوش
ز گنج و ز مردان پولادپوش
همان کان زر کآن خدای آفرید
که اندر جهان هیچ شاهی ندید
وز آن کوهِ سر برکشیده به ماه
وز آن استواری و چندان سپاه
دلاور شد از کشور و جای و چیز
به از جای و چیز ایمنی نیست نیز
همه روز و شب گفت با خویشتن
که اندر جهان نیست شاهی چو من
چرا بود باید همی زیردست
بدین لشکر و گنج و جای نشست
ز شاهان که دیدندشان تاکنون
نژادم فزون است و مردی فزون
که او با سیاهان مازندران
بکوشید چندان به جنگاوران
فریدون به مردی ز من بیش نیست
چنین گنج و لشکرش در پیش نیست
برابر نیامد به هنگام جنگ
من این بی بنان را ندادم درنگ
برآوردم از مرز ایشان دمار
به تیغ و به زوبین زهر آبدار
چو اندیشه در مغز او شد دراز
به ایران نیامد دگر ساو و باز
نه نامه فرستاد جز گاه گاه
نه چیزی فرستاد نزدیک شاه
نهانی کسی بردبیران گماشت
سر از راهِ داد و درستی بگاشت
سر راه ایران به مردان سپرد
نهانی فرستاد مردان گرد
اگر نامه کردی دبیری به شاه
که برگشت سالار از آیین و راه
از این پس ندارد سر کهتری
برون شد ز آیین فرمانبری
گرفتی و با نامه بردی برش
همان گه ز تن دور کردی سرش
وگر شاه از او خواسته خواستی
به پاسخ یکی نامه آراستی
که بر مرز ویران و شهر تباه
هزینه کنم گر فرستم به شاه؟
ز گنج و ز مردان پولادپوش
همان کان زر کآن خدای آفرید
که اندر جهان هیچ شاهی ندید
وز آن کوهِ سر برکشیده به ماه
وز آن استواری و چندان سپاه
دلاور شد از کشور و جای و چیز
به از جای و چیز ایمنی نیست نیز
همه روز و شب گفت با خویشتن
که اندر جهان نیست شاهی چو من
چرا بود باید همی زیردست
بدین لشکر و گنج و جای نشست
ز شاهان که دیدندشان تاکنون
نژادم فزون است و مردی فزون
که او با سیاهان مازندران
بکوشید چندان به جنگاوران
فریدون به مردی ز من بیش نیست
چنین گنج و لشکرش در پیش نیست
برابر نیامد به هنگام جنگ
من این بی بنان را ندادم درنگ
برآوردم از مرز ایشان دمار
به تیغ و به زوبین زهر آبدار
چو اندیشه در مغز او شد دراز
به ایران نیامد دگر ساو و باز
نه نامه فرستاد جز گاه گاه
نه چیزی فرستاد نزدیک شاه
نهانی کسی بردبیران گماشت
سر از راهِ داد و درستی بگاشت
سر راه ایران به مردان سپرد
نهانی فرستاد مردان گرد
اگر نامه کردی دبیری به شاه
که برگشت سالار از آیین و راه
از این پس ندارد سر کهتری
برون شد ز آیین فرمانبری
گرفتی و با نامه بردی برش
همان گه ز تن دور کردی سرش
وگر شاه از او خواسته خواستی
به پاسخ یکی نامه آراستی
که بر مرز ویران و شهر تباه
هزینه کنم گر فرستم به شاه؟
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷
چه درد سر دهم دیوانگی با سخت جانی را
غرورش طعن الفت می زند شیرین و لیلی را
لباس عاریت را اختیار از دیگران باشد
ز منصبهای گوناگون چه حاصل اهل دنیی را
ز عکس شبنمی طوفان بحر آتشی بیند
اگر گلچین کند آیینه دل پیش بینی را
جزایی می دهد هرکس به رنگی در مکافاتش
بود هر مجمعی حشر خجالت دزد معنی را
غبارم نقش بالین می شود خواب قیامت را
چنین گرمی دهد نازت شراب سرگرانی را
غرورش طعن الفت می زند شیرین و لیلی را
لباس عاریت را اختیار از دیگران باشد
ز منصبهای گوناگون چه حاصل اهل دنیی را
ز عکس شبنمی طوفان بحر آتشی بیند
اگر گلچین کند آیینه دل پیش بینی را
جزایی می دهد هرکس به رنگی در مکافاتش
بود هر مجمعی حشر خجالت دزد معنی را
غبارم نقش بالین می شود خواب قیامت را
چنین گرمی دهد نازت شراب سرگرانی را
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۴۷
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۷
تا در اقلیم قناعت خودنمائی کرده ایم
بر زمین چون آسمان فرمانروائی کرده ایم
عشق ما را در ردیف بندگان هم جا نداد
با وجود آنکه یک عمری خدائی کرده ایم
استخوان بشکسته ایم اما به ایمان درست
خاک استغنا به فرق مومیائی کرده ایم
جایگاه عرش ما را در خور همت نبود
جا ز بی قیدی به فرش بوریائی کرده ایم
عجز و زاری در ترازو وزن زور و زر نداشت
گرچه با این حربه ما زورآزمائی کرده ایم
پیش اهل دل نه کافر نی مسلمانیم ما
بسکه در اسلام کافر ماجرائی کرده ایم
دست ما و شانه از گیسوی او کوته مباد
کز برای اهل دل مشکل گشائی کرده ایم
بر زمین چون آسمان فرمانروائی کرده ایم
عشق ما را در ردیف بندگان هم جا نداد
با وجود آنکه یک عمری خدائی کرده ایم
استخوان بشکسته ایم اما به ایمان درست
خاک استغنا به فرق مومیائی کرده ایم
جایگاه عرش ما را در خور همت نبود
جا ز بی قیدی به فرش بوریائی کرده ایم
عجز و زاری در ترازو وزن زور و زر نداشت
گرچه با این حربه ما زورآزمائی کرده ایم
پیش اهل دل نه کافر نی مسلمانیم ما
بسکه در اسلام کافر ماجرائی کرده ایم
دست ما و شانه از گیسوی او کوته مباد
کز برای اهل دل مشکل گشائی کرده ایم
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۴۳
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۲۷۰
اثیر اخسیکتی : رباعیات
شمارهٔ ۴۱
نسیمی : رباعیات
شمارهٔ ۱۴
نسیمی : رباعیات
شمارهٔ ۱۵
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۵۴۷
غزالی : رکن سوم - رکن مهلکات
بخش ۹۵ - فصل (عجب به قدرت و جمال و نسب حماقت محض است)
بدان که گروهی را جهل به جایی باشد که عجب آورند به چیزی که آن بدیشان نیست و به قدرت ایشان تعلق ندارد، چون قدرت و جمال و نسب. و این جهل است هرچه تمامتر، چه اگر عالم و عابد گوید که علم من حاصل کردم و عبادت من کردم، خیال او را جای هست اما این دیگر خود حماقت محض است. و کس بود که عجب به نسب ظالمان و سلاطین کند و اگر ایشان را بینندی که در دوزخ به چه صفت باشند و اندر قیامت که خصمان بر ایشان استخفاف کنند، از ایشان ننگ دارندی. بلکه هیچ نسب شریفتر از نسب رسول (ص) نیست و عجب بدان باطل است و عجب گروهی بدانجا رسد که پندارند که ایشان را خود معصیت زیان ندارد و نخواهد داشت و هرچه خواهند همی کنند و این مقدار ندانند که چون خلاف جد و پدر خود کند نسب خود از ایشان قطع کرده باشند و ایشان شرف در تقوی و در تواضع دانستند نه در نسب و هم از نسب ایشان کسانی بودند که سگان دوزخ بودند.
و رسول (ص) منع کرد از فخر و نسب و گفت، «همه از آدم اند و آدم از خاک». و چون بلال بانگ نماز کرد، بزرگان قریش گفتند، «این غلام سیاه را چه محل بود که این وی را مسلم بود؟» این آت بیامد که «ان اکرمکم عندالله اتقیکم». و چون این آیت فرود آمد که «و انذر عشیرتک الاقربین» فاطمه رضی الله عنه را گفت، «یا دختر محمد! تدبیر خود کن که فردا من تو را سود ندارم» و صفیه را که عمه وی بود گفت، «یا عمه محمد! به کار مشغول شد که من تو را دست نگیرم». و اگر خویشان را قرابت وی کفایت بودی بایستی که فاطمه را از رنج تقوی برهانیدی تا خوش همی زیستی و هردو جهان وی را می بودی.
اما اندر جمله قرابت را زیادت امیدی است به شفاعت وی، ولکن باشد که گناه چنان بود که شفاعت نپذیرد و نه همه گناهی شفاعت پذیرد، چنان که حق تعالی گفت، «و لایشفعون الالمن ارتضی» و فراخ رفتن به امید شفاعت همچنان بود که بیمار احتما نکند و هر چیز همی خورد بر اعتماد آن که پدرم طبیب استادی است او را گویند بیماری باشد که چنان گردد که علاج نپذیرد و استادی طبیب سود ندارد. باید که مزاج چنان بود که طبیب آن را علاج تواند کرد.
و نه هرکه با نزدیک ملوک محلی دارد همه گناه را شفاعت تواند کرد، بلکه کسی که ملک وی را دشمن دارد شفاعت هیچ کس نپذیرد و هیچ گناهی نبود که نتواند بود که سبب مقت باشد که خدای تعالی سخط خویش اندر معصیت پوشیده بکرده است. باشد که آنچه کمتر دانی سبب مقت آن بود، چنان که حق تعالی گفت، «و تحسبونه هینا و هو عندالله عظیم شما آسان همی گیرید و به نزدیک خدای تعالی بزرگ است» و همه مسلمانان را نیز امید شفاعت هراس عجب برنخیزد و با هراس عجب فراهم نیاید، «والله اعلم و احکم».
و رسول (ص) منع کرد از فخر و نسب و گفت، «همه از آدم اند و آدم از خاک». و چون بلال بانگ نماز کرد، بزرگان قریش گفتند، «این غلام سیاه را چه محل بود که این وی را مسلم بود؟» این آت بیامد که «ان اکرمکم عندالله اتقیکم». و چون این آیت فرود آمد که «و انذر عشیرتک الاقربین» فاطمه رضی الله عنه را گفت، «یا دختر محمد! تدبیر خود کن که فردا من تو را سود ندارم» و صفیه را که عمه وی بود گفت، «یا عمه محمد! به کار مشغول شد که من تو را دست نگیرم». و اگر خویشان را قرابت وی کفایت بودی بایستی که فاطمه را از رنج تقوی برهانیدی تا خوش همی زیستی و هردو جهان وی را می بودی.
اما اندر جمله قرابت را زیادت امیدی است به شفاعت وی، ولکن باشد که گناه چنان بود که شفاعت نپذیرد و نه همه گناهی شفاعت پذیرد، چنان که حق تعالی گفت، «و لایشفعون الالمن ارتضی» و فراخ رفتن به امید شفاعت همچنان بود که بیمار احتما نکند و هر چیز همی خورد بر اعتماد آن که پدرم طبیب استادی است او را گویند بیماری باشد که چنان گردد که علاج نپذیرد و استادی طبیب سود ندارد. باید که مزاج چنان بود که طبیب آن را علاج تواند کرد.
و نه هرکه با نزدیک ملوک محلی دارد همه گناه را شفاعت تواند کرد، بلکه کسی که ملک وی را دشمن دارد شفاعت هیچ کس نپذیرد و هیچ گناهی نبود که نتواند بود که سبب مقت باشد که خدای تعالی سخط خویش اندر معصیت پوشیده بکرده است. باشد که آنچه کمتر دانی سبب مقت آن بود، چنان که حق تعالی گفت، «و تحسبونه هینا و هو عندالله عظیم شما آسان همی گیرید و به نزدیک خدای تعالی بزرگ است» و همه مسلمانان را نیز امید شفاعت هراس عجب برنخیزد و با هراس عجب فراهم نیاید، «والله اعلم و احکم».