عبارات مورد جستجو در ۱۱۲ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۲۷
از فروغ حسن گل درآشیان می سوختم
ماه گرم جلوه و من درکتان می سوختم
در خزان دست و دلی کو تاکسی کاری کند
کاش در جوش بهاران آشیان می سوختم
ناله بی پرده را در خلوت او راه نیست
ورنه این نه پرده را از یک فغان می سوختم
در سرم تابود شور عشق چون طفلان شوخ
مرکبم می بود اگر زنی عنان می سوختم
گر نمی شد مهر لب شرم حضور بلبلان
پنبه در گوش گران باغبان می سوختم
داغ من آسان نشد سر حلقه ارباب درد
عمرها در زیر دیگ این استخوان می سوختم
این جواب آن غزل صائب که می گوید مسیح
شمع شد خاموش اما من همان می سوختم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۵۷
حیف است درین فصل دماغی نرسانی
چشمی ز گل و لاله چو شبنم نچرانی
آن روز ترا نخل برومند توان گفت
کز هر که خوری سنگ، عوض میوه فشانی
این بادیه از کاهلی توست پر از خار
از خار شود ساده اگر گرم برانی
لوح دلت از نقش جهان ساده نگردد
تا درسی ازان صفحه رخسار نخوانی
از دور نیفتد قدح بزم مکافات
زهری که چشیدن نتوانی نچشانی
گر خسته دلان را به شکر دست نگیری
شرط است که چون نی به نوایی برسانی
غم نیست غباری که ازان دست توان شست
از روی گهر گرد یتیمی چه فشانی؟
پیش و پس اوراق خزان نیم نفس نیست
خوشدل چه به عمر خود و مرگ دگرانی؟
صائب دل و جان از پی دلدار روان است
هشدار کز این قافله دنبال نمانی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۰۹
بهار آمد، ولی سرو گلستان چون توان کردن
که بی یاران خود، حیف است گشت بوستان کردن؟
گسسته سلک صحبت دوستانم باز و من زنده
بدین خواری نه از راهست یاد دوستان کردن
مرا گویی «فراموشش کن و آزاد شو از غم »
مسلمانان، چنین رویی فرامش چون توان کردن؟
بگویند آن مسافر را که صد پاره شده جانش
کم از یک نامه ای کز وی توان پیوند جان کردن؟
به فتراک تو دل بندم، مرا چون نیست آن پنجه
که بتواند ترا دست شفاعت در عنان کردن
کجااند آن همه مرغان که رفتند از چمن، یارب؟
ندانستند، پندارید، یاد آشیان کردن
بیا تا شکر غم گوییم، خسرو بعد از این، چو ما
ندانستیم در ایام شادی شکر آن کردن
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۵۳ - در مدح امیر محمد بن محمود بن ناصر الدین سبکتگین گوید
مرا چه وقت خزان و چه روزگار بهار
چه دور باید بودن همی ز روی نگار
بهار من رخ او بودو دور ماندم ازو
برابر آمد بر من کنون خزان و بهار
اگر خزان نه رسول فراق بود چرا
هزار عاشق چون من جدا فکند از یار
ببرگ سبز چنان شادمانه بوددرخت
که من بروی نگارین آن بت فرخار
خزان در آمد و آن برگها بکند و بریخت
درخت ازین غم چون من نژند گشت و نزار
خدای داند کاندر درختها نگرم
ز درد خون خورم و چون زنان بگریم زار
کسیکه او غم هجران کشیده نیست چو من
ز بهر برگ درختان چرا خورد تیمار
مرا رفیقی امروز گفت: خانه بساز
که باغ تیره شدو زردروی و بی دیدار
جواب دادم و گفتم درخت همچو منست
مرا ز همچومنی ای رفیق باز مدار
من و درخت کنون هر دوان بیک صفتیم
منم ز یار جدا مانده و درخت از بار
نگار یار من و دوست غمگسار شود
بفر خدمت درگاه میر شیر شکار
امیر عالم عادل محمد محمود
قوام دولت و دین محمد مختار
ستوده پدر خویش وشمع گوهر خویش
بلند نام و سر افراز در میان تبار
همه جهان پدرش را ستوده اند و پدر
چو من ستایش او را همی کند تکرار
هر آن پسر که پدر زان پسر بود خشنود
نه روز او بد باشد نه عیش اودشوار
پسر که دانا باشد بر از پدر بخورد
بخاصه از پدر پیش بین دولت یار
امیر عادل، داناترین خداوندست
بزرگوارترین مهتر و مهین سالار
نه برگزاف سپه را بدو سپرد پدر
نه خیره گفت که لشکر نگه کن و بشمار
کسی که ره برداندر حدیث های بزرگ
در این حدیث مر او را سخن بود بسیار
خدایگان جهان را درین سخن غرضست
تو این سخن را زنهار تا نداری خوار
من این غرض بتوانم شناخت نیک ،ولی
دراز کردن قصه بهر سخن بچه کار
هر آن حدیث که من گفته ام بچندین شعر
پدید خواهد شد مرخلق را همی هموار
بسی نمانده که شاه جهان ببار آید
مصاف و موکب او را بصد هزار سوار
نگر شگفت نیاید ترا ازین سخنان
بر این هزار دلیلست بل هزار هزار
ملک نهاد و ملک همت و ملک طلعت
چنو کجاست یکی از همه ملوک بیار
اگر کسی به هنر یا به فضل یا به نسب
خدایگانی یابد امیر دارد کار
نکو دلست و نکو سیرت و نکو مذهب
نکو نهاد و نکو طلعت و نکو کردار
دل و زبان و کف او موافقندبهم
گه وفا و گه بخشش و گه گفتار
کنار باشد باران نوبهاری را
فضایل وهنرش را پدید نیست کنار
بسا کسا که رسید از عطا و نعمت او
چنانکه من بتوانایی و بدستگزار
چنان شدم ز عطاهای او که خانه من
تهی نباشد روزی ز سایل و زوار
چه چیز دانم کرد و چه شکر دانم گفت
زمین چگونه کند شکر ابر باران بار
ازان عطا که بمن داد اگربمانده بدی
به سیم ساده بر آوردمی در و دیوار
بوقت بازی، اندر سرای، کودک من
بسان خشت همی باز گسترد دینار
بشکر او نتوانم رسید پس چکنم
ز من دعا و مکافات زایزد دادار
همیشه تا نشود خاک عنبر اشهب
همیشه تا نشود سنگ، لؤلؤ شهوار
همیشه تا ندمد در میان سوری مورد
همیشه تا ندمد بر کنا رنرگس خار
عزیز باد و بر او اینجهان گرفته سکون
امیر با دو بدو مملکت گرفته قرار
کجا موافق او را نشست باشد تخت
کجا مخالف او را قرار باشد دار
فلک مساعدو بازو قوی و تیغش تیز
خدای ناصر و تن بی گزند و بی آزار
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۱۱ - در مدح عضدالدوله امیر یوسف بن ناصر الدین گوید
عشق نو و یار نوو نوروز و سر سال
فرخنده کناد ایزد بر میر من این حال
روزیست که در سال نیابند چنین روز
سالیست که در عمر نیابند چنین سال
در روی من امروز بخندد لب امید
بر چهرمن امروز بخندد دل اقبال
در زاویه امروز بخندد لب زاهد
در صومعه امروز بجنبد لب ابدال
از لاله همی لعل کند کبک دری پر
وز سبزه همی سبز کند زاغ سیه بال
از ناله قمری نتوان داشت سحر گوش
وز غلغل بلبل نتوان داشت بشب هال
از تازه گل لاله که در باغ بخندد
در باغ نکوتر نگری چشم شود آل
از دشت کنون مشک توان برد به اشتر
با آنکه فروشند همی مشک به مثقال
گلزار چو بتخانه شد از بتگر وازبت
کهسار چو ار تنگ شد از صورت و اشکال
از بس گل مجهول که در باغ بخندید
نزدیک همه کس گل معروف شد آخال
ای روز چه روزی تو بدین زینت و این زیب
کز زینت وزیب تو دگر شدهمه احوال
فرخنده و فرخ بر میر منی امروز
«ارجو» که همایون و مبارک بود این فال
سالار خراسان عضد دولت عالی
یوسف پسر ناصر دین آن در آمال
او را سزد و هست و همی خواهد بودن
هر روز دگر دولت و هر روز نو اقبال
زیبد که بدو دولت و اقبال بنازد
کاین هر دو زاقران امیرند وز امثال
گویند سزا گرد سزا گردد و این لفظ
هر گاه که جویند، بیابند در امثال
آن بار خداییست پسندیده بهر فضل
پاکیزه به اخلاق و پسندیده به افعال
روزی به بدش هر که سخن گفت زبانش
هر چند سخنگوی و فصیحست شود لال
از گنج برون آرد مال و همه بدهد
در گنج نهد شکر بزرگان بدل مال
از جمله میران جهان میر به رادی
پیداتر از آنست که بر روی نکو خال
میران براو همچو الف راست در آیند
گردند ز بس خدمت او گوژ تر از دال
ای فرخی ارنام نکو خواهی جستن
گرد در اوگرد و جز آن خدمت مسکال
چون لاله در آن خدمت فرخنده همی خند
چون سرو در آن دولت پاینده همی بال
تازان ز در خانه سلطان بر او شو
چون خوانده بوی مدحت سلطان به اجلال
آنکو زدل خلق فرو شست به مردی
نام پدر بهمن و نام پسر زال
آنجا که خلاف تو بود بگسلد امید
آنجا که رضای تو بود گم شود آمال
بر پیل به دو پاره کند گرز تو دندان
برشیر به دو نیمه کند خنجر تو یال
روزی که تو باشیر بشمشیر در آیی
شیر از فزع تو بکند دیده به چنگال
در بیشه بگوش تو غرنبیدن شیران
خوشتر بود از رود خوش و نغمه قوال
در جنگ ز چنگ تو به حیله نبرد جان
کرگی که بداند حیل روبه محتال
گردان دلاور چو درختان تناور
لرزان شده از بیم چو از باد خزان نال
بس کس که بجنگ اندر با خاک یکی شد
زان ناوک خونخواره و زان نیزه قتال
ای تازه تراندر بر خلق از در نوروز
ای دوست تر اندر دل خلق از سر شوال
آمد گه نوروز و جهان گشت دل افروز
شد باغ ز بس گوهر چون کیله کیال
می خواه و طرب جوی و ز بهر طرب خویش
می را سببی ساز و بر اندیش و بر آغال
تا گیتی و تا عالم و میرست به گیتی
تو میر ملک باش و ترا میران عمال
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۱۱۳ - مدیح محمود بن ابراهیم
مهرگان مهربان باز آمد و عصر عصیر
کنج باغ و بوستان را کرد غارت ماه تیر
بدره بدره زریابی زیر پای هر درخت
توده توده سیم بینی در کنار هر غدیر
از فراق نوبهاران در دل نارست نار
وز غم هجران لاله روی آبی چون زریر
مهرگان آمد بیارای مهرجان آن مهر جام
زیر بلبل را گسستند ای پسر بربند زیر
گر بپژمرده است گل در بوستانها باک نیست
دولت سامی سیفی سال و مه بادا نضیر
میر محمود بن ابراهیم سلطان جهان
آن ظهیر دولت و یزدانش او را هم ظهیر
آن امیر بن الامیر بن الامیر بن الامیر
آنکه او را هست ازعقل و خرد سیصد وزیر
آنکه عز و جاه او را هست از خورشید تاج
وآنکه صدر ملک او را همت از گردون سریر
از جلالت کس نبینم پیش قدر او بزرگ
وز تواضع کس نبینم پیش چشم او صغیر
ای دو دیده شاه عالم ای شه هندوستان
کامگار و شهریار و شاه بند و شاه گیر
سال و مه خورشید بادا پیش جان تو سپر
پشت حاسد چون کمان و در دل بدخواه تیر
مهرگان فرخ آمد بگذران صد مهرگان
در سرور و در سریر و درختور و درختیر
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۱۹ - هم در ستایش او
آمد صفر امروز چو دی رفت محرم
این شادیت آورد گر آن بود همه غم
تا بر عقب ماه محرم صفر آید
شادیت فزون باد و همه ساله غمت کم
ای بار خدایی که تو را یار نباشد
در حرمت و در مکرمت از تخمه آدم
تا هست تو را دولت و اقبال پیاپی
تو جام می لعل همی خواه دمادم
من بنده یکی فال نکو خواهم گفتن
اندر خور ایام تو ای مفخر عالم
خواهم ز خدا تا بود این گردش ایام
بهتر بودت حال مؤخر ز مقدم
ای بوالفرجی کز تو فرح یافته احرار
وی بونصری کز تو شده نصرت محکم
تا لاجرم افلاک همی گوید و ایام
احسنت زهی پور گرانمایه رستم
همواره تو را دولت و اقبال قرین باد
تا جز به خداوندی و رادی نزنی دم
تا روی بتان باشد چون چشم سمن سرخ
تا پشت سمن باشد چون زلف بتان خم
پایندگیت داد به عز اندر ایزد
کاندر دل احرار عزیزی و مکرم
تا شاد همی باش بدین فرو بدین شان
با حشمت اسکندر و با مرتبت جم
همواره بر اعدای تو ایام دژم باد
روز تو به انواع همیشه خوش و خرم
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۵۶ - هم در مدح او
طبع هوا بگشت و دگرگونه شد جهان
حال زمین دگر گشت از گشت آسمان
دور سپهر گشت رحاوی و چون رحا
کافور سوده بارد بر باغ و بوستان
باد خزان همی جهد از هر طرف چو تیر
تا گشت شاخ گلبن خم گشته چون کمان
تا آب همچو باده همی خورد شاخ گل
چون روی مست لعل همی بود بوستان
اکنون ز هول باد خزان گشت زرد روی
برگش چو زعفران شد شاخش چو خیزران
رویش چراست زرد اگر ناتوان نشد
وآبش چراست روشن اگر گشت ناتوان
تا تاج زر نهاد به سر بر درخت بست
گلبن به خدمتش کمر زر بر میان
تا آب جویبار چو تیغ زدوده شد
پوشیده آبگیر زره ها ز بیم آن
باشد چو روی و قامت زهاد برگ و شاخ
قمری بزد ز بیم نواهای دلستان
تا پر ستاره بود ز گل باغ را چمن
پیوسته بود بلبل در باغ پاسبان
اکنون که برگ شاخ چو خورشید زرد شد
بلبل چو پاسبانان معزول گشت از آن
چون گشت باغ پیر نهان گشت راز او
چونان که بود پیدا آنگه که بد جوان
آری جوان و پیر همیدون چنین بوند
کاین راز خود پدید کند وان کند نهان
گویی که کاروانی از زعفران تر
آمد به باغ و باد بزد راه کاروان
باد وزان همی جهد اکنون ازین نشاط
کش هست بیکرانه و بی مرز زعفران
بر جستنش ملال نه از سیر و ماندگی
گویی که هست رکب شاهنشه جهان
محمود سیف دولت و دین پادشاه دهر
تاج ملوک و فخر زمین خسرو زمان
شاهی که گشت زنده و تازه ز رای او
دین رسول تازی و آیین باستان
با حلم او زمین گران چون هوا سبک
با طبع او هوای سبک چون زمین گران
بر ملک او سیاست او گشته پای بند
بر کنج او سخاوت او گشته قهرمان
جز در مدیح او همه فضل زمانه نقص
بیرون ز خدمتش همه سود جهان زیان
ابرست و باد مرکب تازیش در نبرد
گر ابر با رکاب بود باد با عنان
از سم او ببینی بر دشت ها اثر
ز آوای او بیابی در گوش ها نشان
تیغش به روز کوشش مانند صاعقه ست
ذکرش به عالم اندر گشتست داستان
چرخیست پرستاره و ابریست پرسرشک
آبیست بی تحرک و ناریست بی دخان
ای پادشاه عادل و ای شهریار حق
ای خسرو مظفر و ای شاه کامران
ای گاه بردباری و رادی چو اردشیر
وی وقت کامگاری و مردی چو اردوان
ای عدل را کمال تو چون چشم را بصر
وی ملک را جلال تو چون جسم را روان
در وصف کرده های تو حیران شده ضمیر
وز نعت داده های تو عاجز شده بیان
هرگز که ساخت اینکه تو سازی همی شها
از خسروان کافی و شاهان کامران
در ملک دید هیچکس این رتبت و شرف
در جود داشت هیچ کس این قدرت و توان
آمد خزان فرخ شاها به خدمتت
شد بوستان و باغ به دیگر نهاد و سان
در بوستان به جای گل و لاله و سمن
آمد ترنج و نرگس و نارنج بیکران
گر ارغوان ز باغ بشد هیچ باک نیست
می خواه ارغوانی بر یاد ارغوان
فرخنده باد بر توش ها مهرگان ز مهر
بگذار در نشاط دو صد مهر و مهرگان
تو بر سریر و آنکه تو را دوست در سرور
تو باهوای خویش و عدو مانده در هوان
تو سرفراز خسرو و شاهان تو را رهی
تو شادمان و آنکه به تو شاد شادمان
جاه تو بی تغیر و ملک تو مستقیم
عز تو بی کرانه و عمر تو جاودان
ابن حسام خوسفی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۸۸
از نشو و سحاب شد زمین سبزه نمای
وز بوی عبیر شد هوا نافه گشای
از لاله زرد و سرخ بر پشته کوه
عالم علم دو رنگ بر کرد بپای
جامی : لیلی و مجنون
بخش ۲۱ - وصف خزان و مرگ لیلی
لیلی چو ز باغ مرگ مجنون
چون لاله نشست غرقه در خون،
شد عرصهٔ دهر بر دلش تنگ
زد ساغر عیش خویش بر سنگ
افتاد در آن کشاکش درد
از راحت خواب و لذت خورد
تابنده مهش ز تاب خود رفت
نورسته گلشن ز آب خود رفت
بی‌وسمه گذاشت، ابروان را
بی‌شانه، کمند گیسوان را
تب، کرد به قصد جانش آهنگ
نگذاشت به رخ ز صحت‌اش رنگ
آمد به کمانی از خدنگی
زد سرخ گلش به زردرنگی
تبخاله نهاد بر لبش خال
شد بر ساقش گشاده خلخال
چون از نفس خزان، درختان
گشتند به باد داده رختان
از خلعت سبز عور ماندند
وز برگ بهار دور ماندند
گلزار ز هر گل و گیاهی
شد رنگرزانه کارگاهی
طاووس درخت پر بینداخت
سلطان چمن سپر بینداخت
بستان ز هوای سرد بفسرد
تب‌لرزه ز رخ طراوتش برد
شد هر شاخی ز برگ و بر، پاک
بر دوش درخت مار ضحاک
از خون خوردن، انار خندان
آلوده به خون نمود دندان
به گشت چو عاشقی رخش زرد
از درد نشسته بر رخش گرد
بادام به عبرت ایستاده
صد چشم به هر طرف نهاده
باغی تهی از گل و شکوفه
بغداد شده بدل به کوفه
و آن غیرت گلرخان بغداد
یعنی لیلی گل چمن‌زاد
افتاده به خارخار مردن
تن بنهاده به جان سپردن
گریان شد کای ستوده مادر!
پاکیزه فراش پاک‌چادر!
یک لحظه به مهر باش مایل!
کن دست به گردنم حمایل!
روی شفقت بنه به رویم!
بگشا نظر کرم به سویم!
زین پیش به گفتگوی مردم،
بر من نمد تو را ترحم
نگذاشتی‌ام به دوست پیوند
تا فرقت وی به مرگم افکند
از خلعت عصمت‌ام کفن کن!
رنگش ز سرشک لعل من کن!
ز آن رنگ ببخش رو سفیدی‌م!
کنست علامت شهیدی‌م
روی سفرم به خاک او کن!
جایم به مزار پاک او کن!
بشکاف زمین زیر پایش!
زن حفره به قبر دلگشایش!
نه بر کف پای او سرم را!
ساز از کف پایش افسرم را!
تا حشر که در وفاش خیزم،
آسوده ز خاک پاش خیزم
رو سوی دیار یار دیرین
افشاند به خنده جان شیرین
او خفته به هودج عروسی
مادر به رهش به خاک‌بوسی
بردندش از آن قبیله بیرون
یکسر به حظیره‌گاه مجنون
خاکش به جوار دوست کندند
در خاک چو گوهرش فکندند
شد روضهٔ آن دو کشتهٔ غم
سر منزل عاشقان عالم
ایشان بستند رخت ازین حی
ما نیز روانه‌ایم از پی
گردون که به عشوه جان‌ستانی‌ست
زه کرده به قصد ما کمانی‌ست
زآن پیش کزین کمان کین توز
بر سینه خوریم تیر دلدوز،
آن به که به گوشه‌ای نشینیم
زین مزرعه خوشه‌ای بچینیم
نور ازل و ابد طلب کن!
آن را چو بیافتی، طرب کن!
آن نور نهفته در گل توست
تابنده ز مشرق دل توست
خوش آنکه شوی ز پای تا فرق
چون ذره در آفتاب خود غرق
هرچند نشان ز خویش جویی
کم یابی اگر چه بیش جویی
دلگرم شوی به آفتابی
خود را همه آفتاب یابی
بی‌برگی تو همه شود برگ
ایمن گردی ز آفت مرگ
جایی دل تو مقام گیرد
کآنجا جز مرگ کس نمیرد
جامی! به کسی مگیر پیوند!
کآخر دل از آن ببایدت کند
بیگانه شو از برون‌سرایی!
با جوهر خود کن آشنایی!
ز آیینه خویش زنگ بزدای!
راهی به حریم وصل بگشای!
عنصری بلخی : قصاید
شمارهٔ ۱ - در مدح یمین الدوله سلطان محمود
دل مرا عجب آید همی ز کار هوا
که مشکبوی سلب شد ز مشکبوی صبا
ز رنگ و بوی همی دانم و ندانم از آنک
چنین هوا ز صبا گشت یا صبا ز هوا
درخت اگر علم پرنیان گشاد رواست
که خاک باز کشیدست مفرش دیبا
به نور و ظلمت ماند زمین و ابر همی
به درّ و مینا ماند سرشک ابر و گیا
فریفته است زمین ابر تیره را که ازو
همی ستاند درّ و همی دهد مینا
به زیر گوهر الوان و زیر نقش بدیع
نهفته گشت در ازای عالم و پهنا
اگر چه گوهر و نقش جهان فراوانست
همه صناعت ابرست و دست برد صبا
چه فایده ست ز نقش بهار و پیکر او
که از هواش جمالست و از بخار نوا
اگر هواش بدین روزگار تازه کند
به روزگار خزان هم هوا کندش هبا
بهار نعت خداوند خسرو عجم است
که بوستان شد ازو طبع و خاطر شعرا
بهار معنی رنگ و بهار حکمت بوی
بهار عقل ثبات و بهار کوه بقا
بلی بدین صفت و جایگاه و مرتبت است
مدیح شاه جهان شهریار بی همتا
یمین دولت مجد و امین ملت صدق
امیر غازی ، محمود ، سیّدالامرا
از آفتاب جهان مردمیش پیدا تر
از آنکه در همه احوال در خلا و ملا
بود پدید شب و روز مردمیش همی
به شب ز دیده بود آفتاب نا پیدا
چهار وقتش پیشه ی چهار کار بود
کسی ندید و نبیندش از بن چهار جدا
به وقت قدرت رحم و به وقت زلت عفو
به وقت تنگی رادی به وقت عهد وفا
اگر چه جود و سخاوت ز قدر بر فلکند
فرود سایۀ انگشت اوست جود و سخا
مدیح بازوی او کن که پیش بازوی او
قوی ترین کس باشد ز جملۀ ضعفا
خدا دادش هرچ آن سزا و درخور اوست
مثل زنند که در خور بود سزا بسزا
شناخته است که منّت خدای راست همی
به خلق بر ننعد منّت او ز بهر عطا
بعزم کردن او کارهای خرد و بزرگ
چنان برآید گویی که عزم اوست قضا
رضا دهند بامرش ملوک ، وین نه عجب
بدو شوند بزرگ ار بدو دهند رضا
سما چو بنگری اندر میان همت اوست
اگرچه پیکر او هست در میان سما
مبارزان را شمشیر او طلسمی شد
که سوی او نبودشان مگر که پشت و قفا
بزرگواری و آزادگی و نیکی را
زهر که یاد کنی مقطع است ازو مبدا
گرش بتانی دیدن همه جهانست او
برین سخن هنر و فضل او بس است گوا
کس از خدای ندارد عجب اگر دارد
همه جهان را اندر تنی همی تنها
صلاح دین را امروز نیّت و فکرش
ز دی به است و ز امروز به بود فردا
به نام ایزد چو نان شدست هیبت او
که نیست کس را کردن خلاف او یارا
بهای او نه به ملک است نی معاذ الله
که ملک را ببزرگی و نام اوست بها
گهر بدست کسی کو نه اهل آن باشد
چو آبگینه بود بی بها و پست نما
خدایگانا هر جا که در جهان ملکی است
بطاعت تو گراید همی بخوف و رجا
تو رنجه از پی دینی نه از پی دنیا
ز بهر آنکه نیرزد برنج تو دنیا
چو کم ز قدر تو باشد جهان و نعمت او
بکم ز قدر تو چوت تهنیت کنیم ترا
بآفرین و دعایی مگر بسنده کنیم
به دست بنده چه باشد جز آفرین و دعا
ازرقی هروی : قصاید
شمارهٔ ۲۹
ای مبارک تر از ستارۀ روز
صدمۀ آفتاب صدر افروز
عقل تو علم بین و علم گشای
طبع تو جود و رز و جود آموز
شست آذر مه از کمان هوا
بادها زد چو تیر مردم دوز
دست سرما فرو درید و سترد
کسوت شاخ و صنعت نوروز
جامۀ باغ سوخت بی آتش
خانه ای گرم خواه و آتش سوز
هیزم گوز را بر آتش نه
که توان بر شمر شکستن گوز
زال شد باغ تا نه دیر از برف
چون سر زال زر شود سریوز
بند فولاد بر دهن یابد
آهو ، ار بر شمر نهد پتفوز
ای بهر فضل و شادی ارزانی
بکش این رنج من بفضل امروز
طبع اگر آفتاب نظم شود
دست سرما برو بود پیروز
گر زمستان من تموز کنی
باز رستی زبنده تا بتموز
ازرقی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۵۵
ملک تو شها درخت نو بود به بار
وانگه اثر خزان برو کرد گذار
اکنون چو همی بشکفد از بوی بهار
آن میوه شکفته خوشتر ای شاه به بار
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۴۱۱
زباغ و راغ به آسیب لشکر تِشرین
گرفت راه هزیمت سپاه فروردین
برون‌ کشید ز باغ و ز راغ رایت خویش
چو دید بر سر کهسار رایت ‌تشرین
چه رایتی است که تشرین زدست بر کهسار
که شد به لون دگر عالم بهشت آیین
گرفت گونهٔ دینار دشت مینا رنگ
نهاد تودهٔ کافور کوه مشک‌آگین
پدید شد به هوا بر مثال اهریمن
نهفته شد به‌زمین در نگار حورالعین
نه باغ را خبرست از بنفشه و سوسن
نه راغ را اثرست از شکوفه و نسرین
نه هست لالهٔ‌ کوهی پلنگ را بستر
نه هست سوسن حمری تذرو را بالین
اگرچه فصل بهار از خزان بهشت که دید
همی شکفته از آن‌گردد وکآشفته ازین
من از خزان به یکی چیز شاکرم که خزان
زبانهای درختان همی کند زرین
ز بهر آنکه درختان به آن زبان خوانند
به جشن مهر مدیح وزیر شاه زمین
نظام ملک رضیّ خلیفه شمس کفات
غیاث دولت و صدر اجل قوام‌الدین
ابوعلی حسن آن صاحبی که در عقبی
روان صاحب کافی به مهر اوست رهین
شعاع روزبهی تابد از جبین کسی
که در پرستش او برنهد به خاک جبین
سپهر تا به ‌قیامت جدا نخواهد کرد
ز دست دولت او دامن شهور و سنین
به شکل حلقهٔ انگشتری است چنبر چرخ
ز بخت اوست در انگشتری نشانده نگین
اگر میان یم اندر صدف ندیدستی
نگاه‌کن قلم او در آن خجسته یمین
اگر خبر بدی ابلیس را ز نور دلش
به نار فخر و تکبر نکردی آن مسکین
سجود کردی و هرگز نگفتی آدم را
من آفریده ز نارم تو آفریده ز طین
ایا متابع رای تو مهر روشن تاب
و یا مسخرکلک تو عقل روشن بین
وزیر بازپسین خوانمت که تازه شده است
به روزگار تو دین رسول بازپسین
تو آن خجسته وزیری‌که ازکفایت تو
کشید دولت سلجوق سر به علیین
تو آن ستوده مشیری‌ که در فتوح و ظفر
شدست‌کلک تو با طبع شهریار قرین
تو آدمی و همه خلق چون فریشتگان
مخالف تو چو ابلیس خاک راه و لعین
اگر ز بهر تو ابلیس یک سجود نکرد
سزای لعنت گشته است تا به یوم‌الدین
هر آن دعا که ز بهر تو بر شود به هوا
ستاره‌وار بتابد بر آسمان و زمین
ضمیر پاک تورا دیو کی کند وسواس
که هست بر سر تو پرّ جبرئیل امین
ز چرخ بر تو ثنا وزستارگان احسنت
ز بخت بر تو دعا وز فرشتگان آمین
تویی دلیل و معین جهانیان شب و روز
خدای باد تو را روز و شب دلیل و معین
کسی‌ که بر تن و جان تو آفرین نکند
مباد بر تن و بر جان او مگر نفرین
امیر معزی : ترجیعات
شمارهٔ ۲
فصل زمستان رسید و فصل خزان شد
آب رزان خور که آب روی رزان شد
رخت به کاشانه برکه در چمن باغ
زاغ پدید آمد و تذرو نهان شد
باد ز کهسار تیر برف بینداخت
شاخ درختان ز تیر او چو کمان شد
مرغ عقیقین سر از تنوره برآورد
چِنگل او لعل‌‌پاش و مشک‌‌فشان شد
شوشهٔ زر دیده‌ای و دستهٔ لاله
بال و پر او نگاه کن که چنان شد
ای صنم چنگ زن به مجلس عشرت
چنگ سبک زن کنون که جام گران شد
بود پیاله روان به دست حریفان
جام‌ گران از پی پیاله روان شد
داروی ما جز شراب نیست که ما را
قوت دل شد شراب و قوت روان شد
خاصه شرابی که از فروغ و لطافت
درخورِ بزمِ خدایگانِ جهان شد
شاه جهانگیر سنجر بن ملک‌شاه
آن ‌که به دولت شدست بر ملکان شاه
کوه ‌کنون میغ را گرفت به بر در
چادر کافور گون کشید به سر در
خوش‌تر و فرخنده‌تر بود به چنین وقت
باده به سر در مرا و یار به بر در
سلسله زلفی فشانده‌ گل به سمن بر
غالیه جعدی نهفته در به شکر در
شمس و قمر گرچه روشنند و دُرفشان
طعنه زند روی او به شمس و قمر در
زان ‌که حجر چون دلش به‌ کعبه سیاه است
روی بمالند حاجیان به حجر در
هست دل من به زیر حلقهٔ زلفش
همچو میانش به زیر بند کمر در
خوانده‌ام او را ز دوستی پسر خود
تا شدم آسیمه سر به عشق پسر در
بوی دو زلفش همی چو جامهٔ یوسف
روشنی افزون کند به چشم پدر در
حور بهشت است چون سرود سراید
نغمهٔ او خوش بود به ‌گوش بشر در
راست بر آن سان‌ که خوش بود به‌ گه رزم
نعرهٔ کوس ملک به‌گوش ظفر در
شاه جهانگیر سنجربن ملک شاه
آن‌که به دولت شدست بر ملکان شاه
شهرگشایی که خسروست عجم را
کامروایی که داورست اُ‌مم را
آن که به خوارزم و نیمروز و خراسان
کوتهی از عدل اوست دست ستم را
آن‌که به هند و به چین ز هیبت تیغش
کار تبه شد صنم‌پرست و صنم را
از در و دیوار او همی حسد آید
بیت حرم را و بوستان ارم را
از پس نام خدای و نام پیمبر
مرتبه از نام اوست لوح و قلم را
سیرت او پنج چیز را سبب آمد
دانش و فرهنگ و دین و جود و کرم را
هست شرف پنج چیز را زخطابش
خطبه و منشور و شعر و زر و درم را
فخر به آثار اوست تا به قیامت
مرکب و تیغ و سپاه وکوس و علم را
ملک عجم هست زیر مهر نگینش
زانکه سزاوار گشت ملک عجم را
شاه جهانگیر سنجر بن ملک شاه
آن‌که به دولت شدست بر ملکان شاه
پادشهی مال ده که بنده پذیرست
تا جوری داد ده‌که پاک ضمیرست
چون پدر و جد خویش و عم و برادر
درخور ملک و سپاه و تاج و سریرست
دولت او دایره است خطِّ بقا را
نقطهٔ آن دایره سبهر اثیرست
حاسد او جفت آه و نالهٔ زارست
مادح او جفت جام و نالهٔ زیرست
تیر هلاک است برکمان خلافش
دیدهٔ بدخواه او نشانهٔ تیرست
شاه جوان و وزیر شاه جوان است
بندهٔ فرمان هر دو عالم پیرست
از ملک‌العرش بر وزیر نثارست
چون ملک شرق میهمان وزیرست
او ز پدر یادگار شاه جهان است
وز خرد اندر جهان عدیم نظیرست
هست وزیر و مشیر چون پدر خویش
نیک وزیرست و نیک بخت مشیرست
ملک سپهرست و این وزیر مبارک
ماه تمام است و شاه مهر منیرست
شاه جهانگیر سنجر بن ملک شاه
آن‌که به دولت شدست بر ملکان شاه
بار خدایا تورا خدای معین باد
دولت عالی ندیم و بخت قرین باد
ملک همه سرورانت زیر علم باد
گنج همه خسروانت زیرنگین باد
ناصر دین خدای وحافظ ملکی
کار تو ترتیب ملک و نصرت دین باد
بر سر دولت مدام و بر سر ملت
فر تو چون پر جبرئیل امین باد
گر چه ز چین تا به مصر راه درازست
ملک تو از حد مصر تا در چین باد
از فلک و از ملک همیشه خطابت
شاه زمان باد و سهریار زمین باد
هرکه دلش در وفای تو چو کمان است
بر تن و جانس ز حادثات کمین باد
از مه و بروین و از مجره و شعری
اسب تو را نعل وتنگ و مقود و زین باد
ساقی تو حور باد و جام تو کوثر
بزم تو از خرمی چو خلد برین باد
از تو دل و خانهٔ وزیر تو امروز
هست خوش و خرم و همیشه چنین باد
شاه جهانگیر سنجر بن ملک شاه
آن‌که به دولت شدست بر ملکان شاه
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۱۰ - وله ایضا
اینت سردی که این زمستان کرد
که همه کاره ما پریشان کرد
تاختن کرد لشکر بهمن
خانه بر خلق همچو زندان کرد
آب را تخته بند کرد به جوی
شاخ را از لباس عریان کرد
باد سرد از بخارهای نفس
چاه یخدان چه ز نخدان کرد
لشکر غز نکرد در کرمان
آنچه امسال برف و باران کرد
خانه ها خود نبود آبادان
باد و باران تمام ویران کرد
پارهم برف بود و باران لیک
نعمت خواجه کارم آسان کرد
جبّه فرمود و پوستین بخشید
گندمم داد و نان در انبان کرد
عمل و زرّ و غلّه و تشریف
نه زیک نوع لطف و احسان کرد
لیک امسال آن عنایتها
در حق من عظیم نقصان کرد
رسمهای هزار ساله که بود
همه یکباره روی پنهان کرد
پشت گرمیّ من نداد ار چه
هر کسم پوستین فراوان کرد
آن همه رفت، اعتراضی نیست
گر به حق کرد و گر به بهتان کرد
ماند اینجا یک التماس حقیر
کین همه سردی از پی آن کرد
گر چه خود قطع رسم تتماجست
رسم تتماج قطع نتوان کرد
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۸۴ - وله ایضاً
فصل دیماه بخوارزم اندر
جامع گرهست یکی صد باید
نمد و آتش و آبست کنون
عوض از خیش و زگنبد باید
آب چون بیضۀ بّلور شدست
خانه پر خرمن بّد باید
گر فرشتست دراین فصل او را
بضرورت سلب دد باید
پوستینی ببد و نیک مرا
گر بود نیک و گر بد باید
پوستینی ز تو دق خواهم کرد
گرچه دانم که تو را خود باید
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۷
به باغ راه خزان و بهار نتوان بست
به روی بخت، در روزگار نتوان بست
کنار کشت چه خوش می سرود دهقانی
که سیل حادثه را، رهگذار نتوان بست
مگر کسی دهن شیشه وا کند ور نه
دهان شکوهٔ ما در خمار نتوان بست
شکوفه رفت و قلندروش این کنایت گفت
که برگ تا نفشانند، بار نتوان بست
دمی ست نوبت ما بی بضاعتان ساقی
که عقد دختر رز در بهار نتوان بست
نمی توان به شب آتش نهفته داشت، حزین
نهان به زلف، دل داغدار نتوان بست
جلال عضد : رباعیّات
شمارهٔ ۴۵
نرگس بشد و ابر بَرو شد گریان
گل آمد و باز گشت عالم خندان
ای نرگس رعنا که برفتی تو به خواب
بردار سر از خواب و ببین حال جهان
غروی اصفهانی : مدایح و مراثی ابی الحسن علی الاکبر سلام الله علیه
شمارهٔ ۳ - فی رثائه علیه السلام عن لسان امه
بود هر گلی را بهار و خزانی
خزان گل من بهار جوانی
بود شاخ گل سبز در هر بهاری
گل من ز خون بدن ارغوانی
نه یک گل زمن رفته، یک بوستان گل
نه یک نوجوان، یک جهان نوجوانی
جوانا توانائی من تو بودی
بماندم من و پیری و ناتوانی
ترا نخل شکر بری پروردیم
نه پنداشتم زهر غم میچشانی
بگرد تو پروانه وش می دویدم
تو چون شمع سرگرم در سر فشانی
تو چون شاخ مرجان ز یاقوت خونی
من از اشک خونین عقیق یمانی
بمیقات دیدارت احرام بستم
که جانی کنم تازه زان یار جانی
سروش غمت گفت در گوش هوشت
که ای آرزومند من! لن ترانی
ز سر پنچۀ دشمن دیو سیرت
نمی یابی از اهرمن هم نشانی
جوانا نهالی نشاندم بامید
که در سایۀ او کنم زندگانی
دریغا که از گردش چرخ گردون
سر او کند بر سرم سایبانی
جوانا بهمت تو عنقاء قافی
برفعت همای بلند آشیانی
توئی یکه تمثال عقل نخستین
توئی ثانی اثنین سبع المثانی
نزیبد سرت را سر نیزه بودن
مگر جان من شمع این کاورانی؟
جوانا فروغ تو از مشرق نی
بود رشک مهر و مه آسمانی
ولی روز ما را سیه کرده چندان
که مردن به از عشرت جاودانی
فدای سر نازنین تو گردم
که از نازنینان کند دیدبانی
نظر بستی از عمر و از ما نبستی
کنی سرپرستی ز ما تا توانی
پس از این من و داغ آن لالۀ رو
که یک صورتست و جهانی معانی
پس از این من و سوز آن شمع قامت
که در بزم وحدت نبودیش ثانی
هر آن سر که سودای آنسر ندارد
بود بر سر دوش بار گرانی
دلی گر نسوزد ز سوز غم تو
نبیند بدنیا رخ شادمانی