عبارات مورد جستجو در ۳۸۶ گوهر پیدا شد:
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۸
در صومعه نگنجد، رند شرابخانه
عنقا چگونه گنجد در کنج آشیانه؟
ساقی، به یک کرشمه بشکن هزار توبه
بستان مرا ز من باز زان چشم جاودانه
تا وارهم ز هستی وز ننگ خودپرستی
بر هم زنم ز مستی نیک و بد زمانه
زین زهد و پارسایی چون نیست جز ریایی
ما و شراب و شاهد، کنج شرابخانه
چه خوش بود خرابی! افتاده در خرابات
چون چشم یار مخمور از مستی شبانه
آیا بود که بختم بیند به خواب مستی
او در کناره، آنگه من رفته از میانه؟
ساقی شراب داده هر لحظه جام دیگر
مطرب سرود گفته هر دم دگر ترانه
در جام باده دیده عکس جمال ساقی
و آواز او شنوده از زخمهٔ چغانه
این است زندگانی، باقی همه حکایت
این است کامرانی، باقی همه فسانه
میخانه حسن ساقی، میخواره چشم مستش
پیمانه هم لب او، باقی همه بهانه
در دیدهٔ عراقی جام شراب و ساقی
هر سه یکی است و احول بیند یکی دوگانه
عنقا چگونه گنجد در کنج آشیانه؟
ساقی، به یک کرشمه بشکن هزار توبه
بستان مرا ز من باز زان چشم جاودانه
تا وارهم ز هستی وز ننگ خودپرستی
بر هم زنم ز مستی نیک و بد زمانه
زین زهد و پارسایی چون نیست جز ریایی
ما و شراب و شاهد، کنج شرابخانه
چه خوش بود خرابی! افتاده در خرابات
چون چشم یار مخمور از مستی شبانه
آیا بود که بختم بیند به خواب مستی
او در کناره، آنگه من رفته از میانه؟
ساقی شراب داده هر لحظه جام دیگر
مطرب سرود گفته هر دم دگر ترانه
در جام باده دیده عکس جمال ساقی
و آواز او شنوده از زخمهٔ چغانه
این است زندگانی، باقی همه حکایت
این است کامرانی، باقی همه فسانه
میخانه حسن ساقی، میخواره چشم مستش
پیمانه هم لب او، باقی همه بهانه
در دیدهٔ عراقی جام شراب و ساقی
هر سه یکی است و احول بیند یکی دوگانه
فخرالدین عراقی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۳
فخرالدین عراقی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۰۴
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۹
ما اختیار خویش به صهبا گذاشتیم
سر بر خط پیاله چو مینا گذاشتیم
آمد چو موج، دامن ساحل به دست ما
تا اختیار خویش به دریا گذاشتیم
از جبههٔ گشاده گرانی رود ز دل
چون کوه سر به دامن صحرا گذاشتیم
چون سیل، گرد کلفت ما هر قدم فزود
تا پای در خرابهٔ دنیا گذاشتیم
از دست رفت دل به نظر باز کردنی
این طفل را عبث به تماشا گذاشتیم
صائب بهشت نقد درین نشاه یافتیم
تا دست رد به سینهٔ دنیا گذاشتیم
سر بر خط پیاله چو مینا گذاشتیم
آمد چو موج، دامن ساحل به دست ما
تا اختیار خویش به دریا گذاشتیم
از جبههٔ گشاده گرانی رود ز دل
چون کوه سر به دامن صحرا گذاشتیم
چون سیل، گرد کلفت ما هر قدم فزود
تا پای در خرابهٔ دنیا گذاشتیم
از دست رفت دل به نظر باز کردنی
این طفل را عبث به تماشا گذاشتیم
صائب بهشت نقد درین نشاه یافتیم
تا دست رد به سینهٔ دنیا گذاشتیم
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۴
ساقی دمید صبح، علاج خمار کن
خورشید را ز پردهٔ شب آشکار کن
رنگ شکسته میشکند شیشه در جگر
از می خزان چهرهٔ ما را بهار کن
فیض صبوح پا به رکاب است، زینهار
این سیل را به رطل گران پایدار کن
شرم از حضور مردهدلان جهان مدار
این قوم را تصور سنگ مزار کن
درد پیالهای به گریبان خاک ریز
سنگ و سفال را چو عقیق آبدار کن
خود را شکفتهدار به هر حالتی که هست
خونی که میخوری به دل روزگار کن
شبنم زیان نکرد ز سودای آفتاب
در پای یار گوهر جان را نثار کن
تا کی توان به مصلحت عقل کار کرد؟
یک چند هم به مصلحت عشق کار کن
خورشید را ز پردهٔ شب آشکار کن
رنگ شکسته میشکند شیشه در جگر
از می خزان چهرهٔ ما را بهار کن
فیض صبوح پا به رکاب است، زینهار
این سیل را به رطل گران پایدار کن
شرم از حضور مردهدلان جهان مدار
این قوم را تصور سنگ مزار کن
درد پیالهای به گریبان خاک ریز
سنگ و سفال را چو عقیق آبدار کن
خود را شکفتهدار به هر حالتی که هست
خونی که میخوری به دل روزگار کن
شبنم زیان نکرد ز سودای آفتاب
در پای یار گوهر جان را نثار کن
تا کی توان به مصلحت عقل کار کرد؟
یک چند هم به مصلحت عشق کار کن
محتشم کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۶
شیخ بهایی : نان و حلوا
بخش ۲۳ - فی التشویق الی الا قلاع عن ادناس دارالغرور و التشویق الی الارتماس فی بحر الشراب الطهور
یا ندیمی ضاع عمری وانقضی
قم لاستدراک وقت قدمضی
واغسل الادناس عنی بالمدام
واملا الاقداح منها یا غلام
اعطنی کأسا من الخمر الطهور
انها مفتاح ابواب السرور
خلص الارواح من قیدالهموم
اطلق الاشباح من اسر الغموم
کاندرین ویرانهٔ پر وسوسه
دل گرفت از خانقاه و مدرسه
نی ز خلوت کام بردم، نی ز سیر
نی ز مسجد طرف بستم، نی ز دیر
عالمی خواهم از این عالم به در
تا به کام دل کنم خاکی به سر
صلح کل کردیم با کل بشر
تو به ما خصمی کن و نیکی نگر
قم لاستدراک وقت قدمضی
واغسل الادناس عنی بالمدام
واملا الاقداح منها یا غلام
اعطنی کأسا من الخمر الطهور
انها مفتاح ابواب السرور
خلص الارواح من قیدالهموم
اطلق الاشباح من اسر الغموم
کاندرین ویرانهٔ پر وسوسه
دل گرفت از خانقاه و مدرسه
نی ز خلوت کام بردم، نی ز سیر
نی ز مسجد طرف بستم، نی ز دیر
عالمی خواهم از این عالم به در
تا به کام دل کنم خاکی به سر
صلح کل کردیم با کل بشر
تو به ما خصمی کن و نیکی نگر
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۲
هر مرغ کز آن گلبن نو باخبرستی
هر نغمه که سر کرد بسی با اثر ستی
شادیم ز فرخندگی بخت که ما را
فرخنده نگاری است که فرخ سیرستی
ما خسته نشینیم و تو در چشمهٔ نوشی
ما کشته زهریم و تو تنگ شکرستی
از الفت ما گر به گریزی عجبی نیست
ما تیره نهادیم و تو روشن قمرستی
آخر جگرم در هوس لعل تو خون شد
فریاد که سرمایهٔ خون جگرستی
شوری که فکندی به سرم زان لب شیرین
پیداست از این چشمه که در چشم ترستی
شاید اگر از عشق رخت شهرهٔ شهرم
زیرا که در آفاق به خوبی سمرستی
نتوان نظرت کرد به امنیت خاطر
کز چشم سیه فتنهٔ صاحب نظرستی
تا دیدهات آن زلف بناگوش ندیدهست
آسوده دل از گریهٔ شام و سحر ستی
افسوس که آن سرو خرامنده فروغی
عمری است گران مایه ولی در گذرستی
هر نغمه که سر کرد بسی با اثر ستی
شادیم ز فرخندگی بخت که ما را
فرخنده نگاری است که فرخ سیرستی
ما خسته نشینیم و تو در چشمهٔ نوشی
ما کشته زهریم و تو تنگ شکرستی
از الفت ما گر به گریزی عجبی نیست
ما تیره نهادیم و تو روشن قمرستی
آخر جگرم در هوس لعل تو خون شد
فریاد که سرمایهٔ خون جگرستی
شوری که فکندی به سرم زان لب شیرین
پیداست از این چشمه که در چشم ترستی
شاید اگر از عشق رخت شهرهٔ شهرم
زیرا که در آفاق به خوبی سمرستی
نتوان نظرت کرد به امنیت خاطر
کز چشم سیه فتنهٔ صاحب نظرستی
تا دیدهات آن زلف بناگوش ندیدهست
آسوده دل از گریهٔ شام و سحر ستی
افسوس که آن سرو خرامنده فروغی
عمری است گران مایه ولی در گذرستی
رودکی : ابیات به جا مانده از کلیله و دمنه و سندبادنامه
بخش ۴۰
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۱۵۰
اندرین هفت هشت نه صدیق
مصطفی را به خواب دیدستند
روی آن بحر دست صاحب فیض
بحر وش بینقاب دیدستند
کآمد و التفات کرد به من
زان مرا جاه و آب دیدستند
شیر تنها رو شریعت را
با سگی در خطاب دیدستند
سگ بیدار کهف را در خواب
همبر شیر غاب دیدستند
مختلف خوابهاست کاین طبقات
ران مقدس جناب دیدستند
قومی از آب دست او که چکید
بر عذارم گلاب دیدستند
قومی از کاس او مرا در خواب
جرعه خور شراب دیدستند
قومی از فضلههای آب دهانش
بر لب من لعاب دیدستند
چه عجب زانکه تری لب گل
از لعاب سحاب دیدستند
مصطفی چشمهٔ حیات و مرا
خضر چشمه یاب دیدستند
او علیه السلام و من بنده
سومین بوتراب دیدستند
گاهی او آسمان سوار و مرا
چون صبا در شتاب دیدستند
مصطفی بر براق و دست مرا
در هلال رکاب دیدستند
آن سالات را که من کردم
از زبانش جواب دیدستند
خاطرم را که کرم شب تاب است
خادم ماهتاب دیدستند
صورتم را که صفر ناچیز است
با الف هم حساب دیدستند
خواجه صاحب خراج کون و مرا
از زکاتش نصاب دیدستند
خواجه صاحب خراح کون و مرا
از زکاتش نصاب دیدستند
پیش خندان لبش ز اشک چو ابر
گریهٔ آفتاب دیدستند
ز آتش شوق او که در دل داشت
دل آتش کباب دیدستند
من ندیدم نه اهل بیتم دید
کاهل حسن المب دیدستند
نه دروغ است خواب پاکان زانک
از سر صدق خواب دیدستند
آنک اصحاب صدق زیشان پرس
تا کجا وز چه باب دیدستند
آیت رحمت است کایت دهر
با دلیل عذاب ددیدستند
نفس شیطان نماید آن حاشا
که سپهری شهاب دیدستند
من رآنی فقد رای الله گوی
کاین نظر بس عجایب دیدستند
از همه آن شگرفتر که به من
نظرش بیحجاب دیدستند
ز آن نظر کشت زرد عمر مرا
تا ابد فتح باب دیدستند
زده از نور مصطفی خیمه
دست من در طناب دیدستند
مصطفی را ز رنج خاطر من
با بدان در عتاب دیدستند
آری از بیم غارت گهر است
کب را اضطراب دیدستند
مصطفی آمده به معماری
که دلم را خراب دیدستند
نعت او حرز جان خاقانی است
کز جهان احتساب دیدستند
دیدن مصطفی است حجت من
کاین دلیل صواب دیدستند
این مرا مرهم است اگر قومی
خستن من ثواب دیدستند
آبم اینجا برفت شادم از آنک
کارم آنجا به آب دیدستند
پس به آخر مرا دعا گفتی
آن دعا مستجاب دیدستند
چه عجب گر ز سورهٔ والتین
ورد جان غراب دیدستند
مصطفی را به خواب دیدستند
روی آن بحر دست صاحب فیض
بحر وش بینقاب دیدستند
کآمد و التفات کرد به من
زان مرا جاه و آب دیدستند
شیر تنها رو شریعت را
با سگی در خطاب دیدستند
سگ بیدار کهف را در خواب
همبر شیر غاب دیدستند
مختلف خوابهاست کاین طبقات
ران مقدس جناب دیدستند
قومی از آب دست او که چکید
بر عذارم گلاب دیدستند
قومی از کاس او مرا در خواب
جرعه خور شراب دیدستند
قومی از فضلههای آب دهانش
بر لب من لعاب دیدستند
چه عجب زانکه تری لب گل
از لعاب سحاب دیدستند
مصطفی چشمهٔ حیات و مرا
خضر چشمه یاب دیدستند
او علیه السلام و من بنده
سومین بوتراب دیدستند
گاهی او آسمان سوار و مرا
چون صبا در شتاب دیدستند
مصطفی بر براق و دست مرا
در هلال رکاب دیدستند
آن سالات را که من کردم
از زبانش جواب دیدستند
خاطرم را که کرم شب تاب است
خادم ماهتاب دیدستند
صورتم را که صفر ناچیز است
با الف هم حساب دیدستند
خواجه صاحب خراج کون و مرا
از زکاتش نصاب دیدستند
خواجه صاحب خراح کون و مرا
از زکاتش نصاب دیدستند
پیش خندان لبش ز اشک چو ابر
گریهٔ آفتاب دیدستند
ز آتش شوق او که در دل داشت
دل آتش کباب دیدستند
من ندیدم نه اهل بیتم دید
کاهل حسن المب دیدستند
نه دروغ است خواب پاکان زانک
از سر صدق خواب دیدستند
آنک اصحاب صدق زیشان پرس
تا کجا وز چه باب دیدستند
آیت رحمت است کایت دهر
با دلیل عذاب ددیدستند
نفس شیطان نماید آن حاشا
که سپهری شهاب دیدستند
من رآنی فقد رای الله گوی
کاین نظر بس عجایب دیدستند
از همه آن شگرفتر که به من
نظرش بیحجاب دیدستند
ز آن نظر کشت زرد عمر مرا
تا ابد فتح باب دیدستند
زده از نور مصطفی خیمه
دست من در طناب دیدستند
مصطفی را ز رنج خاطر من
با بدان در عتاب دیدستند
آری از بیم غارت گهر است
کب را اضطراب دیدستند
مصطفی آمده به معماری
که دلم را خراب دیدستند
نعت او حرز جان خاقانی است
کز جهان احتساب دیدستند
دیدن مصطفی است حجت من
کاین دلیل صواب دیدستند
این مرا مرهم است اگر قومی
خستن من ثواب دیدستند
آبم اینجا برفت شادم از آنک
کارم آنجا به آب دیدستند
پس به آخر مرا دعا گفتی
آن دعا مستجاب دیدستند
چه عجب گر ز سورهٔ والتین
ورد جان غراب دیدستند
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۲۳۵
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۲۶۲
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۲۷۲
ز کام نهنگان برون آمدیم
ز غرقاب دریای خون آمدیم
نه از بادیه بل ز طوفان نوح
به کشتی عصمت درون آمدیم
سه ماه از تمنای جنات عدن
به دست زبانی زبون آمدیم
سه ماهه سفر هست چلساله رنج
که از تیه موسی برون آمدیم
به سگجانی ار چون سکندر به طبع
در آن راه ظلمات گون آمدیم
چو خضر از سرچشمه خوردیم آب
هم الیاس را رهنمون آمدیم
ز غوغای زنگیدلان عرب
گریزان ندانی که چون آمدیم
از آن زاغ فعلان گه شبروی
ز صف کلنگان فزون آمدیم
ز خون خوردن و حبس جستیم عور
تو گوئی ز مادر کنون آمدیم
اگر سرنگون خواندهای مان رواست
که از ما از رحم سرنگون آمدیم
ز غرقاب دریای خون آمدیم
نه از بادیه بل ز طوفان نوح
به کشتی عصمت درون آمدیم
سه ماه از تمنای جنات عدن
به دست زبانی زبون آمدیم
سه ماهه سفر هست چلساله رنج
که از تیه موسی برون آمدیم
به سگجانی ار چون سکندر به طبع
در آن راه ظلمات گون آمدیم
چو خضر از سرچشمه خوردیم آب
هم الیاس را رهنمون آمدیم
ز غوغای زنگیدلان عرب
گریزان ندانی که چون آمدیم
از آن زاغ فعلان گه شبروی
ز صف کلنگان فزون آمدیم
ز خون خوردن و حبس جستیم عور
تو گوئی ز مادر کنون آمدیم
اگر سرنگون خواندهای مان رواست
که از ما از رحم سرنگون آمدیم
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۲۱۲
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۴۹۱ - نصیحت
تو اگر شعر نگویی چه کنی خواجه حکیم
بیوسیلت نتوانی که بدرها پویی
من اگر شعر نگویم پی کاری گیرم
که خلاصی دهد از جاهلی و بدخویی
من همه شب ورق زرق فرو میشویم
تو همه روز رخ آز به خون میشویی
قیمت عمر من و عمر تو یکسان نبود
کانچه من جویم از این عمر تو آن کی جویی
باد رنگین بدل عمر که در خانه نهند
بوی آن میبرم الحق تو همانا اویی
ضایع از عمر من آنست که شعری گویم
حاصل از عمر تو آنست که شعری گویی
بیوسیلت نتوانی که بدرها پویی
من اگر شعر نگویم پی کاری گیرم
که خلاصی دهد از جاهلی و بدخویی
من همه شب ورق زرق فرو میشویم
تو همه روز رخ آز به خون میشویی
قیمت عمر من و عمر تو یکسان نبود
کانچه من جویم از این عمر تو آن کی جویی
باد رنگین بدل عمر که در خانه نهند
بوی آن میبرم الحق تو همانا اویی
ضایع از عمر من آنست که شعری گویم
حاصل از عمر تو آنست که شعری گویی
انوری : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۸۴
اوحدی مراغهای : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۵
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۸۷۰
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۹۳۱
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۹۸۱