عبارات مورد جستجو در ۸۹ گوهر پیدا شد:
اوحدی مراغه‌ای : جام جم
در تحقیق دل و نفس به مذهب اهل سلوک
عقل را دل گزیده فرزندیست
روح را هم یگانه دلبندیست
نفس نطقی و روح انسانی
دل تست، این رواست گردانی
علت آن دو چیست؟ حضرت هو
سبب این دو دل، ولی دل کو؟
زان دو زاد و ز هر دو آزادست
کو یکی و آن یکیش بر بادست
دل کند ناز و خود چنین باشد
خانه پرورد و نازنین باشد
حافظ راز و محرم پرده است
دل از آن رو، که خانه پرورده است
قلب در قلب لشکر ابوین
صالح البنیتست و مصلح بین
واحد اینست و ثالث و ثانی
تو بدان، آنچنانکه میدانی
همچو ترسا مباش سرگردان
رخ ز ثالث ثلاثه برگردان
روح قدسی مدان به جز دل خود
پدر و مادرش روان و خرد
قلبت از جان و از خرد زادست
باز در قلب هر دو استادست
نفس تا از کژی خلاص نیافت
جای در بارگاه خاص نیافت
در وجود تو بر، صلیب دلست
وندرین باغ عندلیب دلست
دل به طفلی سخن سرای آید
دل چو عیسی بر خدای آید
خر عیسی تنست و دل عیسی
این سخن را مدان به تلبیسی
دل عیسی بر آسمان زد چنگ
خر عیسی به ریسمان آونگ
مریم از آسمان بنگریزد
عیسی از آسمان نپرهیزد
ملکی را بر آسمان هشتند
مریمی را به ریسمان رشتند
اندر آن دل کسی ندارد راه
جز کلام خدای و ذکر اله
وگر این دل رها کنی در حال
گربه او را بدرد از چنگال
این چنین دل به سگ دهی، نخورد
برچنان دل فرشته رشک برد
«بیت لحم» تو نیست گر دانی
بجز این هیکل هیولانی
بر مسیح دل تو «بیت‌اللحم»
لایق آتشست و بابت فحم
معنی دار و صورت بندش
چار طبع مسیح و پیوندش
آنکه بر دار شد مسیح گلست
وآنکه بر آسمان مسیح دلست
تیر سیرش چو بر گشاد آمد
ملکوت سماش یاد آمد
نه بپرورد مریم از پاکی
روح حق در مشیمهٔ خاکی؟
مهر دوشیزگی تمیمهٔ او
مهر تابنده در مشیمهٔ او
هر که بر فرج ازین حصار کند
با ملک دست در کنار کند
فکرتش چون نشد بغیری خرج
نفخ روحش دمیده شد در فرج
تن، کزان آستان فتوح کند
آستینش قبول روح کند
چون نگشت از مقابلی هدفش
قابل نفخ روح شد صدفش
نفس را دل دلیل فرزندی
کرد ثابت به حکم مانندی
نیست جز دل عصای این بنده
که کند خاک مرده را زنده
دهد آنرا که امر حق شد جفت
ز رحم بچه و ز پستان گفت
آب اصلست و فرعها بی‌مر
امر حق نیز را چنین بنگر
نفس او چون که شد به عصمت فاش
صدف روح گشت سرتاپاش
قطره کز حق نزول داند کرد
صدف دل قبول داند کرد
مکن، ای مرده دل، به زجر و به زور
خویشتن را به زندگی در گور
تا دل و حق دل ندانی تو
حکمت این سجل نخوانی تو
نظر دل چو بر کمال بود
عشق خوانند و عشق حال بود
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۳۸
ای شده پیر و عاجز و فرتوت
مانده در کار خویشتن مبهوت
داده عمر عزیز خویش به باد
شده راضی ز عیش خویش به قوت
متردد میان جبر و قدر
غافل از عین عزت جبروت
ملکوت جهان نخست بدان
پس خبر ده ز مالک ملکوت
مگذر از حکم «آیةالکرسی»
سنگ بفگن چو یافتی یاقوت
آل موسی و آل هارون را
چون ز لاهوت دان جدا ناسوت
نشنیدی که چون نهان گردد
سر حق با سکینه در تابوت
جز سنایی که داند این حکمت
با چنین حکمت سخن مسکوت
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۱۴۵ - در هجا
آن خداوندی که سال و ماه را
تکیه بر اجزای روز و شب نهاد
مر موالید جهان را سیزده
اصل و فرع و منشاء و مطلب نهاد
چار سفلی را از آن ام نام کرد
نام آن نه علویان را آب نهاد
هرچه از عالم بخیلی جمع کرد
یک مکان‌شان مطعم و مشرب نهاد
آن بخیل آباد ممسک خانه را
روز فطرت نام او نخشب نهاد
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۴۱۶
ای عادت عشق عین ایمان خوردن
نی غصهٔ نان و غصهٔ جان خوردن
آن مائده چون زر و زو شب بیرونست
روزه چه بود صلای پنهان خوردن
عطار نیشابوری : باب دوم: در نعت سیدالمرسلین صلّی اللّه علیه و سلّم
شمارهٔ ۱
صاحب نظری که هیچ افکنده نبود
تا از نظر شفاعتش زنده نبود
سلطان دو کون وبندهٔ خاصِ حق اوست
آن بنده که خواجهتر از او، بنده نبود
عطار نیشابوری : هیلاج نامه
در کشف اسرار حق عزو جل
هر آن نقشی که بنموده است جانان
یقین میدان که آن بوده است جانان
نمود بود او بسیار پیداست
ولی اصلش کنون بردار پیداست
نباشد پخته آنکو جان نبازد
بجان و جسم اندر عشق نازد
وصال عاشقان در قیل گشته است
از آن منصور از سر برنگشته است
چو مکشوفست او را ذات اعیان
دمادم میکند تقریر و برهان
چو با گنجست این دم در حقیقت
طلسم بود بشکست و طبیعت
طبیعت هر زمانم پایدار است
اگرچه در حقیقت بیقرار است
ولیکن شیخ یک چیز است از اسرار
که میگویم دمادم من ز گفتار
حقیقت شیخ منصور است آن گنج
تو او را دان درینجا گاه بیرنج
به معنی لیک صورت آنچه بینی
چنین آمد که مرد راز بینی
چو جانان روی در پرده نموده است
دگر این پرده از رخ برگشوده است
گشوده این زمان پرده ز رخسار
جمال خویشتن را کرده اظهار
جمالش با جلال اینجا نموده است
دگر این پرده از رخ برگشوده است
جمالش با جلال اینجا نموده است
مر او را جزو و کلی در سجود است
بت خود اول اینجا دوست میداشت
به آخر از میانه باز برداشت
بت خود خورد کرد اینجا بزاری
که در اسلام دارد پایداری
چو دین عاشقان شد ظاهر او
که میداند در اینجا که سر او
درین ره هر که او صاحب قدم نیست
حقیقت لایق شاه و حرم نیست
دلی کز ملک معنی باخبر شد
نمودار حقیقت یکنظر شد
دلی کاینجا خبر از جان جان یافت
اناالحق اندر هر زبان یافت
دلی کز عشق برخوردار آمد
که دید او حقیقت یار آمد
دلی باید که این خرقه بسوزد
دگر هر خرقهٔ از نو بدوزد
بعقل این سر کجا داند که چونست
از آن کین سر ز عقل کل برونست
هزاران جان درین حیرت برآمد
که تامر و اصلی زین ره برآمد
بزرگی باید اینجا گاه بردار
چو من تا از عیان گردد خبردار
تغافل غافل این معنی نداند
حقیقت اندرین معنی بماند
مگر آنکس که واصل شددرین راه
ازین یک نکته آنگه گشت آگاه
حقیقت صورت اینجا خرقهٔ دان
که عقل آن دوخت بهر کسوت جان
ز بهر جان مرین خرقه که کرده است
کسی ره سوی این پرده نبرده است
اگر بیشک خداوندش تودانی
نماید مر ترا سرّ نهانی
بخواهد سوخت این خرقه بر آتش
حقیقت اندر اینجا یار سرکش
حقیقت شیخ اینجا خرقه خونست
که اینجا گه حقیقت پر ز خونست
بخون آلوده کردم خرقه اینجا
خداوند است خرقه کرد پیدا
بخون آلوده کردم خرقهٔ خویش
جهانی دور کردم از بر خویش
بخون آلوده کردم تا به بینی
درین عین الیقینم گر به بینی
به اول شیخ این خرقه بسوزم
در آخر خرقهٔ دیگر بدوزم
بسوزم خرقهٔ دیگر ز اسرار
چو گردم اندر اینجا ناپدیدار
گمان اینجا مبر ای شیخ عالم
که ما اسرار خود دانیم دمدم
گمان گر مسپری در پردهٔ راز
چو ما زین خرقه اندر عشق درباز
در اینجا خرقهٔ عاشق عیان است
ولی این سر در اینجا گه عیانست
چو من زین خرقه گل آیم به بیرون
بپوشم خرقهٔ زینهفت گردون
مرا این هفت گردون خرقه باشد
ازین رازم عیان گه گاه باشد
که همچون من شود در آخر کار
حقیقت خرقه بیند هفت پرگار
بدان قانع مباش ای سالک اینجا
چو گردی عاقبت مر هالک اینجا
نمودی باشد این گه میبدانی
که در یکی بمانی در نهانی
همه یکی شود آن لحظه در دید
بپوشی خرقهٔ در عین توحید
همه یکی شود اندر بر یار
تو باشی در همه اشیا پدیدار
وصال آن لحظه باشد در حقیقت
که یکسان گردد این دید طبیعت
حقیقت بیشکی آخر چنین است
محقق را یقین ظاهر چنین است
که جان و جسم اندر راه جانان
یکی خواهد به آخر بی چه وسان
که خواهد شد در اینجا جسم اینجا
عیان بوده حقیقت اسم اینجا
میامرزاد یزدانش بعقبی
که گوید فلسفی این شیوه معنی
ز جای دیگر است این شیوه اسرار
ندارد فلسفی با این سخن کار
حقیقت فلسفی ای شیخ عالم
نیارد زد ار این معنی دمادم
حقیقت فلسفی ای شیخ اینجا
حقیقت مینداند نیست بینا
دل او اندر این معنی نباشد
ورا دائم به جز دعوی نباشد
هر آن دعوی که بیمعنی بود آن
کجا پیدا نماید سر جانان
حقیقت علم هر چیزی که دانم
ترا اینجا حقیقت میشمارم
من اندر فلسفه در آخر کار
بمانم مدتی در وی گرفتار
حقیقت صورتی بر هیچ بد آن
چو دیدم من در آخر هیچ بُد آن
حقیقت دین زردشتی ندارم
از آن در دین احمد پایدارم
حقیقت دین زردشتست این سر
که بیمعنی است این کرده بظاهر
همه در حکمت صورت عیان است
نمیداند که چیزی میندانست
بمعنی و بصورت سرّ قرآن
حقیقت غالب است اینجا تو میدان
هر آن چیزی که بنیادی ندارد
مخوان آن را که آن یادی ندارد
چو قرآن رهبر آمد اندرین راه
ز قرآن گشتم اینجا شیخ آگاه
چو قرآن رهبر آمد رهنمودم
ز دید خویش دید شه نمودم
چو قرآن رهبر آمد تا بمنزل
رسانیدم شدم ای شیخ واصل
چو قرآن رهبر است اینجا حقیقت
یقین قرآن بخوان بین دید دیدت
چو قرآنست گفتار الهی
مرو اندر پی لهو و مناهی
چو قرآنست اسرار دو عالم
یقین زو مینگر سرّ دمادم
چو قرآنست یکی ذات اینجا
تو جانان بین ز هر آیات اینجا
چو قرآنست اینجا بیچه و چون
نموده ذات خود از هفت گردون
بجز قرآن مدان شیخا تو رهبر
بدان اسرار قرآن را تو برخور
بجز قرآن مدان تو پیشوایت
که بنماید ترا اینجا لقایت
بجز قرآن مدان ذات خداوند
بخوان تا دل برون آید ازین بند
بجز قرآن نداند هیچ منصور
که مکشوفست ازو نور علی نور
نداند سرّ قرآن غافل اینجا
مگر اسرار دان واصل اینجا
حقیقت هست قرآن ذات الله
بخوان گرمرد راهی قل هوالله
دو عالم ذات قرآنست بیشک
در او دیدار جانانست بیشک
زقرآن گر شوی اینجا خبردار
ترا آن ذات کل آید پدیدار
ز قرآن گر شود آگاه اینجا
تو جانان بین زهر آیات اینجا
حقیقت هست قرآن ذات الله
بخوان گر مرد راهی قل هوالله
ز قرآن گر شوی آگاه اینجا
تو جانان بین ز هر آیات اینجا
چو قرآنست اینجا بیچه و چون
نمود ذات خود از هفت گردون
ز قرآن گر شوی آگاه تحقیق
ترا قرآن نماید راه توفیق
ز قرآن گرد واصل تا بدانی
که قرآنست اسرار نهانی
ز قرآن جان و دل تابنده گردان
تن پژمرده خود زنده گردان
ز قرآن وصل جو ای سالک اینجا
که تا بیشک نگردی هالک اینجا
ز قرآن وصل جو ای شاه دلدار
که از قرآن بیابی عین دلدار
عیان در سرّ قرآنست تحقیق
همه مردان ره کردند تصدیق
عیان در سرّ قرآنست دریاب
خبرها میدهد از وی خبریاب
ز نور سرّ قرآن آفرینش
پر از خورشید و بر در عین بینش
ولا رطب ولایابس که خوانی
ازاین معنی بگو شیخا چه دانی
ولا رطب ولایابس عیانست
مر این اسرارها باواصلانست
زهی قرآن که همتائی ندارد
حقیقت بود جز یکتا ندارد
زهی قرآن که دانی در حقیقت
نموده راز جانان در شریعت
حقیقت ذات قرآن کس ندانست
که سر او زنامحرم نهان است
نموده ذات جانانست قرآن
ابی صوت و ابی حرفست قرآن
ابی صوت و ابی حرفست دیدار
در او بیند حقیقت صاحب اسرار
حقیقت شیخ قرآن ذات الله
صفات پاک او در قل هوالله
بخوان گر صاحب راز الستی
حقیقت راز هشیاری و مستی
اگر ره بردهٔ در ذات اینجا
هوالله دان تو در آیات اینجا
حقیقت در هوالله هو ببین باز
گرفته نفحه در انجام و آغاز
هوالله است اینجادید عشاق
اناالحق بعد از آن توحید عشاق
عطار نیشابوری : هیلاج نامه
جواب دادن منصور بایزید را
بدو منصور گفت ای راز دیده
کنون بگشای ای شهباز دیده
ز شرعست این بیان اینجا بگویم
ترا راز نهان اینجا بگویم
حقیقت انبیا این کوست بردار
در اینجا رفت بیشک تا بریار
حقیقت بود عیسی سرافراز
که شد بردارو آنگه شددگر باز
بسوی حضرت بیچون ماهان
بسی اینجا نمودم سرّ و برهان
چو عیسی پایداری کرد با ما
در اینجا گاه آمد فرد با ما
ملامت یافت عیسی از یهودان
که تا شد باز ز اینجا پیش جانان
تو میپرسی که من بدبودم اینجا
ابا او زانکه معبودم در اینجا
نمودی مینمودم در درونش
در اینجا گاه کردم رهنمونش
چو عیسی از وصال ما خبر یافت
بنزد خویش دنیا مختصر یافت
چنان بگذشت عیسی روح کل شد
از آن اینجای با ما عین دل شد
ز جان بگذشت تا دیدار آمد
ابا ما همچنین بردار آمد
چو از دارش فرستادیم جبریل
مر او را بود با ما سرّ انجیل
بسوی حضرت خود راه دادم
مراو را قرب و عزو جاه دادم
حقیقت چون یقین بشناخت ما را
خود اندر راه کل دریافت ما را
کنون عیسی ابر چرخ است چارم
ز شیبش تا به بالا هست طارم
ز شیبش عین بالا هست جنّات
مر او را دادهایم از نفخهٔ ذات
تمامت عین جانانست اینجا
حقیقت در عیان جانست اینجا
ندانی سر این معنی تو بشنو
حقیقت اینست از مولا و حق شو
یقین جانست عیسی شیخ معظم
سوی دنیا رسیده اندر این دم
تو از عیسی و جان اینجاخبر یاب
توئی در چرخ چارم در نظر یاب
چهارت چرخ سوی شیب و بالا
تو اینجا باز مانده در سوی ما
چو عیسی صاحب اسرار ماشد
حقیقت اول اندر دار ما شد
اگرچه بود اینجا پاکباز او
یقین در عشق آمد بی نیاز او
چنانش پاکبازی بود اینجا
که پیشش پاکبازی بود اینجا
چو اندر پاکبازی گشت آگاه
وصال ما در اینجا یافت آن شاه
وصال ما در اینجا یافت تحقیق
ز سوی حضرت ما یافت توفیق
حقیقت بود عیسی صاحب راز
که شد بردار و گفتم با شما باز
چوجان عیسی بیکدم درفکند او
گشاده بیشکی از بند بند او
حقیقت گشت چون من جوهر پاک
بسوی ذات شد از آب و ازخاک
چو در چارم بیک سوزن باستاد
حقیقت بازماند از آتش و باد
درین ره گر بموئی بازمانی
حقیقت ره بذات ما ندانی
کنون عیسی حقیقت بایزید است
که در وی پایدار کل پدید است
تو عیسی سیرتی ای شیخ عالم
نظر کن عین روح الله این دم
تو در چارم بمانی باز مانده
در این عین فنائی باز مانده
تراتا سوزن عیسی فرو بست
از آن ذات تو با آلانه پیوست
اگرچون من برون آیی تو روشن
تو بندی دل در این معنی بسوزن
نمائی هیچ جائی در افق باز
شوی ذات من آنگاهی سرافراز
درین سوزن بماندی شیخ اکنون
کجا بتوان گذشت از هفت گردون
حقیقت من ز عیسی درگذشتم
بساط نیستی اندر گذشتم
در آن عالم که عیسی آن پدید است
در آنجا هفت گردون ناپدید است
در آنجا هیچ نیست وجملگی هست
ولیکن تا شوی اینجایگه پست
در آن عالم قدم زد همچو منصور
از آن از دار کل افتاد او دور
قدم زد آنگهی کون و مکان دید
نمود خود همه پیغمبران دید
در آن حضرت چو دیدم باز اینجا
درون من یکی شد باز اینجا
حقیقت دامگاه لامکان داشت
بمنقار او نمود جان جان داشت
از آن شهباز را پرواز دیدم
نمودخود بجانان باز دیدم
یکی دیدم در آن حضرت طرایق
یقین من بودمش عین حقایق
همه در چنگل شهباز مانده
همه در عشق صاحب راز مانده
چو راز خود مرا شد فاش اینجا
حقیقت من بُدم نقاش اینجا
منم نقاش مر ذاتی که پیداست
حقیقت عین ذراتی که پیداست
همه در دست من گریان و زارند
همه از شوقم اینجا بیقرارند
همه با من سخن گویند اینجا
ز من هم راز من جویند اینجا
نمودم آنچه بنمودم یقینش
از اینجا گه ربودم من یقینش
چو از صورت برونش آوریدم
شود من من در او اینجا پدیدم
حقیقت جهد باید کرد زین راز
که ماند اینجا بیک سوزن یقین باز
بمانی بایزید اینک تو بشناس
منم عیسی تو این مینوش و خوش باش
اگرمانی بیک سوزن بمانده
تو باشی کمتر از یک زن بمانده
حقیقت وزن صاحب شرع آنست
که عین هستی حق جاودانست
حقیقت عین هستی خداوند
نگه میکن که تا چند است در چند
حقیقت آنچه بینی آفرینش
همه پیدا نگر در عین بینش
از اول آسمان بنگر تو درخویش
حقیقت پردهٔ آورده در پیش
دگر عرش و فلک با مهرو با ماه
درون تست و تو خورشید این راه
تو خورشیدی بجان بنگر حقیقت
بما چشمت بود اندر حقیقت
دگر عرشت دل است و دل در اسرار
از این معنی بود اینجا خبردار
توئی چرخ فلک گردان نموده
ز سرّ ذات تو حیران نموده
فلک اینجا توئی تا چند گردی
فلک شاید که گردی در نوردی
ز عرش دل در اینجا گه نظر کن
درون خویش روح الله خبر کن
اگر چه عرش دل آمده درین راه
حقیقت فرش کل آمد درین راه
اگر از عرش اعظم راز جوئی
که عیسی از چهارم باز جوئی
چو عیسی در درون عرش پیداست
حقیقت عکس او بر فرش پیداست
تو عیسی جوی اینجا بازره گرد
که چون عیسی شوی اندر جهان فرد
همه گفتم سخن ای شیخ دانی
توئی چرخ و فلک عرش نهانی
درون تست پیدا گرچه مایم
ترا این رازها بوده است دایم
در این ره همچو عیسی باش آزاد
ز عشق دوست ده هان جمله بر باد
چو عیسی زنده میرای زنده دل پاک
که تا چون خر نمانی در گل و خاک
چو عیسی گر شوی از خویش بیزار
بمانی زنده دل در حضرت یار
بنور عشق گر عیسی به بینی
ز دید او یقین مولا به بینی
ز عیسی گر خبرداری خبردار
ترا چون او بباید رفت ناچار
خریدار جواهر بایزید است
که اسرار خدائی را بدیده است
خریدار است اینجا جوهر ذات
بدو نازان حقیقت جمله ذرات
حقیقت بایزیدم بازمانده
عجایب مانده اندر راز مانده
سؤال کودکانه کردی از من
ترا اسرار گفتم جمله روشن
اگر عیسی صفت آئی تو بردار
کنم بردارت اینجا از نمودار
اگر بردار ما آیی زمانی
ترا بردار بنمایم عیانی
اگر بردار آیی از دل پاک
چو عیسی جان شود در جسم تو پاک
چو عیسی جان شوی در عالم کل
تو باشی در یقین روح الله کل
منم امروز اندر پایداری
چو عیسی زمان در بیقراری
وصال اندر فراقم دست داده
مرا دلدار جام مست داده
چنان از جام معنی مست گشتم
که در ذات خدا پیوست گشتم
مرا دلدار جامی داد امروز
ز دستش خوردم آن جام دلفروز
حقیقت انبیا و اولیایم
ابا روح الله اینجا آشنایم
خدائی دارم اینجا در یقین من
از آنم در دو عالم پیش بین من
از آنم در حقیقت پیشوائی
که دارم در همه عین خدائی
خدائی یافتم اینجا نهانی
دگر اسرار و انوار معانی
اناالحق یافتم از راز خود باز
منم اینجا حقیقت هم سرافراز
سرافرازم میان عاشقان من
خبر دارم حقیقت واصلان من
ز جانان برخورید امروز اینجا
حقیقت رهبرند امروز اینجا
وصال امروز عین الناس دارند
همه در سوی نور ما شتابند
عطار نیشابوری : مظهرالعجایب
در ارتباط ولایت با نبوت
گفت نی تو گوش داراحوال من
گر گرفتار آمدی در چاه تن
حیدر کرّار با من راز گفت
ز اوّلین و آخرینم باز گفت
گفت آخر چند باشی در بدن
وارهان این روح را چون جان ز تن
ای بخود مغرور از شیخیّ خویش
در سرت دستار و در برصوف کیش
جهد کن تا تو تکبّر کم کنی
ورنه طوق لعن در گردن کنی
رو تو ترک جامه و دستار کن
از معارف جان خود در کار کن
مصطفی از پیش او توفیق داشت
مرتضی از دید او تحقیق داشت
مصطفی آلودهٔ دنیا نبود
مرتضی آسودهٔ اینجا نبود
مصطفی سد شریعت را ببست
مرتضی در عین انسانی نشست
مصطفی را جبرئیل آمد زپیش
مرتضی را خواند حق در پیش خویش
مصطفی در اسم اعیان آمده
مرتضی در عین انسان آمده
مصطفی درجسم چون جان آمدهٔ
مرتضی اسرار سبحان آمده
مصطفی رفته بمعراج آله
مرتضی دیده ز ماهی تابماه
مصطفی از حق همه اسرار دید
مرتضی ازنور حق انوار دید
مصطفی در راه عرفان زد قدم
مرتضی دیده است حق رادمبدم
مصطفی با حق تعالی راز گفت
مرتضی با مصطفی آن باز گفت
مصطفی گفته است با ایمان بکوش
مرتضی گفته است جام حق بنوش
مصطفی گفته است راه راست رو
مرتضی گفته است راز حق شنو
مصطفی گفته است با الله باش
مرتضی گفته است زو آگاه باش
مصطفی گفته است دینم دین اوست
مرتضی گفتادعا آمین اوست
مصطفی گفته است که حیدر جان من
مرتضی گفتا که ای ایمان من
مصطفی گفتا که حیدر پاک زاد
مرتضی گفتا که علم احمد بداد
مصطفی گفتا علیّ بابها
مرتضی گفتا که یا خیر الورا
مصطفی گفتا که ای شیر اله
مرتضی گفتا که ای خورشید و ماه
مصطفی گفتا شریعت جان ماست
مرتضی گفتا طریقت ز آن ماست
مصطفی گفتا که شرعم دین شده
مرتضی گفتادلم حق بین شده
مصطفی گفتا که درعالم منم
مرتضی گفتا که با آدم منم
مصطفی گفتا که در من نیست عیب
مرتضی گفتا که هستم سرّغیب
مصطفی گفتا که حق با من بگفت
مرتضی گفتا که حق از من شنفت
مصطفی گفتا که عالم دام اوست
مرتضی گفتا که آدم نام اوست
مصطفی گفتا که عرفان نور من
مرتضی گفتا که انسان طور من
مصطفی گفتا که نور کلّ علیست
مرتضی گفتا که نام من ولیست
مصطفی گفتا که کعبه کوی اوست
مرتضی گفتا که قبله روی اوست
مصطفی گفتا که علمم اولین
مرتضی گفتا که جفرم را به بین
مصطفی گفتا که جفرم روی تو
مرتضی گفتا که راهم سوی تو
شیخ چون بشنید از نی این سخن
گفت برکندم ز دنیا بیخ و بن
گفت تا امروز من جان باختم
کفرو ایمان را زهم نشناختم
با همه دود چراغ و درس وعلم
با همه خلق جهان بودم بحلم
این همه ذکر ودعا با ورد نیک
این همه خلق و کرم با کرد نیک
مدرسه با چند مسجد ساختم
خانقه هم چند طرح انداختم
وقف بسیار و غنیمت بیشمار
خانقه معمور و یاران دوستدار
این همه ظاهر بدنیا بود هیچ
خود نبردم من ز دنیا سود هیچ
رو توسود خویش از ایمان ستان
تا بیابی درّ و گوهر بیکران
سود و سودا در درون چه بود
این چنین ها در درون شه بود
از درون چه چو بیرون آمدم
همچو نی نالان ومجنون آمدم
سالها اندر درون چه بدم
همچو پشّه بر سر هر ره بدم
سالها من علم صوری خواند‌ه‌ام
لیک در راه یقین وامانده‌ام
مانده‌ام در چها تن غرق گناه
چون گیاهی خیز و بیرون شو زچاه
گر نباشد همدم تو حبّ شاه
کی برون آیی تو از چاه گناه
ای گرفتار درون چه شده
در پی غولان ره گمره شده
تو بخود افتاده‌ای در چاه تن
ایستاده راه و چاه اینک رسن
تو رسن در حلق محکم کرده‌ای
در ته چاه فنا دم کرده‌ای
رو رسن بر دست گیر و خوش برآ
از درون چه چو حلقه بردرآ
ای تو شیخ و دعوی تو نادرست
سلسله میدانی آخر از که است
گر تو دین او نداری مرده‌ای
ور یقینت نیست پس افسرده‌ای
این یقین عطّار دارد ازنخست
وین محبّت از زمین او برست
این یقین عطّار دارد از ازل
ور نداری تو بود دینت دغل
این یقین عطّار دارد همچو روز
تو برو از آتش حسرت بسوز
هر که او پی رو نباشد شاه را
راه گم کرده نداند راه را
گر تو مردی راه او رو همچو من
تا نیفتی در درون چاه تن
هر که او در چاه تن شه را ندید
رفت در دریای کفر او ناپدید
گر تو خواهی سرّچاه از من شنو
وین رموز سرّ شاه از من شنو
ز آنکه حیدر از درون یار گفت
از دم منصور و هم از دار گفت
هم از او یعقوب و هم موسی شنید
هم ازو عطّار و هم کبری شنید
هم از او جبریل و هم آدم شنید
هم از او عیسی بن مریم شنید
هم از او آن سالک ادهم شنید
هم از او این جملهٔ عالم شنید
این همه اسرار سرّ شاه بود
از درون ما همه آگاه بود
گر تو راه او روی و اصل شوی
از دوئی بگذر که تا یک دل شوی
هر که دین او ندارد لیوه شد
چون درختی دان که او بی میوه شد
این سخن را تو مگو عطّار گفت
حقّ تعالی با علی اسرار گفت
ای شده سر خدا خود ورد تو
جبرئیل از کمترین شاگرد تو
در معانی از همه آگه شدی
با جمیع رهروان همره شدی
با محمد گفت شه در صبحگاه
پس مبارک باد معراج اله
تو بدست مصطفی دادی نگین
خاتم ختم رسل ای شاه دین
آنچه حقّ باتوبگفت او باتو گفت
تو باو گفتی و او از تو شنفت
پس محمد گفت ای سرّ آله
مظهر سرّ خدا و شمع راه
مظهر سرّعجایب شاه ماست
پرتو حقّ در دل آگاه ماست
مظهر ما شمّه‌ای از نام اوست
دنیی و عقبی همه یک جام اوست
این همه اسرار اگر عطّار گفت
از تو اسرار معانی او شنفت
هر که او اسرار شه از شه شنید
او یقین از ماه تا ماهی بدید
هر که اسرار علی را گوش کرد
جام وحدت را لبالب نوش کرد
هر که گفت شاه را فرمان نبرد
در میان امّتان ایمان نبرد
هر که او با شاه ما بیعت ببست
تو یقین میدان که از بدعت برست
هر که گفت شاه مادر جان نهاد
مصطفی بر درد او درمان نهاد
هر که او با شاه مردان بد مقیم
جای او کردند جنّات النعیم
هر که او با شیر یزدان کرد عهد
عهد او باشد بعرفان همچو شهد
هر که او با شاه ما باشد درست
در میان باغ او طوبی برست
هر که او با شاه ایمان آورد
در میان سالکان جان آورد
هر که او در دین حقّ آگاه شد
با محبّان علی همراه شد
هر که اودر راه عرفان زد قدم
هست اودر ذات ایشان محترم
هر که او در شرع محکم ایستاد
در میان خلق محرم ایستاد
هر که او در راه حیدر راه رفت
از سلوک سالکان آگاه رفت
هر که او در راه حیدر دید یافت
از امیرالمؤمنین تفرید یافت
هر که او در راه حیدر شد نخست
بیشکی گردد همه دینش درست
هر که او را مرتضی ایمان نبرد
در میان کفر سرگردان بمرد
هر که او از شاه مردان روی تافت
در دم آخر شهادت می نیافت
گر تو می‌خواهی که باشی رستگار
دست از دامان حیدر وامدار
رو تو فرمان خدا راگوش کن
می ز جام هل اتی خود نوش کن
رو تو با حقّ راز خود را بازگو
در حقیقت نکته‌های رازگو
تا تو از خود کم نه‌ای انسان نه‌ای
واقف اسرار آن جانان نه‌ای
عشق باشد گوهر دریای علم
عشق باشد مظهر غوغای علم
مظهر کلّ عجایب حیدر است
آنکه او در هفت ماهه حیدر است
ختم بادا این کتب بر نام او
جملهٔ ذرّات نقش نام او
درّ دریای نبوت مصطفی است
اختر برج ولایت مرتضی است
مرتضی باشد یدالله ای پسر
وین یدالله از کلام حقّ شمر
مرتضی میدان ولیّ حق یقین
انّما در شأن او آمد ببین
مرتضی داده خبر از بود بود
یک زمان از راه حق غافل نبود
مرتضی میدان امام راستی
این سخن از من شنو گر راستی
راست دید و راست گفت وراست رفت
گمرهان را اوفکند در نار تفت
تو چو قطره سوی بحر عشق رو
نه چو عاصی سوی کان فسق رو
تو چو قطره فرد باش ونور شو
وانگهی سوی بهشت و حور شو
جوی خلد و حور در این دار تو
گر ندانستی شوی مردار تو
تو ز عقل خود به یکباره گریز
تا برآرد نام نیکت عشق نیز
رو تو خود را از میان بردار تو
تا ترا سلطان دین داند نکو
رو تو خو را بازگردان از وجود
تا بیابی دُر از آن دریای جود
رو تو خود را در میانه نیست کن
تا بیابی سرّمعنی در سخن
رو ز دنیا دور شو چون مرتضی
تا بیابی تو عیان سرّخدا
هر که او اینجا بقای حقّ ندید
همچو حیوان در زمین حق چرید
رو تو انسان باش و ازانسان شنو
گر تو هستی راه بین در راه رو
راه بینان مصطفی و مرتضی
غیر ایشان نیست اینجا مقتدا
گر تو میخواهی که از ایشان شوی
هرچه این بیچاره گوید بشنوی
رو تو این سرّ معانی گوش کن
آنچه گفتم بشنو و خاموش کن
راه ایشان گیر و فرد فرد شو
در طریق اهل عرفان مرد شو
کم خور و کم گوی و کم آزار باش
حاضر سر رشته اسرار باش
می‌نشین با عارفان نیکخو
صحبت ارباب دنیا را مجو
با محبّان علی همراز شو
در مقام بیخودی ممتاز شو
هرچه بینی نیک دان و نیک بین
تاتو را گردد معانی همنشین
هرچه گوئی نیک گو ای نیک خو
تابماند در جهانت گفتگو
بیعت نیکو تو با مظهر ببند
تا شوی در ملک معنی سر بلند
جهد کن تا نیک باشی در جهان
در میان سالکان وعارفان
رو تو عشق آموز و صورت کن خراب
ورنه دردنیای دون باشی بخواب
علم حق را دان و خود باهوش شو
بعد از آن در علم معنی گوش شو
این علوم ظاهری را ترک کن
بیش عطّار آعلاج مرگ کن
کز علوم ظاهری جز قال نیست
در علوم باطنی جز حال نیست
از علوم ظاهری بیجان شوی
وز علوم باطنی درمان شوی
از علوم ظاهری گردی خراب
وز علوم باطنی یابی صواب
از علوم ظاهری بی او شوی
وز علوم باطنی با او شوی
از علوم ظاهری ترسان شوی
وز علوم باطنی انسان شوی
در علوم ظاهری جز زهر نیست
همچو تو اسرار دان در دهر نیست
دید علم ظاهری کورت کند
از لباس معرفت عورت کند
ای تو اسرار درون جان ما
همچو خورشید جهان تابان ما
از درون و از برون تابان شده
سالکان را رهنمای جان شده
عرش و کرسی ذرّه‌ای از پرده‌ات
ماه و خورشید جهان پرورده‌ات
این جهان و آن جهان یک نقش تو
درمیان جان نشسته بخش تو
من که‌ام تاوصفت آرم بر زبان
ز آنکه هستی در همه جانها نهان
یا امیرالمؤمنین عطّار را
خوش فروزان کن در او انوار را
یا امیرالمؤمنین جان گفته‌ام
درّ معنی در معانی سفته‌ام
یا امیرالمؤمنین با من بگو
سرّ اسرار خدا را روبرو
تا شود روشن دل وجانم تمام
تا که اوصاف تو بر خوانم تمام
ای ز اوصاف تو روشن جان من
پرتو نور تو شد ایمان من
یا امیرالمؤمنین خود گفته‌ای
وین معانی چو درّ را سفته‌ای
جهد کن عطّار خود را گوش دار
این معانی نهان را هوش دار
تو مگو پیش خران اسرار را
ز آنکه جز وهمی نداند کار را
کار حال ماست درعالم مدام
سلسله در سلسله میدان تمام
سلسله در سلسله می‌رو بحق
چون نخواندستی چه دانی این سبق
من سبق را از علی آموختم
نی ز جهّال خلی آموختم
من سبق از کلّ کل آموختم
خرقهٔ ایمان از او بردوختم
من زدنیا رخت خود بربسته‌ام
وز جهان دون بکلی رسته‌ام
من سبق را از الاه آورده‌ام
مصطفی را عذر خواه آورده‌ام
من سبق را از یقینم گفته‌ام
این یقین خود زخود بنهفته‌ام
من سبق از ذات او گویم مدام
چون نمی‌دانی چه گویم با تو خام
من سبق گویم ز انفاس کلام
با تو و با کل عالم خاص و عام
من سبق از میم گویم یا زلام
یا زالهام عطائی یا زنام
من سبق گویم ولی تو هوش دار
درّ معنی مرا در گوش دار
من که با عطّار خواهم گفت راز
وآنکه با حق اوست دایم در نماز
چونکه عطّار این رموز از شه شنید
گفت آمد نور حق از من پدید
ای ز تو روشن همه روی زمین
هست عطّارت ز خرمن خوشه چین
من که ام تادم زنم از گفت خود
من گرفتم در کلامم مفت خود
من که‌ام یک بندهٔ بیچاره‌ای
از مقام جان و تن آواره‌ای
من کیم خود گردی از نعلین تو
ذرّهٔ افتاده پیش عین تو
یا علی واصل کن این بی بهر را
تا شوم خورشید و گیرم دهر را
پس زبان بگشاد کای عطّار دین
دادمت اسرار ودرهای یقین
چونکه عطّار این شنید از سرّ غیب
گفت عطّارت ندارد هیچ عیب
گر همی خواهی که یابی یار را
در دل خود میطلب اسرار را
راه دین راه علی دان در یقین
تا شود نور الهت راه بین
در عجایب سرّها دارم نهان
لیک جوهر را بیاور در بیان
تا بگوید حال و احوالت تمام
وآنگهی در وادی معنی خرام
گرچه سرّها من بمظهر گفته‌ام
این کتاب از گفت حیدر گفته‌ام
بعد از این خواهم سخن بسیار گفت
وین کتب را گفتهٔ کرّار گفت
این کتب را مظهر حق نام کرد
در میان خلق عالم عام کرد
بعد از این الهام با عطّار گفت
می‌توانی یک کتب ز اسرار گفت
گفتمش گویم بحکم ذوالجلال
هم بفرمان خدای لایزال
عطار نیشابوری : مظهرالعجایب
تمثیل در فرستادن عقل و حیا و علم از حضرت عزت بحضرت آدم (ع)
چون ز عزّت خلعت آدم بداد
تاج اسرارش روان بر سر نهاد
گفت ای جبریل این سه تحفه را
بر بنزد آدم خاکیّ ما
گوی کاین سه تحفه از حق آمده
از برای دید مطلق آمده
تا بتو باشند خود یار وندیم
هم بتو باشند در معنی مقیم
تو بایشان باش و با ایشان نشین
تا که حاصل گرددت اسرار دین
پس نظر کرد آدم معنی در آن
دید نور عالم معنی در آن
گفت آدم با ملایک در ملا
کاین سه جوهر را که آمد از خدا
عقل خواهم تا جدار من شود
علم خواهم در دلم محکم شود
خود حیا را جابچشم خویش کرد
او نظر در حرمت او بیش کرد
منزلی کردند خود هر یک قبول
شرح این معنی همی داند رسول
گفت هر کس علم دارد جان بود
خود حیا یک شعبه از ایمان بود
هر که او با عقل باشد متّقی است
این شقاوت بیشکی از احمقی است
هر کرا با عقل همراهی بود
دیدنش از ماه تا ماهی بود
هر کرا علم از معانی بوده است
عالم و اسرار دانی بوده است
هر کرا عقل و حیا همراه اوست
آدم معنی دل همراه اوست
هر که دارد عقل و دین همراه اوست
خود مقام فضل منزلگاه اوست
عقل با علم و حیا چون جمع شد
سینه‌ها روشن از او چون شمع شد
هر که دارد عقل این دو پیروند
پس حیا و علم باوی بگروند
هر که دارد عقل راه شه رود
نی چو بی‌عقلان درون چه رود
رو تو از بی‌عقل و نادان کن کنار
تا چو حیوان می نباشی در قطار
خود حیا اهل معانی را بود
علم و عقلت از حیا ظاهر شود
جان من دان پرتو انوار اوست
زانکه او را علم معنی یار اوست
عقل با علم و حیا همخانه شد
هم می و میخانه و جانانه شد
از من و میخانه عشق آمد برون
گشت او درملک معنی رهنمون
گفت با جان که بیا تا برپریم
خرقهٔ تن را سراسر بردریم
خیز تا با هم می معنی خوریم
پس بسوی ملک معنی ره بریم
دل ز باطل پاک کن آنگه درون
تا نیندازندت از خانه برون
ظاهر و باطن بمعنی پاک ساز
بعد از آن اندر مساجد کن نماز
گر نماز پاک خواهی پاک شو
ورنه اندر بند جسمت خاک شو
گلشن جان را بعشقش پاک دار
تا بروید گل بمعنی صدهزار
شوق ما از حالت مستان بود
جان ما از شوق او نالان بود
سرّ اسرارش نهانی آمده
جوهر ذاتش عیانی آمده
صدهزاران راز دارم در دورن
لیک بستم باب معنی از برون
ای همه مشغول صورت آمده
جملگی محض کدورت آمده
در نظر غیر خدا را پست کن
دفتر معنی ما را دست کن
تو بخوان و گوش کن اسرار من
تا بیابی کلبهٔ عطّار من
کلبهٔ عطّار جای عاشقانست
واند او ظاهر سرور عارفانست
اهل صوت نیست اندر منزلم
گفتهٔ ایشان نباشد حاصلم
من از این صورت برون رفتم تمام
صورت و معنی او دارم مدام
من کتاب صورت خود شسته‌ام
چشم صورت بین خود را بسته‌ام
علم حال من همه عالم گرفت
بلکه تار و رشته آدم گرفت
علم من در عرش حوران خوانده‌اند
نی گرفتاران دوران خوانده‌اند
علم صورت از رهت بیرون برد
علم معنی بر سر گردون برد
علم صورت معنیت ویران کند
صد هزاران رخنه در ایمان کند
علم صورت اهل صورت را نکوست
لیک در معنی بغایت نانکوست
علم معنی در دل خود جای کن
علم صورت را بزیر پای کن
علم معنی را بخود همراه بین
علم صورت را ز بهر جاه بین
علم معنی عشق رادارد عیان
علم صورت عقل را دارد زیان
علم معنی عالم جانها گرفت
علم صورت در زمین مأوی گرفت
علم معنی خود حیا در چشم داشت
علم صورت تخم جهل و عجب کاشت
علم معنی کرد جانم را شکار
تا دهد او را بباز شهریار
علم معنی آمد و شیطان گریخت
در درون من همه ایمان بریخت
علم معنی آمد و عالم گرفت
در حقیقت کشور آدم گرفت
علم معنی آمد و جانیم داد
مهر سلطان در درون من نهاد
علم معنی آمد و گفتار شد
پیش احمد آمد و کردار شد
علم معنی سرفراز دین ماست
در دو عالم آیهٔ تلقین ماست
علم معنی با دل من راز گفت
قصّهٔ آدم بیک دم باز گفت
علم معنی عشق را در برگرفت
رفت و کیش ساقی کوثر گرفت
علم معنی کفر ودین از من ربود
گفت رو این دم بکن حق را سجود
علم معنی آمد و احمد شنید
گفت با حیدر نبی در عین دید
علم معنی آمد و شرعش گرفت
بعد از آن از اصل و از فرعش گرفت
علم معنی با محمّد راز گفت
بعد از آن با شاه مردان بازگفت
علم معنی کرد درعالم ظهور
بعداز آن او برد موسی را بطور
علم معنی بود اسرار خدا
علم معنی بود انوار هدی
علم معنی مصطفی را شرع داد
بعد از آن با مفتی ما فرع داد
علم معنی با علی همراه بود
خود نبیّ الله از آن آگاه بود
علم معنی را رسول الله دید
او علی را اندر آن همراه دید
علم معنی را که این عطّار گفت
جملگی از گفتهٔ کرّار گفت
علم معنی کاف و ها یا عین و صاد
هست در معنی بقرآنت گشاد
علم معنی در طریقت راست بود
در نهان سرّ حقیقت را نمود
علم معنی در دلم معنی شکافت
بعد از آن در مظهر انسان بتافت
علم معنی را زمعنیها بپرس
در حقیقت روز از نادا بپرس
علم معنی خود کلام الله خواند
بر زبان ذکر ولیّ الله خواند
علم معنی گشت در بازار عشق
یافت اوسر رشتهٔ اسرار عشق
علم معنی راه هدایت کار کن
خیز ورو خود را باو تو یار کن
علم معنی پادشاه علم بود
ز آن فقیر بینوا را حلم بود
علم معنی کاروان سرّ غیب
دامن من چاک کرده تا به جیب
علم معنی را بدل عطّار یافت
زان معانی گوهر اسرار یافت
علم معنی را شریعت خانه‌ای
غیر آن خانه همه ویرانه‌ای
علم معنی خانهٔ دلها گرفت
واندر آنجا منزل و مأوی گرفت
علم معنی گوش کرده جبرئیل
هست گفتار نبیّ الله دلیل
علم معنی قاف تا قاف آمده
ز آن همه معنی می صاف آمده
علم معنی در درونم زد علم
ز آن سبب برهم زنم لوح و قلم
علم معنی بود اسرار نهفت
شاه مردانش درون چاه گفت
علم معنی نی شد و آواز کرد
اهل معنی را بخود همراز کرد
علم معنی گشت بانی همنشین
این زمان گفتار او در من ببین
علم معنی را ندانستی چه بود
خویش را بر باد دادی همچو دود
علم معنی با علی گفتا نبی
این چنین اسرار کی داند ولی
علم معنی مرتضا(ع) را جام داد
بعد از آن در راه او آرام داد
علم معنی با علی اسرار گفت
بعد از آنش حیدر کرّار گفت
علم معنی با علی (ع) همدم شده
در میان جان و دل محرم شده
علم معنی پیش او خود روشن است
بعد از آن در جان عاشق روزن است
علم معنی را ز مظهر پرس و رو
و آنگهی اسرار ربّانی شنو
علم معنی را ز مظهر گوش کن
بعد از آن چون جوهری در گوش کن
علم معنی را عبادتخانه‌ایست
واندر آن خانه خدا را دانه‌ایست
علم معنی را محبّت دانه شد
بعد از آنش آدمی همخانه شد
علم معنی گفتگو دارد بسی
مثل این مظهر ندارد خود کسی
علم معنی رو بخود همراه کن
بعد از آنی جان ودل آگاه کن
علم معنی گفتگو دارد بسی
خود نخوانده مثل این مظهر کسی
علم معنی مهدیم دارد بغیب
زآنکه آن شه سرّها دارد بجیب
علم معنی داشت حیدر در یقین
زآنکه او بد مظهر اسرار دین
علم معنی دان تو علم اوّلین
هم باو ختم است علم آخرین
علم معنی دان تو باب اولیا
زآنکه او بوده است نفس مصطفی
علم معنی دان که معنی روح تست
شهسوار لو کشف خود نوح تست
علم معنی مهدی من شد بعلم
هست از مهدی مرا خود علم و حلم
علم معنی مهدیم دارد ز غیب
زانکه آن شه سرّها دارد به جیب
علم معنی دان و ترک جاه کن
خیز و فکر توشهٔ این راه کن
علم معنی دان و سرگردان مشو
همچو کوران جهان ترسان مشو
علم معنی دان و راه حق برو
و از ولیّ الله کلام حق شنو
علم معنی دان چو شاه لو کشف
تا شود بر تو حقایق منکشف
علم معنی دان و از صوری گذر
تا خلاصی یابی از نار سقر
علم معنی دان و از بد کن حذر
زآنکه ایندنیا ندارد ره بدر
علم معنی دان وخارج را مبین
گر همی خواهی که بایش پاک دین
علم معنی دان و از صورت گذر
زانکه صورت بین شده خود در بدر
علم معنی دان و معنی فاش کن
همچو منصوری که گفته است این سخن
علم معنی دان و از خود کن حذر
زآنکه خود بین را نباشد ثمر
علم معنی دان که معنی سهل نیست
همچو صوری او همه بر جهل نیست
علم معنی دان و راه شرع رو
تابری از جمله اهل دین گرو
علم معنی دان بحکم مرتضی
گر همیخواهی که باشی باصفا
علم معنی دان زجعفر در جهان
زآنکه با او بوده علم حق عیان
علم معنی دان وصادق را شناس
پس ز علم او بنه در دین اساس
علم معنی دان و خاک راه باش
تو محبّ و دوستدار شاه باش
علم معنی دان و خود را تو مدان
زانکه این دانش ترا دارد زیان
علم معنی دان و حق در خویش بین
زآنکه این معنی ندارد خویش بین
علم معنی دان و عقل از حال گیر
وانگهی گفت مرا زو فال گیر
علم معنی دان و چون عطار باش
در میان چشم دل دیدار باش
علم معنی دان و چون خورشید شو
پس برو در ملک او جمشید شو
علم معنی دان و رفض او مبین
زآنکه دارد دُرّ حق را در نگین
علم معنی دان به نورم در سخن
این معانی خود زجوهر فهم کن
علم معنی دان وفتوی گوش کن
حبّ او باشد مرا خود بیخ دین
هر که دارد حبّ او ایمان برد
ورنه ایمانش همه شیطان برد
رو تو حبّش در درون دل بکار
تا درخت نور بینی بی شمار
رو تو حبّش دار و صیقل زن دلت
تا نروید خار غفلت ازگلت
راه او را جو اگر مرتد نه‌ای
همچو مفتی زمان تو رد نه‌ای
ازمنافق دور باش او را مبین
گر همی خواهی که باشی پاکدین
رو تو شهبازی بمعنی پر برآر
ورنه باشی در دو عالم خوار و زار
ای پسر تو روح را شهباز کن
نه مثال خرمگس پرواز کن
عطار نیشابوری : بخش سی و هفتم
الحكایة ‌و التمثیل
شد مگر معشوق طوسی ناتوان
در عیادت رفت پیشش یک جوان
فاتحه آغاز کرد آنجایگاه
تا دمد بادی بران مجنون راه
گفت اگر دادم بخواهی داد تو
چون بخوانی بر حق افکن داد تو
هیچ درخور نیست این درویش را
جمله او را بایدم نه خویش را
هرچه هست و بود خواهد بود نیز
هست اورا جمله زیبا و عزیز
نقد بود آنجا همه چیزی ولیک
بندگی و ذل میبایست نیک
لاجرم در قالب آدم دمید
بندگی رادر خداوندی کشید
شور در بازار عالم اوفکند
جملهٔ‌آفاق در هم اوفکند
صد جهان بد پر خداوندی بزور
از جهان بندگی برخاست شور
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۸
زشور عشق مرا در سرست شور قیامت
تویی که عشق نداری برو به راه سلامت
قیامتی است به هرگام راه عشق و بهشتی
خنک کسی که قیامت بدید تا بقیامت
کمان عشق حریفی کشد که باک ندارد
شود اگر هدف صدهزار تیر ملامت
هزار خوف و خطر هست گرچه در ره عشق
ولی زعشق توان یافت عزو جاه و کرامت
نبی زعشق نبی شد ولی زعشق ولی گشت
زعشق یافت نبوت زعشق رست امامت
چه عشق هست تو را هر چه هست در دو جهان
چرا که عشق بود اصل هر دو کون تمامت
حیات عشق و مماتست عشق و عشق نشورست
نعیم عشق و جحیمست عشق و عشق قیامت
حساب عشق و کتابست عشق و عشق ترازو
صراط عشق و نجاتست عشق و عشق ندامت
وسیله عشق ولوا عشق وعشق حوض و شفاعت
درخت طوبی عشقست و عشق دار قیامت
لقای حق نبود غیرعشق پاک زاغراض
چوفیض عشق بود زارنمی بری تو غرامت
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۲
رفتار آشوب بالا قیامت
رفتار سر کن بنما قیامت
پیدا شدی شد خورشید پنهان
پنهان شدی شد پیدا قیامت
این رستخیزی کامروز ماراست
پیشش چه سنجد فردا قیامت
در هر بن مو صد شور و غوغا
از پای تا سر صد جا قیامت
شد چون نشستی از دست دلها
برخواستی شد بر پا قیامت
در هر نشستت پنهان بهشتی
در هر قیامت پیدا قیامت
نزد رقیبی دور از محبان
او را بهشتی ما را قیامت
فیض ارنگوید جز حرف خوبان
ممنون اوئیم ما تا قیامت
سلمان ساوجی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۱۰۳
اگر هزار گنه بنده‌ای کند نبود
چنان بزرگ که اندک جریمه سرور
ستارگان همه در گرد شند بر گردون
گرفت نیست بران جمع جز که بر مه و خور
رضی‌الدین آرتیمانی : رباعیات
رباعی شماره ۲
در دین حق ار نبوده‌ای مادر زا
این چشم ببند و چشم دیگر بگشا
بشناخت تو را هر آنکه دور از من دید
چون قبله که پیدا شود از قبله نما
هجویری : بابٌ ذکر ائمّتهم مِنْ أتباعِ التّابعین
۶۰- ابوالعبّاس القاسم بن مهدی السّیّاری، رضی اللّه عنه
و منهم: خزینهٔ توحید و سمسار تفرید، ابوالعباس القاسم بن مهدی السّیّاری، رضی اللّه عنه
از ائمهٔ وقت بود و عالم به علوم ظاهر و حقایق. صحبت ابوبکر واسطی کرده بود و از مشایخ بسیار ادب گرفته اظرف قوم بود اندر صحبت و ازهد ایشان اندر آفت. وی را کلام عالی است و تصانیف ستوده.
از وی می‌آید که گفت: «التّوحیدُ اَنْ لایَخْطُرُ بِقَلْبِکَ مادونَه.» توحید آن بود که دون حق را بر دلت خطر نبود، و خاطر مخلوقات را بر سرت گذر نباشد و مر صفو معاملتت را کدر نباشد؛ از آن‌چه اندیشهٔ غیر از اثبات ایشان باشد و چون غیر ثابت شد حکم توحید ساقط گشت.
و اندر ابتدا وی از خاندان علم و ریاست بود، و از اهل مرو اندر جاه، کس را بر اهل بیت وی تقدم نبود. از پدر میراث بسیار یافت. جمله بداد و دو تاره موی پیغمبر صلی اللّه علیه بستد. خداوند تعالی به برکت آن وی را توبه داد و به صحبت ابوبکر واسطی رحمةاللّه علیه افتاد، و به درجتی رسید که امام صنفی از متصوّفه شد و چون از دنیا برون خواست شد، وصیت کرد تا آن موی‌ها اندر دهان وی نهادند و امروز گور او به مرو ظاهر است و مردمان به حاجت خواستن آن‌جا روند و مهمات از آن‌جا طلبند و مجرب است. واللّه اعلم.

هجویری : باب المحبّة و ما یتعلّق بها
فصل
بدان که محبت اندر استعمال علما بر وجوه است: یکی به معنی ارادت به محبوب بی سکون نفس و میل و هوی و تمنای قلب و استیناس و تعلق این جمله بر قدیم روا نباشد و این جمله مخلوقان را باشد با یک‌دیگر و اجناس را و خداوند تعالی متعالی است از این جمله، عُلوّاً کبیراً ودیگر به معنی احسان باشد و تخصیص بنده که ورا برگزیند و به درجهٔ کمال ولایت رساند و به گونه گونه کرامت‌ها مخصوص گرداند و سدیگر به معنای ثنای جمیل باشد بر بنده.
و گروهی از متکلمان گویند که: محبت حق که ما را خبر داده است از جملهٔ صفات سمعی است، همچون وجه و ید و استوا، که اگر کتاب و سنت بدان ناطق نبودی وجود آن مر حق تعالی را از روی عقل مستحیل بودی. پس آن را اثبات کنیم و بدان بگرویم اما اندر تصرف کردن آن توقف کنیم و مراد این طایفه آن است که روا ندارند به اطلاق این لفظ مر حق تعالی را.
این جمله اقاویل است که یاد کردیم و مر تو را حقیقت این بیان کنم، ان شاء اللّه.

ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۵۳ - دار مجازات
همی چه گویی چندین چراست قالاقیل
به پیش این در و برگرد آن بلند نخیل
شگفت روزی‌، همچون قیامت از انبوه
فراخنایی‌، مانند محشر از تهویل
ز بس نظارگیان درتنیده یک به‌دگر
ببسته راه شد آمد، به عابران سبیل
پیادگان و سواران ستاده صف در صف
بگرد برشده نخلی مهیب و زشت و ط‌ویل
درازنایی هایل به رنگ جبههٔ مرگ
و یا بسان زدوده سنان عزراییل
ستاده خشک به مانند زاهدان کسل
بمانده سرد به مانند راهبان علیل
نبود اشتر و بودش مهار چون اشتر
نبود پیل‌، ولی یشک‌داشت همچون پیل‌
کمیت نی و بلون‌تن از کمیت مثال
زرافه نی و به گردن بر، از زرافه مثیل
رخی ز خوردن خون چون دهان شیران سرخ
تنی ز گرسنگی چون میان شیر، هزیل
زجنس منبر و منبر نه‌، لیک چون منبر
بر او بخوانند آیات دوزخ از تنزیل
عظیم داری خمیده سر، که بر سر او
نوشته‌اندکه «‌هذا لمن اساء قلیل‌»
ز بهر صید گنه کاران‌، فروهشته
سطبر بندی ابریشمین و زفت و فتیل
چو بانگ زد نهمین زنگ صبح روز سوم
به خصم خواندند آیات مرگ با تعجیل
سر شرارت کاشان‌، زعیم راهزنان
به پای دار در استاد، بسته دست و ذلیل
به پیش‌مرگی وی‌، پیشکار ناکس او
نخست کرد سر چوب دار را تقبیل
سپس نشان سر دار شد تن سردار
به شادمانی ارواح بی گناه قتیل
غریو و هلهله ز انبوه مرد و زن برخاست
تو گفتی آنکه دمیدند صور اسرافیل
که زنده باد مجازات و زنده باد مدام
وثوق دولت و دین صدرکامکار جلیل
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۸
سخن در پرده می گویی، زبان دانی همین باشد
دلم از غمزه می جویی، فسون خوانی همین باشد
اگر فرمان دهی بر من، طریق بندگی دارم
چو می دانی طریق بنده فرمانی همین باشد
مرا کشتی به تیغ غم، نمی گویم پشیمان شو
سری ز افسوس در جنبان، پشیمان همین باشد
سلیمان دولتی از رخ، چرا خط می کشی بر من
به موران می دهی خاتم، سلیمانی همین باشد
زهر مو بسته ای زنار و می گویی مسلمانم
بگویید، ای مسلمانان، مسلمانی همین باشد؟
در خوبان زدی، خسرو، همی دانم سزا دیدی
سزای آنچنان کاری، نمی دانی همین باشد؟
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۲۵ - در مدح اتسز
ای از خزاین کرمت خلق را نصیب
در کشف مشکلات جهان رأی تو مصیب
از فیض جود تو همه آفاق را نصاب
وز نور عدل تو همه اسلام را نصیب
عون تو را عیان هدی را شده مجیر
جود تو داعیان امل را شده مجیب
مأخوذ فتنه را شده توقیع تو خلاص
بیمار فاقه را شده انعام تو طبیب
از عزم لایح تو گرفتست ماه نور
و ز خلق فایح تو گرفتست مشک طیب
از کوشش تو پشت مساعی شده قوی
و ز بخشش تو باغ ایادی شده خصیب
آمال را خزانهٔ تو منهلی بزرگ
و اشراف را ستانهٔ تو منزلی رحیب
کوثر ز آب لطف تو گیرد ضیا همی
دوزخ ز تاب خشم تو گیرد همی لهیب
بر چهرهٔ خصال تو عفت شده نقاب
بر درگه جلال تو دولت شده نقیب
چون باد در بلاد ثنای ترا مسیر
چون خمر در عروق هوای ترا زبیب
ز آبا وامهات جهان در کنار ملک
نامد زمانه را خلفی مثل تو نجیب
هر خطه ای بسعی جمیل تو ملک را
نصری بود من الله و فتحی بود قریب
با عدل کامل تو و با امن شاملت
کوتاه شد ز ساعت اغنام دست ذیب
تو در بلاد ترک و بطاریق روم را
از آتش صلابت تو سوخته صلیب
هستی محب شرع حبیب از صفای دل
صد جان فدای چون تو محب و چو تو حبیب
روزی که پنج ها شود اندر مصاف گاه
از خون کشتگان ملک الموت را خضیب
از سم تازیان بمجره رسد غبار
وز جان صفدران بثریا رسد نهیب
گردد ز باد کینه بنای رجا خراب
گردد ز ابر فتنه درخت بلا رطیب
جامی دهد حسام تو آن روز بس مخوف
کاری کند سنان تو آن روز بس مهیب
باطل شود ز حمله تو باس هر شجاع
زایل شود ز هیبت تو عقل هر لبیب
سعد نجوم تابع و اقبال تو امام
فرق ملوک منبر و شمشیر تو خطیب
ای عاشق شمایل تو طبع هر کریم
وی بندهٔ فضایل تو جود هر ادیب
از بس لطیف ها که تمامست در سخن
نظم تو گشت معجز و نثر تو شد عجیب
پیش بدایع تو بود نظم من چنانک
آواز زاغ پیش نواهای عندلیب
طبع تو هست بحر و کلام تو هست در
آری ز بحر زادن در کی بود غریب ؟
تا لذت شگرف بود وصلت نگار
تا راحت بزرگ بود غفلت رقیب
بادا ز اهتمام تو طبع ولی فرح
بادا ز انتقام تو جان عدو کئیب
احداث را مباد در ایوان تو حضور
و اقبال را مباد ز درگاه تو نصیب
بادا بساط خانهٔ احباب تو نعیم
بادا سماع حلهٔ اعدای تو نعیب
افشانده از خزانهٔ تأیید آسمان
بر فرق تو جواهر دولت کف خضیب
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۸۴
آفرین بر خسروی‌ کاو را چنین باشد وزیر
وآفرین بر دولتی کاو را چنین باشد مجیر
زین مبارکتر نبوده است و نباشد در جهان
هیچ دولت را مجیرو هیچ خسرورا وزیر
ر‌َهنمایِ اهل شرع و رهنمایی بی‌همال
کدخدای شاه شرق و کدخدایی بی‌نظیر
آفتاب فتح ابوالفتح آن ‌که بر هفت آسمان
هفت‌کوکب را به اقبالش همی باشد مسیر
نیست با اقبالش از بهرام و کیوان هیچ نحس
در بروج ماه و مهر و هرمز و بهرام و تیر
نام آن دارد که از بهر بزرگی و شرف
احمد مختار کرد او را دعا روز غدیر
نام او بردند گویی تا سلامت یافتند
یونس اندر بطن ماهی یوسف اندر قعر بیر
تاکه رسم و رای او پیدا شد اندر ملک و دین
ملک تاجی شد مرصع دین سراجی شد منیر
گر نباشد شکر او از عقل برخیزد خروش
ور نباشد مدح او از روح برخیزد نفیر
از جوانمردی به چشم او قلیل آید همی
هرچه از نعمت به چشم آسمان آید کثیر
همتی دارد کبیر از بهر آن با کبریاست
کبریا او را سزد کاو همتی دارد کبیر
در هوای همتش گر ذر‌ه‌ها را بشمرند
ذرهٔ صغری بود زان ذره‌ها چرخ اثیر
چرخ را گفتم که داری گاه کوشش تاب او
چرخ ‌گفتا نی ‌کجا هست او عظیم و من حقیر
بحر را گفتم توانی بود در بخشش چنو
بحر گفتا نی ‌کجا هست او غنی ‌و من فقر
در صفت بحر غَزیرست او که از روی قیاس
هرکجا بحری است پیش او نماید چون غدیر
رفتن بحر غزیر امسال سوی دجله بود
گر رود دجله همه ساله سوی بحر غزیر
حور عین‌ گر در بهشت عدن یابیدی نشان
روز فتح او ز پای پیل و از دست زبیر
آب دست این به عارض بر زدی همچون‌گلاب
خاک پای آن به زلف اندر دمیدی چون عبیر
ای ز مهر تو موافق را ثواب اندر بهشت
وی ز کین تو مخالف را عقاب اندر سعیر
دشمنت را زاتش دل باد سرد آید همی
هست پنداری دل او دوزخی‌ پر زَمهَریر
حاسدت در بند زندان زنده ماند مدتی
تا ز اقبالت خورد هر ساعتی‌ گرم و زفیر
آن‌که از شوم اختری منکر شد اقبال تو را
دید پیش ‌از مرگ ‌سهم منکر و هول نکیر
وان‌ که بر دل کرد مهر تو فرامش از حسد
تا قیامت شد به زندان فراموشان اسیر
آنچه دیدند از فزع خصمان تو روز مصاف
کافران بینند فی یوم عبوسٍ قمطریر
تا تو باشی شاه مشرق را وزیر و کدخدا
بنده زیبد پیش تو چون اردوان و اردشیر
پای دارد با مصافی از مصافش یک غلام
دست دارد با سپاهی از سپاهش یک امیر
کی رها کردی که اسکندر سوی ظلمت شدی
گر به فرهنگ تو بودی پیش اسکندر مشیر
ور سلیمان چون تو دستور ممیز داشتی
دیوکی بردی ز دستش خاتم وتاج و سریر
جان دهد تا آفتاب امن را گوید بتاب
جان‌ستاند چون چراغ فتنه را گوید بمیر
زآب جیحون تا کنار دجله در هر منزلی
گشته عدلت مستجار و رادمردان مستجیر
هست پیغمبر تو را در دار عقبی پایمرد
تاتویی در دار دنیا امتش را دستگیر
تو ظهیر شرعی و در شرع ظاهر شد شرف
تاکه‌مستظهر شد ازتشریف‌مستظهر ظهیر
گرچه از نهرالمعلی تا به قصر شادیاخ
در چهل روز آمدن‌ کاری بود صعب و عسیر
رای تو شد همبر رایات عالی تا نمود
رحلت صعب وعسیر از رای اوسهل ویسیر
از عرب تا مرز توران کس ندید این تاختن
با جهانی‌در چهل‌روز از صغیر وازکبیر
خاصه در فصلی ‌که تا بالا نگیرد آفتاب
آب جوی از دست سرما کرد نتواند جریر
دشت پرپولاد و گوران مانده محروم از چرا
کوه پرکافور و کبکان ‌گشته خاموش از صفیر
عقدهای گلبنان از هم ‌گسسته ماه مهر
سازهای بلبلان درهم شکسته ماه تیر
ناوک اسفدیار انداخته باد شمال
درقهٔ ‌رستم بر او اندرکشیده آبگیر
آب رز را چون رخ احباب تو رنگ عقیق
برگ رز را چون رخ اعدای تو رنگ زریر
در چنین فصلی‌ که رفتی از خطر کردی خطر
از خطر گردد بلی مرد جوان ‌دولت خطیر
چون خُوَرنَق‌ْ شد به تو دار خلافت در عرب
د‌ار ملک اندر عجم گردد به عدلت چون سدیر
از قمر بگذاشتی اندر عرب آواز کوس
در خراسان بگذرانی از زحل آواز زیر
گر همی‌گرید سحاب از رشک دوری در هوا
از نشاط بزم تو در ‌خُم همی خندد عصیر
همچنان کز هجر یوسف چشم یعقوب نبی
مدتی از هجر تو چشمم شد از فرقت ضریر
باز شد چشمم به صبر از بوی وصل تو چنا‌نک
چشم یعقوب نبی از بوی یوسف شد بصیر
عاجز آید شاعر از نظم مدیحت گر بود
در بلاغت چون فرزدوق در فصاحت چون جریر
از تو گیرد مایه هر شاعر که بستاید تو را
تو چو دریایی و طبع شاعران ابر مطیر
گر ز دریا مایه‌گیرد ابر تا بارد سرشک
باشد آخر سوی دریا آن سرشکش را مصیر
کی روا باشد که اندر روزگار چون تویی
تیره باشد روزگار شاعر روشن ضمیر
وز محال عشوهٔ دیوان دیوان چندگاه
طبع ‌گنجور سخن رنجور باشد خیر خیر
وز پی‌ ترویج هر شعری‌ که آن سِحری بود
شعر میر شاعران بی‌قدر باشد چون شعیر
این اشارت بس بود زیرا که ‌گر گویم بسی
هم نباشد آنچه هست اندر دلم عشر عشیر
چون من اندر شعر ثانی‌ گفته باشم حال خود
پیش تو در شعر اول قصه را کردم قصیر
تا امید و بیم حاصل گردد از وعد و وعید
وین دو معنی را به فرقان در بشیرست و نذیر
خشم و عفوت در وعید و وعد و در بیم و امید
باد حاسد را نذیر و باد ناصح را بشیر
تا بود هنگام حج از بهر راه بادیه
حاجیان را از دلیلی وز خفیری ناگزیر
در ره تایید و نصرت همت و رای تو باد
شیرمردان را دلیل و را‌مردان را خفیر
جد تو در کار ملک و جهد تو در کار دین
دفع آفات زمان و جبر دلهای ‌کسیر
کرده اهل مشرق و مغرب به انصافت قرار
گشته چشم ملت و دولت به اقبالت قریر
حاسد و خصم از تو غمگین لشکر و شاه از تو شاد
دولت و بخت از تو برنا، عقل و فرهنگ از تو پیر
حسبی‌الله چون حصاری روز و شب پیرامنت
کوتوال آن حصار از نعمتت نِعمَ‌النّصیر