عبارات مورد جستجو در ۷۲ گوهر پیدا شد:
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۷۲ - تعزیت گفتن حکیم پنجم
حکیم چهارم چو گفت آنچه گفت
ز باغ دل پنجم این گل شگفت
که ای گلبن باغ شاهنشهی
که مانده ست دامانت از گل تهی
اگر کرد گل سست پیوندیی
به یاد ویت باد خرسندیی
کسی را که شد میوه دل ز دست
ز فوت گلی شاخ عیشش شکست
ز پند حکیمان شود صبر کیش
نهد عقل راه تسلیش پیش
تو را این تسلی ز یزدان رسید
به کام تو این طعمه زان خوان رسید
دلت روشن از نور الهام اوست
تمتع کش از فیض انعام اوست
حکیمان چو این نکته دریافتند
ز تسکین تو روی برتافتند
ز مشرق چو طالع شود آفتاب
چه پرتو دهد مشعل خانه تاب
روان سکندر ز تو شاد باد
به روح جنان روحش آباد باد
به عز دو گیتیت بادا کفیل
ثنای جمیل و ثواب جزیل
ز باغ دل پنجم این گل شگفت
که ای گلبن باغ شاهنشهی
که مانده ست دامانت از گل تهی
اگر کرد گل سست پیوندیی
به یاد ویت باد خرسندیی
کسی را که شد میوه دل ز دست
ز فوت گلی شاخ عیشش شکست
ز پند حکیمان شود صبر کیش
نهد عقل راه تسلیش پیش
تو را این تسلی ز یزدان رسید
به کام تو این طعمه زان خوان رسید
دلت روشن از نور الهام اوست
تمتع کش از فیض انعام اوست
حکیمان چو این نکته دریافتند
ز تسکین تو روی برتافتند
ز مشرق چو طالع شود آفتاب
چه پرتو دهد مشعل خانه تاب
روان سکندر ز تو شاد باد
به روح جنان روحش آباد باد
به عز دو گیتیت بادا کفیل
ثنای جمیل و ثواب جزیل
رشیدالدین میبدی : ۴۹- سورة الحجرات
۲ - النوبة الثالثة
قوله: إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ إِخْوَةٌ اى پدید آرنده هر موجودى اى پذیرنده هر دودى. اى کرمت بندگان را بروزى ضامن، اى ملک تو از فنا و زوال ایمن.
عزیز کرده تو کس خوار نکند بر کشیده تو کس نگونسار نکند. بداغ گرفته تو کس در او طمع نکند. مؤمنان همه بداغ تواند و در روش خویش با چراغ تواند. بر کشیدگان عطف و نواختگان لطف تواند، از تارات خلقیت و حالات بشریت در دایره عهده قدم بر نقطه رضا دارند. گاه چون سروى در چمن در مقام خلوتاند، گاه چون چفته چوگانى بر مقام خدمتاند. ایشانند که در ازل رب العالمین ایشان را نواخته و میان ایشان برادرى افکنده که إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ إِخْوَةٌ برادرى که هرگز منقطع نشود، قرابتى که بریده نگردد، نسبى که تا ابد بپیوندد، همانست که خبر میآید: کلّ سبب و نسب ینقطع یوم القیمة الّا سببى و نسبى. مراد باین نسب دین و تقوى است نه نسب آب و گل.
اگر نسبت آب و گل بودى بو لهب و بو جهل را در آن نصیب بودى و هو المشار الیه فى قوله: إِنَّ أَکْرَمَکُمْ عِنْدَ اللَّهِ أَتْقاکُمْ اى جوانمرد چون مىدانى که مؤمنان همه برادران تواند و در نسب ایمان و تقوى خویشان تواند، حق برادرى بگزار و شرط خویش بجاى آر. زندگانى با ایشان بموافقت کن راه ایثار و فتوت پیش گیر و خدمت بىمعارضت کن. ایشان گناه کنند تو عذر خواه ایشان بیمار شوند تو عیادت کن حظّ خود یکسر فرو گذار و نصیب ایشان زیادت کن. اینست حق برادرى اگر سر این دارى دراى و رنه هجرت کن. ذو النون مصرى را پرسیدند که صحبت با که داریم و نشست و خاست با که کنیم، گفت: من لا یملک و لا ینکر علیک حالا من احوالک و لا یتغیر بتغیرک. فرمود صحبت با کسى کن که وى را ملک نبود یعنى آنچه دارد از مال و ملک نه حق خویش داند حق برادران در آن بیش از حق خویش شناسد.
هر خصومت که در عالم افتاد از تویى و منى خاست چون تویى و منى از راه برداشتى موافقت آمد و خصومت برخاست.
دیگر وصف آنست که صحبت با کسى دار که بهیچ حال بر تو منکر نگردد و اگر در تو عیبى بیند از تو برنگردد.
داند که آدمى از عیب خالى نیست و بىعیبى و پاکى جز صفت خداوند قدوس نیست.
مردى را زنى بود و در کار عشق وى نیک رفته بود و آن زن را سپیدیى در چشم بود و مرد از فرط محبت از آن عیب بىخبر بود تا روزى که عشق وى روى در نقصان نهاد گفت: این سپیدى در چشم تو کى پدید آمد، زن گفت آن گه که کمال عشق ترا نقصان آمد. مصطفى (ص) فرمود حبّ الشیء یعمى و یصمّ.
دوستى مر مرد را از دیدن عیب محبوب نابینا کند و از ملامت شنیدن کر گرداند تا نه عیب دوست بیند نه ملامت در دوستى وى شنود. سدیگر وصف آنست که لا یتغیر بتغیرک باین کلمت او را از صحبت خلق باز برید گفت صحبت که کنى با حق کن نه با خلق زیرا که خلق بگردند چون تو بگردى و حق جلّ جلاله بجلال احدیت خویش و کمال صمدیت خویش هرگز بنگردد اگر چه خلق بگردند.
پیر طریقت گفت الهى تو مؤمنان را پناهى. قاصدان را بر سر راهى. عزیز کسى که تو او را خواهى. اگر بگریزد او را در راهى. طوبى آن کس را که تو او رایى، آیا که تا از ما خود کرائى.
ذو النون مصرى گفت زنى را دیدم درین سواحل شام، زنى که بصورت زن نمود و بمعنى هزار مرد بیشتر همه عین صفا و ذات وفا بود. ظاهر او همه صفا صفت، باطن او همه بقا معرفت. نه در صورت اسم و جسم آویخته، نه در منزل حال و قال رخت افکنده.
مکن در جسم و جان منزل که این دونست و آن والا
قدم زین هر دو بیرون نه، نه اینجا باش و نه آنجا
بهستى محبوب هستى خود در باخته، بصفات محبوب از صفات خود بیزار شده.
ایها السائل عن قصتنا
لو ترانا لم تفرق بیننا
فاذا ابصرتنى ابصرته
و اذا ابصرته ابصرتنا
اى جوانمرد، محبت سلطانى قاهر است و شرع محبت بر خلاف شرع ظاهر است. در شرع ظاهر همه لطف و رفق و نفع و نواختن است و در شرع محبت همه قهر و عنف و کشتن و خون ریختن است.
در عشق تو گر کشته شوم باکى نیست
کو دامن عشقى که برو چاکى نیست
ذو النون مصرى گفت: آن زن را پرسیدم که من این اقبلت و این تریدین؟
اى زن از کجا رفتهاى و کجا قصد دارى. گفتا اقبلت من عند اقوام تَتَجافى جُنُوبُهُمْ عَنِ الْمَضاجِعِ یَدْعُونَ رَبَّهُمْ خَوْفاً وَ طَمَعاً الى رِجالٌ لا تُلْهِیهِمْ تِجارَةٌ وَ لا بَیْعٌ عَنْ ذِکْرِ اللَّهِ. از نزدیک قومى بیامدم بیداران بنزدیک قومى روم هشیاران. ایشان را بصفت و سیرت معروف کردند نه بنام و نسبت. هر که او شرفى و کرامتى در جهان یافت از صفت و سیرت یافت نه از نام و نسبت، چه شرف دارد آن نسبت که فردا بریده گردد؟ و الحق جل جلاله یقول: فَلا أَنْسابَ بَیْنَهُمْ یَوْمَئِذٍ وَ لا یَتَساءَلُونَ کدام کرامت است بزرگوارتر از این کرامت که رب العزة میفرماید: إِنَّ أَکْرَمَکُمْ عِنْدَ اللَّهِ أَتْقاکُمْ. آن گه صفت آن قوم، بیدارى نهاد و بیخوابى که صفت مشتاقان است و آئین عاشقان، گفت چون شب درآید و آفتاب نهان شود دلهاى ایشان معدن اندوهان شود، گهى نوحه کنند بزارى، گهى بنالند از خوارى، گهى روزنامه عشق باز کنند و سوره شوق آغاز کنند، فریاد درگیرند و سوز بزارى دوست را یاد کنند.
همه شب سر بر زانوى حیرت نهاده یا روى بر خاک حسرت مالیده و بدرد دل و سوز جگر این نوحه میکنند که:
تاریکتر است هر زمانى شب من
یا رب شب من سحر ندارد گویى
اى جوانمرد هر که شبى بیدار نبوده او رنج بیدارى چه داند، هر که شبى بیمار نبوده از درازى شب بیداران چه خبر دارد. اى مسکین هرگز ترا شبى بود که از درد نایافت مونس، مونس تو ماه بود و ستاره با تو همراز بود. اى شب دراز بخواب غفلت کوتاه کرده و روز سپید بمعصیت سیاه کرده. اى مسکین روز عمرت را شب آمد، بهار جوانى درگذشت، گلنارت زرد شد، عقیقت کاه شده چراغت فرو مرد، حساب عمر فذلک شد، روز شمرده بآخر رسید و برید در رسید. امروز ماتم خود بدار و اشک حسرت از دیده فرو بار پیش از آنکه نه چشم ماند نه بینایى، نه تن ماند نه توانایى، نه قوت ماند نه دانایى نه کمال ماند نه زیبایى.
اى خداوندان مال الاعتبار الاعتبار
و اى خداوندان قال الاعتذار الاعتذار
پیش از آن کین جان عذر آور فرو ماند ز نطق
بیش از آن کین چشم عبرت بین فرو ماند ز کار
عزیز کرده تو کس خوار نکند بر کشیده تو کس نگونسار نکند. بداغ گرفته تو کس در او طمع نکند. مؤمنان همه بداغ تواند و در روش خویش با چراغ تواند. بر کشیدگان عطف و نواختگان لطف تواند، از تارات خلقیت و حالات بشریت در دایره عهده قدم بر نقطه رضا دارند. گاه چون سروى در چمن در مقام خلوتاند، گاه چون چفته چوگانى بر مقام خدمتاند. ایشانند که در ازل رب العالمین ایشان را نواخته و میان ایشان برادرى افکنده که إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ إِخْوَةٌ برادرى که هرگز منقطع نشود، قرابتى که بریده نگردد، نسبى که تا ابد بپیوندد، همانست که خبر میآید: کلّ سبب و نسب ینقطع یوم القیمة الّا سببى و نسبى. مراد باین نسب دین و تقوى است نه نسب آب و گل.
اگر نسبت آب و گل بودى بو لهب و بو جهل را در آن نصیب بودى و هو المشار الیه فى قوله: إِنَّ أَکْرَمَکُمْ عِنْدَ اللَّهِ أَتْقاکُمْ اى جوانمرد چون مىدانى که مؤمنان همه برادران تواند و در نسب ایمان و تقوى خویشان تواند، حق برادرى بگزار و شرط خویش بجاى آر. زندگانى با ایشان بموافقت کن راه ایثار و فتوت پیش گیر و خدمت بىمعارضت کن. ایشان گناه کنند تو عذر خواه ایشان بیمار شوند تو عیادت کن حظّ خود یکسر فرو گذار و نصیب ایشان زیادت کن. اینست حق برادرى اگر سر این دارى دراى و رنه هجرت کن. ذو النون مصرى را پرسیدند که صحبت با که داریم و نشست و خاست با که کنیم، گفت: من لا یملک و لا ینکر علیک حالا من احوالک و لا یتغیر بتغیرک. فرمود صحبت با کسى کن که وى را ملک نبود یعنى آنچه دارد از مال و ملک نه حق خویش داند حق برادران در آن بیش از حق خویش شناسد.
هر خصومت که در عالم افتاد از تویى و منى خاست چون تویى و منى از راه برداشتى موافقت آمد و خصومت برخاست.
دیگر وصف آنست که صحبت با کسى دار که بهیچ حال بر تو منکر نگردد و اگر در تو عیبى بیند از تو برنگردد.
داند که آدمى از عیب خالى نیست و بىعیبى و پاکى جز صفت خداوند قدوس نیست.
مردى را زنى بود و در کار عشق وى نیک رفته بود و آن زن را سپیدیى در چشم بود و مرد از فرط محبت از آن عیب بىخبر بود تا روزى که عشق وى روى در نقصان نهاد گفت: این سپیدى در چشم تو کى پدید آمد، زن گفت آن گه که کمال عشق ترا نقصان آمد. مصطفى (ص) فرمود حبّ الشیء یعمى و یصمّ.
دوستى مر مرد را از دیدن عیب محبوب نابینا کند و از ملامت شنیدن کر گرداند تا نه عیب دوست بیند نه ملامت در دوستى وى شنود. سدیگر وصف آنست که لا یتغیر بتغیرک باین کلمت او را از صحبت خلق باز برید گفت صحبت که کنى با حق کن نه با خلق زیرا که خلق بگردند چون تو بگردى و حق جلّ جلاله بجلال احدیت خویش و کمال صمدیت خویش هرگز بنگردد اگر چه خلق بگردند.
پیر طریقت گفت الهى تو مؤمنان را پناهى. قاصدان را بر سر راهى. عزیز کسى که تو او را خواهى. اگر بگریزد او را در راهى. طوبى آن کس را که تو او رایى، آیا که تا از ما خود کرائى.
ذو النون مصرى گفت زنى را دیدم درین سواحل شام، زنى که بصورت زن نمود و بمعنى هزار مرد بیشتر همه عین صفا و ذات وفا بود. ظاهر او همه صفا صفت، باطن او همه بقا معرفت. نه در صورت اسم و جسم آویخته، نه در منزل حال و قال رخت افکنده.
مکن در جسم و جان منزل که این دونست و آن والا
قدم زین هر دو بیرون نه، نه اینجا باش و نه آنجا
بهستى محبوب هستى خود در باخته، بصفات محبوب از صفات خود بیزار شده.
ایها السائل عن قصتنا
لو ترانا لم تفرق بیننا
فاذا ابصرتنى ابصرته
و اذا ابصرته ابصرتنا
اى جوانمرد، محبت سلطانى قاهر است و شرع محبت بر خلاف شرع ظاهر است. در شرع ظاهر همه لطف و رفق و نفع و نواختن است و در شرع محبت همه قهر و عنف و کشتن و خون ریختن است.
در عشق تو گر کشته شوم باکى نیست
کو دامن عشقى که برو چاکى نیست
ذو النون مصرى گفت: آن زن را پرسیدم که من این اقبلت و این تریدین؟
اى زن از کجا رفتهاى و کجا قصد دارى. گفتا اقبلت من عند اقوام تَتَجافى جُنُوبُهُمْ عَنِ الْمَضاجِعِ یَدْعُونَ رَبَّهُمْ خَوْفاً وَ طَمَعاً الى رِجالٌ لا تُلْهِیهِمْ تِجارَةٌ وَ لا بَیْعٌ عَنْ ذِکْرِ اللَّهِ. از نزدیک قومى بیامدم بیداران بنزدیک قومى روم هشیاران. ایشان را بصفت و سیرت معروف کردند نه بنام و نسبت. هر که او شرفى و کرامتى در جهان یافت از صفت و سیرت یافت نه از نام و نسبت، چه شرف دارد آن نسبت که فردا بریده گردد؟ و الحق جل جلاله یقول: فَلا أَنْسابَ بَیْنَهُمْ یَوْمَئِذٍ وَ لا یَتَساءَلُونَ کدام کرامت است بزرگوارتر از این کرامت که رب العزة میفرماید: إِنَّ أَکْرَمَکُمْ عِنْدَ اللَّهِ أَتْقاکُمْ. آن گه صفت آن قوم، بیدارى نهاد و بیخوابى که صفت مشتاقان است و آئین عاشقان، گفت چون شب درآید و آفتاب نهان شود دلهاى ایشان معدن اندوهان شود، گهى نوحه کنند بزارى، گهى بنالند از خوارى، گهى روزنامه عشق باز کنند و سوره شوق آغاز کنند، فریاد درگیرند و سوز بزارى دوست را یاد کنند.
همه شب سر بر زانوى حیرت نهاده یا روى بر خاک حسرت مالیده و بدرد دل و سوز جگر این نوحه میکنند که:
تاریکتر است هر زمانى شب من
یا رب شب من سحر ندارد گویى
اى جوانمرد هر که شبى بیدار نبوده او رنج بیدارى چه داند، هر که شبى بیمار نبوده از درازى شب بیداران چه خبر دارد. اى مسکین هرگز ترا شبى بود که از درد نایافت مونس، مونس تو ماه بود و ستاره با تو همراز بود. اى شب دراز بخواب غفلت کوتاه کرده و روز سپید بمعصیت سیاه کرده. اى مسکین روز عمرت را شب آمد، بهار جوانى درگذشت، گلنارت زرد شد، عقیقت کاه شده چراغت فرو مرد، حساب عمر فذلک شد، روز شمرده بآخر رسید و برید در رسید. امروز ماتم خود بدار و اشک حسرت از دیده فرو بار پیش از آنکه نه چشم ماند نه بینایى، نه تن ماند نه توانایى، نه قوت ماند نه دانایى نه کمال ماند نه زیبایى.
اى خداوندان مال الاعتبار الاعتبار
و اى خداوندان قال الاعتذار الاعتذار
پیش از آن کین جان عذر آور فرو ماند ز نطق
بیش از آن کین چشم عبرت بین فرو ماند ز کار
صامت بروجردی : کتاب القطعات و النصایح
شمارهٔ ۱۳ - وفات اسکندر
شنیدستم که اسکندر چه شد وقت
که از دنیا سوی عقبی کشید رخت
وصیت کرد با یاران همراه
که چون شد جانم از قیدغم آزاد
ز تاج و تخت جویم چون کناره
شوم بر مرک چوبین سواره
به تابوتم چو جا دادید محزون
نهیدم دست از تابوت بیرون
تنم را همچنان اندر عماری
بگردانید اندر هر دیاری
کسی چون گشت پیدا تا بر دوی
بسر دست بیرون ماندیم پی
یقین دانید کانجا هست خاکم
در آنجا جا دهید اندر مغاکم
پس آنگه پشت پا بر بیش و کم زد
ز دنیا جانب عقبی قدم زد
پی فرموده آن شاه دانا
به تابوتش نهادند و از آنجا
ندیدمانش به صد افغان و شیون
همه شال عزا بسته به گردن
به پیرامون تابوت سکندر
نور دیدند گیتی را سراسر
ز دانایان اسرار نهفته
نشد این گوهر ناسفته سفته
به یک شهری رسیدند آخر کار
یکی از نکهت سنجان هشیار
در آن کشور شکست او قفل این گنج
که کرد آن خلق را آسوده از رنج
به گفت اسکندر این حکمی که فرمود
بجز تنبیه خلقش نیست مقصود
که تا انجام کار خود بدانید
از این دفتر خط خود را بخوانید
که اسکندر از آن کشور ستانی
وز آن طبل و نفیر کاویانی
از آن آوازه و لشگر کشیدن
وز آن صفهای دشمن را دریدن
از آن سیم و زر و گنج و خزینه
از آن لعل و گهرهای ثمینه
چو دست او ز دنیا گشت کوتاه
نبرد از سلطنت چیزی به همراه
چنین بر خلق عالم کرد حالی
که رفتم از جهان با دست خالی
خوش آن آزاد مردم تهیدست
کز این صهبا نگردیدند سر مست
به سوی اوج رفعت پرگشادند
قدم اندر سر عالم نهادند
به مثل (صامت) از دنیای فانی
شدند عازم به ملک جاودانی
که از دنیا سوی عقبی کشید رخت
وصیت کرد با یاران همراه
که چون شد جانم از قیدغم آزاد
ز تاج و تخت جویم چون کناره
شوم بر مرک چوبین سواره
به تابوتم چو جا دادید محزون
نهیدم دست از تابوت بیرون
تنم را همچنان اندر عماری
بگردانید اندر هر دیاری
کسی چون گشت پیدا تا بر دوی
بسر دست بیرون ماندیم پی
یقین دانید کانجا هست خاکم
در آنجا جا دهید اندر مغاکم
پس آنگه پشت پا بر بیش و کم زد
ز دنیا جانب عقبی قدم زد
پی فرموده آن شاه دانا
به تابوتش نهادند و از آنجا
ندیدمانش به صد افغان و شیون
همه شال عزا بسته به گردن
به پیرامون تابوت سکندر
نور دیدند گیتی را سراسر
ز دانایان اسرار نهفته
نشد این گوهر ناسفته سفته
به یک شهری رسیدند آخر کار
یکی از نکهت سنجان هشیار
در آن کشور شکست او قفل این گنج
که کرد آن خلق را آسوده از رنج
به گفت اسکندر این حکمی که فرمود
بجز تنبیه خلقش نیست مقصود
که تا انجام کار خود بدانید
از این دفتر خط خود را بخوانید
که اسکندر از آن کشور ستانی
وز آن طبل و نفیر کاویانی
از آن آوازه و لشگر کشیدن
وز آن صفهای دشمن را دریدن
از آن سیم و زر و گنج و خزینه
از آن لعل و گهرهای ثمینه
چو دست او ز دنیا گشت کوتاه
نبرد از سلطنت چیزی به همراه
چنین بر خلق عالم کرد حالی
که رفتم از جهان با دست خالی
خوش آن آزاد مردم تهیدست
کز این صهبا نگردیدند سر مست
به سوی اوج رفعت پرگشادند
قدم اندر سر عالم نهادند
به مثل (صامت) از دنیای فانی
شدند عازم به ملک جاودانی
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲
تن چه باشد چاردیوار بنای عاریت
پر مکن قصد اقامت در سرای عاریت
بگذر از این باغ بیرنگ تعلق چون نسیم
دست و پا مگذار چون گل در حنای عاریت
یک قدم منصور بالاتر نرفت از پای دار
بیش از این کی میتوان رفتن به پای عاریت
در قفا دارد کدورت آشناییهای خلق
پر مشو حیران در این آیینههای عاریت
چون زبان جاده خاموشی گزین از هر سؤال
درمرو از جای چون کوه از صدای عاریت
با دل صد چاک از دنبال محمل چون جرس
میکنم افغان و میآیم به پای عاریت
در جهان یک دم نمیگیرند از وحشت قرار
دلنشین اهل همت نیست جای عاریت
خوب گفتند اهل دل قصاب این درگشته را
یک ده ویران و چندین کدخدای عاریت
پر مکن قصد اقامت در سرای عاریت
بگذر از این باغ بیرنگ تعلق چون نسیم
دست و پا مگذار چون گل در حنای عاریت
یک قدم منصور بالاتر نرفت از پای دار
بیش از این کی میتوان رفتن به پای عاریت
در قفا دارد کدورت آشناییهای خلق
پر مشو حیران در این آیینههای عاریت
چون زبان جاده خاموشی گزین از هر سؤال
درمرو از جای چون کوه از صدای عاریت
با دل صد چاک از دنبال محمل چون جرس
میکنم افغان و میآیم به پای عاریت
در جهان یک دم نمیگیرند از وحشت قرار
دلنشین اهل همت نیست جای عاریت
خوب گفتند اهل دل قصاب این درگشته را
یک ده ویران و چندین کدخدای عاریت
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۴۸ - در بیان آنکه هر که خدا را دانست از مرگ نترسد چون دید که بعد از مرگ حیاتی باقی دارد خوشتر و لذیذتر از حیات دنیا و در تفسیر این آیه لاقطعن ایدیکم و ارجلکم من خلاف و لاصلبنکم اجمعین
زان سبب در زمان خود فرعون
که نبودش ز حق تعالی عون
ساحران را چو دید از سر عشق
رو بموسی نهاده با صد صدق
گفت بی آنکه من دهم فرمان
از چه رو با وی آورید ایمان
من شما را بتیغ پاره کنم
همچو قصاب بر قناره کنم
دست و پاتان جدا کنم از تن
ذره ذره کنم شما را من
همه گفتند مرگ تن سهل است
حق چو شد یار ترک تن سهل است
ترسد از مرگ آنکه فاسق بد
طاعت حق نکرد و خائن شد
دزد و قلاب ترسد از شحنه
هر دم از ترس پرسد از شحنه
آنکه از شحنه میخورد ادرار
هست او را ز شحنه منصب و کار
کی هراسد ورا ز جان جوید
تا که با وی ز سر دل گوید
پیش ما هست گوهر ایمان
بهتر از جسم و جان و هر دو جهان
تن در آخر بما نخواهد ماند
خاک خواهند بر سرش افشاند
پیشتر پستر آن قدر نبود
رنج تن همچو رنج جان نشود
جان و ایمان بحق بود قایم
تا خدا هست باشد آن دایم
نفس فانی است هم فنا گردد
چون ز لارست باز لا گردد
زو رهیدن یقین ز بخت بود
هر که زو جست سوی عرش رود
عیش این علام دو سه روزه
بود از بحر عشق یک کوزه
آب این کوزه را در آن یم ریز
تا شوی تازه چون شه تبریز
تلخ مرد آن کسی که شیرین زیست
هرکه خندان گذشت بس که گریست
تلخها چون شود ترا شیرین
هم تو خسرو شوی و هم شیرین
تلخ و شیرین بوند چون گل و خار
گل بود یار و خار باشد مار
بر تو چونکه خار گل گردد
جزو جانت قرین کل گردد
رنجها چون شود ترا راحت
باشدت یار دائماً راحت
چون رسد راحتی شوی شادان
ور رسد رنج هم نگردی زان
نوش و نیش است در جهان چوترا
هردو یکسان شدت نماند عنا
که نبودش ز حق تعالی عون
ساحران را چو دید از سر عشق
رو بموسی نهاده با صد صدق
گفت بی آنکه من دهم فرمان
از چه رو با وی آورید ایمان
من شما را بتیغ پاره کنم
همچو قصاب بر قناره کنم
دست و پاتان جدا کنم از تن
ذره ذره کنم شما را من
همه گفتند مرگ تن سهل است
حق چو شد یار ترک تن سهل است
ترسد از مرگ آنکه فاسق بد
طاعت حق نکرد و خائن شد
دزد و قلاب ترسد از شحنه
هر دم از ترس پرسد از شحنه
آنکه از شحنه میخورد ادرار
هست او را ز شحنه منصب و کار
کی هراسد ورا ز جان جوید
تا که با وی ز سر دل گوید
پیش ما هست گوهر ایمان
بهتر از جسم و جان و هر دو جهان
تن در آخر بما نخواهد ماند
خاک خواهند بر سرش افشاند
پیشتر پستر آن قدر نبود
رنج تن همچو رنج جان نشود
جان و ایمان بحق بود قایم
تا خدا هست باشد آن دایم
نفس فانی است هم فنا گردد
چون ز لارست باز لا گردد
زو رهیدن یقین ز بخت بود
هر که زو جست سوی عرش رود
عیش این علام دو سه روزه
بود از بحر عشق یک کوزه
آب این کوزه را در آن یم ریز
تا شوی تازه چون شه تبریز
تلخ مرد آن کسی که شیرین زیست
هرکه خندان گذشت بس که گریست
تلخها چون شود ترا شیرین
هم تو خسرو شوی و هم شیرین
تلخ و شیرین بوند چون گل و خار
گل بود یار و خار باشد مار
بر تو چونکه خار گل گردد
جزو جانت قرین کل گردد
رنجها چون شود ترا راحت
باشدت یار دائماً راحت
چون رسد راحتی شوی شادان
ور رسد رنج هم نگردی زان
نوش و نیش است در جهان چوترا
هردو یکسان شدت نماند عنا
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٢٩٣
روزگاری که ز کس هیچ گزندت نرسد
و اندرو وجه معاشی بنظامت باشد
دیو را طبع تو مزدوری بیمزد کند
گر زیادت طلبی زانچه تمامت باشد
صحت و وجه معاشی و ز کس بیمی نه
اینسعادت بس اگر زانکه مدامت باشد
زهد راهی بود و شیوه رندی راهی
زین دو بنگر که بدل میل کدامت باشد
مرسان غم بدل هیچکس و شاد بزی
عقل باید که همه جای امامت باشد
آب انگور نکو خور که مباحست و حلال
آب زمزم نخوری بد که حرامت باشد
اگرت سیرت از اینسان بود ای ابن یمین
چشمه آب خضر جرعه جامت باشد
و اندرو وجه معاشی بنظامت باشد
دیو را طبع تو مزدوری بیمزد کند
گر زیادت طلبی زانچه تمامت باشد
صحت و وجه معاشی و ز کس بیمی نه
اینسعادت بس اگر زانکه مدامت باشد
زهد راهی بود و شیوه رندی راهی
زین دو بنگر که بدل میل کدامت باشد
مرسان غم بدل هیچکس و شاد بزی
عقل باید که همه جای امامت باشد
آب انگور نکو خور که مباحست و حلال
آب زمزم نخوری بد که حرامت باشد
اگرت سیرت از اینسان بود ای ابن یمین
چشمه آب خضر جرعه جامت باشد
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۴٢۴
روزی که فتوحی رسد از عالم غیبت
آن روز مبارک شمر و فال نکو گیر
ور به طلبی عمر گرانمایه مفرسای
از کهنه گرت کار بر آید کم نو گیر
در مسکن خویش ار نه بکامست معاشت
بار سفر آنجا که دلت خواست فرو گیر
ز آنکس که دل غمزده ات شاد نگردد
گر خود بمثل جان تو باشد کم او گیر
و از ابن یمین اینسخن از لطف معانی
بر لوح دلت ثبت کن و عادت و خو گیر
آن روز مبارک شمر و فال نکو گیر
ور به طلبی عمر گرانمایه مفرسای
از کهنه گرت کار بر آید کم نو گیر
در مسکن خویش ار نه بکامست معاشت
بار سفر آنجا که دلت خواست فرو گیر
ز آنکس که دل غمزده ات شاد نگردد
گر خود بمثل جان تو باشد کم او گیر
و از ابن یمین اینسخن از لطف معانی
بر لوح دلت ثبت کن و عادت و خو گیر
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۶٠٧
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٧۴٨
پدر که رحمت حق بر روان پاکش باد
ز من دریغ نمیداشت پند پیرانه
چه گفت گفت که جان پدر نصیحت من
اگر قبول کنی اینت پند فرزانه
تو باز سدره نشینی فلک نشیمن تست
چرا چوکوف کنی آشیان بویرانه
مکن مقام درینخانه ایعزیز پدر
گرت که یوسف مصری شدست همخانه
مباش غره بمهر سپهر دون پرور
که پای دام کشیدست بر سر دانه
هر آن طلسم که بستند عاقلان بر هم
بسنگ تفرقه بشکست چرخ دیوانه
در آن نفس که طریق حیات بسته شود
گشایشیت نباشد ز خویش و بیگانه
پس از تو ابن یمین چون فسانه خواهد ماند
بگوش تاز تو نیکی بماند افسانه
ز من دریغ نمیداشت پند پیرانه
چه گفت گفت که جان پدر نصیحت من
اگر قبول کنی اینت پند فرزانه
تو باز سدره نشینی فلک نشیمن تست
چرا چوکوف کنی آشیان بویرانه
مکن مقام درینخانه ایعزیز پدر
گرت که یوسف مصری شدست همخانه
مباش غره بمهر سپهر دون پرور
که پای دام کشیدست بر سر دانه
هر آن طلسم که بستند عاقلان بر هم
بسنگ تفرقه بشکست چرخ دیوانه
در آن نفس که طریق حیات بسته شود
گشایشیت نباشد ز خویش و بیگانه
پس از تو ابن یمین چون فسانه خواهد ماند
بگوش تاز تو نیکی بماند افسانه
جمالالدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۹۲ - غفلت
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۱۱۹ - موشّح به اسم مبارک حضرت علی مرتضی علیه السلام
چون شمع گر به بزم وفا ترک سرکنی
سر پیش عاشقان رخ دوست برکنی
اول قدم کزین تن خاکی برون نهی
در ملک جان به حضرت جانان گذر کنی
گیری اگر حجاب دوئیت زچشم دل
روشن زچشم شاهد وحدت بصر کنی
دنیا متاع مختصر است و زیان بری
گر نقد عمر، صرف بدین مختصر کنی
به پذیر پند من که چه عقد گهر بود
زیبد که زیب گوش، زعقد گهر کنی
سود و زیان تراست، مساوی است بهر من
گر گوش، پند من ننمایی و گر کنی
تن پروری رها بکن ای یار عیسوی
حیف است از تو این همه تیمار خرکنی
انصاف ده برای پدر کرده ای چه چیز
تا بهر خود، توقع آن زپسر کنی
دارالشفا است خاک نجف گر تو راست درد
از ابلهی است روی به جای دگر کنی
اکسیر اعظم است ولای علی، بیا
تا خود، مس وجود، به اکسیر زر کنی
منظور کائنات شوی آن زمان «محیط»
کز کائنات یکسره قطع نظر کنی
سر پیش عاشقان رخ دوست برکنی
اول قدم کزین تن خاکی برون نهی
در ملک جان به حضرت جانان گذر کنی
گیری اگر حجاب دوئیت زچشم دل
روشن زچشم شاهد وحدت بصر کنی
دنیا متاع مختصر است و زیان بری
گر نقد عمر، صرف بدین مختصر کنی
به پذیر پند من که چه عقد گهر بود
زیبد که زیب گوش، زعقد گهر کنی
سود و زیان تراست، مساوی است بهر من
گر گوش، پند من ننمایی و گر کنی
تن پروری رها بکن ای یار عیسوی
حیف است از تو این همه تیمار خرکنی
انصاف ده برای پدر کرده ای چه چیز
تا بهر خود، توقع آن زپسر کنی
دارالشفا است خاک نجف گر تو راست درد
از ابلهی است روی به جای دگر کنی
اکسیر اعظم است ولای علی، بیا
تا خود، مس وجود، به اکسیر زر کنی
منظور کائنات شوی آن زمان «محیط»
کز کائنات یکسره قطع نظر کنی
اوحدالدین کرمانی : الباب الرابع: فی الطهارة و تهذیب النفس و معارفها و ما یلیق بها عن ترک الشهوات
شمارهٔ ۱۲۵
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۲
هرکه زاین وادی به کوی بخت و دولت می رسد
از ره و رسم قدم داریّ و همّت می رسد
فرصت صحبت مکن فوت از پیِ مقصود خویش
حالیا خوش بگذران کآن هم به فرصت می رسد
از خروش کوس شاهان این نوا آید به گوش
کاین سرا هر پادشاهی را به نوبت می رسد
آخر ای سرگشتهٔ وادیّ هجران بیش ازاین
تشنه لب منشین که دریاهای رحمت می رسد
از ره غربت خیالی عاقبت جایی رسید
هرکه جایی می رسد از راه غربت می رسد
از ره و رسم قدم داریّ و همّت می رسد
فرصت صحبت مکن فوت از پیِ مقصود خویش
حالیا خوش بگذران کآن هم به فرصت می رسد
از خروش کوس شاهان این نوا آید به گوش
کاین سرا هر پادشاهی را به نوبت می رسد
آخر ای سرگشتهٔ وادیّ هجران بیش ازاین
تشنه لب منشین که دریاهای رحمت می رسد
از ره غربت خیالی عاقبت جایی رسید
هرکه جایی می رسد از راه غربت می رسد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۷
غافلی کز جور خواهی شیشهٔ دلها شکست
می رسد ظالم نخست از موج بر دریا شکست
خنده کمتر کن که می میرد دل از جوش نشاط
می رسد اینجا ز موج بادهٔ مینا شکست
وادیی در خورد شورم نیست در راه طلب
بر کمر کهسار گویی دامن صحرا شکست
زآب کوثر آورد بیرون سبوی خود درست
هر دلی کامروز از اندیشهٔ فردا شکست
تا توان با دشمن سرکش مدارا پیشه کن
بیشتر رنجاند آن خاری که زیرپا شکست
آه کامشب یاد مژگان بلاجوی کسی
خار حسرت در دل غمدیدهٔ جویا شکست
می رسد ظالم نخست از موج بر دریا شکست
خنده کمتر کن که می میرد دل از جوش نشاط
می رسد اینجا ز موج بادهٔ مینا شکست
وادیی در خورد شورم نیست در راه طلب
بر کمر کهسار گویی دامن صحرا شکست
زآب کوثر آورد بیرون سبوی خود درست
هر دلی کامروز از اندیشهٔ فردا شکست
تا توان با دشمن سرکش مدارا پیشه کن
بیشتر رنجاند آن خاری که زیرپا شکست
آه کامشب یاد مژگان بلاجوی کسی
خار حسرت در دل غمدیدهٔ جویا شکست
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۶۰۳
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۶۴ - سؤال کردن فرامرز(و) پاسخ دادن برهمن
دگر باره گفتش همی جنگجوی
که ما را به گیتی تو چیزی بگوی
نه چندی چنین گفت کای نامدار
بپرهیز زین بدکنش روزگار
که او چون عروس است و داماد،تو
از آن کهنه دلبر نه استاد تو
بسی بینی او را همه نور وزیب
زبانش زمکر است و چشم از فریب
دو چشمش زنیرنگ و ابرو زفن
زخوبی چو سرو است و زافسون دهن
به بالا ز شیوستن و موی و ریو
درو بافته راه واژونه دیو
رخ ماه تابان هویدا شود
به تن،مست و زیبا و شیدا شود
به تن،نورچهره همه نوروش
همه سلسله زلف ز ناروش
به دین نیاکان شکست آورد
هرآن کو بپیچدش بست آورد
صلیب و چلیپا بسوزاند او
زبتخانه ها بت براندازد او
زما تاج بستاند و چین برد
شمن بشکند سر سوی کین برد
دگر تیغ کین برکشد صدهزار
گریز است ما را سرانجام کار
هم آخر به زنهار باید زجنگ
پیاده هویدا شود نام وننگ
چو جویی چه گویی چه خواهیم کرد
به خواهشگری یا به ننگ ونبرد
که ما را به گیتی تو چیزی بگوی
نه چندی چنین گفت کای نامدار
بپرهیز زین بدکنش روزگار
که او چون عروس است و داماد،تو
از آن کهنه دلبر نه استاد تو
بسی بینی او را همه نور وزیب
زبانش زمکر است و چشم از فریب
دو چشمش زنیرنگ و ابرو زفن
زخوبی چو سرو است و زافسون دهن
به بالا ز شیوستن و موی و ریو
درو بافته راه واژونه دیو
رخ ماه تابان هویدا شود
به تن،مست و زیبا و شیدا شود
به تن،نورچهره همه نوروش
همه سلسله زلف ز ناروش
به دین نیاکان شکست آورد
هرآن کو بپیچدش بست آورد
صلیب و چلیپا بسوزاند او
زبتخانه ها بت براندازد او
زما تاج بستاند و چین برد
شمن بشکند سر سوی کین برد
دگر تیغ کین برکشد صدهزار
گریز است ما را سرانجام کار
هم آخر به زنهار باید زجنگ
پیاده هویدا شود نام وننگ
چو جویی چه گویی چه خواهیم کرد
به خواهشگری یا به ننگ ونبرد
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۶۵ - سؤال کردن فرامرز،آخرکار
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۹ - عهد و میثاق شاه با طوطی
گفت شه باشد مرا عهد دیگر
زینهار آن را میفکن از نظر
در جزیره چونکه مسکن ساختی
رحل خود را اندر آن انداختی
از نگار و نقش آن از ره مرو
از فریب عیش آن غافل مشو
آن جزیره گرچه شاد و خرم است
لیک با یک شادی او صد غم است
گرچه در هر گوشه ای زان گنجهاست
لیک با هر گنج آن صد اژدهاست
غنچه و گل اندر آن بسیار هست
لیک با هر گل هزاران خار هست
دشت او شاداب چون باغ ارم
گورها کنده ولی در هر قدم
باغ و بستانش که سیراب و تر است
معبر برفست و راه صرصر است
گلستانش جای زاغان و زغن
کوهسارش مر پلنگان را وطن
جمله کوه و دشت صحرا و قلاع
غول در غول و سباع اندر سباع
هر بهارش را خزانها در پی است
در پی اردی بهشتش صد دی است
جاده هایی را که بینی اندر آن
جمله راه خانه صیاد دان
راههایش گر بپیمایی تمام
یا رود سوی قفس یا سوی دام
اندر آن ویرانه های بیشمار
وندر آن ویرانه ها جغدان هزار
دشمنان جان طوطی سربسر
بر هلاک طوطیان بسته کمر
طوطیان را خون در آنجا ریخته
خونشان با خاک آن آمیخته
کرده در هر گوشه صیادی کمین
دامها گسترده بر روی زمین
در کمین طوطیان بنشسته اند
طوطیان را بال و پر بشکسته اند
همچنانکه کرده شیطان رجیم
عزم بر کید بنی آدم صمیم
زینهار آن را میفکن از نظر
در جزیره چونکه مسکن ساختی
رحل خود را اندر آن انداختی
از نگار و نقش آن از ره مرو
از فریب عیش آن غافل مشو
آن جزیره گرچه شاد و خرم است
لیک با یک شادی او صد غم است
گرچه در هر گوشه ای زان گنجهاست
لیک با هر گنج آن صد اژدهاست
غنچه و گل اندر آن بسیار هست
لیک با هر گل هزاران خار هست
دشت او شاداب چون باغ ارم
گورها کنده ولی در هر قدم
باغ و بستانش که سیراب و تر است
معبر برفست و راه صرصر است
گلستانش جای زاغان و زغن
کوهسارش مر پلنگان را وطن
جمله کوه و دشت صحرا و قلاع
غول در غول و سباع اندر سباع
هر بهارش را خزانها در پی است
در پی اردی بهشتش صد دی است
جاده هایی را که بینی اندر آن
جمله راه خانه صیاد دان
راههایش گر بپیمایی تمام
یا رود سوی قفس یا سوی دام
اندر آن ویرانه های بیشمار
وندر آن ویرانه ها جغدان هزار
دشمنان جان طوطی سربسر
بر هلاک طوطیان بسته کمر
طوطیان را خون در آنجا ریخته
خونشان با خاک آن آمیخته
کرده در هر گوشه صیادی کمین
دامها گسترده بر روی زمین
در کمین طوطیان بنشسته اند
طوطیان را بال و پر بشکسته اند
همچنانکه کرده شیطان رجیم
عزم بر کید بنی آدم صمیم
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۳۱ - حکایت آدم آبی و سیاحت او در روی زمین
بالله ار بشناسی ایشان را درست
صد بیابان می گریزی جلدوچست
آن یکی در ساحلی دامی نهاد
آدم آبی به دامش اوفتاد
پس گرفت او را و آوردش به ده
آفرینش اهل ده کردند و زه
چند روزی با دلی از غصه چاک
همنشینی کرد با سکان خاک
عاقبت صیاد او را شاد کرد
سوی دریا بردش و آزاد کرد
اهل دریا گرد آن گشتند جمع
جمله چون پروانه اندر گرد شمع
زو بپرسیدند حال خاکیان
آن شگفتیها که دید آنجا عیان
گفت دیدم بس عجایب در زمین
گشته زانها دل به صد حسرت قرین
لیک دیدم من سه چیز بوالعجب
در شگفتم من از اینها روز و شب
اول آن باشد که بر لوحی سپید
از سیاهی نقشها آرند پدید
همچو آن نقشی که می گردد رقم
در دل مؤمن ز عصیان و ظلم
آری آری دل ز نور آمد پدید
زان سبب در فطرت آمد آن سپید
چون ز علم و از عمل یابد جلا
آن سپیدی می شود نور و ضیا
در تبه کاری و عصیان و گناه
می شود پیدا در آن خال سیاه
چون گناه دیگر آمد در وجود
نقطه ی دیگر بر آن نقطه فزود
همچنین تا چون گنه بسیار شد
لوح دل پر نقطهای تار شد
منبسط گردد از آن پس آن نقط
صفحه یکسر تار گردد زین نمط
در تمام لوح دل آن نقطها
جمع گردد ز ابتدا تا انتها
گشت پیدا چون نقط را اجتماع
خواه ختمش گو و خواهی انطباع
زان سپس امید خیر از دل مدار
ناله ی واخیبتاه از دل برآر
پس فرستند آن نقوش بیزبان
از خطا و تته سوی قیروان
مرد قیری می شناسد بی کلام
قصد تتی و خطایی را تمام
در یمینش آنکه مشتی خشت و گل
سست تر از عهد خوبان چگل
چیده بر بالای هم تیغال وار
کرده نامش کاخ و لاخ و شاه وار
دل به آن بندند و خوانندش وطن
وندران خسبند با آرام تن
نه از خرابی بیم و نی باک از هدر
نی گریز از کسر و نه از هدمش حذر
یا وجود آنکه هرکس بی خبر
صد هزاران زان فرود آید بسر
ای بسا سرها نهان در خاک ازین
ای بسا تن طعمه ی دژگان ازین
روز دیگر باز سازندش ز نو
برکشند از شه همی برغو و غو
کای طرب کین خانه را پرداختیم
بهر بویحیی حصاری ساختیم
نی در اول بیمشان کاینست سست
نی در آخر پندشان کان را بکشت
آری آری جزو کل را تابع است
وین نسق در جزو از کل شایع است
سستی بنیاد دهر بیمدار
غفلت و مستی اهل روزگار
آن یکی ساریست در هر مسکنی
وین یکی هم جاری اندر هرتنی
خوی گل از جزء آن پیداستی
طبع جزء از طبع کل برپاستی
خوی زشت دهر در اجزای آن
گشته ساری ای رفیق مهربان
پستی و سستی و کسر و انهدام
بیوفایی و سقوط و انفصام
جمله اینها خوی دهر است ای قرین
گشته در اجرای آن جاری چنین
برسری گر روزگار افسر نهاد
بر گلویش از قفا خنجر نهاد
کوس نوبت زد بهر در بامگاه
طبل رحلت کوفتش در شامگاه
کاخ هرکس را برافرازد صباح
شمع گورش برفروزد در رواح
در بهاران گر گلستان را خشود
هم در آن در برزخ گلچین گشود
گر کشاند ابر سوی بوستان
صرصر از دنبال آن سازد روان
آنکه را شبگیر شبگویان به بام
دیدمش مشغول شبگویی به شام
گر پرند دشت بخشد تخت و تاج
سازدت امروز محتاج بلاج
گر در آغوش از سر مهرت کشند
خواهد از دندان کین مهرت گزند
آردت گر خوان نعمت رنگ رنگ
هست در هر رنگی از آن صد شرنگ
قامتی تشریف آن را درنیافت
تا که نساجش کفن از پی نبافت
آجری بهر سرای کس نداد
تا به قالب خشت قبرش را نهاد
جمله اینها خوی دهر است ای پسر
دیده بگشا خوی ابنایش نگر
خوی ایشان دیده پوشی از صواب
دیده را نادیده آوردن حساب
خانه را دیدن که می آید فرود
پا نهادن در درون خانه زود
شیون همسایه بشنیدن بلند
از تغافل کردن آن را ریشخند
دیدن تابوت حمالان به راه
هم به تابوتش نکردن یک نگاه
زین تغافلها خدایا داد داد
این تغافل خاک ما بر باد داد
ای خدا خواهم دلی اندرز گیر
دیده ی حق بین و جانی حق پذیر
پرده های غفلت افزون از شمار
گستریده پیش چشم اعتبار
دیده ای خواهم خدایا پرده در
تا شکافد پرده ها را سربسر
دیده ای درید و امر انجام بین
دیده ای هم دانه بین هم دام بین
صد بیابان می گریزی جلدوچست
آن یکی در ساحلی دامی نهاد
آدم آبی به دامش اوفتاد
پس گرفت او را و آوردش به ده
آفرینش اهل ده کردند و زه
چند روزی با دلی از غصه چاک
همنشینی کرد با سکان خاک
عاقبت صیاد او را شاد کرد
سوی دریا بردش و آزاد کرد
اهل دریا گرد آن گشتند جمع
جمله چون پروانه اندر گرد شمع
زو بپرسیدند حال خاکیان
آن شگفتیها که دید آنجا عیان
گفت دیدم بس عجایب در زمین
گشته زانها دل به صد حسرت قرین
لیک دیدم من سه چیز بوالعجب
در شگفتم من از اینها روز و شب
اول آن باشد که بر لوحی سپید
از سیاهی نقشها آرند پدید
همچو آن نقشی که می گردد رقم
در دل مؤمن ز عصیان و ظلم
آری آری دل ز نور آمد پدید
زان سبب در فطرت آمد آن سپید
چون ز علم و از عمل یابد جلا
آن سپیدی می شود نور و ضیا
در تبه کاری و عصیان و گناه
می شود پیدا در آن خال سیاه
چون گناه دیگر آمد در وجود
نقطه ی دیگر بر آن نقطه فزود
همچنین تا چون گنه بسیار شد
لوح دل پر نقطهای تار شد
منبسط گردد از آن پس آن نقط
صفحه یکسر تار گردد زین نمط
در تمام لوح دل آن نقطها
جمع گردد ز ابتدا تا انتها
گشت پیدا چون نقط را اجتماع
خواه ختمش گو و خواهی انطباع
زان سپس امید خیر از دل مدار
ناله ی واخیبتاه از دل برآر
پس فرستند آن نقوش بیزبان
از خطا و تته سوی قیروان
مرد قیری می شناسد بی کلام
قصد تتی و خطایی را تمام
در یمینش آنکه مشتی خشت و گل
سست تر از عهد خوبان چگل
چیده بر بالای هم تیغال وار
کرده نامش کاخ و لاخ و شاه وار
دل به آن بندند و خوانندش وطن
وندران خسبند با آرام تن
نه از خرابی بیم و نی باک از هدر
نی گریز از کسر و نه از هدمش حذر
یا وجود آنکه هرکس بی خبر
صد هزاران زان فرود آید بسر
ای بسا سرها نهان در خاک ازین
ای بسا تن طعمه ی دژگان ازین
روز دیگر باز سازندش ز نو
برکشند از شه همی برغو و غو
کای طرب کین خانه را پرداختیم
بهر بویحیی حصاری ساختیم
نی در اول بیمشان کاینست سست
نی در آخر پندشان کان را بکشت
آری آری جزو کل را تابع است
وین نسق در جزو از کل شایع است
سستی بنیاد دهر بیمدار
غفلت و مستی اهل روزگار
آن یکی ساریست در هر مسکنی
وین یکی هم جاری اندر هرتنی
خوی گل از جزء آن پیداستی
طبع جزء از طبع کل برپاستی
خوی زشت دهر در اجزای آن
گشته ساری ای رفیق مهربان
پستی و سستی و کسر و انهدام
بیوفایی و سقوط و انفصام
جمله اینها خوی دهر است ای قرین
گشته در اجرای آن جاری چنین
برسری گر روزگار افسر نهاد
بر گلویش از قفا خنجر نهاد
کوس نوبت زد بهر در بامگاه
طبل رحلت کوفتش در شامگاه
کاخ هرکس را برافرازد صباح
شمع گورش برفروزد در رواح
در بهاران گر گلستان را خشود
هم در آن در برزخ گلچین گشود
گر کشاند ابر سوی بوستان
صرصر از دنبال آن سازد روان
آنکه را شبگیر شبگویان به بام
دیدمش مشغول شبگویی به شام
گر پرند دشت بخشد تخت و تاج
سازدت امروز محتاج بلاج
گر در آغوش از سر مهرت کشند
خواهد از دندان کین مهرت گزند
آردت گر خوان نعمت رنگ رنگ
هست در هر رنگی از آن صد شرنگ
قامتی تشریف آن را درنیافت
تا که نساجش کفن از پی نبافت
آجری بهر سرای کس نداد
تا به قالب خشت قبرش را نهاد
جمله اینها خوی دهر است ای پسر
دیده بگشا خوی ابنایش نگر
خوی ایشان دیده پوشی از صواب
دیده را نادیده آوردن حساب
خانه را دیدن که می آید فرود
پا نهادن در درون خانه زود
شیون همسایه بشنیدن بلند
از تغافل کردن آن را ریشخند
دیدن تابوت حمالان به راه
هم به تابوتش نکردن یک نگاه
زین تغافلها خدایا داد داد
این تغافل خاک ما بر باد داد
ای خدا خواهم دلی اندرز گیر
دیده ی حق بین و جانی حق پذیر
پرده های غفلت افزون از شمار
گستریده پیش چشم اعتبار
دیده ای خواهم خدایا پرده در
تا شکافد پرده ها را سربسر
دیده ای درید و امر انجام بین
دیده ای هم دانه بین هم دام بین
ملا احمد نراقی : باب چهارم
صفت هیجدهم - علاج خودستایی و تزکیه نفس
و آن عبارت از این است که آدمی را در مقام اثبات کمال و نفی نقص از خود برآید و این از نتایج عجب است و قبح آن ظاهر و مبین است، زیرا که هر که حقیقت خود را شناخت و به قصور و نقصانی که لازم ذات انسان است برخورد، دیگر زبان به مدح خود نمی گشاید علاوه بر اینکه این امری است در نظر همه مردم قبیح، و هر که خودستائی نماید در نظرها بی وقع و بی مقدار و پست و بی اعتبار می گردد و از این جهت امیرالمومنین علیه السلام فرمود که «تزکیه المرء لنفسه قبیحه» یعنی «ستایش مرد، خود را قبیح است» و آنچه گذشت در بیان حقرات انسان و پستی او کافی است از برای بیان قبح خودستائی پس سزاوار از برای هر کس آن است که از این صفت قبیحه کناره کند، و هر سخنی می خواهد بگوید در آن تأمل کند، که متضمن خودستائی نباشد.
به چشم کسان درنیاید کسی
که از خود بزرگی نماید بسی
مگو تا بگویند مدحت هزار
چو خود گفتی از کس توقع مدار
تو آنگه شوی پیش مردم عزیز
که مر خویشتن را نگیری به چیز
به چشم کسان درنیاید کسی
که از خود بزرگی نماید بسی
مگو تا بگویند مدحت هزار
چو خود گفتی از کس توقع مدار
تو آنگه شوی پیش مردم عزیز
که مر خویشتن را نگیری به چیز