عبارات مورد جستجو در ۸۷۵۷ گوهر پیدا شد:
جمالالدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۱۹ - در مدح صدر منصور خواجه قوام الدین
باد عنبر بیز بین کز روضه حور آمدست
این گوهر باش بین کز چشمه نور آمدست
از نسیم آن هوا پر مشک و عنبر شداست
وز سر شک این جهان پر در منثور آمدست
از شکوفه شاخ چون موسی ید بیضا نمود
لاله رخشان زکه چون آتش طور آمدست
باغ چو دوس گشت از حله های گونگون
شاخ چون رضوان میان جامه حور آمدست
گر عیادت میکنی در باغ شو از بهر آنک
نرگس بیمار الحق سخت رنجور آمدست
بلبل اندر باغ چون من ز ار مینالد از آنک
گل بحسن خویشتن همچونتو مغرور آمدست
یکنفس بی جام نبود لاله اندر بوستان
زان سیه دل شد که مرد آب انگور آمدست
آب تیره کز میان برف میآیدبرون
راست گوئی صندل سوده ز کافور آمدست
لاله دانی بر که میخندد بطرف بوستان؟
برکسی کو وقت گل چو نغنچه مستور آمدست
نغمه بلبل سحر گاهان فراز شاخ گل
طیره آواز چنگ و لحن طنبور آمدست
عهد گل نزدیک شد اینک فرود آید ز مهد
خیز واستقبال او کن کزره دور آمدست
گل بشکر باد بگشاید دهان در بامداد
سعی باد از بهر گل بنگر چه مشکور آمدست
عمر گل خود مدت یکهفته باشد بیش نه
غنچه گرزین وجه دلتنگست معذور آمدست
سوسن خوشدم چگونه لال شد باده زبان
نرگس بی می چرا سرمست و مخمور آمدست
گل زشرم آتش رخسار تو خوی میکند
یا مگر او نیز همچو نشمع محرور آمدست
بربیاض ابر منشور ریاحین نقش شد
در خم قوس قزح طغرای منشور آمدست
عندلیب از گل همی دستان گوناگون زند
همچو من مدحت سرای صدر منصور آمدست
خواجه عالم قوام الدین سپهر اقتدار
آنکه عقلش پیشکار و شرع دستور آمدست
آنکه اندر رفعت و در بخشش و روشندلی
همچو خورشید فلک معروف و مشهور آمدست
لطف او با دوستان و قهر او با دشمنان
همچو نوش نحل و همچو نیش زنبور آمدست
خیمه جاهش ورای سقف مرفوع اوفتاد
پایه قدرش فراز بیت معمور آمدست
دهر نزد طاعت اوست منقاد و مطیع
چرخ پیش حکم او محکوم و مأمور آمدست
ذهن او در بحر علم و فضل غواصی شدست
طبع او بر گنج عقل و شرع گنجور آمدست
پیش خشم او اجل ترسان و لرزان بگذر
پیش عفو او گنه معفوو مغفور آمدست
از عطایش آزمانند قناعت ممتلی ست
وز سخای او قناعت نیز آزور آمدست
ناصح او در جهان برتخت اقبال و ظفر
کاشح او از فلک مخذول و مقهور آمدست
کمترینش پایه گردون اعلا میسزد
کمتر ینش چاکری خاقان و فغفور آمدست
آستان درگه او کعبه آمال شد
حج این کعبه مرا مقبول و مبرور آمدست
تا که گوید آسمان از شکل آمدمستدیر
تا که گوید آفتاب از طبع محرور آمدست
از فلک اورا همه خیر و سلامت باد از آنک روزگار او
همه بر خیز مقصور آمدست
این گوهر باش بین کز چشمه نور آمدست
از نسیم آن هوا پر مشک و عنبر شداست
وز سر شک این جهان پر در منثور آمدست
از شکوفه شاخ چون موسی ید بیضا نمود
لاله رخشان زکه چون آتش طور آمدست
باغ چو دوس گشت از حله های گونگون
شاخ چون رضوان میان جامه حور آمدست
گر عیادت میکنی در باغ شو از بهر آنک
نرگس بیمار الحق سخت رنجور آمدست
بلبل اندر باغ چون من ز ار مینالد از آنک
گل بحسن خویشتن همچونتو مغرور آمدست
یکنفس بی جام نبود لاله اندر بوستان
زان سیه دل شد که مرد آب انگور آمدست
آب تیره کز میان برف میآیدبرون
راست گوئی صندل سوده ز کافور آمدست
لاله دانی بر که میخندد بطرف بوستان؟
برکسی کو وقت گل چو نغنچه مستور آمدست
نغمه بلبل سحر گاهان فراز شاخ گل
طیره آواز چنگ و لحن طنبور آمدست
عهد گل نزدیک شد اینک فرود آید ز مهد
خیز واستقبال او کن کزره دور آمدست
گل بشکر باد بگشاید دهان در بامداد
سعی باد از بهر گل بنگر چه مشکور آمدست
عمر گل خود مدت یکهفته باشد بیش نه
غنچه گرزین وجه دلتنگست معذور آمدست
سوسن خوشدم چگونه لال شد باده زبان
نرگس بی می چرا سرمست و مخمور آمدست
گل زشرم آتش رخسار تو خوی میکند
یا مگر او نیز همچو نشمع محرور آمدست
بربیاض ابر منشور ریاحین نقش شد
در خم قوس قزح طغرای منشور آمدست
عندلیب از گل همی دستان گوناگون زند
همچو من مدحت سرای صدر منصور آمدست
خواجه عالم قوام الدین سپهر اقتدار
آنکه عقلش پیشکار و شرع دستور آمدست
آنکه اندر رفعت و در بخشش و روشندلی
همچو خورشید فلک معروف و مشهور آمدست
لطف او با دوستان و قهر او با دشمنان
همچو نوش نحل و همچو نیش زنبور آمدست
خیمه جاهش ورای سقف مرفوع اوفتاد
پایه قدرش فراز بیت معمور آمدست
دهر نزد طاعت اوست منقاد و مطیع
چرخ پیش حکم او محکوم و مأمور آمدست
ذهن او در بحر علم و فضل غواصی شدست
طبع او بر گنج عقل و شرع گنجور آمدست
پیش خشم او اجل ترسان و لرزان بگذر
پیش عفو او گنه معفوو مغفور آمدست
از عطایش آزمانند قناعت ممتلی ست
وز سخای او قناعت نیز آزور آمدست
ناصح او در جهان برتخت اقبال و ظفر
کاشح او از فلک مخذول و مقهور آمدست
کمترینش پایه گردون اعلا میسزد
کمتر ینش چاکری خاقان و فغفور آمدست
آستان درگه او کعبه آمال شد
حج این کعبه مرا مقبول و مبرور آمدست
تا که گوید آسمان از شکل آمدمستدیر
تا که گوید آفتاب از طبع محرور آمدست
از فلک اورا همه خیر و سلامت باد از آنک روزگار او
همه بر خیز مقصور آمدست
جمالالدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۲۵ - در تهنیت فیروزی
این مژده شنیدی که بناگاه برآمد
زین تنگ شکر خای که ازراه برآمد
آن همچو دم صبح که از گل خبر آورد
وین همچو نسیمی که سحرگاه برآمد
من بنده این مژده که در گوش دل افتاد
من چاکر این لفظ کز افواه برآمد
کان اختر سعد از فلک ماه بتابید
وان کوکب اقبال دگر راه برآمد
آن یونس دولت زدم حوت بدر رفت
وان یوسف ملت ز دل چاه برآمد
آن رایت پیروزی در ملک دگر بار
با نقش توکلت علی الله برآمد
آوازه ( فارتد بصیرا) سوی دولت
اندر پی ( وابیضت عیناه ) برآمد
از حقه گردون گهر مهر درخشید
وز قله کوه آینه ماه برآمد
آهخته شد از ابرنیام آن گهری تیغ
کز عکس وی از روی عدوکاه برآمد
آنروز که آنروز مبیناد دگر کس
حقا که دم صبح بااکراه برآمد
تاریک نمود آینه مهر در آنروز
از بسکه زدلها بفلک آه برآمد
آتش بسر این کره خاک در افتاد
دود از دل این برشده خرگاه برآمد
در گوش قضا گفت قدر اینسخن آنروز
باورش نمیآمد و یک ماه برآمد
ای خسرو منصور که چندانکه گرفتم
آوازه اقبال ملکشاه برآمد
گر کم ز تو ئی وزتو کم آید همه عالم
جای تو طلب کرده سوی گاه برآمد
برعرصه شطرنج بسی بود که بیدق
شه خواست که از خانه بدرشاه برآمد
انگشتری ارگم شد از انگشت سلیمان
تا دیو در آیینه اشباه برآمد
گو جای بپرداز که اینک جم دولت
با خاتم اقبال سوی گاه برآمد
چرخ از مه نو غاشیه بردوش گرفته
در موکب قدر تو بدرگاه برآمد
حصن تو بیفراشت سر از قدر تو چند انک
هفتم فلکش تا بکمرگاه برآمد
هم غایت لطف و کرمت گر از تو
روزی دو سه کام دل بدخوا ه برآمد
ایخصم بروسو ی عدم تاز که خورشید
اول بزدت تیغ پس آنگاه برآمد
اندیشه چه کردی تو که با حمله شیران
هرگز بجهان حیلت روباه برآمد
با آنکه ز بی قافیتی بود که این شعر
چون عمر بد اندیش تو کوتاه برآمد
لیکن چو زدم برمحک عقل بنامت
هر بیت از ین گفته بپنجاه برآمد
بارایت تو نصرت ضم باد که این فتح
چون کسر عدوی زناگاه برآمد
زین تنگ شکر خای که ازراه برآمد
آن همچو دم صبح که از گل خبر آورد
وین همچو نسیمی که سحرگاه برآمد
من بنده این مژده که در گوش دل افتاد
من چاکر این لفظ کز افواه برآمد
کان اختر سعد از فلک ماه بتابید
وان کوکب اقبال دگر راه برآمد
آن یونس دولت زدم حوت بدر رفت
وان یوسف ملت ز دل چاه برآمد
آن رایت پیروزی در ملک دگر بار
با نقش توکلت علی الله برآمد
آوازه ( فارتد بصیرا) سوی دولت
اندر پی ( وابیضت عیناه ) برآمد
از حقه گردون گهر مهر درخشید
وز قله کوه آینه ماه برآمد
آهخته شد از ابرنیام آن گهری تیغ
کز عکس وی از روی عدوکاه برآمد
آنروز که آنروز مبیناد دگر کس
حقا که دم صبح بااکراه برآمد
تاریک نمود آینه مهر در آنروز
از بسکه زدلها بفلک آه برآمد
آتش بسر این کره خاک در افتاد
دود از دل این برشده خرگاه برآمد
در گوش قضا گفت قدر اینسخن آنروز
باورش نمیآمد و یک ماه برآمد
ای خسرو منصور که چندانکه گرفتم
آوازه اقبال ملکشاه برآمد
گر کم ز تو ئی وزتو کم آید همه عالم
جای تو طلب کرده سوی گاه برآمد
برعرصه شطرنج بسی بود که بیدق
شه خواست که از خانه بدرشاه برآمد
انگشتری ارگم شد از انگشت سلیمان
تا دیو در آیینه اشباه برآمد
گو جای بپرداز که اینک جم دولت
با خاتم اقبال سوی گاه برآمد
چرخ از مه نو غاشیه بردوش گرفته
در موکب قدر تو بدرگاه برآمد
حصن تو بیفراشت سر از قدر تو چند انک
هفتم فلکش تا بکمرگاه برآمد
هم غایت لطف و کرمت گر از تو
روزی دو سه کام دل بدخوا ه برآمد
ایخصم بروسو ی عدم تاز که خورشید
اول بزدت تیغ پس آنگاه برآمد
اندیشه چه کردی تو که با حمله شیران
هرگز بجهان حیلت روباه برآمد
با آنکه ز بی قافیتی بود که این شعر
چون عمر بد اندیش تو کوتاه برآمد
لیکن چو زدم برمحک عقل بنامت
هر بیت از ین گفته بپنجاه برآمد
بارایت تو نصرت ضم باد که این فتح
چون کسر عدوی زناگاه برآمد
جمالالدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۳۷ - در مدح خواجه صدرالدین
بودم نشسته دوش که ناگه خبر رسید
کاینک رکاب خواجه آفاق در رسید
بختم بمژده گفت که هان زود قطعه
برگو که صدر عالم و فخر بشر رسید
چشمم بدست اشک برافشاند صد گهر
درپای پیک چون بدلم این خبررسید
گفتی بگوش دل صفتی از بهشت رفت
یاسوی جان خسته نسیم سحر رسید
یا خضر ناگهانی آب حیات یافت
یابوی پیرهن بپدر از پسر رسید
آمد بهار و خنده زنان مژده بداد
کاینک مرا بهار کرم براثر رسید
نوروز بست کله و آذین همی زند
دیبای فرش او بهمه رهگذر رسید
ابر آن نثار کرد که هر شاخ خشک را
چندین هزار یاره وعقده گهر رسید
نرگس بدین بشارت چون زودتر شتافت
اورا کلاه نقره و تاجی ززر رسید
چشم شکوفه گشت سفید از بس انتظار
واکنون دلش ببین که زدیده بدررسید
گل از پی نثار دهان کرد پر ززر
وز شرم سرخ شد چو بدست اینقدر رسید
گر آفتاب چونکه ببیت الشرف رسد
از فر او جهانرااین زیب و فررسید
نشگفت اگر جهان همگی یافت زیب و فر
چون آفتاب شرع بسوی مقررسید
ای مقبلی که روی بهر جا که کرده
پیش و پست سپاه زفتح و ظفر رسید
رایات همت تو زافلاک برگذشت
واعلام دولت تو بعیوق بر رسید
نوروز و نو بهار و قدوم مبارکت
تشریف پادشه همه با یکدیگر رسید
هر صبحدم سپهر کند پیرهن قبا
با این قبا کت از شه نیکو سیررسید
هر شامگه فرونهد از سر فلک کلاه
با این کله کت از ملک تاجور رسید
زین مقدم مبارک واین جاه و مرتبت
در کام دوستان تو شهد و شکر رسید
وانان که دشمنند که بادند خسته دل
زهر یست جانگزای کشان بر جگررسید
برصفحه صحیفه ایام دولتت
تأثیرهای یارب هر جانور رسید
هر چت رسید از شرف و جاه و مرتبت
در خورد فضل و همت گردون سپر رسید
هم زیر قدر تست اگر فی المثل ترا
زاکلیل و از مجره کلاه و کمر رسید
تو شاه شرقی و زسفر جاه تو فزود
مه را بلی زیادت نور از سفر رسید
لیکن چه مایه مائده بحر شد فزون
گر سوی بحر قلزم آب شمر رسید
والله که مسند تو بزرگ و مشرفست
آری کلاه را شرف از قدر سر رسید
با اینهمه شرف که رسیدت ز پادشاه
حقا گرت هزار یکی از هنر رسید
زانچت رسید خواهد و هست آن بغیب در
این خود بدان اضافت بس مختصر رسید
مفکن سپر زدشمن و میزن دورویه تیغ
کز آفتاب تیغ و زماهت سپر رسید
بر کن تو بیخ دشمن و مندیش از خطر
زیراکه مرد راخطر اندر خطر رسید
مطلق همی بگویم هرکس که خصم تست
روزش بآخر آمدو عمرش بسررسید
مشناس از فضلیلتش ار دشمن ترا
از قدر خویش پایگهی بیشتر رسید
چندین هزار جانور اندر میان بحر
بنگر گهر بد انصدف کور و کررسید
نه هرکه یافت منبری و بالشی سیاه
پس منصب تویافت بجاه تو در رسید
تو سروری بفضل و هنر کسب کرده
یکبار گی نگویمت این از پدر رسید
چونان رسید از تو بزرگی بدیگران
کزآفتاب نور بجرم قمر رسید
برخور کنون زجاه و جوانی و عمروبخت
کانچت بدآرزو زقضا و قدر رسید
یادت خجسته طوق و کلاه و قبای خاص
کز صدر شرق و پادشه بحر و بر رسید
مقلوب آن کلاه چو تصحیف این قبا
در جان دشمنان بد بد گهر رسید
خصم ترا بهر نفسی باد محنتی
وانگه رسیده باد که گویند در رسید
کاینک رکاب خواجه آفاق در رسید
بختم بمژده گفت که هان زود قطعه
برگو که صدر عالم و فخر بشر رسید
چشمم بدست اشک برافشاند صد گهر
درپای پیک چون بدلم این خبررسید
گفتی بگوش دل صفتی از بهشت رفت
یاسوی جان خسته نسیم سحر رسید
یا خضر ناگهانی آب حیات یافت
یابوی پیرهن بپدر از پسر رسید
آمد بهار و خنده زنان مژده بداد
کاینک مرا بهار کرم براثر رسید
نوروز بست کله و آذین همی زند
دیبای فرش او بهمه رهگذر رسید
ابر آن نثار کرد که هر شاخ خشک را
چندین هزار یاره وعقده گهر رسید
نرگس بدین بشارت چون زودتر شتافت
اورا کلاه نقره و تاجی ززر رسید
چشم شکوفه گشت سفید از بس انتظار
واکنون دلش ببین که زدیده بدررسید
گل از پی نثار دهان کرد پر ززر
وز شرم سرخ شد چو بدست اینقدر رسید
گر آفتاب چونکه ببیت الشرف رسد
از فر او جهانرااین زیب و فررسید
نشگفت اگر جهان همگی یافت زیب و فر
چون آفتاب شرع بسوی مقررسید
ای مقبلی که روی بهر جا که کرده
پیش و پست سپاه زفتح و ظفر رسید
رایات همت تو زافلاک برگذشت
واعلام دولت تو بعیوق بر رسید
نوروز و نو بهار و قدوم مبارکت
تشریف پادشه همه با یکدیگر رسید
هر صبحدم سپهر کند پیرهن قبا
با این قبا کت از شه نیکو سیررسید
هر شامگه فرونهد از سر فلک کلاه
با این کله کت از ملک تاجور رسید
زین مقدم مبارک واین جاه و مرتبت
در کام دوستان تو شهد و شکر رسید
وانان که دشمنند که بادند خسته دل
زهر یست جانگزای کشان بر جگررسید
برصفحه صحیفه ایام دولتت
تأثیرهای یارب هر جانور رسید
هر چت رسید از شرف و جاه و مرتبت
در خورد فضل و همت گردون سپر رسید
هم زیر قدر تست اگر فی المثل ترا
زاکلیل و از مجره کلاه و کمر رسید
تو شاه شرقی و زسفر جاه تو فزود
مه را بلی زیادت نور از سفر رسید
لیکن چه مایه مائده بحر شد فزون
گر سوی بحر قلزم آب شمر رسید
والله که مسند تو بزرگ و مشرفست
آری کلاه را شرف از قدر سر رسید
با اینهمه شرف که رسیدت ز پادشاه
حقا گرت هزار یکی از هنر رسید
زانچت رسید خواهد و هست آن بغیب در
این خود بدان اضافت بس مختصر رسید
مفکن سپر زدشمن و میزن دورویه تیغ
کز آفتاب تیغ و زماهت سپر رسید
بر کن تو بیخ دشمن و مندیش از خطر
زیراکه مرد راخطر اندر خطر رسید
مطلق همی بگویم هرکس که خصم تست
روزش بآخر آمدو عمرش بسررسید
مشناس از فضلیلتش ار دشمن ترا
از قدر خویش پایگهی بیشتر رسید
چندین هزار جانور اندر میان بحر
بنگر گهر بد انصدف کور و کررسید
نه هرکه یافت منبری و بالشی سیاه
پس منصب تویافت بجاه تو در رسید
تو سروری بفضل و هنر کسب کرده
یکبار گی نگویمت این از پدر رسید
چونان رسید از تو بزرگی بدیگران
کزآفتاب نور بجرم قمر رسید
برخور کنون زجاه و جوانی و عمروبخت
کانچت بدآرزو زقضا و قدر رسید
یادت خجسته طوق و کلاه و قبای خاص
کز صدر شرق و پادشه بحر و بر رسید
مقلوب آن کلاه چو تصحیف این قبا
در جان دشمنان بد بد گهر رسید
خصم ترا بهر نفسی باد محنتی
وانگه رسیده باد که گویند در رسید
جمالالدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۴۵ - در مدح معین الدین حسین هنگام ادای حج
شیرمردان چو عزم کار کنند
کار ازین گونه استوار کنند
آبخور زاتش سموم آرند
خوابگه در دهان مار کنند
پیش تیر بلا سپر گردند
نزد شیر اجل گذار کنند
پای بر گردن مراد نهند
پشت بر روی روزگار کنند
کم ناموس و سروری گیرند
ترک آشوب و کاروبار کنند
فرقت از اهل و از وطن جویند
هجرت ازیار و از دیار کنند
پس پشت افکنند منصب و جاه
روی در روی اضطرارکنند
کله خواجگی فروگیرند
بندگی محض اختیار کنند
سنک بردل نهند و بار کشند
مهر برلب نهند و کار کنند
جان شیرین نهند برکف دست
بس حدیث دیار و یار کنند
کاخ و کاشانه راکنند وداع
در دل بادیه قرا ر کنند
سهم ان راههای مردم خوار
پیش چشم امید خوار کنند
جان و جاه و سر و زر اندازند
خرج آن راه از ین چهار کنند
هرکجا عشق لایزال آمد
سر وزر را چه اعتبار کنند
دیده از هر چه هست بردوزند
تا چنین دولتی شکار کنند
تکیه گه بر حضیض کوه زنند
پای گه در شکاف غار کنند
بالش پر زسنگ خاره نهند
بستر گل زنوک خارکنند
گله از عندلیب و از طوطی
باشتر مرغ و سوسمار کنند
بر امید وصال خانه دوست
شربت زهر خوشگوار کنند
از بزرگان عجب نباشد اگر
کار های بزرگوار کنند
مقبلانرا چو وحی باشد رای
همه اندیشه استوار کنند
پس برهنه شوند چون شمشیر
تا که بانفس کار زار کنند
جان روحانیان قدسی را
وقت لبیک شرمسار کنند
چیست رمی الجمار نزد خرد
نفس اماره سنگسار کنند
چون بموقف رسند از پس شوط
سنگ آن راه اشکبار کنند
دستهای نیاز وقت دعا
راست چون پنجه چنار کنند
چون عروس حرم کند جلوه
جان شیرین براو نثار کنند
سقف مرفوع و خانه معمور
همه سکنی در آن جوار کنند
وز پی بوس خال رخسارش
سر فشانند و جانسپار کنند
خواجه لالای حجره بینی
که بدیدارش افتخار کنند
شب و مشک و سواد دیده زدل
کسوت او همی شعار کنند
خلفا جامه و سلاطین چتر
همه زان رنگ مستعار کنند
حبشی صورتی که سلطانان
دست بوسش هزار بارکنند
آن سبه جامه میر حاجب بار
کش امیر سرای بار کنند
سیر نادیده هیچ چهره وصل
مرکب هجر راهوار کنند
لاجرم از برای محملشان
ناقه الله بر قطار کنند
ملاء عرش از سرادق حفظ
گردشان خندق و حصار کنند
مرتبتشان ز چرخ بگذارند
خواجگیشان یکی هزار کنند
هر غباری که در فضای هوا
گر پیاده و گر سوار کنند
روشنان فلک برای شرف
کحل اغبر ازان غبار کنند
حور خلخال ناقه حجاج
بهر تشریف گوشوار کنند
زانسپس سالکان راه خدای
چون سوی قبله پاقرار کنند
اولا نام صاعد مسعود
حرز بازوی روزگار کنند
شرح اخلاق او حدی سازند
حاج چون بر شتر مهار کنند
ساکنان صوامع ملکوت
بر دعای وی اقتصار کنند
ذکر باقیش بر صحیفه روز
بسیاهی شب نگار کنند
ا ی بساکز برای این تشریف
کعبه و روضه انتظار کنند
تا همی کعبه را بهر دو جهان
مأمن هر گناهکار کنند
حرم خواجه باد کعبه خلق
تاکش از کعبه یادگار کنند
سال عمرش چنانکه هندسه زان
قاصر آید اگر شمار کنند
کار ازین گونه استوار کنند
آبخور زاتش سموم آرند
خوابگه در دهان مار کنند
پیش تیر بلا سپر گردند
نزد شیر اجل گذار کنند
پای بر گردن مراد نهند
پشت بر روی روزگار کنند
کم ناموس و سروری گیرند
ترک آشوب و کاروبار کنند
فرقت از اهل و از وطن جویند
هجرت ازیار و از دیار کنند
پس پشت افکنند منصب و جاه
روی در روی اضطرارکنند
کله خواجگی فروگیرند
بندگی محض اختیار کنند
سنک بردل نهند و بار کشند
مهر برلب نهند و کار کنند
جان شیرین نهند برکف دست
بس حدیث دیار و یار کنند
کاخ و کاشانه راکنند وداع
در دل بادیه قرا ر کنند
سهم ان راههای مردم خوار
پیش چشم امید خوار کنند
جان و جاه و سر و زر اندازند
خرج آن راه از ین چهار کنند
هرکجا عشق لایزال آمد
سر وزر را چه اعتبار کنند
دیده از هر چه هست بردوزند
تا چنین دولتی شکار کنند
تکیه گه بر حضیض کوه زنند
پای گه در شکاف غار کنند
بالش پر زسنگ خاره نهند
بستر گل زنوک خارکنند
گله از عندلیب و از طوطی
باشتر مرغ و سوسمار کنند
بر امید وصال خانه دوست
شربت زهر خوشگوار کنند
از بزرگان عجب نباشد اگر
کار های بزرگوار کنند
مقبلانرا چو وحی باشد رای
همه اندیشه استوار کنند
پس برهنه شوند چون شمشیر
تا که بانفس کار زار کنند
جان روحانیان قدسی را
وقت لبیک شرمسار کنند
چیست رمی الجمار نزد خرد
نفس اماره سنگسار کنند
چون بموقف رسند از پس شوط
سنگ آن راه اشکبار کنند
دستهای نیاز وقت دعا
راست چون پنجه چنار کنند
چون عروس حرم کند جلوه
جان شیرین براو نثار کنند
سقف مرفوع و خانه معمور
همه سکنی در آن جوار کنند
وز پی بوس خال رخسارش
سر فشانند و جانسپار کنند
خواجه لالای حجره بینی
که بدیدارش افتخار کنند
شب و مشک و سواد دیده زدل
کسوت او همی شعار کنند
خلفا جامه و سلاطین چتر
همه زان رنگ مستعار کنند
حبشی صورتی که سلطانان
دست بوسش هزار بارکنند
آن سبه جامه میر حاجب بار
کش امیر سرای بار کنند
سیر نادیده هیچ چهره وصل
مرکب هجر راهوار کنند
لاجرم از برای محملشان
ناقه الله بر قطار کنند
ملاء عرش از سرادق حفظ
گردشان خندق و حصار کنند
مرتبتشان ز چرخ بگذارند
خواجگیشان یکی هزار کنند
هر غباری که در فضای هوا
گر پیاده و گر سوار کنند
روشنان فلک برای شرف
کحل اغبر ازان غبار کنند
حور خلخال ناقه حجاج
بهر تشریف گوشوار کنند
زانسپس سالکان راه خدای
چون سوی قبله پاقرار کنند
اولا نام صاعد مسعود
حرز بازوی روزگار کنند
شرح اخلاق او حدی سازند
حاج چون بر شتر مهار کنند
ساکنان صوامع ملکوت
بر دعای وی اقتصار کنند
ذکر باقیش بر صحیفه روز
بسیاهی شب نگار کنند
ا ی بساکز برای این تشریف
کعبه و روضه انتظار کنند
تا همی کعبه را بهر دو جهان
مأمن هر گناهکار کنند
حرم خواجه باد کعبه خلق
تاکش از کعبه یادگار کنند
سال عمرش چنانکه هندسه زان
قاصر آید اگر شمار کنند
جمالالدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۵۳ - در نکوهش دنیا
الحذارای غافلان زین وحشت آباد الحذار
الفرارای عاقلان زین دیو مردم الفرار
ا ی عجب دلتان بنگرفت و نشد جانتان ملول
زین هواهای عفن وین آبهای ناگوار
عرصه نا دلگشا و بقعه نا دلپذیر
قرصه ناسودمند و شربتی ناساز گار
مرگ دروی حاکم و آفات دروی پادشا
ظلم دروی قهرمان و فتنه دروی پیشکار
امن دروی مستحیل و عدل دروی ناپدید
دروی ناروا صحت درو ناپایدار
سردراو ظرف صداع و دل در او عین بلا
گل در و اصل ذکام و مل درو تخم خمار
مهر را خفاش دشمن شمع را پروانه خصم
جهل در دست تیغ و عقل را در پای خار
ماهرا نقص محاق و مهر را ننگ کسوف
خاکرا عیب زلازل چرخرا رنج دوار
نرگسش بیمار یابی لاله اش دل سوخته
غنچه اش دلتنگ بینی و بنفشه اش سوگوار
صبح او پرده در امد شام او وحشت فرای
ابر او بیک گذار وبرق او خنجر گذار
اندرو بی تهمتی سیمرغ متواری شده
وانگهی خیل کلنگان در قطار اندر قطار
ناف آهو دیده مستودع چندین بخور
شودهان شیربین باآن بخراز بس بخار
رو، دریا بین پر از آژنگ از بس خارو خس
وانگهی جیب صدف بین درج در شاهوار
باز دروی با هنر ها دیده ها بر دوخته
کرکس خس طبع دروی از تنعم دیده خوار
اندرد طاوس با آن حسن باپای سیاه
پس کشف آندست و پایز شترا کرده نگار
شیر را از مور صد زخم اینت انصاف جهان
پیل را از پشه صدرنج اینت عدل روزگار
شمع راهر روز مرگ و لاله را هر شب ذبول
باغرا هر سال عزل و ماه را هر مه سرا ر
ا ز پی قصد من و تو موش همدست پلنگ
وزپی قتل من وتو چوب و آهن گشته یار
تو گزیده اینچنین جائی بر ایوان بقا
راست گویند آن کجا عنوان عقلست اختیار
ای تو محسود فلک هم آزرا گشتی اسیر
وی تو مسجود ملک هم دیو را گشتی شکار
مولد اصلی تو دارالقرار آمد برو
تا ببینی جای خویش آنجا مکن اینجا قرار
هیچ میدانی که اینجابا حرفی مهره دزد
جان همی بازی و خصلی برلب خال قمار
خیزد کاندر عالم جان مسندت افراشتست
برفشان پس دامن از این خاکدان خاکسار
زیر تو گردست و بالا دود بگریز ازمیان
پیش ازان کزدودو گردت دید گانگرد دنگار
سرو تو جفت کمان شد هم نگردی محترز
مشک تو کافور گشت آخر نگیری اعتبار؟
رومی روز آب کارت بردو تو در کار آب
زنگی شب رخت عمرت بردو تو درپنج و چار
چند بر بوی فزونی از پی ده یازده
گاه قندوگاه هار و گاه راه قندهار
از پی روزی چه باید تاختنها تاختن
وز پی بیشی چرا باید دویدن تا تتار
حق چو قسمت کرد ضامن شد بتأکید قسم
هم نمیداری تو رازق را بسو گند استوار؟
حرص دانی چیست رو به بازی طبع خسیس
خشم دانی چیست سگ روئی نفس نابکار
آهوی تست این پلنگی و سگی وروبهی
بگذار مردی از ینان هم بهمشان واگذار
پای در کعبه نهاده بت چه داری در بغل
روی زی محراب کرده سک چه گیری در کنار
سایه پرورد بهشتی نازنین حور عین
قره العین وجودی نایب پروردگار
بر کفت داده قدم از جام کرمنا شراب
بر سرت کرده ازل از نقد فضلنا نثار
چیست آن آشوب قومی غمزلطف لایزال
چیست آن ناموس مشتی خاک فضل کردکار
جبرئیل از کاروان لطفش ارباز اوفتد
دست قهر کبریا بر شهپرش دوزد غیار
و اسمان از همرهی فضلش ار باز ایستد
گردد اندر ساعت از سنگ حوادث سنگسار
تو چنین بی برگ در غربت بخواری تن زده
وزان برای مقدمت روحانیان در انتظار
در گشاده بار داده خوان نهاده بهر تو
تو چنین اعراض کرده از همه بیگانه وار
چند خواهی بود در مطموره کون و فساد
یکرهی برنه قدم بربام این نیلی حصار
تاجهانی بینی آنجا ایمن از دردفنا
تا هوائی یابی انجا فارغ از حشوغبار
تا چو روح صرف گردی بر حقایق کامران
تا چو عقل گردی بر دقایق کامکار
تاببینی صورت هر چیز را چونانکه هست
تا که بشناسی سراز دستار و گوش از گوشوار
تا خیار آنجا همه سرسبز بینی چون خیار
تا شرار آنجا همه کم عمر یابی چون شرار
خوشدلی خواهی نبینی بر سر چنگال شیر
عافیت جوئی نیابی دربن دندان مار
تاکی اینحال مزور راه باید رفت راه
تا کی این قال محرف کار باید کرد کار
ره بقر آنست کم خوان هرزه یونانیان
اصل اخبارست مشنو قصه اسفندیار
صد هزاران غول در راهند و توحیرت زده
شاهراه از چشم مگذار الله الله زینهار
دوزخ تو چیست میدانی زبان و دست تو
این سخن بازیچه نبود نزد مرد هوشیار
زانکه اینجا اززبان و دست تو گر رسته اند
خواهی آنگه بودن از دوزخ بدانسر رستگار
قوت پشه نداری جنگ باپیلان مجوی
همدل موری نئی پیشانی شیران مخار
چند سختی با برادر ای برادر نرم شو
تا کی آزار مسلمان ایمسلمان شرم دار
بوده یکقطره آب و پس شوی یکمشت خاک
در میان چیست این آشوب و چند ین کار زار
تو بچشم خویشتن بس خوب زویی لیک باش
تا شود در پیش رویت دست مرگ آیینه دار
از درون زیفی زبیرون سرخ رو لیکن چسود
بوته دوزخ همی نیکو برون آرد عیار
دست دست تست انا لحق میزن ایخواجه ولیک
چون بپای دارت آرد مرگ آنگه پای درا
لطمه از شیر مرگ وزین پلنگان یکجهان
قطره از بحر قهر وزین نهنگان صد هزار
از تو میگویند هر روزی دریغا ظلم دی
وز تو میگویند هر سالی عفی الله ظلم پار
روبها گشته است بوالعباس و دلها بولهب
زانکه سرهاذوالخمار ست و زبانها ذوالقفار
ظلم صورت می نبندد در قیامت ورنه من
گفتمی اینک قیامت نقد ودوزخ آشکار
آخر اندر عهد تو این قاعدت شد مستمر
رد مساجد زخم چوب و در مدارس گیرودار
دین چورایتو ضعیف و ظلم چون دستت قوی
امن چون نانت عزیز و عدل چو نعرض تو خوار
وه که سیاف قدر چون میکشد بهر تو تیغ
وه که جلاداجل چون میزند بهر تو دار
جهد آن کن تا درین ده روزه ملک از بهر نام
صدهزاران لعنت از تو بازماند یادگار
گه زمال طفل میزن لوتهای معتبر
گه زسیم بیوه میخر جامه های نامدار
تا که از تو حشوه های نرم سازد دلق خاک
تاکه از تو لقمه های چرب جوید حلق مار
هم شود زاه کسی خیل سپاهت ترت و مرت
هم کند دود دلی اسب و سلاحت تارو مار
روز سک میباش و شب مردار تا از خود خوری
همچو آتش کو هم از خود خورد وقت اضطرار
دین بدنیا میفروشی نیست بس سودی در این
باش تا تو بازگیری در قیامت این شمار
تو همی سوزی ضعیفانرا که هین جامه بکن
تو همی سوزی یتیمانرا که هان اقچه بیار
شیخ ابویحیی چگونه داندت زهمچوزر
خواجه مالک چو نتداند سوخت چو قمار
وجه مخموری تو بربوریای مسجدست
وزمسلمانی خویش آنگه نگردی شرمسار
اطلس معلم خری از ریسمان بیوه زن
وانگهی نایدترا از خواجکی خویش عار
گربدیباهای رنگین آدمی گردد کسی
پس در اطلس چیست گرک و در عبائی سوسمار
باش تا چون باز دراد صدمت یک نفخ صور
هم زمین را از قرار و هم فلک را از مدار
روشنان چرخ رابینی فرو کشته چراغ
بختیان کوهرا بینی فرو کرده مهار
نفسها اماره و لوامه اندر گفتگوی
روحها انسانی و حیوانی اندر کار زار
خویشتن در صورت سگ بازیابی آنزمان
کز سر توبرکشد مرگ این لباس مستعار
شد دراز این تر هات ایخواجه کوته باز کن
کز سخن آن به که باشد در لباس اختصار
ای خدا پیوسته دارامداد لطفت وزکرم
تازه دار ارواح مارا همچو گل درنو بهار
جوشن حفظت ز سفت غفلت ما بر مکش
پرده عفوت ز روی کرده ما بر مدار
زانچه دارم در مپرس و زانچه خوردم وامجوی
زانچه کردم در گذروزآنچه گفتم در گذار
الفرارای عاقلان زین دیو مردم الفرار
ا ی عجب دلتان بنگرفت و نشد جانتان ملول
زین هواهای عفن وین آبهای ناگوار
عرصه نا دلگشا و بقعه نا دلپذیر
قرصه ناسودمند و شربتی ناساز گار
مرگ دروی حاکم و آفات دروی پادشا
ظلم دروی قهرمان و فتنه دروی پیشکار
امن دروی مستحیل و عدل دروی ناپدید
دروی ناروا صحت درو ناپایدار
سردراو ظرف صداع و دل در او عین بلا
گل در و اصل ذکام و مل درو تخم خمار
مهر را خفاش دشمن شمع را پروانه خصم
جهل در دست تیغ و عقل را در پای خار
ماهرا نقص محاق و مهر را ننگ کسوف
خاکرا عیب زلازل چرخرا رنج دوار
نرگسش بیمار یابی لاله اش دل سوخته
غنچه اش دلتنگ بینی و بنفشه اش سوگوار
صبح او پرده در امد شام او وحشت فرای
ابر او بیک گذار وبرق او خنجر گذار
اندرو بی تهمتی سیمرغ متواری شده
وانگهی خیل کلنگان در قطار اندر قطار
ناف آهو دیده مستودع چندین بخور
شودهان شیربین باآن بخراز بس بخار
رو، دریا بین پر از آژنگ از بس خارو خس
وانگهی جیب صدف بین درج در شاهوار
باز دروی با هنر ها دیده ها بر دوخته
کرکس خس طبع دروی از تنعم دیده خوار
اندرد طاوس با آن حسن باپای سیاه
پس کشف آندست و پایز شترا کرده نگار
شیر را از مور صد زخم اینت انصاف جهان
پیل را از پشه صدرنج اینت عدل روزگار
شمع راهر روز مرگ و لاله را هر شب ذبول
باغرا هر سال عزل و ماه را هر مه سرا ر
ا ز پی قصد من و تو موش همدست پلنگ
وزپی قتل من وتو چوب و آهن گشته یار
تو گزیده اینچنین جائی بر ایوان بقا
راست گویند آن کجا عنوان عقلست اختیار
ای تو محسود فلک هم آزرا گشتی اسیر
وی تو مسجود ملک هم دیو را گشتی شکار
مولد اصلی تو دارالقرار آمد برو
تا ببینی جای خویش آنجا مکن اینجا قرار
هیچ میدانی که اینجابا حرفی مهره دزد
جان همی بازی و خصلی برلب خال قمار
خیزد کاندر عالم جان مسندت افراشتست
برفشان پس دامن از این خاکدان خاکسار
زیر تو گردست و بالا دود بگریز ازمیان
پیش ازان کزدودو گردت دید گانگرد دنگار
سرو تو جفت کمان شد هم نگردی محترز
مشک تو کافور گشت آخر نگیری اعتبار؟
رومی روز آب کارت بردو تو در کار آب
زنگی شب رخت عمرت بردو تو درپنج و چار
چند بر بوی فزونی از پی ده یازده
گاه قندوگاه هار و گاه راه قندهار
از پی روزی چه باید تاختنها تاختن
وز پی بیشی چرا باید دویدن تا تتار
حق چو قسمت کرد ضامن شد بتأکید قسم
هم نمیداری تو رازق را بسو گند استوار؟
حرص دانی چیست رو به بازی طبع خسیس
خشم دانی چیست سگ روئی نفس نابکار
آهوی تست این پلنگی و سگی وروبهی
بگذار مردی از ینان هم بهمشان واگذار
پای در کعبه نهاده بت چه داری در بغل
روی زی محراب کرده سک چه گیری در کنار
سایه پرورد بهشتی نازنین حور عین
قره العین وجودی نایب پروردگار
بر کفت داده قدم از جام کرمنا شراب
بر سرت کرده ازل از نقد فضلنا نثار
چیست آن آشوب قومی غمزلطف لایزال
چیست آن ناموس مشتی خاک فضل کردکار
جبرئیل از کاروان لطفش ارباز اوفتد
دست قهر کبریا بر شهپرش دوزد غیار
و اسمان از همرهی فضلش ار باز ایستد
گردد اندر ساعت از سنگ حوادث سنگسار
تو چنین بی برگ در غربت بخواری تن زده
وزان برای مقدمت روحانیان در انتظار
در گشاده بار داده خوان نهاده بهر تو
تو چنین اعراض کرده از همه بیگانه وار
چند خواهی بود در مطموره کون و فساد
یکرهی برنه قدم بربام این نیلی حصار
تاجهانی بینی آنجا ایمن از دردفنا
تا هوائی یابی انجا فارغ از حشوغبار
تا چو روح صرف گردی بر حقایق کامران
تا چو عقل گردی بر دقایق کامکار
تاببینی صورت هر چیز را چونانکه هست
تا که بشناسی سراز دستار و گوش از گوشوار
تا خیار آنجا همه سرسبز بینی چون خیار
تا شرار آنجا همه کم عمر یابی چون شرار
خوشدلی خواهی نبینی بر سر چنگال شیر
عافیت جوئی نیابی دربن دندان مار
تاکی اینحال مزور راه باید رفت راه
تا کی این قال محرف کار باید کرد کار
ره بقر آنست کم خوان هرزه یونانیان
اصل اخبارست مشنو قصه اسفندیار
صد هزاران غول در راهند و توحیرت زده
شاهراه از چشم مگذار الله الله زینهار
دوزخ تو چیست میدانی زبان و دست تو
این سخن بازیچه نبود نزد مرد هوشیار
زانکه اینجا اززبان و دست تو گر رسته اند
خواهی آنگه بودن از دوزخ بدانسر رستگار
قوت پشه نداری جنگ باپیلان مجوی
همدل موری نئی پیشانی شیران مخار
چند سختی با برادر ای برادر نرم شو
تا کی آزار مسلمان ایمسلمان شرم دار
بوده یکقطره آب و پس شوی یکمشت خاک
در میان چیست این آشوب و چند ین کار زار
تو بچشم خویشتن بس خوب زویی لیک باش
تا شود در پیش رویت دست مرگ آیینه دار
از درون زیفی زبیرون سرخ رو لیکن چسود
بوته دوزخ همی نیکو برون آرد عیار
دست دست تست انا لحق میزن ایخواجه ولیک
چون بپای دارت آرد مرگ آنگه پای درا
لطمه از شیر مرگ وزین پلنگان یکجهان
قطره از بحر قهر وزین نهنگان صد هزار
از تو میگویند هر روزی دریغا ظلم دی
وز تو میگویند هر سالی عفی الله ظلم پار
روبها گشته است بوالعباس و دلها بولهب
زانکه سرهاذوالخمار ست و زبانها ذوالقفار
ظلم صورت می نبندد در قیامت ورنه من
گفتمی اینک قیامت نقد ودوزخ آشکار
آخر اندر عهد تو این قاعدت شد مستمر
رد مساجد زخم چوب و در مدارس گیرودار
دین چورایتو ضعیف و ظلم چون دستت قوی
امن چون نانت عزیز و عدل چو نعرض تو خوار
وه که سیاف قدر چون میکشد بهر تو تیغ
وه که جلاداجل چون میزند بهر تو دار
جهد آن کن تا درین ده روزه ملک از بهر نام
صدهزاران لعنت از تو بازماند یادگار
گه زمال طفل میزن لوتهای معتبر
گه زسیم بیوه میخر جامه های نامدار
تا که از تو حشوه های نرم سازد دلق خاک
تاکه از تو لقمه های چرب جوید حلق مار
هم شود زاه کسی خیل سپاهت ترت و مرت
هم کند دود دلی اسب و سلاحت تارو مار
روز سک میباش و شب مردار تا از خود خوری
همچو آتش کو هم از خود خورد وقت اضطرار
دین بدنیا میفروشی نیست بس سودی در این
باش تا تو بازگیری در قیامت این شمار
تو همی سوزی ضعیفانرا که هین جامه بکن
تو همی سوزی یتیمانرا که هان اقچه بیار
شیخ ابویحیی چگونه داندت زهمچوزر
خواجه مالک چو نتداند سوخت چو قمار
وجه مخموری تو بربوریای مسجدست
وزمسلمانی خویش آنگه نگردی شرمسار
اطلس معلم خری از ریسمان بیوه زن
وانگهی نایدترا از خواجکی خویش عار
گربدیباهای رنگین آدمی گردد کسی
پس در اطلس چیست گرک و در عبائی سوسمار
باش تا چون باز دراد صدمت یک نفخ صور
هم زمین را از قرار و هم فلک را از مدار
روشنان چرخ رابینی فرو کشته چراغ
بختیان کوهرا بینی فرو کرده مهار
نفسها اماره و لوامه اندر گفتگوی
روحها انسانی و حیوانی اندر کار زار
خویشتن در صورت سگ بازیابی آنزمان
کز سر توبرکشد مرگ این لباس مستعار
شد دراز این تر هات ایخواجه کوته باز کن
کز سخن آن به که باشد در لباس اختصار
ای خدا پیوسته دارامداد لطفت وزکرم
تازه دار ارواح مارا همچو گل درنو بهار
جوشن حفظت ز سفت غفلت ما بر مکش
پرده عفوت ز روی کرده ما بر مدار
زانچه دارم در مپرس و زانچه خوردم وامجوی
زانچه کردم در گذروزآنچه گفتم در گذار
جمالالدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۶۱ - خطاب بجمال الدین که یکی از دوستان اوست
بزرگ منعم و مخدوم من جمال الدین
سپهر رفعت و کان سخا و کوه وقار
بخاکپای تو کان تاج فرق کیوانست
که شوق خدمتت از من ببرد صبرو قرار
تو آفتابی و تا طلعتت طلوع کند
بوم چوذره نهان زیر پرده شب تار
بروز و شب بدعای تو دوستداررانت
هزاردست براورده اند همچو چنار
میان بخدمت تو بسته اند چون پیکان
دهان بمدح تو بگشاد ه اند چون سوفار
نهاده گوش صدف سان که کی رسد تأیید
گشاده چشم چو نرگس که کی بود دیدار
چو جان خصم تو هر روز تا بشب رنجور
چو چشم بخت تو هر شام تا سحر بیدار
سپهر رفعت و کان سخا و کوه وقار
بخاکپای تو کان تاج فرق کیوانست
که شوق خدمتت از من ببرد صبرو قرار
تو آفتابی و تا طلعتت طلوع کند
بوم چوذره نهان زیر پرده شب تار
بروز و شب بدعای تو دوستداررانت
هزاردست براورده اند همچو چنار
میان بخدمت تو بسته اند چون پیکان
دهان بمدح تو بگشاد ه اند چون سوفار
نهاده گوش صدف سان که کی رسد تأیید
گشاده چشم چو نرگس که کی بود دیدار
چو جان خصم تو هر روز تا بشب رنجور
چو چشم بخت تو هر شام تا سحر بیدار
جمالالدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۷۱ - من غرر قصائده فی الحکمه و الموعظه و لله دره
الرحیل ای خفتگان کاینک صدای نفخ صور
رخت بر بندید ازین منزلگه دارالغرور
تا کی این از سر گرفتن سیر افلاک و نجوم
چند از ین بز هم گرفتن دور ایام و شهور
هین که موقوف توأند ارواح جمع انبیا
هین که محبوس توأند اشباح اصحاب قبور
هم ز طاعت بدرقه باید که هست اینره مخوف
هم زتقوی تو شه باید کاین مسافت هست دور
چند خواند جان ازین تر دامنی ما نفیر
چند گردد عقل ازین دیوانگی مانفور
تو میان خاک و از بهرت سریر اندر سریر
تو اسیر حزن و از بهرت سرور اندر سرور
صد هزارت فتح در راه و تو دربند فتوح
صد هزارت کسر دردین و تو دربند کسور
تا کی این ظاهر بدلق آرائی و باطن بزرق
عالم السرنیک داند رمز ما یخفی تاالصدور
روی خوبت باید و جای خوش و آنگه بهشت
کی مسلم باشدت درهر دو سر حور و قصور
مهر بر نه دیده را اگر مهر حورت دردلست
زانکه الا مهر دیده نیست آنجا مهر حور
ملک عزلت جوی ووحدت گر خدا خواهیشناخت
کانبیا از زحمت راه آمدند اینجا صبور
دانکه تو دوری ز حق چندانکه نزد یکی بخلق
ماهرا بر قدر بعد آفتاب آمد ظهور
دیده اندیشه بر دوز از جلال کبریا
تا نگردداندرین راهت حجاب دیده نور
قوت میدان عزت چون تو اند داشت عقل
طاقت نور تجلی چون تواند داشت طور
دل که خلوتگاه او آمد مبند اندر عقار
لایق کعبه نباشد لاشه کلب عقور
کسب کن گر خلد خواهی کاین تر اموروث نیست
خاص منزل نیست در شأنت کنابی چو نز بور
اول انصاف کرم از شوخی عصیان بده
پس تو عبد مذنب میگوی و اورب غفور
شکر کن گر هستیی داری و گرنه صبر کن
کاین دو خصلت عاقلانرا هست تنهائی و عور
شرم بادت از تو چندین جرم و زو چندین کرم
وانگهی تو ناسپاس از حق و حق از تو شکور
گر سلامت خواهی آنجا فترت اندر کار چیست
اینقدر دانی که کم باشد سلامت بافتور
باش تا قرص فلک برآسمان گردد فطیر
باش تا منسوخ گردد آیت هل من فطور
از منت باور نمیاید حدیث حشرو نشر
بو که باور گرددت چون بشنوی از نفخ صور
از تو دایم ظلم و از من عجز وانگه سربسر
هزل باشد آفرینش گر نباشد مان نشور
تو چنین مشغوف ظلم و شعله دوزخ لهیب
تو چنین مشغول غیر و حضرت عزت غیور
این کلاه کبر و فخر از سر فرونه زا نکه هست
نص قرآن لایحب کل مختال فخور
کشف گردد کی تراسر کلام الله بگوی
تا تو مشغولی برنگ کاغذ و نقش عشور
مرگ چون در نئر حق هر شخصیست اینماتم چراست
این مثل نشنیدی آخر مرگ انبوهست سور
تا کی اینسالوس سردو چند از ین ناموس خشک
زین نماز بی نیاز وزین دعای بی حضور
چون بغیبت میگشایی روزه باری نان بخور
ورچه گوشت خوک داری نان مخور وقت سحور
ملک تنهائی طلب کن کاین ولایت لایزول
نام نیکو خر بدنیا کاین تجارت لن تبور
دفع کن از طبع خویش این کبرونازوحرص وآز
پاک دار اخلاق خویش از فعل زشت و قول زور
راست باش و خیر بخش و حلم ورزو عفو کن
زین نکوتر پند ننوشتند هرکز در سطور
رخت بر بندید ازین منزلگه دارالغرور
تا کی این از سر گرفتن سیر افلاک و نجوم
چند از ین بز هم گرفتن دور ایام و شهور
هین که موقوف توأند ارواح جمع انبیا
هین که محبوس توأند اشباح اصحاب قبور
هم ز طاعت بدرقه باید که هست اینره مخوف
هم زتقوی تو شه باید کاین مسافت هست دور
چند خواند جان ازین تر دامنی ما نفیر
چند گردد عقل ازین دیوانگی مانفور
تو میان خاک و از بهرت سریر اندر سریر
تو اسیر حزن و از بهرت سرور اندر سرور
صد هزارت فتح در راه و تو دربند فتوح
صد هزارت کسر دردین و تو دربند کسور
تا کی این ظاهر بدلق آرائی و باطن بزرق
عالم السرنیک داند رمز ما یخفی تاالصدور
روی خوبت باید و جای خوش و آنگه بهشت
کی مسلم باشدت درهر دو سر حور و قصور
مهر بر نه دیده را اگر مهر حورت دردلست
زانکه الا مهر دیده نیست آنجا مهر حور
ملک عزلت جوی ووحدت گر خدا خواهیشناخت
کانبیا از زحمت راه آمدند اینجا صبور
دانکه تو دوری ز حق چندانکه نزد یکی بخلق
ماهرا بر قدر بعد آفتاب آمد ظهور
دیده اندیشه بر دوز از جلال کبریا
تا نگردداندرین راهت حجاب دیده نور
قوت میدان عزت چون تو اند داشت عقل
طاقت نور تجلی چون تواند داشت طور
دل که خلوتگاه او آمد مبند اندر عقار
لایق کعبه نباشد لاشه کلب عقور
کسب کن گر خلد خواهی کاین تر اموروث نیست
خاص منزل نیست در شأنت کنابی چو نز بور
اول انصاف کرم از شوخی عصیان بده
پس تو عبد مذنب میگوی و اورب غفور
شکر کن گر هستیی داری و گرنه صبر کن
کاین دو خصلت عاقلانرا هست تنهائی و عور
شرم بادت از تو چندین جرم و زو چندین کرم
وانگهی تو ناسپاس از حق و حق از تو شکور
گر سلامت خواهی آنجا فترت اندر کار چیست
اینقدر دانی که کم باشد سلامت بافتور
باش تا قرص فلک برآسمان گردد فطیر
باش تا منسوخ گردد آیت هل من فطور
از منت باور نمیاید حدیث حشرو نشر
بو که باور گرددت چون بشنوی از نفخ صور
از تو دایم ظلم و از من عجز وانگه سربسر
هزل باشد آفرینش گر نباشد مان نشور
تو چنین مشغوف ظلم و شعله دوزخ لهیب
تو چنین مشغول غیر و حضرت عزت غیور
این کلاه کبر و فخر از سر فرونه زا نکه هست
نص قرآن لایحب کل مختال فخور
کشف گردد کی تراسر کلام الله بگوی
تا تو مشغولی برنگ کاغذ و نقش عشور
مرگ چون در نئر حق هر شخصیست اینماتم چراست
این مثل نشنیدی آخر مرگ انبوهست سور
تا کی اینسالوس سردو چند از ین ناموس خشک
زین نماز بی نیاز وزین دعای بی حضور
چون بغیبت میگشایی روزه باری نان بخور
ورچه گوشت خوک داری نان مخور وقت سحور
ملک تنهائی طلب کن کاین ولایت لایزول
نام نیکو خر بدنیا کاین تجارت لن تبور
دفع کن از طبع خویش این کبرونازوحرص وآز
پاک دار اخلاق خویش از فعل زشت و قول زور
راست باش و خیر بخش و حلم ورزو عفو کن
زین نکوتر پند ننوشتند هرکز در سطور
جمالالدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۹۸ - در شکایت از روزگار
منم آنکس که عقل را جانم
منم آنکس که روح را مانم
دعوی فضل را چو معنایم
معنی عقل را چو برهانم
گلشن روح را چو صد برگم
باغ دل را هزار دستانم
نثر را نو شکفته بستانم
نظم را دسته بسته ریحانم
دفتر فضل را چو فهرستم
نامه عقل را چو عنوانم
دیده عقل و شرع را نورم
گوهر نظم و نثر را کانم
بحر علمم که واسع الرحمم
کوه حلمم که ثابت ارکانم
از بلندی قدر و پستی جای
آفتابی برج میزانم
گرچه از ساز عیش بی برگم
در نوا بلبل خوش الحانم
بحر و کانم ازان همی خیزد
از دل و دیده لعل و مرجانم
عیب خود بیش ازین نمیدانم
کز عراقم نه از خراسانم
ورنه شاید بگاه نظم سخن
گر عنان ا زفلک نگردانم
گرنه ابرم چرا که بی طمعی
برخس و خار گوهر افشانم
در ره حرص تنگ حوصله ام
در قناعت فراخ میدانم
با چنین معطیان و ممدوحان
شکر حق را که صنعتی دانم
ای بسا عطلت ارزبان بودی
عامل آسیای دندانم
بعد از ایزد که واهب الرزقست
این سه انگشت میدهد نانم
مدح انگشت خویش خواهم گفت
زانکه من جیره خوار ایشانم
چه عجب گر بدینسخن که مراست
حسرتی میبرند اقرانم
شاعرم من نه ساحرم هم نه
پس چه ام سرلطف یزدانم
بی سر و پای تافته گویم
بی دل و دست چفته چوگانم
گاه خندان چو شمع و میگریم
گاه گریان چو ابر و خندانم
دور نبود اگر زروی شرف
یاد گیرد فرشته دیوانم
آه ازین لاف و ژاژ بیهوده
راستی شاعری گرانجانم
تا کی این من چنین و من چونان
چند ازین من فلان و بهمانم
از من این احتمال کس نکند
ور خود اعشی قیس و حسانم
چکنم چون نماند ممدوحی
مدح بر خویشتن همیخوانم
ورنه معلوم هر کسست که من
مرد کی ژاژخای و کشخانم
شکمم از طعام خالی ماند
لاجرم همچو چنگ نالانم
همه احوال خویشتن گفتم
چون بگفتم من از سپاهانم
اینچنین خواجگان دون همت
که همی نام گفت نتوانم
تا دل اندر مدیحشان بستم
بکف نیستی گروگانم
لقمه و خرقه ایست مقصودم
من بدین قدر آخر ارزانم
حاش لله که من بر این طمعم
سگ به از من گراینسخن رانم
غرض از قصه خواندن ایننظمست
ورنه کی من زقوت درمانم
بسته چار میخ طبعم ازان
خسته نه سپهر گردانم
حال من هیچ می نگیرد نظم
ورچه بر اهل نظم سلطانم
همچو شخصی نگاشته بی روح
در کف روزگار حیرانم
من بدین طبع و این جزالت لفظ
راست مسعود سعد سلمانم
منم آنکس که روح را مانم
دعوی فضل را چو معنایم
معنی عقل را چو برهانم
گلشن روح را چو صد برگم
باغ دل را هزار دستانم
نثر را نو شکفته بستانم
نظم را دسته بسته ریحانم
دفتر فضل را چو فهرستم
نامه عقل را چو عنوانم
دیده عقل و شرع را نورم
گوهر نظم و نثر را کانم
بحر علمم که واسع الرحمم
کوه حلمم که ثابت ارکانم
از بلندی قدر و پستی جای
آفتابی برج میزانم
گرچه از ساز عیش بی برگم
در نوا بلبل خوش الحانم
بحر و کانم ازان همی خیزد
از دل و دیده لعل و مرجانم
عیب خود بیش ازین نمیدانم
کز عراقم نه از خراسانم
ورنه شاید بگاه نظم سخن
گر عنان ا زفلک نگردانم
گرنه ابرم چرا که بی طمعی
برخس و خار گوهر افشانم
در ره حرص تنگ حوصله ام
در قناعت فراخ میدانم
با چنین معطیان و ممدوحان
شکر حق را که صنعتی دانم
ای بسا عطلت ارزبان بودی
عامل آسیای دندانم
بعد از ایزد که واهب الرزقست
این سه انگشت میدهد نانم
مدح انگشت خویش خواهم گفت
زانکه من جیره خوار ایشانم
چه عجب گر بدینسخن که مراست
حسرتی میبرند اقرانم
شاعرم من نه ساحرم هم نه
پس چه ام سرلطف یزدانم
بی سر و پای تافته گویم
بی دل و دست چفته چوگانم
گاه خندان چو شمع و میگریم
گاه گریان چو ابر و خندانم
دور نبود اگر زروی شرف
یاد گیرد فرشته دیوانم
آه ازین لاف و ژاژ بیهوده
راستی شاعری گرانجانم
تا کی این من چنین و من چونان
چند ازین من فلان و بهمانم
از من این احتمال کس نکند
ور خود اعشی قیس و حسانم
چکنم چون نماند ممدوحی
مدح بر خویشتن همیخوانم
ورنه معلوم هر کسست که من
مرد کی ژاژخای و کشخانم
شکمم از طعام خالی ماند
لاجرم همچو چنگ نالانم
همه احوال خویشتن گفتم
چون بگفتم من از سپاهانم
اینچنین خواجگان دون همت
که همی نام گفت نتوانم
تا دل اندر مدیحشان بستم
بکف نیستی گروگانم
لقمه و خرقه ایست مقصودم
من بدین قدر آخر ارزانم
حاش لله که من بر این طمعم
سگ به از من گراینسخن رانم
غرض از قصه خواندن ایننظمست
ورنه کی من زقوت درمانم
بسته چار میخ طبعم ازان
خسته نه سپهر گردانم
حال من هیچ می نگیرد نظم
ورچه بر اهل نظم سلطانم
همچو شخصی نگاشته بی روح
در کف روزگار حیرانم
من بدین طبع و این جزالت لفظ
راست مسعود سعد سلمانم
جمالالدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۱۰۲ - قصیده
ای ز وجود تو کارها چو نگارم
وی شده از جود تو چوزر همه کارم
جودت ز اندازه رفت با که بگویم
نعمتت ا زحد گذشت با که شمارم
گر چه ز ابنای دهر هست شکایت
هست ز تو شکر صد هزار هزارم
می نرسم در ثنا و شکر تو هرگز
ور چه من اندر سخن عظیم سوارم
گر بود از روزگار مهلتم آخر
بعضی ازین شکر نعمت تو گذارم
حرز تو بر قرص آفتاب نویسم
نام تو بر روی روزگار نگارم
تا نفسی ماند این نفس زدل و جان
خدمت درگاه تو فرو نگذارم
تا که زیم بندگی کنم چو بمیرم
مهر ترا سر بمهر باز سپارم
من کیم آخر درم خریده جودت
داده بها بخشش تو چندین بارم
گر که برانگشت گیرم آنچه بدادی
عاجز گردد همی یمین و یسارم
از تو چو کعبه در اطلس است سرایم
وز تو چو معدن پر از زرست کنارم
تا که مرا هست سوی درگه تو راه
از دگران هیچ امید و بیم ندارم
داده خود گر سپهر باز ستاند
غم نخورم کز یمین تست یسارم
ور حدثان سپهر تاختن آرد
سایه دهلیز تو بس است حصارم
فر مدیحت فزود حشمت و جاهم
حرز ثنایت ربود خواب و قرارم
حرص ثنای تو کرد شاعرم ار نی
شرع بدی پیشتر ز شعر شعارم
آرزویم میکند که از سر اخلاص
مدح تو باشد هر آن نفس که بر آرم
لیک ز بیم سخای بیهده بخشت
پیش تو خود نام شعر برد نیارم
مونس من مدح تست چون بغم افتم
مدح تو پیش آرم و غمی بگسارم
چونکه دهم جلوه طبع را بمدیحت
چرخ کند ماه و آفتاب نثارم
فخر بخاک در تو آرم اگر چه
از مه و از آفتاب باشد عارم
من نزنم لاف، تو محک جهانی
نیک شناسی که من تمام عیارم
آز ندیده بهیچ مجمع شوخم
حرص نکرده بهیچ محفل خوارم
در ندوم هر در ی چو سایه و خورشید
زانکه نه من شاعری گسسته مهارم
گرد خسیسان نگردم ار چه خسیسم
تخم طمع در زمین شوره نکارم
ابرم و جز گرد بحر نیست طوافم
چرخم و جز گرد قطب نیست مدارم
پای چو گل بر بساط هر خس ننهم
ور چه تهی دست همچو شاخ چنارم
ور تو کنی امتحان من بگه شعر
پیش تو پیشانی سپهر بخارم
من گه مدح آفتاب نور فشانم
من گه هجو آسمان مردم خوارم
شهد چشاند بمدح لفظ چو نوشم
زهر فشاند بهجو کلک چو مارم
اشرف و وطواط و انوری سه حکیمند
کز سخن هر سه شد شکفته بهارم
رابعهم کلبهم اگر تو نگوئی
خادمت این هر سه شخص راست چهارم
چون تو کنی تربیت من از که کم آیم
ور چه کهین همه صِغار و کبارم
گر همه عیبم، دل تو کرد قبولم
ور چه همه آهویم بر تو شکارم
باد گل دولتت همیشه شکفته
تا ننهد چرخ با شکوه تو خارم
وی شده از جود تو چوزر همه کارم
جودت ز اندازه رفت با که بگویم
نعمتت ا زحد گذشت با که شمارم
گر چه ز ابنای دهر هست شکایت
هست ز تو شکر صد هزار هزارم
می نرسم در ثنا و شکر تو هرگز
ور چه من اندر سخن عظیم سوارم
گر بود از روزگار مهلتم آخر
بعضی ازین شکر نعمت تو گذارم
حرز تو بر قرص آفتاب نویسم
نام تو بر روی روزگار نگارم
تا نفسی ماند این نفس زدل و جان
خدمت درگاه تو فرو نگذارم
تا که زیم بندگی کنم چو بمیرم
مهر ترا سر بمهر باز سپارم
من کیم آخر درم خریده جودت
داده بها بخشش تو چندین بارم
گر که برانگشت گیرم آنچه بدادی
عاجز گردد همی یمین و یسارم
از تو چو کعبه در اطلس است سرایم
وز تو چو معدن پر از زرست کنارم
تا که مرا هست سوی درگه تو راه
از دگران هیچ امید و بیم ندارم
داده خود گر سپهر باز ستاند
غم نخورم کز یمین تست یسارم
ور حدثان سپهر تاختن آرد
سایه دهلیز تو بس است حصارم
فر مدیحت فزود حشمت و جاهم
حرز ثنایت ربود خواب و قرارم
حرص ثنای تو کرد شاعرم ار نی
شرع بدی پیشتر ز شعر شعارم
آرزویم میکند که از سر اخلاص
مدح تو باشد هر آن نفس که بر آرم
لیک ز بیم سخای بیهده بخشت
پیش تو خود نام شعر برد نیارم
مونس من مدح تست چون بغم افتم
مدح تو پیش آرم و غمی بگسارم
چونکه دهم جلوه طبع را بمدیحت
چرخ کند ماه و آفتاب نثارم
فخر بخاک در تو آرم اگر چه
از مه و از آفتاب باشد عارم
من نزنم لاف، تو محک جهانی
نیک شناسی که من تمام عیارم
آز ندیده بهیچ مجمع شوخم
حرص نکرده بهیچ محفل خوارم
در ندوم هر در ی چو سایه و خورشید
زانکه نه من شاعری گسسته مهارم
گرد خسیسان نگردم ار چه خسیسم
تخم طمع در زمین شوره نکارم
ابرم و جز گرد بحر نیست طوافم
چرخم و جز گرد قطب نیست مدارم
پای چو گل بر بساط هر خس ننهم
ور چه تهی دست همچو شاخ چنارم
ور تو کنی امتحان من بگه شعر
پیش تو پیشانی سپهر بخارم
من گه مدح آفتاب نور فشانم
من گه هجو آسمان مردم خوارم
شهد چشاند بمدح لفظ چو نوشم
زهر فشاند بهجو کلک چو مارم
اشرف و وطواط و انوری سه حکیمند
کز سخن هر سه شد شکفته بهارم
رابعهم کلبهم اگر تو نگوئی
خادمت این هر سه شخص راست چهارم
چون تو کنی تربیت من از که کم آیم
ور چه کهین همه صِغار و کبارم
گر همه عیبم، دل تو کرد قبولم
ور چه همه آهویم بر تو شکارم
باد گل دولتت همیشه شکفته
تا ننهد چرخ با شکوه تو خارم
جمالالدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۱۳۰ - قصیده
ای چشم چرخ چون تو ندیده هنرنمای
چون تو نزاده مادر گردون گره گشای
لفظ تو روح را بشکر ریز میزبان
رای تو عقل را بسر انگشت رهنمای
در طاعت تو دهر بخدمت غلام خوی
بر در گه تو چرخ بپویه لگام خای
کلک تو دوستانرا ماریست گنج بخش
نام تو دشمنانرا نوشی است جانگزای
قدر رفیع تست چو مهر آسمان نورد
نور ضمیر تست چو صبح آفتاب زای
راهی سپرده تو که آنجا نبوده راه
جائی رسیده تو که آنجا نبوده جای
از حرص خدمت تو در شام و بامداد
مه با کلاه میرود و صبح با قبای
از جود هرزه کار تو و طبع جمله بخش
بینم طمع غنی و قناعت شده گدای
ای روی تو چو چشمه خورشید نور پاش
وی رای تو چو آینه صبح شب زدای
تدبیر تو بلطف بدوشد ز مار شیر
سهمت بقهر بندد بر شیر نر درای
تا شد وشاق روم برانگشت تو سوار
زد زنگ تیغ هندی در دست ترک قای
لرزد همی ز سهم تو خورشید نقب زن
بیمار شد ز تیغ تو مهر کله ربای
خاک سم سمند تو از سدره خاستست
تا تو تیای دیده کند چرخ سرمه سای
فتنه کنون در امن شکر خواب میکند
تا هست پاس حزم تو بیدار و باس پای
رای تو قهرمان شد از انست لاجرم
عالم مطیع خنجر و خنجر مطیع رای
ای ساحت کفت صفت عرصه بهشت
وی فسحت دلت دوم رحمت خدای
گردون سفله پرور دون بخش خس نواز
در سفلگی فزود تو در مردمی فزای
دارم درون سینه دلی حکمت آشیان
دارم برون پرده تنی محنت آزمای
چون بینوا زید چه هنرور چه بی هنر
چون استخوان خورد چه سک گبر و چه همای
اینست جرم من که نگردم بهردری
اینست عیب من که نیم هر خسی ستای
نه چون علق نشسته بوم در پس دری
نه همچو حلقه مانده بوم بر در سرای
ای هر گره گشوده مرا نیز وارهان
وی هر کس آزموده مرا نیز برگرای
آبی ز سر گذشته بدان کزبیان فتند
ازجود باد دست تویکمشت خاک پای
جاوید باد قبله حاجات درگهت
دایم درین سرای چو من صد سخنسرای
هر حلقه طلب که زده بر در مراد
آواز داده بخت - گشادست در درای
خصم تو نی بناخن و در پرده چون رباب
نای گلوش زیر رسن چون گلوی نای
در بزم دوستان تو خنده بقهقهه
در خانه عدوی تو گریه بهایهای
چون تو نزاده مادر گردون گره گشای
لفظ تو روح را بشکر ریز میزبان
رای تو عقل را بسر انگشت رهنمای
در طاعت تو دهر بخدمت غلام خوی
بر در گه تو چرخ بپویه لگام خای
کلک تو دوستانرا ماریست گنج بخش
نام تو دشمنانرا نوشی است جانگزای
قدر رفیع تست چو مهر آسمان نورد
نور ضمیر تست چو صبح آفتاب زای
راهی سپرده تو که آنجا نبوده راه
جائی رسیده تو که آنجا نبوده جای
از حرص خدمت تو در شام و بامداد
مه با کلاه میرود و صبح با قبای
از جود هرزه کار تو و طبع جمله بخش
بینم طمع غنی و قناعت شده گدای
ای روی تو چو چشمه خورشید نور پاش
وی رای تو چو آینه صبح شب زدای
تدبیر تو بلطف بدوشد ز مار شیر
سهمت بقهر بندد بر شیر نر درای
تا شد وشاق روم برانگشت تو سوار
زد زنگ تیغ هندی در دست ترک قای
لرزد همی ز سهم تو خورشید نقب زن
بیمار شد ز تیغ تو مهر کله ربای
خاک سم سمند تو از سدره خاستست
تا تو تیای دیده کند چرخ سرمه سای
فتنه کنون در امن شکر خواب میکند
تا هست پاس حزم تو بیدار و باس پای
رای تو قهرمان شد از انست لاجرم
عالم مطیع خنجر و خنجر مطیع رای
ای ساحت کفت صفت عرصه بهشت
وی فسحت دلت دوم رحمت خدای
گردون سفله پرور دون بخش خس نواز
در سفلگی فزود تو در مردمی فزای
دارم درون سینه دلی حکمت آشیان
دارم برون پرده تنی محنت آزمای
چون بینوا زید چه هنرور چه بی هنر
چون استخوان خورد چه سک گبر و چه همای
اینست جرم من که نگردم بهردری
اینست عیب من که نیم هر خسی ستای
نه چون علق نشسته بوم در پس دری
نه همچو حلقه مانده بوم بر در سرای
ای هر گره گشوده مرا نیز وارهان
وی هر کس آزموده مرا نیز برگرای
آبی ز سر گذشته بدان کزبیان فتند
ازجود باد دست تویکمشت خاک پای
جاوید باد قبله حاجات درگهت
دایم درین سرای چو من صد سخنسرای
هر حلقه طلب که زده بر در مراد
آواز داده بخت - گشادست در درای
خصم تو نی بناخن و در پرده چون رباب
نای گلوش زیر رسن چون گلوی نای
در بزم دوستان تو خنده بقهقهه
در خانه عدوی تو گریه بهایهای
جمالالدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۱۳۵ - در وصف کاخ
ای حریم حرمت یزدانی
وی نهاد لطفت جسمانی
از نکوئی دوم فردوسی
وز بلندی شرف کیوانی
خوشتر از کارگه ار تنگی
برتر از بارگه رضوانی
منزل معدلت و انصافی
معدن مکرمت و احسانی
نسختیئی ز بهشت باقی
داده تشریف سرای فانی
مجلس عشرت را بنیادی
کعبه بخشش را ارکانی
سقف مرفوع ز تو سر گردان
بیت معمور ز تو زندانی
پیش خاک تو بروزی صد بار
چرخ بر خاک نهد پیشانی
ای بتحقیق مقام محمود
وی بانصاف بهشت ثانی
فارغ از نایبه گردونی
ایمن از حادثه دورانی
از نکوئی چون سپهری مطلق
وز خوشی باغ ارم را مانی
درنیاید ز درت محنت و غم
ره نیابد بسویت ویرانی
طیره از ساحت تو رنگ فلک
خیره از طرز تو طبع مانی
هست بر درگهت بهر شرف
چرخ را آرزوی دربانی
داده ایام ترا منشوری
بهمه نعمت جاویدانی
هرگز این جای مبادا خالی
از می و مطرب و از مهمانی
بر تو آراسته ربع مسکون
بتو افروخته آبادانی
وی نهاد لطفت جسمانی
از نکوئی دوم فردوسی
وز بلندی شرف کیوانی
خوشتر از کارگه ار تنگی
برتر از بارگه رضوانی
منزل معدلت و انصافی
معدن مکرمت و احسانی
نسختیئی ز بهشت باقی
داده تشریف سرای فانی
مجلس عشرت را بنیادی
کعبه بخشش را ارکانی
سقف مرفوع ز تو سر گردان
بیت معمور ز تو زندانی
پیش خاک تو بروزی صد بار
چرخ بر خاک نهد پیشانی
ای بتحقیق مقام محمود
وی بانصاف بهشت ثانی
فارغ از نایبه گردونی
ایمن از حادثه دورانی
از نکوئی چون سپهری مطلق
وز خوشی باغ ارم را مانی
درنیاید ز درت محنت و غم
ره نیابد بسویت ویرانی
طیره از ساحت تو رنگ فلک
خیره از طرز تو طبع مانی
هست بر درگهت بهر شرف
چرخ را آرزوی دربانی
داده ایام ترا منشوری
بهمه نعمت جاویدانی
هرگز این جای مبادا خالی
از می و مطرب و از مهمانی
بر تو آراسته ربع مسکون
بتو افروخته آبادانی
جمالالدین عبدالرزاق : ترکیبات
شمارهٔ ۳ - در مدح علاءالدوله
با من آخر صنما جنگ چرا باید داشت
وز منت بیهده دل تنگ چرا باید داشت
با عدو مردمی و وصل چرا باید کرد
با من این عربده و جنگ چرا باید داشت
گر کنی سوی من آهنگ روا نیست و لیک
ببد اندیش من آهنگ چرا باید داشت
من باصحاب تظلم بدر نصرت دین
زده در دامن تو چنگ چرا باید داشت
آن خداوند که اقبال فلک بنده اوست
پیکر حادثه از پای در افکنده اوست
صنما دل ز تو مهجور نخواهم کردن
جان ز هجران تو رنجو نخواهم کردن
هر که مهجور شد از جور تومه جور نداشت
پس دل از روی تو مهجور نخواهم کردن
دل و جانرا که زهر چیز گرانمایه ترست
جز بر اندوه تو مقصور نخواهم کردن
خویشتن جز با یادی علاء دولت
بر صف هجر تو منصور نخواهم کردن
آن خداوند کز او روز ضلالت سیهست
خسرو تا جوران آنکه ز جمشید بهست
خسروا جز بر تو بار مرا خوش نبود
جز ثنای تو دگر کار مرا خوش نبود
خورده شد باده بفرمان تو یکبار و لیک
خوردن باده دگر بار مرا خوش نبود
خوردن آنچه تن من شود از خوردن آن
در خور طعنه اغیار مرا خوش نبود
مستی خارج از اندازه که بر باد دهد
موزه وجبه و دستار مرا خوش نبود
چون شود عدت پیمان تو اندک بر من
زین سپس عدت بسیار مرا خوش نبود
هر که او بنده این حضرت والا گردد
همچو من صاحب صد نعمت و آلا گردد
فصل نوروز ترا خرم و افروخته باد
چشم بد از تو و از جاه تو بردوخته باد
ساقی بزم تو نرگس شده با زرین جام
وز عطاهای توأش تاج زر اندوخته باد
چون رخ گل همه کارولیت ساخته باد
چوندل لاله همه دشمن تو سوخته باد
هر نوائی که زند بلبل بر شاخ کنون
همه در مدح و ثناهای تو آموخته باد
تابنوروز شود خرم و افروخته باغ
مجلس بزم بتو خرم و افروخته باد
وز منت بیهده دل تنگ چرا باید داشت
با عدو مردمی و وصل چرا باید کرد
با من این عربده و جنگ چرا باید داشت
گر کنی سوی من آهنگ روا نیست و لیک
ببد اندیش من آهنگ چرا باید داشت
من باصحاب تظلم بدر نصرت دین
زده در دامن تو چنگ چرا باید داشت
آن خداوند که اقبال فلک بنده اوست
پیکر حادثه از پای در افکنده اوست
صنما دل ز تو مهجور نخواهم کردن
جان ز هجران تو رنجو نخواهم کردن
هر که مهجور شد از جور تومه جور نداشت
پس دل از روی تو مهجور نخواهم کردن
دل و جانرا که زهر چیز گرانمایه ترست
جز بر اندوه تو مقصور نخواهم کردن
خویشتن جز با یادی علاء دولت
بر صف هجر تو منصور نخواهم کردن
آن خداوند کز او روز ضلالت سیهست
خسرو تا جوران آنکه ز جمشید بهست
خسروا جز بر تو بار مرا خوش نبود
جز ثنای تو دگر کار مرا خوش نبود
خورده شد باده بفرمان تو یکبار و لیک
خوردن باده دگر بار مرا خوش نبود
خوردن آنچه تن من شود از خوردن آن
در خور طعنه اغیار مرا خوش نبود
مستی خارج از اندازه که بر باد دهد
موزه وجبه و دستار مرا خوش نبود
چون شود عدت پیمان تو اندک بر من
زین سپس عدت بسیار مرا خوش نبود
هر که او بنده این حضرت والا گردد
همچو من صاحب صد نعمت و آلا گردد
فصل نوروز ترا خرم و افروخته باد
چشم بد از تو و از جاه تو بردوخته باد
ساقی بزم تو نرگس شده با زرین جام
وز عطاهای توأش تاج زر اندوخته باد
چون رخ گل همه کارولیت ساخته باد
چوندل لاله همه دشمن تو سوخته باد
هر نوائی که زند بلبل بر شاخ کنون
همه در مدح و ثناهای تو آموخته باد
تابنوروز شود خرم و افروخته باغ
مجلس بزم بتو خرم و افروخته باد
جمالالدین عبدالرزاق : ترکیبات
شمارهٔ ۱۱ - در مدح رکن الدین
باد بهشتست یا نسیم بهارست
بوی بهارست؟ نیست مشگ تتارست
برگ گلست این نه؟ چیست عارض دلبر
شاخ بنفشه است؟ نیست طره یارست
باغ چو فردوس پر ز نقش بدیعست
خاک چو ارژنگ پر ز نقش و نگارست
لاله همی می کشد بجام عقیقین
نرگس را از چه روی رنج خمارست
زاب بگل بر هزار نقش لطیفست
زابر بگل بر هزار گونه نگارست
لاله شکفته میان باغ تو گوئی
مجمر و مشگست یا نه خط و عذارست
گشت جهان از بهار همچو بهشتی
این چه جهانست یارب این چه بهارست
باغ کنایت ز روضه های بهشتست
شاخ حکایت ز جامه های فرشتست
خیز که از باغ بوی نسترن آمد
خیز که بر شاخ برگ یاسمن آمد
خاک بخندید باز و آتش گل را
از نفس باد آب در دهن آمد
بر رخ آب از نسیم صد گره افتاد
در سر زلف بنفشه صدشکن آمد
لاله سیراب باز در قدح آویخت
نرگس سرمست باز در چمن آمد
سرخ شد و خوی گرفت عارض لاله
کز ره دور آمد و بتاختن آمد
نرگس بگشاد بازدیده چو یعقوب
کش زدم باد بوی پیرهن آمد
شاخ برهنه دگر بحلیه درون شد
بلبل خاموش باز در سخن آمد
قدرت معبود پایدت که ببینی
سوی چمن شوبخانه درچه نشینی
باد بهار آمد و زگل خبر آورد
ابر ز بهر نثار او گهر آورد
بیعت با او بکرده اند ریاحین
نرگس آمد ز پیش و تاج زر آورد
شاخ بنفشه مگر بباغ تو گوئی
باز سر زلف سوی یکدیگر آورد
نیم شکفته بباغ لاله همانا
دست ز حناکنون مگر بدر آورد
باد مگر نافه های تبت بگشاد
ابر مگر رزمه های شوشتر آورد
گفتم با بید خنجر از چه کشیدی
گفت ندانی چنار دست برآورد
باد که چون او نسیم مشگ ختا نیست
شمه از بوی خلق خواجه ما نیست
صدر جهان رکن دین سپهر سعادت
آنکه مر او را مسلمست سیادت
هست محلش ز اوج چرخ فراتر
هست عطایش زابر و بحر زیادت
عقل ازو قاصرست وقت کفایت
چرخ ازو عاجزست گاه جلادت
ای دل پاک تو کرده علم بمونس
ای کف راد تو کرده جود بعادت
از فلکت بند کیست وزتو اشارت
از قدرت امتثال وز تو ارادت
مدحت تو لازم است همچو تلاوت
خدمت تو واجبست همچو عبادت
کلک نگیرد بنانت جز بفتاوی
لا نرود بر زبانت جز بشهادت
عقل خجل گشته از تو کان چه بیانست
کان بفغان آمده که آن چه بنانست
بی اثر نعمت تو نیست دهانی
بی کمر خدمت تو نیست میانی
در ره تو چرخ کیست حلقه بگوشی
بر در تو عقل کیست بسته دهانی
چون تو نخیزد بروزگار کریمی
چون تو نزاید ز چرخ پیر جوانی
از کرم تست تازه شاخ مروت
وز سخن تست زنده جان جهانی
کمتر لفظی ز تو ذخیره بحری
کمتر بخشش ز تو نهاده کانی
زود شود از صریر کلک تو پیدا
هر چه زاسرار غیب هست نهانی
چرخ چو حزمت ندیده سخت رکابی
دهر چو عزمت ندیده گرم عنانی
ای کف راد تو گشته ضامن ارزاق
وی بتو زنده شده مکارم اخلاق
مرکب اقبال تو همیشه بزین باد
پایه قدرت فراز چرخ برین باد
در خم چوگان حکم تو همه ساله
حلقه چرخ کبود و گوی زمین باد
حاجت ها شد روا و مشکلها حل
از سر کلک تو و همیشه چنین باد
روز تو مستغرق رعایت خلقست
عمر تو مقصور بر رعایت دین باد
در همه وقتی معین شرع رسولی
در همه حالت خدای یار و معین باد
بر عدوی تو فلک کشیده کمانست
بر نفس او اجل گشاده کمین باد
تا مدد دهر از شهور و سنینست
عمر تو افرون تر از الوف و مئین باد
روی تو میمون و روی بخت تو گلگون
بر عدوی تو ز دور چرخ شبیخون
بوی بهارست؟ نیست مشگ تتارست
برگ گلست این نه؟ چیست عارض دلبر
شاخ بنفشه است؟ نیست طره یارست
باغ چو فردوس پر ز نقش بدیعست
خاک چو ارژنگ پر ز نقش و نگارست
لاله همی می کشد بجام عقیقین
نرگس را از چه روی رنج خمارست
زاب بگل بر هزار نقش لطیفست
زابر بگل بر هزار گونه نگارست
لاله شکفته میان باغ تو گوئی
مجمر و مشگست یا نه خط و عذارست
گشت جهان از بهار همچو بهشتی
این چه جهانست یارب این چه بهارست
باغ کنایت ز روضه های بهشتست
شاخ حکایت ز جامه های فرشتست
خیز که از باغ بوی نسترن آمد
خیز که بر شاخ برگ یاسمن آمد
خاک بخندید باز و آتش گل را
از نفس باد آب در دهن آمد
بر رخ آب از نسیم صد گره افتاد
در سر زلف بنفشه صدشکن آمد
لاله سیراب باز در قدح آویخت
نرگس سرمست باز در چمن آمد
سرخ شد و خوی گرفت عارض لاله
کز ره دور آمد و بتاختن آمد
نرگس بگشاد بازدیده چو یعقوب
کش زدم باد بوی پیرهن آمد
شاخ برهنه دگر بحلیه درون شد
بلبل خاموش باز در سخن آمد
قدرت معبود پایدت که ببینی
سوی چمن شوبخانه درچه نشینی
باد بهار آمد و زگل خبر آورد
ابر ز بهر نثار او گهر آورد
بیعت با او بکرده اند ریاحین
نرگس آمد ز پیش و تاج زر آورد
شاخ بنفشه مگر بباغ تو گوئی
باز سر زلف سوی یکدیگر آورد
نیم شکفته بباغ لاله همانا
دست ز حناکنون مگر بدر آورد
باد مگر نافه های تبت بگشاد
ابر مگر رزمه های شوشتر آورد
گفتم با بید خنجر از چه کشیدی
گفت ندانی چنار دست برآورد
باد که چون او نسیم مشگ ختا نیست
شمه از بوی خلق خواجه ما نیست
صدر جهان رکن دین سپهر سعادت
آنکه مر او را مسلمست سیادت
هست محلش ز اوج چرخ فراتر
هست عطایش زابر و بحر زیادت
عقل ازو قاصرست وقت کفایت
چرخ ازو عاجزست گاه جلادت
ای دل پاک تو کرده علم بمونس
ای کف راد تو کرده جود بعادت
از فلکت بند کیست وزتو اشارت
از قدرت امتثال وز تو ارادت
مدحت تو لازم است همچو تلاوت
خدمت تو واجبست همچو عبادت
کلک نگیرد بنانت جز بفتاوی
لا نرود بر زبانت جز بشهادت
عقل خجل گشته از تو کان چه بیانست
کان بفغان آمده که آن چه بنانست
بی اثر نعمت تو نیست دهانی
بی کمر خدمت تو نیست میانی
در ره تو چرخ کیست حلقه بگوشی
بر در تو عقل کیست بسته دهانی
چون تو نخیزد بروزگار کریمی
چون تو نزاید ز چرخ پیر جوانی
از کرم تست تازه شاخ مروت
وز سخن تست زنده جان جهانی
کمتر لفظی ز تو ذخیره بحری
کمتر بخشش ز تو نهاده کانی
زود شود از صریر کلک تو پیدا
هر چه زاسرار غیب هست نهانی
چرخ چو حزمت ندیده سخت رکابی
دهر چو عزمت ندیده گرم عنانی
ای کف راد تو گشته ضامن ارزاق
وی بتو زنده شده مکارم اخلاق
مرکب اقبال تو همیشه بزین باد
پایه قدرت فراز چرخ برین باد
در خم چوگان حکم تو همه ساله
حلقه چرخ کبود و گوی زمین باد
حاجت ها شد روا و مشکلها حل
از سر کلک تو و همیشه چنین باد
روز تو مستغرق رعایت خلقست
عمر تو مقصور بر رعایت دین باد
در همه وقتی معین شرع رسولی
در همه حالت خدای یار و معین باد
بر عدوی تو فلک کشیده کمانست
بر نفس او اجل گشاده کمین باد
تا مدد دهر از شهور و سنینست
عمر تو افرون تر از الوف و مئین باد
روی تو میمون و روی بخت تو گلگون
بر عدوی تو ز دور چرخ شبیخون
جمالالدین عبدالرزاق : ترکیبات
شمارهٔ ۱۴ - در مدح قوام الدین
داد صبا مژده که ساغر بخواه
یوسف گل باز برآمد زچاه
لشگر نوروز برون تاختند
رفت دی سرد دم عمر کاه
شاه ریاحین سوی بستان چمید
زاطلس سرخ ابر زدش بارگاه
باغ ببرد از چمن خلد زیب
صبح بزد بر نفس مشگ راه
ماشطه جعد بنفشه است باد
حلیه گر عارض گل گشت ماه
قرطه غنچه زبرون قباست
قندز لاله ز درون کلاه
زاغ هزیمت شده و عندلیب
نعره در او بسته - بگیر آن سیاه
رفت بسنجاب درون مشگ بید
زانکه چو برفست شکوفه سپید
خیز و نسیم دم شبگیر بین
نغمه بلبل چو بم و زیر بین
باد بپرورد بدم طفل باغ
رحمت این دایه بی شیر بین
از نم گل نامه ارژنگ خوان
در دل گل صنعت اکسیر بین
سخت مبارک نفسست این صبا
یکنفس و اینهمه تأثیر بین
بلبل سرمست سحرخوان نگر
غنچه مستور قدح گیر بین
گل زدل شاخ جهان نرم نرم
بیحرکت جنبش تقدیر بین
رقص شکوفه نگر از بامداد
لاله همی خندد کان پیر بین
ساغر لاله بشکستند خرد
شاعر شعبان علم الدین بمرد
ابر لب لاله پر از خنده کرد
باد صبا جان جهان زنده کرد
بلبل دیریست که خاموش بود
عشق گلش باز سراینده کرد
بس کله لاله که بر بود باد
تا دهن گل بزر آکنده کرد
گل ز نم ابر قصب کله بست
گل ز دم باد شکر خنده کرد
لاله قدح داد دمادم چنانک
نرگس را مست و سرافکنده کرد
سیم شکوفه مگر از غارتست
کش بدمی باد پراکنده کرد
نرگس غمناک مرا شاد داشت
سوسن آزاد مرا بنده کرد
بنده که؟ بنده خورشید شرق
آنکه شود در دل او بحر غرق
خواجه قوام الدین صدر انام
آنکه بدو یافت شریعت قوام
بر در او عقل فروتر گدای
بر سر او چرخ کمینه غلام
مسند او تکیه گه شرع و عقل
درگه او قبله گه خاص و عام
شرع بدوزنده چو مردم بروح
جور بدو گشته چو عنقا بنام
جز که بر او اسم بزرگی دروغ
جز که بر او نام مروت حرام
زاویه دهر بدو یافت نور
دایره چرخ بدو شد تمام
منصبش از غایت رفعت چنانک
چرخ بگردش نرسد والسلام
ای ز نظیر تو زمانه عقیم
وی ز نهیبت دل اعدا دونیم
صانع عالم که جهان آفرید
ذات تو از جوهر جان آفرید
از پی مدح تو بنان گسترید
بهر دعای تو زبان آفرید
کلک ترا ضامن ارزاق کرد
پس ز پی رزق دهان آفرید
عقل ز قدرت بتحیر در است
تا چو توئی چون بتوان آفرید
هست ذخیره ز پی جود تو
هر چه خدا در دل کان آفرید
گردن خصمان تو چو نان قوی
از پی سیلی گران آفرید
پس چه توانگرد چو ایزد ترا
بار خدای همگان آفرید
عقل ز رایت هنر آموختست
چرخ ز قدرت شرف اندوختست
هر که تو چون جان نئی اندر تنش
پوست شود بر تن او دشمنش
وانکه برون برد سر از چنبرت
بار سر او نکشد گردنش
وانکه نهد پای برون از خطت
چرخ دو خلخال کند زاهنش
خصم چو بیند گره ابرویت
بفسرد از سهم تو خون در تنش
خشم چه حاجت تو مکن جز که لطف
تا شود افعی زه پیراهنش
خواجگی خصم تو دانی ز چیست
بندگی درگه تو کردنش
سایه بر آن کار میفکن که خود
سایه همی گردد پیرامنش
تا تو بدانی که ز خورشید بود
مه که شب چارده روشن نمود
رایت اقبال تو منصور باد
چشم بد از دولت تو دور باد
حیف بود سعی تو در قهر خصم
خصم تو از خصم تو مقهور باد
در همه دوران که کند چرخ را
نسختی از رای تو دستور باد
عالم بخشش بتو موجود شد
خانه دانش بتو معمور باد
رای تو کو ذات خط استواست
نقطه اش این دایره نور باد
با ولی و با عدویت لطف و عنف
جان برو جان ده چو دم صور باد
هیبت تو در دل اعدای تو
نور تجلی و که طور باد
بنده امرت کره تیز گرد
حلقه بگوشت فلک لاجورد
یوسف گل باز برآمد زچاه
لشگر نوروز برون تاختند
رفت دی سرد دم عمر کاه
شاه ریاحین سوی بستان چمید
زاطلس سرخ ابر زدش بارگاه
باغ ببرد از چمن خلد زیب
صبح بزد بر نفس مشگ راه
ماشطه جعد بنفشه است باد
حلیه گر عارض گل گشت ماه
قرطه غنچه زبرون قباست
قندز لاله ز درون کلاه
زاغ هزیمت شده و عندلیب
نعره در او بسته - بگیر آن سیاه
رفت بسنجاب درون مشگ بید
زانکه چو برفست شکوفه سپید
خیز و نسیم دم شبگیر بین
نغمه بلبل چو بم و زیر بین
باد بپرورد بدم طفل باغ
رحمت این دایه بی شیر بین
از نم گل نامه ارژنگ خوان
در دل گل صنعت اکسیر بین
سخت مبارک نفسست این صبا
یکنفس و اینهمه تأثیر بین
بلبل سرمست سحرخوان نگر
غنچه مستور قدح گیر بین
گل زدل شاخ جهان نرم نرم
بیحرکت جنبش تقدیر بین
رقص شکوفه نگر از بامداد
لاله همی خندد کان پیر بین
ساغر لاله بشکستند خرد
شاعر شعبان علم الدین بمرد
ابر لب لاله پر از خنده کرد
باد صبا جان جهان زنده کرد
بلبل دیریست که خاموش بود
عشق گلش باز سراینده کرد
بس کله لاله که بر بود باد
تا دهن گل بزر آکنده کرد
گل ز نم ابر قصب کله بست
گل ز دم باد شکر خنده کرد
لاله قدح داد دمادم چنانک
نرگس را مست و سرافکنده کرد
سیم شکوفه مگر از غارتست
کش بدمی باد پراکنده کرد
نرگس غمناک مرا شاد داشت
سوسن آزاد مرا بنده کرد
بنده که؟ بنده خورشید شرق
آنکه شود در دل او بحر غرق
خواجه قوام الدین صدر انام
آنکه بدو یافت شریعت قوام
بر در او عقل فروتر گدای
بر سر او چرخ کمینه غلام
مسند او تکیه گه شرع و عقل
درگه او قبله گه خاص و عام
شرع بدوزنده چو مردم بروح
جور بدو گشته چو عنقا بنام
جز که بر او اسم بزرگی دروغ
جز که بر او نام مروت حرام
زاویه دهر بدو یافت نور
دایره چرخ بدو شد تمام
منصبش از غایت رفعت چنانک
چرخ بگردش نرسد والسلام
ای ز نظیر تو زمانه عقیم
وی ز نهیبت دل اعدا دونیم
صانع عالم که جهان آفرید
ذات تو از جوهر جان آفرید
از پی مدح تو بنان گسترید
بهر دعای تو زبان آفرید
کلک ترا ضامن ارزاق کرد
پس ز پی رزق دهان آفرید
عقل ز قدرت بتحیر در است
تا چو توئی چون بتوان آفرید
هست ذخیره ز پی جود تو
هر چه خدا در دل کان آفرید
گردن خصمان تو چو نان قوی
از پی سیلی گران آفرید
پس چه توانگرد چو ایزد ترا
بار خدای همگان آفرید
عقل ز رایت هنر آموختست
چرخ ز قدرت شرف اندوختست
هر که تو چون جان نئی اندر تنش
پوست شود بر تن او دشمنش
وانکه برون برد سر از چنبرت
بار سر او نکشد گردنش
وانکه نهد پای برون از خطت
چرخ دو خلخال کند زاهنش
خصم چو بیند گره ابرویت
بفسرد از سهم تو خون در تنش
خشم چه حاجت تو مکن جز که لطف
تا شود افعی زه پیراهنش
خواجگی خصم تو دانی ز چیست
بندگی درگه تو کردنش
سایه بر آن کار میفکن که خود
سایه همی گردد پیرامنش
تا تو بدانی که ز خورشید بود
مه که شب چارده روشن نمود
رایت اقبال تو منصور باد
چشم بد از دولت تو دور باد
حیف بود سعی تو در قهر خصم
خصم تو از خصم تو مقهور باد
در همه دوران که کند چرخ را
نسختی از رای تو دستور باد
عالم بخشش بتو موجود شد
خانه دانش بتو معمور باد
رای تو کو ذات خط استواست
نقطه اش این دایره نور باد
با ولی و با عدویت لطف و عنف
جان برو جان ده چو دم صور باد
هیبت تو در دل اعدای تو
نور تجلی و که طور باد
بنده امرت کره تیز گرد
حلقه بگوشت فلک لاجورد
جمالالدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۱۵ - شکوه از درد چشم
ای بلبلی که وقت ترنم ز نغمه ات
سطح محیط گنبد پیروزه پرصداست
لفظت شکر فروش و ضمیرت گهرفشان
کلک تو نقشبند و بیان تو دلگشاست
آن بکر معنی تو که حامل بنکته هاست
وان نکته غریب که باروح آشناست
چتر سیاه کلک ترا زیبد از چه زانک
بر ملک نظم دهر بانصاف پادشاست
الفاظ فایق تو چو عقل ملایکست
وانفاس رایق تو چو ارواح انبیاست
در تو گه بیان بغلط اوفتاد عقل
گه گفت کاین علیست گهی گفت نه علاست
با ذوق لفظ توچه حلاوت که در نیست
با لطف طبع تو چه لطافت که در صباست
زان لفظ های عذب که از فیص ایزدست
وان رمزهای علم که موروث مصطفاست
نوبت سه میزنی که امیری تو در سخن
نی نی بپنج کن که جهان سخن تراست
گر کلک تست خازن علم تو طرفه نیست
بحرست و ماهی و زر خشگست و اژدهاست
محروم مانده ام ز فواید بدرد چشم
خود الحریص محروم در حق ماست راست
ز اندیده خونگریست که در مجلستو گوش
گفت این حظ منست بگو آن تو کجاست
گردیده بر دو خواست بصر سمع رشک برد
بنگر که سمع نیز بحرمان چه مبتلاست
زان در که گوش برد ز لفظ تو طفل چشم
دزدید از ودودانه وزوصد عقیله خاست
پوشیده اطلس از براکسون سمامه ام
آن اطلسی که آتشی ازرنک خون ماست
گرزانکه هندوان سوی زردی کنند میل
هندوی لعبتم زچه در لعلگون قباست
می در پیاله شد عنبی و ززجاجتش
در پرده به که محتسب دردش از قفاست
گر ریخت خون دیده و عیدت بدست وعد
صد دانه در بدادش یعنی که خونبهاست
طفل بصر در آبله گشتست شیرخوار
صدبار بیش خورد و تو گوئی که ناشتاست
گوید طبیب شیر همی ده دمادمش
وینش عجب ترست که میگوید امتلاست
در خون من شد آبله و من زابلهی
بردیده مینشانمش این خود چه توتیاست؟
گر طوطیم چو باز مرا دوخته دو چشم
اندر کریز مظلم و سمج سیه چراست
ور شاهباز معظم فضلم چو شبپرک
چشمم چرا ز شعشعه نور پس جداست
چشم بدست اینکه شد از مجلس تو دور؟
عین الکمال گشت که مصروف ازان لقاست؟
از لفظ همچو شکرت ار کردم احتراز
در درد چشم ترک حلاوت زاحتماست
تهدید کرده بود بکوری مرا طبیب
گفتا نعوذبالله بیرون شدن خطاست
در محفلت که شرع بدو چشم روشنست
کوری بدشمنان تو بگذاشتن رواست
بپذیر از من این نظم ار گوهر ار شبه
بر هر طرف که هست هم از حقه شماست
لایق بمدح تو نبود ترهات ما
وین خود مدیح نیست یکی عذر ماجراست
سطح محیط گنبد پیروزه پرصداست
لفظت شکر فروش و ضمیرت گهرفشان
کلک تو نقشبند و بیان تو دلگشاست
آن بکر معنی تو که حامل بنکته هاست
وان نکته غریب که باروح آشناست
چتر سیاه کلک ترا زیبد از چه زانک
بر ملک نظم دهر بانصاف پادشاست
الفاظ فایق تو چو عقل ملایکست
وانفاس رایق تو چو ارواح انبیاست
در تو گه بیان بغلط اوفتاد عقل
گه گفت کاین علیست گهی گفت نه علاست
با ذوق لفظ توچه حلاوت که در نیست
با لطف طبع تو چه لطافت که در صباست
زان لفظ های عذب که از فیص ایزدست
وان رمزهای علم که موروث مصطفاست
نوبت سه میزنی که امیری تو در سخن
نی نی بپنج کن که جهان سخن تراست
گر کلک تست خازن علم تو طرفه نیست
بحرست و ماهی و زر خشگست و اژدهاست
محروم مانده ام ز فواید بدرد چشم
خود الحریص محروم در حق ماست راست
ز اندیده خونگریست که در مجلستو گوش
گفت این حظ منست بگو آن تو کجاست
گردیده بر دو خواست بصر سمع رشک برد
بنگر که سمع نیز بحرمان چه مبتلاست
زان در که گوش برد ز لفظ تو طفل چشم
دزدید از ودودانه وزوصد عقیله خاست
پوشیده اطلس از براکسون سمامه ام
آن اطلسی که آتشی ازرنک خون ماست
گرزانکه هندوان سوی زردی کنند میل
هندوی لعبتم زچه در لعلگون قباست
می در پیاله شد عنبی و ززجاجتش
در پرده به که محتسب دردش از قفاست
گر ریخت خون دیده و عیدت بدست وعد
صد دانه در بدادش یعنی که خونبهاست
طفل بصر در آبله گشتست شیرخوار
صدبار بیش خورد و تو گوئی که ناشتاست
گوید طبیب شیر همی ده دمادمش
وینش عجب ترست که میگوید امتلاست
در خون من شد آبله و من زابلهی
بردیده مینشانمش این خود چه توتیاست؟
گر طوطیم چو باز مرا دوخته دو چشم
اندر کریز مظلم و سمج سیه چراست
ور شاهباز معظم فضلم چو شبپرک
چشمم چرا ز شعشعه نور پس جداست
چشم بدست اینکه شد از مجلس تو دور؟
عین الکمال گشت که مصروف ازان لقاست؟
از لفظ همچو شکرت ار کردم احتراز
در درد چشم ترک حلاوت زاحتماست
تهدید کرده بود بکوری مرا طبیب
گفتا نعوذبالله بیرون شدن خطاست
در محفلت که شرع بدو چشم روشنست
کوری بدشمنان تو بگذاشتن رواست
بپذیر از من این نظم ار گوهر ار شبه
بر هر طرف که هست هم از حقه شماست
لایق بمدح تو نبود ترهات ما
وین خود مدیح نیست یکی عذر ماجراست
جمالالدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۲۹ - پوزش و سپاس
دوش عقلم که نیست گفت ای آن
کت خرد عمر بی وفا گوید
تو که در وجود تاشه فضل
از کرم مدح تو گدا گوید
دولتست ار نه ریشخند که او
شعر گویدت وز ابتدا گوید
آنکه گر قدر او برآرد سر
قاب قوسینش مرحبا گوید
وانکه وقت رویت و فکرت
با دلش غیب ماجری گوید
وانکه در پرده چون سخن راند
شیوه رمز انبیا گوید
کلک او وقت معجز الفاظ
سخن از موسی و عصا گوید
قدرش از برتری سخن با چرخ
همچو با چاه مرتضی گوید
هر کجا لفظ عذب اوست کسی
زاب حیوان و کیمیا گوید؟
هر کجا بوی خلق او آید
کس حدیث گل و صبا گوید؟
قاف با قدرتست نقطه قاف
قافیه بهر تو چرا گوید
بحر چون خطبه شمر خواند
شمس کی مدحت سها گوید
رو دعای نکو بخدمت بر
بل کت احسنت برملا گوید
گفتم الحق صواب فرمودی
مثل تو خود کجا خطا گوید
لیک با لفظ گوهر افشانش
خاطر ما سخن کجا گوید
او همی طبع را دهد جلوه
نه همه از برای ما گوید
از سر فضل و از تفضل خویش
نه بپاداش ماجرا گوید
سخن اندر مقابل این شعر
جان گویا کجاست تا گوید
مگر آن گفته باز گوید هم
همچنان کز هوا صبا گوید
بلبلی زاغ را نوائی گفت
زاغ چون صوت آن نوا گوید
شمس لعلی بخاره بخشید
بکدامش بیان ثنا گوید
ماه از آفتاب گیرد نور
بچه دل شرح آن ضیا گوید
پادشاهی بسگ دهد طوقی
سگ کجا شکر پادشا گوید
آنکه از نکته اش بیابد روح
از خرافات ما چه وا گوید
بر دعا اقتصار باید کرد
که دعا به چو بی ریا گوید
کت خرد عمر بی وفا گوید
تو که در وجود تاشه فضل
از کرم مدح تو گدا گوید
دولتست ار نه ریشخند که او
شعر گویدت وز ابتدا گوید
آنکه گر قدر او برآرد سر
قاب قوسینش مرحبا گوید
وانکه وقت رویت و فکرت
با دلش غیب ماجری گوید
وانکه در پرده چون سخن راند
شیوه رمز انبیا گوید
کلک او وقت معجز الفاظ
سخن از موسی و عصا گوید
قدرش از برتری سخن با چرخ
همچو با چاه مرتضی گوید
هر کجا لفظ عذب اوست کسی
زاب حیوان و کیمیا گوید؟
هر کجا بوی خلق او آید
کس حدیث گل و صبا گوید؟
قاف با قدرتست نقطه قاف
قافیه بهر تو چرا گوید
بحر چون خطبه شمر خواند
شمس کی مدحت سها گوید
رو دعای نکو بخدمت بر
بل کت احسنت برملا گوید
گفتم الحق صواب فرمودی
مثل تو خود کجا خطا گوید
لیک با لفظ گوهر افشانش
خاطر ما سخن کجا گوید
او همی طبع را دهد جلوه
نه همه از برای ما گوید
از سر فضل و از تفضل خویش
نه بپاداش ماجرا گوید
سخن اندر مقابل این شعر
جان گویا کجاست تا گوید
مگر آن گفته باز گوید هم
همچنان کز هوا صبا گوید
بلبلی زاغ را نوائی گفت
زاغ چون صوت آن نوا گوید
شمس لعلی بخاره بخشید
بکدامش بیان ثنا گوید
ماه از آفتاب گیرد نور
بچه دل شرح آن ضیا گوید
پادشاهی بسگ دهد طوقی
سگ کجا شکر پادشا گوید
آنکه از نکته اش بیابد روح
از خرافات ما چه وا گوید
بر دعا اقتصار باید کرد
که دعا به چو بی ریا گوید
جمالالدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۳۵ - طالع
جمالالدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۴۲ - عذر تقصیر خدمت
ای کریمی که همای نظرت
بر ولی تو همایون آمد
از پی شرم سخای تو حباب
چون عرق بر رخ جیحون آمد
قبه هفتم با رفعت خویش
پیش قدر تو چو هامون آمد
چرخ در خون عدویت شد ازان
صبح با جامه پر خون آمد
بنده گر کرد بخدمت تقصیر
تا نگوئی تو که بس دون آمد
مانعی بود مر او را ظاهر
بشنو این عذر که موزون آمد
چاکرت چون ز قبول کرمت
لایق حضرت میمون آمد
سربرافراشت بگردون شرف
وینخبر چونسوی گردون آمد
خواست حالی که نثاری سازد
ورچه زان قدر من افزون آمد
همه بر بنده فشاند اختر خویش
وین نثاریست که اکنون آمد
همه پروین و نبات النعش است
که زاشکال دگرگون آمد
نه خطا گفتم به زین باید
این خطا در سخنم چون آمد
طبع من کز گهر مدحت تو
صدف لؤلؤ مکنون آمد
در جهاداشت در او در که ازان
هر یکی مایه قارون آمد
چون ز مدح تو براندیشیدم
بعضی از پوست به بیرون آمد
سر تو سبز و دلت خرم باد
که رخ بخت تو گلگون آمد
بر ولی تو همایون آمد
از پی شرم سخای تو حباب
چون عرق بر رخ جیحون آمد
قبه هفتم با رفعت خویش
پیش قدر تو چو هامون آمد
چرخ در خون عدویت شد ازان
صبح با جامه پر خون آمد
بنده گر کرد بخدمت تقصیر
تا نگوئی تو که بس دون آمد
مانعی بود مر او را ظاهر
بشنو این عذر که موزون آمد
چاکرت چون ز قبول کرمت
لایق حضرت میمون آمد
سربرافراشت بگردون شرف
وینخبر چونسوی گردون آمد
خواست حالی که نثاری سازد
ورچه زان قدر من افزون آمد
همه بر بنده فشاند اختر خویش
وین نثاریست که اکنون آمد
همه پروین و نبات النعش است
که زاشکال دگرگون آمد
نه خطا گفتم به زین باید
این خطا در سخنم چون آمد
طبع من کز گهر مدحت تو
صدف لؤلؤ مکنون آمد
در جهاداشت در او در که ازان
هر یکی مایه قارون آمد
چون ز مدح تو براندیشیدم
بعضی از پوست به بیرون آمد
سر تو سبز و دلت خرم باد
که رخ بخت تو گلگون آمد
جمالالدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۷۰ - اسبک
جمالالدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۷۴ - باد صبا