عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۶
مآلکار نقصانهاست هر صاحبکمالی را
اگر ماهتکنند از دست نگذاری هلالی را
رمیدنها ز اوضاع جهان طرز دگر دارد
بهوحشت پیش باید برد ازین صحرا غزالی را
بهبقش نیک وبد روشندلان رادست رد نبود
کف آیینه میچیندگل بیانفعالی را
بساط گفتگو طی کن که در انجام کار آخر
به حکم خامشی پیچیدن است این فرش قالی را
وبال رنج پیری برنتابد صاحب جوهر
چنار آتش زند ناچار دلق کهنهسالی را
درین وادیکهخاک است اعتبار جهل و دانشها
غباری بر هوادان قصر فطرتهای عالی را
به وحدتخانهٔ دل غیر دل چیزی نمیگنجد
براین آیینه جز تهمت مدان نقش مثالی را
اگر خرسندی دل آبیار مزرعت باشد
چوتخم آبله نشو ونماکن پایمالی را
به چنگ اغنیا دامان فقر آسان نمیافتد
که چینی خاکگردد تا شود قابل سفالی را
چه امکان است بیدل منعم از غفلت برون آید
هجوم خواب خرگوش است یکسر شیر قالی را
اگر ماهتکنند از دست نگذاری هلالی را
رمیدنها ز اوضاع جهان طرز دگر دارد
بهوحشت پیش باید برد ازین صحرا غزالی را
بهبقش نیک وبد روشندلان رادست رد نبود
کف آیینه میچیندگل بیانفعالی را
بساط گفتگو طی کن که در انجام کار آخر
به حکم خامشی پیچیدن است این فرش قالی را
وبال رنج پیری برنتابد صاحب جوهر
چنار آتش زند ناچار دلق کهنهسالی را
درین وادیکهخاک است اعتبار جهل و دانشها
غباری بر هوادان قصر فطرتهای عالی را
به وحدتخانهٔ دل غیر دل چیزی نمیگنجد
براین آیینه جز تهمت مدان نقش مثالی را
اگر خرسندی دل آبیار مزرعت باشد
چوتخم آبله نشو ونماکن پایمالی را
به چنگ اغنیا دامان فقر آسان نمیافتد
که چینی خاکگردد تا شود قابل سفالی را
چه امکان است بیدل منعم از غفلت برون آید
هجوم خواب خرگوش است یکسر شیر قالی را
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۷
ندیدم مهربان دلهای از انصاف خالی را
زحیرت برشکست رنگ بستم عجزنالی را
فروغصبح رحمتطالعاست ازروی خوشخویی
زچین برجبهه لعنت میکشد خط بد خصالی را
پر پرواز آتشخانه سوز عافیت باشد
زخاکستر طلبکن را؟ب افسرده بالی را
جهان درگرد پستی منظر جمعیتی دارد
ز عبرت مغربیکن طاق ایوان شمالی را
نظرها ذرهٔ خورشید حسنند، ای حیا رحمی
مگردان محرم آن جلوه آغوش نهالی را
عیان است ازشکست رنگ ما وضع پریشانی
چه لازم شانهکردن طرهٔ آشفته حالی را
خزان اندیشی از فیض بهارت بیخبر دارد
جنون تاراج مستقبل مگردان نقد حالی را
خمستان جنونم لیک ازشرم ضعیفیها
نیاز چشم مستی کردهام بیاعتدالی را
تمیز خوب و زشت از فیض معنی باز میدارد
تماشا مشربی آیینهکن بیانفعالی را
بهاینخجلت کهچشمم دوراز آن درخوننمیبارد
عرق خواهد دمانید از جبینم برشکالی را
سر بیمغز لوح مشق ناخن میسزد بیدل
توان طنبورکردن کاسهٔ از باده خالی را
زحیرت برشکست رنگ بستم عجزنالی را
فروغصبح رحمتطالعاست ازروی خوشخویی
زچین برجبهه لعنت میکشد خط بد خصالی را
پر پرواز آتشخانه سوز عافیت باشد
زخاکستر طلبکن را؟ب افسرده بالی را
جهان درگرد پستی منظر جمعیتی دارد
ز عبرت مغربیکن طاق ایوان شمالی را
نظرها ذرهٔ خورشید حسنند، ای حیا رحمی
مگردان محرم آن جلوه آغوش نهالی را
عیان است ازشکست رنگ ما وضع پریشانی
چه لازم شانهکردن طرهٔ آشفته حالی را
خزان اندیشی از فیض بهارت بیخبر دارد
جنون تاراج مستقبل مگردان نقد حالی را
خمستان جنونم لیک ازشرم ضعیفیها
نیاز چشم مستی کردهام بیاعتدالی را
تمیز خوب و زشت از فیض معنی باز میدارد
تماشا مشربی آیینهکن بیانفعالی را
بهاینخجلت کهچشمم دوراز آن درخوننمیبارد
عرق خواهد دمانید از جبینم برشکالی را
سر بیمغز لوح مشق ناخن میسزد بیدل
توان طنبورکردن کاسهٔ از باده خالی را
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۰
فسون جاه عذر لنگ سازد پرفشانی را
به غلتانی رساند آب درگوهر روانی را
چوگلدروقت پیری میکشی خمیازهٔحسرت
مکن ای غنچه صرف خواب شبهای جوانی را
نباید راستی از چرخ کجرو آرزوکردن
مبادا با خدنگیها بدل سازیکمانی را
چه داری از وجود ای ذره غیر ازوهم پروازی
عدم باش و غنیمتدار خورشید آشیانی را
غرور و فتنهها در سر سجود و عافیت در بر
زمین تا میتوانی بود مپسند آسمانی را
شد از موج نفس روشنکه بهرکشت آمالت
ز مو باریکتر آبیست جوی زندگانی را
لب زخمم به موج خون نمیدانم چه میگوید
مگرتیغ تو دریابد زبان بیزبانی را
سبکروحی چو رنگ عاشقان دارد غبار من
همهگر زر شوم بر خویش نپسندمگرانی را
چمنپرداز دیدرم ز حیرت چشم آن دارم
که چون طاووس در آیینهگیرم پرفشانی را
به مضمونکتاب عافیت تا وارسی بیدل
به رنگ سایه روشنکن سواد ناتوانی را
به غلتانی رساند آب درگوهر روانی را
چوگلدروقت پیری میکشی خمیازهٔحسرت
مکن ای غنچه صرف خواب شبهای جوانی را
نباید راستی از چرخ کجرو آرزوکردن
مبادا با خدنگیها بدل سازیکمانی را
چه داری از وجود ای ذره غیر ازوهم پروازی
عدم باش و غنیمتدار خورشید آشیانی را
غرور و فتنهها در سر سجود و عافیت در بر
زمین تا میتوانی بود مپسند آسمانی را
شد از موج نفس روشنکه بهرکشت آمالت
ز مو باریکتر آبیست جوی زندگانی را
لب زخمم به موج خون نمیدانم چه میگوید
مگرتیغ تو دریابد زبان بیزبانی را
سبکروحی چو رنگ عاشقان دارد غبار من
همهگر زر شوم بر خویش نپسندمگرانی را
چمنپرداز دیدرم ز حیرت چشم آن دارم
که چون طاووس در آیینهگیرم پرفشانی را
به مضمونکتاب عافیت تا وارسی بیدل
به رنگ سایه روشنکن سواد ناتوانی را
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۷
نرسیدی به فهم خود ره عزم دگرگشا
به جهانیکه نیستی مژه بربند و درگشا
زگرانجانیات مبادکه شود ناله منفعل
به جنون سپند زن پی منقار پرگشا
تپش خلق پیش وپس نه زعشق است نی هوس
شررکاغذ است و بس تو هم اندک نظرگشا
ز فسردن مکش تری به فسونهای عافیت
همهگر موجگوهری به رمیدنکمرگشا
به چه فرصت وفاکندگل تمکین فروشیات
به تماشای چشمکی زه سنگ وشررگشا
سحر نشئه فطرتی ته خاک از چه غفلتی
نفسی صرف جوشکن ز خم چرخ سرگشا
هوس جوع و شهوتت شده دام مذلتت
اگر از نوع آدمی ز خود افسار خرگشا
ادب آموز محرمان لب خشکی است بیبیان
به محیط آشنا نهای رگ موجگوهرگشا
ادبی تا تسلسلت نکند شیشه بیملت
که به انداز قلقلت پریی هست پرگشا
دل ودستی نبستهای بهچه غم در شکستهای
تو به راهت نشستهایگره این است برگشا
اگر انشای بیدلت ز حلاوت نشان دهد
شقی از خامه طرحکن در مصر شکرگشا
به جهانیکه نیستی مژه بربند و درگشا
زگرانجانیات مبادکه شود ناله منفعل
به جنون سپند زن پی منقار پرگشا
تپش خلق پیش وپس نه زعشق است نی هوس
شررکاغذ است و بس تو هم اندک نظرگشا
ز فسردن مکش تری به فسونهای عافیت
همهگر موجگوهری به رمیدنکمرگشا
به چه فرصت وفاکندگل تمکین فروشیات
به تماشای چشمکی زه سنگ وشررگشا
سحر نشئه فطرتی ته خاک از چه غفلتی
نفسی صرف جوشکن ز خم چرخ سرگشا
هوس جوع و شهوتت شده دام مذلتت
اگر از نوع آدمی ز خود افسار خرگشا
ادب آموز محرمان لب خشکی است بیبیان
به محیط آشنا نهای رگ موجگوهرگشا
ادبی تا تسلسلت نکند شیشه بیملت
که به انداز قلقلت پریی هست پرگشا
دل ودستی نبستهای بهچه غم در شکستهای
تو به راهت نشستهایگره این است برگشا
اگر انشای بیدلت ز حلاوت نشان دهد
شقی از خامه طرحکن در مصر شکرگشا
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۸
اگر مردی در تسلیم زن راه طلب مگشا
ز هر مو احتیاجتگرکند فریاد لب مگشا
خم شمشیر جرأت صرف ایجاد تواضعکن
بهاینناخن همان جزعقدة چینغضبمگشا
خریداران همه سنگند معنیهای نازک را
زبان خواهیکشید اجناس بازار حلب مگشا
ز علم عزت و خواری به مجهولی قناعتکن
تسلی برنمیآید معمای سبب مگشا
به ننگ انفعالت رغبت دنیا نمیارزد
زه بند قبایت بر فسون این جلب مگشا
عدم گفتنکفایت میکند تا آدم و حوا
دگر ای هرزه درس وهم طومار نسب مگشا
بنای سرکشی چون اشک سرتا پا خلل دارد
علاج سیل آفتکن سربند ادب مگشا
ستم میپرورد آغوش گل از خار پروردن
زبانی راکزوکار درود آید به سب مگشا
حضور نورت از دقت نگاهی ننگ میدارد
به رنگچشم خفاش اینگرهجز پیش شب مگشا
سبکروحی نیاید راست با وهم جسد بیدل
طلسم بیضه تا نشکستهای بال طرب مگشا
ز هر مو احتیاجتگرکند فریاد لب مگشا
خم شمشیر جرأت صرف ایجاد تواضعکن
بهاینناخن همان جزعقدة چینغضبمگشا
خریداران همه سنگند معنیهای نازک را
زبان خواهیکشید اجناس بازار حلب مگشا
ز علم عزت و خواری به مجهولی قناعتکن
تسلی برنمیآید معمای سبب مگشا
به ننگ انفعالت رغبت دنیا نمیارزد
زه بند قبایت بر فسون این جلب مگشا
عدم گفتنکفایت میکند تا آدم و حوا
دگر ای هرزه درس وهم طومار نسب مگشا
بنای سرکشی چون اشک سرتا پا خلل دارد
علاج سیل آفتکن سربند ادب مگشا
ستم میپرورد آغوش گل از خار پروردن
زبانی راکزوکار درود آید به سب مگشا
حضور نورت از دقت نگاهی ننگ میدارد
به رنگچشم خفاش اینگرهجز پیش شب مگشا
سبکروحی نیاید راست با وهم جسد بیدل
طلسم بیضه تا نشکستهای بال طرب مگشا
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۹
پیش توانگرمنشان، پهلوی لاغر مگشا
دستبههر دستمده، چشم بههردرمگشا
تا زیقینت بهگمان، چشم نپوشند خسان
بند نقاب سحرت در صف شبپر مگشا
همت تمکین نظرت نیست کم ازموجگهر
جیب حیا تا ندری خاک شووپرمگشا
تا نفتد شمع صفتآتش غارت به سرت
در بر محفل ز میانتکمر زر مگشا
آب رخکس نرود جز به تقاضای هوس
شیشه تهیگیر ز می یا لب ساغر مگشا
گر به خود افتد نگهت، پشم نداردکلهت
ننگکلی تا نکشی در همه جا سرمگشا
لب بههم آر از من وما، وعظ و بیان پرمسرا
پشت ورخ این دو ورق تهکن و دفتر مگشا
ماتم هم در نظر است انجمن عبرت ما
چشمی اگر بازکنی بیمژهٔ تر مگشا
ای نفست صبح ازل تا ابدت چیست جدل
یکسرتز رشتهبساست آنسر دیگرمگشا
بیدل از آیینهٔ ما غیر ادبگل نکند
خون تحیر به خیال از رگ جوهر مگشا
دستبههر دستمده، چشم بههردرمگشا
تا زیقینت بهگمان، چشم نپوشند خسان
بند نقاب سحرت در صف شبپر مگشا
همت تمکین نظرت نیست کم ازموجگهر
جیب حیا تا ندری خاک شووپرمگشا
تا نفتد شمع صفتآتش غارت به سرت
در بر محفل ز میانتکمر زر مگشا
آب رخکس نرود جز به تقاضای هوس
شیشه تهیگیر ز می یا لب ساغر مگشا
گر به خود افتد نگهت، پشم نداردکلهت
ننگکلی تا نکشی در همه جا سرمگشا
لب بههم آر از من وما، وعظ و بیان پرمسرا
پشت ورخ این دو ورق تهکن و دفتر مگشا
ماتم هم در نظر است انجمن عبرت ما
چشمی اگر بازکنی بیمژهٔ تر مگشا
ای نفست صبح ازل تا ابدت چیست جدل
یکسرتز رشتهبساست آنسر دیگرمگشا
بیدل از آیینهٔ ما غیر ادبگل نکند
خون تحیر به خیال از رگ جوهر مگشا
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۰
در بیزری ز جبههٔ اخلاق چینگشا
هرچند آستینگره آرد جبینگشا
از سایلان، دریغ نشاید تبسمت
گیرمکفت تهیست، لب آفرینگشا
آب حیات جوی جسد جوهر سخاست
راه تراوشی چو ظروفگلینگشا
منعم اگر به تنگی خلق است نا زجاه
چیندارتر ز نقش نگین آستینگشا
گر لذت از مآل حلاوت نبردهای
باری ز اشک شمع سر انگبینگشا
افسانههای بیژن و رستم به طاق نه
گر مرد قدرتی دلت از بندکینگشا
حیف است طبع مرد زغیبت قفا خورد
یاران حذرکنید ز حیز سرین گشا
باغ و بهار بستهٔ سیر تغافلیست
مژگان به هم نه و نظر دوربینگشا
ازنقب سنگ، نقش نگین فتح باب یافت
ای نامجوتو هم ره زبرزمینگشا
تحقیق هر قدر دهدت مهلت نفس
گوهر به سوزن نگه واپسینگشا
بیدل بههرچه عزمکنی وصل مقصد است
اینجا نشانههاست، تو شست ازکمینگشا
هرچند آستینگره آرد جبینگشا
از سایلان، دریغ نشاید تبسمت
گیرمکفت تهیست، لب آفرینگشا
آب حیات جوی جسد جوهر سخاست
راه تراوشی چو ظروفگلینگشا
منعم اگر به تنگی خلق است نا زجاه
چیندارتر ز نقش نگین آستینگشا
گر لذت از مآل حلاوت نبردهای
باری ز اشک شمع سر انگبینگشا
افسانههای بیژن و رستم به طاق نه
گر مرد قدرتی دلت از بندکینگشا
حیف است طبع مرد زغیبت قفا خورد
یاران حذرکنید ز حیز سرین گشا
باغ و بهار بستهٔ سیر تغافلیست
مژگان به هم نه و نظر دوربینگشا
ازنقب سنگ، نقش نگین فتح باب یافت
ای نامجوتو هم ره زبرزمینگشا
تحقیق هر قدر دهدت مهلت نفس
گوهر به سوزن نگه واپسینگشا
بیدل بههرچه عزمکنی وصل مقصد است
اینجا نشانههاست، تو شست ازکمینگشا
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۴
سطر یقین به حک داد تکرار بیحد ما
این دشت جادهگمکرد ز رفت و آمد ما
افسرد شمع امید در چین دامن شب
یک آستین نمالید آن صبح ساعد ما
شاید به پایبوسی نازیم بعد مردن
غیر از حنا مکارید در خاک مشهد ما
در دیر بوالفضولیم، درکعبه ناقبولیم
یارب شکست دلکن محراب معبد ما
هرجا به خود رسیدیم، زین بیشترندیدیم
کآثار مقصد ز ما میجست مقصد ما
تجدیدرنگ هستی بریک و تیره نگذاشت
شغل فنای ما شد عیش مجدد ما
افراط ناقبولی بر خاک آبرو چید
مغز جهاتگردید از شش طرف رد ما
سیرمحیط خواهی بر موج وکف نظرکن
مطلق دگر چه دارد غیر از مقید ما
گفتیم از چه دانش سبقتکنیم بر خلق
تعلیم هیچ بودن فرمود موبد ما
هرچند سر برآریم رعناییی نداریم
انگشت زینهاریم خط میکشد قد ما
چون شخص سایه بیدل صدربساط عجزیم
تعظیم برنخیزد از روی مسند ما
این دشت جادهگمکرد ز رفت و آمد ما
افسرد شمع امید در چین دامن شب
یک آستین نمالید آن صبح ساعد ما
شاید به پایبوسی نازیم بعد مردن
غیر از حنا مکارید در خاک مشهد ما
در دیر بوالفضولیم، درکعبه ناقبولیم
یارب شکست دلکن محراب معبد ما
هرجا به خود رسیدیم، زین بیشترندیدیم
کآثار مقصد ز ما میجست مقصد ما
تجدیدرنگ هستی بریک و تیره نگذاشت
شغل فنای ما شد عیش مجدد ما
افراط ناقبولی بر خاک آبرو چید
مغز جهاتگردید از شش طرف رد ما
سیرمحیط خواهی بر موج وکف نظرکن
مطلق دگر چه دارد غیر از مقید ما
گفتیم از چه دانش سبقتکنیم بر خلق
تعلیم هیچ بودن فرمود موبد ما
هرچند سر برآریم رعناییی نداریم
انگشت زینهاریم خط میکشد قد ما
چون شخص سایه بیدل صدربساط عجزیم
تعظیم برنخیزد از روی مسند ما
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۴
از نام اگر نگذری از ننگ برون آ
ای نکهتگل اندکی از رنگ برون آ
عالم همه از بال پری آینه دارد
گو شیشه نمودارشو و سنگ برون آ
زین عرصة اضداد مکش ننگ فسردن
گیرمهمهتنصلح شوی جنگ برونآ
تا شهرت واماندگیات هرزه نباشد
یکآبلهوار از قدم لنگ برون آ
آب رخ گلزار وفا وقفگدازیست÷
خونی به جگرجمعکن ورنگ برون آ
تا شیشه نهای سنگ نشستهست به راهت
از خویشتهی شوز دل تنگ برون آ
بک لعزش پا جادة توفیق طلبکن
از زحمت چندین ره و فرسنگ برون آ
وحشتکدة ما و منتگرد خرامی است
زین پرده چهگویم به چه آهنگ برون آ
افسردگیی نیست به اوهام تعلق
هرچند شررنیستی ازسنگ برون آ
در نالهٔ خامش نفسان مصلحتی هست
ای صافی مطلب نفسی زنگ برون آ
زندانی اندوه تعلق نتوان بود
بیدل دلت از هرچه شود تنگ برون آ
ای نکهتگل اندکی از رنگ برون آ
عالم همه از بال پری آینه دارد
گو شیشه نمودارشو و سنگ برون آ
زین عرصة اضداد مکش ننگ فسردن
گیرمهمهتنصلح شوی جنگ برونآ
تا شهرت واماندگیات هرزه نباشد
یکآبلهوار از قدم لنگ برون آ
آب رخ گلزار وفا وقفگدازیست÷
خونی به جگرجمعکن ورنگ برون آ
تا شیشه نهای سنگ نشستهست به راهت
از خویشتهی شوز دل تنگ برون آ
بک لعزش پا جادة توفیق طلبکن
از زحمت چندین ره و فرسنگ برون آ
وحشتکدة ما و منتگرد خرامی است
زین پرده چهگویم به چه آهنگ برون آ
افسردگیی نیست به اوهام تعلق
هرچند شررنیستی ازسنگ برون آ
در نالهٔ خامش نفسان مصلحتی هست
ای صافی مطلب نفسی زنگ برون آ
زندانی اندوه تعلق نتوان بود
بیدل دلت از هرچه شود تنگ برون آ
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۴
مآلکار چه بیندکسی نظر به هوا
نمیتوان خبر پاگرفت سر به هوا
درتن چمن ز جنونکاری خیال مپرس
به خاکریشه وگل میکند ثمر به هوا
زمین مزرعایجاد بسکه تنگ فضاست
نمونکاشته تخم شرر مگربه هوا
بهعافیتگه خاکسترم چو شعله سریست
مباد ذوق فضولیکند خبر به هوا
نه مقصدیست معین نه مطلبی منظور
چوگردباد همین بستهامکمر به هوا
جهانگرفت به رنگینی پر طاووس
غبار منکه ندانمکه داد سر به هوا
حدیث سرکشی از قامت بلندکه داشت
که لبگزیدهگرهبند نیشکر به هوا
چو شبنمیکهکند از مزاج صبح بهار
به راهت آینهها بسته چشم تر به هوا
ز ساز قافلهٔ عمر جمعدار دلت
که محمل نفسی دارد این سفر به هوا
به دستگاه رعونت درین بساط مناز
که رفته است سرشمع بیشتر به هوا
چه تنگی این همه افشرد دشت امکان را
که ابر بیضه شکستهست زیر پر به هوا
دل فسرده اگر سد راه نیست چرا
گشودهاند چو صبحت هزار در به هوا
تعلق دونفس ما ومن غنیمتگیر
که این غبار نیابی دم دگر به هوا
به غیروصل عدم چیست مدعا بیدل
که هر نفس نفس اینجاست نامه بر به هوا
نمیتوان خبر پاگرفت سر به هوا
درتن چمن ز جنونکاری خیال مپرس
به خاکریشه وگل میکند ثمر به هوا
زمین مزرعایجاد بسکه تنگ فضاست
نمونکاشته تخم شرر مگربه هوا
بهعافیتگه خاکسترم چو شعله سریست
مباد ذوق فضولیکند خبر به هوا
نه مقصدیست معین نه مطلبی منظور
چوگردباد همین بستهامکمر به هوا
جهانگرفت به رنگینی پر طاووس
غبار منکه ندانمکه داد سر به هوا
حدیث سرکشی از قامت بلندکه داشت
که لبگزیدهگرهبند نیشکر به هوا
چو شبنمیکهکند از مزاج صبح بهار
به راهت آینهها بسته چشم تر به هوا
ز ساز قافلهٔ عمر جمعدار دلت
که محمل نفسی دارد این سفر به هوا
به دستگاه رعونت درین بساط مناز
که رفته است سرشمع بیشتر به هوا
چه تنگی این همه افشرد دشت امکان را
که ابر بیضه شکستهست زیر پر به هوا
دل فسرده اگر سد راه نیست چرا
گشودهاند چو صبحت هزار در به هوا
تعلق دونفس ما ومن غنیمتگیر
که این غبار نیابی دم دگر به هوا
به غیروصل عدم چیست مدعا بیدل
که هر نفس نفس اینجاست نامه بر به هوا
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۶
گر لعل خموشتکند آهنگ نواها
دشنام، دعاها و بروهاست، بیاها
خوبان به ته پیرهن از جامه برونند
در غنچه ندارندگل این تنگ قباها
رحمت ز معاصی به تغافل نشکیبد
ز آنسوستگناههاگرازین سوست الاها
فریادکه ما بیخبرانگرسنه مردیم
با هر نفس ازخوانکرم بود صلاها
گه مایل دنیایم وگه طالب عقبا
انداخت خیالت زکجایم به کجاها
از غنچه ورقهایگلم در نظر آمد
دلسوختبه جمعیتازخویش جداها
هرجاست سری خالی ازآشوب هوس نیست
معمورهٔ مار است به هر بام هواها
مشکلکه از این قافله تا حشر نشیند
مانند نفسکرد بروها و بیاها
کو دیرو حرم تا غم احرام توان خورد
دوش هم خمگشت ز تکلیف رداها
نامحرم هنگامهٔ تغییر مباشید
تعمیر نویی نیست درینکهنه بناها
کسب عمل آگهی آسان مشمارید
چشمهمهکس از مژه خوردهشت عصاها
ای کاش پذیرد هوس الحاح تردد
این آبله سرهاستکه افتاده به پاها
گر ضبط نفس پردهٔ توفیقگشاید
صیقل زدهگیر آینه از دست دعاها
زین بحر محالست زنی لافگذشتن
بیدلکه ز پل بگذرد از سعی شناها
دشنام، دعاها و بروهاست، بیاها
خوبان به ته پیرهن از جامه برونند
در غنچه ندارندگل این تنگ قباها
رحمت ز معاصی به تغافل نشکیبد
ز آنسوستگناههاگرازین سوست الاها
فریادکه ما بیخبرانگرسنه مردیم
با هر نفس ازخوانکرم بود صلاها
گه مایل دنیایم وگه طالب عقبا
انداخت خیالت زکجایم به کجاها
از غنچه ورقهایگلم در نظر آمد
دلسوختبه جمعیتازخویش جداها
هرجاست سری خالی ازآشوب هوس نیست
معمورهٔ مار است به هر بام هواها
مشکلکه از این قافله تا حشر نشیند
مانند نفسکرد بروها و بیاها
کو دیرو حرم تا غم احرام توان خورد
دوش هم خمگشت ز تکلیف رداها
نامحرم هنگامهٔ تغییر مباشید
تعمیر نویی نیست درینکهنه بناها
کسب عمل آگهی آسان مشمارید
چشمهمهکس از مژه خوردهشت عصاها
ای کاش پذیرد هوس الحاح تردد
این آبله سرهاستکه افتاده به پاها
گر ضبط نفس پردهٔ توفیقگشاید
صیقل زدهگیر آینه از دست دعاها
زین بحر محالست زنی لافگذشتن
بیدلکه ز پل بگذرد از سعی شناها
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۰
بر قماش پوچ هستی تا بهکی وسواسها
پنبهها خواهد دمید آخر ازین کرباسها
شیشهٔ ساعتخبر زساز فرصتمیدهد
خودسران غافل مباشید ازصدای طاسها
عبرت آنجاکز مکافات عملگیرد عیار
ناخنی دارند در جنگ درودن داسها
اهل دنیا را به نهضتگاه آزادی چهکار
در مزابل فارغند از بوی گل کناسها
عالمی بالیده است از دستگاه خودسری
نشتری میخواهد این جمعیت آماسها
تا بود ممکن به وضع خلق باید ساختن
آدمیت پیش نتوان برد با نسناسها
حیرت دیدار با دنیا و عقبا شد طرف
بوی امیدیگواراکرد چندین یاسها
بینواییچون بهسامان جنون پوشیدهنیست
صبح خندد برگریبان چاکی افلاسها
شرم میدارد درشتی از ملایمطینتان
غالب افتادهست بیدل سرب بر الماسها
پنبهها خواهد دمید آخر ازین کرباسها
شیشهٔ ساعتخبر زساز فرصتمیدهد
خودسران غافل مباشید ازصدای طاسها
عبرت آنجاکز مکافات عملگیرد عیار
ناخنی دارند در جنگ درودن داسها
اهل دنیا را به نهضتگاه آزادی چهکار
در مزابل فارغند از بوی گل کناسها
عالمی بالیده است از دستگاه خودسری
نشتری میخواهد این جمعیت آماسها
تا بود ممکن به وضع خلق باید ساختن
آدمیت پیش نتوان برد با نسناسها
حیرت دیدار با دنیا و عقبا شد طرف
بوی امیدیگواراکرد چندین یاسها
بینواییچون بهسامان جنون پوشیدهنیست
صبح خندد برگریبان چاکی افلاسها
شرم میدارد درشتی از ملایمطینتان
غالب افتادهست بیدل سرب بر الماسها
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۷
به هر جبینکه بود سطری ازکتاب حیا
ز نقطهٔ عرقم دارد انتخاب حیا
شبی به روی عرقناک او نظرکردم
گذشت عمر وشنا میکنم درآب حیا
ز لعل او به خیالم سؤال بوسهگذشت
هزار لب به عرق دادم از جواب حیا
دمیکه ناز به شوخی زند چه خواهدکرد
پری رخیکه عرق میکند زتاب حیا
ز روی یارکسی پردة عرق نشکافت
گشاده چون شد ازین تکمهها نقاب حیا
عرق ز پیکر من شست نقش پیدایی
هنوز پاک نمیگردم از حساب حیا
دگر مخواه ز من ثاب هرزهجولانی
دویدهام عرقی چند در رکاب حیا
ز خوب جستم و چشمی به خویش نگشودم
به روی منکه فشاند اینقدرگلاب حیا
به چشم بسثن از انصاف، نگذری زنهار
به پل نمیگذرد هیچکس زآب حیا
ز قطرگی بدر خجلتگهر زدهایم
جبین بینم ما ساخت با سراب حیا
عرق زطینت ما هیچ کم نشد بیدل
نشستهایم چو شبنم در آفتاب حیا
ز نقطهٔ عرقم دارد انتخاب حیا
شبی به روی عرقناک او نظرکردم
گذشت عمر وشنا میکنم درآب حیا
ز لعل او به خیالم سؤال بوسهگذشت
هزار لب به عرق دادم از جواب حیا
دمیکه ناز به شوخی زند چه خواهدکرد
پری رخیکه عرق میکند زتاب حیا
ز روی یارکسی پردة عرق نشکافت
گشاده چون شد ازین تکمهها نقاب حیا
عرق ز پیکر من شست نقش پیدایی
هنوز پاک نمیگردم از حساب حیا
دگر مخواه ز من ثاب هرزهجولانی
دویدهام عرقی چند در رکاب حیا
ز خوب جستم و چشمی به خویش نگشودم
به روی منکه فشاند اینقدرگلاب حیا
به چشم بسثن از انصاف، نگذری زنهار
به پل نمیگذرد هیچکس زآب حیا
ز قطرگی بدر خجلتگهر زدهایم
جبین بینم ما ساخت با سراب حیا
عرق زطینت ما هیچ کم نشد بیدل
نشستهایم چو شبنم در آفتاب حیا
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۵
وقت پیری شرم دارید از خضاب
مو، سیاهی دیدهاست اینجابهخواب
چشم دقت جوهری پیداکنید
جز به روزن ذرهکم دید آفتاب
اعتبارات آنچه دارد ذلت است
تاگهرگل کرد رفت از قطره آب
چشم بستن رمز معنی خواندن است
نقطه میباشد دلیل انتخاب
جمع علم افلاس میآرد نه جاه
بیشترها پوست میپوشدکتاب
زبن بهارت آنچه آید در نظر
عبرتیگردیده باشد بینقاب
سوزعشقی نیست ورنه روشن است
همچو شمعت پای تا سر فتح باب
جز روانی نیست در درس نفس
سکتهمیخواند ز لکنتشیخ و شاب
انفعالم خودنمایی میکند
غم ندارد در جبین موج سراب
فرع از بس مایل اصل خود است
شیشه را انگور میداند شراب
فرصت از خودگذشتن همکم است
یک عرق پل بر نفس بند ای حباب
از مکافات عمل غافل مباش
آتش ایمن نیست از اشک کباب
ما و من بینسبت است آنجاکه اوست
با کتان ربطی ندارد ماهتاب
آن شکارافکن به خونم تر نخواست
چشم و مژگان بود فتراک و رکاب
بیدل استغنا همین یأس است و بس
دست بردار از دعای مستجاب
مو، سیاهی دیدهاست اینجابهخواب
چشم دقت جوهری پیداکنید
جز به روزن ذرهکم دید آفتاب
اعتبارات آنچه دارد ذلت است
تاگهرگل کرد رفت از قطره آب
چشم بستن رمز معنی خواندن است
نقطه میباشد دلیل انتخاب
جمع علم افلاس میآرد نه جاه
بیشترها پوست میپوشدکتاب
زبن بهارت آنچه آید در نظر
عبرتیگردیده باشد بینقاب
سوزعشقی نیست ورنه روشن است
همچو شمعت پای تا سر فتح باب
جز روانی نیست در درس نفس
سکتهمیخواند ز لکنتشیخ و شاب
انفعالم خودنمایی میکند
غم ندارد در جبین موج سراب
فرع از بس مایل اصل خود است
شیشه را انگور میداند شراب
فرصت از خودگذشتن همکم است
یک عرق پل بر نفس بند ای حباب
از مکافات عمل غافل مباش
آتش ایمن نیست از اشک کباب
ما و من بینسبت است آنجاکه اوست
با کتان ربطی ندارد ماهتاب
آن شکارافکن به خونم تر نخواست
چشم و مژگان بود فتراک و رکاب
بیدل استغنا همین یأس است و بس
دست بردار از دعای مستجاب
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۲
از روانی در تحیر هم اثر میدارد آب
گر همه آیینه باشد دربهدر میدارد آب
سادهدل را اختلاط پوچمغزان راحت است
صندلی ازکف به دفع دردسر میدارد آب
کم زمنعم نیستکسب عزت درونش هم
بیشتر از لعل خاک خشک برمیدارد آب
نیست از خود رفته را اندیشهٔ پاس قدم
چون روان شدگی به پیش پا نظر میدارد آب
هستی عارف به قدر دستگاه نیستیست
ازگداز خویش دارد بحر اگر میدارد آب
جوهر از آیینه نتواند قدم بیرون زدن
موج را همچون نگه در چشم تر میدارد آب
ظالمان را دستگاه آرد پیکسب فساد
مشق خونریزیکند تا نیشتر میدارد آب
از حوادث نیستکاهش طینت آزاد را
زحمت سودن نبیند تاگهر میدارد آب
صافطبعان انفعال از ساز هستی میکشند
بیتریها نیست تا از خود اثر میدارد آب
تا عدم از هستی ما قاصدی درکار نیست
هم به قدر رفتن خود نامه برمیدارد آب
فقر صاحب جوهر آثارکمال عزت است
تیغ درهرجا تنک شد بیشتر میدارد آب
باده بر هر طبع میبخشد جدا خاصیتی
بیدل اندر هر زمین طعم دگر میدارد آب
گر همه آیینه باشد دربهدر میدارد آب
سادهدل را اختلاط پوچمغزان راحت است
صندلی ازکف به دفع دردسر میدارد آب
کم زمنعم نیستکسب عزت درونش هم
بیشتر از لعل خاک خشک برمیدارد آب
نیست از خود رفته را اندیشهٔ پاس قدم
چون روان شدگی به پیش پا نظر میدارد آب
هستی عارف به قدر دستگاه نیستیست
ازگداز خویش دارد بحر اگر میدارد آب
جوهر از آیینه نتواند قدم بیرون زدن
موج را همچون نگه در چشم تر میدارد آب
ظالمان را دستگاه آرد پیکسب فساد
مشق خونریزیکند تا نیشتر میدارد آب
از حوادث نیستکاهش طینت آزاد را
زحمت سودن نبیند تاگهر میدارد آب
صافطبعان انفعال از ساز هستی میکشند
بیتریها نیست تا از خود اثر میدارد آب
تا عدم از هستی ما قاصدی درکار نیست
هم به قدر رفتن خود نامه برمیدارد آب
فقر صاحب جوهر آثارکمال عزت است
تیغ درهرجا تنک شد بیشتر میدارد آب
باده بر هر طبع میبخشد جدا خاصیتی
بیدل اندر هر زمین طعم دگر میدارد آب
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۵
فال تسلیم زن و شوکت شاهی دریاب
گردنی خم کن و معراجکلاهی دریاب
دام تسخیر دو عالم نفس نومیدیست
ای ندامتزده سررشتهٔ آهی دریاب
فرصت صحبتگل پا به رکاب رنگ است
آرزو چند اگر هست نگاهی دریاب
از شبیخون خط یار نگردی غافل
هرکجا شوخی گردیست سپاهی دریاب
دود پیچیدهٔ دل گرد سراغی دارد
از سویدا اثر چشم سیاهی دریاب
تاکی ای پای طلب زحمت جولان دادن
طوف آسودگی آبلهگاهی دریاب
یوسفیکنگرت اسباب مسیحایی نیست
به فلکگر نرسیدی بن چاهی دریاب
نامرادی صدف گوهر اقبال رساست
غوطه در جیبگدایی زن و شاهی دریاب
سعل بنیاد دو عالم شدی ای آتش عشق
ماگیاهیم ز ما هم پرکاهی دریاب
چه وجود وچه عدم بست وگشاد مژه است
چون شرر هر دو جهان را به نگاهی دریاب
خلوت عافیت شمعگداز است اینجا
پی خاکستر خودگیر و پناهی دریاب
دامن دیده به هر سرمه میالا بیدل
انتظاری شو وگرد سر راهی دریاب
گردنی خم کن و معراجکلاهی دریاب
دام تسخیر دو عالم نفس نومیدیست
ای ندامتزده سررشتهٔ آهی دریاب
فرصت صحبتگل پا به رکاب رنگ است
آرزو چند اگر هست نگاهی دریاب
از شبیخون خط یار نگردی غافل
هرکجا شوخی گردیست سپاهی دریاب
دود پیچیدهٔ دل گرد سراغی دارد
از سویدا اثر چشم سیاهی دریاب
تاکی ای پای طلب زحمت جولان دادن
طوف آسودگی آبلهگاهی دریاب
یوسفیکنگرت اسباب مسیحایی نیست
به فلکگر نرسیدی بن چاهی دریاب
نامرادی صدف گوهر اقبال رساست
غوطه در جیبگدایی زن و شاهی دریاب
سعل بنیاد دو عالم شدی ای آتش عشق
ماگیاهیم ز ما هم پرکاهی دریاب
چه وجود وچه عدم بست وگشاد مژه است
چون شرر هر دو جهان را به نگاهی دریاب
خلوت عافیت شمعگداز است اینجا
پی خاکستر خودگیر و پناهی دریاب
دامن دیده به هر سرمه میالا بیدل
انتظاری شو وگرد سر راهی دریاب
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۶
نیامآنکه بهجرأت وصفلبت رسدم خم و پیم عنان ادب
ز تاًمل موجگهر زدهام در حسن ادا به زبان ادب
ز حقیقتحرمت و پاس حیا به مزاج غرضهوسان چه اثر
کهگرسنهٔ نان طمع نخورد قسم نمک سر خوان ادب
اگرت زتردد ننگ طلب دل جمع شود سر وبرگ غنا
ز غبارکساد متاع هوس نرسی به زبان دکان ادب
قدمت زه دامن شرم نشدکه به معنیکعبه نظر فکنی
به طواف درتو رسد همهکس چو تو پا نکشی زمکان ادب
همه عمربه مکتبکسب فنون دل بیخبرتوتپید به خون
نشد آنکه رسد دو نفس سبقت ز معلمی همهدان ادب
تب و تاب مراتب عجز رسا به چه نالهکند دل خسته ادا
که اگربه قلم ره خط سپرم همه نقطه دمد ز بیان ادب
زترانهٔ حیرت بیدل من به چه نغمه تپد رگ سازسخن
که تری شکند دم عرض نفس پر و بال خدنگکمان ادب
ز تاًمل موجگهر زدهام در حسن ادا به زبان ادب
ز حقیقتحرمت و پاس حیا به مزاج غرضهوسان چه اثر
کهگرسنهٔ نان طمع نخورد قسم نمک سر خوان ادب
اگرت زتردد ننگ طلب دل جمع شود سر وبرگ غنا
ز غبارکساد متاع هوس نرسی به زبان دکان ادب
قدمت زه دامن شرم نشدکه به معنیکعبه نظر فکنی
به طواف درتو رسد همهکس چو تو پا نکشی زمکان ادب
همه عمربه مکتبکسب فنون دل بیخبرتوتپید به خون
نشد آنکه رسد دو نفس سبقت ز معلمی همهدان ادب
تب و تاب مراتب عجز رسا به چه نالهکند دل خسته ادا
که اگربه قلم ره خط سپرم همه نقطه دمد ز بیان ادب
زترانهٔ حیرت بیدل من به چه نغمه تپد رگ سازسخن
که تری شکند دم عرض نفس پر و بال خدنگکمان ادب
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۵
نگویمت به خطا سازیا صواب طلب
کمینگر است زخود رفتنت شتاب طلب
اگر حقیقت انجام در نظر داری
ز هرکجاگهرت میرسد حباب طلب
شکست آبله هرگام ساغری دارد
سراغ آبی اگر خواهی از سراب طلب
گل نگاهی اگر چیدهای ز باغ وصال
به روز هجر ز مژگان ترگلاب طلب
به رفعکلفت هر آفتیست تدبیری
گر آتشی به دل افتد زدیده آب طلب
جهان ز خبث تهیگشت تا تو بالیدی
به صفرنه فلک از قدر خود حساب طلب
کسی ز مرگ اگر رسم زندگی خواهد
تو هم ز عالم پیری بروشباب طلب
مقیم بیکسی آسوده از پریشانیست
چوگنج عافیت از خانهٔ خراب طلب
تو قاصد هوسی از عدم به سوی وجود
حقیقت نفست خوانده شد جواب طلب
ز جنبش مژه درس اشارتت این است
که هرزه است نگاه اندکی حجاب طلب
بهار میطلبی سیر رنگ کن بیدل
ز جلوه آنچه طمع داری از نقاب طلب
کمینگر است زخود رفتنت شتاب طلب
اگر حقیقت انجام در نظر داری
ز هرکجاگهرت میرسد حباب طلب
شکست آبله هرگام ساغری دارد
سراغ آبی اگر خواهی از سراب طلب
گل نگاهی اگر چیدهای ز باغ وصال
به روز هجر ز مژگان ترگلاب طلب
به رفعکلفت هر آفتیست تدبیری
گر آتشی به دل افتد زدیده آب طلب
جهان ز خبث تهیگشت تا تو بالیدی
به صفرنه فلک از قدر خود حساب طلب
کسی ز مرگ اگر رسم زندگی خواهد
تو هم ز عالم پیری بروشباب طلب
مقیم بیکسی آسوده از پریشانیست
چوگنج عافیت از خانهٔ خراب طلب
تو قاصد هوسی از عدم به سوی وجود
حقیقت نفست خوانده شد جواب طلب
ز جنبش مژه درس اشارتت این است
که هرزه است نگاه اندکی حجاب طلب
بهار میطلبی سیر رنگ کن بیدل
ز جلوه آنچه طمع داری از نقاب طلب
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۶
فیض حلاوت از دل بیکبر وکین طلب
زنبوررا ز خانه برآرانگبین طلب
بیپرده است حسن غنا در لباس فقر
دست رسا زکوتهی آستین طلب
دل جمعکن ز بام و در عافیت فسون
آسودگی ز خانه به دوشان زین طلب
پشمینهپوش رو به فسردن سرای شیخ!
فصل شتا محافظت ازپوستین طلب
دست طلب به هرچه رسد مفت عجزگیر
دور است آسمان، تو مراد از زمین طلب
گلهای این چمن همه در زیر پای توست
ای غافل از ادب نگه شرمگین طلب
زین جلوههاکه در نظرت صفکشیده است
آیینهداری نفس واپسین طلب
عمر از تلاش باد بهکف چون نفسگذشت
چیزی نیافتکسکه بیرزد به این طلب
دل درخور شکست به اقلیم انس تاخت
چینی همان به جادهٔ مو رفت چین طلب
شبنم وصالگل طلبید آب شد زشرم
از هرکه هرچه میطلبی اینچنین طلب
این آستان هوسکدهٔ عرض ناز نیست
شاید به سجدهای بخرندت، جبین طلب
بیدل خراش چهرهٔ اقبال شهرت است
عبرت زکارخانهٔ نقش نگین طلب
زنبوررا ز خانه برآرانگبین طلب
بیپرده است حسن غنا در لباس فقر
دست رسا زکوتهی آستین طلب
دل جمعکن ز بام و در عافیت فسون
آسودگی ز خانه به دوشان زین طلب
پشمینهپوش رو به فسردن سرای شیخ!
فصل شتا محافظت ازپوستین طلب
دست طلب به هرچه رسد مفت عجزگیر
دور است آسمان، تو مراد از زمین طلب
گلهای این چمن همه در زیر پای توست
ای غافل از ادب نگه شرمگین طلب
زین جلوههاکه در نظرت صفکشیده است
آیینهداری نفس واپسین طلب
عمر از تلاش باد بهکف چون نفسگذشت
چیزی نیافتکسکه بیرزد به این طلب
دل درخور شکست به اقلیم انس تاخت
چینی همان به جادهٔ مو رفت چین طلب
شبنم وصالگل طلبید آب شد زشرم
از هرکه هرچه میطلبی اینچنین طلب
این آستان هوسکدهٔ عرض ناز نیست
شاید به سجدهای بخرندت، جبین طلب
بیدل خراش چهرهٔ اقبال شهرت است
عبرت زکارخانهٔ نقش نگین طلب
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۶
چه خوش است اگر بود آنقدر هوس بلندی منظرت
که برآنمکان چو قدم نهی خمگردشی نخورد سرت
به دو روزه مهلت این قفس دلت آشیانهٔ صد هوس
نهای آگه از تپش نفسکه چه بیضه میشکند پرت
همهراست جادهٔ پیچشی همه راست خجلتگردشی
توچنان مروکه ز لغزشی بهکجی زند خط مسطرت
چوگل از طبیعت بینشان به خیال دشتی آشیان
به برهنگی زدی این زمانکه دمید پیرهن از برت
چو حباب غیرلباس تو چه توقع وچه هراس تو
نه تو مانی و نه قیاس تو، چوکشند جامه زپیکرت
نه عروج نغمهٔ قدرتی، نه دماغ نشئهٔ فطرتی
چو غباز واعظ عبرتی و هواست پایهٔ منبرت
به دماغ افشرهٔ عنب مپسند این همه تاب وتب
که ز سیر انجمن ادب فکند به عالم دیگرت
زفسون مطرب و چنگ آن، مکش آنقدر اثر فغان
که به فهم نالهٔ عاجزانکند التفات هوسگرت
غم قدر بیهده خوردنی همه سکته دارد و مردنی
حذر از بلای فسردنیکه رسد ز منصبگوهرت
طلبیگرازتوبه جا رسد، به سر اوفتد چو به پا رسد
سرآرزوبهکجا رسد زدماغ آبله ساغرت
ز سواد نسخهٔ خشک وتربهکلام بیدل ما نگر
که به حیرت چمن اثر، شود آب آینه رهبرت
که برآنمکان چو قدم نهی خمگردشی نخورد سرت
به دو روزه مهلت این قفس دلت آشیانهٔ صد هوس
نهای آگه از تپش نفسکه چه بیضه میشکند پرت
همهراست جادهٔ پیچشی همه راست خجلتگردشی
توچنان مروکه ز لغزشی بهکجی زند خط مسطرت
چوگل از طبیعت بینشان به خیال دشتی آشیان
به برهنگی زدی این زمانکه دمید پیرهن از برت
چو حباب غیرلباس تو چه توقع وچه هراس تو
نه تو مانی و نه قیاس تو، چوکشند جامه زپیکرت
نه عروج نغمهٔ قدرتی، نه دماغ نشئهٔ فطرتی
چو غباز واعظ عبرتی و هواست پایهٔ منبرت
به دماغ افشرهٔ عنب مپسند این همه تاب وتب
که ز سیر انجمن ادب فکند به عالم دیگرت
زفسون مطرب و چنگ آن، مکش آنقدر اثر فغان
که به فهم نالهٔ عاجزانکند التفات هوسگرت
غم قدر بیهده خوردنی همه سکته دارد و مردنی
حذر از بلای فسردنیکه رسد ز منصبگوهرت
طلبیگرازتوبه جا رسد، به سر اوفتد چو به پا رسد
سرآرزوبهکجا رسد زدماغ آبله ساغرت
ز سواد نسخهٔ خشک وتربهکلام بیدل ما نگر
که به حیرت چمن اثر، شود آب آینه رهبرت