عبارات مورد جستجو در ۶۶۱۷ گوهر پیدا شد:
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۱
بی‌رخت با تیره‌روزی روزگاری مانده‌ام
همچو خاکستر ز آتش یادگاری مانده‌ام
چشم بر خاکسترم باشد هنوز آیینه را
رفته‌ام بر باد لیکن سرمه‌واری مانده‌ام
من کجچا و از تو تاب این قدر دوری کجا
خود نمی‌بایست ماندن زنده، باری مانده‌ام
خاک گشتم در رهش لیکن همان قدرم به جاست
توتیای دیده‌ها مشت غباری مانده‌ام
هر کرا از دوستان کشتی درین دریا شکست
من چو کشتی پاره از وی برکناری مانده‌ام
گشته‌ام پیر و همان عشق جوانان بر سرم
مانده‌ام بسیار لیکن بهر کاری مانده‌ام
یادگار صد بهارم اندرین دیرینه باغ
گلبن پیرم اگرچه مشت خاری مانده‌ام
دام صیّادم که در خاکم نشیمن کرده‌اند
عمرها شد چشم بر گرد شکاری مانده‌ام
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۸
نیایم در نظر از ناتوانی هر کجا افتم
چنان از دیده پنهانم که ترسم در بلا افتم
ره افتادگی پیموده‌ام تا پلّة آخر
ازینجا هم اگر افتم نمی‌دانم کجا افتم
تنم تاریست بر ساز غمت اما محالست این
که گر صد بارم از هم بگسلانی نوا افتم
شکست کاسة چینی بود لب از صدا بستن
مرا قیمت بیفزاید اگر من از صدا افتم
توان رنگ وفای یار دید از چهرة صافم
اگر چون قطرة خون از دم تیغ جفا افتم
کسی از پهلوی من غیر آسایش نمی‌بیند
اگر بر دشمن افتم چون نگاه آشنا افتم
کمر از کهکشانم هست ممکن زان نمی‌بندم
که ترسم در کمند طرّة بند قبا افتم
مزاج نازکم حرف پریشان برنمی‌تابد
یکی برگ گلم کز جنبش باد صبا افتم
به هندم می‌کشد قسمت ندانم یا به چین آخر
چو تیر جسته غافل از کمانم تا کجا افتم
خس و خاشاک صحرای محبّت چینم و سازم
چو شبنم بستر از برگ گل و یک لحظه وا افتم
برای من کند مه گردش و نه آسمان جنبش
فلک از سر درآید من اگر یک دم ز پا افتم
ندارم قوّت رفتار تا بردارم از جا
چو برگ گل دمی صد بار در پای صبا افتم
اگر چون ریزه از خوان شهان افتاده‌ام سهلست
مبادا قسمتم کز کاسه چوبین گدا افتم
ز دریا خیزم و چون ابر در صحرا فرو ریزم
نیم گوهر که در شهر آیم و در دست و پا افتم
منم یک قطره از دریای فیض دوستان فیّاض
به بادم می‌دهد حسرت گر از دریا جدا افتم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۷
شب در نظارة رخش ابرام کرده‌ایم
صد کار پخته از نگهی خام کرده‌ایم
مازادة دیار قفس با شکست بال
پرواز سرحدِ شکنِ دام کرده‌ایم
کاری به مدّعا نشود جز به وصل یار
ما امتحان نامه و پیغام کرده‌ایم
شهدی که چاشنی به شکر خنده می‌دهد
نوش از تبسّم لب دشنام کرده‌ایم
فیّاض را زاهل دیانت شمرده‌ایم
این قوم را ببین که چه بدنام کرده‌ایم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۰
در شمار کوی جانان کعبه را که دیده‌ایم
خاک راهش را به چشم آب زمزم دیده‌ایم
ما سیه‌بختان غم، آیینة آب حیات
در سواد تیره‌روزی‌های ماتم دیده‌ایم
مشت اجزای غبار ما بود ایمن ز باد
در هوای چشمِ تر شیرازة نم دیدة ایم
پیری ما را خطر از ترکتاز مرگ نیست
ما و دل در کودکی‌ها ماتم هم دیده‌ایم
چون به طوفان کار ما افتد که از سستی بخت
کشتی خود را زبون موج شبنم دیده‌ایم
تا شراب دوستی از جام دشمن خورده‌ایم
سرمة بیگانگی در چشم محرم دیده‌ایم
بر چراغ هستی افشاندیم تا دامان فقر
شمع خود را بر مزار هر دو عالم دیده‌ایم
خوانده‌ای فیّاض تا درسی ز علم عاشقی
عقل کل را بارها پیش تو مُلزم دیده‌ایم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۸
از فکر خال و طرّة جانانه بگذریم
دامست به که از سر این دانه بگذریم
زان پیش ترکه عمر به افسانه بگذرد
یک دم بیا به جانب میخانه بگذریم
زنّار عشق بر کمر ما زند چو تیغ
چون رشته گر به سبحة صد دانه بگذریم
جا در دل زمانه نکردیم تا به کی
از گوش روزگار چو افسانه بگذریم!
دل خون کنیم تا دگری تر کند دماغ
زین بزم همچو ساغر و پیمانه بگذریم
ای شمع یاد سوختگان حجّ اکبرست
یک شب بیا به تربت پروانه بگذریم
از خانه بگذریم که آید چو سیلِ مرگ
چندان امان کجاست که از خانه بگذریم
جز عشق ره به کوی حقیقت نمی‌برد
از قیل و قال بحثِ ‌حکیمانه بگذریم
رندانه نیست صحبت فیّاض عیب جو
زین آرزو بهست که رندانه بگذاریم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۳
ما به بدنامی تلاش نیکنامی می‌کنیم
پختگی‌ها در نظر داریم و خامی می‌کنیم
دوستان ما را به کام دشمنان می‌خواستند
ما ز دشمنکامی خود دوستکامی می‌کنیم
ناتمامی‌های ما گر عشق خوبانست و بس
ما تمامی را فدای ناتمامی می‌کنیم
صید می‌بایست شد، صیّادی ما بهر چیست؟
در حقیقت دانه‌ای بودیم و دامی می‌کنیم
چون نخندد بر شتاب ما درنگ دیگران!
ما که با این کند سیری تیز گامی می‌کنیم
کاملان را بر سر شاگردی ما جنگ‌هاست
ما فلاطون را به یک تعلیم عامی می‌کنیم
با همه لافی که در دانش ترا فیّاض هست
گر تو گفتی این غزل را ما غلامی می‌کنیم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۹
به راه دیر سبکبار و بی‌حرج رفتن
صواب تر که گرانبار راه حج رفتن
به راستی نرود کارها همیشه ز پیش
گریوه طی نتوان کرد جز به کج رفتن
حضیض و اوج سپهر برین بود رمزی
که راه عشق نشاید به یک نهج رفتن
چو کام تلخ نگردد نمی‌شود شیرین
به راه صبر توان از پی فرج رفتن
اگر دعای قدح را ز برکنی فیّاض
ترا ضرر نباشد پی محج رفتن
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۱
نمی‌گردد مگر، در صیدگاه دل شکار من
نمی‌دانم به هر جانب چه می‌تازد سوار من
از آن در عشق او میلم به دلتنگی فزون باشد
که جز در تنگنای دل نمی‌گردد دچار من
تویی در خور شب و روزم چه در دنیا چه در عقبا
مه من، آفتاب من، بهشت من، بهار من
تو رفتی بس نبود از پیشم ای بیرحم بی‌پروا
که بردی در رکاب خود شکیب من، قرار من
ندارم دست دامن‌گیر و ترسم روز محشر هم
چنین بی‌دست و پا از خاک برخیزد غبار من
چنان گم گشتگان را وعدة من منتظر دارد
که پر بر هم نزد عنقا دمی در انتظار من
شکار ناتوانی‌ها چنان شد پیکر زارم
که بر جسمم گرانی می‌نماید جان زار من
پریشان آن‌قدر گفتم که در هر کهنه اوراقی
که بینی تا قیامت بر تو خواند یادگار من
به دل سودای زلفش آن قدر فیّاض جا دادم
که روید تا قیامت سنبل از خاک مزار من
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۲
دوش کردی پرسش گرمی که جانم سوختی
آشکارا لطف کردی و نهانم سوختی
موج تبخال از دلم تا ساحل لب می‌رسد
بس که مغز آرزو در استخوانم سوختی
دوش با سبّابة مژگان گرفتی نبض دل
خون طاقت در رگ تاب و توانم سوختی
می‌زدی آبی بر آتش از برون پرده لیک
آتشی افروختی در دل که جانم سوختی
گوش افکندی که پرسی حال و از شرم سخن
حسرت صد شکوه در کام زبانم سوختی
رنگ غم دیدی که از خاکسترم بیرون نرفت
ای که صد بار از برای امتحانم سوختی
شعلة برق نگاهی سر به جان دادی کز آن
در درون سینه صد راز نهانم سوختی
آتشی افروختی ای ناله در جان حزین
خود برون جستی و غافل در میانم سوختی
باز دل فیّاض در آتش گرو داری که دوش
ناله‌ای کردی که جان ناتوانم سوختی
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۶
بلبلان را همچو رویت کم به دست آید گلی
چون تو کی در گلشن عالم به دست آید گلی
منتی نه از بهار او را نه بیمی از خزان
همچو داغ عشق خوبان کم به دست آید گلی
دست خالی گل نچیند در چمن، باور مکن
غنچه را بی‌کیسة درهم به دست آید گلی!
آشنایان را نپنداری که در گلزار دهر
بی‌گزند خارِ نامحرم به دست آید گلی!
بی‌رخت محروم از گلشن چه ذوقی باشدش
هر که را در حلقة ماتم به دست آید گلی
آب و رنگ عارضت از اشک من باشد، کجا
باغ را بی‌گریه شبنم به دست آید گلی!
سیر گلزار هوس فیّاض تا کی می‌کنی
خو به حسرت کن که اینجا هم به دست آید گُلی
فیاض لاهیجی : قصاید
شمارهٔ ۱۴ - در منقبت و مدح علی(ع)
اگرم نه عافیت غمت رقم خلاصی جان دهد
که مرا ز کشمکش بلا و غم زمانه امان دهد؟
نرهد ز کشتن اسیر تو ز بلا و محنت زندگی
که تو می کشی و نگاه تو به تن شهید تو جان دهد
ز نگاه گرم تو رنگ من پرد ارز چهره عجب مدان
که نگاه رنگ پران تو به چشم نوید خزان دهد
تو عنان کشیده کنی نگاه و دوعالم از تو به خون دل
چه شود دمی که نگاه تو به سمند غمزه عنان دهد
تو به وعده می دهیم فریب و من از نهایت سادگی
به سراب برده‌ام این گمان که به تشنه آب روان دهد
نگهت نهفته به من رسید و ز ننگ کشتن من گذشت
به اجل که داشته این گمان که بگیرد آنگه امان دهد!
تو ستم زیاده ز حد کنی و دلم زیاده ز حد تنک
مگر آنکه داده جفا ترا به من از تو تاب و توان دهد
غم ناتوانی من نمی‌خوری و ندانم ازین سپس
که تواند آنکه چو من قرار ستیزه تو به جان دهد
نه غم ترا گذری به من, نه شکیب را نظری به من
که محبت تو ز جان من همه این برد همه آن دهد
نگهت به من گه بیخودی بود آنچنان که کسی به مست
که بود گران سرش از پیاله باده رطل گران دهد
دل قمریان به روش نمی‌برد ای صنم به چمن درآ
که خرام تو روشی ز جلوه به یاد سرو روان دهد
کشدم ملامت زندگی پس ازین ز غصه خوش آن زمان
که برای کشتنم ابروی تو به غمزه تو زبان دهد
نگه ستیزه‌گر تو رسم نوی نهاده به دلبری
دل مردمان برد آشکار و به طره تو نهان دهد
که به خسرو آورد این خبر که به یاد یار تو کوهکن
لب بیستون مکد از هوس دم تیشه بوسد و جان دهد
دل من به پرورش تو داده ز دیده خون جگر برون
چه گمان که نخل امید من هر آنچه خورده همان دهد
ز کمند طره پر )ز (تاب تو تابم آن قدری نماند
که به گاه جلوه نهال قامت تو به موی میان دهد
ز کمان ناز تو تیر غمزه نشانه‌ای چو طلب کند
همه جا اشاره ابروی تو به جان خسته نشان دهد
نگهت به من نفتد مگر که ستم به ناز تو گفته است
که به ناوک تو قرار چله‌نشینی‌یی چو کمان دهد
به دیار عشق پریرخان سود آن کند که زیان کند
چه خوش آن زمان که غم تو آید و سود من به زیان کند
نرسم به کام دل ار ز وصل تو, دلخوشم که مراد من
همه را به‌رغم فلک بود که شه زمین و زمان دهد
شه بحر و بر علی ولی که کف کفایت جود او
شکم گرسنه آز را ز عنای فاقه امان دهد
نظر عنایت و لطف اگر به غبار رهگذرش افکند
نبود عجب که غبار ره اثر نسیم جنان دهد
چه عجب به شعله اگر دهد نگهش طراوت شاخ گل
چه عجب که فیض نسیم گر نظرش به طبع دخان دهد
گل و سنبلش ز فلک دگر نکند تکلم فضل وی
ز غبار رهگذر صبا به چمن گر آب روان دهد
رسد ار )ز (صرصر قهر او اثری به گلشن جاودان
به گل همیشه بهار او اثر سموم خزان دهد
دهد ار به جنبش آن رضا و به منع این کند اقتضا
به زمان درنگ زمین دهد به زمین شتاب زمان دهد
دل غنچه را نظر عنایتش از نفس خفقان برد
دم صبح را اثر نگاه مهابتش خفقان دهد
ز مفاصل فلک امتناع نواهیش حرکت برد
به رگ و پی ز می امتثال اوامرش جریان دهد
نظر حمایت او ز چهره زرد خور یرقان برد
نگه سیاست او به لاله سرخ‌رو یرقان دهد
پرد ار به بال و پر هوای تو مرغ دل نبود عجب
به پر فتاده هوای مهر تو شاید ارطیران دهد
دل مرده را به مکالمت سخن تو زنده به جان کند
تن خسته را به ملایمت نفس تو تاب و توان دهد
به منا صحت نفست غبار شک از ضمیر خرد برد
به مجادلت سخن تو خاصیت یقین به گمان دهد
فتد از وقار تو سایه گر به غبار ره نبود عجب
که غبار را ز متانت تو وقار کوه گران دهد
ز مهابت تو اشارتی چو رسد به جلوه عجب مدان
که جبال را کند از زمین و به جلوه ریگ روان دهد
اگر از عبیر غبار کوی تو آب روی چمن شود
نفس صبا به مناسبت لب غنچه بوسد و جان دهد
نفتد به ناصیه بحر را دگر از مضایقه موج چین
گرش از رواشح دست خود کرم تو ریزه خوان دهد
نرسد ز سنگدلی جراحت کاوشش به جگر دگر
اگر از فواضل جود خود کرمت وظیفه کان دهد
فیاض لاهیجی : ترکیبات
شمارهٔ ۶ - قصیدهٔ ترجیع در عشق
بازم سر زلفِ چون کمندی
از هر سویی نهاد بندی
صد کاسة زهر در گلو ریخت
بازم لب لعل نوشخندی
بر آتشِ آهِ سرکشم سوخت
اقبال ستاره‌ام سپندی
آشوبِ نگاهِ جادوی تاخت
بر عرصة طاقتم سمندی
از پیچش تار زلفی آمد
بر مهرة دل مرا گزندی
کم‌سنگ‌ترم نموده کاهش
از پیکر صورت پرندی
پیروزترم گرفته خواهش
از پشه به چنگ فیل بندی
چون قافیه تنگ گشت کارم
از مصرع قامت بلندی
با دستگهی که ناز دارد
چون صبر کند نیازمندی!
دیوانگیم بهانه‌جو شد
ای ناصح هرزه‌گوی پندی
کوشیده به عشق برنیاید
زو از دل خسته صبر کَندی
چون دسترسم به کام دل نیست
من نیز بر آن سرم که چندی
بنشینم و ترک کام گیرم
شاید که به کام دل بمیرم
می‌کوشم و کوششم به‌جا نیست
می‌گریم و گریه‌ام روا نیست
بیگانة روزگار خویشم
در هیچ دیارم آشنا نیست
تأثیر چه‌سان کند در آن دل
این خاصیتی که با دعا نیست
گر یار آمد کجا نشیند
کز عشق ویم به سینه جا نیست
آسان آسان کجا توان یافت
این جنس وفاست، کیمیا نیست
من بی‌او یک نفس نبودم
او با من یک نفس چرا نیست!
ظاهر دوریم لیک پنهان
او از دل و دل ازو جدا نیست
خوبان دل ما به زور بردند
در دل دادن گناه ما نیست
لوح از خط آرزوی شستیم
در دل حرفی ز مدّعا نیست
گفتی در دل ز من چه داری؟
در دل ز توام بگو چه‌ها نیست؟
در دل زتوام هزار کام است
لیکن چو یکی از آن روا نیست
بنشینم و ترک کام گیرم
شاید که به کام دل بمیرم
بازم غم عشق در سر افتاد
دل با هوس غمی درافتاد
از سرزنشم گذشت بالین
خار و خسکم به بستر افتاد
غم در دل آتشی برافروخت
کاتش به دل سمندر افتاد
کردند وداع هم دل و دین
چشمم به کدام کافر افتاد؟
زنّارم دست در کمر کرد
تسبیح به دست و پا درافتاد
آزادی را که صید ما بود
دیدار به روز محشر افتاد
بی‌تابی را که مرغ رامست
هم بال شکست و هم پر افتاد
آسایش من چو وعدة یار
هر روز به روز دیگر افتاد
خواب خوشم از مژه هراسد
آری گذرش به نشتر افتاد
پوشیدن غم چه سود دارد؟
چون پرده ز کار من برافتاد
کامی نشود به سعی حاصل
این تجربه خود مکرّر افتاد
گردون به مراد کس نزد گام
با او چو نمی‌توان درافتاد
بنشینم و ترک کام گیرم
شاید که به کام دل بمیرم
عشق از سر زلفت ای دلارام
بر هر طرفم فکنده صد دام
از نشئة زهر چشمت ای شوخ
تلخست همیشه کام بادام
عیشم تلخ است از آنکه هرگز
شیرین نکنی لبی به دشنام
با لعل تو غنچه را چه یارا
با قد تو سرو را چه اندام
در پیرهن تو برگ گل خار
در انجمن تو شمع بدنام
نتواند کرد در روش کبک
همراهی جلوة تو یک گام
در عشق تو دل چون مرغ بسمل
تا جان ندهد نگیرد آرام
ز آغاز محبّت تو پیداست
کاین شغل نمی‌رسد به انجام
گل غنچه کند دهن که خواهد
بوسد دهن ترا به پیغام
پر وا نکنی به صید و ترسم
بر مرغ دل آشیان شود دام
گفتم کنم از تو کام حاصل
یا در سر ننگِ دل کنم نام
چون کام نشد میّسر از تو
من‌بعد بر آن سرم که ناکام
بنشینم و ترک کام گیرم
شاید که به کام دل بمیرم
ای بزم طرب حرام بی‌تو
عیشم همه ناتمام بی‌تو
با گشتِ چمن چه کار ما را
گل را نبریم نام بی‌تو
تنها نه دلست بی‌سرانجام
هر پختة ماست خام بی‌تو
با یاد تو نشئه‌ایست امّا
آن نشئه به ما حرام بی‌تو
هر عیش که با تو کرده‌ام خرج
از من کشد انتقام بی‌تو
در جلوة کبک نشئه‌ای نیست
رفت از یادش خرام بی‌تو
گل بوی نکرد در گلستان
بلبل دارد زکام بی‌تو
چشمی دارد لباب از خون
در مجلس عیش، جام بی‌تو
چون کشتیِ سر به باد داده
یک‌جا نکنم مقام بی‌تو
گفتم ز تو کام دل برآید
حاصل چو نگشت کام بی‌تو
بنشینم و ترک کام گیرم
شاید که به کام دل بمیرم
ما را نسبی است تا به آدم
هر نطفه خمیرمایة غم
بی‌عشق نرفته‌ایم یک گام
بی‌درد نبوده‌ایم یک‌ دم
تا چند فرو خورم غم دل
کو آه که سر نهد به عالم
بی‌گریه چو طفل کم کنم خواب
بی‌ناله چو شیشه کم زنم دم
آه است دوای عاشق تو
باد است علاج آتش کم
عشق از دو دلست آتش‌افروز
گل از غم بلبل است درهم
پروانه و شمع هر دو سوزند
پروانه تمام، شمع کم‌کم
بر روی تو خوی عقیق‌فام است
چون برگل و لاله قطرة نم
شادابی گل نگر که رنگش
آتش شده در نهادِ شبنم
لطف تو فزاید آتش دل
غمخواری تست مایة غم
می‌خواست که زود به نگردد
دلسوزی داغ کرد مرهم
کام از تو گرفتن است مشکل
تو کام نمی‌دهی و من هم
بنشینم و ترک کام گیرم
شاید که به کام دل بمیرم
زان موی میان و زلف تاریک
از غصّه شدم چو موی باریک
کس رازِ میانِ او نداند
زآنروی که نکته‌ایست باریک
زلفین ترا به دل ربودن
پیوسته کند نسیم تحریک
با عشق تو قرب و بعد یکسان
تابد خورشید دور و نزدیک
چشمان تو با دلم نسازند
جنگ است میان ترک و تاجیک
با آن که در آبِ دیده‌ام غرق
دل بر سر آتش است چون دیگ
داغی که تو سوختی به جانم
از مرهم کس نمی‌شود نیک
مهرم که یقینِ تست دانم
هرگز نکند قبولِ تشکیک
زلف تو به روز من نشسته است
در پهلوی آفتاب تاریک
در حبل متین زلفِ اوزن
ای دل، دستی که سوف یهدیک
جمعی با من شریکِ کامند
افزون‌تر از شمارة ریگ
خواهم که به گوشه‌ای ازین پس
بی‌یاد شریک و بیم تشریک
بنشینم و ترک کام گیرم
شاید که به کام دل بمیرم
تا با آیینه روی با روست
او آیینه است و آینه اوست
از پشتی رخ خطش زند لاف
طوطی پس آینه سخنگوست
با عشق به عالمم فراغ است
این سنگم بس که در ترازوست
جا در سر زلف یار دارم
از من تا دوست یک سر موست
کی وا شود این گره ز کارم؟
تا نازِ ترا گره بر ابروست
پیدا باشد چو گل نهانم
چون غنچه نیم که توی بر توست
آبم که ز پاک طینتی نیست
چون شیشه حجاب مغز من پوست
عجزست که آفتی ندارد
فرهاد شهید زور بازوست
هر درد دلی که از تو باشد
عیش است که عیش‌ها غم اوست
این بازی‌ها که با سرم کرد
من‌بعد سرم به‌راه زانوست
من دوست برای کام جستم
چون کام دلم نمی‌دهد دوست
بنشینم و ترک کام گیرم
شاید که به کام دل بمیرم
خورشیدم و تیره روزگارم
آیینه‌ام و غبار دارم
چشم تو سیاه کرد روزم
زلف تو گره فکند کارم
نه شب دانم نه روز بی‌تو
شرمندة روز و روزگارم
تا دست به گردنم نیاری
من دست ز دامنت ندارم
وامانده‌ترین کاروانم
هر چند سبک‌تر است بارم
تا بیند سوی من خزانم
تا بینم سوی او بهارم
تا چشم گشوده‌ام سرشکم
تا دست فشانده‌ام غبارم
از سرکشی و کشاکش تو
ناامّیدم امیدوارم
در مجلس عیش نیست جایم
گویا شمع سر مزارم
از همدیم دمی نیاسود
از سایة خویش شرمسارم
با آنکه فزون‌ترم ز خورشید
یک ذرّه نکردی اعتبارم
کام دل من ندادی آخر
من هم چو تو چاره‌ای ندارم
بنشینم و ترک کام گیرم
شاید که به کام دل بمیرم
روی تو ز زلف در نقاب است
شب پردة روی آفتاب است
با عکس تو دیدة ترم را
هم باران و هم، آفتاب است
ما را با یاد آن لب لعل
دل در بر شیشة شراب است
در دل جستن ترا درنگ است
در جان دادن مرا شتاب است
آنجا که تو رخش جلوه تازی
خورشید به ذرّه‌ای حساب است
گر نافه ز شرم بوی زلفت
آهنگ خطا کند صواب است
جانم به هوای کام لعلت
لب تشنة چشمة سراب است
از بیم نگاه ترک تازت
جانم گرداب اضطراب است
در خواب جمال او ببینی
ای دل اگرت خیال خواب است
چون کام دل حزینم از تو
در بند بهانة جواب است
بنشینم و ترک کام گیرم
شاید که به کام دل بمیرم
ای ماندة جست‌وجوی برخیز
وی کشتة آرزوی برخیز
برخیز که رفت فرصت از دست
هان از سر گفت‌وگوی برخیز
بنشین که نسیم صبح برخاست
ای تشنة آب‌روی برخیز
چون میوه کام خام بستست
از کام سخن مگوی برخیز
این صورت معنی‌یی ندارد
زین گلشن رنگ و بوی برخیز
چوگان حوادث از پی تست
هان زین میدان چو گوی برخیز
گل با تو سر وفا ندارد
ای بلبل هرزه‌گوی برخیز
این باغ برِ وفا ندارد
از روی گلش چو بوی برخیز
لب تشنة چشمة سبوییم
ای ساقی ماه‌روی برخیز
در کشتن من سبب بسی هست
ای طفل بهانه‌جوی برخیز
پروانه ز پا نمی‌نشیند
ای شعلة تندخوی برخیز
زین پیش که گوییم به ناکام
کز سر بنه آرزوی، برخیز
بنشینم و ترک کام گیرم
شاید که به کام دل بمیرم
روزی که کمان کشی ز قربان
بر ما عیدست و عید قربان
حاجت نبود به باغ رفتن
در آینه سیر کن گلستان
تا خاطر ما نمی‌شود جمع
زلف تو نمی‌شود پریشان
آنم که ز کوتهیّ اقبال
دستم نرسد به هیچ دامان
در ملک ریاضت است جایم
اکسیر قناعتم دهد جان
یکروزة پوست تختة فقر
هرگز ندهم به تخت ایران
درویشی را نتیجه دارم
از نسبت خاک ملک گیلان
از خام فرج قمم دهد آب
آتش زندم هوای کاشان
چشمم یارب مباد هرگز
محتاج به سرمة صفاهان
خون می‌کشدم به خاک شیراز
کاصل گهر منست آن کان
در حسرت دوستان تبریز
سرخاب کنم روان ز مژگان
خواهم که دهد به وجه دلخواه
کام دل من شه خراسان
ور زانکه بدادن چنین کام
در آخرت من است نقصان
بنشینم و ترک کام گیرم
شاید که به کام دل بمیرم
فیاض لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۲
در وادی عشق پر مکش منّت پا
بی‌گام درین مرحله شو ره پیما
مردم گویند پای بردار و برو
من می‌گویم که پای بگذار و بیا
فیاض لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۱۶
فیّاض بیا که عشق بارت دادست
وز فتنة عقل زینهارت دادست
مردانه بیا از سر هستی بگذر
کاین دجلة پر زور گذارت دادست
فیاض لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۵۲
آنانکه رهی به عالم دل دارند
از صحبت جسم پای در گل دارند
بی‌جاده گر افتند به ره عیب مکن
در گمشدگی رهی به منزل دارند
فیاض لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۶۰
با خلق جهان غیر نزاعی نبود
روزی نبود که اختراعی نبود
فیّاض بساط مهر برچین کامروز
کاسدتر ازین جنس متاعی نبود
فیاض لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۷۰
دورم افکند چرخ اگر زان خورشید
گویا که کمال بنده در دوری دید
دیدی که نکرد ماه تحصیل کمال
تا دوریش از مهر به غایت نرسید
فیاض لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۵
غم نیست گر از درد غم افتاده شوم
غم آن باشد که از غم آزاده شوم
هر لحظه از آن شکست دل پیوندم
تا بهر شکست دگر آماده شوم
فیاض لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲۳
چون سنگ ستم پیشه کند دل خستن
مردی نبود شکستن و وارستن
سهلست شکست شیشه از سنگ ولی
سخت است به سنگ خوردن و نشکستن
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۷۴ - وله
تا که چون تیر از کمان رفت آن بت رعنای من
دور از ابرویش کمان شد قد تیر آسای من
چشم من دریا و زلفش عنبر سارا و لیک
غایب از دریای من شد عنبر سارای من
تا چه کردم من باین گردوی مینائی که باز
سنگ زد در کاخ مینو فام بر مینای من
کبگ شاهین گیر من زد سوی دیگر بوم پر
بی سبب در قاف غم نی عزلت عنقای من
دادم از دیوانگی زنجیر زلف او زدست
عاقلی کوتا که بر زنجیر بندد پای من
چون بچشم اندر فتد مو اشک از او ریزد ولیک
دور از آن مو اشک ریزد چشم خون پالای من
زیر این چرخ مشعبد روی این اقلیم خاک
با چه پهلو بار شد اینقدر بر بالای من
کرد چون زیبق فرار آن سیم تن اف کز سپهر
شد بدل براحتیاج صرف استغنای من
نیست سودایم بجز زآن تار عالم گیر زلف
بخت بد بنگر که عالم گیر شد سودای من
بی دو پستانش که در بستان خوبی جان فزاست
بعد از این صد باغ لیمو نشکند صفرای من
ای خوش آن شبها که موسی وش چو ارنی گوشدم
بزم گشت از نور چهرش سینه سینای من
آفتاب از خاوران گر رخ نیفروزد چه باک
از نظر چون گشت غارب زهره زهرای من
آسیای آسمان گر پیکرم ساید چه غم
چون بخاک افتاد تاج فرق فرقد سای من
با که خواهد خورد آیا جام صهبا زین سپس
کاشکی زین چرخ مینا خون شدی صهبای من
یا کجا رندی چشد حلوای وصلش را بکام
کاشکی زین دور گردون سم شدی حلوای من
گر بقدر سوزش دل نعره ام گشتی بلند
پرده گوش ملایک را درید آوای من
نه فلک با هفت اخترشش جهت با چاررکن
کینه ورزند از چه رو با یک تن تنهای من
هم مگر زاین واژگون افلاکم آید دستگیر
همت نواب راد اشرف والای من
پور احمد میرزا سلطان محمد میرزا
کآسمان از یمن مدح او بود مولای من
آنکه اندر وصفش این زیبا چکامه دلپذیر
از زبان او است زیب دفتر شیوای من