عبارات مورد جستجو در ۷۱۸ گوهر پیدا شد:
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۵
چه غمست آخر از غم؟ چو تو در میانه باشی
غم جانانه باشد چو تو در میان نباشی
می فیض فضل جانان نرسد بکامت، ای جان
اگر از میان گریزی وگر از کرانه باشی
اگر از غرور مستی، نرسی بملک هستی
تو کجا حریف آن رطل می مغانه باشی؟
سخن از سر صفا گو، ز صفات یار ما گو
چه شدت؟ چو بودت آخر؟ که هم فسانه باشی؟
همه ذل و پستی تو، ز چه بد؟ ز هستی تو
چو ز خویش فرد گشتی ز جهان یگانه باشی
نفسی نکو نظر کن، تو ز خویشتن سفر کن
که تو هم خزانه داری و تو هم خزانه باشی
بمیان دشت و صحرا، بکنار جوی دیدم
چو بشهر باز جویم بمیان خانه باشی
ز قبول خلق مستی ز هوای خود پرستی
اگر این چنین بمانی صنم زمانه باشی
هله! قاسمی، که مرغان همه ظلمتند و عدوان
بچنین زبان همان به که بر آشیانه باشی
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۷
هله! ای عشق کهن سال، که هر روز نوی
بنده فرمان تو هرجا که ضعیفست و قوی
قیمت عشق ندانست دل و غافل ماند
قیمت در شب افروز نداند قروی
وصف آن یار ندانی، که ز دانش دوری
قدر جانان نشناسی، که بجان در گروی
در ره ار یک دل و یک رنگ شوی مقبولی
راه وحدت نتوان رفت بوصف بغوی
باغبانا، بجهان تخم نکو باید کاشت
هرچه کشتی، بیقین، باز همان را دروی
هرکرا لطف خدا شامل احوال شود
ره بمقصود برد زود بوصف نبوی
قاسمی،قصه جانان بصفت ناید راست
ره تحقیق میسر نشود تا نروی
قاسم انوار : رباعیات
شمارهٔ ۸
یک لحظه دلم را سر هشیاری نیست
با هشیاران مرا سر یاری نیست
باریست مرا،که پیل مستش نکشد
وین بار بجز عنایت باری نیست
قاسم انوار : انیس العارفین
بخش ۲۰ - در معرفت صفات القلب
مخزن اسرار ربانی دلست
محرم انوار روحانی دلست
خانه دل معدن صدق و صفاست
مظهر انوار ذات کبریاست
دل چه باشد؟ کاشف اطوار روح
دل چه باشد؟ قابل امطار روح
زهد و تقوی،قربت و خوف و رجا
اعتبار و صدق و اخلاص و صفا
فقر و تفویض و تفکر،نور فکر
نور عقل و نور خشیت،نور ذکر
جملگی اوصاف دل گردد ترا
گرکنی پاکش ز شرک ماسوا
ای اسیر درد بی درمان دلت
غرقه در دریای بی پایان دلت
دل بدست دیو مگذار،ای پسر
باز ازو بستان وباز آر،ای پسر
دیو را بیرون کن از دیوان دل
مدتی مردانه شو دربان دل
قاسم انوار : مقامات العارفین
بخش ۹ - قسم اودیت
پس ازان قسم اودیت می دان
اولش هست منزل اجسان
علم و حکمت،بصیرت و آنگاه
پس فراست،که جان بود آگاه
هست تعظیم، بعد ازان الهام
پس سکینه است، ای بزرگ انام
پس طمانینه است و همت پاک
برهاند ترا ز خطه خاک
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۲
ای چشم و چراغ آفرینش
رنگین گل باغ آفرینش
از رایحه بهار خلقت
گلدسته دماغ آفرینش
از باده حقشناسی تو
دل گشته ایاغ آفرینش
مست است اسیر در ره تو
از جام سراغ آفرینش
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴۸
هشیاریم گلی ز گلستان بیخودی
رفتم ز خویش جان من و جان بیخودی
هستی مرا رسانده به معراج نیستی
بالاتر است از همه جا شان بیخودی
گرم آشنا نگاه تو را دیده تا به خواب
گردیده سراسر دیوان بیخودی
بلبل شود شعور دو عالم در این چمن
گل گل شکفته چاک گریبان بیخودی
آگاهیم گداخت نمی سازد خرد
دست من است و دامن نسیان بیخودی
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۲۰ - اشاره به حدیث شریف موتوا قبل ان تموتوا
دل ازین دیوار خاکی کن جدا
نصب کن بر طاق جان مجتبا
چیست کندن دل از این دیوار خاک
کردنش زآلایش تن صاف و پاک
کی دل از آلایش تن پاک شد
آدمی چون مرد و جسمش خاک شد
چونکه مردی دل ز تن مهجور گشت
آینه دل از ره تن دور گشت
تن شود کی خاک ای مرد سلیم
چون نماند بهر تن امید و بیم
مردن آن نبود که تن بیجان شود
چارسوی این بدن ویران شود
خاک گشتن آن نباشد ای پسر
کافتد اعضایت جدا از یکدیگر
آن بود کاین جسم محنت کیش تو
بی بها باشد چو خاکی پیش تو
دیده پوشی از زیان و سود آن
نبودت باک از نبود و بود آن
دیده ی دل را نیندازی بر آن
آینه ی دل را بپردازی از آن
پشت این آیینه سوی تن کنی
روی آن بر وادی ایمن کنی
دل ذبیح آسا ازین تن برکنی
دیده بر رخسار جانان افکنی
هرچه آن از جنس کالای تن است
می نبینی گرچه فرزند و زنست
مرده باشی نی زجان بلکه از بدن
زنده باشی لیک از جان نی ز تن
دل بود ایستاده اندر راه حسن
هم از آن ره بگذرد اسپاه حسن
خانه ی جسمانیانش جا بود
همنشین با زشت و با زیبا بود
می نیفتد در دلت لیک ای رفیق
هیچ عکسی رهروان این طریق
بگذرد صد کاروان زین رهگذر
می نگردد از یکی دل باخبر
بگذرد صد پادشه با کوکبه
درنیابد گوش دل یک همهمه
غرق گردد گر به توفان بحر و بر
پای دل از آن نگردد هیچ تر
آتش افتد گر به عالم سربسر
درنیابد دل ز گرمی هیچ اثر
تن نشسته در میان خانمان
آستین افشانده دل از این و آن
تن روان در کوچه و بازارها
دل ولی فارغ از این پندارها
دل بود خالی ولیکن از فتن
خلوتی دارد ولی در انجمن
مرده باشد لیک از میل و هوا
زنده باشد لیک در ملک صفا
فارغ از این قوم و کارو بارشان
ایمن از وسواس و از پندارشان
می نبیند آنچه بینند این گروه
گوش او می نشنود مایسمعوه
کور باشد لیک از نادیدنی
کر بود اما زنابشنیدنی
لیک این نادیدنش نه از کوری است
ناشنیدن نه از کری یا دوری است
گر نیابد سرد و گرم روزگار
آن نه از نادانیست و اضطرار
از زن و فرزند اگر عاری بود
نی زبی دردی و بیعاری بود
بلکه جانش را هوای دیگر است
روی دل او را بجای دیگر است
تن در این ویرانه ده با عمرو و زید
دل به ملک جان به جولان و طرید
شعله ای از سینه اش سر بر زده
آتش اندر جمله خشک و تر زده
آتشی اندر دلش افروخته
کانچه آنجا اندر آید سوخته
گشته پیدا در دلش بحر عمیق
کاندر آن گردیده بحر و بر غریق
جرعه ای نوشیده و مستوست از آن
بیخبر از پا و از دستوست از آن
باده ای نوشیده از جام الست
تا ابد از شور آن افتاده مست
آفتابی بر دلش افکنده نور
نیست با آن نور دیگر را ظهور
آری از مشرق چو خورسر بر زند
بارگه بر عرصه خاور زند
اختوران از دیده ها پنهان شوند
همچو یوسف در چه کنعان شوند
خاصه خورشیدی که صد چون آفتاب
پیش آن یک ذره ناید در حساب
خاصه خورشیدی که خورشید جهان
سایه ی سیصد هزارم هست از آن
خاصه خورشیدی که گر گردد عیان
عرش و کرسی باشد و هفت آسمان
خاصه خورشیدی که چون سازد ظهور
نی گذارد موسی و نی کوه طور
از تجلی نحو طور بارقا
صار دکا خر موسی صاعقا
این چه خواهش بود ای موسی دگر
طور را کردی چرا زیر و زبر
این چه آتش بد که باز افروختی
جمله اسرائیلیان را سوختی
موسیا این نور مطلق از کجاست
خیره از آن دیده ی عالم چراست
انس و جن و عقل و روح و جسم و جان
هم ملایک هم زمین و آسمان
جملگی در پیش این رخشنده نور
مشت خفاشند و عاجز از ظهور
کور کردی جمله را این نور چیست
آفتابی در شب دیجور چیست
بنگری گر یک نظر در آفتاب
بینی اندر دیده ی خود اضطراب
باشد اندر پیش چشمت روزگار
تا زمانی تیره و تاریک و تار
آفتابی را که چندین آفت است
سال و ماه و روز و شب در نکبت است
گه حضیض و گه هبوط و گه وبال
گه کسوف و گه افول و گه زوال
این بود تأثیرش این مرد گزین
تار سازد دیده ات از آن و این
چون بود پس نور خورشید ازل
نور صاف و خالی از هر غش و غل
نور مطلق را چه باشد پس اثر
کی دهد ره دیگری را در نظر
دیده ای کان بیند آن خورشید را
کی ببیند تیر یا ناهید را
هر دلی کان مشرق این نور شد
فارغ از خود همچو کوه طور شد
در دل هرکس تجلی می کند
دل ز هر سوداش خالی می کند
هیچکس را با دل او کار نیست
غیر یک کس را در آنجا بار نیست
وه چه کس آن کس که جزاونیست کس
هر وجودی از وجودش مقتبس
ای خنک آن دل که در وی جای اوست
حبذا آن سر که پر سودای اوست
آن دلی کانماه را منزل بود
من فدایش کان همایون دل بود
دل فدای نام او و یاد او
کشته ی بیداد او و داد او
دل که یاد دوست باشد در وطن
آب حیوانیست در ظلمات تن
چیست دانی آب حیوان ای کیا
آنکه سازد زنده ی سرمد تورا
ای برادر یاد او را پیشه کن
دل رها از چنگ هر اندیشه کن
بند بردار ای پسر از پای دل
پس ببین جولان روح افزای دل
دل به پرداز از هوای این و آن
بر در دل روز و شب شو پاسبان
تا در آن جز یاد جانان ای پسر
ره نیاید هیچ سودایی دگر
جان ز جانان می پذیرد ای شکوه
یا احبائی الیک حر کوه
حرکوها الروح الی صوب الحبیب
انه فی هذه الدنیا غریب
جان در این ویرانه ده بیگانه است
در دیار قدس او را خانه است
جان در اقلیم صفا دارد وطن
نی به شام و مصر و بغداد و یمن
این جهان زندان جانست ای پسر
میل آن را سوی آن کشور نگر
میل او بر آب صاف و سبزه زار
وان شگفتیهای ایام بهار
آن سرود و بهجت و نور و ضیاء
وان نشاط و وجد از عود و نوا
جمله تأثیر دیار جان بود
جان زهجرش روز و شب نالان بود
جان محبوس اندرین زندان تار
روز و شب نالد ز هجران بهار
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۴۱ - در بیان آنکه چون سفر را نهایت نیست لازم می آید سبکبار و چالاک بود
نیست راحت تا سفر آید به سر
انه کان السفر بعض السقر
این مسافر تا ابد در جنبش است
بر کنار از راحت و آسایش است
کاین نباشد ای برادر جز قیاس
از قیاس ابلیس شد در اقتباس
گفت جعفر آن امام راستین
اول من قاس ابلیس اللعین
کار بار آن نگارستان پاک
کی توان کردن قیاس از شوره خاک
اندرین عالم مسافر روز و شب
سوی منزل می رود با صد تعب
در جهان پاک لیکن ای عمو
منزل آید جلد و چابک سوی او
سوی مقصد بایدت رفت این جهان
مقصد آنجا سوی تو گردد روان
ور تو هم ره را نوردی روز و شب
نی از آنت رنج باشد نی تعب
این سفر راه عراق و شام نیست
طی راهش را پی و اقدام نیست
راه شهر هستی ملک بقاست
کی در این ره راه رو محتاج پاست
پا نمی خواهم که گردد آبله
بار سنگین نی که گردد راحله
پای این ره شوق و مرکب عزم توست
کاروان آن سبکباران چیست
چونکه شوق آمد نه رنجست و نه غم
با سبکباری نه محنت نه الم
ای سبکباران خدا را همتی
فرصتی تا هست از خود رحلتی
هان و هان ای رهروان بیگاه شد
راهزن از حالتان آگاه شد
همرهان رفتند و در خوابی هنوز
پل شکست و آن سر آبی هنوز
ای خنک آنکس که هنگام رحیل
نی گرفتار کثیر و نی قلیل
خیزد از خواب سبک گردد روان
نی غم یار و نه فکر کاروان
نی ز دزدش بیم و نی خوف عسس
نی کسش در یاد و نی یادش ز کس
هان و هان ای دوستان باوفا
وقت کوچ آمد سوی ملک بقا
تا کی آرامیده ره بی انتهاست
وقت شد بیگاه و رهزن در قفاست
بار سنگین بفکنید از راحله
تا نیایند از قفای قافله
بفکنید از دوش خود این بارها
بارهایی بلکه این بیزارها
آنچه داری ای برادر بار نیست
جز خیال و صورت و پندار نیست
ز امتحان نادیدنیها دیده شد
دیدنیها زامتحان پوشیده شد
ای توانایی که بهر آزمون
بست این نقش بدیع واژگون
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۳۷ - شاه اولیا که فرمود الهی ما عبدتک خوفاً من نارک
طاعت من نی ز شوق جنت است
نی ز بیم آتش پر وحشت است
از عبادت نی طمع دارم نه بیم
هرچه می خواهی بکن ما از توایم
گر ببخشی ور بسوزانی رواست
نی کسی را جرأت چون و چراست
بنده را با این کن و آن کن چه کار
ملک ملک توست ای پروردگار
بنده ایم و پیشه ی ما بندگی است
بندگیهامان همه شرمندگیست
چون تورا اهل پرستش یافتم
در سپاس و طاعتت بشتافتم
چون تورا دیدم سزاوار سپاس
بندگی را هم بر آن کردم قیاس
برالوهیت دو دیده دوختم
وز خدایی بندگی آموختم
بندگی آموز از آن آزاده مرد
کس خدا را بندگی چون او نکرد
هان و هان همراه آن آزاد رو
بگذر از مزدوری و آزاد شو
چیست آزادی در این ره بندگی
بندگی شد شاهی و فرخندگی
طاعت مزدور بهر اجرت است
بنده را طاعت ز خوف و خشیت است
زین نکوتر اینکه چون من بنده ام
بندگیها می کنم تا زنده ام
خویشتن بینی در اینها اندر است
طاعت احرار از اینها برتر است
طاعت آزادگان دانی که چیست
این که در نیت بجز معبود نیست
چونکه او را اهل طاعت دیده اند
طاعت او زین سبب بگزیده اند
چون سزاوار نماز و طاعت است
طاعت او خواجگی و حشمت است
بنده باید بودن اما ای پسر
طاعت آزادگان باشد هنر
طاعت احرار خواهند از شما
نی ز قید بندگی گشتن رها
جوید از تو طاعت احرار را
نی ز سر کردن برون افسار را
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۲۲۸ - رجوع به حکایت جوان چاره جو در مسجد و به مقصد رسیدن او
آنکه هم تن داد و هم تن را روان
هم به ما نان داد و هم دندان نان
پس تمام حال خود را بازگفت
با زن خود شمه ای از راز گفت
هر دو رو از غیر حق برتافتند
آنچه باید یافت آخر یافتند
رخنه ای چون در دلی پیدا شود
عاقبت دروازه آنجا وا شود
چونکه پیدا شد در آن دروازه ای
هر دم آید کاروان تازه ای
رخنه گر باشد بسوی گلخنی
یا بسوی مستوراح و منتنی
ور به گلخن وا شود یا مستوراح
بین چه آید اندر آن شام و صباح
آید آنجا روز و شب دود و نتن
گرد خاکستر بخار میختن
در سرایی چونکه موشی رخنه کرد
زان سرا موشان برآرند دود و گرد
گر یکی موری به خرمن راه برد
جمله آن خرمن سپاه مور خورد
ور ز گلشن روزنی شد در سرای
سربسر آن خانه گردد عطرسای
هر خیالی را که اندر دل گذر
افتد اندر دل از آن ماند اثر
زان اثر زاید خیالی زان نژاد
ای خوش آن دل کاین خیال نیک زاد
زان خیالش صد خیال آید پدید
جمله فرزندان مسعود رشید
می شود دل عاقبت بزم سرور
آیدش از غیب مشعلهای نور
هر خیالی را بود شمعی به کف
همچو آن ناهید در بیت الشرف
می شود در دل چراغان شگرف
روشنا آن دل ازین بربست طرف
شمع در شمع و چراغ اندر چراغ
گلشن اندر گلشن و گلزار باغ
چون گلاب افشان شمع آگین شود
رشک صورتخانه های چین شود
نوعروسان را فتد آنجا گذار
جلوه گر هریک چو طاوس بهار
باشد از بهر تماشای چمن
یا پی نسرین و گلچین و سمن
یا برای سیر باغستان دل
یا تماشای چراغستان دل
نوعروسی را فتد آنجا گذار
کز نگاهی عالمی سازد شکار
نوعروسی آید آنجا جلوه ساز
که جهانی را کشد از نیم ناز
نوعروسی گردش چشمی از آن
ریختن جان بر سر جان در جهان
ماه و مهر اندر حجاب از روی او
هر دو عالم بسته ی یکموی او
نوعروسی خاکپایش جان پاک
سینه ها اندر هوایش چاک چاک
ای خوشا آن دل که چون سرو سهی
بگذرد زان آن نگار خرگهی
ای خوشا آن دل که آن جان جهان
بگذرد زانجا دمی دامن کشان
ای خوشا آن دل که پرتوگاه اوست
ساحت آن در گذار راه اوست
ای خوشا آن دل کان دو زلف جان پذیر
بر در و دیوارش افشاند عبیر
خوشتر آن صاحبدلی کاندر طلب
منتظر باشد در دل روز و شب
در حریم کعبه ی دل سال و ماه
در طواف و سعی چشمانش به راه
منتظر بنشسته در دل صبح و شام
دیده هایش بر در و دیوار بام
در کنار گوشه ای دل در کمین
چشمهایش بر یسار و بر یمین
تا مگر دیدار رخسار حبیب
یک نظر آید نصیبش با نصیب
تا مگر روزی به دل آرد گذار
آن نگار دلفریب جان شکار
زینهار ای همدم من زینهار
با دو دست خویش چشمان بازدار
دیده ها را باز کن بر روی دل
پشت بر عالم کن و رو سوی دل
لحظه ای غافل مشو از کار دل
دیده افکن بر در و دیوار دل
تا مگر یکشب که با بانگ خروس
بگذرد از کوچه ی دل این عروس
یافتند روزی به وقت صبحدم
در حریم دل گذار آن صنم
لیکن آن آهوی صحرای ختن
می رمد از چنگ صیادان به فن
تا زنی درهم دو دیده ای فتی
از سپاهان رفته تا دشت ختا
آید اندر دل ولی بس هارب است
برق خاطف یا شهاب ثاقب است
یا بود تیری گذشته از کمان
منزل و آماجگاهش لامکان
زینهار ای جان همدم زینهار
چونکه دیدی دستش از دامن مدار
تیر باشد در رهش جان کن فشان
برق باشد پنبه شو در راه آن
طوق کن یکدست خود برگردنش
دست دیگر سخت کن در دامنش
گیسوی پرپیچ او بر دست تاب
زلف او بر گردن خود کن طناب
گه ببوسش پا و گاهی خاک پا
تن جدا افکن به پایش سر جدا
گفت پیغمبر شه دنیا و دین
آن امام راستان راستین
کای شما پابند دهر روزگار
ای اسیر روز و تیره شام تار
مر خدا را با شما باشد نظر
زان نظر گاهی شود پیدا اثر
زان اثر غافل نگردید ای مهان
کان چو تیری هست جسته از کمان
التفاتی گاه گاهی زانجناب
می شود ای جان من زان رخ متاب
یوسفی تو چاه کنعان این جهان
در بن چاهی تو چون یوسف نهان
التفاتی از خدا باشد رسن
چون رسن آویخت در آن پنجه زن
می کشد بالا تو را از قعر چاه
تا فراز دره ی خورشید و ماه
چیست دانی از خدا آن التفات
رشحه های آب از عین الحیوت
رشحه چون آمد دهن بگشای زود
شاید آید قطره ای آنجا فرود
نفخه ها آید شما را از خدا
هان و هان غافل مشو زان نفخه ها
شامه بگشا از پی نفخات او
مات او شو مات او شو مات او
اندرین وحشت سرای همنفس
بوی یار آشنا ناید زکس
جز دریچه ی دل کزان آید مدام
بوی انس و آشنایی در مشام
روزنی باشد ز دلها بی سخن
سوی شهر آشنایان کهن
می وزد گاهی از آن روزن نسیم
صد پیام آرد ز یاران قدیم
هست در دلها سوی گلزارها
رخنه ها اندر در و دیوارها
آید از آن رخنه ها گاهی شمیم
روح بخشا هر کجا عظم رمیم
منتظر بنشین تو در آن باغها
شامه ی خود نه برآن سوراخها
شامه ی صدق و صفا را پیش دار
تا رسد او را شمیمی زان دیار
کن تو استنشاق بوی پیرهن
کاید آن از مصر تا بیت الحزن
گرچه از کنعان بود تا رود نیل
یکهزار و سیصد و هفتاد میل
بوی پیراهن دم باد سحر
آورد زانجا بیک رجع البصر
گفت آید بر مشامم از یمن
بوی رحمن از دم ویس قرن
آن دل مؤمن به من باشد یمن
هم اویسی باشد از ملک قرن
بوی جان می آید از اتلال دل
گوییا از جان بود ارسال دل
راهها باشد به دل زاقلیم جان
هم ز شهر غیب و ملک لامکان
آمد و شد می شود زان راهها
سوی دلها سالها و ماهها
طایران آیند از آن گلزارها
بر سر دیوار دل بسیارها
ای خوش آنکو باشد آنجا در کمین
تا بگیرد طایری در آستین
گر یکی زاغی بگیری ای فتی
بر سر دست آوری اندر هوا
فوج زاغان گرد آیندت ببر
جمله افشانند بر هم بال و پر
بر سرت آن یک نشیند این به دست
وان دگر بر ساعدت آرد نشست
طوطیان سبز بال هند جان
کی ز زاغان کمترند ای همگنان
گر یکی زینها بگیری ای پسر
طوطیان آیند از آن دشتت ببر
آهوان هستند در دشت تتار
در تتار تور زای مشکبار
آهوانی سربسر صیاد جو
از پی صیادجویان کوبکو
گاه گاهی سوی کوهستان دل
آید از آنها یکی مهمان دل
گاه گاهی رم بگیرد از تتار
آهویی و بگذرد زین کوهسار
گر یکی زان آهوان آری بقید
صدهزاران آهویت گردند صید
ای خوش آنکو اندر آن دشت نبرد
آهویی زان آهوان را صید کرد
گر گرفتی صیدی از آن دشت پاک
عالمی صید آیدت بی بیم و باک
گر ببینی صیدت اندر دشت دل
ای سرت گردم ز کف آن را مهل
هین بگیر آن را که می آید تورا
صد هزاران صید دیگر از قفا
دل بود آیینه ی صورت نما
رو به عشرت خانه ی عز و صفا
اندران عشرت سرای پرنگار
نوعروسانند بیرون از شمار
نوعروسان غیرت خورشید و ماه
عالمی را کرده صید از یک نگاه
جمله را مشاطه ی بزم ازل
داده زینت از حلی و از حلل
کرده هر هفت و فکنده پیچ و تاب
گیسوان را همچو آن مشکین طناب
جمله معشوقان ولی عاشق طلب
در پی عاشق شتابان روز و شب
گه یکی زایشان نماید چهره پاک
اندران آیینه ی بس تابناک
تاکسی بیند مگر رخسار او
عشوه ای سازد مگر در کار او
افکند در گردنش مشکین کمند
دل ازو بستاند از یک نوشخند
حبذا چشمی که آن رخسار دید
یک گل خوشبو از آن گلزار چید
شد اسیر آن کمند مشکبار
در پس مرآت دل افتاد زار
نوعروسان جمله زان عشرت بساط
در پس آیینه آیند از نشاط
پای کوبان کف زنان لب نیمخند
گیسوان تابیده مانند کمند
در پس آیینه آیند و ز شوق
دستها در گردنش سازند طوق
پس کشندش با کمند عنبرین
جانب خود از یسار و از یمین
می کشندش پس به خلوتگاه راز
با کمند آن دو گیسوی دراز
می نشانندش به گاه سروری
در گلستانی ز خار و خس بری
همچنانکه آن جوان خارکن
چید یک گل در نخست از آن چمن
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۹۵ - در نعت رسول اکرم صلی الله علیه وآله وسلم و ثنای مولای متقیان علی ابن ابی طالب علیه السلام
ای عقل خنجر تو و ناوردگاه جان
بیرون جهان سمند کمال از پل جهان
عنّین رکی است دهر، مده تاب در کمند
تر دامنی است چرخ، منه تیر در کمان
زلفی شکن که روی نماید در او یقین
راهی مرو، که باژ ستاند در او کمان
زان در کف الست کمر بسته ئی چو چرخ
تا پنبه وار باز نشینی بدو کدان
در گردن بتان نکنی دست همچو عقد
آوارگی نبرده چو گوهر ز خانمان
ای دولت آستان تو، بر شرفه ی فلک
دام زمین چه میکنی و دانه ی زمان
در چار سوی عنصر هنگامه ئی است کرم
پرهیز کن ز جیب شکافان بی نشان
خلوت مخواه تا نزند مرگ بارگاه
اختر مجوی تا نکنی منزل آسمان
جاهی طمع مدار بیک آه عادتی
پیلی مکن شکار بیک تار ریسمان
بر یک سرشک دیده اعمی مبند بحر
وز یک قراضه کف سفله مساز کان
تا کی ز تاب کوره بسوزی ببوی گل
تا کی ز آب روی برائی برای نان
دوران محرقه است چه فضل و چه انتساب
طوفان آفت است چه بام و چه نردبان
با حجره نیاز مبر رخت آز از آنک
در یک بدست جای تو گنج گران ممان
گر پر دلی ز پوست برون آی دانه وار
تا آخور کمیت طرازی ز کهگشان
بر اهل ملک سایه میفکن همای شکل
تا با سگان شریک نباشی در استخوان
شبدیز، در مصاف طبیعت همی فکن
شهباز، در هوای هویت همی پران
گر بر کران روی ز چلیپای لا اله
زنار بر گشایدت الالله از میان
داری است شکل لا زده بر چار سوی دین
تا هر دو کون خشک شود بر دو شاخ آن
هر خلعتی که عشق به مقراض لا بُرد
چست آید آن تمام ببالای عقل و جان
هر دو جهان به تابش تو چشم روشن اند
از تن چو شمع پیش کشی کن سوی روان
خواهی کزین خلاب برآئی گلاب وار
یک ره متاب سر از تاب امتحان
صحبت ببر ز نفس بهم جنسی خرد
از سگ خلاص جوی بهم مهری شبان
عنقای نیک عهد توئی قاف قرب را
با هر کلاغ پیسه چه گیری یک آشیان
اندر بر قبول خز از چاک آستین
چون بر در رسول شدی خاک آستان
آن خاص بار خلوت و سالار خاص و عام
مقصود چرخ و انجم و منعوت انس و جان
جاهش بکاروان ابد داده بدرقه
نورش بدیدگان ازل بوده دیده بان
گنجی چو او نیامده در کنج آب و خاک
لعلی چو او نخاسته از کان کن فکان
آن در مبیت فقر وی از مطبخ امیت
وحدت کشیده سفره و عزلت نهاده خوان
وز بهر سر بریدن دهر هوا پرست
ز هر آب داده غیرت او دهره ی هوان
عاجز عزیم آب و گل از آب اسپری
تا معجز شفاعت او نا شده ضمان
دست از قلم کشید بنان مبارکش
وانگه میان ماه قلم کرده از بنان
هرگز نداده دیده همت بعلو و سفل
تا خود چه رنگ دارد هم کون و هم مکان
خاک درش بمصر علا برده جبرئیل
زو چرخ پیر گشته زلیخا صفت جوان
هم کاسکی نکرده جهان را که کم بود
بر خوان عنکبوتان جمشید میهمان
شق کرده دست فکرت او شقه ی خبر
پس دیده آشکار بر آن چهره ی عیان
آدم مسافر عدم و بانگ نام او
بر کاینات قافله سالار و ساربان
و آن شب که روی داد بخلوت سرای انس
بر بام چرخ باز نهادند نردبان
ابلق جهاند بر کمر کوهسار علو
جبریل در رکاب و سرافیل در عنان
در غار کرده پاشنه بندی برای راه
از پهلوی ادیم به از کام افعوان
سهمش شکسته در کف ناهید ارغنون
جاهش فکنده بر کتف ماه طیلسان
دوشیزگان خلد از آن عشق در جنون
تا کی زنند موکب میمونش در جنان
از سفره مکان سفری کرده ناشتا
در لامکانش تازه تر افتاده میزبان
جام سلام نوش کنان آن ز سرّ لطف
بی زحمت رقیب لب و ساقی و دهان
یک نصفی خمار شکن خورده بار عشق
چون از شبانه بود دگر روز سر گران
صاحب ولایتی که پذیرفت زر دین
از سکه عطیت او نقش جاودان
نا کرده پیش دلبر اسلام دست هین
کاو عبره کرد ملک دل و جان بپای. هان
صدرش خزینه خانه صدر رسل شده
سلطان صدق گفته زهی نیک قهرمان
مشاطه داده مژده ایمان به مصطفی
ایمان صفت برهنه عروسی برایگان
در خطبه خلافه ز کلک سخنورش
کشته زبان دره فاروق ترجمان
آن هندسی ضمیر که از لوح جاه او
کسری است ملک کسری صغری است خان خان
کرده مجاهدان خرد را مجاهدی
بر نامده ز بادیه وحی کاروان
رانده بر آفتاب دو اسبه سپاه خشم
لیکن چو آفتاب یک اسبه جهان ستان
دست نظر به خشم چو بر قرص نور زد
گر پر نسوختی بشکستیش یک کران
دید از مدینه صف نهاوند را تهی
یا ساریه الجبل زده حالی بپر دلان
نقش ولای او چو رقم گشت بر دلت
از دفتر فضیلت حیدر خطی بخوان
جان در بهای مهر سگ کوی او بده
تا عقل گویدت که زهی بیع بی زبان
مشاطه کلام قدم را به هفت دست
از پیش جلوه داده و پس کرده جانفشان
بی هیچ تهمتی به شبستان مصحفش
چون کلک سر بریده بشمیر سیل ران
لعلی ز حقه دل و جان وقت بازگشت
پیش کلام مجد کشیده به نورهان
مرغان آب و دانه ز تسبیح مرتضی
در سایبان شهپر عصمت شده نهان
با زخم ذوالفقار در آغوش کرده است
اندر بنان او عمل خامه توان
اخسیکتی ز دامن حیدر مدار دست
جانی است دست و پای تو در پای اوفشان
دیوان مدح اوست حمایت سرای من
بستان مهر اوست تماشا گه امان
رمحش پیاده خواه بیک حمله روستم
تیغش نواله خوار بیک چاشت هفتخوان
در دست او شکوفه باغ ظفر شده
نیلوفری که رنگ پذیرد ز ارغوان
مستسقی حسام وراتفته شد جگر
تا شربت آرد از رک شرک آب ناردان
ختم است بر ثنای علی مقطع سخن
کز بعد ارغنون نرسد پشه را فغان
ای علم لایزال تو. همخانه ی وجود
احسانت کرده بام و در طبع پاسبان
در صفت انتقام تو موسی است رزم زن
و اندرو بای قهر تو عیسی است ناتوان
ارجو که بر ستانه حفظ تو کم رسد
دستان چرخ کهنه در این تازه داستان
ای عقل نازنین چو توئی مقتدای نفس
تا کی سرای طغرل و تا کی در طغان
خلقان حرص و آز بکش از سر اثیر
وز ننک مدح گفتن خلقانش وارهان
مرغ سحر گهی است صفیر سلام او
او را به آشیانه شروانیان رسان
تا در خوی خجالب جیحون کنند خاک
خاقانی ثناگر و خاقان شعر خوان
باری فراخ سال سخن بیند آنکه گفت:
«قحط وفاست در بنه ی آخرالزمان»
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۲۳
مقصود ز آفرینش ما جان است
وین گوهر پاک را حقیقت کان است
دل هست کتابی که نوشت است خدای
وین روی که می بینی پشت آن است
فضولی : رباعیات
شمارهٔ ۸۰
کار دو جهان ز عشق دارد رونق
در عشق گرفته است این نظم نسق
بی عشق نمی توان بمقصود رسید
عشق است طریق مستقیم ره حق
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۵
در عالم توحید چه پستی و چه بالا
در راه حقیقت چه مسلمان و چه ترسا
در صورت ما چون سخن از ما و من آید
در ملک معانی نبود بحث من و ما
در نقش و صفت نام و نشانی نتوان یافت
آنجا که کند شعشعه ذات تجلی
ذرات جهان را همه در رقص بیابی
آن دم که شود پرتو خورشید هویدا
در روی تو ار ذات بود غایت کثرت
وحدت بود آن لحظه که پیوست بدانجا
انجام تو آغاز شد، آغاز تو انجام
چون دایره را نیست نشانی ز سر و پا
بشناس تو خود را و شناسای خدا شو
روشن شود ای خواجه تو را سر معما
ور زانکه تو امروز به خود راه نبردی
ای بس که به دندان گزی انگشت، تو فردا
مستان الستند کسانی که از این جام
در بزم ازل باده کشیدند به یکجا
این است ره حق که بیان کرد نسیمی
والله شهیدا و کفی الله شهیدا
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۳
من گنج لامکانم اندر مکان نگنجم
برتر ز جسم و جانم در جسم و جان نگنجم
عقل و خیال انسان ره سوی من نیارد
در وهم از آن نیایم در فهم از آن نگنجم
من بحر بی کرانم حد و جهت ندارم
من سیل بس شگرفم در ناودان نگنجم
من نقش کایناتم من عالم صفاتم
من آفتاب ذاتم در آسمان نگنجم
من صبح روز دینم من مشرق یقینم
در من گمان نباشد من در گمان نگنجم
من جنت و نعیمم، من رحمت و رحیمم
من گوهر قدیمم در بحر و کان نگنجم
من جان جان جانم برتر ز انس و جانم
من شاه بی نشانم من در نشان نگنجم
من رکن ضاد فضلم من دست زاد فضلم
من روز داد فضلم من در زمان نگنجم
من مصحف کریمم، در لام فضل میمم
من آیت عظیمم در هیچ شان نگنجم
من سر کاف و نونم، من بی چرا و چونم
خاموش و لاتحرک من در بیان نگنجم
من سفره خلیلم من نعمت جلیلم
من کاسه سپهرم در هفت خوان نگنجم
من منطق فصیحم من همدم مسیحم
من ترجمان جیمم در ترجمان نگنجم
من قرص آفتابم حرف است آسیابم
من لقمه بزرگم من در دهان نگنجم
من جانم ای نسیمی یعنی دم نعیمی
درکش زبان ز وصفم من در لسان نگنجم
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۶
من آن گنجم که در باطن هزاران گنج زر دارم
من آن بحرم که در دامن به دریاها گهر دارم
من آن معشوق پنهانم که سرگردان عشق خود
چو چشم دلبران عاشق بسی صاحب نظر دارم
من آن چرخ پرانوارم در اقلیم الوهیت
که در هر خانه برجی هزاران ماه و خور دارم
من آن عنقای لاهوتم در این تنگ آشیان تن
که ملک اسفل و اعلی همه در زیر پر دارم
ز عطاران به رطل و من چرا شکر خرم؟ چون من
ز وصل آن لب شیرین به خرمنها شکر دارم
سکون و جنبش اشیا، منم در اسفل و اعلی
چو افلاک و زمین زانرو مقیمم هم سفر دارم
اناالحق از من عاشق اگر ظاهر شود روزی
مرا عارف بسوزاند کشد منصور بر دارم
مکن پیش من ای صوفی! عصا و خرقه را عرضه
که از تسبیحت آگاهم ز زنارت خبر دارم
به دام حلقه ذکرم چه می خوانی چه می پرسی؟
مرا در حلقه زلفش که بازار دگر دارم
صواب اندیش می گوید که ترک عشق خوبان کن
من این کار خطا هرگز کنم؟ عقل این قدر دارم
خیال روی شمس الدین مرا ناموس جان آمد
نه در اندیشه شمسم نه پروای قمر دارم
الا ای عابدی کز من جز آن رو قبله می پرسی
عبادت کرده ام بت را، جز آن رو قبله گر دارم
ز زلفش در سر آن دارم که سر در پایش اندازم
ببین ای جان که با زلفش من عاشق چه سر دارم
چو شیران در غم عشقش مدام ای آرزوی دل
غذای من جگر زان شد که من شیر جگر دارم
بیان آتش موسی بیا از جان من بشنو
که من در جان از آن آتش بسی شور و شرر دارم
ز راه عشقش ای صوفی تو را گر دسترس بودی
ببین این قدرت و رفعت که من زان رهگذر دارم
حدیث خط و خالش را، چه داند هر خطا خوانی
تو از من بشنو این قرآن، که تفسیرش ز بر دارم
نسیمی را ز فضل حق، چو کام دل میسر شد
ملک را سجده فرمایم که تعظیم بشر دارم
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۱
با روی او مگو که ز گلزار فارغیم
کز هستی دو کون به یکبار فارغیم
ای شیخ شهر! دور ز انکار ما برو
اقرار کن به ما که ز انکار فارغیم
با نور و ظلمت رخ و زلفش الی الابد
از شمع آفتاب و شب تار فارغیم
اغیار نیست در ره وحدت اگر بود
بالله به جان یار ز اغیار فارغیم
ما را ز ماه روی تو هر ماه حاصل است
از هفته های هفت و شش و چار فارغیم
شمع رخت که مطلع انوار کبریاست
تا دیده شد ز مطلع انوار فارغیم
مست از شراب صافی میخانه مسیح
تا گشته ایم از می خمار فارغیم
سر دو کون چون ز رخت آشکار شد
از نکته های مخفی اسرار فارغیم
منصور گشت کام نسیمی به فضل حق
از ما بدار دست که از دار فارغیم
نسیمی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰
بیخ شجر قدس مرا در جان است
سر «انا» در میان او پنهان است
فعل از من و قول از او همه ایمان است
سر تا به قدم وجود من قرآن است
نسیمی : رباعیات
شمارهٔ ۸۰
خواهی که شراب اولیا نوش کنی
باید سخن فضل خدا گوش کنی
عیسی سخن است در همه باب علوم
حق هم سخن است اگر سخن نوش کنی