عبارات مورد جستجو در ۱۴۰۲ گوهر پیدا شد:
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۸۶ - شاه بد خشانی قُدِّسَ سِرُّه
نامش ملاشاه و عارفی است آگاه. بعد از مجالست بسیار با عرفا و فضلا طالب خدمت پیری کامل و شیخی واصل شد. به رهنمایی هادی سبیل سعادت و عنایت و قاید طریق رشد و هدایت در لاهور به خدمت میان شاه میرلاهوری از سلسلهٔ قادریه رسید. چهار ماه در کمال ادب و نهایت طلب بر آستانش معتکف بود و به وی التفاتی از گلزار توجهش نشنود. آخرالامر گفت ای بدخشانی خارهٔ خود را لعل ساختی و در کورهٔ امتحان گداختی. برخیز و غسلی کرده بیا تا صحبتی بداریم. وی غسلی کرده، باز آمد. اجازهٔ ذکر خفی گرفت و بدان متوجه شد، در اندک وقتی ترقی کلی در احوالش ظاهر شد. بعد از رحلت شیخ خویش، در کشمیر توقف کرد. در دامن کوه ماران در مقابل تخت سلیمان باغی و خانقاهی بنا نمود. بالاخره در زمان دولت شاه جهان علمای دهلی او را تکفیر نمودندو مطعون ساختند و لوای قتلش برافراختند. شاه جهان فتوی علما را گرفته به منزل وی رفته با او صحبت داشت. همت بر ارادتش گماشت. علما گفتند که او شاه را مسحور نموده است. به حکم شریعت خونش هدر و قاتلش را اجری جزیل و ثوابی جمیل است. هر که به حجرهٔ وی رفته، نظرش بر او افتاده اللّه گفته، روی بر خاک نهاده. غرض، پنجاه هزار بیت دیوان دارد. مثنویات بسیار و غزلیات بی شمار. ولیکن رعایت بحور و قرافی را چنانکه باید ننموده است. وفاتش در سنهٔ ۱۰۷۲. از اوست:
مِنْرباعیّاته
ای بی خبر از یک نگه رحمت ما
تا چند همی خصومت و زحمت ما
چندی دیدی نتیجهٔ صحبت غیر
یک بار ببین نتیجهٔ صحبت ما
٭٭٭
در مدرسه آنچه صحبت یاران است
در صومعه آنچه بر گرفتاران است
زان گاه که مهر تو گزیدم دیدم
کاینها همه کارهای بیکاران است
٭٭٭
مایی و منی ما چو از کار افتاد
این هستی ما به گوشهای خوار افتاد
ما را چو زخود ساخت ز ما هیچ نماند
مانند سگی که در نمک زار افتاد
٭٭٭
آخر یابد هرکه ز صدقش جوید
تخمی که بجا فتاد آخر روید
گویند که هر که یافت حرفی نزند
نی نی غلط است هرکه یابد گوید
٭٭٭
دریا چو رود خس نرود پس چه کند
پس با دریای بی کران خس چه کند
عرفان سرّیست بایدش پوشیدن
میپوشم لیک مشک را کس چه کند
٭٭٭
آن را که به ماست بر سر ایمان جنگ
او مؤمن و ز ایمان من او را صد ننگ
مؤمن نشود تا نشمارد یکسان
با بانگ نماز بانگ ناقوس فرنگ
٭٭٭
تا می نکنی ز معرفت شیرین کام
حاصل نشود کام تو از نقل کلام
حلوا حلوا اگر بگویی صد سال
از گفتن حلوا نشود شیرین کام
٭٭٭
شک نیست که اسم با مسما ماییم
مفهوم تمام زشت و زیبا ماییم
گر گفت کسی به ما بدی رنجه نهایم
چون ما صدق تمام اشیا ماییم
٭٭٭
از بستگی خویش اگر واگردی
بر وارسی خویش مهیا گردی
واگرد به گرد خویش مانند حباب
تا واگردی ز خویش و دریا گردی
مِنْرباعیّاته
ای بی خبر از یک نگه رحمت ما
تا چند همی خصومت و زحمت ما
چندی دیدی نتیجهٔ صحبت غیر
یک بار ببین نتیجهٔ صحبت ما
٭٭٭
در مدرسه آنچه صحبت یاران است
در صومعه آنچه بر گرفتاران است
زان گاه که مهر تو گزیدم دیدم
کاینها همه کارهای بیکاران است
٭٭٭
مایی و منی ما چو از کار افتاد
این هستی ما به گوشهای خوار افتاد
ما را چو زخود ساخت ز ما هیچ نماند
مانند سگی که در نمک زار افتاد
٭٭٭
آخر یابد هرکه ز صدقش جوید
تخمی که بجا فتاد آخر روید
گویند که هر که یافت حرفی نزند
نی نی غلط است هرکه یابد گوید
٭٭٭
دریا چو رود خس نرود پس چه کند
پس با دریای بی کران خس چه کند
عرفان سرّیست بایدش پوشیدن
میپوشم لیک مشک را کس چه کند
٭٭٭
آن را که به ماست بر سر ایمان جنگ
او مؤمن و ز ایمان من او را صد ننگ
مؤمن نشود تا نشمارد یکسان
با بانگ نماز بانگ ناقوس فرنگ
٭٭٭
تا می نکنی ز معرفت شیرین کام
حاصل نشود کام تو از نقل کلام
حلوا حلوا اگر بگویی صد سال
از گفتن حلوا نشود شیرین کام
٭٭٭
شک نیست که اسم با مسما ماییم
مفهوم تمام زشت و زیبا ماییم
گر گفت کسی به ما بدی رنجه نهایم
چون ما صدق تمام اشیا ماییم
٭٭٭
از بستگی خویش اگر واگردی
بر وارسی خویش مهیا گردی
واگرد به گرد خویش مانند حباب
تا واگردی ز خویش و دریا گردی
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۸۷ - شکیب شیرازی رحمة اللّه علیه
نامش مولانا محمد علی. چون پدرش شمشیرساز و کاردگر بوده. به محمدعلی سکاکی شهرت نموده. تحصیل علوم معقول در خدمت علامه مسیحایی فسایی کرده و در جوانی جامع علوم آمده مدرس مدارس گردید و به خدمت جمعی از ارباب باطن رسید. غالباً طریقهٔ سلسلهٔ علیّهٔ ذهبیه کبرویه داشت و متلبس به لباس فقر بوده. بالاخره در استیلای افاغنه در شیراز زخمی منکر یافت و دیرگاهی در خون طپان و به کلمهٔ طیبه رطب اللسان بود. عاقبت ذکرش به مذکور انجامید. مثنوی در فتوحات شاه سلطان حسین صفوی منظوم کرده. شصت سال عمر یافته. این چند بیت از اوست:
مِنْاشعاره
دو عالم را جزای قاتل من ده خدای من
که بس باشد همین ذوق شهادت خون بهای من
چو نفی نفی اثبات است از کشتن نمیترسم
بقای من چوشمع کشته باشد در فنای من
گذشتن از شراب دهر نبود پیش من مشکل
کز آب هفت دریا تر نگردد پشتِ پای من
بدن مصروهوا فرعون و هامان نفس و من موسی
خیال وهمها سحر و دلیلِ من عصایِ من
چونور و سایه میخواهد دلم تا متصل باشد
سرمن در کنار او، سرِ او در کنارِ من
مِنْاشعاره
دو عالم را جزای قاتل من ده خدای من
که بس باشد همین ذوق شهادت خون بهای من
چو نفی نفی اثبات است از کشتن نمیترسم
بقای من چوشمع کشته باشد در فنای من
گذشتن از شراب دهر نبود پیش من مشکل
کز آب هفت دریا تر نگردد پشتِ پای من
بدن مصروهوا فرعون و هامان نفس و من موسی
خیال وهمها سحر و دلیلِ من عصایِ من
چونور و سایه میخواهد دلم تا متصل باشد
سرمن در کنار او، سرِ او در کنارِ من
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۸۸ - صفی سبزواری
و هو قدوة السالکین مولانا فخرالدین علی بن مولانا حسین الواعظ. المتخلص به کاشفی. پدرش از معارف فضلاست. به هرات رفته شرف مصاهرت مولانا جامی را دریافت و فخرالدین علی صبیّه زادهٔ مولانا جامی است. از علما و فضلا و عرفا بوده. ارادت به جناب خواجه عبداللّه احرار نقشبندی داشته. صاحب تألیفات است. انتخاب کتاب رشحات عین الحیات در ذکر مشایخ سلسلهٔ علّیهٔ نقشبندیه از اوست. تحقیقات کرده، به هر صورت گاهی شعر میگفته. تیمّناً و تبرّکاً رباعی از او نوشته شد:
رباعی
ای مانده ز بحر علم بر ساحل عین
در بحر فراغت است و بر ساحل شین
بر دار صفی نظر ز موج کونین
آگاه ز بحر باش بین النفسین
رباعی
ای مانده ز بحر علم بر ساحل عین
در بحر فراغت است و بر ساحل شین
بر دار صفی نظر ز موج کونین
آگاه ز بحر باش بین النفسین
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۸۹ - صدر الدین قونیوی رومی
و هو ابوالمعالی محمدبن اسحق ابن محمدبن یوسف بن علی القوینی. از مشاهیر علمایِ عظام و از اکابر عرفایِ والامقام بوده و او را جناب شیخ محی الدین عربی تربیت فرموده. مولانا جلال الدین رومی را با وی کمال وداد و اتحاد میبود. چنانکه روزی مولوی به محفل آن جناب وارد شد. وی بنا بر تعظیم مسند خود را به مولوی بازگذاشت و خود به کنار رفت. مولوی بر مسند شیخ ننشست. او گفت چرا بر روی مسند ننشستی. مولوی گفت: خدا را چه جواب دهم که بر سجّادهٔ تو نشینم. جناب شیخ سجاده را به دور افکند. گفت سجادهای که ترا نشاید. ما را نیز نشاید. باری در میانهٔ او و خواجه نصیرالدین طوسی علیه الرحمه اسئله واجوبه واقع شد و خواجه او را تمجید کرده. صورت مکتوبات ایشان وقتی دیده شده. خواجه کمال احترام به وی فرموده. آن جناب را در علوم به تخصیص در تصوف و حقایق تصانیف پسندیده است. از جمله تبصرة المبتدی و تذکرة المنتهی و شرح تعرّف و شرح رسالهٔ موسوم به شجرهٔ نعمانیّه، که شیخ وی در دولت عثمانیه تصنیف فرموده تحریر نموده. مفتاح الغیب و نصوص و نفحات الهیه و غیر اینها متعدد است. بالجمله این رباعی منسوب به آن جناب است:
رباعی
آن نیست رهِ وصل که انگاشتهایم
وان نیست جهان جان که پنداشتهایم
آن چشمه که خضر خورده زو آب حیات
در خانهٔ ماست لیک انباشتهایم
رباعی
آن نیست رهِ وصل که انگاشتهایم
وان نیست جهان جان که پنداشتهایم
آن چشمه که خضر خورده زو آب حیات
در خانهٔ ماست لیک انباشتهایم
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۹۰ - صفی الدین اردبیلی طاب ثراه
وهُوَ شیخ العارفین و برهان الواصلین القطب الاصفیا فی الآفاق صفی الدین اسحق. نسبت آن جناب به حضرت امام همام امام موسی الکاظم میپیوندد و اجداد عظامش هادیان راه یقین و احفادِ کرامش حامیان دین مبین. آن جناب را در مبادی سلوک اشتیاق صحبت اولیا و اصفیای معاصرین بود و به شوق خدمت ایشان مراحل بسیار پیمود. در شیراز با مشایخ صحبت داشت و به رهنمایی آنها طالب شیخ زاهد گیلانی شد. در ماه صیام به صومعهٔ شیخ رسید. پس از ملاقات ارادت او را گزید و به شرف مصاهرت نیز ممتاز گردید. گویند نسبت ارادت جناب زاهد به دو واسطه به رکن الدین سجاسی میرسد. کرامات و مقامات آن جناب فزون از عهدهٔ حوصلهٔ این کتاب است و حاجت به تحریر ندارد و میرزا محمد تقی کرمانی در بحر الاسرار به چند واسطه نقل کرده که حضرت مولوی معنوی به ظهور شیخ خبر داده است. به هر صورت زیاده بر سی سال به هدایت و ارشاد طالبان اشتغال داشتند و زیاده از صد هزار کس تربیت فرمودند. در سنهٔ ۷۳۵ وفات یافتند. اگرچه سخن منظوم او مشهور نیست، در تذکرهٔ واله این بیت به نام اوست:
آه ازاین ذکرفسرده،چندازین فکر دراز
آههای آتشین و چهرههای زرد کو
آه ازاین ذکرفسرده،چندازین فکر دراز
آههای آتشین و چهرههای زرد کو
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۹۳ - ضیای کاشانی
زبدهٔ فضلا و قدوهٔ علما و خلف الصدق مولانا نور است. که از مشاهیر علما بوده. باری نام شریف آن جناب ضیاءالدین محمد است. بعضی گفتهاند اصل ایشان آذری و در کاشان توطن داشتهاند. به هر حال از همگنان خود طاق بوده و به کمالات یگانهٔ آفاق. با نهایت فضل صاحب ذوق و به صحبت اهل ذوقش شوق. کاملان را مرید و طالبان را مراد. وفاتش در سنهٔ ۱۰۲۴ در کاشان. از اوست:
افسانهٔ ما گرچه دراز است خوشست
هرچند که عشق جانگداز است خوشست
حسن تو به هر روی که باشد نیکوست
عشق ارهمه بر وجه مجاز است خوشست
٭٭٭
هستی که شود نیست ز هستی به دراست
هر زر که شود مس به حقیقت نه زر است
مس را به عمل توان زر خالص کرد
اینجا نظری کن که محل نظر است
٭٭٭
با آنکه شب از غصه غمم فرساید
روزم همه آرزو که شب کی آید
آزردهٔ روزگار را القصه
روز دگر و شب دگر میآید
٭٭٭
زاهد به خرابات بیا راست مترس
ترسی که در این راه خطرهاست مترس
آن کس که ز ترس او نیایی برما
پنهان ز تو در خرابهٔ ماست مترس
٭٭٭
ای هر نفس از جود توام فیض نوی
بی لطف تو صد هزار کوشش به جوی
توفیق تو گر راهنمایی نکند
از سعی به جایی نرسد راهروی
افسانهٔ ما گرچه دراز است خوشست
هرچند که عشق جانگداز است خوشست
حسن تو به هر روی که باشد نیکوست
عشق ارهمه بر وجه مجاز است خوشست
٭٭٭
هستی که شود نیست ز هستی به دراست
هر زر که شود مس به حقیقت نه زر است
مس را به عمل توان زر خالص کرد
اینجا نظری کن که محل نظر است
٭٭٭
با آنکه شب از غصه غمم فرساید
روزم همه آرزو که شب کی آید
آزردهٔ روزگار را القصه
روز دگر و شب دگر میآید
٭٭٭
زاهد به خرابات بیا راست مترس
ترسی که در این راه خطرهاست مترس
آن کس که ز ترس او نیایی برما
پنهان ز تو در خرابهٔ ماست مترس
٭٭٭
ای هر نفس از جود توام فیض نوی
بی لطف تو صد هزار کوشش به جوی
توفیق تو گر راهنمایی نکند
از سعی به جایی نرسد راهروی
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۹۴ - ضیای کرمانی
آن جناب به شاه ضیاءالدین مشهور بوده. در زمان شاه خدابنده در اصفهان وزارت نموده. به صحبت اهل حال و تربیت ارباب کمال جد و جهد بلیغ داشته. در خصایل ستوده و فضایل محموده، لوای شهرت افراشته. امیری صاحب کمالات و فقیری جامع حالات بوده و بعضی از مدارج سلوک را طی نموده. در سنهٔ ۹۸۸ مقتول گردید و به جنت خرامید. از اوست:
رباعی
عشقی خواهم قرین رخسارهٔ زرد
یاری خواهم هلاک سازندهٔ مرد
با صد غم و درد تا کند آنم جفت
وز هستی خویش تا کند اینم فرد
رباعی
عشقی خواهم قرین رخسارهٔ زرد
یاری خواهم هلاک سازندهٔ مرد
با صد غم و درد تا کند آنم جفت
وز هستی خویش تا کند اینم فرد
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۹۵ - طاهر همدانی نَوَّرَ اللّهُ روحه
مشهور به باباطاهر عریان و از خاک پاک همدان بوده. او در آن ولایت به دیوانگی شهرت نموده. بلی اوست دیوانه که دیوانه نشد. اغلب اوقات و ایام در بیغوله و غارش مقام. گویند چنان آتشی در دل آن دیوانهٔ فرزانه برافروخته و بنیاد صبر وطاقت او را سوخته بودند که با آنکه برودت هوای آن بلد مشهور است در فصل زمستان در کوه الوند در میان برف عور نشسته و از گرمی شکایت میکرد و به قدر بیست ذرع اطراف وی برف گداخته و آب میگردید. گویند با عین القضات و خواجه نصیر معاصر بوده است و محی الدین لاری صاحب مرآت الادوار این حکایت را به سید نعمت اللّه کرمانی نسبت کرده و به نام او نوشته. که در کوهستان خراسان در هرات امرای شاهرخ این معنی را از او مشاهده کردند و معاصر بودن او با عین القضات و خواجه نصیرالدین طوسی خطاست. که او در چهارصد و ده وفات یافته و اینان بعد از او بودهاند. غرض، مجذوبی است کامل و مجنونی است عاقل. عاشقی مجرد و عارفی موحد. سخنانش دوبیتی و به لفظ رازی که در آن زمان اهالی ری و دینور و بیدان تلفظ میکردند واقع و معروف و بسیار اثرناک است. غزلی به نام او مشهور است. بعضی از اشعار آن را در دیوان ملامحمد صوفی مازندرانی مشهور به اصفهانی دیدم. از رباعیات آن جناب چند رباعی قلمی میشود:
مِنْرباعیات رحمة اللّه علی قائله
یکی برزگرک دیدم درین دشت
به خون دیدگان آلاله میکشت
همی کشت و همی گفتا دریغا
که باید کشتن و در دشتها هشت
٭٭٭
وی ته سر در بیابانم شو و روج
سرشک از دیده پالانم شو و روج
نه تو دیرم نه جایم می کرودرد
همی دانم که نالانم شو و روج
ز دل نقش جمالت در نشو یار
خیال خط و خالت در نشو یار
مجه کردم به گرد دیده پرچین
که خونابهٔ خیالت در نشو یار
٭٭٭
تویی لو شکرین و سیمنت بر
مویم دل آذرین و مجهٔ تر
از آن ترسی در آغوشم بیایی
که سیم آذر گداجه آب شکر
٭٭٭
دلی دارم دلی دیوانه و دنگ
ز دستم شیشهٔ ناموس برسنگ
به مو واجی چرا بی نام وننگی
کسی کش عاشقن چش نام و چش ننگ
٭٭٭
مگر شیر و پلنگی ای دل ای دل
به مو دایم به جنگی ای دل ای دل
اگر دستم فتی خونت بریجم
بوینم تا چه رنگی ای دل ای دل
٭٭٭
اگر آیی به جانت وا نواجم
وگر نایی به هجرانت گداجم
هر آن دردی که دیری بر دلم نه
بمیرم یا بسوجم یا بساجم
٭٭٭
بوره سوته دلان گرد هم آییم
سخن با هم کریم غم وانواییم
تراجو آوریم غمها بسنجیم
هر آن سوته تریم و زنین تر آییم
٭٭٭
اگر مستان مستیم از تو ایمان
وگر بی پا و دستیم از تو ایمان
اگر گوریم و ترسا ور مسلمان
به هر ملت که هستیم از تو ایمان
٭٭٭
به صحرا بنگرم صحرا ته وینم
به دریا بنگرم دریا ته وینم
چه در شهر و چه در کوه و چه در دشت
به هرجا بنگرم آنجا ته وینم
٭٭٭
خوشا آنان که هِر از بِر ندانن
نه حرفی وانویسن نی بخوانن
چو مجنون سر نهن اندر بیابان
به این گوگل روان آهو چرانن
٭٭٭
دلی دارم که بهبودش نمیبو
نصیحت میکرم سودش نمیبو
به بادش میدهم نش میبره باد
بر آتش مینهم دودش نمیبو
٭٭٭
نوای نالهٔ غم اندوته ذونو
عیار زر خالص بوته ذونو
بوره سوته دلان با هم بنالیم
که قدر سوته دل، دل سوته ذونو
٭٭٭
نسیمی کز بن آن کاکل آیه
مرا خوشتر ز بوی سنبل آیه
چو شو گیرم خیالت را در آغوش
سحر از بسترم بوی گل آیه
٭٭٭
دیته یکدم دلم خرم نمانه
اگر روی تو وینم غم نمانه
اگردرد دلم قسمت نمایند
دل بی درد در عالم نمانه
٭٭٭
سرم دیته اگر بر بالش آید
چو نی از استخوانم نالش آید
زهجرانت به جای اشک چشمم
ز مژگان پارههای آتش آید
٭٭٭
دلم از عشق رویت گیج و ویجه
گهی سوجه در آتش که بریجه
دل عاشق به سان چوب تر بی
سری سوجه سری خونابه ریجه
٭٭٭
دلم از دست هجرانت غمینه
سرینم خاک و بالینم زمینه
گناهم این که مو تَد دوست دیرم
هر آنکت دوست دیره حالش اینه
٭٭٭
هزارت دل به غارت بر ته ویشی
هزارانت جگر خون گر ته ویشی
هزاران داغ ویش از سینم اشمرت
هنی نشمر ته ار اشمر ته ویشی
٭٭٭
اگر دل دلبری پس دل کدامی
اگر دلبر دلی دل را چه نامی
دل و دلبر به هم آمیته وینم
ندانم دل که و دلبر کدامی
٭٭٭
به نالیدن دلم مانند نی بی
مدامم درد هجرانت ز پی بی
مرا سوزت گداجه تا قیامت
خدا دونو قیامت تا به کی بی
٭٭٭
خود آیین چهرهات افروتهتر بی
دلم از تیر عشقت دوتهتر بی
ز چه خالِ رخت ذونی سیاهه
هرآن نزدیک خور بی سوتهتر بی
٭٭٭
کشیمان گر به زاری از که ترسی
برانی گر به خواری از که ترسی
مو با این نیمه دل از کس نترسم
جهانی دل تو داری از که ترسی
٭٭٭
دل نازک مثال شیشهام بی
اگر آهی کشم اندیشهام بی
سرشکم گر بوخونین عجب نیست
موآن دارم که در خون ریشهام بی
٭٭٭
نگارینا دل و جانم ته دیری
همه پیدا و پنهانم ته دیری
نذونم مو که این درد از که دیرم
همی ذونم که درمانم ته دیری
مِنْرباعیات رحمة اللّه علی قائله
یکی برزگرک دیدم درین دشت
به خون دیدگان آلاله میکشت
همی کشت و همی گفتا دریغا
که باید کشتن و در دشتها هشت
٭٭٭
وی ته سر در بیابانم شو و روج
سرشک از دیده پالانم شو و روج
نه تو دیرم نه جایم می کرودرد
همی دانم که نالانم شو و روج
ز دل نقش جمالت در نشو یار
خیال خط و خالت در نشو یار
مجه کردم به گرد دیده پرچین
که خونابهٔ خیالت در نشو یار
٭٭٭
تویی لو شکرین و سیمنت بر
مویم دل آذرین و مجهٔ تر
از آن ترسی در آغوشم بیایی
که سیم آذر گداجه آب شکر
٭٭٭
دلی دارم دلی دیوانه و دنگ
ز دستم شیشهٔ ناموس برسنگ
به مو واجی چرا بی نام وننگی
کسی کش عاشقن چش نام و چش ننگ
٭٭٭
مگر شیر و پلنگی ای دل ای دل
به مو دایم به جنگی ای دل ای دل
اگر دستم فتی خونت بریجم
بوینم تا چه رنگی ای دل ای دل
٭٭٭
اگر آیی به جانت وا نواجم
وگر نایی به هجرانت گداجم
هر آن دردی که دیری بر دلم نه
بمیرم یا بسوجم یا بساجم
٭٭٭
بوره سوته دلان گرد هم آییم
سخن با هم کریم غم وانواییم
تراجو آوریم غمها بسنجیم
هر آن سوته تریم و زنین تر آییم
٭٭٭
اگر مستان مستیم از تو ایمان
وگر بی پا و دستیم از تو ایمان
اگر گوریم و ترسا ور مسلمان
به هر ملت که هستیم از تو ایمان
٭٭٭
به صحرا بنگرم صحرا ته وینم
به دریا بنگرم دریا ته وینم
چه در شهر و چه در کوه و چه در دشت
به هرجا بنگرم آنجا ته وینم
٭٭٭
خوشا آنان که هِر از بِر ندانن
نه حرفی وانویسن نی بخوانن
چو مجنون سر نهن اندر بیابان
به این گوگل روان آهو چرانن
٭٭٭
دلی دارم که بهبودش نمیبو
نصیحت میکرم سودش نمیبو
به بادش میدهم نش میبره باد
بر آتش مینهم دودش نمیبو
٭٭٭
نوای نالهٔ غم اندوته ذونو
عیار زر خالص بوته ذونو
بوره سوته دلان با هم بنالیم
که قدر سوته دل، دل سوته ذونو
٭٭٭
نسیمی کز بن آن کاکل آیه
مرا خوشتر ز بوی سنبل آیه
چو شو گیرم خیالت را در آغوش
سحر از بسترم بوی گل آیه
٭٭٭
دیته یکدم دلم خرم نمانه
اگر روی تو وینم غم نمانه
اگردرد دلم قسمت نمایند
دل بی درد در عالم نمانه
٭٭٭
سرم دیته اگر بر بالش آید
چو نی از استخوانم نالش آید
زهجرانت به جای اشک چشمم
ز مژگان پارههای آتش آید
٭٭٭
دلم از عشق رویت گیج و ویجه
گهی سوجه در آتش که بریجه
دل عاشق به سان چوب تر بی
سری سوجه سری خونابه ریجه
٭٭٭
دلم از دست هجرانت غمینه
سرینم خاک و بالینم زمینه
گناهم این که مو تَد دوست دیرم
هر آنکت دوست دیره حالش اینه
٭٭٭
هزارت دل به غارت بر ته ویشی
هزارانت جگر خون گر ته ویشی
هزاران داغ ویش از سینم اشمرت
هنی نشمر ته ار اشمر ته ویشی
٭٭٭
اگر دل دلبری پس دل کدامی
اگر دلبر دلی دل را چه نامی
دل و دلبر به هم آمیته وینم
ندانم دل که و دلبر کدامی
٭٭٭
به نالیدن دلم مانند نی بی
مدامم درد هجرانت ز پی بی
مرا سوزت گداجه تا قیامت
خدا دونو قیامت تا به کی بی
٭٭٭
خود آیین چهرهات افروتهتر بی
دلم از تیر عشقت دوتهتر بی
ز چه خالِ رخت ذونی سیاهه
هرآن نزدیک خور بی سوتهتر بی
٭٭٭
کشیمان گر به زاری از که ترسی
برانی گر به خواری از که ترسی
مو با این نیمه دل از کس نترسم
جهانی دل تو داری از که ترسی
٭٭٭
دل نازک مثال شیشهام بی
اگر آهی کشم اندیشهام بی
سرشکم گر بوخونین عجب نیست
موآن دارم که در خون ریشهام بی
٭٭٭
نگارینا دل و جانم ته دیری
همه پیدا و پنهانم ته دیری
نذونم مو که این درد از که دیرم
همی ذونم که درمانم ته دیری
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۹۶ - طاهر انجدانی علیه الرحمه
اسم شریفش شاه طاهر از سادات عالی درجات انجدان مِنْمحال قم. موطنش کاشان مولدش همدان. جامع علوم صوری و معنوی بود. مدتی در کاشان خلایق را ارشاد مینمود. آخرالامر صاحب غرضان، نسبت طریقهٔ اسماعیلیه به وی داده و سلطان عهد دست ایذا و آزار به وی گشاده. لهذا سیّد عنان عزیمت به وادی هزیمت معطوف و به هندوستان رفته. در دکن مشعوف توطن گزید و سلطان نظام شاه ارادت وی را گزید و طریقهٔ حقّهٔ دین مبین اثناعشری در آن مملکت رواج یافت. هم در آن مملکت در سنهٔ ۹۵۶ به روضهٔ رضوان شتافت. جسدش را حسب الوصیت وی به عتبات عالیات برده، سپردند. غرض، آن جناب صاحب اشعار متین و این چند بیت ازنتایج طبع آن جناب است:
مِنْنصایح و مواعظه
نظر کن به تاریخ شاهان پیشین
که رفتند زین دیر دیرین محافل
کجا شد فریدون فرخنده سیرت
کجا رفت کیخسروآن شاه عادل
روان است پیوسته از شهر هستی
به ملک عدم از پیِ هم قوافل
همان گیر کز فیضِ فضلِ الهی
شدی بهرهمند از فنون و فضائل
به کلک بدیع البیانِ معانی
در اقسام حکمت نوشتی رسائل
زدی تکیه بر مسندِ فضل ودانش
نهادند نام تو صدرالافاضل
چه حاصل که از صوبِ تحقیق درپی
به نزدیک دانا به چندین مراحل
٭٭٭
در غم اولذّتِ عیش از دل ناشاد رفت
خو به غم کردیم چندانی که عیش از یادرفت
رباعی
در دهر کسی که عشق را شاید نیست
یاری که ازو دلی برآساید نیست
صدگونه ملامت که نمیباید هست
یک لحظه فراغتی که میباید نیست
٭٭٭
گر کسب کمال میکنی میگذرد
ور فکر محال میکنی میگذرد
دنیا همه سر به سر خیال است خیال
هر نوع خیال میکنی میگذرد
٭٭٭
ماییم که هرگز دم بی غم نزدیم
خوردیم بسی خون دل و دم نزدیم
بی شعلهٔ آه لب ز هم نگشودیم
بی قطرهٔ اشک چشم بر هم نزدیم
٭٭٭
آنیم که کوس نیکنامی نزدیم
چون بی خردان دم از تمامی نزدیم
هرگز قدمی به خوشدلی ننهادیم
هرگز نفسی به شادکامی نزدیم
مِنْنصایح و مواعظه
نظر کن به تاریخ شاهان پیشین
که رفتند زین دیر دیرین محافل
کجا شد فریدون فرخنده سیرت
کجا رفت کیخسروآن شاه عادل
روان است پیوسته از شهر هستی
به ملک عدم از پیِ هم قوافل
همان گیر کز فیضِ فضلِ الهی
شدی بهرهمند از فنون و فضائل
به کلک بدیع البیانِ معانی
در اقسام حکمت نوشتی رسائل
زدی تکیه بر مسندِ فضل ودانش
نهادند نام تو صدرالافاضل
چه حاصل که از صوبِ تحقیق درپی
به نزدیک دانا به چندین مراحل
٭٭٭
در غم اولذّتِ عیش از دل ناشاد رفت
خو به غم کردیم چندانی که عیش از یادرفت
رباعی
در دهر کسی که عشق را شاید نیست
یاری که ازو دلی برآساید نیست
صدگونه ملامت که نمیباید هست
یک لحظه فراغتی که میباید نیست
٭٭٭
گر کسب کمال میکنی میگذرد
ور فکر محال میکنی میگذرد
دنیا همه سر به سر خیال است خیال
هر نوع خیال میکنی میگذرد
٭٭٭
ماییم که هرگز دم بی غم نزدیم
خوردیم بسی خون دل و دم نزدیم
بی شعلهٔ آه لب ز هم نگشودیم
بی قطرهٔ اشک چشم بر هم نزدیم
٭٭٭
آنیم که کوس نیکنامی نزدیم
چون بی خردان دم از تمامی نزدیم
هرگز قدمی به خوشدلی ننهادیم
هرگز نفسی به شادکامی نزدیم
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۹۷ - ظهیر اصفهانی قُدِّسَ سِرُّه
وهوظهیرالدین عبداللّه بن شرف الدین عمر شفروهی. شفروه از مضافات اصفهان صِیْنَتْعَن الحَدَثانِ است. تحصیل علوم معقول ومنقول نموده و طریق تحقیق فروع و اصول پیموده. محمد عوفی در تذکرهٔ خود تمجید وی کرده. غرض، از افاضل فضلاء دوران و از اماجد عرفای ذی شان عارف معارف لاهوت و سالک مسالک جبروت. متمکن مکان طریقت ومتوطن موطن حقیقت بوده. گاهی خیالِ نظم میفرموده. تیمّناً و تبرّکاً چند رباعی از آن جناب تحریر میشود:
ای ذات شریفت بری از چون و چرا
رخشنده ز نور قدمت هر دو سرا
تا چند چو چشم ای گرامی شب و روز
عالم به تو بینیم و نبینیم ترا
٭٭٭
هر یوسف کوست با خود اندر چاه است
هر گرگ که بی خود است بر درگاه است
آن کو همه را دیده یکی گمراه است
آن کس که یکی را همه دید آگاه است
٭٭٭
تن ملحد و جان موحد آمد ز دو حد
این سوی احد گراید آن سوی لحد
کی باشد و کی که آید از یار مدد
ملحد به لحد رسد موحد به احد
٭٭٭
خاک درِ تو چو سرمه در دیده برم
وانگه به نظر پردهٔ افلاک درم
تو با من و رحم نه که در من نگری
من با تو و زهره نی که در تو نگرم
٭٭٭
ای دل ز دم ستور و دد بیرون شو
عاشق شو و از بندِ خرد بیرون شو
چون گویندت ز نیک و بد بیرون شو
بیرون مشو از خود وز خود بیرون شو
ای ذات شریفت بری از چون و چرا
رخشنده ز نور قدمت هر دو سرا
تا چند چو چشم ای گرامی شب و روز
عالم به تو بینیم و نبینیم ترا
٭٭٭
هر یوسف کوست با خود اندر چاه است
هر گرگ که بی خود است بر درگاه است
آن کو همه را دیده یکی گمراه است
آن کس که یکی را همه دید آگاه است
٭٭٭
تن ملحد و جان موحد آمد ز دو حد
این سوی احد گراید آن سوی لحد
کی باشد و کی که آید از یار مدد
ملحد به لحد رسد موحد به احد
٭٭٭
خاک درِ تو چو سرمه در دیده برم
وانگه به نظر پردهٔ افلاک درم
تو با من و رحم نه که در من نگری
من با تو و زهره نی که در تو نگرم
٭٭٭
ای دل ز دم ستور و دد بیرون شو
عاشق شو و از بندِ خرد بیرون شو
چون گویندت ز نیک و بد بیرون شو
بیرون مشو از خود وز خود بیرون شو
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۹۸ - عبداللّه بلیانی کازرونی
وهُوَ اوحدالدین عبداللّه بن ضیاءالدین مسعود. بلیان از مضافات کازرون شیراز است و شیخ از قدمایِ عرفایِ آفاق و از فرزندزادگان شیخ ابوعلی دقاق. گویند برهان العارفین شیخ صفی الدین اردبیلی به صحبت آن جناب رسیده و شیخ او را حواله به جناب شیخ زاهد گیلانی کرده. غرض، از افاخم کاملین و اعاظم عارفین و زبدهٔ موحدین و قدوهٔ مجردین زمان خود بوده، مشرب عالی داشته و در سنهٔ ۶۸۳ لوای سفر آخرت افراشته. مرقدش در قریهٔ مذکور است واین اشعار از اوست:
حقیقت جز خدا دیدن روا نیست
که بی شک هرچه بینی جز خدا نیست
نمیگویم که عالم زوشده زانک
چنین نسبت به او کردن روا نیست
نه او عالم شده نه عالم او شد
همه جز او وزو چیزی جدا نیست
٭٭٭
اللّه اللّه جز خدا موجود نیست
واقفِ این سر بجز معبود نیست
عاشقان دوست بسیارند لیک
کس چو عبداللّه بن مسعود نیست
٭٭٭
به کین ما کمربندد کسی کش بخت برگردد
چووقت مرگ مارآیدبه گردِ رهگذر گردد
٭٭٭
ما جمله وجودِ پاکِ پاکیم
نه ز آتش و باد و آب و خاکیم
رباعی
تا حق به دو چشم سر نبینم هرگز
از پای طلب میننشینم هرگز
گویند که حق به چشمِ سر نتوان دید
این ایشانند من چنینم هرگز
حقیقت جز خدا دیدن روا نیست
که بی شک هرچه بینی جز خدا نیست
نمیگویم که عالم زوشده زانک
چنین نسبت به او کردن روا نیست
نه او عالم شده نه عالم او شد
همه جز او وزو چیزی جدا نیست
٭٭٭
اللّه اللّه جز خدا موجود نیست
واقفِ این سر بجز معبود نیست
عاشقان دوست بسیارند لیک
کس چو عبداللّه بن مسعود نیست
٭٭٭
به کین ما کمربندد کسی کش بخت برگردد
چووقت مرگ مارآیدبه گردِ رهگذر گردد
٭٭٭
ما جمله وجودِ پاکِ پاکیم
نه ز آتش و باد و آب و خاکیم
رباعی
تا حق به دو چشم سر نبینم هرگز
از پای طلب میننشینم هرگز
گویند که حق به چشمِ سر نتوان دید
این ایشانند من چنینم هرگز
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۹۹ - عبدالخالق غجدوانی بخارایی
مقدم سلسلهٔ خواجگان و مسلم زمرهٔ زیرکان. از خلفای شیخ ابویوسف همدانی. مولد و مدفن اوده غجدوان ازولایات بخارا و آن دهی است بزرگ بر شش فرسنگی بخارا واقع است. نام والد او شیخ عبدالجلیل و از علما بوده. گویند عبدالخالق به صحبت خضرؑرسیده. در فصل الخطاب مذکور است که روش خواجه عبدالخالق در طریقت حجت است و مقبولِ فِرَق افتاده. غرض، شیخ از متقدمین سلسلهٔ نقشبندیه و آن سلسله را به وی افتخار است. شرح حالش در کتب مسطور است و این دو رباعی به نام وی مشهور است:
رباعی
اگر در دلت از کسی شکایت باشد
دردِ دل تو ازو به غایت باشد
زنهار به انتقام مشغول مشو
بد را بدی خویش کفایت باشد
٭٭٭
چون میگذرد عمر کم آزاری به
چون میدهدت دست، نکوکاری به
چون کشتهٔ خود به دست خود میدروی
تخمی که نکوتر است اگر کاری به
رباعی
اگر در دلت از کسی شکایت باشد
دردِ دل تو ازو به غایت باشد
زنهار به انتقام مشغول مشو
بد را بدی خویش کفایت باشد
٭٭٭
چون میگذرد عمر کم آزاری به
چون میدهدت دست، نکوکاری به
چون کشتهٔ خود به دست خود میدروی
تخمی که نکوتر است اگر کاری به
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۱۰۰ - عراقی همدانی قُدِّسَ سِرُّه
نامش فخرالدین ابراهیم. گفتهاند که او و شمس الدین تبریزی در چلّهٔ خانهٔ رکن الدین سجاسی اربعین به سر میآوردند وبرخی گفتهاند به شیخ شهاب الدین سهروردی رسیده و ارادت خلیفهٔ آن جناب شیخ بهاء الدین زکریای ملتانی را گزیده. تحقیق آن است که مرید بهاءالدین زکریا وبه مصاهرت آن جناب اختصاص یافته است. غرض، شیخی است مجرد و پیری است موحد، عارفی عاشق، عاشقی صادق. سلوکش محبوبانه و سیرش مجذوبانه، عشقش بر عقلش غالب و ادراک ظهورات صفات را ازمظاهر طالب. جانش پرشور و دلش پرنور. سینهاش مخزن اسرار و دیدهاش مطلع انوار. از لمعاتش لوامع حقیقت لامع و از مطالع ابیاتش طوالع اسرار طریقت طالع. وفاتش در سنهٔ ۶۸۸ در دمشق شام و در زیر پای محی الدین عربیاش مقام و این از اشعار آن جناب است:
مِنْرسالهٔ موسوم به ده فصل
از جمالت نمیشکیبد دل
میبرد عقل و میفریبد دل
عشقت ای دوست میکند پیوست
حلقه در گوش عاشقانِ الست
عاشقان تو پاک بازانند
صیدِ عشق تو شاهبازانند
ای غم تو مجاورِ دلِ من
وز دو عالم غمِ تو حاصل من
تادلم هست مبتلای تو باد
دایماً بستهٔ بلای تو باد
دیده را دیدن تو میباید
اگرم قصد جان کنی شاید
دل ما را فراغت از جان است
زندگانی ما به جانان است
آتشِ عشق در دل ما جو
عاشقان ضعیف را واجو
عاشقان را ز جان گرفته ملال
خونشان بر تو همچو شیر حلال
فارغی از درون صاحب درد
مکن ای دوست هرچه بتوان کرد
رخ به ما مینما و جان میبخش
بر دل و جان عاشقان می بخش
هست عشق آتشی که شعلهٔ آن
سوزد از دل حجابِ هرحدثان
چون بسوزد هوای پیچا پیچ
او بماند جز او نماند هیچ
عشق و اوصاف کردگار یکیست
عاشق و عشق و حسن یار یکیست
حکایت حجّة الاسلام امام محمد غزالی قُدِّسَ سِرُّه
شیخ الاسلام امام غزالی
آن صفابخش حالی و قالی
والهٔ حسن ماهرویان بود
در رهِ عشقِ دوست پویان بود
او همی شد سواره اندر ری
از مریدان صدش فزون در پی
دلبری دید همچو ماه تمام
که برون آمد از درِ حمام
شیخ را چشم چون بر آن افتاد
صورتِ دوست دید باز استاد
شده مردم به شیخ در، نگران
شیخ در رویِ آن پری حیران
صوفیان جمله منفعل گشتند
همه بگذاشتند و بگذشتند
لیک مردی که بود غاشیه دار
شیخ را گفت بگذر وبگذار
دیدن صورت از تو لایق نیست
شرمت از این همه خلایق نیست
شیخ گفتش مگوی هیچ سَخُن
رُؤیَةُ الْحُسْنِ رُؤیَةُ الأَعْیُن
عاشقانی که مست و مدهوشند
باده از جامِ حسن مینوشند
ز اندرون غافل است بیرون بین
رویِ لیلی به چشم مجنون بین
اگرت هست قوت مردان
اینک اسب و سلاح و این میدان
مِنْغزلیّاته قُدِّسَ سِرُّه
ساز طرب عشق چه داند که چه ساز است
کز زخمهٔ او نُه فلک اندر تک و تاز است
عشق است که هر دم به دگر رنگ برآید
ناز است یکی جای و دگر جای نیاز است
درخرقهٔ عاشق چو درآید همه سوز است
در کسوتِ معشوق چو آمد همه ساز است
٭٭٭
رخ تو برقع چشم من است لیک چه سود
که برقع از رخ تو بر نمیتوان انداخت
٭٭٭
به نور طلعت تو یافتم وجودِ ترا
به آفتاب توان یافت کافتاب کجاست
عشق شوری در نهاد ما نهاد
جان ما در بوتهٔ سودا نهاد
گفتگویی در زبانِ ما فکند
جستجویی در درون ما نهاد
دمبدم در هر لباسی رخ نمود
لحظه لحظه جای دیگر پا نهاد
بر مثال خویشتن حرفی نوشت
نام آن حرف آدم و حوا نهاد
حسن خود بر دیدهٔ خود جلوه داد
منتی بر عاشق شیدا نهاد
هم به چشم خود جمال خود بدید
تهمتی بر چشم نابینا نهاد
تا کمال علم او ظاهر شود
این همه اسرار بر صحرا نهاد
٭٭٭
نخستین باده کاندر جام کردند
ز چشمِ مستِ ساقی وام کردند
به گیتی هر کجا درد دلی بود
به هم کردند و عشقش نام کردند
٭٭٭
غمت هر لحظه جانی خواهد ازمن
چه انصاف است چندین جان که دارد
نشان عشق میخواهی عراقی
ببین تا چشمِ خون افشان که دارد
٭٭٭
هم دیدهٔ او باید تا حسن رخش بیند
آنجا که جمال اوست ابصار نمیگنجد
جانم درِ دل میزد دل گفت برو کاین دم
با یار در این خلوت دیار نمیگنجد
٭٭٭
با عاشقانِ شیدا سلطان کجا برآید
در پیش آشنایان بیگانهای چه سنجد
از صد هزار خرمن یکدانه است عالم
با صد هزار عالم پس دانهای چه سنجد
٭٭٭
مرا مکش که نیازِ منت به کار آید
چو من نباشم حسن تو بر که ناز کند
٭٭٭
بروم ز چشم مستش نظری به وام گیرم
که به آن نظر ببینم رخ خوب لاله رنگش
٭٭٭
پیوسته شد چو شبنم جانم به آفتاب
شاید که آن زمان ز اناالشمس دم زنم
آری چو آفتاب بیفتد در آینه
گوید هر آینه که همه مهرِ روشنم
٭٭٭
اگر جهان همه زیر و زبر شود ز غمت
ترا چه غم که تو خو کردهای به تنهایی
حجابِ روی تو هم روی تست در همه حال
نهانی از همه عالم ز بس که پیدایی
عروسِ حسن ترا هیچ در نمییابد
به گاه جلوه مگر دیدهٔ تماشایی
٭٭٭
از آن خوشست چو نی نالهام به گوش جهان
که هیچ دم نزنم تا توام نه بنوازی
٭٭٭
به قمارخانه رفتم همه پاکباز دیدم
چو به صومعه رسیدم همه زاهد ریایی
٭٭٭
عراقی طالب درد است و آن هم
به بویِ اینکه درمانش تو باشی
رباعی
هرچند که دل را غمِ عشق آیین است
چشم است که آفتِ دلِ مسکین است
من معترفم که شاهد دل معنی است
اما چه کنم که چشم صورت بین است
٭٭٭
ره گم شده رهنمای میباید بود
در بند و گره گشای میباید بود
یکسال و هزار سال میباید زیست
یک جای و هزار جای میباید بود
مِنْرسالهٔ موسوم به ده فصل
از جمالت نمیشکیبد دل
میبرد عقل و میفریبد دل
عشقت ای دوست میکند پیوست
حلقه در گوش عاشقانِ الست
عاشقان تو پاک بازانند
صیدِ عشق تو شاهبازانند
ای غم تو مجاورِ دلِ من
وز دو عالم غمِ تو حاصل من
تادلم هست مبتلای تو باد
دایماً بستهٔ بلای تو باد
دیده را دیدن تو میباید
اگرم قصد جان کنی شاید
دل ما را فراغت از جان است
زندگانی ما به جانان است
آتشِ عشق در دل ما جو
عاشقان ضعیف را واجو
عاشقان را ز جان گرفته ملال
خونشان بر تو همچو شیر حلال
فارغی از درون صاحب درد
مکن ای دوست هرچه بتوان کرد
رخ به ما مینما و جان میبخش
بر دل و جان عاشقان می بخش
هست عشق آتشی که شعلهٔ آن
سوزد از دل حجابِ هرحدثان
چون بسوزد هوای پیچا پیچ
او بماند جز او نماند هیچ
عشق و اوصاف کردگار یکیست
عاشق و عشق و حسن یار یکیست
حکایت حجّة الاسلام امام محمد غزالی قُدِّسَ سِرُّه
شیخ الاسلام امام غزالی
آن صفابخش حالی و قالی
والهٔ حسن ماهرویان بود
در رهِ عشقِ دوست پویان بود
او همی شد سواره اندر ری
از مریدان صدش فزون در پی
دلبری دید همچو ماه تمام
که برون آمد از درِ حمام
شیخ را چشم چون بر آن افتاد
صورتِ دوست دید باز استاد
شده مردم به شیخ در، نگران
شیخ در رویِ آن پری حیران
صوفیان جمله منفعل گشتند
همه بگذاشتند و بگذشتند
لیک مردی که بود غاشیه دار
شیخ را گفت بگذر وبگذار
دیدن صورت از تو لایق نیست
شرمت از این همه خلایق نیست
شیخ گفتش مگوی هیچ سَخُن
رُؤیَةُ الْحُسْنِ رُؤیَةُ الأَعْیُن
عاشقانی که مست و مدهوشند
باده از جامِ حسن مینوشند
ز اندرون غافل است بیرون بین
رویِ لیلی به چشم مجنون بین
اگرت هست قوت مردان
اینک اسب و سلاح و این میدان
مِنْغزلیّاته قُدِّسَ سِرُّه
ساز طرب عشق چه داند که چه ساز است
کز زخمهٔ او نُه فلک اندر تک و تاز است
عشق است که هر دم به دگر رنگ برآید
ناز است یکی جای و دگر جای نیاز است
درخرقهٔ عاشق چو درآید همه سوز است
در کسوتِ معشوق چو آمد همه ساز است
٭٭٭
رخ تو برقع چشم من است لیک چه سود
که برقع از رخ تو بر نمیتوان انداخت
٭٭٭
به نور طلعت تو یافتم وجودِ ترا
به آفتاب توان یافت کافتاب کجاست
عشق شوری در نهاد ما نهاد
جان ما در بوتهٔ سودا نهاد
گفتگویی در زبانِ ما فکند
جستجویی در درون ما نهاد
دمبدم در هر لباسی رخ نمود
لحظه لحظه جای دیگر پا نهاد
بر مثال خویشتن حرفی نوشت
نام آن حرف آدم و حوا نهاد
حسن خود بر دیدهٔ خود جلوه داد
منتی بر عاشق شیدا نهاد
هم به چشم خود جمال خود بدید
تهمتی بر چشم نابینا نهاد
تا کمال علم او ظاهر شود
این همه اسرار بر صحرا نهاد
٭٭٭
نخستین باده کاندر جام کردند
ز چشمِ مستِ ساقی وام کردند
به گیتی هر کجا درد دلی بود
به هم کردند و عشقش نام کردند
٭٭٭
غمت هر لحظه جانی خواهد ازمن
چه انصاف است چندین جان که دارد
نشان عشق میخواهی عراقی
ببین تا چشمِ خون افشان که دارد
٭٭٭
هم دیدهٔ او باید تا حسن رخش بیند
آنجا که جمال اوست ابصار نمیگنجد
جانم درِ دل میزد دل گفت برو کاین دم
با یار در این خلوت دیار نمیگنجد
٭٭٭
با عاشقانِ شیدا سلطان کجا برآید
در پیش آشنایان بیگانهای چه سنجد
از صد هزار خرمن یکدانه است عالم
با صد هزار عالم پس دانهای چه سنجد
٭٭٭
مرا مکش که نیازِ منت به کار آید
چو من نباشم حسن تو بر که ناز کند
٭٭٭
بروم ز چشم مستش نظری به وام گیرم
که به آن نظر ببینم رخ خوب لاله رنگش
٭٭٭
پیوسته شد چو شبنم جانم به آفتاب
شاید که آن زمان ز اناالشمس دم زنم
آری چو آفتاب بیفتد در آینه
گوید هر آینه که همه مهرِ روشنم
٭٭٭
اگر جهان همه زیر و زبر شود ز غمت
ترا چه غم که تو خو کردهای به تنهایی
حجابِ روی تو هم روی تست در همه حال
نهانی از همه عالم ز بس که پیدایی
عروسِ حسن ترا هیچ در نمییابد
به گاه جلوه مگر دیدهٔ تماشایی
٭٭٭
از آن خوشست چو نی نالهام به گوش جهان
که هیچ دم نزنم تا توام نه بنوازی
٭٭٭
به قمارخانه رفتم همه پاکباز دیدم
چو به صومعه رسیدم همه زاهد ریایی
٭٭٭
عراقی طالب درد است و آن هم
به بویِ اینکه درمانش تو باشی
رباعی
هرچند که دل را غمِ عشق آیین است
چشم است که آفتِ دلِ مسکین است
من معترفم که شاهد دل معنی است
اما چه کنم که چشم صورت بین است
٭٭٭
ره گم شده رهنمای میباید بود
در بند و گره گشای میباید بود
یکسال و هزار سال میباید زیست
یک جای و هزار جای میباید بود
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۱۰۱ - عزیز نسفی قُدِّسَ سِرُّه
شیخ عزیز الدین نسفی از مشاهیر محققین و از مریدان شیخ سعدالدین است. با سلطان جلال الدین بن خوارزم شاه معاصر بوده. منازل السائرین و مقصد الاقصی و کشف الحقایق و اصول و فروع از مصنفاتِ اوست. شیخ سعدالدین حموی مذکور گفته که هر سرّی که من در چهارصد و چهل جلد کتاب پنهان کردهام، عزیز نسفی در کشف الحقایق اظهار کرده است. غرض، در سنهٔ ۶۱۶ در ابرقو فوت شد. گاهی شعری میفرموده و هم از اوست:
رباعی
کس در کفِ ایّام چو من خوار مباد
محنت زده و غریب و غمخوار مباد
نه روز و نه روزگار و نه یار و نه آل
کافر به چنین درد گرفتار مباد
رباعی
کس در کفِ ایّام چو من خوار مباد
محنت زده و غریب و غمخوار مباد
نه روز و نه روزگار و نه یار و نه آل
کافر به چنین درد گرفتار مباد
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۱۰۲ - علی رامتینی بخارایی علیه الرحمه
نامش علی النّساج ملقب به خواجه عزیزان. از اهل رامتین مِنْمضافات بخارا و از اعاظم طبقهٔ نقشبندیه. مرید خواجه فغنوی. مولوی در مدح او فرموده است:
گرنه علم حال فوق قال بودی چون شدی
بنده اعیان بخارا خواجهٔ نسّاج را
در کرامات و مقامات مشهور عالم بوده است. احوالاتش مفصّلاً در نفحات و رشحات ثبت است. گاهی به نظم میپرداخته. این قطعه و چند رباعی تیمّناً و تبرّکاً از آن جناب قلمی میگردد. مرقدش در گرگانجِ خوارزم کهنه است. در اوان سفارتِ خوارزم به زیارت او مستفیض شدم:
قطعه
نَفِس مرغی مقید در درون است
نگهدارش که خوش مرغیست دمساز
ز پایش بند مگسل تا نپرّد
که نتوانی گرفتن بعدِ پرواز
رباعی
با هر که نشستی و نشد جمع دلت
وز تو نرمید زحمت آب وگلت
زینهار ز صحبتش گریزان میباش
ور نه نکند روحِ عزیزان بحلت
٭٭٭
چون ذکر به دل رسد دلت درد کند
آن ذکر بود که مرد را مرد کند
هر چند که خاصیت آتش دارد
لیکن دو جهان در دل تو سرد کند
٭٭٭
خواهی که به حق رسی بیارام ای تن
وندر طلبِ دوست به یاران میتن
خواهی مدد از روح عزیزان یابی
پا از سر خود ساز بیارامی تن
گرنه علم حال فوق قال بودی چون شدی
بنده اعیان بخارا خواجهٔ نسّاج را
در کرامات و مقامات مشهور عالم بوده است. احوالاتش مفصّلاً در نفحات و رشحات ثبت است. گاهی به نظم میپرداخته. این قطعه و چند رباعی تیمّناً و تبرّکاً از آن جناب قلمی میگردد. مرقدش در گرگانجِ خوارزم کهنه است. در اوان سفارتِ خوارزم به زیارت او مستفیض شدم:
قطعه
نَفِس مرغی مقید در درون است
نگهدارش که خوش مرغیست دمساز
ز پایش بند مگسل تا نپرّد
که نتوانی گرفتن بعدِ پرواز
رباعی
با هر که نشستی و نشد جمع دلت
وز تو نرمید زحمت آب وگلت
زینهار ز صحبتش گریزان میباش
ور نه نکند روحِ عزیزان بحلت
٭٭٭
چون ذکر به دل رسد دلت درد کند
آن ذکر بود که مرد را مرد کند
هر چند که خاصیت آتش دارد
لیکن دو جهان در دل تو سرد کند
٭٭٭
خواهی که به حق رسی بیارام ای تن
وندر طلبِ دوست به یاران میتن
خواهی مدد از روح عزیزان یابی
پا از سر خود ساز بیارامی تن
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۱۰۳ - عین القضات همدانی قُدِّسَ سِرُّه
فاضلی است گرانمایه و کاملی است بلند پایه. ابوالفضایل محمدبن عبداللّه میانجئی نام و لقب اوست. شیخ احمد غزالی او را به محبوبیت تربیت کرده. رسالهٔ سوانح العشاق را به محبت وی به قید تصنیف درآورده. شیخ را شراب زنجبیلی جذبه بر نشاء کافوری سلوک غالب و رهایی طایر لاهوتی روح را از قفس ناسوتی جسم طالب بوده. در کتب این طایفه آمده که به دعای وی احیاء و امانت حاصل شده. خود نیز در تمهیدات بیان میکند. آخرالامر او را به دعوی الوهیت متهم ساخته. محضری بر قتلش پرداخته. به سعی ابوالقاسم درگزینی وزیر خلیفه پوست او را کندند، در مدرسهٔ خودش بردار کرده، پس از آن به زیر آورده، در بوریای به نفت آلوده پیچیده، سوختند. چنانکه خود گفته است:
ما مرگ و شهادت از خدا خواستهایم
وان هم به سه چیزِ کم بها خواستهایم
گر دوست چنین کند که ما خواستهایم
ما آتش و نفت و بوریا خواستهایم
در کتاب تمهیدات گوید: بعضی از سالکان این راه در مقام بیهوشی گمان بردهاند که مساوی الطرفین شدهاند. چون صفرا غالب بود زنّار بستند و اناالحق گویان بردارِ فنا برآمدند. بعضی طعمهٔ شمشیر شدند و بعضی را سوختند و با فقیر نیز همین آش در کاسه است و من خود از خدا خواستهام. دریغا هنوز دور است کی باشد و کی. غرض، شیخی است عیسوی مشرب و منصوری مذهب. شهادتش در سنهٔ ۵۳۳ واقع گردیده. آن جناب را تصانیف عالیه است مِن جمله رسالهٔ لوایح و کتاب زبدة الحقایق که به تمهیدات معروف است. از آن جناب است:
رباعی
بیش نه آن کت به چشم بیشتر آید
بیش نه آن کس که از تو پیش تر آید
بیشی و پیشی به دانش است و توانش
از دل پاک آید آن نه از پدر آید
٭٭٭
در کوی امید منزلی باید و نیست
در کشتهٔ عشق حاصلی باید و نیست
گفتی که به صبر کار تو نیک شود
با صبر تو دانی که دلی باید و نیست
٭٭٭
ای برده دلم به غمزه جان نیز ببر
بردی دل و جان نام و نشان نیز ببر
گر هیچ اثر بماند از من به جهان
تأخیر روا مدار و آن نیز ببر
٭٭٭
در انجمنی نشسته دیدم دوشش
نتوانستم گرفت در آغوشش
صد بوسه زدم به زلف عنبر پوشش
یعنی که حدیث میکنم در گوشش
٭٭٭
بستردنی است آنچه بنگاشتهایم
افکندنی است آنچه بفراشتهایم
سودا بوده است آنچه پنداشتهایم
دردا که به هرزه عمر بگذاشتهایم
ما مرگ و شهادت از خدا خواستهایم
وان هم به سه چیزِ کم بها خواستهایم
گر دوست چنین کند که ما خواستهایم
ما آتش و نفت و بوریا خواستهایم
در کتاب تمهیدات گوید: بعضی از سالکان این راه در مقام بیهوشی گمان بردهاند که مساوی الطرفین شدهاند. چون صفرا غالب بود زنّار بستند و اناالحق گویان بردارِ فنا برآمدند. بعضی طعمهٔ شمشیر شدند و بعضی را سوختند و با فقیر نیز همین آش در کاسه است و من خود از خدا خواستهام. دریغا هنوز دور است کی باشد و کی. غرض، شیخی است عیسوی مشرب و منصوری مذهب. شهادتش در سنهٔ ۵۳۳ واقع گردیده. آن جناب را تصانیف عالیه است مِن جمله رسالهٔ لوایح و کتاب زبدة الحقایق که به تمهیدات معروف است. از آن جناب است:
رباعی
بیش نه آن کت به چشم بیشتر آید
بیش نه آن کس که از تو پیش تر آید
بیشی و پیشی به دانش است و توانش
از دل پاک آید آن نه از پدر آید
٭٭٭
در کوی امید منزلی باید و نیست
در کشتهٔ عشق حاصلی باید و نیست
گفتی که به صبر کار تو نیک شود
با صبر تو دانی که دلی باید و نیست
٭٭٭
ای برده دلم به غمزه جان نیز ببر
بردی دل و جان نام و نشان نیز ببر
گر هیچ اثر بماند از من به جهان
تأخیر روا مدار و آن نیز ببر
٭٭٭
در انجمنی نشسته دیدم دوشش
نتوانستم گرفت در آغوشش
صد بوسه زدم به زلف عنبر پوشش
یعنی که حدیث میکنم در گوشش
٭٭٭
بستردنی است آنچه بنگاشتهایم
افکندنی است آنچه بفراشتهایم
سودا بوده است آنچه پنداشتهایم
دردا که به هرزه عمر بگذاشتهایم
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۱۰۴ - علاء الدّولهٔ سمنانی قُدِّسَ سِرُّهُ
وهو شیخ رکن الدین علاء الدوله احمدبن محمد البیابانکی. در عهد شباب جذبهای از جذبات الهیه به او رسید و از ملازمت استعفا گزید، به عبادات و ریاضات مشغول شد. دستِ ارادت به شیخ محمد دهستانی داد و پایِ صحبت به مجلس شیخ عبدالرحمن اسفرائینی نهاد. در مدّتِ شانزده سال صد و چهل اربعین برآورد. از سایر اوقات مختلفه نیز صد و سی اربعین به سر آورد. صاحب مجالس المؤمنین نوشته که در مدت هفتاد و هفت سال عمر دویست و هفتاد اربعین مجاهده نمود. با شیخ کمال الدین عبدالرزاق کاشانی در مسئلهٔ توحید وجودی و شهودی و مطاعن صاحب فتوحات معارضه نمود. مکاتیب ایشان در نفحات مسطور است. وفات شیخ در سنهٔ ۷۳۶ اتفاق افتاده. این رباعیات از آن جناب است:
رباعیّات
این ذوق و سماع ما مجازی نبود
وین وجد که میکنیم بازی نبود
با بی خبران بگو که ای بی خردان
بیهوده سخن به این درازی نبود
٭٭٭
گفتم که ز غصه مشکلی بنویسم
وز محنت هجر حاصلی بنویسم
کو دل که بدو حال دلی شرح دهم
کو دست کزو درد دلی بنویسم
٭٭٭
این من نه منم اگر منی هست تویی
ور در برِ من پیرهنی هست تویی
در راه غمت نه تن به من ماند و نه جان
ور زانکه مرا جان و تنی هست تویی
٭٭٭
صد خانه اگر به طاعت آباد کنی
زان به نبود که خاطری شاد کنی
گر بنده کنی به لطف آزادی را
به زانکه هزار بنده آزاد کنی
رباعیّات
این ذوق و سماع ما مجازی نبود
وین وجد که میکنیم بازی نبود
با بی خبران بگو که ای بی خردان
بیهوده سخن به این درازی نبود
٭٭٭
گفتم که ز غصه مشکلی بنویسم
وز محنت هجر حاصلی بنویسم
کو دل که بدو حال دلی شرح دهم
کو دست کزو درد دلی بنویسم
٭٭٭
این من نه منم اگر منی هست تویی
ور در برِ من پیرهنی هست تویی
در راه غمت نه تن به من ماند و نه جان
ور زانکه مرا جان و تنی هست تویی
٭٭٭
صد خانه اگر به طاعت آباد کنی
زان به نبود که خاطری شاد کنی
گر بنده کنی به لطف آزادی را
به زانکه هزار بنده آزاد کنی
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۱۰۵ - علی همدانی قُدِّسَ رُوْحُهُ
وهو سیدالاجل سید علی بن شهاب الدین محمد. نسب شریفش به چند واسطه به حضرت امام همام زین العابدینؑمنتهی میشود جناب میر از دوازده سالگی سالک مسلک سلوک شد. دستِ ارادت به شیخ شرف الدین محمود عبداللّه مزدقانی مرید شیخ علاء الدوله سمنانی داد و کسب طریقت در پیش تقی الدین علی دوستی سمنانی کرد. جامع علوم ظاهر و باطن گشت. سه نوبت ربع مسکون را سیاحت نمود. گویند به صحبت هزار و چهارصد نفر از اولیاءاللّه رسید. غریبتر اینکه چهارصد تن را در یک مجلس دید. احوال و اقوالش در کتاب خلاصة المناقب مندرج است. بالاخره در ماوراءالنهر به بلایی درگذشت. نعشش را به ختلان نقل نمودند. مدت عمرش هفتاد و سه سال و وفاتش در سنهٔ ۷۸۶. از اوست:
از کنار خویش مییابم دمادم بوی یار
زان همی گیرم دمادم خویشتن را در کنار
نه میانش را کناری نه کنارش را میان
وز میان آتش عشقش نمییابم کنار
قطعه
پرسید عزیزی که علی ز اهل کجایی
گفتم به ولایات علی کز همدانم
نه زان همه دانم که ندانند علی را
من زان همدانم که علی را همه دانم
رباعی
نه دیده بود که جستجویش نکند
نه کام و زبان که گفتگویش نکند
هر دل که درو محبت او نبود
گر پیش سگ افکنند بویش نکند
٭٭٭
حاشا که ز ضرب تیر و خنجر ترسیم
وز بستن پای و خستن سر ترسیم
ما گرم روان دوزخ آشامانیم
از گفت و شنید خلق کمتر ترسیم
٭٭٭
گر بدر منیری و سما منزل تو
وز کوثر اگر سرشته باشد گل تو
گر مهر علی نباشد اندر دل تو
مسکین تو وسعیهای بی حاصل تو
از کنار خویش مییابم دمادم بوی یار
زان همی گیرم دمادم خویشتن را در کنار
نه میانش را کناری نه کنارش را میان
وز میان آتش عشقش نمییابم کنار
قطعه
پرسید عزیزی که علی ز اهل کجایی
گفتم به ولایات علی کز همدانم
نه زان همه دانم که ندانند علی را
من زان همدانم که علی را همه دانم
رباعی
نه دیده بود که جستجویش نکند
نه کام و زبان که گفتگویش نکند
هر دل که درو محبت او نبود
گر پیش سگ افکنند بویش نکند
٭٭٭
حاشا که ز ضرب تیر و خنجر ترسیم
وز بستن پای و خستن سر ترسیم
ما گرم روان دوزخ آشامانیم
از گفت و شنید خلق کمتر ترسیم
٭٭٭
گر بدر منیری و سما منزل تو
وز کوثر اگر سرشته باشد گل تو
گر مهر علی نباشد اندر دل تو
مسکین تو وسعیهای بی حاصل تو
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۱۱۰ - عابد بیرمی قُدِّسَ سِرُّهُ
نامش شاه زین العباد و بیرم از ولایات لار است و لار از مشاهیر دیار فارس. سید از علماء و عرفای زمان خود بوده و به شاه زنده شهرت نموده. کرامات از وی نقل کردهاند. مزارش در آن دیار در کمال اشتهار است. در حسب ونسب آن جناب تذکره نوشتهاند. دیوانی نیز دارد. زیاده بر این از حالش معلوم نگردیده است:
من آن روز بودم که اسما نبود
نشان ازوجود مسما نبود
نظر کردم از منظرِ شاهدان
بجز زلف و رویش هویدا نبود
٭٭٭
باشاخهها اخضر شدم با لالهها احمر شدم
با باغبانان در چمن من سالها گل چیدهام
با باد دوران کردهام، در دهر سیران کردهام
با ابر باران گشتهام در کوهها باریدهام
٭٭٭
من قمری اعلایم از قاف بپریده
دوری به سوی نخجیر در دهر نگردیده
از خویش برون رفتم با خویش درون گشتم
بیرون و درون خویش جز خویش نگنجیده
٭٭٭
آستین بر می فشاندم در سماع
دست یار آمد به دستم یللی
من آن روز بودم که اسما نبود
نشان ازوجود مسما نبود
نظر کردم از منظرِ شاهدان
بجز زلف و رویش هویدا نبود
٭٭٭
باشاخهها اخضر شدم با لالهها احمر شدم
با باغبانان در چمن من سالها گل چیدهام
با باد دوران کردهام، در دهر سیران کردهام
با ابر باران گشتهام در کوهها باریدهام
٭٭٭
من قمری اعلایم از قاف بپریده
دوری به سوی نخجیر در دهر نگردیده
از خویش برون رفتم با خویش درون گشتم
بیرون و درون خویش جز خویش نگنجیده
٭٭٭
آستین بر می فشاندم در سماع
دست یار آمد به دستم یللی
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۱۱۱ - عبداللّه ختلانی قُدِّسَ رَوْحَهُ