عبارات مورد جستجو در ۷۱۰ گوهر پیدا شد:
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۳۳۹ - لته فروش
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۳۶۰ - علاف
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۳۶۲ - مکتب دار
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۳۶۸ - دلال پیاز
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷
جز می کشیدن حاصلی کو گردش ایام را
ساقی بنازم دست تو در گردش آور جام را
دانی چرا زاهد نبرد از می کشیدن بهرهای
ز آغاز میپنداشت بد اینکار نیک انجام را
مغبچه یی از میکده آید اگر در مدرسه
چون خم میآرد بجوش این زاهدان خام را
بر من شبی پیر مغان بنمود جامی مرحمت
کز مستیش دادم ز کف هم ننگرا هم نام را
منمای بر من زاهدا این سبحهٔ صد دانه ات
من مرغ نادان نیستم برچین ز ره این دام را
دین و دل خود باختم بر روی و موی دلبری
کز موی و رو طرح افکند هم کفر و هم اسلام را
آن عام کالانعام را خواهی شناسی بازبین
آن کو بهمره میبرد در بزم خاصان عام را
سازد صغیر از حق طلب رسم حیا شرط ادب
تا حق حرمت وانهد رندان درد آشام را
ساقی بنازم دست تو در گردش آور جام را
دانی چرا زاهد نبرد از می کشیدن بهرهای
ز آغاز میپنداشت بد اینکار نیک انجام را
مغبچه یی از میکده آید اگر در مدرسه
چون خم میآرد بجوش این زاهدان خام را
بر من شبی پیر مغان بنمود جامی مرحمت
کز مستیش دادم ز کف هم ننگرا هم نام را
منمای بر من زاهدا این سبحهٔ صد دانه ات
من مرغ نادان نیستم برچین ز ره این دام را
دین و دل خود باختم بر روی و موی دلبری
کز موی و رو طرح افکند هم کفر و هم اسلام را
آن عام کالانعام را خواهی شناسی بازبین
آن کو بهمره میبرد در بزم خاصان عام را
سازد صغیر از حق طلب رسم حیا شرط ادب
تا حق حرمت وانهد رندان درد آشام را
صغیر اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۲۳ - ماست کش و یخ کش
ماست کشی بود به عهد قدیم
در هنر ماست کشی مستقیم
بود همی ماست کشی پیشهاش
ماستکشی روز و شب اندیشهاش
ماست همی ساخت به غایت نکو
ماست خوران را بوی افتاد خوی
گفت هر آنکس که از او برد ماست
به به از این ماست که در خوان ماست
بودی از آن ماستکشی ماستکش
روی سفید همه جا ماست وش
ماست همی برد به هر کوی و جای
خاصه که هر روز به دیوان سرای
روزی از آن جمله که او ماست برد
بر سر خوان قاضی از آن ماست خورد
داشت زکامی، بره و خورد ماست
ماست فروشد به گلو سرفه خاست
تا زندش چوب بگفتا که هان
ماستکش آرید بمن کشکشان
زود دویدند غلامان چند
در طلب ماستکش مستمند
پای طلبکاری آن جمله خست
نامدشان هیچ سراغی به دست
یخکش بیچاره که یخ میکشید
از اثر بخت بد آنجا رسید
چنگ فکندند به دامان وی
سخت گرفتند گریبان وی
نه خبر از آتیه نه ماضیش
زود کشیدند بر قاضیش
سرفه نمیداد به قاضی امان
کز پی تهدید گشاید زبان
کرد اشارت سوی ایشان به دست
چوب زدند آنقدر او را که خست
گفت که ای وای گناهم چه بود
علت این روز سیاهم چه بود
گفت کسی جرم تو این بس که ماست
ماستکش آورد و از آن سرفه خاست
گفت چه نسبت بمن آن غل و غش
من به جهان یخکشم او ماستکش
ماستکش آلوده به آلایش است
گفت خمش باش و برو کشکش است
شکر خدا را که در ایام ما
نیست صغیر این روش ناروا
در هنر ماست کشی مستقیم
بود همی ماست کشی پیشهاش
ماستکشی روز و شب اندیشهاش
ماست همی ساخت به غایت نکو
ماست خوران را بوی افتاد خوی
گفت هر آنکس که از او برد ماست
به به از این ماست که در خوان ماست
بودی از آن ماستکشی ماستکش
روی سفید همه جا ماست وش
ماست همی برد به هر کوی و جای
خاصه که هر روز به دیوان سرای
روزی از آن جمله که او ماست برد
بر سر خوان قاضی از آن ماست خورد
داشت زکامی، بره و خورد ماست
ماست فروشد به گلو سرفه خاست
تا زندش چوب بگفتا که هان
ماستکش آرید بمن کشکشان
زود دویدند غلامان چند
در طلب ماستکش مستمند
پای طلبکاری آن جمله خست
نامدشان هیچ سراغی به دست
یخکش بیچاره که یخ میکشید
از اثر بخت بد آنجا رسید
چنگ فکندند به دامان وی
سخت گرفتند گریبان وی
نه خبر از آتیه نه ماضیش
زود کشیدند بر قاضیش
سرفه نمیداد به قاضی امان
کز پی تهدید گشاید زبان
کرد اشارت سوی ایشان به دست
چوب زدند آنقدر او را که خست
گفت که ای وای گناهم چه بود
علت این روز سیاهم چه بود
گفت کسی جرم تو این بس که ماست
ماستکش آورد و از آن سرفه خاست
گفت چه نسبت بمن آن غل و غش
من به جهان یخکشم او ماستکش
ماستکش آلوده به آلایش است
گفت خمش باش و برو کشکش است
شکر خدا را که در ایام ما
نیست صغیر این روش ناروا
صغیر اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۲۷ - شلتاق پلتاق
صبحگهی پرفن حیلتگری
از همه در مکر و حیل برتری
چابک و طرار و ره آموخته
حیله و تزویر و فن اندوخته
برد سوی دکهٔ صراف رخت
گفت به آن بیدل برگشته بخت
دیر حسابم من و زود اشتباه
مانده خر فکرت من نیم راه
کشف کن این مسئلهای هوشمند
گوی که تومان چهل و شصت چند
خنده زد آن مرد و بگفت از غرور
تا به چه حد ابلهی و بیشعور
شصت و چهل صد شود این هست فاش
گفت تو هم ابلهی آهسته باش
بازبزن جمع و ببین چون شود
شصت و چهل ده ز صد افزون شود
حوصله گردید به صراف تنگ
بانگ برآورد و همی کرد جنگ
خلق بوی جمع شدند از دو سو
جمله شنیدند مر آن گفتوگو
مرد حیل پیشه بآواز نرم
گفت مرا آید از این خلق شرم
من صد و ده از تو طلب داشتم
ده بتو بخشیده صد انگاشتم
گر صد و ده میندهی صد بده
آنچه که اقرار کنی خود بده
خواست بانکار سراید سخن
مشت زدندش همگی بر دهن
کاین چه لجاج است تو در نزد ما
داشتی اقرار بصد کن ادا
داد بناچار صدش آن گریخت
خاک الم بر سر صراف بیخت
مدتی از زاویهٔ انزوا
پا ننهادی بدر آن بینوا
هیچ نمیگفت مبادا که باز
در رسد آن حیلهگر حیلهباز
از پس سالی بدکان کرد روی
تا مگر آن دکه کند رفت و روی
کامدش از گرد ره آن اوستاد
کرد سلامی و برش ایستاد
گفت کجا آمدهئی ای رفیق
گفت بدیدار تو یار شفیق
گفت چه باشد که ز روی صفا
شرح دهی بهر من این ماجرا
کان چه حبل بود و چه مکروفسون
یا که بدان مکر شدت رهنمون
گفت مرا کرده وصیت پدر
گفته ز سرمایه مخور ای پسر
هرچه خوری از ره شلتاق خور
چون ندهد دست ز پلتاق خور
بود همان واقعه شلتاق من
حال بود نوبت پلتاق من
غمزده صراف به عجز اوفتاد
درهم چندیش به کف بر نهاد
دکه فرو بست و بگفت ار که باز
دیدیم اینجا کنمت صد نیاز
ای که تحیر بری از این مقال
تا نگری دیدهٔ خود را بمال
این نه از آن یکتن تنهاستی
بلکه کنون در خور تنهاستی
ما همه شلتاق بود کارمان
نیست جز این پیشه و کردارمان
جامعه فاسد ز خیانت شده
مسخره عنوان دیانت شده
خانهٔ ما کرده خیانت خراب
نیست جز این باعث این انقلاب
تا که چنین است چنین است حال
به شدن حالت ما دان محال
هست صغیر این روش و این مرام
علت بدبختی ما والسلام
از همه در مکر و حیل برتری
چابک و طرار و ره آموخته
حیله و تزویر و فن اندوخته
برد سوی دکهٔ صراف رخت
گفت به آن بیدل برگشته بخت
دیر حسابم من و زود اشتباه
مانده خر فکرت من نیم راه
کشف کن این مسئلهای هوشمند
گوی که تومان چهل و شصت چند
خنده زد آن مرد و بگفت از غرور
تا به چه حد ابلهی و بیشعور
شصت و چهل صد شود این هست فاش
گفت تو هم ابلهی آهسته باش
بازبزن جمع و ببین چون شود
شصت و چهل ده ز صد افزون شود
حوصله گردید به صراف تنگ
بانگ برآورد و همی کرد جنگ
خلق بوی جمع شدند از دو سو
جمله شنیدند مر آن گفتوگو
مرد حیل پیشه بآواز نرم
گفت مرا آید از این خلق شرم
من صد و ده از تو طلب داشتم
ده بتو بخشیده صد انگاشتم
گر صد و ده میندهی صد بده
آنچه که اقرار کنی خود بده
خواست بانکار سراید سخن
مشت زدندش همگی بر دهن
کاین چه لجاج است تو در نزد ما
داشتی اقرار بصد کن ادا
داد بناچار صدش آن گریخت
خاک الم بر سر صراف بیخت
مدتی از زاویهٔ انزوا
پا ننهادی بدر آن بینوا
هیچ نمیگفت مبادا که باز
در رسد آن حیلهگر حیلهباز
از پس سالی بدکان کرد روی
تا مگر آن دکه کند رفت و روی
کامدش از گرد ره آن اوستاد
کرد سلامی و برش ایستاد
گفت کجا آمدهئی ای رفیق
گفت بدیدار تو یار شفیق
گفت چه باشد که ز روی صفا
شرح دهی بهر من این ماجرا
کان چه حبل بود و چه مکروفسون
یا که بدان مکر شدت رهنمون
گفت مرا کرده وصیت پدر
گفته ز سرمایه مخور ای پسر
هرچه خوری از ره شلتاق خور
چون ندهد دست ز پلتاق خور
بود همان واقعه شلتاق من
حال بود نوبت پلتاق من
غمزده صراف به عجز اوفتاد
درهم چندیش به کف بر نهاد
دکه فرو بست و بگفت ار که باز
دیدیم اینجا کنمت صد نیاز
ای که تحیر بری از این مقال
تا نگری دیدهٔ خود را بمال
این نه از آن یکتن تنهاستی
بلکه کنون در خور تنهاستی
ما همه شلتاق بود کارمان
نیست جز این پیشه و کردارمان
جامعه فاسد ز خیانت شده
مسخره عنوان دیانت شده
خانهٔ ما کرده خیانت خراب
نیست جز این باعث این انقلاب
تا که چنین است چنین است حال
به شدن حالت ما دان محال
هست صغیر این روش و این مرام
علت بدبختی ما والسلام
صغیر اصفهانی : ماده تاریخها و قطعات مناسبتی
شمارهٔ ۱۱۳ - در تعریف ایران
ایران چه وقت مردم صاحب هنر نداشت؟
کی اسم و رسم از همه جا بیشتر نداشت؟
این کوهسار بود چه هنگام بی پلنگ؟
این بیشه در کدام زمان شیر نر نداشت؟
این زال سالخورده بهر دور کی هزار
پور دلیر چون پسر زال زر نداشت؟
سیمرغ قاف دولتش از همت بلند
کی قاف تا به قاف جهان زیر پر نداشت؟
کی بر سر سپاهیش از شیر و آفتاب
گردون به دست پرچم فتح و ظفر نداشت؟
چندی هم ار خراب شد از خویش شد نه غیر
غیر از پی خرابی ایران جگر نداشت
این ملک از نفاق و دورویی خراب شد
نقص دگر نبودش و عیب دگر نداشت
ای هموطن نفاق بدل کن به اتفاق
هرگز نفاق سود به غیر از ضرر نداشت
آنکس که پیشرفت خود اندر عناد دید
گویا ز پیشرفت محبت خبر نداشت
بنگر خدای خانهٔ او چون خراب کرد
آنکس که جز خرابی ایران به سر نداشت
هر بدکننده بد به حق خویش میکند
آری صغیر! کس به جز از کِشته برنداشت
کی اسم و رسم از همه جا بیشتر نداشت؟
این کوهسار بود چه هنگام بی پلنگ؟
این بیشه در کدام زمان شیر نر نداشت؟
این زال سالخورده بهر دور کی هزار
پور دلیر چون پسر زال زر نداشت؟
سیمرغ قاف دولتش از همت بلند
کی قاف تا به قاف جهان زیر پر نداشت؟
کی بر سر سپاهیش از شیر و آفتاب
گردون به دست پرچم فتح و ظفر نداشت؟
چندی هم ار خراب شد از خویش شد نه غیر
غیر از پی خرابی ایران جگر نداشت
این ملک از نفاق و دورویی خراب شد
نقص دگر نبودش و عیب دگر نداشت
ای هموطن نفاق بدل کن به اتفاق
هرگز نفاق سود به غیر از ضرر نداشت
آنکس که پیشرفت خود اندر عناد دید
گویا ز پیشرفت محبت خبر نداشت
بنگر خدای خانهٔ او چون خراب کرد
آنکس که جز خرابی ایران به سر نداشت
هر بدکننده بد به حق خویش میکند
آری صغیر! کس به جز از کِشته برنداشت
صغیر اصفهانی : قطعات
شمارهٔ ۲۳ - قطعه
میرزا قلی میلی مشهدی : ترجیعات
ترجیع فیالهجو
الحذر الحذر که دیگر بار
اژدر خامهام شد آتشبار
آنچنان کرده نیش دندان تیز
که ازو زینهار جوید مار
از پی نیش جان آنکه زند
بهر دینار، خویش را بر نار
کیسه پر زر، دفینه پر گوهر
گنج را گشته مار و گل را خار
جیب او پر چو کیسهٔ غنچه
کف او کفچه همچو دست چنار
چون شترمرغ، لیک در پرواز
همچو اشتر، ولی گسسته مهار
لکلک مادهای که بهر نشست
احتیاجی نباشدش به منار
پسر سرفراز سلطان است
نام او میرزا علیخان است
زشت و بدنفس چون سگ مسلخ
چرب و چرکین چو گربهٔ مطبخ
تُنُک و سست همچو بال مگس
خشک و کجواج همچو پای ملخ
زنخ سردِ زردِ بیمویش
شیشهٔ شاشهای که بندد یخ
ریش از بیم دیدن رویش
سر نیارد برون ز چاه زنخ
دست و پا چون ره دراز عدم
بندهایش علامت فرسخ
بدنی همچو سوزن و... نی
که در او وصلهٔ خر است چونخ
شاخ چوب دراز اگر خواهند
که بکاوند آتش دوزخ
پسر سرفراز سلطان است
نام او میرزا علیخان است
همچو شاشه سبک، چو شیشه تُنُک
همچو شبهای دی دراز و خُنُک
همچو قارورهایست آگنده
رنگ زرد و طبیعت نازک
رود آن ماده استر بدراه
همچو یابوی اوزبکی لُکلُک
به دو زانو دمی که بنشیند
همچو آروانهایست کو زده چک
با گرانخیزیاش توان گفتن
خر درگل فتاده را چابک
آنکه چون رودهٔ سگ تازیست
که شد از استخوان خر، لُک و پک
وانکه چون خامهایست سوختهدل
...ن گشاد و درون سیاه و سبک
پسر سرفراز سلطان است
نام او میرزا علیخان است
جرعهخواری به بزم همّت...س
کاسه لیسی به خوان نعمت...س
بسته آن پیرحیز خواجهسرا
همچو...م کمر به خدمت...س
بهر روزی، چو خر شبانروزی
مانده در زیر بار منّت...س
...س گرفتار شد به نکبت او
گرچه عالم گرفت نکبت...س
بشکند خُرد، گردن مردی
که بزرگی کند به دولت...س
شرمم آید ز روی...س که کنم
با چنان روی کوسه، نسبت...س
آنکه از وی شد امتحان قلم
چون رقم میزدند صورت...س
پسر سرفراز سلطان است
نام او میرزا علیخان است
مادرش را پدر چو می...ـایید
گوه میخورد و ژاژ میخایید
وصلهٔ نیمخیز در مستی
گه به پس، گه به پیش میسایید
مادر از بیم شوهران دگر
...ر میخورد و راه میپایید
جای انزال، شاشه زور آورد
ریخت در موضعی که می...ـایید
خورد آن قحبه مسهلی،وز...ن
طرفه ماهیّتی فرو زایید
کیست آن ننگ مرد و زن که ازو
دامن عالمی ببالایید؟
پسر سرفراز سلطان است
نام او میرزا علیخان است
زند آن خر چو در شترغو چنگ
جمع گردند عقرب و خرچنگ
روی زرد و دراز و باریکش
کهنه تیغی که شد نهان در زنگ
قلم موی در دو انگشتش
چون زبانیست در دهان کلنگ
صورت ناموجّهی که کند
رنگآمیزیاش به صد نیرنگ،
جای آن است اگر به صورت او
اهل معنی ریند رنگارنگ
کهنه چنگ سپهر را تاری
کز درازی فتاده از آهنگ
ناجوانمرد پیر خنثایی
که زن و مرد راست از وی ننگ
پسر سرفراز سلطان است
نام او میرزا علیخان است
بس که تریاک خورده آن ناپاک
میخورد گوه و میرید تریاک
...ر سختی ز دور چون بیند
کش بود میل دیدهٔ ادراک،
بر وی از حکّه آنچنان پیچد
که مگر بر درخت پیچد تاک
مردمان مار در کفن بینند
افکنندش چو با کفن در خاک
بهر او قبر چون ککنند، ز ننگ
خاک خواهد زدن گریبان چاک
ای خوش آن دم که بر سر خاکش
گویم این کهنه مردهٔ بوناک
پسر سرفراز سلطان است
نام او میرزا علیخان است
میخ میخواهمش به...ن تا بیخ
چون کلنگی که میکشند به سیخ
تا نگوید نصاب ناخوانده
سیْب تُفّاح و خربزه بطّیخ
روی زردش ز داغهای برص
چون سفالی پر آهک و زرنیخ
قد او همچو سیخ آتشکاو
سر چو سرگین فتاده بر سر سیخ
ای خوش آن دم که بر سر میدان
زند از رنج چوب قیلقه ریخ
چون بگوید کسی علیخان رید
اتّفاقاً همان بود تاریخ!
اژدر خامهام شد آتشبار
آنچنان کرده نیش دندان تیز
که ازو زینهار جوید مار
از پی نیش جان آنکه زند
بهر دینار، خویش را بر نار
کیسه پر زر، دفینه پر گوهر
گنج را گشته مار و گل را خار
جیب او پر چو کیسهٔ غنچه
کف او کفچه همچو دست چنار
چون شترمرغ، لیک در پرواز
همچو اشتر، ولی گسسته مهار
لکلک مادهای که بهر نشست
احتیاجی نباشدش به منار
پسر سرفراز سلطان است
نام او میرزا علیخان است
زشت و بدنفس چون سگ مسلخ
چرب و چرکین چو گربهٔ مطبخ
تُنُک و سست همچو بال مگس
خشک و کجواج همچو پای ملخ
زنخ سردِ زردِ بیمویش
شیشهٔ شاشهای که بندد یخ
ریش از بیم دیدن رویش
سر نیارد برون ز چاه زنخ
دست و پا چون ره دراز عدم
بندهایش علامت فرسخ
بدنی همچو سوزن و... نی
که در او وصلهٔ خر است چونخ
شاخ چوب دراز اگر خواهند
که بکاوند آتش دوزخ
پسر سرفراز سلطان است
نام او میرزا علیخان است
همچو شاشه سبک، چو شیشه تُنُک
همچو شبهای دی دراز و خُنُک
همچو قارورهایست آگنده
رنگ زرد و طبیعت نازک
رود آن ماده استر بدراه
همچو یابوی اوزبکی لُکلُک
به دو زانو دمی که بنشیند
همچو آروانهایست کو زده چک
با گرانخیزیاش توان گفتن
خر درگل فتاده را چابک
آنکه چون رودهٔ سگ تازیست
که شد از استخوان خر، لُک و پک
وانکه چون خامهایست سوختهدل
...ن گشاد و درون سیاه و سبک
پسر سرفراز سلطان است
نام او میرزا علیخان است
جرعهخواری به بزم همّت...س
کاسه لیسی به خوان نعمت...س
بسته آن پیرحیز خواجهسرا
همچو...م کمر به خدمت...س
بهر روزی، چو خر شبانروزی
مانده در زیر بار منّت...س
...س گرفتار شد به نکبت او
گرچه عالم گرفت نکبت...س
بشکند خُرد، گردن مردی
که بزرگی کند به دولت...س
شرمم آید ز روی...س که کنم
با چنان روی کوسه، نسبت...س
آنکه از وی شد امتحان قلم
چون رقم میزدند صورت...س
پسر سرفراز سلطان است
نام او میرزا علیخان است
مادرش را پدر چو می...ـایید
گوه میخورد و ژاژ میخایید
وصلهٔ نیمخیز در مستی
گه به پس، گه به پیش میسایید
مادر از بیم شوهران دگر
...ر میخورد و راه میپایید
جای انزال، شاشه زور آورد
ریخت در موضعی که می...ـایید
خورد آن قحبه مسهلی،وز...ن
طرفه ماهیّتی فرو زایید
کیست آن ننگ مرد و زن که ازو
دامن عالمی ببالایید؟
پسر سرفراز سلطان است
نام او میرزا علیخان است
زند آن خر چو در شترغو چنگ
جمع گردند عقرب و خرچنگ
روی زرد و دراز و باریکش
کهنه تیغی که شد نهان در زنگ
قلم موی در دو انگشتش
چون زبانیست در دهان کلنگ
صورت ناموجّهی که کند
رنگآمیزیاش به صد نیرنگ،
جای آن است اگر به صورت او
اهل معنی ریند رنگارنگ
کهنه چنگ سپهر را تاری
کز درازی فتاده از آهنگ
ناجوانمرد پیر خنثایی
که زن و مرد راست از وی ننگ
پسر سرفراز سلطان است
نام او میرزا علیخان است
بس که تریاک خورده آن ناپاک
میخورد گوه و میرید تریاک
...ر سختی ز دور چون بیند
کش بود میل دیدهٔ ادراک،
بر وی از حکّه آنچنان پیچد
که مگر بر درخت پیچد تاک
مردمان مار در کفن بینند
افکنندش چو با کفن در خاک
بهر او قبر چون ککنند، ز ننگ
خاک خواهد زدن گریبان چاک
ای خوش آن دم که بر سر خاکش
گویم این کهنه مردهٔ بوناک
پسر سرفراز سلطان است
نام او میرزا علیخان است
میخ میخواهمش به...ن تا بیخ
چون کلنگی که میکشند به سیخ
تا نگوید نصاب ناخوانده
سیْب تُفّاح و خربزه بطّیخ
روی زردش ز داغهای برص
چون سفالی پر آهک و زرنیخ
قد او همچو سیخ آتشکاو
سر چو سرگین فتاده بر سر سیخ
ای خوش آن دم که بر سر میدان
زند از رنج چوب قیلقه ریخ
چون بگوید کسی علیخان رید
اتّفاقاً همان بود تاریخ!
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۵۳۸
طغرای مشهدی : قصاید و مقطعات
شمارهٔ ۴
بخت باید مرد را در هند پر دیو و پری
بخت اگر آید به سر، موری سلیمانی کند
زور طالع بین که مفلوکی ز اهل مدرسه
حکمرانی بر سپاه شاه کیهانی کند
میر شمشیر است ملایی که از بهر نمود
بر میان چون ترکشی بندد، قلمدانی کند
مشق تیراندازی و اسب عراقی تاختن
خان ما، بعد از خطاب خانخانانی کند
لشکر خود را کند استاده با تیر و تفنگ
عید قربان، گوسفندی را چو قربانی کند
بس که نامردی بود کارش به میدان وغا
می گریزد از زنی، گر حیز ترسانی کند
در سواری تا نیفتد بر زمین از پشت اسب
قاش زین را با دو دست خود نگهبانی کند
بر سردفتر چو بنشیند به انداز حساب
فرد را فریادی از تحریر نادانی کند
گر سخن در مجلس شه بگذرد از کیقباد
نقل عالمگیری اشعار خاقانی کند
آنچه بر هر کودکی روشن بود چون آفتاب
سر به گوش شه گذارد، عرض پنهانی کند
شاه اگر پرسد که اصل ناقه صالح چه بود
از خری، تعریف ذات گاو پالانی کند
قاضی دهلی چو گیرد رشوه بیجا ز خلق
بهر تنبیهش ستم بر شیخ ملتانی کند
غیر سرنای گلویش ساز دیگر کوک نیست
از نی انبان شکم چون بادپرانی کند
سوی بینی می برد از دست نافهمیدگی
در دهان خود گر انگشت پشیمانی کند
وقت آن آمد که گر رختی بدوزد بهر خود
از فلاکت، بند تنبان را گریبانی کند
بخت اگر آید به سر، موری سلیمانی کند
زور طالع بین که مفلوکی ز اهل مدرسه
حکمرانی بر سپاه شاه کیهانی کند
میر شمشیر است ملایی که از بهر نمود
بر میان چون ترکشی بندد، قلمدانی کند
مشق تیراندازی و اسب عراقی تاختن
خان ما، بعد از خطاب خانخانانی کند
لشکر خود را کند استاده با تیر و تفنگ
عید قربان، گوسفندی را چو قربانی کند
بس که نامردی بود کارش به میدان وغا
می گریزد از زنی، گر حیز ترسانی کند
در سواری تا نیفتد بر زمین از پشت اسب
قاش زین را با دو دست خود نگهبانی کند
بر سردفتر چو بنشیند به انداز حساب
فرد را فریادی از تحریر نادانی کند
گر سخن در مجلس شه بگذرد از کیقباد
نقل عالمگیری اشعار خاقانی کند
آنچه بر هر کودکی روشن بود چون آفتاب
سر به گوش شه گذارد، عرض پنهانی کند
شاه اگر پرسد که اصل ناقه صالح چه بود
از خری، تعریف ذات گاو پالانی کند
قاضی دهلی چو گیرد رشوه بیجا ز خلق
بهر تنبیهش ستم بر شیخ ملتانی کند
غیر سرنای گلویش ساز دیگر کوک نیست
از نی انبان شکم چون بادپرانی کند
سوی بینی می برد از دست نافهمیدگی
در دهان خود گر انگشت پشیمانی کند
وقت آن آمد که گر رختی بدوزد بهر خود
از فلاکت، بند تنبان را گریبانی کند
فصیحی هروی : قطعات
شمارهٔ ۳ - هجویه
ای آصف صبا به سلیمان غور گوی
نقل مجالس کرم افسانه شماست
هرگز ندیده سفرهاتان نان و طرفه آنک
مهمانسرای حاتم طی خانه شماست
جز هیچ هیچ نیست درین انجمن مگر
دروازه عدم در کاشانه شماست
امساکوش رعیت بخلست این زمان
همت که خانهزاد سیهخانه شماست
استغفرالله این سخنان هزل و مضحکهست
رزاق جود همت مردانه شماست
نقل مجالس کرم افسانه شماست
هرگز ندیده سفرهاتان نان و طرفه آنک
مهمانسرای حاتم طی خانه شماست
جز هیچ هیچ نیست درین انجمن مگر
دروازه عدم در کاشانه شماست
امساکوش رعیت بخلست این زمان
همت که خانهزاد سیهخانه شماست
استغفرالله این سخنان هزل و مضحکهست
رزاق جود همت مردانه شماست
فصیحی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۳۶
صوفی محمد هروی : ترجیعات
شمارهٔ ۲ - ترجیع زنان
هر که را آرزوی زن باشد
دشمن جان خویشتن باشد
خوردن او بود غم و غصه
تا ورا روح در بدن باشد
خویش را بی غم آن زمان بیند
که تنش خفته در کفن باشد
بسته محنت زمانه شود
شهره جمله انجمن باشد
گر تو خواهی که این دل و جانت
همچو گل تازه در چمن باشد
زن مخواه ای عزیز من زنهار
وقنا ربنا عذاب النار
زن اگر هست دختر قیصر
ای برادر به سوی او منگر
زن درین روزگار هست بلا
از بلاکن تو ای عزیز خطر
گر ترا قلتبانی است هوس
دختری را بخواه با مادر
تا بیاموزد این زمان از وی
شرط محبوب داشتن دختر
با تو گویم دوای این بشنو
از من خسته و بکن باور
زن مخواه ای عزیز من زنهار
وقنا ربنا عذاب النار
چون زنی را بخواستی ناگاه
در غم و غصه بعد از آن میکاه
سر خود را نمی کنی بالا
چون ترا دید در سرا ناگاه
چون تو رفتی از آن سرا بیرون
در پس در دوید و بر سر راه
چشم بنهاده تا که می آید
اندر آن کوچه از سفید و سیاه
این سخن را به گوش جان بشنو
از من امروز خواجه بی اکراه
زن مخواه ای عزیز من زنهار
وقنا ربنا عذاب النار
رفت با وعظ و یار می جوید
تازه بوس و کنار می جوید
از زنانی که دیده اندر اوعظ
بی تو مغز حمار می جوید
چون به دست آورید مقداری
فرصت و وقت کار می جوید
سیمنون می کند طلب دیگر
از تو آن زهر و مار می جوید
چون بپخت او و تو بنوشیدی
از تو گشت بهار می جوید
زن مخواه ای عزیز من زنهار
وقنا ربنا عذاب النار
مرد، بر خیز تا بهار کنیم
روی خود سوی لاله زار کنیم
غوژه ای نیست این زمان موجود
ما چه سازیم و خود چه کار کنیم
پنج روزی کنیم باهم عیش
کار آن گاه اختیار کنیم
رفت آن مردک و خری بخرید
چست خاتون خود سوار کنیم
دو خر و یک زنی روان گشتند
سوی صحرا که ما بهار کنیم
زن مخواه ای عزیز من زنهار
وقنا ربنا عذاب النار
زن چو صحرا بدید و گشت بهار
ساعد خویش دوش بسته نگار
چادر خود روان به شوهر داد
کز برای من این نگه می دار
مردکی دیگرش چو دید چنان
دل ازو برد آن زن مکار
در پی شان روان شد او از دور
می کند آن، نگاه در دلدار
زن به آن یار تازه شد بر کوه
منتظر ایستاده این دو حمار
زن مخواه ای عزیز من زنهار
وقنا ربنا عذاب النار
بازگشتند جانب خانه
مرد مسکین حمار میرانه
از پی شان روان شده چون باد
از سر کوه مرد بیگانه
زن استاد چون به خانه رسید
مرد درویش خود چه می دانه
ساخت او را به حیله اندر خواب
یار را برد جانب خانه
بشنو از من اگر ترا عقل است
این سخن را که هست رندانه
زن مخواه ای عزیز من زنهار
وقنا ربنا عذاب النار
که تو خواهی که زن شود خشنود
غافل از وی دمی نشاید بود
خوش در و بند در دل شب تار
خواجه آشفته وار خواب آلود
چو به چنگ تو اوفتد هر شب
می زن و می نواز همچون عود
از تو یک لحظه ای شود راضی
از نهادش اگر بر آری دود
گر نداری تو قوت این کار
باید از من نصیحتی بشنود
زن مخواه ای عزیز من زنهار
وقنا ربنا عذاب النار
بشنو از صوفی پریشان حال
باش اندر زمانه فارغ بال
از زنان خود وفا محال بود
گر بجویی تو هست امر محال
من زن با وفا ندیدم پار
عجب است این اگر بود امسال
نیست در دین عورتان کامل
گر پدر خوانده نیست در دنبال
پارسا آن زنی بود امروز
که در آن نیست هیچ حسن و جمال
زن مخواه ای عزیز من زنهار
وقنا ربنا عذاب النار
دشمن جان خویشتن باشد
خوردن او بود غم و غصه
تا ورا روح در بدن باشد
خویش را بی غم آن زمان بیند
که تنش خفته در کفن باشد
بسته محنت زمانه شود
شهره جمله انجمن باشد
گر تو خواهی که این دل و جانت
همچو گل تازه در چمن باشد
زن مخواه ای عزیز من زنهار
وقنا ربنا عذاب النار
زن اگر هست دختر قیصر
ای برادر به سوی او منگر
زن درین روزگار هست بلا
از بلاکن تو ای عزیز خطر
گر ترا قلتبانی است هوس
دختری را بخواه با مادر
تا بیاموزد این زمان از وی
شرط محبوب داشتن دختر
با تو گویم دوای این بشنو
از من خسته و بکن باور
زن مخواه ای عزیز من زنهار
وقنا ربنا عذاب النار
چون زنی را بخواستی ناگاه
در غم و غصه بعد از آن میکاه
سر خود را نمی کنی بالا
چون ترا دید در سرا ناگاه
چون تو رفتی از آن سرا بیرون
در پس در دوید و بر سر راه
چشم بنهاده تا که می آید
اندر آن کوچه از سفید و سیاه
این سخن را به گوش جان بشنو
از من امروز خواجه بی اکراه
زن مخواه ای عزیز من زنهار
وقنا ربنا عذاب النار
رفت با وعظ و یار می جوید
تازه بوس و کنار می جوید
از زنانی که دیده اندر اوعظ
بی تو مغز حمار می جوید
چون به دست آورید مقداری
فرصت و وقت کار می جوید
سیمنون می کند طلب دیگر
از تو آن زهر و مار می جوید
چون بپخت او و تو بنوشیدی
از تو گشت بهار می جوید
زن مخواه ای عزیز من زنهار
وقنا ربنا عذاب النار
مرد، بر خیز تا بهار کنیم
روی خود سوی لاله زار کنیم
غوژه ای نیست این زمان موجود
ما چه سازیم و خود چه کار کنیم
پنج روزی کنیم باهم عیش
کار آن گاه اختیار کنیم
رفت آن مردک و خری بخرید
چست خاتون خود سوار کنیم
دو خر و یک زنی روان گشتند
سوی صحرا که ما بهار کنیم
زن مخواه ای عزیز من زنهار
وقنا ربنا عذاب النار
زن چو صحرا بدید و گشت بهار
ساعد خویش دوش بسته نگار
چادر خود روان به شوهر داد
کز برای من این نگه می دار
مردکی دیگرش چو دید چنان
دل ازو برد آن زن مکار
در پی شان روان شد او از دور
می کند آن، نگاه در دلدار
زن به آن یار تازه شد بر کوه
منتظر ایستاده این دو حمار
زن مخواه ای عزیز من زنهار
وقنا ربنا عذاب النار
بازگشتند جانب خانه
مرد مسکین حمار میرانه
از پی شان روان شده چون باد
از سر کوه مرد بیگانه
زن استاد چون به خانه رسید
مرد درویش خود چه می دانه
ساخت او را به حیله اندر خواب
یار را برد جانب خانه
بشنو از من اگر ترا عقل است
این سخن را که هست رندانه
زن مخواه ای عزیز من زنهار
وقنا ربنا عذاب النار
که تو خواهی که زن شود خشنود
غافل از وی دمی نشاید بود
خوش در و بند در دل شب تار
خواجه آشفته وار خواب آلود
چو به چنگ تو اوفتد هر شب
می زن و می نواز همچون عود
از تو یک لحظه ای شود راضی
از نهادش اگر بر آری دود
گر نداری تو قوت این کار
باید از من نصیحتی بشنود
زن مخواه ای عزیز من زنهار
وقنا ربنا عذاب النار
بشنو از صوفی پریشان حال
باش اندر زمانه فارغ بال
از زنان خود وفا محال بود
گر بجویی تو هست امر محال
من زن با وفا ندیدم پار
عجب است این اگر بود امسال
نیست در دین عورتان کامل
گر پدر خوانده نیست در دنبال
پارسا آن زنی بود امروز
که در آن نیست هیچ حسن و جمال
زن مخواه ای عزیز من زنهار
وقنا ربنا عذاب النار
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۱ - دیوان اطعمه صوفی محمد
حمد بی حد و ثنای بی عدد مر حضرت پروردگاری را که از یک قبضه خاک نمناک صد هزاران هزار طوطی لسان در نطق و بیان به فصاحت در آورده به خوان«فتبارک الله احسن الخالقین رب العالمین.»،
و تحیت و درود و سلام به عدد انفاس الانام بر روضه مطهر پیشوای اهل یقین و سید المرسلین«و ما ارسلناک الا رحمه للعالمین» باد تا به روز حشر که «ان الله و ملائکته یصلون علی النبی».
اما بعد روزی با دوستان بی اغیار در ایام بهار به حکم«فانظر الی الاثار» گذری به بوستان اتفاق افتاد این جماعت الحاح بسیار کردند که از اشعار جدید به سمع مستمعان رسان که در بوستان گل تازه را حال دیگرست. این فقیر حقیر به حکم ضرورت و پاس انفاس یاران از حقه دهان، ترجمه لسان به سمع مجلسیان رسانیدم، مفهوم این قوم نیافتم.
ناگاه شخصی از اشعار مولانا عبید زاکانی- غفرالله- در بیان آورد. اهتراز و بشاشت در باطنهای این طایقه پیدا گشت و این نوع سخن را نقل مجلس ساختند. با خود گفتم که ای درویش این رنج کشیدن و صنعت و نازکی در اشعار پیدا کردن کمال حماقت است، جامه به اندازه تن خلق می باید دوخت.
خواستم که مانند سخنهای مولانا عبید داستانی ترتیب سازم. از روح پر فتوح اولیاء الهام به دل بیچاره رسید که«الحیاء من الایمان» باز تامل بسیار کردم.
بر خاطر این حقیر خطور کرد که مانند سخنهای مولانا بسحاق، اطعمه ای بساز که مزاحی است مباح و در سلک این آیت در آمده باشی که «و اما بنعمه ربک فحدث» و دیگر« ان تعدوا نعمه الله» و به شکر نعمت پروردگار مشغول گشته باشی که«ان اشکر نعمتک التی.»
چون اشتهای این حقیر غالب بود. به طبع«لئن شکرتم لازیدنکم» این داستان را بنا کردم.
ان شاء الله همه را از معانی این اشعار حظی کامل کرامت گردد به حرمت این آیت که «و لحم طیر مما یشتهون.»
اللهم ارزقنا لجمیع المومنین و المومنات و صلی الله علی محمد و آله اجمعین.
و تحیت و درود و سلام به عدد انفاس الانام بر روضه مطهر پیشوای اهل یقین و سید المرسلین«و ما ارسلناک الا رحمه للعالمین» باد تا به روز حشر که «ان الله و ملائکته یصلون علی النبی».
اما بعد روزی با دوستان بی اغیار در ایام بهار به حکم«فانظر الی الاثار» گذری به بوستان اتفاق افتاد این جماعت الحاح بسیار کردند که از اشعار جدید به سمع مستمعان رسان که در بوستان گل تازه را حال دیگرست. این فقیر حقیر به حکم ضرورت و پاس انفاس یاران از حقه دهان، ترجمه لسان به سمع مجلسیان رسانیدم، مفهوم این قوم نیافتم.
ناگاه شخصی از اشعار مولانا عبید زاکانی- غفرالله- در بیان آورد. اهتراز و بشاشت در باطنهای این طایقه پیدا گشت و این نوع سخن را نقل مجلس ساختند. با خود گفتم که ای درویش این رنج کشیدن و صنعت و نازکی در اشعار پیدا کردن کمال حماقت است، جامه به اندازه تن خلق می باید دوخت.
خواستم که مانند سخنهای مولانا عبید داستانی ترتیب سازم. از روح پر فتوح اولیاء الهام به دل بیچاره رسید که«الحیاء من الایمان» باز تامل بسیار کردم.
بر خاطر این حقیر خطور کرد که مانند سخنهای مولانا بسحاق، اطعمه ای بساز که مزاحی است مباح و در سلک این آیت در آمده باشی که «و اما بنعمه ربک فحدث» و دیگر« ان تعدوا نعمه الله» و به شکر نعمت پروردگار مشغول گشته باشی که«ان اشکر نعمتک التی.»
چون اشتهای این حقیر غالب بود. به طبع«لئن شکرتم لازیدنکم» این داستان را بنا کردم.
ان شاء الله همه را از معانی این اشعار حظی کامل کرامت گردد به حرمت این آیت که «و لحم طیر مما یشتهون.»
اللهم ارزقنا لجمیع المومنین و المومنات و صلی الله علی محمد و آله اجمعین.
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۸
بهار آمد بکن ساقی طربها
به این لب تشنه ده آب عنب ها
در جواب او
مربا خواهم این ساعت مربا
ندارم غیر ازین در دل مربا
ز پیش لوت خواران کله چون رفت
ندارد هیچ چیزی جز عنب جا
هریسه گوید این با روغن داغ
که چونی تو درین سوز و شغبها
به روی خوان چو انواع طعام است
غنیمت دار حلوای رطب را
سحر می گفت طباخی که هستیم
به تنگ از صوفیان بلعجب ما
به این لب تشنه ده آب عنب ها
در جواب او
مربا خواهم این ساعت مربا
ندارم غیر ازین در دل مربا
ز پیش لوت خواران کله چون رفت
ندارد هیچ چیزی جز عنب جا
هریسه گوید این با روغن داغ
که چونی تو درین سوز و شغبها
به روی خوان چو انواع طعام است
غنیمت دار حلوای رطب را
سحر می گفت طباخی که هستیم
به تنگ از صوفیان بلعجب ما
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۹
مراست در هوس روی آن پری پیکر
دل جراحت و جان فگار و دیده تر
در جواب او
هوای قلیه کدو تا بود مرا در سر
مذمت عدس این دم نمی کنم دیگر
کدک که دختر گیپاست کی بود یارب
که در نکاح من آید به حله ای در بر
جمال کله بریان چو دیدم اندر شهر
نمی کند دل من میل سوی قلیه گذر
ز خرده ها که مزعفر ز قند در دل داشت
ببین که مرغ مسما وقوف یافت مگر
به خوان اطعمه گفتم که شمع راهم ده
چو من، بگفت مگر هم تو بگذری از سر
وصال شهد مصفی نمی شود روزی
به روی خوان شده امروز رشته زان لاغر
همیشه صوفی بیچاره سفر بردارست
بیار اگر چه ترا نیست این سخن باور
دل جراحت و جان فگار و دیده تر
در جواب او
هوای قلیه کدو تا بود مرا در سر
مذمت عدس این دم نمی کنم دیگر
کدک که دختر گیپاست کی بود یارب
که در نکاح من آید به حله ای در بر
جمال کله بریان چو دیدم اندر شهر
نمی کند دل من میل سوی قلیه گذر
ز خرده ها که مزعفر ز قند در دل داشت
ببین که مرغ مسما وقوف یافت مگر
به خوان اطعمه گفتم که شمع راهم ده
چو من، بگفت مگر هم تو بگذری از سر
وصال شهد مصفی نمی شود روزی
به روی خوان شده امروز رشته زان لاغر
همیشه صوفی بیچاره سفر بردارست
بیار اگر چه ترا نیست این سخن باور
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۱۵
از جمله دردها غم آن دوست بس مرا
بر باد بر دهد چه کنم این هوس مرا
در جواب او
آش تروش می کند اکنون هوس مرا
ای مطبخی ز لطف به فریاد رس مرا
نوشم ز نان و خربزه چندانک این زمان
در سینه هیچ جا نبود یک نفس مرا
صحن برنج پیش من افتاده و رقیب
همکاسه گشته، وه چه کنم، خرمگس مرا
بیمار گشته ام ز تمنای گوشت باز
سیراب ماس باید و لحم فرس مرا
از صحنک برنج برآرم دمار من
گر در جهان مدد نکند هیچ کس مرا
دستم کنون به کله بریان نمی رسد
از پا در آورد، چه کنم این هوس مرا
هر روز اگر دهند دو صد نان گرده اش
صوفی به عمر خویش نگوید که بس مرا
بر باد بر دهد چه کنم این هوس مرا
در جواب او
آش تروش می کند اکنون هوس مرا
ای مطبخی ز لطف به فریاد رس مرا
نوشم ز نان و خربزه چندانک این زمان
در سینه هیچ جا نبود یک نفس مرا
صحن برنج پیش من افتاده و رقیب
همکاسه گشته، وه چه کنم، خرمگس مرا
بیمار گشته ام ز تمنای گوشت باز
سیراب ماس باید و لحم فرس مرا
از صحنک برنج برآرم دمار من
گر در جهان مدد نکند هیچ کس مرا
دستم کنون به کله بریان نمی رسد
از پا در آورد، چه کنم این هوس مرا
هر روز اگر دهند دو صد نان گرده اش
صوفی به عمر خویش نگوید که بس مرا
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۱۶
جانم به لب رسید ز سودای آن حبیب
وز عاشقی نصیب من این است تا نصیب
در جواب او
آن چرب روده ای که بود اسم او اسیب
آیا بود که بر من مسکین شود نصیب
دردی است جوع و شربت او روغن و حلیم
از پیش مطبخی نروم جانب طبیب
سیری ز نان میده و پالوده عسل
امری بود محال و حدیثی بود عجیب
محبوب من چو گرده نان است این زمان
دانی چه لذتی بود اندر بغل و جیب
دل در کمند حلقه زنجیر زلبیاست
کس را مباد در دو جهان یاد آن غریب
پیوسته یاد معده پر از گرده و برنج
یارب دعای خسته دلان را بکن اجبیب
صوفی در آن زمان که به مکتب شروع کرد
الحمد شکر اطمعه می خواند با ادیب
وز عاشقی نصیب من این است تا نصیب
در جواب او
آن چرب روده ای که بود اسم او اسیب
آیا بود که بر من مسکین شود نصیب
دردی است جوع و شربت او روغن و حلیم
از پیش مطبخی نروم جانب طبیب
سیری ز نان میده و پالوده عسل
امری بود محال و حدیثی بود عجیب
محبوب من چو گرده نان است این زمان
دانی چه لذتی بود اندر بغل و جیب
دل در کمند حلقه زنجیر زلبیاست
کس را مباد در دو جهان یاد آن غریب
پیوسته یاد معده پر از گرده و برنج
یارب دعای خسته دلان را بکن اجبیب
صوفی در آن زمان که به مکتب شروع کرد
الحمد شکر اطمعه می خواند با ادیب