عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۲
پیوستگی به حق‌، ز دو عالم بریدنست
دیدار دوست هستی خود را ندیدنست
آزادگی کزوست مباهات عافیت
دل را زحکم حرص وهوا واخریدنست
پرواز سایه جز به سر بام مهر نیست
از خود رمیدن تو، به حق آرمیدنست
چون موج‌کوشش نفس ما درتن محیط
رخت شکست خویش به ساحل‌کشیدنست
پامال غارت نفس سرد یأس نیست
صبح مراد ما که‌گلش نادمیدنست
بر هرچه دیده واکنی از خویش رفته‌گیر
افسانه‌وار دیدن عالم شنیدنست
تا حرص آب و دانه به دامت نیفکند
عنقا صفت به قاف قناعت خزیدنست
گر بوالهوس به بزم خموشان نفش‌کشد
همچون خروس بی‌محلش سر بریدنست
امشب ز بس‌که هرزه زبانست شمع آه
کارم چوگاز تا به سحر لب‌گزیدنست
آرام در طریقت ما نیست غیرمرگ
هنگامه گرم‌ساز نفسها تپیدنست
ما را به رنگ شمع درعافیت زدن
از چشم خود همین دو سه اشکی چکیدنست
سعی قدم‌کجا وطریق فناکجا
بیدل به خنجرنفس این ره بریدنست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۶
صاحب خلق حسن‌،‌ گلها به دامن داشته‌ست
چرب ‌و نرمی ‌درطبایع‌، ‌آب‌ و روغن داشته‌ست
با دل جمع آشنا شو از پریشانی برآ
در بهار نادمیدن دانه خرمن داشته‌ست
وصل‌خواهی زینهار از فکر راحت قطع‌ کن
وادی عشاق منزل نام رهزن داشته‌ست
بی‌نشانی همتان از هرچه‌گویی برترند
منظر این شاهبازان یک نشیمن داشته‌ست
آفت جانکاه دارد برگ و ساز اعتبار
شمع ‌از پهلوی‌ چرب‌ خویش دشمن داشته‌ست
زیرگردون ‌سود و سودای ‌همه با گردش است
این دکان‌، سنگ ترازو در فلاخن داشته‌ست
داغم از زیر و بم ساز خیال آهنگ عشق
هم خودش‌می‌فهمدآن‌حرفی‌که‌با من‌داشته‌ست
کاروان عمر را یک نقش پا دنباله نیست
شوخی رفتار ما، بی‌رشته سوزن داشته‌ست
چیست مغروری ز فکرخویش غافل زبستن
ازگریبان آنکه سر برداشت گردن داشته‌ست
جا‌ن‌کنی در عجز و طاقت ناگزیر آدمی‌ست
از نگین تا قبر، این فرهادکندن داشته‌ست
همت عیش و الم بر دل مبندید از ثبات
هرچه دارد خانهٔ آیینه رفتن داشته‌ست
آتش افتاده‌ست بیدل در قفای کاروان
گلشن ما آنچه دارد باب‌ گلخن داشته‌ست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۰۳
گر آینه‌ات محرم زشتی و نکوییست
جوهر ندهی عرض‌که پر آبله‌ روییست
دل را به هوس قابل تحقیق میندیش
این حوصله‌مشرب قدحی‌نیست سبوییست
از خویش برآ شامل ذرات جهان باش
هرگاه نفس فال صدا زد همه سوییست
بر پیرهن ناز جهان چشم ندوزی
جز جامهٔ عر-‌بان تنی این جمله رتیست
پیداست‌که تا چندکند ناز طراوت
این برگ و بر و نشو و نمای تو کدوییست
زبن روزوشبی چند چه پیری چه جوانی
تا صبح قیامت همه دم شرم دو موییست
غافل مشو از ساز عبارات و اشارات
هنگامهٔ زیر و بم ما، هایی و هوییست
جز سیر عدم نیست تماشاگه هستی
بر قرب مکن نازکه اینها همه اوییست
خشکی نکند ریشه به‌ گلزار محبت
هرسبزه‌که دیدیم چومژگان لب جوییست
دست هوس ازخویش نشستن چه جنون بود
تا خاک تو بر باد نرفته‌ست وضوییست
هرچند عبارت همه اعجاز فروشد
تا لب به خموشی ندهی بیهده‌ گوییست
بیدل نکنی دعوی شوخی‌که درین باغ
پامال خرام هوس است آنچه نموییست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۰۸
ادب نه‌کسب عبادت نه سعی حق‌طلبی‌ست
به غیر خاک شدن هرچه هست بی‌ادبی‌ست
ز بیقراری نبض نفس توان دانست
که عمرآهوی وحشت‌کمند بی‌سببی‌ست
خمار جام تسلی شکستن آسان نیست
ز ناله تا به خموشی هزار تشنه‌لبی‌ست
تغافل‌، آینه‌دار تبسم است اینجا
به عرض چین نتوان‌گفت ابروش غضبی‌ست
به فهم مطلب موهوم ماکه پردازد
زبان عجزفروشان مدعا عربی‌ست
دلی‌گداخته برگ نشاط امکان است
کبابها جگری‌کن شراب ما عنبی‌ست
اسیر شانه و حیران سرمه‌ای زاهد
کجاست‌عصمت وکو عفت این همه جلبی‌ست
هنوز موی سفیدش به شیر می‌شویند
فریب جبه و دستار چند؟ شیخ صبی‌ست
زپشت وروی ورق هرچه هست باید خواند
کدام‌عیش و چه‌کلفت‌، زمانه روزو شبی‌ست
چوصبح به‌که به صد رنگ شبنم‌آب شویم
کفی غبار و غرور نفس حیاطلبی‌ست
چو موج اگر همه تسلیم‌گل‌کنی بیدل
هنوزگردن تمهید دعوی‌ات عصبی‌ست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۱۰
زین دو شرر داغ دل هستی ما عبرتیست
کاغذ آتش زده محضر کم‌فرصتیست
زیر فلک آنقدر خجلت مهلت مبر
زندگی خضر هم یک دو نفس تهمتیست
آن همه پاینده نیست غلغل جاه و حشم
کوس و دهل‌ هرکجاست ‌چون ‌تب‌غب نوبتیست
خاک ز سعی غبار بر فلکش نیست بار
سجده غنیمت شمار عالم دون همتی ست
غیر غبار نفس هیچ نپیموده‌ایم
بادهٔ دیگر کجاست شیشهٔ ما ساعتی ست
چشمت اگر باز شد محو خیالات باش
فهم تماشاکراست آینه همه حیرتیست
تهمت اعمال زشت ننگ جقیقت مباد
آدمی ابلیس نیست لیک حسد لعنتیست
آینه در زنگبار چاره ندارد ز زنگ
همدم بدطینتان قابل بی‌حرمتیست
نخل گداز آبیار از بن و بارش مپرس
گریه چه خرمن‌ کنیم حاصل شمع آفتی ست
نم به جبین محو کن تا ندری جیب شرم
گر عرق آیینه شد ننگ ادب‌ کسوتی ست
شمع نسوزد چرا بر سر پروانه‌ها
بت به غم برهمن ز آتش سنگش ستیست
تاب و تب موج و کف‌، خارج دریا شمار
قصهٔ کثرت محو ان بیدل ما وحدتی ست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۱۸
درین‌گلشن دو روزت خنده‌کاریست
مبادا غره‌گردی گل بهاری‌ست
برافشان بر هوس دامان‌و بگذر
که در جیب نفس نقد نثاری‌ست
هم از بست وگشاد چشم دریاب
که اجزای جهان لیل و نهاری‌ست
ودیعتها ز سر باید اداکرد
به ره‌گر پاگذاری حقگزاری‌ست
حریف پاکبازان وفا باش
که جز سر هرچه بازی بدقماری‌ست
به‌صد دست حمایت بایدت سوخت
چراغ زندگی یک سر چناری‌ست
ز خاکستر امان می‌جوید آتش
چوهستی‌باکفن‌جوشد حصاری‌ست
هنوزت دیده کم دارد سفیدی
زمان وصل یوسف انتظاری‌ست
حذر، ای شمع از این محفل‌که اینجا
بقدر سر بریدن سرشماری‌ست
من و ما نسخهٔ تحقیق هستی
خطی داردکه آن لوح مزاری‌ست
جهان مجنون سودای نقاب است
ازین غافل که لیلی بی‌عماری‌ست
مباشید از خواص جاه غافل
بجنگید ای خروس‌آن‌، تاجداری‌ست
وقار پیری ازگردون مجویید
که طفلی عاشق دامن‌سواری‌ست
چه فقر وکو غنا عام است رحمت
ز خشک‌وتر مگو‌چشمه‌ساری‌ست
غبارت چون سحرگر اوج‌گیرد
فلکها پایمال خاکساری‌ست
به هستی‌بیدل‌مفلس‌چه‌لافد
ز قلقل شیشهٔ بی‌باده عاری‌ست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۴۰
قانون ادب پرده در صورت و صدا نیست
زین ساز مگو تا نفست سرمه نوا نیست
از هرچه اثر واکشی افسانه دلیل است
سرمایهٔ این قافله جز بانگ درا نیست
هر حرف ‌که آمد به زبان منفعلم ‌کرد
کم جست ازین کیش خدنگی که خطا نیست
همت چقدر زیر فلک بال‌ گشاید
پست است به حدی‌ که درین خانه هوا نیست
عمری‌ست که از ساز بد اندامی آفاق
گر رشته و تابی‌ست به هم تنگ قبا نیست
ما را تری جبهه به عبرت نرسانید
جنس عرق سعی زدگان حیا نیست
بی‌عجز رسا قابل رحمت نتوان شد
دستی که بلندی رسدش باب دعا نیست
هشدار که در سایه‌ دیوار قناعت
خوابی‌ست‌ که در خواب پر و بال هما نیست
واماندهٔ عجزیم ز افسون تعلق
گر دل نکشد رشته‌، نفس آبله‌پا نیست
ازجهل وخردتا هوس وعشق ومحبت
جز ما چه متاعی‌ست‌ که در خانه‌ ما نیست
ما را کرم عام تو محتاج غنا کرد
گر جلوه تغافل زند آیینه گدا نیست
جز معنی از آثار عبارت نتوان خواند
گر غیر خدا فهم کنی غیر خدا نیست
هر بی‌بصری را نکند محرم تحقیق
آن دست حنا بسته ‌که جز رنگ حنا نیست
بیدل رم فرصت چمن‌آراست در اینجا
گل فکر اقامت چه‌ کند رنگ بجا نیست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۵۰
بی‌ادب بنیاد هستی عافیت دربار نیست
غیرضبط خود شکست موج را معمارنیست
هرکس‌اینجاسودخوددر چشم‌پوشی‌دیده است
خودفروشان‌، عبرتی‌، آیینه در بازار نیست
حرص‌خلقی رادرین‌محفل به‌مخموری‌گداخت
غیر چشم سیر، جام هیچکس سرشار نیست
حسن و عشق آیینهٔ شهرت‌گرفت از اتفاق
تا نباشد از دو سر محکم صدا در تار نیست
سختی دل ناله را سنگ ره آزادگی‌ست
رشته تا صاحب‌گره باشد رهش هموار نیست
تا فنا ما را همین تار نفس بایدگسیخت
شمع یک دم فارغ از واکردن زنار نیست
غفلت عالم فزود از سرگذشت رفتگان
هرکجا افسانه باشد هیچ‌کس بیدار نیست
تا توان از صورت انجام خود واقف شدن
باوجود نقش پا آیینه‌ای درکار نیست
مفت چشم ماست سیراین چمن اما چه سود
اینقدر رنگی‌که می‌بالدکم از دیوار نیست
اشک ما را پاس ناموس ضعیفی داغ‌کرد
ورنه مژگان تا به جیب و داهن ال مقدار نیست
چون نفس یکسر وطن آوارهٔ نومیدیم
گرهمه دل جای ما باشدکه ما را بار نیست
کی توان بیدل حریف چاک رسوایی شدن
چون سحر پیراهن ما یک‌گریبان‌وار نیست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۶۳
وضع ترتیب ادب در عرصه‌گاه لاف نیست
قابل این ز‌ه کمان قبضهٔ نداف نیست
از عدم می‌جوشد این افسانه‌های ما و من
گر ‌به معنی وارسی جز خامشی حراف نیست
غفلت دلها جهانی را مشوش وانمود
هیچ جا موحش‌تر از آیینهٔ ناصاف نیست
رایج و قلب دکان وهم بی‌اندازه است
با چه پردازد دماغ ناتوان صراف نیست
خواب راحت مدعای منعم است اما چه سود
مخملی جز بوریای فقر تسکین‌باف نیست
هرکه را دیدم درین مشهد دو نیمش کرده اند
تیغ قاتل هم بر این تقدیر بی‌انصاف نیست
آن سوی خوف و رجا خلد یقین پیدا کنید
ورنه ایمانی‌ که مشهور است‌ جز اعراف نیست
نقش این دفتر کماهی ‌کشف طبع ما نشد
عینک فطرت در اینجا آنقدر شفاف نیست
بوالفضول‌ جود باش این‌ب زم اکرام است و بس
هرقدر بخشد کسی ‌آب ‌از محیط‌ اسراف ‌نیست
عرش و فرش اینجا محاط وسعت‌آباد ‌دل است
کعبهٔ ما را سواد تنگی از اطراف نیست
طالب فهم مسمایی عیار اسم ‌گیر
صورت‌ عنقا همین ‌جز عین‌ و نون ‌و قاف نیست
قید دل بیدل غبار ننگ فطرتها مباد
تا ز مینا نگذرد درد است‌ این می‌ صاف نیست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۷۴
پیش چشمی‌که نورعرفان نیست
گر بود آسمان نمایان نیست
عمرها شد، دمیده است آفاق
بی‌لباسی هنوز عریان نیست
شمع راگر به فکرخویش سری‌ست
تاکف پاش جزگریبان نیست
نقشبند خیال دور مباش
گل چه داردکزین‌گلستان نیست
باید از نقد اعتبارگذشت
جنس بازار عبرت ارزان نیست
برفلک هم خم است دوش هلال
ناتوانی کشیدن آسان نیست
نرگستان عبرتیم همه
چشم ا‌زخود بپوش مژگان نیست
عاجزی خضر وادی ادب است
پای خوابیده جز به دامان نیست
تا نفس از تپش نیاساید
جمع‌گردیدن دل امکان نیست
خجلتی چیده‌اید برچینید
خودفروشان‌! زمانه دکان نیست
سجده را مفت عافیت شمرید
جبهه‌سایی کف پشیمان نیست
کام عیش از صفای دل طلبید
خانه آتش زدن چراغان نیست
شرم‌دار از طلب‌که بر در خلق
سیلیی هست اگر خوری نان نیست
گه بخور ای طمع‌که نان خسان
هضم ناگشته باب دندان نیست
بیدل امروز در مسلمانان
همه‌چیز است لیک ایمان نیست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۷۶
کتاب عافیتی قیل و قال باب تو نیست
ببند لب‌ که جز این نقطه انتخاب تو نیست
برون دل نتوان یافت هرچه خواهی یافت
کدام‌گنج‌که در خانهٔ خراب تو نیست
سپند مجمر تسلیم قانع ازلی‌ست
بس است نال اگر اشک باکباب تو نیست
اگر تو لب نگشایی ز انفعال طلب
جهان به غیر دعاهای مستجاب تو نیست
نفس چو صبح‌، غنیمت شمار موهومی‌ست
زمان اگر همه پیری‌ست جز شتاب تو نیست
به د!‌غ منت احسانم ای فلک منشان
دماغ سوخته را تاب ماهتاب تو نیست
چه آسمان چه زمین انفعال روبوشی ست
توگرپری شوی این شیشه‌ها حجاب تونیست
به جلوهٔ قو ازل تا بد جهان عدم اسب
در آفتاب قیامت هم آفتاب تو نیست
کجا بریم خیالات پوچ علم و عمل
به عالمی‌که تویی هیچ چیزباب تو نیست
ز دل معاملهٔ عین و غیر پرسید
زبان‌ گزید که جز شبههٔ حساب تو نیست
گل بهار و خزان ظهور یکرنگ است
تو هم ببال‌ که جز باد در حباب تو نیست
مقیم خانهٔ زینی چو شمع آگه باش
که پا به هرچه نهی جزسرت رکاب تونیست
‌سلامت سر مژگان خویش باید خواست
به زیر سایهٔ دیوار غیر خواب تو نیست
در آتشیم ز بی‌انفعالی‌ات بیدل
که می‌گدازی وچون شیشه نم درآب تو نیست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۷۸
در خیال مزن فهم خویش سازتو نیست
چو شمع جیب‌تو جز بوتهٔ‌گداز تو نیست
زکارگاه خیالت کسی چه پرده درد
که فطرت توهم از محرمان رازتو نیست
به غیر نیستی از اعتبار عالم رنگ
به هرچه فخرکنی باب امتیازتو نیست
زدستگاه تصنع تری به آب مبند
حقیقتی‌که تو داری به جز مجاز تو نیست
به سایه نیز ندارد غرور خاک حساب
نشیب هرچه‌کنی فهم جزفرازتونیست
به غیر سجده ز خاک ضعیف منفعلی‌ست
ز جست وخیز برآ این قدر نماز تو نیست
تردد دو جهان آرزوی مقصد خلق
به‌عرصه‌ای‌ست‌که یک‌گام هرزه‌تاز تو نیست
به پردهٔ تپش دل هراز مضراب است
توگر نفس نزنی دهر نغمه‌سازتو نیست
زچشم بستن خود غافلی‌، امل تا چند
حریف نیم‌گره رشتهٔ دراز تو نیست
ز اختیار درین بزم دم مزن بیدل
جهان‌، جهان نیاز است‌، جای ناز تو نیست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۸۴
مبتذل صبح و شام تازگی‌ آرنده نیست
مسخرهٔ روزگار آنقدرش خنده نیست
آینه در پیش‌ گیر محرم تحقیق باش
غیر ز خود رفتنت پیش توآینده نیست
وشت طور زمان لمعهٔ برق است وبس
علت‌ کوری‌ست‌ گر چشم تو ترسنده نیست
صافدلان فارغند شکوه ارهام چند
گر دلت از خود پر است آینه شرمنده نیست
درکف اخلاق تست رشتهٔ تسخیر خلق
غافل از احسان مباش هیچ کست بنده نیست
مصدر ایذای خلق در همه جا ناسزاست
گر همه در پرپاست !بله زببنده نیست
هیچکس از گل نچید رایحهٔ انفعال
خبث چه بو می‌دهد گر دهنت ‌گنده نیست
طبع حرون خم نزد جزبه در احتیاج
بی‌طلب‌کاه و جوگاو سرافکنده نیست
تخت سلیمان جاه پایهٔ قدرش هواست
دود دماغ حباب آن همه پاینده نیست
فقر به هرجاکشد دامن اقبال ناز
چرخ به صد طلسش پینهٔ یک زنده نیست
ای همه وهم و گمان در الم رفتگان
رشه‌کن و جامه در، یشم‌کسی‌کنده نیست
خواه دلت چاک زن خواه به سرخاک ریز
دهر ز وضع غرور بهر تو گردنده نیست
به ‌که دل منفعل از خودت آگه ‌کند
ور نه به پیشت ‌کسی آینه‌ دارنده نیست
بیدل از این چارسو عشوه ی دیگر مخر
غیر فنا هیچ جنس نزد حق ارزنده نیست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۲۳
سادگی دل را اسیر فکرهای خام داشت
تا تحیر بود در آیینه عکس آرام داشت
گر نمی‌بود آرزو تشویش جانکاهی نبود
ماهیان را تشنهٔ قلاب حرص کام داشت
از ادای ابرویت لطف نگه فهمیده‌ایم
این کمان رنگ فریب از روغن بادام داشت
دل نه امروز از صفا فال صبوحی می‌زند
درکدورت نیز این آیینه عیش شام داشت
ما ز خودداری عبث خون طلبها ربختیم
در صدای بال بسمل عافیت پیغام داشت
دل مصفاکردن از بشم به طوف جلوه برد
آینه بر دوش حیرت جامهٔ احرام داشت
بی‌پر و بالی تپش فرسوده پرواز نیست
هرکسی ایجا به قدر عاجزی آرام داشت
در نقاب اشکم آخرحسرت دل قطره زد
رنگ صهبا پای گردیدن به طبع‌ جام داشت
چون‌ عرق زین ‌نقد ایثاری‌ که‌ آب ‌است‌ از حیا
ما اداکردیم هرکس از خجالت وام داشت
بس که بیدل بر طبایع حرص شهرت غالب است
جانکنیها سنگ هم در آرزوی نام داشت
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۳۹
چنین‌که عمر تأملگر شتاب‌گذشت
هوای آبله‌ای از سر حباب گذشت
به چشم‌بند جهان این چه سحرپردازی‌ست
که بی‌حجابی آن جلوه از نقاب‌گذشت
به هر طرف نگرم دود دل پرافشان است
کدام سوخته زین وادی خراب گذشت
جنون‌پرستی اغراض ننگ طبع مباد
حیا نماند چو انصاف از حساب‌گذشت
کسی به چارهٔ تسکین ما چه پردازد
که تا به داغ رسیدیم ماهتاب‌گذشت
ز مصرع نفس واپسین عیان‌گردید
که ما ز هر چه‌گذشتیم انتخاب‌گذشت
سیاهکار فضولی مخواه موی سفید
کفن چوپرده د‌رد باید از خضاب‌گذشت
صفا کدورت زنگار چشم نزداید
ز سایه کس نتواند در آفتاب گذشت
ز خود تهی شو و از ورطهٔ خیال برآی
به آن‌کنار همین‌کشتی ز سراب‌گذشت
به عیش غفلت عمری‌که نیست‌کس نرسد
فغان‌که فرصت تعبیر هم به خواب‌گذشت
ز سوز سینه‌ام آگه‌که‌کرد محفل را
که اشک دود شد و از سرکباب‌گذشت
ندانم از چه غرض بال فرصت افشاندم
شرر بیانی‌ام از حاصل جواب گذشت
به وادیی‌که نفس بود رهبربیدل
همین تأمل رفتن‌گران رکاب‌گذشت
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۵۴
دل ماند بی‌حس و غمت افشانده بال رفت
این ناوک وفا همه جا پوست‌مال رفت
خلقی ازین بساط به وهم ‌گذشتگی
بی‌نقش پا چو قافلهٔ ماه و سال رفت
زین دشت‌ گرد ناقهٔ دیگر نشد بلند
هرمحملی‌که رفت به دوش خیال رفت
زردوستان تهیهٔ راه عدم کنید
قارون به زیر خاک پی جمع مال رفت
ناایمنی نبرد زگوهر حصار موج
سرها به زانوی عدم از زیر بال رفت
گر شرم داری از هوس جاه شرم دار
تا قطره شد گهر عرق انفعال رفت
بی‌دستگاهی‌، آفت آثار مرد نیست
نارفتنی است خط اگر از خامه نال رفت
موج‌گهر، چه واکشد از معنی محیط
حرفی که داشتم به زبانهای لال رفت
اشکم به دیده محمل‌انداز برق داشت
گفتم نگاهی آب دهم بر شکال رفت
تصویر تیره‌بختی من می‌کشید عشق
از هند تا فرنگ‌، قلم بر زگال رفت
ای چینی اینقدر به طنین موی سر مکن
فغفور در اعادهٔ ساز سفال رفت
بیدل دلیل مقصد عزت تواضع است
زبن جاده ماه نو به جهان‌کمال رفت
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۶۷
که شود به وادی مدعا بلد تسلی منزلت
که نبست طاقت هرزه دوقدمی برآبله محملت
نه تکلف تک و تاز کن نه تلاش دور و دراز کن
ز گشاد یک مژه ناز کن به هزار عقدهٔ مشکلت
تو کم از غبار سحر نه‌ای به تردد آن همه نم مکش
که‌گذشته‌ای ز جهات اگر عرق جبین نکند گلت
به‌کتاب دانش این و آن مکن آنقدر سبقت روان
که دمد زپشت و ر‌خ ورق خط شبههٔ حق و باطلت
ز سواد کارگه صور به غبار نقب‌ گمان مبر
تو به شرط آن‌که‌کنی نظر همه عینک آمده حایلت
قدمت به ‌کنج ادب شکن در ناز خیره‌سری مزن
ستم است جرأت ما و من چو نفس کند به در از دلت
چوشکست‌کشتی‌ات از قضا به محیط‌گم شو و برمیا
که مباد غیرت سوختن فکند چوتخته به ساحلت
زحریر و اطلس‌ کروفر به قبا رجوع هوس مبر
که به خویش تا فکنی نظر ز دو سوست زخم حمایلت
اگر اهل جود وکرامتی بگشاکفی به شکفتنی
که سحر طواف چمن‌کند ز تبسم لب سایلت
همه جا جمال تو جلوه‌گر همه سو مثال تو در نظر
به تأملی مژه بازکن‌ که نسازد آینه غافلت
ادبم‌ کجا مژه واکند که حق تحیّر ادا کند
دو جهان‌گرفته هجوم دل ز نگاه آینه مایلت
ز شکوه برق غرور تو که شود حریف‌ حضور تو
همه جا نگاه ضعیف ما مژه می‌کشد به مقابلت
به تسلی دل چاک ما که رسد ز بعد هلاک ما
که شکسته برسر خاک ما پری ازتپیدن بسملت
به جهان شهرت علم و فن اگر این‌ بود اثر سخن
نرسد خروش قیامتی به صریر خامهٔ بیدلت
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۸۳
خواری ‌ست به هرکج‌ منش از راست‌ روان بحث
بر خاک فتد تیر چو گیرد به‌کمان بحث
گویایی آیینه بس است از لب حیرت
حیف است شود جوهر روشن ‌گهران بحث
تمکین چقدر خفت دل می‌کشد اینجا
کز حرف بد و نیک ‌کند کوه ‌گران بحث
با تیشه چرا چیره شود نخل برومند
با خم شده قامت مکن ای تازه‌جوان بحث
ماتمکدهٔ علم شمر مدرسه کانجاست
انصاف به خون غوطه‌زن و نوحه‌کنان بحث
گر بیخردی ساز کند هرزه ‌زبانی
بگذارکه چون شعله بمیرد به همان بحث
آن‌کیست‌که گردد طرف مولوی امروز
یک تیغ زبان دارد و صد نوک سنان بحث
از جوش غبار من و ما عرصهٔ امکان
بحری‌ست‌ که چیده‌ست ‌کران تا به ‌کران بحث
دل شکوهُ آن حلقهٔ‌ گیسو نپسندد
هرچندکند آینه با آینه‌دان بحث
با خصم دل تیغ بود حجت مردان
زن شوهر مردی‌ که‌ کند همچو زنان بحث
بیدار شد از نالهٔ من غفلت انصاف
گرداند به حیرت ورق خواب‌ گران بحث
جمعیت‌گوهر نکشد زحمت امواج
بیدل به خموشان نکنند اهل زبان بحث
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۸۷
در لاف حلقه ر‌با مزن به ترانه‌های بیان‌کج
که مباد خنده‌نما شود لب دعویت ز زبان‌ کج
ز غرور دعوی سروvی به فلک می‌رسدت سری
سر تیغ اگر به درآ‌وری که خم است پیش فسان کج
ز غبار جاده ی معصیت نشدیم محرم عافیت
به ‌کجاست منزل غافلی ‌که فتد به راه ‌روان ‌کج
دل و دست باخته طاقتم سر وپای‌گمشده همتم
قلم‌شکسته‌ کجا برد رقم عرق به بنان‌کج
ستم‌ است بر خط مسطر از خم و پیج لغزش خامه‌ات
ره راست متهم‌ کجی نکنی ز سعی عنان‌ کج
به صلاح طینت منقلب نشوی زیان زدهء هوس
که چو جنسهای‌ دگر کسی نخرد کجی ز دکان‌ کج
سر خوان نعمت عافیت نمکی است حرف ملایمش
تو اگر از این مزه غافلی غم لقمه خور به دهان کج
خلل طبیعت راستان نشود کشاکش آسمان
ز خدنگ جوهر راستی نبرد تلاش کمان کج
من بیدل از طرق ادب نگزیده‌ام ره دامنی
که ز لغزش آبله‌زا شود قدم یقین به ‌گمان‌ کج
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۹۲
از بس‌که خورده‌ام به خم زلف یار پیچ
طومار ناله‌ام همه جا رفته مارپیچ
زال فلک طلسم امل خیز هستی‌ام
بسته ‌است چون ‌کلاوه به چندین هزار پیچ
ای غافل از خجالت صیادی هوس
رو عنکبوت‌وار هوا را به تار پیچ
پیش ازتو ذوق جانکنیی داشت‌کوهکن
چندی تو هم چو ناله درین ‌کوهسار پیچ
امید در قلمرو بیحاصلی رساست
از هر چه هست بگسل و در انتظار پیچ
رنج جهان به همت مردانه راحت است
گر بار می‌کشی ‌کمرت استوار پیچ
بر یک جهان امل دم پیری چه می‌تنی
دستار صبح به‌ که بود اختصار پیچ
افسرده‌ گیر شعلهٔ موهومی نفس
دود دلی‌ که نیست به شمع مزار پیچ
موجی‌که صرف‌ کار گهر گشت‌گوهر است
سرتا به پای خود به سراپای یار پیچ
صد خواب‌ناز تشنهٔ ضبط‌حواس توست
بر خویش غنچه‌ گرد و لحاف بهار پیچ
بیدل مباش منفعل جهد نارسا
این یک نفس عنان ز ره اختیار پیچ