عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۸۰
رسید مژده ای و قاصد مقیم خرگه ماست
که بر گزیده ی توفیق، جان آگه ماست
کسی که چاه ملامت به راه می کندی
به ریسمان خود اکنون فتاده در چه ماست
ز شیخ شهر شنو درس و علم ما آموز
که هر چه رد مشایخ بود موجه ماست
خروش و ولوله ی عالمان شهرآشوب
گناه حوصله ی تنگ ظرف بی ته ماست
ز طرف درگه دارا نتیجه ای مطلب
که آستانه ی جانان دل مرفه ماست
مقیم شهپر عنقاست محمل عشاق
از این چه باک که صد کوه فتنه در ره ماست
مباش عمزده عرفی که زلف قامت دوست
جزای همت عالی و دست کوته ماست
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۸۲
کسی که بر اثر مدعای خویشتن است
کشیده تیغ ستم در قفای خویشتن است
کسی که مایه ی امکان و شأن مطلب دید
اگر ملول نشیند به جای خویشتن است
چنان ز فیض قناعت به عیش مشغولم
که نفس کام طلب در غذای خویشتن است
هزار معجزه بنمود عشق و عقل جهول
هنوز امت اندیشه های خویشتن است
عدیل فطرت عرفی است همت ساقی
که حاتم دگران و گدای خویشتن است
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۹۷
کسی که دیده به حسن تو آشنا کرده است
هزار گنج صرف توتیا کرده است
ببین چه آفت جانی که هر که دید تو را
نه از برای تو، از بهر خود دعا کرده است
بیار باده و آماده ساز مجلس عیش
که شیخ صومعه با نفس خود صفا کرده است
کسی که روی وی از قبله گشت در دم مرگ
بدان که در ره دل روی در قفا کرده است
کسی که بهر جفای تو خو کرد به ستم
بر او مشور که بر خویشتن جفا کرده است
اگر چه کشته ی لطفم، مساز معذورم
که هر چه با مس من کرد، کیمیا کرده است
چو دل شناخت سر رشته، گشت معلومش
که دم به دم به کف آورده و رها کرده است
گرت نحوست جغذ افکند به درویشی
غمین مشو که ستم، سایه ی هما کرده است
ز نور زاده مرا چشم و طلعت خورشید
به کوی سرمه فروشان رها کرده است
دلیل جوهر عرفی همین دقیقه بس است
که اختراع سخن های آشنا کرده است
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۱۰۹
یک شمه ز اصلاح می ناب گفتنی است
با زاهدان سرودی ازین باب گفتنی است
هزگز شکست توبه ملولم نداشته است
این نکته در میانه ی اصحاب گفتنی است
ای مردم وصال غم و دور ماندگان
بشنو که حال تشنه به سیراب گفتنی است
نتوان به گفتگو به حقیقت رسید، لیک
افسانه ای ز گوهز نایاب گفتنی است
دیدم به خواب کان لب لعلم به کام بود
گر واقع است و گر غلط این خواب گفتنی است
ابله کسی که عیب خود از دوست نشود
با دوستان حکایت ازین باب گفتنی است
در آتشم درون و برون جوش می زند
این حرف در میان تب و تاب گفتنی است
عرفی مگو به تیره شب هجر حرف می
حرفی است این که در شب مهتاب گفتنی است
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۱۱۶
بر میان فتنه شوخی طرف دامانی شکست
ترکتاز غمزه هر سو فوج ایمانی شکست
ملک حسن از شیوه خالی گشت تا گشتم خراب
کافرستانی به هم زد تا مسلمانی شکست
شکر طالع می کنم با آن که از بابم فکند
زان که هر خاری به پایم در گلسنانی شکست
گر سلیمانی است و گر موری که در معنی گداست
هر که دست از آبرو شست او لب نانی شکست
شید صوفی طالبان کعبه را گمراه کرد
نو مسلمانی در آمد فوج ایمانی شکست
هر که با آن نامسلمان یک زمان همراه شد
با خدای خویش در هر گام پیمانی شکست
قابل رنج محبت کس نیاید در وجود
رنگ روی خویش را هر کس به دستانی شکست
تا دل عرفی شکست آشوب در عالم فتاد
این نه موری بود، پنداری سلیمانی شکست
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۱۱۷
مست و بد خوببم و هم صحبت جانانه ی مست
فتنه انگیز بود آتش و هم خانه ی مست
همه محتاج شرابیم ولی ساقی عدل
ندهد ساغر هشیار چو پیمانه ی مست
قول ارباب خرد دست کش صد غرض است
هیچ افسانه چنان نیست که افسانه ی مست
ابله مست و خرد پیشه ی هشیار یکی است
مصلحت دان طلبی رو سوی دیوانه ی مست
شور عالم همه جمع است در آن نرگس شوخ
مجمع فتنه و آشوب بود خانه ی مست
دوش با عرفی دیوانه زدم جامی چند
چه بلا فیض دهد صحبت دیوانه ی مست
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۱۳۹
حسنت نیازمند تماشای ناز نیست
اما ز ذوق جلوه ی خود بی نیاز نیست
آرایش وجود قبول حوادث است
زان سو گذر مکن که در فتنه باز نیست
پبمان سعی مگسل اگر کار مشکل است
ره رو ملول اگر نشود ره دراز نیست
دانم دلم ز نعمت دریافت خوشتر است
این موم را ز آتش دوزخ گداز نیست
لفظی است خوشدلی که ز معنی است نا امید
اندوه معنی ای که به لفظش نیاز نیست
مغرور بد گهر شکند نان امتیاز
والا گهر وظیفه خوار امتیاز نیست
عرفی تمیز نیک و بد از خود فروتنی است
هر جا رعونتی نبود احتراز نیست
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۱۵۹
گلچین عشق شو به خرد واگذار بحث
تا باغ ذوق را نکند خار زار بحث
انصاف ذوق را طرف بحث خویش دار
از خلوت ضمیر به مجلس میار بحث
زان قال را ز انجمن حال رانده اند
کز روی خاموشی نشود شرمسار بحث
در بحر علم گر چه سزاوار رهبری است
کشتی شبهه را نبرد به کنار بحث
سیلاب فتنه خانه ی دین را خراب کرد
از بس که بر عقیده بود فتنه بار بحث
بیم است که از مباحث عامی شود حکیم
از بس که شبهه می نهدش در کنار بحث
سعی غرور بین که به نزد مباحثان
مطلب تمام گشت و همان برقرار بحث
بگذر ز کسب علم که آلوده کرده اند
هر مطلب تمام به چندین هزار بحث
عرفی غریب تیز زبان نیست، هان فقیه
بستان پیاله ای و مکن اندر خمار بحث
رضی‌الدین آرتیمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۱
ز خواب ناز خیز و فتنه سرکن
جهان یکبارگی زیر و زبر کن
حذر از کوری خفاش طبعان
سری از منظر خورشید در کن
نگویم صورتم را بخش معنی
مرا از صورت و معنی بدر کن
ز پیش این پردهٔ پندار بردار
زمین و آسمان زیر و زبر کن
خبر گوئی از آن عیٰار دارم
برو ای بیخبر فکر دگر کن
جگر می پرور از خونابهٔ دل
غذای دل هم از خون جگر کن
رضی تا چند ازین بسیار گفتن
سخن اینجا رساندی، مختصر کن
رضی‌الدین آرتیمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۳
مرا دستی است بالا دست گردون
که نتوان ز آستینش کرد بیرون
منم بر درگهش چون حلقه بر در
نه دست اندرون نه پای بیرون
هژبرانند اینجٰا خفته در خاک
دلیرانند اینجـٰا غرقه در خون
تن بی‌جان چگونه زنده ماند
رضی بی‌ او بگو چون زنده‌ای چون
رضی‌الدین آرتیمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۵
چشمم افتاد بر جمٰال کسی
که گرو برده ز آفتاب بسی
دعوی بندگی غیر مکن
که تو آزاد کردهٔ هوسی
بر مزن گرد شمع ما ای غیر
که نه پروانه‌ای نه خر مگسی
دل شوریده را چو ساغر می
نتوان داد هر زمان بکسی
رفته بر باد برگ این باغم
نه پس اندوزی و نه پیش رسی
ترک فریاد کن رضی کانجا
نرسد هیچکس بداد کسی
رضی‌الدین آرتیمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۷
نه رسم دیر و نه آئین کعبه میدانی
ندانمت چه کسی، کافری، مسلمانی
بمال و جاه چه نازی، که شخص نمرودی
بخورد و خواب چه سازی که نفس حیوانی
تمیز نیک و بد از هم نکردنت سهل است
بلاست اینکه تو بد نیک و نیک بد دانی
درین جهان ز تو حیوان بجٰان خود مانده
که ره بسی است ز تو تا جهٰان انسانی
بغیر انسان هر چیز گویمت شادی
بغیر آدم هر چیز خوانمت آنی
چه جانور کنمت نام مانده‌ام حیران
بهیچ جانوری غیر خود نمیمانی
چه لازم است مدارا د گر به دشمن و دوست
کنون که گشت رضی کشتی تو طوفانی
رضی‌الدین آرتیمانی : قصاید
قصیده
شد از فروغ شاه صفی گلستان جهان
خورشید گو متاب دگر بر جهانیان
کف کار ابر کرده و رخسار کار مهر
دیگر چه منت است زمین را به آسمان
زین کو چرا روند حریفان به سیر خلد
زین رو چرا روند به گلگشت گلستان
جام جهان نماست ضمیر منیر دوست
یک یک در او نمایان احوال انس و جان
شرح غم فقیران از رنگ چهره خواه
درد دل اسیران از نور چهره خوان
ای زیر دست کرده زبر دست هر که هست
وی پایمٰال کرده سر جمله سروران
جد بر جد و پدر به پدر پیر و پادشاه
هم پادشاه افکن و هم پادشه نشان
لله هر که هر چه تمنا کند دهی
داد تو را چه حاجت امداد این و ‌آن
بخشیده هر چه باید و شاید تو را خدا
تونیز بخشی هر چه بهر کس که میتوان
خواهی که دمبدم ز خدایت مدد رسد
امداد ناتوانای فرمان تا توان
کار شکستگان جهان را درست کن
کارت درست ساخت خداوند مهربان
ممنون لطف و مهر تو هر کس بهر طریق
مشغول شکر و حمد تو هر کس بهر زبان
شاه و گدا دعای تو گویند دمبدم
ملک و ملک ثنای تو خوانند هر زمان
ای عهد پادشاهی تو عهد هر فقیر
دوران کامرانی تو کام ناتوان
دوران چو رام توست بران بر مراد خویش
میدان بگام توست ببر گوی از میان
بی زخم تازیانه و بی‌زحمت کمند
گردیده رام توسن گردونت را از آن
میدان توست مشرق و مغرب خوش آنگهی
هر ناخوشی که هست تو برداری از میان
هر گه که عزم بازی چوگان کنی ز شوق
دلها جهد چو گوی بمیدان جهان جهان
ای نیک و بد اسیر کمند و کمان تو
حیران این کمندم و قربان آن کمان
هر سو که رو نهی پی تسخیر مملکت
فتح و ظفر به پیش دوان همچو ساحران
بی‌زحمت کشاکش تیر و کمٰان و تیغ
تسخیر کرده‌ای همه عالم بگو چسان
آنجا که حسن خلق و کرم دلبری کنند
عاقل چرا کند سر خود بر سر سنان
تیغت هنوز نامده بیرون از نیام
برداشته خدای عدوی تو از میان
از خشم جانستانی و در لطف جانفرا
تو زهر دشمنانی و پا زهر دوستان
مردی ز دوستان تو در خصم لشگری
یک از سپاه تو جمعی ز دشمنان
تعمیر کرده‌ای چو سکندر تو بر و بحر
تسخیر کرده‌ای چو سلیمان تو انس و جان
ای آستان دولت تو قبلهٔ ملوک
وی طاق آستان تو محراب ابروان
پیش تو خسروان جهان را چه اعتبار
کی پیش آفتاب جلوه نمایند اختران
در آستان حشمت و جاه وجلال تو
جمشید یا قباد کیند و کیان کیان
گلشن به سم مرکب تو عرصه زمین
روشن ز خاک مردم تو دیدهٔ جهان
ای آسمٰان مناز به بخت بلند خویش
گردی همیشه گرد سر او چو عاشقان
خلق جهٰان ز دولت او در فراقتند
یا رب امان ده او را تا آخر زمان
از دولت حمایت عدل تو بعد ازین
بر گله غیر گرگ نگیرد کسی شبان
نگشوده در زمان توکس لب به الحذر
نشینده در اوان تو کس نام الامان
گاه سؤال عاجز مسکین بینوا
حرف نه هرگز نگذشتست بر زبان
چشم کج حسود بود کور از آنکه هست
قائم بر آستان تو پاکان و راستان
خواهی که دست شاه نجف ار کرم کند
پامال لشگرت سر سردار رومیان
واجب ثنای حمد تو بر کوچک و بزرگ
لازم ادای شکر تو بر پیر و بر جوان
یا رب که دین و دولت و عمرش دراز باد
هر سال و ماه و هفته و هر روز و هر زمان
رضی‌الدین آرتیمانی : رباعیات
رباعی شماره ۸
ای گشته تو را صفات، مانع از ذات
از ذات فرو نمان به امید صفات
چندم پرسی کز چه جهت روزی توست
با آنکه خداست رازق از کل جهات
رضی‌الدین آرتیمانی : رباعیات
رباعی شماره ۱۴
با درویشان کبر خود اندیش بد است
با خویش بدست آنکه به درویش بد است
از بسکه بدم بخویش، از خوبی خویش
با من خوب است آنکه بدرویش بد است
رضی‌الدین آرتیمانی : رباعیات
رباعی شماره ۱۵
یک حرف مگو اگر هزارت سخن است
از خود مشنو اگر چه در عدن است
بگذر ز دو کون وهیچ در هیچ مپیچ،
بر خویش مپیچ اگر چه بار کفن است
رضی‌الدین آرتیمانی : رباعیات
رباعی شماره ۲۱
این وادی عشق طرفه شورستانی است
غافل منشین که خوش حضورستانی است
هر دل که در او مهر بتی چهره فروخت
هر جا برود، چراغ گورستانی است
رضی‌الدین آرتیمانی : رباعیات
رباعی شماره ۴۲
این خلق جهان به یکدگر کینه ورند
گویا که ز مرگ خویشتن بی‌خبرند
همچون دو سگ گرسنه از بهر شکم
از روی حسد بیکدگر مینگرند
رضی‌الدین آرتیمانی : رباعیات
رباعی شماره ۴۶
تا گلگون اشک و چهره کاهی نشود
دل مشرق انوار الهی نشود
سالک که ز سر خویش واقف گردد
او عارف اسرار کماهی نشود
رضی‌الدین آرتیمانی : رباعیات
رباعی شماره ۶۲
هر دل که درین زمانه درویش ترک
از نیش زبان ناکسان، ریش ترک
خواهی که مقٰام لی مع الله یابی
گامی بنه از من و توئی پیشترک