عبارات مورد جستجو در ۱۰۹۸ گوهر پیدا شد:
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۹۹
عهد ما مشکن و بر باد مده خاکی چند
آتشی در زده انگار به خاشاکی چند
ما چو غنچه همه دل تنگ و تو چون باد صبا
شادمان می گذری بر سر غمناکی چند
بکشی از سخن تلخ و به دَم زنده کنی
درهم آمیخته ای زهری و تریاکی چند
از وجود من و از عشق جز این بیش نماند
آتشی چند در آمیخته با خاکی چند
شهسوارا! بگذر بر صف ما صیدکنان
تا سری چند ببندیم به فتراکی چند
ای صبا! بویی از آن غنچه خندان به من آر
تا به پیراهن جان در فکنم چاکی چند
چه غم از طعن حسودان که مکدّر نکند
نظر پاک مرا طعنه ناپاکی چند
بس کن ای خواجه که ما باک نداریم ز جان
چندگویی سخن جان بر بی باکی چند
عشق و تنهایی و غم چند بود صبر جلال
چه بود زور زبونی بر چالاکی چند
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۲۵۸
چه جرم رفت که یکباره مِهر ببریدی
چه اوفتاد که از ما عنان بپیچیدی
به قول و عهد تو دیگر که اعتماد کند
که هر سخن که بگفتی از آن بگردیدی
تو باز بر سر میدان عشق پای منه
از آن جهت که به اوّل قدم بلغزیدی
مگر تو غنچه نورسته ای و من ابرم
که زار زار چو بگریستم بخندیدی
هزار بار بگفتم ترا که مشنو هیچ
ز دشمنان بدی دوستان و نشنیدی
جفا نمودی و رفتی و دل ندادی باز
ز آه و ناله شبهای من نترسیدی
نگفتیم که به کام دلت رسانم زود
به کام دل نه ولیکن به جان رسانیدی
چه حالتی ست که احوال ما نمی پرسی
چه دشمنی ست که از دوستان برنجیدی
نگفتمت که ز خوبان وفا مجوی جلال
چو پند من نشنیدی سزای خود دیدی
جلال عضد : مفردات
شمارهٔ ۳
ای آنکه کمان تست پنجاه منی
پنجاه بسی گیر و دو چندان باقی ست
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴
در کف عاشق به غیر برگ کاهی بیش نیست
نه فلک پیشش نشان تیر آهی بیش نیست
چیست این طول امل فکری کن ای سست‌اعتقاد
بر سر آمد وعده آخر سال و ماهی بیش نیست
می‌رود از باد خوش‌تر ابلق لیل و نهار
روز و شب یک گردش چشم سیاهی بیش نیست
چند در هامون توان گردید ای حق‌ناشناس
تا به منزلگاه جانان مدّ آهی بیش نیست
آتش کین چند افروزی و خواهی سوختن
استخوان من که یک مشت گیاهی بیش نیست
در رهش قصاب چون بسمل ‌شدی تسلیم باش
دست و پا تا چند آخر قتلگاهی بیش نیست
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۱
عاقبت کوی تو ما را مسکن دل می‌شود
هرکجا پا ماند از رفتار منزل می‌شود
عشق را می‌دار در خاطر که می‌افتد به دام
مرغ زیرک چون ز یاد لانه غافل می‌شود
آنچه می‌کارد اگر نیک است یا بد عاقبت
حاصل دهقان همان در وقت حاصل می‌شود
مست عشقم زلف را بردار از پای دلم
در کجا دیوانه از زنجیر عاقل می‌شود
می‌رود از دست او سررشته آسودگی
هرکه چون قصاب بر روی تو مایل می‌شود
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶
گهی به کعبۀ جانان سفر توانی کرد
که در منای وفا ترک سر توانی کرد
به راه عشق توانی که رهسپر گردی
اگر که سینۀ خود را سپر توانی کرد
به چار بالش خواب آنگهی تو تکیه زنی
که تن نشانۀ تیر سه پر توانی کرد
نسیم صبح مراد آنگهی کند شادت
که خدمت از سر شب تا سحر توانی کرد
ز فیض گفت و شنودش چه بهره ها ببری
اگر به طور شهودش گذر توانی کرد
تو را به بوی حقیقت دماغ تر گردد
اگر که دیو طبیعت به در توانی کرد
اگر بلند شوی از حضیض وهم و خیال
ز اوج عقل چه خورشید سر توانی کرد
ره ارچه تیره و تار است و طی او مشکل
ولی به همت اهل نظر توانی کرد
جدا مشو ز در دوست مفتقر هرگز
که چارۀ دل ازین رهگذر توانی کرد
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۸
بخدا کز تو نگیرم دل و رو برنکنم
کافرم چارۀ دل را گر از این در نکنم
رسم خوبان جهان گرچه وفاداری نیست
بی وفائی ز تو البته که باور نکنم
ناله، دانم ندهد سود و به جائی نرسد
من که جز ناله ندارم چکنم گر نکنم
سیل اشک من سودا زده بنیاد کن است
لیک با شعلۀ دل دامن خود تر نکنم
روزگاریست چنان تیره تر از شب که دگر
بیم یک روزی از این روز سیه تر نکنم
زندگانی که بسر رفته به بی سامانی
نه عجب گر پس از این فکر تن و سر نکنم
دل که آئینۀ صافیست چه خوش باشد اگر
به غم و غصۀ بیهوده مکدّر نکنم
دولت طبع روان ملک خداداد من است
میل دارائی دارا و سکندر نکنم
مفتقر خرقۀ فقر است گرامی دارش
که بدیبای ملوکانه برابر نکنم
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۴۷ - در بیان این حدیث که اشدالبلاء علی الانبیاء ثم علی الاولیاء الاقرب فالاقرب
سخت تر رنج انبیا را بود
اندکی کمر اولیا را بود
مؤمنان را از آن دگر کمتر
قدر قربت همه برنج اندر
مرد بد بخت ذوق دنیا را
بگزید و گذاشت عقبی را
خوشی و راحت جهان را او
نام کرده وصال و قهر و علو
راحت آن است کان ز رنج رسد
عوضش در بهشت گنج رسد
راحت از هو خوش است نی ز هوی
این بود در فنا و آن ببقا
آن ترا چون ملک بعرش برد
وین ترا دیو وش بفرش برد
صورة الفرش معدن النیران
قهوة العرش راحة الجیران
قاطن الفرش حائل فانی
ساکن العرش جائل دانی
اترکوا الفرش و اطلبوا المعراج
نحو ما لاح عرشه الوهاج
ارتقی روح من رأی المحبوب
هو فی السر طالب المطلوب
ظلمة النفس تجتنی نورا
تلتقی کل لمحة نورا
آن ترا جاودان کند ز کرم
وین ترا عاقبت دهد بعدم
بر تو آن مرگ را کند شیرین
بر تو این تلخ و زشت چون زوبین
آن برد هر دست بعل ّ یین
وین ز اسفل کشد بقعر زمین
هر دو راحت اگر بهم مانند
مشمر هر دو را تو خویشاوند
خویش اصلیت رحمت حق است
خویشی نفس لعنت حق است
نقد و قلب ار نمایدت یکسان
پیش صراف یک نباشد آن
گر چه ماند منی هندو و ترک
هر دو با هم ولی ز خرد و بزرگ
جمله دانای این سرّ ور مزند
که کند هر منی دگر فرزند
کند آن یک بچه سفید چو ماه
کند این یک کثیف و زشت و سیاه
همچنین بیضه های بلبل و مار
گر چه ماند بهم ولی ای یار
زین شود بلبل و شود زان مار
این بود چون گل آن بود چون خار
تخم آبی و س ی ب هم مانند
باغبانان چو روز میدانند
کاین دهد سیب و آن دهد آبی
فرق میکن اگرنه در خوابی
ذوق و شهوت یقین بود نوری
مطلب از چنین عدو ن اری
ذوق مردان حق بود ن و ری
زان پذیرد خراب معموری
نور اگرچه بنار میماند
آن که او رهرو است میداند
کاین بسوزد ترا و آن سازد
آنت برگیرد اینت اندازد
آن دهد چشم و این کند کورت
این کندسست و آن دهد زورت
این برد آخرت بصدر نعیم
وین کشد موکشان بقعر جحیم
نیست این را نهایتی باز آ
در حدیث صلاح دین افزا
گفت با خشم آن یگانۀ دین
کاین گروه خبیث پر از کین
عوض شفقت و نکو خواهی
دشمنی میکنند و بیراهی
دستشان خود یقین بما نرسد
از زمین سنگ بر سما نرسد
قصد مردان کنند از کوری
تیغ بر خود زنند از کوری
زخم ایشان بر این تن فانی است
زخم مردان بجان پنهانی است
زان رود جسم و زین رود دل و جان
زان رود مال و زین بود ایمان


سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۱۶۲ - در بیان آنکه تن چون ماهی است و عالم چون دریا و جوهر آدمی چون یونس. چنانکه یونس از شکم ماهی بتسبیح رهید تو نیز اگردر این تن مسبح باشی جوهر ایمانت خلاص یابد و اگر غفلت ورزی در شکم ماهی تن هضم و نیست شوی. و در تقریر آنکه انبیاء و اولیاء محک‌اند که قلب و نقد از وجود ایشان ظاهر گردد. چنانکه بوجود آدم ابلیس قلب از ملائکه نقد جدا شد و در زمان هر پیغامبری کافر از مؤمن جدا میشد تا دور مصطفی علیه السلام که ابوجهل و ابولهب از صحابه جدا شدند و در معنی این حدیث که کل مولود یولد علی فطرة الاسلام و انما ابواه ینصرانه و یهودانه و یمجسانه
باش در بطن حوت یونس وار
غرق تسبیح و ذکر لیل و نهار
که از آن بطن او بذکر رهید
وز چنان محنتی بذکر جهید
جان تو یونس است و تو ماهی
ذکر حق کن اگر نه گمراهی
تا چو یونس ز حوت تن برهی
تا قدم بر فراز چرخ نهی
ور ترا ذکر حق نگردد فوت
یونست هضم گردد اندر حوت
داده باشی عزیز عمر بباد
روز محشر ز غم کنی فریاد
کاینچنین دولتی برفت از دست
چه کنم تیر از کمان چون جست
در پی امر و نهی حق میباش
از دل و جان مدام خفیه و فاش
تا که گردی ز سلک مقبولان
نروی در سقر چو مخذ و لان
هر که او طاعت خدا بگزید
وانچه فرمود بی ریا بگزید
داد حق گنج بیکران او را
شاهی وملک جاودان او را
کردش آخر مقرب درگاه
گشت از جمله سرها آگاه
ترجمان علوم حق شد او
بی حجابی خدا نمودش رو
گشت دایم جلیس اللهش
کرد بی طبل و بی علم شاهش
برگزیدش بر اهل ارض و سما
تا کند امر و نهی در دو سرا
کردش از جود حاکم مطلق
تا جدا زو شوند باطل و حق
پیش از آدم فرشته بود ابلیس
با ملایک مدام انیس و جلیس
چون خدا آفرید آدم را
کرد همراه جانش آن دم را
نور پاکش چو تافت از بیجا
از ملایک بلیس گشت جدا
بعد از او ز انبیای دیگر هم
شد جدا بد ز نیک و بیش از کم
تا زمان محمد مختار
سرور انبیا شه احرار
همه بودند امت یکسان
بهم آمیخته چو تن با جان
نور احمد چو تافت بر سرشان
یک شد از اهل کفر و یک زایمان
نام بوذر بشد شه و صدیق
نام بوجهل کافر و زندیق
چون چراغ اند انبیای خدا
زانکه از نورشان شده است جدا
کافر از مؤمن و ولی ز عدو
شبه از گوهر و بد از نیکو
پس یقین شد که انبیا محک ‌ اند
زان سبب در صفات جمله یک ‌ اند
قلب از زر جدا از ایشان شد
بی محک قلب و نقد یکسان بد
تا بحشر این محک بود قایم
تا جهان هست باشد این دایم
انبیا گر چه از جهان رفتند
بسوی ملک جاودان رفتند
اولیا را گذاشتند بجا
تا از ایشان همان شود پیدا
هر که گردد مریدشان از جان
بر محک راست است نقدش دان
وانکه منکر شود یقین قلب است
آدمی نیست در صفت ک ل ب است
ور نباشند اولیا پیدا
امتحانی دگر بود ما را
بنگریم آنکه راهشان گیرد
پندشان را بعشق بپذیرد
نکند غیر ورزش ایشان
پی گفتارشان رود از جان
جهد و طاعت بود ورا پیشه
نکند غیر طاعت اندیشه
حب دنیا کند ز سر بیرون
بیخ شهوات برکند ز درون
کم کند هر دمی ز خواب و ز خور
کوشد اندر صلاح افزونتر
زین بدانیم کو زر صافی است
زانکه عهد الست را وافی است
وانکه بر عکس این کند کردار
کافرش دان ورا و قلب شمار
امتحان درست این باشد
هر کرا جستجوی دین باشد
از چنان همنشین بپرهیزد
با طلبکار حق در آمیزد
زانکه صحبت عظیم اثر دارد
مرد بد در تو تخم بد کارد
کفر از صحبت است در مردم
همچو خود گمرهت کند ره گم
مصطفی گفت جملۀ طفلان
مسلم و پاک آمدند بدان
لیک بعضی ز مادر وز پدر
شده ‌ اند اندر این جهان کافر
پدر ار عیسوی است هم فرزند
از نر و ماده نی همان ورزند
ور بود موسوی پدر ز جهود
میشود هم پسر پلید و جحود
ور مجوسی است همچنان گردد
پدرش چیست او همان گردد
هر کسی را جدا جدا دینی است
هر یکی را رهی و آئینی است
پس اگر عقل کامل است ترا
بگزین صحبت ولی خدا
تا شوی همچو او تو نیز ولی
کندت صحبتش غنی و ملی
زو پذیری صفا چو لعل از خور
نبود جز خدات اندر خور
هست پست تو بلند شود
خاطرت جز بسوی حق نرود
غیر حق پیش تو بود لاشی
نکنی روی جز بحضرت حی
پای همت نهی تو بر دو جهان
نزنی دست جز در الرحمن
صحبت اولیا چنین کندت
با چنان دولتی قرین کندت
گر بدست آوری غنیمت دار
دامن آن شهان ز کف مگذار
هرچه با تو کنند راضی شو
امرشانرا ز جان و دل بشنو
سر مکش گر زنند بر رویت
کز جفاشان نکو شود خویت
نی کران دارد این و نه پایان
همچو من شو غلام درویشان
چونکه گردی تو بندۀ ایشان
نی خطر باشدت دگر نه زیان
دائماً سر فراز باشی تو
همه چون جغد و باز باشی تو
گذر از وصف نیک و بد ای عم
چونکه سر زد ز اندرون آن دم
بی دم و حرف و صوت گوی سخن
اندر آدریم و گذر ز سفن
هیچ ماهی نشست در کشتی
یا که خود را فکند بر پشتی
خلق دریا در آب گردان اند
دائما هر طرف بجولان ‌ اند
غیر دریا اگرچه هست شکر
پیش ایشان بود ز زهر بتر
نان و بریان و عیششان آب است
رایت و ملک و جیششان آب است
سخن حق ز حق حجاب شود
نادر است آنکه بی حجاب رود
بی تن و جان ره خدا سپرد
بی پر و بال بر سما بپرد
غم وشادی نتیجۀ دنیاست
آنچه از ضد بری است در عقبی است
این ضد و ند در جهان فناست
وحدت محض در سرای بقاست
نیک و بد وصفهای اجسام است
هرکه نگذاشت این دو را خام است
زیر و بالا مرو که بیراهی است
در چنان ره چه جان آگاهی است
کفر و اسلام را مجوی آنجا
که نگنجید آن طرف من و ما
صورت و نقش و رنگ و بو این سوست
ورنه در بیسوی نه پشت و نه روست
سوی جانان بجان برو نه بتن
غیر حق را برای حق افکن


افسرالملوک عاملی : کوروش نامه
وصیت داریوش به فرزند خود و بر تخت نشستن خشایارشا
چو یک چند بگذشت از روزگار
بفرزند گفتا شه نامدار
خشایار فرزند دلبند من
جوان و دلیر و برومند من
بسی رنج بردم در این روزگار
گشودم چنین کشور نامدار
دگر پیرو رنجور گشتم بسی
براین تخت و اورنگ باید کسی
سپارم بتو تخت و هم تاج را
همین کاخ و هم کرسی عاج را
بدان تو خدا را یکی بنده ای
یکی بنده­ی آفریننده­ای
تو ای بنده خاص یزدان پاک
امیدت از اوواز اودارباک
تو دین دار باش و بی آزار باش
تو هم عادل و نیک پندار باش
مبادا شوی خود اسیر غرور
تو از مردم بی ادب باش دور
بمرگ کسان هیچ منما شتاب
مکش بیگنه را نباشد صواب
بعدل و باحسان چو شاهی کنی
بقلب کسان پادشاهی کنی
چنان کن همه نیک خواهت شوند
چه فرمان دهی سر براهت نهند
خدا حافظ ای نوجوان پورمن
که با تو همین بود دستور من
دگر دور من گشته اینک تمام
شما زنده مانید با خاص و عام
چو این گفت پس دیده بر هم نهاد
برفت از جهان شاه با عدل و داد
دریغا از آن شاه نیکو سیر
دریغا از آن سرور با هنر
همه ملک ایران ورا یادگار
بود تا بود این چنین روزگار
تفو بر تو ای عالم بیوفا
که هرگز نکردی تو بر کس وفا
همه دامنت هست پر شهریار
بخفته کنارت بسی نامدار
چنین است تا هست گردون بپا
یکی روی تخت و بسی زیر پا
رهائی ندارد دگر از تو کس
امیدم به یزدان پاک است و بس
خشایار سوک پدر بر گرفت
سیه پوش گردید و ماتم گرفت
همه اهل ایران به ماتم شدند
سیه پوش گشتند و پر غم شدند
چو یک هفته بگذشت از سوک شاه
خشایار شهزاده بر شد بگاه
پس از هفته ای شاه بر گاه شد
ولیعهد شه بود و خود شاه شد
امیران همه خواندند آفرین
همه بوسه دادند روی زمین
بگفتند ای شاه جاوید باد
فرش برتر از فر جمشید باد
همیشه سر تخت جای تو باد
خدای جهان رهنمای تو باد
محمد بن منور : منقولات
شمارهٔ ۱۳۲
شیخ گفت در میان مجلس: الحیوة بالعلم و الراحة فی معرفة و الذوق فی الذکر و ثواب التوحید النظر الی اللّه تعالی فی الجنة و ثواب اداء الامر الجنة و ثواب اجتناب النهی الخلاص من النار ثم قرأ الشیخ: یا اَیُّها الناسُ اَنتُمُ القُقَراءُ اِلی اللّه وَاللّه هُوَ الغَنُّی الحَمیدُ
محمد بن منور : منقولات
شمارهٔ ۱۴۷
شیخ گفت: اوحی اللّه تعالی الی نبی من الانبیائه تزعم انک تحبنی فان کنت تحبنی فاخرج حب الدنیا من قلبک فان حبها و حبی لایجتمعان. پس شیخ گفت ماترک عبدفی اللّه شیئا الا عوضه اللّه خیرا منه و من لم یکن عیشه باللّه و لله فلا عده لموته. پس سایلی سؤال کرد یا شیخ ففیم الراحة؟ فقال الراحة فی تجرید الفؤاد عن کل المراد لان اللّه تعالی قال و فَضَّلنا هُم عَلی کَثیِرٍ مِمَّنْ خَلَقْنا تَفْصِیْلاً ای فضلنا هم بان بصر ناهم بعیوب انفسهم و کذا قال رسول اللّه من زهد فی الدنیا اسکن اللّه الحکمة فی قلبه و نطق بها لسانه و بصره عیوب الدنیا و صاردآءها دوآءها و من قال لا اله الا اللّه فقد بایع اللّه و لایحل له اذا بایعه ان یعصیه و من لم یتنعم بذکره و امره فی الدنیا لم یتنعم برؤیته و جنته فی العقبی.
محمد بن منور : فصل دوم - در حالت وفاتِ شیخ
بخش ۱
آدینه بیست وهفتم ماه رجب سنة اربعین و اربعمائة:
دردا کی همی روی بره باید کرد
وین مفرش عاشقی دوته باید کرد
پس خواجه علیک را که از نشابور بود و مرید شیخ بود گفت بر پای باید خاست، علیک برخاست، گفت اکنون بنشابور باید رفت بسه روز و بسه روز مراجعت باید کرد و آنجا روی گر را سلام گویی و بگویی ایشان می‌گویند کی آن کرباس کی برای آخرت نهادۀ در کار ایشان کن. علیک هم در ساعت روی براه نهاد و مقصود حاصل کرد. شیخ این وصیتها بکرد در مجلس، پس هم در مجلس روی به خواجه عبدالکریم کرد و گفت در زندگانی شغل طهارت ماتو تیمار می‌داشتۀ در وفات هم ترا تیمار باید داشت. در غسل ما تقصیر مکن و با حسن یار باش و باخبر باش تا درآن دهشتی نیفتد و به شرایط و سنن قیام کنی کی ایشان محفوظند و اگر ترک سنتی رود باز نمایند. ستور زین کنید. چون اسب زین کردند برنشست و گرد میهنه می‌گشت و هرجایی کی خلوت کرده بود وداع می‌کرد. حسن مؤدب گفت کی من در رکاب شیخ می‌رفتم و می‌اندیشیدم کی بعد از وفات شیخ من خدمة چنین کنم و دلم با وام مشغول بود درین اندیشه بودم، شیخ عنان بازکشید و روی به من کرد و گفت، شعر:
آیا بر جان ما ماهر چو بر شطرنج اهوازی
چو ما را شاه مات آید ترا سپری شود بازی
من از دست بشدم، شیخ گفت ای حسن دل مشغول مدار کی بوسعد دادا می‌آید بعد از وفات ما و دل تو از وام فارغ گرداند. و چون شیخ ما را وفات در رسید بعد از آن هرگز خواجه حسن مؤدب هیچ خدمت نتوانست کرد درویشان را، خدمت درویشان خواجه بوطاهر و فرزندان او کردند چنانک اشارت شیخ بودو بعد از وفات شیخ بسه روز بوسعد دادا از غزنین برسید و وام بگزارد. پس شیخ با سرای خویش آمد و اندک مایه رنجور گشت و پیوسته مریدان و فرزندان شیخ بخدمت وی بودند و از شیخ ما سؤال کردند کی در پیش جنازۀ شما کدام آیت خوانند؟ شیخ گفت این کاری بزرگ باشد اما این بیت باید خواند:
خوبتر اندر جهان ازین چه بود کار
دوست بر دوست رفت و یار بر یار
آن همه اندوه بودو این همه شادی
آن همه گفتار بود و این همه کردار
پس آن روز کی جنازۀ شیخ از سرای بیرون آوردند این بیت برخواندند. و هم درین روز از شیخ پرسیدند کی بر تربت شما شهداللّه و آیت کرسی نویسیم یاتبارک؟ شیخ ما گفت آن کاری بلند است این قطعه باید نوشت:
سألتک بل اوصیک ان مُتّ فاکتبی
علی لوح قبری کان هذا متیّما
لعل شجیا عارفا سنن الهوی
یمر علی قبر الغریب مسلّما
و کثیر درحقّ عزه قطعۀ می‌گوید و املا کرد:
یا عز اقسم بالذی انا عبده
وله الحجیج و ما حوت عرفات
لاابتغی بدلاً سواک خلیلة
فثقی بقولی و الکرام ثقات
ولوان فوقی تربة و دعوتنی
لاجبت صوتک و العظام رفات
واذا ذکرتک ما خلوت تقطعت
کبدی علیک وزادت الحسرات
پس بعد از وفات شیخ این هر دو قطعه در سه خط بر تربت شیخ نوشتند.
و پیش از وفات شیخ ما بدو روز بر لفظ مبارک شیخ برفت بوقتی که فرزندان و مریدان پیش او نشسته بودند روی بدیشان کرد و گفت نعمة اللّه مجهولة ما دامت محصولة فاذا فقدت عرفت.
و باز پسین سخن کی شیخ گفت این بود کی گفت گوش بازدارید تا ایمان بکار خلق بزیان نیارید.
خواجه عبدالکریم گفت کی شیم روز پنجشنبه چشم باز کرد و گفت بخواجه بوطاهر: علیک آمد؟ گفت نه. شیخ چشم بر هم نهاد. من برخاستم و بیرون شدم،علیک در رسید، من بدرخانه شدم و با خواجه بوطاهر گفتم علیک آمد و کرباس آورد. بوطاهر با شیخ بگفت شیخ چشم باز کرد و با خواجه بوطاهر گفت چه می‌گویی؟ گفت علیک رسید. و شیخ گفت الحمدلله و نفس منقطع شد چهارم شعبان سنة اربعین و اربعمائة.
اسیری لاهیجی : اسرار الشهود
بخش ۶۲ - در بیان آنکه عمل بی اخلاص وسیلۀ قرب نمی‌گردد بلکه موجب زیادتی بعد شود
ای بسا اعمال کان باشد وبال
گفت پیغمبر ازین رو رب مال
هر عمل کان موجب کبر و ریاست
در حقیقت آن عمل جرم و خطاست
نیست بی اخلاص اعمالت قبول
چون ریا شرک ست از قول رسول
چون نداری نور تأیید خدا
کی توان کرد نیک از بد جدا
صورتش بینی ز معنی غافلی
زانکه در علم طریقت جاهلی
پیر باید صاحب علم و عیان
کو به نور کشف بیند هر نهان
تا که واقف سازدت از نیک و بد
قول او باشد ز اعمالت سند
بود ک ه ز ارشادش شوی ایمن ز دیو
وارهد جانت مگر از مکر و ریو
در مقام قرب حق سازی وطن
ایمن آبی در سفر از راهزن
با هوای نفس خود یکدم م ساز
لاتکلنی بشنو از دریای راز
گر به دست دشمنان گردی اسیر
به که باشد نفس بد بر تو امیر
با تو افعی گر درون جامه است
بهتر از نفسی که او خودکامه است
با پلنگ و شیر گر آیی به جنگ
بهتر از صلح است با نفس دو رنگ
نیش عقرب به ز نفس بد فعال
در پناه پیر سازش پایمال
پند ناصح گوش کن از جان و دل
نفس را با آرزوی خود مهل
هر که شد مستغرق دریای راز
مشکل ار آید دگر با خویش باز
مرغ جان زین دام و دانه کن خلاص
همچو روح اللّه در بزم خاص
با گدایان کم نشین شاهی طلب
غافلی بگذار و آگاهی طلب
این ده ویرانه با جغدان گذار
کن به قاف قرب چون عنقا گذار
شاهباز دست سلطانی ، چرا
در جهان باشی چو بومان بینوا
تو همای دولتی ای ممتحن
چند جویی جیفه چون زاغ و زغن
از ملک چون هست قدر تو فزون
پس چرا در دست شیطانی زبون
بلبل گلزار عالم چون تو نیست
بینوا چون صعوه بودن بهر چیست
چون شوی بیدار زین خواب گران
ز آ ه و واویلا چه سود ت آن زمان
هان و هان این دم که هستت فرصتی
جهدها کن تا بیابی دولتی
هر چه آن اینجا نیاوردی بدست
تا نپنداری دلا آنجات هست
کشتگاه آخرت دنیاست هان
هر چه کاری ، بدروی آخر همان
این دو روزه عمر را فرصت شمار
هان مشو از کار غافل زینهار
چونکه فرصت هست بنشان بیدرنگ
آن نهال میوه های رنگ رنگ
خار بن را از زمین دل بکن
در عوض بنشان ریاحین و سمن
هان درخت خار منشان در زمین
تا نگردی تو پشیمان و حزین
هر چه می کاری جو و گندم بکار
تلخ دانه چون نمی آید به کار
برکن از بیخ و ز بن خار و تلو
تاکه خار و خس نگیرد در گلو
این دمست آن وقت تخم انداختن
کارهای روز حاجت خواستن
زانکه دنیا مزرع عقبی بود
کشت کن تا بهره ات آنجا بود
هر چه کشتی جنس آن خواهی درود
نیک و بد آنجا عیان خواهدنمود
قائم مقام فراهانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۳۹ - قطعه
هر کس که ز روز بد بترسد
باید نخورد غذای نفاخ
زیرا که چو نفخ از آن غذا خاست
ناچار برون جهد ز سوراخ
وان گاه به خیرگی نشیند
خود بر سر جای خواجه گستاخ
وان گند کند که بنده بالفعل
در زحمت آنم آخ و صد آخ
قائم مقام فراهانی : نامه‌های فارسی
شمارهٔ ۱۰۶ - خطاب به میرزا ابوالقاسم همدانی
مخدوم من، جان من، تیمور من، قاآن من: آرام چرا داری؟ پر طالع و کم همت مباش، گردن برافراز، توزک بنویس، لشکر بکش، دشمن بکش، آماده رزم شو، بایزید بشکن؛ قرایوسف تعاقب کن، دشت قبچاق برو، مرز خزر بتاز. این بی دین ها را که تفلیس و گنجه گرفته اند و صدرک و ککچه میخواهند، جای خود بنشان.
اولا وقایع نگار را از سفارت بیهوده فارغ ساز، گنج قارون چیست؟ چرخ وارون کیست؟ از اینجا تا گاو و ماهی و از آنجا گاو و ماهی؛ هر قدر بالا و پائین برویم درهم و دینار و ثابت و سیارشان را بر یک کفه میزان بگذاریم حاشا و کلا که با یک کنج از یک گنج تو هم سنگ شود. چرا با این طالع ادعای پادشاهی نمیکنی؟ عقلت منم ادعای خدائی کن، تخت و کرکس بخواه، تیر و ترکش ببند رو ببالا برو. علی آباد و ساری همسایه هستند. کل شیئی یرجع الی اصله. اگر مصر عالم عزیزی دارد توئی الیس لی ملک مصر بگو ریش و سبیل بعقدالآل بیارا، هامان بیار، طرح صرح ببند ازلعلی اطلع الی آل موسی. بفرما استغفرالله با ایچ آقاسی برانداز، تلافی پارسال را از آن گیلانی در آر. اگر خسرو پرویز نیستی پس چه چیزی که مخدوم عزیزم بتعجیل صبا و سرعت شمال رو به آن طرف حامل گنج است و متحمل رنج. اگر من جای تو بودم بطالب آملی طاووس و حضرت ملانظر علی قانع میشدم. باربد و نکیساکو؟ اثنی عشر الف قینه مغنیه کجاست؟ تار و ترانه بخواه، چنگ و چغانه بیار، کوه و صحرا و راه و بی راه عود وعنبر بسوز، رو و بربط بساز. کاتب فراهانی کیست، حسن خسروخانی چه کاره است/ عاشق شیرین شو، بی دل و بی دین باش. شابور بارمن بفرست، تمثال بگلبن بیاویز. عوانان چه سگند؟ رزم بهرام بجوی، خون بسطام بریز. تو کجا و توق کرمانشاه؟ مگر مداین خراب است، از عقبه بگذر، در تنگ را بگذار، سر میل را بردار. طاق بستان را بساز، آن شکسته دیگر را درست کن. اگر پیغمبر ص در عرب نیست اولادش در عجم هست و اینکه بتو نامة کرده و نصیحت فرستاده؛ نامة را بدر و نصیحت را مشنو، هر چه دلت خواهد بکن. امروز در قلمرو زر دست دست تست، قلمرو علیشکر نیست که ملوک الطوایف باشد، خودتی و خودت. وحده لاشریک له.
جمشید و فریدونی، نه بابک اردوان؛ ای کاش در این گرسنگی میمردیم. دیروز بود که پای درخت بید و کنار نهر آب سهراب و رستم بود. تو سهراب یاد آن عهد بکن؛ شکر ولیعهد بجا آر.
ان الانسان لیطغی ان ر آه استغنی
یا ایها الانسان ما غرک بربک الکریم
سکوت چرا داری، قصیده و غزل را همین برای فصل ربیع و بیاد وصل ربیع خوب میگوئی حیا بفهم، خجالت بکش، حق شناس باش، ناسپاس مشو. حالا که ضیاع تو و عقار ترا، نه آفتاب مساحت کند نه باد شمال. باری خدائی و پادشاهی پیشکش تو، شاعری و ساحری را که از دستت نگرفته اند؟ چیزی نخواستم که در آب و گل تو نیست. بسم الله، دستی بزیر چونه بزن؛ زوری بطبع و خاطر بیار، دندان بدندان فرو کن، مژگان بمژگان بیفشار. نبض را مضطرب ساز قبض را منبسط خواه، خود بخود گفتگو کن، دم بدم جستجو کن. شعر و شکر بهم برفاف. پس ای ملک بس ای ملک بگو. اگر واقعا بست باشد و این قدر چشمت سیر شود که زحمت دل ریشان ندهی و جبه درویشان نخواهی؛ بنده قانعم و راضی دیگران خود دانند.
خوب خدا عمر داده تو با این مال زیاد و گنج خداداد چرا شمشیر با غر ترکی نمیخری؟ صمصامه عمر و معدیکرب نمیخواهی؛ همین چشمت بر چاقوی لکاته من است، دور نیست که وقتی که مخدوم اجل دسته برواه لم یصل را از جیب و بغل در آرند هم باز حرص و آز تودنبال جبه دعوائی و چاقوی تقاضائی دراز شود، فرصت ندهی که چکمه باشد، اول بپرسی فلانی بمن چه داده و با تو چه فرستاده؟ آخر ای اشعب طماع و ابودلائه شاعر، مگر فلانی همان ممتحن نیست که در سلطانیه و طهران دیدی و هزار از این حرف ها زدی و جواب شنیدی؟ ای بی دین تو مرا رسوای عالم کردی؛ در چادر آصف الدوله چرا داستان بخل و امسالک مرا بر گرفته بلبل مجلس شده بودی، که خدام آن سرکار مثل تو کاتم الحقد و فراموشکار، یا یادشان رفته که همین بابا که سفیر دارالدوله است پارسال در رکاب دارالخلافه بنده را چطور بوسعت ذیل وکثرت خیر ستود. امواج کرم و افواج همم گفت و امنای دیوان مقبول داشتند و وزرای طهران انکار نمودند. چرا کم حافظه هستی؟ بلی آن وقت نه چندان شور گیلان بر سرت بود که ÷روای کار دیگرت باشد.
باری حالا جبه و چاقو هیچ، این شتلی که تازه از این جازدی و بردی بیا برادرانه رسد کنیم تا من و میرزا صادق هر دو ترک حسد کنیم.
ان الکرام اذا ما سهلو اذکروا
من کان یالفهم فی المنزل الخشن
آن روز را یاد بیار که من مثل کنیز حارث گریبانت را از دست فراش رهاندم و زنخدان میرزا فضل الله را بگیر دادم، هر دو سوار شدیم چار پاشنه بچادر امین سرازیر شدیم؛ و میرزا صادق آن وقت در آن سرکار آنقدر خوب مینوشت که خودش هم خوابه طبل و اسبش همسایه اصطبل بود و بآسمان کبود هی میزد.
انظر ینی ببابه ثم قولی
اناام انت فی محل رفیع
و بامین اعتراض میکرد که این همه با میرزا محمدتقی چرا یک بنده تو بیشتر نداری؛ آن روز گویا فراموشت شده سنقرئک فلاتنسی قدر خوبی بدان، پاس دوستی باز حق محبت بنشاس. مثل مردان باش، خوی مردان بگیر. بیچاره میرزا صادق این خب را که بشنود نامرد است اگر از پنبگ و تفلیس بلندن و پاریس نرود؛ با این آبرو چه طور بایران بر میگردد که شش ماه شهر بشهر برودو کو بکو بدود و آب زنگی بخورد و روس جنگی ببیند و با مایور هشت و مشت شود و از مور نرم و درشت بشنود و در کار دولت بکوشد و تقدیم خدمت بخواهد؟
بعد از همه سعی و حک و اصلاح آیا یک قوطی انفیه و یک صره الفیه دست و پا بکند یا نکند. تو که هیچ کار نکردی و کذب و مین آوردی؛ مثل خواجه حافظ شیرازی که خودش از دروازه شیراز بیرون نرفته و شعرش سمرقند و بخارا را گرفته بود؛ این گنج شایان را بمفت و رایگان ببری و بخوری. پر خام طمع مباش؛ رسد رفقا را منظور بدار، اگر نه پس فردا است که برمی گردد ان شاءالله نشانت خواهم داد. والسلام
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۵
دوران زکار بسته اگر عقده وا کند
دست شکسته را به بریدن دوا کند
بسیار کفش آبله ها پاره می شود
تا کس سراغ آن گهر بی بها کند
زاهد زبس به مکتب تعلیم کودنست
استاد خواهد ار همه کسب هوا کند
تا چند دست بر سر و پایم به گل بود
عیش آن بود که عاشق بی دست و پا کند
هر جا که مستمع به سخن دیر می رسد
بگذار تا زبان خموشی ادا کند
بر روی شاهد سخن ابروی دلکشی است
آرایشی که ناخن دخل به جا کند
لب تشنه تا به چاه نیفتد نیابد آب
میراب روزگار چو حاجت روا کند
ناصح نمی توان به فسون دل ازو برید
کس چون سپند سوخته ز آتش جدا کند
افتاده ام ز دیده ی روشن دلان کلیم
از دیدن من آینه رو بر قفا کند
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۰
مگو ناصح که بتوان از رخ جانان نظر بستن
بسی مشکل بود بر روی صاحبخانه در بستن
به از مو نیست دستاری سر ما بیدماغان را
که هر گه واشود بازش نمی یابد بسر بستن
رمق در کس نمی ماند کمر گاهیکه بگشائی
میان بگشودنت باشد بخون ما کمر بستن
بسعی خویشتن هرگز نکردی نیکبخت ایدل
تمام عمر اگر بال هما خواهی بپر بستن
ز روی سهو بر مرهم نیفتد دیده داغم
چنین باید بلی از روی نامحرم نظر بستن
ره فیض ازل رهزن ندارد خصم گو بنشین
که از کوشش نیارد کس ره آب گهر بستن
سکندر سد نمی بستی که نامش در جهان ماند
دو مصرع را توانستی اگر بر یکدگر بستن
سخن بخشد حیات جاودانی اهل معنی را
همین باشد کلیم از شاعری ها طرف بربستن
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۶
بصحرای هوس تا کی دلا سر در هوا گردی
نمی بینی رهی ترسم که گم گردی چو وا گردی
تو بر تن کی توانی چار تکبیر فنا گفتن
که هر جا چار راهی بنگری خواهی گدا گردی
بتن نقش حصیر فقر وقتی دلنشین گردد
که از محنت شکسته استخوان چون بوریا گردی
ز پا افتادگان را در جوانی دستگیری کن
به پیری گر نمی خواهی که محتاج عصا گردی
سر خجلت زشرم کرده ها اکنون بزیر افکن
چه منت بر حیا داری چو از پیری دو تا گردی
نمی گویم که بار دوش کس شو، اینقدر گویم
که در میخانه عیبست ار بپای خویش وا گردی
نقاب غنچه چون بگشاد دیگر بسته کی گردد
مباد ای گل جدا از پرده شرم و حیا گردی
خدنگ طعنه دایم سوی تیرانداز برگردد
کسی را قدر مشکن گر نخواهی کم بها گردی
چو در دام غمی افتی، پر و بال آنقدر میزن
که باشد قوت پرواز اگر روزی رها گردی
کلیم این شیوه تردامنان است از تو کی زیبد
که همچون موج هر جانب بدنبال هوا گردی
کلیم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۴۹ - تاریخ فوت آصف خان
خوش آن روشندل صاحب بصیرت
که بیند پشت و رو کار جهان را
چو دنیا را بکام خویش بیند
بقدر سود اندیشد زیان را
فلک برگشتنی دارد، چه حاصل
بسوی خود کشیدن این کمان را
دکان ما و من خواهند برچید
ز تابوتست تخته این دکان را
روان آبی بود در گلشن تن
کزان رونق بود این گلستان را
بهنگامی کز آن میراب تقدیر
ز بالا بندد این آب روان را
مآل حال آصفخان بداند
کند روشن فضای آسمان را
عنان اختیارش رفت از دست
که بگرفتی گریبان جهان را
زکار افتاد آن دستی که لایق
نمی دید آستین کهکشان را
ز دل تاریخ فوتش خواستم، خواند
بمن این بیت چون آب روان را
(نه آصفجاه و نه آن جاه ماند
بقا بادا سلیمان زمان را)