عبارات مورد جستجو در ۳۰۱۶ گوهر پیدا شد:
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۷۷
خواه نباتی و خواه حیوانی
هر یکی مظهریست ربانی
می و جامی و عاشق و معشوق
موج و بحر و حباب را مانی
دل خود را به دست زلفش ده
جمع می باش از پریشانی
گفتهٔ عارفان به جان بشنو
چند گفتار این و آن خوانی
گاه در نزد یار خود می جوی
باش با یارکان کرمانی
ای که جویای این و آن گشتی
باش با خود هم این و هم آنی
عارفانه به تخت دل بنشست
سید مسند سلیمانی
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۸۵
ای خواجه در حجابی از خود صفا نیابی
تا ترک خود نگوئی هرگز خدا نیابی
هر جا که دردمندی باشد دواش دردیست
بی درد دل چه جوئی از ما دوا نیابی
سردار عاشقان شد منصور بر سر دار
دار فنا ندیده دار بقا نیابی
گم ساز خویشتن را در کوی عشقبازان
تا گم نکردی از خود گم کرده را نیابی
گر بینوای اوئی یابی از او نوائی
ور بینوا نباشی از وی نوا نیابی
ساقی بزم رندان امروز سید ماست
تا روی او نبینی مقصود را نیابی
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۸۶
بی درد دلی دوا نیابی
نگذشته ز خود خدا نیابی
با ما نه نشسته ای به دریا
شک نیست که عین ما نیابی
برخیز و بیا به جستجو باش
از پا منشین تو تا نیابی
تا گم نکنی تو خویشتن را
گم کردهٔ خویش را نیابی
با خضر رفیق شو که بی او
آن آب حیات را نیابی
بر دار فنا بر آ و خوش باش
بی دار فنا بقا نیابی
بیگانه ز خویش تا نگردی
چون سیدم آشنا نیابی
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۹۴
در پی عشق روان شو که به جائی برسی
دُردی درد بخور تا به دوائی برسی
به سر کوی محبت به صفا باید رفت
باشد آنجا به فقائی به صفائی برسی
می و میخانهٔ ما آب و هوای دگر است
خوش بود گر به چنین آب و هوائی برسی
نرسی در حرم کعبهٔ مقصود به خود
همرهی جو که در این راه به جائی برسی
بینوائی چه کنی برگ و نوائی به کف آر
نعمت الله بطلب تا به نوائی برسی
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۶۳
بر سر ما اگر نهی قدمی
کرمی باشد و چه خوش کرمی
دلبرم گر جفا کند جاوید
نرسد بر دلم از او الَمی
همدمی گر دمی به دست آید
دو جهانش فدا کنم به دَمی
شادمانم به دولت غم او
با غم او چه غم خورد ز غمی
هر خیالی که نقش می بندی
چه بود بی وجود او عدمی
نپرستند بت پرستان بت
گر ببینند این چنین صنمی
سائل بزم نعمت الله شو
تا بیابی ز نعمتش نعمی
شاه نعمت‌الله ولی : ترجیعات
ترجیع دوم
در موج و حباب و آب دریاب
آن آب در این حباب دریاب
ما را به کف آر عارفانه
خوش ساغر پرشراب دریاب
بر دیدهٔ ما نشین زمانی
آن لعبت بی حجاب دریاب
هر برگ گلی که رو نماید
در عارض او گلاب دریاب
خوش روشنی است در شب و روز
مه را نگر آفتاب دریاب
گنجی است حدیث کنت کنزاً
آن گنج در این خراب دریاب
بحریست نموده رو به قطره
در قطره و بحر آب دریاب
بالذات یکی و بالصفت صد
یک عین به صد حباب دریاب
گوئی جامیم یا سرابیم
بردار ز رخ نقاب دریاب
جامی و شراب و رند و ساقی
هم مغربئی و هم عراقی
در هر دو جهان یکیست بی شک
آن یک بطلب ز عین هر یک
در وحدت و کثرتش نظر کن
تا دریابی تو هر دو نیکک
یک باده و صد هزار جام است
یک را بشمار تا شود لک
مکتوب و کتابتی و کاتب
گر حرف خودی چو ما کنی حک
امروز شکست توبهٔ ما
روزی است خجسته و مبارک
آوازهٔ ما گرفت عالم
مانند سخای آل برمک
ای طالب گنج کنت کنزاً
در کنج دلت بجوی بی شک
جامی و شراب و رند و ساقی
هم مغربئی و هم عراقی
همدم شده اند نائی و نی
این یک مائیم و آن دگر وی
جامیست پر از شراب دریاب
می جام میست و جام می می
عالم به وجود اوست موجود
بی جود وجود اوست لاشئی
هر زنده دلی که کشتهٔ اوست
در مذهب ماست دائماً حی
از خود بطلب مراد خود را
زیرا که توئی مراد هی هی
گوئی که به ترک باده گفتی
حاشا حاشا نگفته ام کی
در مجلس عاشقان سرمست
این قول بگو به نالهٔ نی
جامی و شراب و رند و ساقی
هم مغربئی و هم عراقی
بی نقش خیال روی آن ماه
عالم همه چیست نقش خرگاه
صورت جامست و معنیش می
باطن خورشید ظاهراً ماه
معشوق خودیم و عاشق خود
تا ما از ما شدیم آگاه
جانبازانیم در ره عشق
صد جان به جویی بود در این راه
دل خرگه و ترک عشق سرمست
یارب چه خوش است ترک و خرگاه
در نیم شب از درم درآمد
خورشید که دید در سحرگاه
هر بار که دیدمش بگفتی
ای نور دو چشم نعمت الله
جامی و شراب و رند و ساقی
هم مغربئی و هم عراقی
این شعر که گفته‌ایم ازذوق
درّی است که سفته‌ایم از ذوق
نقشی است خیال مهر رویش
کز دیده نهفته‌ایم از ذوق
خاشاک خودی ز راه هستی
ما پاک برفته‌ایم از ذوق
در گلشن بوستان توحید
چون گل بشکفته‌ایم از ذوق
ترجیع خوشی که گفتهٔ ماسـت
سرّی است نهفته‌ایم از ذوق
بر خاک در شرابخانه
مستانه نخفته‌ایم از ذوق
با هر یاری در این خرابات
این نکته بگفته‌ایم از ذوق
جامی و شراب و رند و ساقی
هم مغربئی و هم عراقی
آمد ساقی و جام در دست
در دیدهٔ ما چو نور بنشست
از دیده بد سترد و بربود
نقشی که خیال غیر می بست
آن توبهٔ زاهدانهٔ ما
رندانه به یک پیاله بشکست
ما سرخوش چشم مست ساقی
می بر کف و زلف یار بر دست
خوشوقت کسی که همچو سید
از بود و نبود خویش وارست
سرمستانیم و در خرابات
گوئیم به یاد رند سرمست
در حال همین سرود گوید
هر گه که کسی به نزد ما هست
جامی و شراب و رند و ساقی
هم مغربئی و هم عراقی
شاه نعمت‌الله ولی : قطعات
قطعهٔ شمارهٔ ۲۳
ملک و ملکوت هر دو انسان
او مظهر جملهٔ صفات است
مستکمل ذات او صفت نیست
مستکمل آن صفات ذات است
شاه نعمت‌الله ولی : قطعات
قطعهٔ شمارهٔ ۷۱
در آینهٔ وجود حادث
انوار قدیم می توان دید
بر لوح ضمیر هر حقیری
اسرار عظیم می توان دید
شاه نعمت‌الله ولی : قطعات
قطعهٔ شمارهٔ ۱۰۴
در مرتبه ای جسمست در مرتبه ای روحست
در مرتبه ای جان است در مرتبه ای جانان
در مرتبه ای جام است در مرتبه ای باده
در مرتبه ای ساقی در مرتبه ای رندان
در مرتبه ای شاه است در مرتبه ای درویش
در مرتبه ای بنده در مرتبه ای سلطان
در مرتبه ای فرعون در مرتبه ای موسی
در مرتبه ای کفر است در مرتبه ای ایمان
در مرتبه ای مخمور در مرتبه ای سرمست
در مرتبه ای غمگین در مرتبه ای شادان
در مرتبه ای تورات در مرتبه ای انجیل
در مرتبه ای صحف است در مرتبه ای فرقان
در مرتبه ای یوسف در مرتبه ای یعقوب
در مرتبه ای مصر است در مرتبه ای کنعان
در مرتبه ای آبست در مرتبه ای کوزه
در مرتبه ای قطره در مرتبه ای عمان
در مرتبه ای عقل است در مرتبه ای نفس است
در مرتبه ای انسان در مرتبه ای حیوان
در مرتبه ای دوزخ در مرتبه ای جنت
در مرتبه ای زندان در مرتبه ای بستان
در مرتبه ای طاها در مرتبه ای یاسین
در مرتبه ای حامیم در مرتبه ای سبحان
در مرتبه ای دریا در مرتبه ای چشمه
در مرتبه ای جوی است در مرتبه ای باران
این مرتبه ها با تو از ذوق بیان کردم
گر ذوق همی خواهی این گفته ما برخوان
هم جسمی و هم جانی هم آیت و هم آنی
هم سید و هم بنده با خلق نکو می دان
شاه نعمت‌الله ولی : قطعات
قطعهٔ شمارهٔ ۱۰۵
وصله ای از خرقهٔ ما هر که یافت
عارفانه خوش همی پوشد به جان
عاقبت روزی به منزل می رسد
آنچنان رهرو که می کوشد به جان
خم می در جوش و ما مست و خراب
خوش بود رندی که می جوشد به جان
می به زاهد گر دهی حیفی بود
می به رندی ده که می نوشد به جان
هر که مهر سید ما را خرید
یافت او نقدی که نفروشد به جان
شاه نعمت‌الله ولی : قطعات
قطعهٔ شمارهٔ ۱۱۸
در روزه و در زکوة و در حج
اسرار بسی بود نهفته
اما سری که در نماز است
سرّی است که با تو کس نگفته
شاه نعمت‌الله ولی : قطعات
قطعهٔ شمارهٔ ۱۲۵
ای که گویی حجاب او غیر است
محض صدق است آنچه فرمائی
ور به گوئی حجاب عین وی است
به حقیقت تو همدم مائی
ور بگوئی که عین و غیر همند
جان مایی و نور بینائی
جای از یخ اگر کنی پر آب
بنماید دویی و یکتائی
حل کنی مشکلات عالم را
گر طلب کار ذوق حلوائی
نعمت‌اللّه چون می و جام است
باشد از هر دو مجلس آرائی
شاه نعمت‌الله ولی : مثنویات
شمارهٔ ۶
گرنه ای باطل بیا و حق پرست
از مقید بگذر و مطلق پرست
حق وجود است و یکی می دانمش
گر چه باطل را عدم می خوانمش
چون یکی اندر یکی باشد یکی
در وجود آن یکی نبود شکی
یک وجود است و کمالش بی شمار
در دو عالم آن یکی را می شمار
زوج از تکرار فرد آمد پدید
این سخن از ما به جان باید شنید
زوج عالم دان و آن الله فرد
یک حقیقت خواه زوج و خواه فرد
فرد مطلق شد مقید در ظهور
گاه ظلمت می نماید گاه نور
نور مطلق از ظهور وی بود
ور نه اینجا نور و ظلمت کی بود
جامی از می پر ز می بستان بنوش
شادی رندان و سرمستان بنوش
قول ما حق است از حق می شنو
گه مقید گاه مطلق می شنو
شاه نعمت‌الله ولی : مثنویات
شمارهٔ ۲۵
قطب عالم نقطهٔ پرگار روح
شیخ ما سرمایهٔ گنج فتوح
یک هویت دان و اسما بی شمار
یک هویت را به اسما می شمار
در هویت جمله اسماء هالکند
ما سوی الله چیست اشیا هالکند
چون هویت یک بود اسما یکیست
چون یکی باشد همه اشیا یکیست
گر یکی خوانی یکی باشد به ذات
ور دو گوئی دو نماید در صفات
در هویت هست هست و نیست نیست
نیک دریابش دمی اینجا بایست
یک هویت داده بودت کاینات
زان هویت دان وجود کاینات
بی هویت جملهٔ عالم ، عدم
بی هویت نه حدوث و نی قدم
صورت او معنی اشیا بود
معنیش سردفتر اسما بود
نسبتش با ما عدم ما را نمود
نسبتش با حق بود عین وجود
نسبت ذاتی او از حق بجو
نسبتش از عارضی با ما بگو
از هویت داده ما را حق وجود
یک هویت در دو نسبت رو نمود
خط وهمی از میان ِ های و هو
گر براندازی یکی ماند نه دو
حسن او در آینه پیدا شده
نور رویش دیده و شیدا شده
دیده ام آئینهٔ گیتی نما
گر نظر داری ببین در چشم ما
چشم ما روشن به نور او بود
این چنین چشمی خوش و نیکو بود
موج و دریا هر دو نزد ما یکی است
آن یکی در هر دو عالم بی شکی است
چیست عالم در محیط ما حباب
بر سر آب آمده جام شراب
خوش خوشی با ما دراین دریا درآ
تا بیابی ذوق حال ما به ما
ذره ذره هر چه آید در نظر
آفتابی مه نقابی می نگر
نقد گنج کنت کنزاً را طلب
جوهر دُر یتیم از ما طلب
جامی از می پر ز می بستان بنوش
شیر اگر نوشی از این پستان بنوش
بر سر دار فنا سردار شو
از بقای خویش برخوردار شو
هر که او فانی شود باقی شود
مدتی رندی کند ساقی شود
گر حریف ساقی یاران شوی
ساقی سرمست میخواران شوی
غیر او نقش خیالی گفته اند
دُر این صورت به معنی سفته اند
شخص و سایه دو نماید در نظر
گر نه ای احول یکی را می نگر
جان عالم آدمست ای آدمی
دل به من ده یک دمی گر همدمی
در خرابات فنا با ما نشین
ذوق سرمستان بزم ما ببین
آینه بردار تا بینی نکو
جان و جانان خوش نشسته روبرو
نور او داریم دایم در نظر
یک نظر در چشم مست ما نگر
یار شیرینی که او حلوا شود
مشکلاتش سر به سر حل ، وا شود
نعمت الله در همه عالم یکیست
در میان عاشقان جانم یکیست
عارفانه گر تو را باشد یقین
نزد تو حق الیقین باشد چنین
علم توحید است اگر دانی تمام
بعد از این توحید خوانی والسلام
شاه نعمت‌الله ولی : مثنویات
شمارهٔ ۲۸
مجمع البحرین اگر جوئی دلست
جامع مجموع اگر گوئی دلست
دل بود خلوتسرای خاص او
هرچه می خواهی بیا از دل بجو
اوسع است از عرش اعظم عرش دل
چیست کرسی سدره ای از فرش دل
کنت کنزاً گنج اسمای وی است
کنز دل می جو که آن جای وی است
جملهٔ اسما در او گنجیده اند
اهل دل دل را بدین سان دیده اند
علم اجمالی چو دانستی به جان
علم تفصیلی ز لوح دل بخوان
از جمال و از جلال ذوالجلال
تربیت یابد دل مالایزال
نقطه ای در دایره بنهفته اند
اهل دل این نقطه را دل گفته اند
نقد دل را قلب می خواند عرب
باشد از تقلیب او را این لقب
جامع غیب و شهادت دل بود
تخت سلطان ولایت دل بود
رحمت ذاتی دهد دل را سعت
لاجرم اوسع بود دل را صفت
فی المثل گر عالم بی منتها
در دل عارف درآید بارها
دل مُحسّ آن نگردد جان من
این چنین فرمود آن جانان من
شمه ای گفتم ز دل بشنو ز جان
تا بیابی ذوق جان عارفان
یادگار نعمت الله یاد دار
یاد دار از نعمت الله یادگار
شاه نعمت‌الله ولی : مثنویات
شمارهٔ ۳۹
ز ذوق خود تو را آگاه کردم
بهانه آفتاب و ماه کردم
دوئی بگذار تا باشی یگانه
مراد ما یکی دیگر بهانه
درآ در حلقهٔ رندان سرمست
تو را گر میل ذوق عارفانست
فنا شو تا بقا یابی ز باقی
سبو می کش که یابی لطف ساقی
خراباتست و ما مست و خرابیم
چو رندان اوفتاده در شرابیم
ز بحری قطره ای گفتم عیانش
معانی خوشی کردم بیانش
ز شرک خودپرستی گر برستی
به غیر از حضرت حق کی پرستی
خیال غیر خوابی می نماید
همه عالم سرابی می نماید
به بزم عاشقان ما گذر کن
دمی در چشم مست ما نظر کن
طلب کن گنج اسمای الهی
اگر یابی بیابی پادشاهی
اگر اسم و مسمی را بدانی
به ذوق این شرح اسما را بخوانی
شاه نعمت‌الله ولی : مثنویات
شمارهٔ ۴۳
یا حبیبی و قرة العینی
انا عینک و عینک عینی
به حقیقت یکی بود بی شک
در ظهور این دوئی نمود آن یک
احولست آنکه یک دو می بیند
چون دو بیند یگانه ننشیند
صوت صادق بود صدا کاذب
راز صادق مگوی با کاذب
صفت و ذات واحدش خوانند
بی صفت ذات را احد دانند
به صفت ذات او توان دانست
هر که دانست آنچنان دانست
آنکه دانیم ذات موصوفست
حضرت اوست آنکه مکشوفست
گنج و نا گنج نزد او گنجد
گنج او در دلم نکو گنجد
عاشقانی که عین یکدگرند
عین خود را به عین خود نگرند
شاه نعمت‌الله ولی : مثنویات
شمارهٔ ۷۱
چشم عالم روشن است از نور او
ناظر او نیست جز منظور او
می‌نماید نور او در آینه
نه به یک آئینه در هر آینه
دیدهٔ ما دیده نور او به او
لاجرم بیند همه عالم نکو
خوش خیالی نقش بسته در نظر
یک نظر در چشم مست ما نگر
رند سر مستیم و با ساقی حریف
خوش می صافی و خوش جامی لطیف
در خرابات فنا افتاده‌ایم
سر به پای خم می بنهاده‌ایم
لب نهاده بر لب ساغر مدام
همدم جامیم دایم والسلام
شاه نعمت‌الله ولی : مثنویات
شمارهٔ ۷۹
در این صورت بیا معنی طلب کن
بیان این سخن یعنی طلب کن
به هر صورت که بنماید جمالش
جمالش بین و آن صورت خیالش
گذر کن بر سر بازار جنّت
که او بنمایدت معنی به صورت
به هر صورت تو را حسنی نماید
از آن صورت تو را معنی فزاید
بود هر صورتی آئینه‌ای خوب
که بنماید به تو معنی محبوب
تو را در جنّت و ما را همین جا
بود این سلطنت ای جان بابا
شاه نعمت‌الله ولی : مثنویات
شمارهٔ ۸۰
لی مع‌اللّه حدیث خواجهٔ ماست
آنکه عالم به نور خود آراست
گفت وقتی مرا شود حاصل
که شوم تا به حضرتش واصل
نه نبی نه ملک بود یارش
فهم فرما لطیف اسراش
خانه چون گشت خالی از اغیار
لیس فی الدار غیره دیار