عبارات مورد جستجو در ۱۰۰۸ گوهر پیدا شد:
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶
الهی مهربان کن دلبر نامهربانم را
به دل جویی برانگیز از تفضل دلستانم را
به درد عشق بی رحمی بکن چندی گرفتارش
بخر از دست این کافر دل بی رحم جانم را
به داغ گل رخی چون خود دلش در خار خار افکن
بداند تا چه سان افکنده آتش خان و مانم را
به رنج هجر چون من یک دو روزی آزمونش کن
براو بگمار چندی این غم افزا امتحانم را
فکن لیل وش از سودای مجنونش به سر شوری
که جوید رنج کمتر جسم و جان ناتوانم را
به دست چاره فرمایی مگر پوید به سر وقتم
رسان درگوشش ای پیک صبا یکره فغانم را
مگر پایی نهد از راه غم خواری به بالینم
بر او ساز اندکی مشهود اندوه نهانم را
از این خوشتر به خونم دامنی بالا زند دیدی
ببر زین تلخ کامی ها خبر نوشین دهانم را
روان کردم ز مژگان جوی و دارم چشم کز رحمت
بر این سرچشمه بنشانند آن سرو روانم را
ز خاکم بوی غم خواهی شنید ار بگذری بر من
پس از مردن که یابی مشت خاکی استخوانم را
اگر یک نکته جز راز وفایت گفته ام با دل
به کیفر لال بینی در دم رفتن زبانم را
به تو یک حرف جز شرح حدیث عشق بنگارم
الهی تیغ قهر از هم فرو ریزد زبانم را
چو رعد از فرط شفقت زار نالیدی بر احوالم
صفایی کوه اگر شطری شنیدی داستانم را
به دل جویی برانگیز از تفضل دلستانم را
به درد عشق بی رحمی بکن چندی گرفتارش
بخر از دست این کافر دل بی رحم جانم را
به داغ گل رخی چون خود دلش در خار خار افکن
بداند تا چه سان افکنده آتش خان و مانم را
به رنج هجر چون من یک دو روزی آزمونش کن
براو بگمار چندی این غم افزا امتحانم را
فکن لیل وش از سودای مجنونش به سر شوری
که جوید رنج کمتر جسم و جان ناتوانم را
به دست چاره فرمایی مگر پوید به سر وقتم
رسان درگوشش ای پیک صبا یکره فغانم را
مگر پایی نهد از راه غم خواری به بالینم
بر او ساز اندکی مشهود اندوه نهانم را
از این خوشتر به خونم دامنی بالا زند دیدی
ببر زین تلخ کامی ها خبر نوشین دهانم را
روان کردم ز مژگان جوی و دارم چشم کز رحمت
بر این سرچشمه بنشانند آن سرو روانم را
ز خاکم بوی غم خواهی شنید ار بگذری بر من
پس از مردن که یابی مشت خاکی استخوانم را
اگر یک نکته جز راز وفایت گفته ام با دل
به کیفر لال بینی در دم رفتن زبانم را
به تو یک حرف جز شرح حدیث عشق بنگارم
الهی تیغ قهر از هم فرو ریزد زبانم را
چو رعد از فرط شفقت زار نالیدی بر احوالم
صفایی کوه اگر شطری شنیدی داستانم را
صفایی جندقی : انابتنامه
شمارهٔ ۱
الهی خاطرم فارغ ز قید ماسوی گردان
ز خود بیگانگی بخشای و با خویش آشنا گردان
به باطل یاوه گوئی را ز خوی خودسری وآخر
ز حق بیراهه پوئی را به راه خویش وا گردان
بیابان است و ره گم گشتگان را پشت بر مقصد
بپای ای کاروان سالار و روئی با قفا گردان
به ذل و عز و فقر و دولتم تسلیم وتمکین ده
بری ز اندیشه چند و چه و چون و چرا گردان
گر آزادم ز خودخواهی به بند بندگی درکش
چنان کز من رضا گردی مرا از خود رضا گردان
نه تاب دوزخت دارم نه باب جنتم یا رب
به خاکم با زمان وآسوده از هر ماجرا گردان
ز دست نفس بد فرما حقوقی کز تو در پا شد
فکن در پای و وز دست عطا یکسر ادا گردان
به خواری، شرمساری، سوگواری مسکنت، زاری
شماری کز تو ای دل فوت شد اکنون قضا گردان
تولای تو را صدق و صفا شرط است می دانم
صفائی را به صدق خویش صافی از ریا گردان
ز خود بیگانگی بخشای و با خویش آشنا گردان
به باطل یاوه گوئی را ز خوی خودسری وآخر
ز حق بیراهه پوئی را به راه خویش وا گردان
بیابان است و ره گم گشتگان را پشت بر مقصد
بپای ای کاروان سالار و روئی با قفا گردان
به ذل و عز و فقر و دولتم تسلیم وتمکین ده
بری ز اندیشه چند و چه و چون و چرا گردان
گر آزادم ز خودخواهی به بند بندگی درکش
چنان کز من رضا گردی مرا از خود رضا گردان
نه تاب دوزخت دارم نه باب جنتم یا رب
به خاکم با زمان وآسوده از هر ماجرا گردان
ز دست نفس بد فرما حقوقی کز تو در پا شد
فکن در پای و وز دست عطا یکسر ادا گردان
به خواری، شرمساری، سوگواری مسکنت، زاری
شماری کز تو ای دل فوت شد اکنون قضا گردان
تولای تو را صدق و صفا شرط است می دانم
صفائی را به صدق خویش صافی از ریا گردان
صفایی جندقی : رباعیات انابیه
شمارهٔ ۲۹
صفایی جندقی : رباعیات انابیه
شمارهٔ ۳۱
صفایی جندقی : ترکیب ۱۱۴بندی عاشورایی
بند ۵۸
در شرح این ستم که نگفتم یک از هزار
چون نامه رو سیاهم و چون خامه شرمسار
آن داستان کجا و کجا این بیان سست
از گفت خویش آمدم اینک به اعتذار
این امر ناصواب که شد وضع در زمین
تغییر یافت تا ابد اوضاع روزگار
هر صبح و شام گه ز افق گاه از شفق
گردون ببر لباس غضب پوشد آشکار
روح القدس هر آینه با صد هزار چشم
تا حشر گرید از غم این کشته زار زار
در سوگ این ستم زده فرزند مام دهر
هر شام گیسوان کند از مویه تارتار
دهقان به فرق سنبل و ریحان بهار و دی
خاک سیاه ریزد از این غصه باربار
تا در صف محاربه مخضوب شد به خون
چون لاله خط و زلف جوانان گل عذار
کش آبیار ابر به دامان دشت و کوه
سیلاب خون روان کند از چشم جویبار
گلبرگ وی ز تاب عطش تا بنفشه رنگ
خنجر به جای خیره بروید ز مرغزار
هر شب به فرق اهل عزا تا سحر سپهر
انجم به جای دامن گوهر کند نثار
یک نم به چشم دجله و شط آب شرم نیست
خشکیدی ار نه ز آتش خجلت سراب وار
آمد خزان بهار جوانان هاشمی
یارب دگر مباد خزان را ز پی بهار
آویزدت به دامن دل خارهای غم
روزی اگر به خاک شهیدان کنی گذار
جم بر حصیر ذلت و جن بر سریر جاه
از کین مهر شکوه کنم یا ستیز ماه
چون نامه رو سیاهم و چون خامه شرمسار
آن داستان کجا و کجا این بیان سست
از گفت خویش آمدم اینک به اعتذار
این امر ناصواب که شد وضع در زمین
تغییر یافت تا ابد اوضاع روزگار
هر صبح و شام گه ز افق گاه از شفق
گردون ببر لباس غضب پوشد آشکار
روح القدس هر آینه با صد هزار چشم
تا حشر گرید از غم این کشته زار زار
در سوگ این ستم زده فرزند مام دهر
هر شام گیسوان کند از مویه تارتار
دهقان به فرق سنبل و ریحان بهار و دی
خاک سیاه ریزد از این غصه باربار
تا در صف محاربه مخضوب شد به خون
چون لاله خط و زلف جوانان گل عذار
کش آبیار ابر به دامان دشت و کوه
سیلاب خون روان کند از چشم جویبار
گلبرگ وی ز تاب عطش تا بنفشه رنگ
خنجر به جای خیره بروید ز مرغزار
هر شب به فرق اهل عزا تا سحر سپهر
انجم به جای دامن گوهر کند نثار
یک نم به چشم دجله و شط آب شرم نیست
خشکیدی ار نه ز آتش خجلت سراب وار
آمد خزان بهار جوانان هاشمی
یارب دگر مباد خزان را ز پی بهار
آویزدت به دامن دل خارهای غم
روزی اگر به خاک شهیدان کنی گذار
جم بر حصیر ذلت و جن بر سریر جاه
از کین مهر شکوه کنم یا ستیز ماه
صفایی جندقی : نوحهها
شمارهٔ ۲۶
به من ای صبا ز رحمت پدارنه یک نظر کن
نظری به چشم رأفت سوی طفل بی پدر کن
غم و سوز و درد و انده الم و گزند و زاری
تب و تاب و حسرتم را بشنو تمام و برکن
چو شدی ز سرگذشت دل دردمندم آگه
پس از آن به پای پویا سوی کربلا گذر کن
پدر و برادرم را بنشان و یک زمانی
ز زبان این ستمکش بنشین و قصه سر کن
مگر از سر ترحم برسد یکی به دادم
به نوا اخا اخا گو به فغان پدر پدر کن
بر هر یک از غم من سخنی بران مفصل
و گرش ملالت آرد بسرای و مختصر کن
ز ملالت احبا ز ملامت اعادی
به من آنچه رفته یکسر همه را از آن خبر کن
گهی اشک دیده ات را چو سحاب قطره زن جو
گهی آه سینه ات را چو شهاب شعله ور کن
ز فغان شعله پرور رخ چرخ چیره تاری
ز سرشک لجه پرور دل خاک تیره تر کن
به کمند هجر تا چند اسیر و بسته باشم
نگهی به حال این مرغ شکسته بال و پر کن
به شکنج غم گرفتار و به دام غصه تا کی
به نجاتم ای پدر دستی از آستین بدر کن
به مدینه تا خود از جان رمقی مراست در تن
سوی ای غریب رنجور ز کربلا سفرکن
به سرم گذار پایی و تفقدی به رحمت
ز من شکسته دل خسته روان خون جگر کن
چو شدند آن دوآگه، ز بیان حالم آن گه
قدمی به خیمگه نه، نفسی بلندتر کن
بر عمه ها و اعمام اسفی بسوز بر خوان
بر مام و خواهرانم گله ای به ناله سر کن
گهی از تن نزارم همه دست غم به سرزن
گهی از دل فگارم همه آه با اثر کن
همه جا خراب و ویران ز سرشک سیل پرور
همه را کباب و بریان ز فغان پر شرر کن
به جبین ز چشم حسرت همه آب ها بیفشان
ز زمین به دست ماتم همه خاک ها به سر کن
به فغان ره شکایت زن و چنگ در گریبان
غم این حدیث خونین بسرود جامه در کن
چو به عرض محشر آیند صف گناهکاران
به صفایی از تفضل ز دو دیده یک نظر کن
نظری به چشم رأفت سوی طفل بی پدر کن
غم و سوز و درد و انده الم و گزند و زاری
تب و تاب و حسرتم را بشنو تمام و برکن
چو شدی ز سرگذشت دل دردمندم آگه
پس از آن به پای پویا سوی کربلا گذر کن
پدر و برادرم را بنشان و یک زمانی
ز زبان این ستمکش بنشین و قصه سر کن
مگر از سر ترحم برسد یکی به دادم
به نوا اخا اخا گو به فغان پدر پدر کن
بر هر یک از غم من سخنی بران مفصل
و گرش ملالت آرد بسرای و مختصر کن
ز ملالت احبا ز ملامت اعادی
به من آنچه رفته یکسر همه را از آن خبر کن
گهی اشک دیده ات را چو سحاب قطره زن جو
گهی آه سینه ات را چو شهاب شعله ور کن
ز فغان شعله پرور رخ چرخ چیره تاری
ز سرشک لجه پرور دل خاک تیره تر کن
به کمند هجر تا چند اسیر و بسته باشم
نگهی به حال این مرغ شکسته بال و پر کن
به شکنج غم گرفتار و به دام غصه تا کی
به نجاتم ای پدر دستی از آستین بدر کن
به مدینه تا خود از جان رمقی مراست در تن
سوی ای غریب رنجور ز کربلا سفرکن
به سرم گذار پایی و تفقدی به رحمت
ز من شکسته دل خسته روان خون جگر کن
چو شدند آن دوآگه، ز بیان حالم آن گه
قدمی به خیمگه نه، نفسی بلندتر کن
بر عمه ها و اعمام اسفی بسوز بر خوان
بر مام و خواهرانم گله ای به ناله سر کن
گهی از تن نزارم همه دست غم به سرزن
گهی از دل فگارم همه آه با اثر کن
همه جا خراب و ویران ز سرشک سیل پرور
همه را کباب و بریان ز فغان پر شرر کن
به جبین ز چشم حسرت همه آب ها بیفشان
ز زمین به دست ماتم همه خاک ها به سر کن
به فغان ره شکایت زن و چنگ در گریبان
غم این حدیث خونین بسرود جامه در کن
چو به عرض محشر آیند صف گناهکاران
به صفایی از تفضل ز دو دیده یک نظر کن
صفایی جندقی : قطعات و ماده تاریخها
۳۰- تاریخ وفات ابوالحسن یغما پدر شاعر
اوستاد سخن ابوالحسن آنک
بی سخن یک تنش نظیر نبود
هفت اقلیم را به نوک قلم
قفل درهای نظم و نثر گشود
چار گوهر یکی چو او به صفات
قرن ها نارد از عدم به وجود
مدح وی نیست حد ما زیرا
که برون است مدحتش ز حدود
چو از سر شوق شد به پای رضا
از سرای فنا به دار خلود
بار الها به حق پاک نبی
علت غائی اساس وجود
سبب آفرینش همه خلق
زیب بخشای ملک غیب و شهود
کآن ضعیف فتاده را از پای
دستگیری کنی به حسن ورود
خامه عفو درکش از کف لطف
بر گناهانش از فراز و فرود
حشر فرمائیش به اهل وداد
از در رحمت ای کریم و دود
مرمرا هم به لطف خود می بخش
زنده پیش از قضا چه دیر و چه زود
چون به حکم مغایرت همه عمر
فاش و پنهان ز خلق می فرسود
پی تاریخ وی صفائی گفت
جان یغما ز نیک و بد آسود
۱۲۷۶ق
بی سخن یک تنش نظیر نبود
هفت اقلیم را به نوک قلم
قفل درهای نظم و نثر گشود
چار گوهر یکی چو او به صفات
قرن ها نارد از عدم به وجود
مدح وی نیست حد ما زیرا
که برون است مدحتش ز حدود
چو از سر شوق شد به پای رضا
از سرای فنا به دار خلود
بار الها به حق پاک نبی
علت غائی اساس وجود
سبب آفرینش همه خلق
زیب بخشای ملک غیب و شهود
کآن ضعیف فتاده را از پای
دستگیری کنی به حسن ورود
خامه عفو درکش از کف لطف
بر گناهانش از فراز و فرود
حشر فرمائیش به اهل وداد
از در رحمت ای کریم و دود
مرمرا هم به لطف خود می بخش
زنده پیش از قضا چه دیر و چه زود
چون به حکم مغایرت همه عمر
فاش و پنهان ز خلق می فرسود
پی تاریخ وی صفائی گفت
جان یغما ز نیک و بد آسود
۱۲۷۶ق
صفایی جندقی : قطعات و ماده تاریخها
۴۷- مولود ابوالقاسم پسر آقا سید محمدباقر
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۰ - ایضا مولانا حافظ فرماید
وصال او زعمر جاودان به
خداوندا مرا آن ده که آن به
در جواب آن
خزو دیبا زباغ و بوستان به
نخ و کمخا زراغ و گلستان به
بر آن سنجاب صوف سبز صدبار
زروی سبزه و آب روان به
بصوف سبز گوئی کز عقیقست
دو صد بار از انار بوستان به
لباسی نرم و نازک در بر آور
که این آسایش از ملک جهان به
چو بینی بسته بر تنگ میگو
خداوندا مرا آن ده که آن به
بجامه همچو مروارید بخیه
ولیکن گفته قاری از آن به
خداوندا مرا آن ده که آن به
در جواب آن
خزو دیبا زباغ و بوستان به
نخ و کمخا زراغ و گلستان به
بر آن سنجاب صوف سبز صدبار
زروی سبزه و آب روان به
بصوف سبز گوئی کز عقیقست
دو صد بار از انار بوستان به
لباسی نرم و نازک در بر آور
که این آسایش از ملک جهان به
چو بینی بسته بر تنگ میگو
خداوندا مرا آن ده که آن به
بجامه همچو مروارید بخیه
ولیکن گفته قاری از آن به
نظام قاری : رباعیات
شمارهٔ ۱۹
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸
پر کن از خم می کدوی مرا
تر کن از جام می گلوی مرا
تو که سیراب گشته ای زین جوی
نیز در جوی زن سبوی مرا
یا کدوی مرا پر از می کن
یا بهم در شکن کدوی مرا
عدوی خیره چیره شد بر من
بشکن ای دست حق، عدوی مرا
ای خلیل من آذر بتگر
باز بتخانه کرد کوی مرا
کلک این بت تراش چابک دست
نقش بت کرد چار سوی مرا
چار مرغند فتنه جو با من
بکش این چار فتنه جوی مرا
طمع و شهوت است و حرص و امل
بشکن این چار زشت خوی مرا
تر کن از جام می گلوی مرا
تو که سیراب گشته ای زین جوی
نیز در جوی زن سبوی مرا
یا کدوی مرا پر از می کن
یا بهم در شکن کدوی مرا
عدوی خیره چیره شد بر من
بشکن ای دست حق، عدوی مرا
ای خلیل من آذر بتگر
باز بتخانه کرد کوی مرا
کلک این بت تراش چابک دست
نقش بت کرد چار سوی مرا
چار مرغند فتنه جو با من
بکش این چار فتنه جوی مرا
طمع و شهوت است و حرص و امل
بشکن این چار زشت خوی مرا
بلند اقبال : بخش دوم - داستان گل و بلبل
بخش ۲ - در نعت حضرت محمد صلی الله علیه و آله
هزارن سلام وهزاران درود
ز ما بر رسول خدای ودود
امین خداوند رب جلیل
که بدخادم درگهش جبرئیل
گر او باعث خلق عالم نبود
کجا هستی از نیست رخ می نمود
قضا وقدر زو دو فرمانبرند
ملایک به درگاه او چاکرند
به روز جزا در حضور اله
کسی نیست جز او شفیع گناه
دلیلی است والشمس از روی وی
حدیثی است واللیل از موی وی
کسی را که ایزد بود مدح گو
کجا می توان دم زد از مدح او
الا ای رسول خداوندگار
ز لطفت چنان هستم امیدوار
که روز جزا در حضور اله
همه جرم من را شوی عذرخواه
الهی به احمد که هستت حبیب
ز فضلت مفرما مرا بی نصیب
بکن آن چه شایسته ذوالمن است
مکن بامن آنکو سزای من است
ز ما بر رسول خدای ودود
امین خداوند رب جلیل
که بدخادم درگهش جبرئیل
گر او باعث خلق عالم نبود
کجا هستی از نیست رخ می نمود
قضا وقدر زو دو فرمانبرند
ملایک به درگاه او چاکرند
به روز جزا در حضور اله
کسی نیست جز او شفیع گناه
دلیلی است والشمس از روی وی
حدیثی است واللیل از موی وی
کسی را که ایزد بود مدح گو
کجا می توان دم زد از مدح او
الا ای رسول خداوندگار
ز لطفت چنان هستم امیدوار
که روز جزا در حضور اله
همه جرم من را شوی عذرخواه
الهی به احمد که هستت حبیب
ز فضلت مفرما مرا بی نصیب
بکن آن چه شایسته ذوالمن است
مکن بامن آنکو سزای من است
بلند اقبال : بخش دوم - داستان گل و بلبل
بخش ۴۰ - طلب آمرزش از درگاه الهی
الهی به حق نبی و ولی
به جاه محمد (ص) به قرب علی
به حق حسن آن شه غم نصیب
به حقحسین آنشهید غریب
به زین العباد آن شه بی همال
به باقر خداوندجاه وجلال
به صادق کز و گشت نشر علوم
به موسی کاظم شه پاک بوم
به شاه خراسان رضای غریب
به تقی خداوند صبر وشکیب
به حق نقی وحسن کزصفا
شدندی به حق خلق را رهنما
به مهدی هادی امام امم
خداوند جود وسخا وکرم
که شرمندگان را ببخش ومپرس
گنه بندگان را ببخش ومپرس
خصوصا مرا ز آنکه دلخسته ام
به امید لطف تو دلبسته ام
کسی جز تو بخشنده جرم نیست
اگر هست اودرکجا هست وکیست
به غیر ازتو ما را که بخشدگناه
که نبود به غیر از تودیگر آله
به جاه محمد (ص) به قرب علی
به حق حسن آن شه غم نصیب
به حقحسین آنشهید غریب
به زین العباد آن شه بی همال
به باقر خداوندجاه وجلال
به صادق کز و گشت نشر علوم
به موسی کاظم شه پاک بوم
به شاه خراسان رضای غریب
به تقی خداوند صبر وشکیب
به حق نقی وحسن کزصفا
شدندی به حق خلق را رهنما
به مهدی هادی امام امم
خداوند جود وسخا وکرم
که شرمندگان را ببخش ومپرس
گنه بندگان را ببخش ومپرس
خصوصا مرا ز آنکه دلخسته ام
به امید لطف تو دلبسته ام
کسی جز تو بخشنده جرم نیست
اگر هست اودرکجا هست وکیست
به غیر ازتو ما را که بخشدگناه
که نبود به غیر از تودیگر آله
بلند اقبال : بخش سوم
بخش ۳۵ - مناجات
خدایا توئی خالق کارساز
دری بررخ ما کن از لطف باز
توبردرد هر کس دوا میدهی
توبر بینوایان نوا می دهی
بکن دردما را زرحمت علاج
که بیمار هستیم وناخوش مزاج
براحوال ما بندگان ضعیف
تفضل کن ای کردگار لطیف
به ما عدل توجان گدازی دهد
بکن فضل تا سرفرازی دهد
عزیز آنکه شد عزت او ز توست
ذلیل آنکه شد ذلت او زتوست
گهی دشمنان را کنی پایدار
گهی دوستان را بری پای دار
ببخشی بهکوه و بگیری به کاه
نجوئی ثواب و بشوئی گناه
یکی را به دولت کنی شادمان
یکی را به نکبت کنی توأمان
یکی را دهی تختی وتاج و گنج
یکی را سیه بختی ودردورنج
به عالم بود حد وقدرت که را
که گوید به کار توچون وچرا
دری بررخ ما کن از لطف باز
توبردرد هر کس دوا میدهی
توبر بینوایان نوا می دهی
بکن دردما را زرحمت علاج
که بیمار هستیم وناخوش مزاج
براحوال ما بندگان ضعیف
تفضل کن ای کردگار لطیف
به ما عدل توجان گدازی دهد
بکن فضل تا سرفرازی دهد
عزیز آنکه شد عزت او ز توست
ذلیل آنکه شد ذلت او زتوست
گهی دشمنان را کنی پایدار
گهی دوستان را بری پای دار
ببخشی بهکوه و بگیری به کاه
نجوئی ثواب و بشوئی گناه
یکی را به دولت کنی شادمان
یکی را به نکبت کنی توأمان
یکی را دهی تختی وتاج و گنج
یکی را سیه بختی ودردورنج
به عالم بود حد وقدرت که را
که گوید به کار توچون وچرا
بلند اقبال : بخش سوم
بخش ۵۱ - مناجات
الهی ترحم به عبدالذلیل
ذلیلم ما ای خدای جلیل
لنا لیس فی الدار زادالثواب
مگرفضل توگیرد از رخ نقاب
همه رهروان وهمه گمرهیم
نه گر رهنمائی کنی درجحیم
نه عصیان اگر عادت ما شود
کجا عین عفو توپیدا شود
خدایا بکن آنچه زیبنده است
مکن آنچه شایسته بنده است
اگر تو برانی کجا روکنیم
کسی نیست تا رو سوی اوکنیم
خدایا خدائی به غیر از تونیست
اگر هست ملکش کجا هست وکیست
به هر جا که ملکی بود ملک توست
به دریای وحدت روان فلک توست
الهی به حق نبی و ولی
به جاه محمد (ص) به قرب علی
بیامرز ما را که شرمنده ایم
همه عاصی اما تو را بنده ایم
به این مشت خاک ای خداوند پاک
بفرمائی ار رحم و بخشش چه باک
ذلیلم ما ای خدای جلیل
لنا لیس فی الدار زادالثواب
مگرفضل توگیرد از رخ نقاب
همه رهروان وهمه گمرهیم
نه گر رهنمائی کنی درجحیم
نه عصیان اگر عادت ما شود
کجا عین عفو توپیدا شود
خدایا بکن آنچه زیبنده است
مکن آنچه شایسته بنده است
اگر تو برانی کجا روکنیم
کسی نیست تا رو سوی اوکنیم
خدایا خدائی به غیر از تونیست
اگر هست ملکش کجا هست وکیست
به هر جا که ملکی بود ملک توست
به دریای وحدت روان فلک توست
الهی به حق نبی و ولی
به جاه محمد (ص) به قرب علی
بیامرز ما را که شرمنده ایم
همه عاصی اما تو را بنده ایم
به این مشت خاک ای خداوند پاک
بفرمائی ار رحم و بخشش چه باک
بلند اقبال : بخش سوم
بخش ۵۹ - مناجات
خدایا چو بر لب رسد جان من
شو آندم نگهدار ایمان من
مرا بر پرد چون ز تن مرغ روح
ز رحمت ده آندم به حالم فتوح
برندم ز تابوت چون درمزار
نظرکن به حال منخوار زار
ترحم به حال من خسته کن
ز قیددوعالم مرا رسته کن
در آندم که منزل دهندم به گور
به من رحم کن ای رحیم غفور
چو بر من گذارند سنگ لحد
بشو مونسم ای خدای احد
نکیرینت آیند چون بر سرم
خدایا در آن لحظه شویاورم
چو از من نمایند ایشان سؤال
مددکن که تا گویم ای ذوالجلال
مرا پاک یزدان یکتا خداست
رسولش محمد(ص) مرا پیشواست
ولیش علی هست مولای من
بودخواجه دین ودنیای من
نگویم چنین کن به من یا چنان
بکن آنچه شأن خدائی است آن
شو آندم نگهدار ایمان من
مرا بر پرد چون ز تن مرغ روح
ز رحمت ده آندم به حالم فتوح
برندم ز تابوت چون درمزار
نظرکن به حال منخوار زار
ترحم به حال من خسته کن
ز قیددوعالم مرا رسته کن
در آندم که منزل دهندم به گور
به من رحم کن ای رحیم غفور
چو بر من گذارند سنگ لحد
بشو مونسم ای خدای احد
نکیرینت آیند چون بر سرم
خدایا در آن لحظه شویاورم
چو از من نمایند ایشان سؤال
مددکن که تا گویم ای ذوالجلال
مرا پاک یزدان یکتا خداست
رسولش محمد(ص) مرا پیشواست
ولیش علی هست مولای من
بودخواجه دین ودنیای من
نگویم چنین کن به من یا چنان
بکن آنچه شأن خدائی است آن
بلند اقبال : قطعات
شمارهٔ ۴۴ - قطعه
نبود درهمه رویزمین چو کشورفارس
به ملک فارس نبودند گر مشیر وقوام
بسی حرام خدا را که این نمودحلال
بسی حلال خدا را که آن نمودحرام
هم این شکست دل خلق را ز پیر وجوان
هم آن ببست در رزق را به خاص وعام
سفارشی که از این است بدتر از فحش است
نوازشی که از آن است بدتر از دشنام
خدای لم یزلی هر دو را کند نابود
به جاه قرب علی هر دورا کند گمنام
الهی آنکه رسد روز عمر این را شب
الهی آنکه شودصبح عزت او راشام
به ملک فارس نبودند گر مشیر وقوام
بسی حرام خدا را که این نمودحلال
بسی حلال خدا را که آن نمودحرام
هم این شکست دل خلق را ز پیر وجوان
هم آن ببست در رزق را به خاص وعام
سفارشی که از این است بدتر از فحش است
نوازشی که از آن است بدتر از دشنام
خدای لم یزلی هر دو را کند نابود
به جاه قرب علی هر دورا کند گمنام
الهی آنکه رسد روز عمر این را شب
الهی آنکه شودصبح عزت او راشام
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۹ - شاعر دروغگوست؟
ز روزگار بجان آمدم ز غم بشتاب
اگر بنالم جای است ازین عنا و عذاب
زمانه میدهدم گوشمال و می زندم
مگر که خیک شد ستم زمانه را دریاب
مثل زنند که شاعر دروغگوی بود
خطاست باری نزد من این مثل نه صواب
بباب مدح خداوندگار و قصه خویش
بجان پاک پیمبر که نیستم کذاب
ایا گزیده اولاد پاک پیغمبر
بجاه خویش بدین قصه برنویس جواب
رسید خیل زمستان و آن تموز برفت
که خلق زنده بی آتش همی شدند کباب
زبر و جود تو دارم تمام جامه تن
تمام بقعه و فرزند خود برونق و آب
بصدر بار تو بردارم از جهان حاجت
اگر بیک لب نان باشد و بیک دم آب
ذئاب وار بهر در نرفتم و نروم
وگر روم ز در تو منافقم چو ذئاب
تو آفتابی و مهتاب دیگران و تبش
زآفتاب توان خواستن نه از مهتاب
بتاب سال و مه ای آفتاب فضل و شرف
بر آسمان سعادت بروزگار شباب
بنای جاه تو آباد باد تا به ابد
سرای دولت اعدای تو خراب و بیاب
اگر بنالم جای است ازین عنا و عذاب
زمانه میدهدم گوشمال و می زندم
مگر که خیک شد ستم زمانه را دریاب
مثل زنند که شاعر دروغگوی بود
خطاست باری نزد من این مثل نه صواب
بباب مدح خداوندگار و قصه خویش
بجان پاک پیمبر که نیستم کذاب
ایا گزیده اولاد پاک پیغمبر
بجاه خویش بدین قصه برنویس جواب
رسید خیل زمستان و آن تموز برفت
که خلق زنده بی آتش همی شدند کباب
زبر و جود تو دارم تمام جامه تن
تمام بقعه و فرزند خود برونق و آب
بصدر بار تو بردارم از جهان حاجت
اگر بیک لب نان باشد و بیک دم آب
ذئاب وار بهر در نرفتم و نروم
وگر روم ز در تو منافقم چو ذئاب
تو آفتابی و مهتاب دیگران و تبش
زآفتاب توان خواستن نه از مهتاب
بتاب سال و مه ای آفتاب فضل و شرف
بر آسمان سعادت بروزگار شباب
بنای جاه تو آباد باد تا به ابد
سرای دولت اعدای تو خراب و بیاب
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۵۷ - در مدح فخر الدین احمد
ای بت گلرنگ روی آن باده گلگون بیار
کز فروغ او شود گلرنگ روی باده خوار
باده ای کز وی خورد بیمار گردد تندرست
باده ای کز وی خورد بیکار بازآید بکار
باده ای کز وی جدا گردد بخیل از رادمرد
باده ای کز وی شود پیدا حکیم از بادسار
باده ای چون گوهر رخشان که اندر نیک و بد
گوهر پنهان مردم گردد از وی آشکار
باده سوری بکف گیر ای بت گلرنگ روی
آن گل سوری که بر سرو روان آید ببار
در میان انجمن بخرام و ساقی باش از آنک
باده سوری زمرد گلرخ آید خوشگوار
ساقی از سرور روان خیزد چو کرد آغاز سور
صاحب اقبالی شهی زاولاد صاحب ذوالفقار
شاه بی معزولی از ملک شرف اشرف که هست
تا ابد این ملک را در خاندان او قرار
کرد خویشی با بزرگی کز بزرگان جهان
خواند بتوان خسرو صاحبقران روزگار
فخر دین احمد که تا با مصطفی خیزد بحشر
خویشتن را ساخت از اولاد او خویش و تبار
هر که او خویش و تبار آل پیغمبر بود
در دو گیتی باشد ایمن از خسار و از تبار
مهتران دین و دنیا بر مراد یکدگر
دین و دنیا را گرفتند این و آن اندر کنار
فخر دین و اشرف از خویشی بیاری آمدند
زین چه به باشد که گرد یار خویش و خویش یار
ای شه آل نبی رایات شادی بر فراز
تا هواخواهان تو دل هدیه آرند و نثار
تیره ماه آمد بخدمت تا کند در باغها
شاخساران را بروز سور تو دینار بار
دست نقاشان چین و کله بندان ساختند
در سرای تو بهاری خرم از نقش و نگار
تاج صاحبدولتی از بهر سورت شد پدید
تیر مه در باغ نو وندر سرایت نوبهار
تا بهار از تیر مه یک فصل بودی در میان
در سر او باغ باشد هر دو در یک فصل یار
ای نکوخواهان تو پیوسته شادان و عزیز
وی بداندیشان تو همواره اندر خار خار
حاصل آمد فخر دینرا و ترا از یکدگر
صد هزاران عز بی ذل فخر هم بی هیچ عار
خاندان پاک ختم انبیا را بی خلاف
عز و جاه و فخر و سنگ است از تو تا روز شمار
برخور از فرزند زیبا اظهر اشرف نسب
ای شه سادات اشرف سیرت اظهر شعار
مقتدای مشرق و مغرب بجاه و سروری
اطهر و اشرف بدند از جمع سادات کبار
چون تو باشی اظهر و اشرف بود فرزند تو
نام نیک و نسبت پاک از تو ماند یادگار
تا بود ملک شرف باقی بر آل مصطفی
کاندرین شرکت ندارد هیچ شه در روزگار
خسرو ملک شرف بادی و پیش و پس ترا
لشکری زال نبی فرمانبر و طاعت گذار
امت جد تو پیش تخت تو از طبع خویش
چون غلامان پادشاهان را مطیع و بردبار
کز فروغ او شود گلرنگ روی باده خوار
باده ای کز وی خورد بیمار گردد تندرست
باده ای کز وی خورد بیکار بازآید بکار
باده ای کز وی جدا گردد بخیل از رادمرد
باده ای کز وی شود پیدا حکیم از بادسار
باده ای چون گوهر رخشان که اندر نیک و بد
گوهر پنهان مردم گردد از وی آشکار
باده سوری بکف گیر ای بت گلرنگ روی
آن گل سوری که بر سرو روان آید ببار
در میان انجمن بخرام و ساقی باش از آنک
باده سوری زمرد گلرخ آید خوشگوار
ساقی از سرور روان خیزد چو کرد آغاز سور
صاحب اقبالی شهی زاولاد صاحب ذوالفقار
شاه بی معزولی از ملک شرف اشرف که هست
تا ابد این ملک را در خاندان او قرار
کرد خویشی با بزرگی کز بزرگان جهان
خواند بتوان خسرو صاحبقران روزگار
فخر دین احمد که تا با مصطفی خیزد بحشر
خویشتن را ساخت از اولاد او خویش و تبار
هر که او خویش و تبار آل پیغمبر بود
در دو گیتی باشد ایمن از خسار و از تبار
مهتران دین و دنیا بر مراد یکدگر
دین و دنیا را گرفتند این و آن اندر کنار
فخر دین و اشرف از خویشی بیاری آمدند
زین چه به باشد که گرد یار خویش و خویش یار
ای شه آل نبی رایات شادی بر فراز
تا هواخواهان تو دل هدیه آرند و نثار
تیره ماه آمد بخدمت تا کند در باغها
شاخساران را بروز سور تو دینار بار
دست نقاشان چین و کله بندان ساختند
در سرای تو بهاری خرم از نقش و نگار
تاج صاحبدولتی از بهر سورت شد پدید
تیر مه در باغ نو وندر سرایت نوبهار
تا بهار از تیر مه یک فصل بودی در میان
در سر او باغ باشد هر دو در یک فصل یار
ای نکوخواهان تو پیوسته شادان و عزیز
وی بداندیشان تو همواره اندر خار خار
حاصل آمد فخر دینرا و ترا از یکدگر
صد هزاران عز بی ذل فخر هم بی هیچ عار
خاندان پاک ختم انبیا را بی خلاف
عز و جاه و فخر و سنگ است از تو تا روز شمار
برخور از فرزند زیبا اظهر اشرف نسب
ای شه سادات اشرف سیرت اظهر شعار
مقتدای مشرق و مغرب بجاه و سروری
اطهر و اشرف بدند از جمع سادات کبار
چون تو باشی اظهر و اشرف بود فرزند تو
نام نیک و نسبت پاک از تو ماند یادگار
تا بود ملک شرف باقی بر آل مصطفی
کاندرین شرکت ندارد هیچ شه در روزگار
خسرو ملک شرف بادی و پیش و پس ترا
لشکری زال نبی فرمانبر و طاعت گذار
امت جد تو پیش تخت تو از طبع خویش
چون غلامان پادشاهان را مطیع و بردبار
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۲۰ - چه کردم؟
بسر هر سخنی را که ابتدا کردم
درست و راست چنان دان که من ادا کردم
بسوز سینه فرزندت ای ولی نعمت
حکیم وار ثنا گفتم و دعا کردم
پس از دعا و ثنا از عطا براندم لفظ
بحکم دوستی آن شرط را وفا کردم
هر آن سخن که تو گفتی و با تو گفت کسی
بر آن سخن زه و احسنت و مرحبا کردم
صواب رفت همه گفت و کرد مر لیکن
مگر بخانه برفتم همین خطا کردم
امید جبه و دستار داشتم از تو
ز موزه گم شدن امید را هبا کردم
در آن خمار که بی مولد من بخانه روم
بحکم دلتنگی پیرهن قبا کردم
ز بهر خار شدن یافتم مرض گفتی
که گرد نعلش در دیده توتیا کردم
چو پایهای من از موزه گشت بیگانه
بجهد و حیله دران کفشش آشنا کردم
نخست گام که بیرون نهادم از سر کوی
میان برف و گل و لای آشنا کردم
چهار پای بخانه شدم دو پایم بود
دو پای دیگر از سرو از عصا کردم
بخانه رفتم آراسته چو شه بفروش
چنانکه شهری مردم بدین گوا کردم
عصا زنان بسرای تو آمدم پس ازان
وز این سخن بسرای تو در ندا کردم
بخانه رفتم و گفتم که زه فرموده
بر اهل خانه خود زرق و کیمیا کردم
تو کیمیای زری کیمیای زرق مسم
چو زر پخته سخن از تو کیمیا کردم
بهای موزه و جورب فرست و کوکب دل
هباست نزد تو اینها که من بها کردم
بهای این همه نزدیک تو هباست و گر
بسیم خویش خرم خویشتن هبا کردم
منم یگانه که در باغ جود تو همه سال
همی نیاز خرامیدم و چرا کردم
ز بهره موزه گل کوب چون گل بویا
قصیده گفتم و دانی جز این چرا کردم
بقای عمر تو جاوید خواستم زین حسب
بنظم از پی جاویدی بقا کردم
درست و راست چنان دان که من ادا کردم
بسوز سینه فرزندت ای ولی نعمت
حکیم وار ثنا گفتم و دعا کردم
پس از دعا و ثنا از عطا براندم لفظ
بحکم دوستی آن شرط را وفا کردم
هر آن سخن که تو گفتی و با تو گفت کسی
بر آن سخن زه و احسنت و مرحبا کردم
صواب رفت همه گفت و کرد مر لیکن
مگر بخانه برفتم همین خطا کردم
امید جبه و دستار داشتم از تو
ز موزه گم شدن امید را هبا کردم
در آن خمار که بی مولد من بخانه روم
بحکم دلتنگی پیرهن قبا کردم
ز بهر خار شدن یافتم مرض گفتی
که گرد نعلش در دیده توتیا کردم
چو پایهای من از موزه گشت بیگانه
بجهد و حیله دران کفشش آشنا کردم
نخست گام که بیرون نهادم از سر کوی
میان برف و گل و لای آشنا کردم
چهار پای بخانه شدم دو پایم بود
دو پای دیگر از سرو از عصا کردم
بخانه رفتم آراسته چو شه بفروش
چنانکه شهری مردم بدین گوا کردم
عصا زنان بسرای تو آمدم پس ازان
وز این سخن بسرای تو در ندا کردم
بخانه رفتم و گفتم که زه فرموده
بر اهل خانه خود زرق و کیمیا کردم
تو کیمیای زری کیمیای زرق مسم
چو زر پخته سخن از تو کیمیا کردم
بهای موزه و جورب فرست و کوکب دل
هباست نزد تو اینها که من بها کردم
بهای این همه نزدیک تو هباست و گر
بسیم خویش خرم خویشتن هبا کردم
منم یگانه که در باغ جود تو همه سال
همی نیاز خرامیدم و چرا کردم
ز بهره موزه گل کوب چون گل بویا
قصیده گفتم و دانی جز این چرا کردم
بقای عمر تو جاوید خواستم زین حسب
بنظم از پی جاویدی بقا کردم