عبارات مورد جستجو در ۷۳۷ گوهر پیدا شد:
یغمای جندقی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۴۶
گر بمیرم به جفای تو عذابی است الیم
ور بگردم ز وفای تو گناهی است عظیم
جان برم ز ابروی تو اشهد بالله که نیست
زیر شمشیر قضا چاره به غیر از تسلیم
نظام قاری : مخیّل‌نامه (در جنگ صوف و کمخا)
بخش ۹ - در نشاندن صوف را بپادشاهی
بشاهی بشد صوف بر صندلی
نشاندند بر تختگاه ملی
برآمد بگردش همه جامها
بهر جا نوشت از بمی نامها
که ماننده دگمه در کرد جیب
برآیند و باشند عاری زعیب
رخوت زمستان فراوان قماش
که بددر بر مردمان جمله فاش
شنیدند احکام والای او
ندیدند جز رای اعلای او
مکر جنسهایی که بود از قصب
کزا بر یشمین داشتندی نسب
بتابیده رو را زفرمان او
نبودند قطعا به پیمان او
بگفتند دیگر برسم سجیف
بقیقاج نیزش بگرد لحیف
نخواهیم و نکنیم ازین پس رها
که پشمان به بیند بیکره بما
میان بند گفتا دو سرمان مگر
بود تاز کمخا به پیچیم سر
بیاویزم آنگه بدامان صوف
عقود سپیچم نخوانند یوف
در آن بارگه گفت پک پیش شاخ
میانهای دندانش از گو فراخ
نمانند الباغ کز آنمیان
بهر حالیش هست بند زبان
که تیزی بازار این فتنه جو
نه بستست چون بقچه بندی برو
که اینان بدینسان دو شلواریند
گرفتار قلبی و طراریند
دگرانکه تارخت اطلس زرخت
بسر برکرا مینهد تاج و تخت
همه زینت تا جداریش راست
بشدانچه ازرخت و اسباب خواست
زپشمینه شلوار میخواست یام
رساندن بکمخا پیام و سلام
که در منبر جمله ام خطبه خوان
زوالا بزن زربنامم روان
که ایلچی کمخا درآمد بدم
همه خرمیها بدل شدم بغم
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۴
رهم در بزم جان و دل تو دادی
رهائی نیز از آب و گل تو دادی
ز گرداب ضلالت زورقم را
چو غرقه شد، ره ساحل تو دادی
بجز بیحاصلی از خرمن عمر
نبودم حاصلی، حاصل تو دادی
بسوی محفل جانم تو بردی
می نابم در آن محفل تو دادی
عطاهای فزون از قابلیت
بدین ناچیز ناقابل، تو دادی
بهر شام و سحر ذکر خدا را
فرا یاد دل غافل تو دادی
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۰
دین ودل برده ازکفم صنمی
که به بزمش رهم نداده دمی
گفتمش هیچ نیست در تو وفا
گشت خندان وگفت هست کمی
گفتم از دوریت هلاکم گفت
از هلاک توباشدم چه غمی
گفتم از رهروان عشق توام
گفت چه باشدت به هر قدمی
گفتم او را ستم مکن گفتا
نیست عاشق که ترسد از ستمی
شکوه ها گفتم از قضا وقدر
گفت کم گو سخن ز بیش وکمی
نه عجب گر شوم بلند اقبال
التفاتش اگر کندکرمی
وفایی شوشتری : مدایح و مراثی
شمارهٔ ۳۶ - تجدید مطلع دوم
سمند کین چو بتازی به رزم حیدروار
زمین به چرخ برین برشود بسان غبار
تو مظهری اسدالله را، به عرصه ی جنگ
بسی چو مرحب و عمرت بود کمینه شکار
تو شبل شیر خدایی ز صولتت گرگان
به روز رزم چو روبه همی کنند فرار
ترا، قضا و قدر هر دو چاکران قدیم
یکی روان زیمین و یکی روان زیسار
قضا، به حکم تو هر سو کند کمانداری
قدر، زتیر به چشم عدو زند مسمار
به دشت کین چو بتازی سمند کینه زخشم
فتد ز نعل سمندت به جان خصم شرار
ز سرکشان دلاور، ز فارسان دلیر
ترا، به عرصه ی هیجا چه ده چه صد چه هزار
سخنوران جهان قصّه ی شجاعت تو
بگفته اند و نگفتند عُشری از اعشار
مرا چه حدّ که به وصف تو خود سخن رانم
که پای عقل بود لنگ اندر این مضمار
سمند طبع به مدحت چسان کند جولان
پیاده است در این عرصه صدهزار سوار
«وفایی»ام من و خواهم ز لطف بشماری
مرا، به سِلک غلامان خود به روز شمار
تو و حمایت من بالغدوّ والاصال
من و غلامی تو بالعشیّ والابکار
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۸ - در مدح سلطان سنجر
عزیز دین و دنیا کرد و جاه افزود صاحب را
شهنشاه جهان سنجر معز الدین والدنیا
خداوند جهانداران که کمتر بندگان دارد
به از جمشید و افریدون به از اسکندر و دارا
بجان و جاه خلعت داد و بنوازید از گیتی
ببد کردن بدو گیتی ندارد زهره و یارا
باعلی حضرت سلطان کمین شد صاحب عادل
کمین حضرت اعلا خداوندی بود والا
بملک مشرق و چین صاحب عادل بهر وقتی
چو شمس مشرقی بوده است روز افزون و سربالا
حسود جاه او دایم چو شمس مغربی بوده
بچهره زرد و تن لرزان ز کید گنبد مینا
ایا صدری که بر گردون جاه و حشمت و دولت
چو خورشید جهان افروز و روز نو شده پیدا
بجاه و حشمت و دولت فلک همتای تو نارد
بدان معنی که خورشیدی و خورشید است بی همتا
توئی آن صاحب عادل که یک جزو از علوم تو
نبد مرصاحب ری را و کس چون او نبد دانا
تو صاحب عدل و صاحب علم و صاحبدولتی الحق
بعدل و علم و دولت هست بر تو صاحبی زیبا
بدان معنی که همنامی تو با فاروق میکوشی
که تا مرسنت او را بهمنامی کنی احیا
بعدل اندر از اینسانی و زان سیرت بجود اندر
که دست بخل را داری شراب از دست بویحیا
گنه بر خاطرم باشد که ار جود تو نندیشد
که وصف کف راد تو کند دریا و کان حاشا
هر آن چیزی که از دریا و کان خیزد بدشواری
ببخشد کف تو آسان چه از کان و چه از دریا
بدی در خلقت و خلق تو بیشک نافرید ایزد
نگهدار تو بادا ایزد از چشم بد اعدا
همی تا باد و ابر تیر وینسان شاخساران را
کند پاشنده دینار و بر پوشنده در دیبا
چو دینار خزانی با دو چون دیبای نیسانی
رخ اعدای تو زرد و سر احباب تو خضرا
همی گویند کز سودا نباشد آدمی خالی
بجان حاسدانت آرد اندوه و تعب غوغا
مبادت یکزمان جان و دل از لهو و لعب خالی
جز از عیش پری رویان مباد اندر دلت سودا
مهیا باد عیش تو مهنا باد بر عشرت
برت با یار سیمین بر کفت با ساغر صهبا
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۶ - در مدح وزیر نظام الدین
شد برج حمل موکب سلطان کواکب
کز نوبتیانش برتر بهتر بمراتب
گوئی حمل از گنبد پیروزه سلب نیست
جز مرکب پیروزی سلطان کواکب
آغاز سواریش بدو بود و ازو شد
گردان بدگر مرکب چون غازی لاعب
هرگه که شود راکب این مرکب پیروز
سی روز خرامد ز مشارق بمغارب
تا عرض دهد لشکر پیروزه سلب را
بر پشته و صحرای زمین را جل و راکب
چون گشت هوا معتدل آیند پدیدار
اشجار بگلها و باوراق عجایب
بلبل چو مذکر شود و قمری مقری
محراب چمن تخت سمن فاخته خاطب
هان موسم آنست که از بوی ریاحین
بر مشک ختن خاک چمن گردد غالب
گردند سپیدار و سیه بید بمیدان
بر یکدیگر از باد سحر طاعن و ضارب
آنرا که دو بادام جهان بین بود از باد
بیند گل بادام ربودن ز جوانب
ای باد که آری گل بادام ربوده
از بهر موالی ز سمرقند بصاحب
سلطان وزیران ملک آل امیران
ممدوح امیران سخن حاضر و غایب
فرزانه نظام الدین کاندر صفت او
نظام یداع نبود خاطی و کاذب
آرایش صد دفتر دیوان بمدیحش
بر هر سخن آرای بود لازم و واجب
از مکرمت اوست که از منقبت اوست
آرایش دیباچه دیوان مناقب
نبود عجب ار مدح وی انگیخته گردد
بر آب روان از قلم قائل و کاتب
ای قول تو در دینی و دنیائی صادق
وی رأی تو در مملکت آرائی صائب
از ملک تو شمشیر زن لشکر اسلام
بر قیصر و فغفور نهد تاج و ضرائب
آیند بدرگاه تو اشراف و اکابر
بر خدمت صدر تو چنان طامع و راغب
کز وجه زمین بوسی درگاه و سرایت
که برگ رباینده بیحاده جاذب
داری هبت از ایزد وهاب سه نعمت
عیش هنی و طبع سخی و کف واهب
یک بنده وهاب نیابند بگیتی
نایافته صد بار ز جود تو مواهب
از مائده و مشرب و بر و کرم تست
آز و امل اهل هنر طاعم و شارب
هر کس که شراب حسد و حقد تو نوشد
ساقی دهدش مژده ببر کندن شارب
با دولت والای تو اعدای نگون بخت
هستند ز پیروز شدن خاسر و خائب
از نسبت والای تو اندر چمن ملک
چون سرو سرافرازی تو هست مناسب
چون سرو سهی در چمن جاه و بزرگی
بادا علم دولت و اقبال تو ناصب
از مشرق تا مغرب اهل قلم و تیغ
بر خدمت درگاه تو بادند مواظب
نوروز جلالی و سر سال عجم باد
بر صدر تو میمون و بر احباب و اقارب
چندانت بقا باد که ناید عدد سال
اندر قلم کاتب و در ذهن محاسب
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۸ - در مدح تمغاج خان
بخت بیدار شهنشه خسرو مالک رقاب
کرد بر بالین غفلت شوربختان را بخواب
دید چون در خواب غفلت رفت ماه نو همی
تیغ خون آلود بر بالین چو تیغ آفتاب
غفلت اندر طاعت سلطان بحق گردن کشی است
گردن گردنکشان را تیغ باید یا طناب
بی طناب این خیمه گردان با زینت که هست
باد رفتار آب کردار و نه باد است و نه آب
تیغ گوهر دار شاهنشاه را ماند بشب
روز بخت شاهرا ماند چو برخیزد حجاب
کافتاب خسروان شرق بنشیند بتخت
سایه یزدان قلج تمغاج خان مالک رقاب
آفتاب و سایه خواندن شاهرا زیبا بود
آفتاب سایه هیبت سایه خورشید تاب
آفتاب و سایه ماند تا جهان عمران بود
کافتاب و سایه گر نبود جهان باشد خراب
خسرو توران کز ایران بر رقاب سرکشان
کم شود سر گر بتوران برکشد تیغ از قراب
شاهرا ایران و توران کسبی و میراثی است
کسبی از تیغ و فرس میراثی از افراسیاب
هر کجا شاه جهان لشگر کشد بر خصم ملک
نصرت و تأیید باشد همعنان و همرکاب
چون مقیمان مصاف شه بیارایند صف
چهره فتح و ظفر را باد بردارد نقاب
جز دل و چشم جهانسوزان نسازد آشیان
بی گمان داغ کمان و تیر چون پر عقاب
تیغ شاه شرق باشد در مصاف خصم ملک
همچنان دریا و هر دریا بود پیشش سراب
از در انصاف شاه انصاف جستن شرط نیست
نیست ناانصاف خوان شاه با انصاف ناب
تیغ شاهنشاه هامون را کند دریای خون
وز دل گردان طعام او بود وز خون شراب
از عتاب و گوشمال شاه منصف زهره نیست
باد بد را فی المثل مالیدن گوش رباب
کبک و شاهین راست عشق ویس و رامین در میان
باز را با غاز ناز و کشی دعد و رباب
کوس رعد آواز شه افکند بر هامون صدا
شد ز عدل شه بصحرا راعی حملان ذئاب
ای دیار مشرق از عدل تو چون دارالسلام
گر سوآل آید ز دارالملک تو گویم جواب
هست دارالملک تو حسن المآب اهل دین
اهل دینرا نیست در دنیا جز این حسن المآب
رحمت نابی رعیت را عطا از کردگار
گرچه باب رحمتی هم بر تو رحمت باد ناب
شیر گردون گر نریزد خون بدخواهان تو
گنده باد و کنده و انداخته چنگال و ناب
خسروا باب سخن مفتوح شد بر طبع من
تا بنظم آرم مدیحت نوع نوع و باب و باب
بسکه مام و باب فرزندان بد بودم بطبع
وز تو اکنون بر بسی فرزند گشتم مام و باب
چون بحد مدح تو دیوان من ثابت شود
هزلها را قول یمحوالله براند از کتاب
تا سیه پوشان نورانی سلاطین را بعید
خطبه آرایند بر منبر بنیکوئی خطاب
هر دعای خطبه کاندر وی صلاح ملک تست
در تو و اولاد باجماع تو بادا مستجاب
عید قربان بر تو فرخ باد و بدخواهانت را
تیغ محنت کرده قربان آتش حسرت کباب
طول عمر نوح بر ملک سلیمان وصل باد
هر دو بر تو وقف باد این بی زوال آن بی مآب
سوزنی بر پادشا گفتی دعا آمین بگوی
در دعای پادشا مزد است و در آمین ثواب
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۷۱ - در مدح دهقان اجل احمد
آب روشن گشت و تاری شد هوا از ماه تیر
بی گمان خم عصیر اندر هوا انداخت تیر
ریخت از شاخ درختان از نهیب تیر او
عیبه های جوشن زر آبگون بر آبگیر
زاغ بگریزد ز تیرانداز چون از هر سوی
زاغ گرد آمد چو تیرانداز شد خم عصیر
ملک باغ و بوستان بگرفت زاغ پر نعیب
سرو گلبن عضب کرد از عندلیب خوش صفیر
ماه فروردین حریر فستقی بخشیده بود
مر درخت باغ را تا باغ شد زینت پذیر
تیر مه زینت بگردانید بستانرا و داد
آن حریر فستقی را رنگ دینار و زریر
چون فقیران بار و بر یکبارگی درباختند
سایه دار و میوه دار و مذهب این دارد فقیر
هر جمادی را ندانم تا در آموزنده کیست
عادت دست جواد نایب صدر کبیر
ماه تیر از بهر آن خوانند این ایام را
کاندرین ایام خلق از خرمی یابند تیر
باده پیر و برگ برنا بود در فصل بهار
برگ پیر و باده برنا شد چو آمد ماه تیر
برگ پیر و باده برنا بهنگام نشاط
کاندر آمیزد بطبع مردم برنا و پیر
پیر و برنا را برآمیزد بروز بار و بزم
صدر برنا بخت پیر اندیشه روشن ضمیر
صدر عالی رای دهقان اجل احمد که او
هست دولت را شرف چون دین یزدان را نصیر
دیده اهل کفایت کز صریر کلک خویش
دیده اهل کفایت را همی دارد قریر
آن هنرمندی که چون او کلک بر کاغذ نهد
تیر بر گردون ز شرم او بگرداند مسیر
ملک شرق و چین بشاهست و وزیر آراسته
رأی و تدبیر ویست آرایش شاه و وزیر
ای بلند اختر خداوندی که بررفته سپهر
هست پیش همت والای تو پست و حقیر
بر سپهر حشمت و جاه و بزرگی و شرف
همچو خورشید از میان اخترانی بی نظیر
قرص خورشید مضئی از رای تو گیرد ضیا
همچنان کز قرض خورشید مضی ماه منیر
نی نظیر رأی رخشنده ات بود شمس مضی
نی عدیل کف بخشنده ات بود ابر مطیر
قطره ای از ابر جود تست صد بحر محیط
ذره ای از کوه حلم تست صد کوه تبیر
در کفایت چون سر کلک تو گردد قیرگون
روز بخت حاسد و بدخواه تو گردد چو قیر
هرکه روی از تو بتابد زو بتابد روی بخت
هرکه مأمور تو شد بر کام دل گردد امیر
جز رضای تو نگیرد دست و ننماید خلاص
هرکه را دارد زبان در چنگ و بند غم اسیر
حاسد جاه تو خواهد خویشتن را همچو تو
یافته جان عریض و یافته شغل خطیر
هرکه در جاه عریض تو نگه کرد از حسد
زان حسد خود را فکند اندر تک چاه قعیر
هرکه در آئینه حاجت بجوید روی خویش
زان غرض بی بهره باشد چون زآئینه صریر
تن چو زیر و چهره چون زر شد بداندیش ترا
تا ترا بیند که زربخشی همی بر بانگ زیر
چون تو باشی جاه و دولت را سزا ندهد فلک
آن سزاواری تو را وین ناسزا را خیر خیر
حاسد بدخواه جاه تو بمرگت آزمند
گر درین حسرت بمیر باک نبود گو بمیر
گاه بر گل ریزدی نوش و گهی بر برگ گل
از کف گلبرگ رو ماهی بلب چون شهد و شیر
تا جهان باشد نصیب تو طرب باد از جهان
بهره بدخواه تو اندیشه و کرم و زحیر
جاه بدخواه تو از ادبار در تحت الثری
رایت اقبال نگذشته از چرخ اثیر
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۸۷ - در مدح وزیر شاه
وزیر شاه بدیدار پهلوان بر غوش
گرفت و داد بپیمان دوستی دل و هوش
بموسم گل و بلبل زجام و بلبله کرد
شراب گلگون از دست گلعذاران نوش
همه سعادت دستور شاه سعدالملک
همه سعادت ایام پهلوان بر غوش
محمد بن سلیمان که چون سلیمان را
مسخرند ورا جن و انس از بن گوش
بقهر دشمن خاقان شه سلیمان فر
کشیده صف صف اهریمنان آهن پوش
زاور کند پی آمد که فتحنامه رسید
بدست پیک سلیمان باور گند و باوش
زاورگند بحضرت رسید نیک اندیش
بخدمت ملک نیک بخت نیکی کوش
وزیر شاه جهانرا جمال داد و ازو
جمال یافت که آمد دل حسود بجوش
بموسمی که ستوران دروش و داغ کنند
ستوروار بر اعدا نهاد داغ و دروش
ز عدل شاه خروش از جهانیان بنشست
ز عندلیب وز چنگ و رباب خاست خروش
خروش بلبل و چنگ و رباب لهوانگیز
مباد هیچ ز بزم وزیر شه خاموش
ز دور چرخ کهن تا همیشه نام بود
شب گذشته و روز گذشته راوی و دوش
ز دست ساقی دارند هر دو باده گسار
ز لفظ شاعر داننده دو مدح نیوش
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۸۸ - در مدح امیر اتابک برغوش
اندر آورد سپهر از ره تشریف بگوش
حلقه بندگی میراتابک بر غوش
چرخ در گوش کشد حلقه فرمان ورا
دهر مرغاشیه دولت او را بر دوش
تا کله گوشه رسانید ز اقبال بچرخ
داد اعدای ورا دست زمان مالش گوش
عیش بر دشمن او تلخ شد از گشت فلک
اینت تلخی که کند عیش جهانی خوشنوش
او شجاعی است که هنگام وغا روز نبرد
نعره او ببرد شیر ژیان را از هوش
هیبت اهرمنان دارد اندر صف جنگ
باز در صدر سران سیرت و سیمای سروش
پیش او پای ندارد که سرافکنده بود
دشمن حیله گر کینه کش دستان کوش
پیش او دست نیارد که غنی گشته بود
سائل عاجز درمانده دل خلقان پوش
کمترین بنده او گر بخوهد روز دغا
بر رخ وران هژبران بنهد داغ و دروش
بنشاند بسر تیغ و به بازوی قوی
هرکجا خاسته شد فتنه چو دریای بجوش
خلق از فتنه و بیداد خروشید و کنون
کند از عدل همی فتنه و بیداد خروش
ای خداوند اگر زنده بدی رستم زال
داشتی فخر اگر بردی در پیش تو توش
با خداوندان در صدر بزرگی من
باده نوش و طرب و لهو کن و مدح نیوش
رامش و لهو گزین لاله رخان اندر پیش
عشرت و عیش کن و سیمبران در آغوش
دیده حاسد و بدخواه تو بادا همه سال
خسته از خار عنا وز سر مژگان خون نوش
روز ناآمده را تا که بود فرد انام
تا بود نام شب و روز گذشته دی و دوش
در شب و روز میاسای ز شادی و طرب
نیمساعت مشو از نزهت و رامش خاموش
چون سلیمان نبی فال تو فرخنده و باد
زیر فرمان تو دیو و دد و انسان و وحوش
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۴۴ - در مدح گوید
ای بر تو ناروا بدکاران
بر تو روان دعای نکوکاران
بیدار بخت نیک ترا ناید
حاجت به پاسبانی بیداران
یزدانت کافرید نگه دارد
بی پاس و بی سپاس نگهداران
امروز در زمانه توئی مطلق
تیمار دار روز تیمار داران
با ما توئی بمصلحت عالم
از بهتری بسینه بیماران
الحق بزرگوار عطائی تو
زاینرو ببندگان و پرستاران
یک موی را که از سر تو ریزد
صد جان بهاست نزد خریداران
بر موی و بر تن تو بداندیشی
دیوانگان کنند نه هشیاران
دولت سرای عمر عزیزت را
هستند جاه و دولت معماران
معمار نیک نیک همی داند
ما کاریگران نیک ز بیکاران
گر برکنند دروی و نگذارند
خاصه فرو برنده دیواران
تو صاحبی و صاحب اقبالی
واعدات گشته صاحب ادباران
گشتند خصم جان تو مرمشتی
کم قیمتان و اندک مقداران
بر جان تو شده ستم اندیشان
بر جان خویش بوده ستمکاران
پنداشتند کار شود زین به
بیچارگان بعهده پنداران
زاری دهد خلاص گرفتاری
این طرفه زاری ز گرفتاران
با دولت تو سربسری جستند
. . . بگنج و جمله سنجاران
بر تو چگونه خیره شدندی پس
مشتی امیر کم شده هنجاران
کردند بر تو غدر و نشد رایج
وان غدر بازگشت به غداران
عیاری از گزاف همی جستند
تا یافتند ماتم عیاران
خونخوار خواستند شدند حاشا
خون ریخته شدند نه خونخواران
یزدان عزیز جان ترا روشن
دارد بسان سینه ابراران
بر تو خدای روشن گردانید
اسرار مکر کردن مکاران
بر تو بسی کرامت حق دیدند
روشن دلان و صاحب اسراران
در هر رهی که چاره نداند کس
یاد تو است چاره بی چاران
اقبال و بخت و دولت یارندت
بد را کجا هلند بتو یاران
از تو بدی نیامد و هم ناید
از بد شعار قوم جفاکاران
در شوره زار یأس فرو خشکید
تخم امید فرقه طراران
جبار دست دادت در گیتی
تا بشکنی تو گردن جباران
دست عنایت تو بیندازد
بار گران ز پشت گرانباران
تیمار و غم مبادت تا باشی
تیمار دار یافته تیماران
تا برشکستگی و نگونساریست
زلفین لاله عارض دلداران
بادا رخ مؤالف جاه تو
با آب و رنگ لاله بکهساران
اعدای تو چو زلف بتان بر رخ
درهم شکسته گان و نگونساران
آنان که رخ ز امر تو برتابند
موها شوند بر تنشان ماران
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۵۸ - در مدح حسام الدین
سران ملک سمرقند را چو تن را جان
جمال داده سپه پهلوان ترکستان
حسام دین که بهیجا حسام قاطع او
کند دو نیمه عدو را ز فرق تا بمیان
چنان دو نیمه کند خصم را که نیم از نیم
بذره ای نپذیرد زیاده و نقصان
چو بر براق سبک سیر او بگاه بزد
عنان سبک شود اندر تک و رکاب گران
شود سنانش چون بابزن ز آتش حرب
بجای مرغ مبارز در او شده گردان
بشست و قبضه او بر کمان و تیر فلک
شوند فتنه چو گیرد بدست تیر و کمان
کجا دو تیر گشاید گه نشانه زدن
بود بحکم ز سوفار این نشانه آن
برزمگه ز صریر کمان کشیدن او
بگوش خصم رسد کل من علیها فان
اگر برستم دستان ورا قیاس کنم
قیاس راست نیاید برستم دستان
از آنکه رستم دستان بدست مردم کرد
گهی مبارزت و گه بحیلت و دستان
همه مبارزت او بدست مردی اوست
چنان شناس مرانرا ورا چنین میدان
بهیبت از در جنیانج تا بچین نگرد
شود ز زلزله از تنگ مانوی ویران
بپشت آینه چین بر آرزوی مثل
نهاد و هیئت جنبان چون کنند نشان
بروی آینه بر شاه چین نگه نکند
ز پشت آینه ناخواسته پناه و امان
انار پناه همه خلق زیر رایت تو
ز شیر رایت تو شیر آسمان بفسفان
ز شرم رای تو در وقت نیمروز شود
چو سایه از پس دیوار آفتاب نهان
بنور رای خود اربنگری توانی دید
همه نهان جهانرا به پیش دیده عیان
مهابت تو بیک دم جهان خراب کند
مواهب تو خراب جهان کند عمران
جهان اگر نرود بر مراد تو یکدم
بقهر نام جهانی بیفکنی ز جهان
نهاد قلعه جیتانج تو بعقل تو است
چنانکه شهر مداین بعدل نوشروان
در آن دیار و . . . ز بس سیاست تو
پناه گرگ بود زیر پوستین شبان
بروز بزم ز کف تو زر چنان بارد
که از شجر ورق زرنشان ز باد خزان
همیشه بزم تو بادا چو بوستان ببهار
پر از گل طرب و بلبل مدایح خوان
مراد تو ز جهان چیست آن محصل باد
هرآنچه داری کام و هوا مباد جز آن
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۶۹ - در توبه از گناهان
چون در هوای دل تن من گشت پادشاه
آمد به پیش سینه من از سفه سپاه
لشکرگه سفاهت من عرضه داد دیو
من ایستاده همبر عارض بعرضه گاه
دیو سیه گلیم بران بود تا کند
همچون گلیم خویش لباس دلم سیاه
بنمود خیل خیل گنه پیش چشم من
تا در کدام خیل کنم بیشتر نگاه
آن خیل را بچشم من آرایشی دهد
زان نوع دانه سازد و دام افکند براه
رفتم براه دیو و فتادم بدام او
وز دیو دیوتر شدم از سیرت تباه
یکروز بی گناه نبودم بعمر خویش
گوئی که بود بی گنهی نزد من گناه
هرگونه گناه ز اعضای من برست
چون از زمین نم زده هرگونه گیاه
فردا بروز حشر گر امروز منکرند
اعضای من بوند بر اعمال من گواه
ای تن که پادشاه شدی بر هوای دل
هم بنده ای از آنکه الله است پادشاه
در قدرت اله نگه کن بچشم عقل
تا عجز خویش بینی در قدرت الله
قامت دو تاه کردی یکتا شو و مباش
همتای دیو تا نروی از جهان دو تاه
پیری رسید و موی سیاهت سپید شد
یار سپید روی سیه موی را مخواه
زین پس بنعت چه ذقنان بر غزل مگوی
کز نظم نعت چه ذقنان اوفتی بچاه
گر جاه و آبروی خوهی معصیت مورز
از طاعت خدای طلب آبروی و جاه
یکدم مباش از آنکه دو دم پیش نیست عمر
بی حسرت و ندامت و بی آب چشم و آه
نیران دو رخ از تو برآرد شرار دود
گر از ندم نباری از دیدگان میاه
گر از عذاب نار بترسی بجو پناه
تو توبه را و سایه طوبی ترا پناه
ای سوزنی اگر تنت از کوه آهنست
در کوره دل چو سوزن ز غم بکاه
در پیش چشم عقل جهان فراخ بین
چون چشم سوزنی کن و بندیش گاهگاه
ناآمد از تو هیچ گناهی ز کوه کم
با هیچ طاعتی ز تو آید فزون ز کاه
ز اهل سموم هاویه ای و همی خوهی
تا نزد تو نسیم شمال آید از هراه
عصیان کنی و جای مطیعان کنی طمع
بسیار کله هاست بسودای این کلاه
با توبه آشنا شو و بیگانه شو زجرم
تا در بحار رحمت یزدان کنی گناه
با چهره چو زر شو و با اشک همچو در
بگذار تن چو سیم و سرب در میان کاه
دینرا نگاه دارد که دارد زهر بدی
ایزد ترا نگاه چو دین داشتی نگاه
ای قادری که هست بتقدیر حکم تو
گردنده چشم اخضر و تابنده مهر و ماه
هستم یگانه عاصی و عاصی چو من بسی است
جمله نیازمند بفضل تو سال و ماه
از روی بی نیازی بخشای و فضل کن
بر من یگانه عاصی و بر جمله عصاه
کافی توئی و قاضی حاجات هم توئی
نی بر کفا تکیه ما و نه بر قضاه
حاجات جمله مکفی و مقضی تو کن بفضل
ما را مران بصدر قضاة و در کفاه
از ما بخوابگاه پیمبر رسان درود
ما را ز خواب غفلت روزی کن انتباه
ایمان ما و قوت اسلام و دین ما
از ما جدا مکن بجدا گشتن حیاه
بر ما لباس خاک چو جیب کلیم گن
تا چون کف کلیم برآریم ازان جباه
ای راوی این قصیده بخوان و مرا به بین
کالسمع بالمعیدی خیر من ان تراه
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۹۴ - وزیر خجسته پی
ای پایگاه قدر تو بر خط استوی
از فر تو چو خلد برین گشته استوی
در باغ استوی طرب انگیز بگذران
لحن مغنیان خود از خط استوی
جان راغذا سماع خوش و روی نیکو است
زین هر دو باد جان لطیف ترا غذای
صاحبقران توئی و جهان سربسر تراست
خود در جهان ز شاهی صاحبقران بلی
از شرق تا بغرب جهان را بنام نیک
بخریدی و نوشت زمانه خط سری
هر روز تا جهان نشود انتهاپذیر
اندر جهان نشاط و طرب را کن ابتدای
تو نفتدای شرقی و غربی بمهتری
هرجا که مهتریست بتو کرده اقتدی
شاه زمانه از تو وزیر خجسته پی
دارد عدوی خود را چون شاه در عری
آراسته است صدر وزارت بنام تو
چون مسند نبوت از سید الوری
ایزد چنان بلندی کاندر جهان نهاد
با همت تو کرد نیارد فلک مری
بر وفق همت تو نهاده است گوئیا
ایزد سرای عزت و جاه ترا بنی
تا یک تن از ثری و ثریا مثل زنند
بادی تو بر ثریا خصم تو در ثری
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۹ - در هجاء پیر و مدح صاحب عادل
الغ عارض ز . . . ن گربه افتاد
جهانرا گنده گردانید از باد
چرا خاکش نپوشیدند بر روی
که باگه این کند گربه چو افتاد
گه گربه بعهد ارسلان خان
بسی ورزید و زر و سیم بنهاد
چه گه گربه سگی هندو نژاد است
پلید و بدرگ است روسبی زاد
هزار آزاد مرد شهره گفتند
که آن سگ خواجه را کردست آزاد
رمید از خواجه سالی پنجه و شصت
پشیمان شد چو شد هفتاد و هشتاد
شداست این پیر هندو نرم گردن
چو از نان خود اندر ماند تن داد
کنونش طوق باید برنهادن
بسوی خانه خواجه فرستاد
ز چاکا چاک کاج حاجب بوم
قفا گه سرخ کرد و راست بنهاد
گه گربه شود چون گربه عوسه
کند از آرزوی کاج فریاد
گه گربه که باشد تا من او را
به پیش صاحب عادل کنم یاد
که پیش صاحب ار یاد خلیفه
کنم در چین زمین بوسد ببغداد
گزیده صاحب عادل که ایزد
جهانرا دارد از داد وی آباد
خداوندی که با فرزند خطاب
ز بخت نیک شد همنام و همزاد
فلک از بهر او کرد است گوئی
سرای دولت و اقبال بنیاد
عروس دولت و ملک شرف را
مساعد بخت او شاه است و داماد
خداوندان گیتی را رهی کرد
باحسان و دل نیک و کف داد
همه عالم بدو شادند و خوش طبع
همیشه طبع او بادا خوش و شاد
شراب خسروی شیرین بکامش
بود تا قصه از شیرین و فرهاد
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۴
شاه اجل به حکم تو فرمان روان کند
سر خیل فتنه هر چه تو گویی چنان کند
تاب نگه ندارم و داغم کزین ادا
آن بدگمان مباد تغافل گمان کند
چون زه کند کمان تغافل نگاه ناز
هر جا که هست سینة ما را نشان کند
فردا که ناتوانی ما را کنند وزن
میزان خدنگ قامت خود را کمان کند
چون عرض پیچ و تاب دهد جلوة قدش
فیّاض را تصور موی میان کند
فیاض لاهیجی : قصاید
شمارهٔ ۴۴ - مطلع سوم
بر سریر پادشاهی پادشاه کامیاب
جلوه‌گر گردید چون بر تخت گردون آفتاب
کودکی از سر گرفت این پیر بازیگوش چرخ
زال گیتی را مبدل گشت پیری با شباب
تیرگی برخاست از روی زمانه آن‌چنان
کز فروغ مهر برخیزد بخار از روی آب
گو زلیخای جهان از سر جوانی تازه کن
مصر گیتی را فزود از نور یوسف آب‌وتاب
پایه بالا رفت تخت سلطنت را تا به عرش
سر به گردون سود تاج خسروی چون آفتاب
طعنه بر شکر ز شیرینی زند شیرین ملک
دست مهر خسرو عهدست او را طره‌تاب
خسرو اقلیم‌آرا داور آفاق‌گیر
صفدر خورشد مغفر فارس گردون رکاب
شاه دریادل صفی شاهنشه گردون که هست
آفتاب از تیغ عالمگیر او در اضطراب
پرده‌ای از خیمه‌گاه حشمت او آسمان
ذره‌ای از جلوه‌گاه مرکب او آفتاب
سبزه‌پرور در ریاض دهر جودش چون مطر
سایه‌گستر بر سر آفاق عدلش چون سحاب
آفتاب از هیبت شمشیر قهرش لرزه‌زن
وز کمند دیوبندش آسمان در پیچ‌وتاب
آسمان درگاه او را می‌تواند شد محیط
گر تواند بر سر دریا زدن خرگه حباب
چون شکار انداز دل گردد به شاهین نگاه
در نهاد مرغ دل آرام گردد اضطراب
مرغ فارغ‌بال را ذوق گرفتاری کند
دلنشین‌تر زآشیان خویش چنگال عقاب
نیش گردد آب خوش با زهر قهرش در مذاق
نوش گردد زهرمار از التفاتش همچو آب
نه فلک در کشتی اقبال او یک بادبان
وز کف دریا نهادش هفت دریا یک حباب
یک شرر از شعله قهرش جحیم هفت در
یک چمن از گلشن لطفش بهشت هشت باب
آب تیغ برق‌آسایش ز جوی ذوالفقار
زور بازوی توانایش ز صلب بوتراب
رایت نصر من‌الله قصر قدرش را ستون
خیمه اجلالش از حبل‌المتین دارد طناب
چوب دربانش صداع چرخ را صندل‌فروش
بار احسانش جیاد خلق را مالک رقاب
شاه‌بیت قدرش از ترکیب گردون منتخب
مطلع اقبالش از دیوان خورشید انتخاب
آفتاب از سایه او نور می‌گیرد به وام
آسمان از پایه او می‌کند قدر اکتساب
در نهاد کوه، سهم او درآرد زلزله
وز دل سیماب لطف او برآرد اضطراب
پرتو مهرش دلفروزست چون برق امید
شعله قهرش عدوسوزست چون تیر شهاب
او نبود اول که شاهان جهان را نام بود
جلوه انجم بود پیش از طلوع آفتاب
ابر لطفش گر ببارد قطره‌ای بر گلستان
تا ابد دیگر نیابی تلخکامی در گلاب
تا ابد بی‌خان‌ومانی شد نصیب جغد و بس
بسکه عدلش در جهان نگذاشت جایی را خراب
عقل پیرش داده ایزد در سر و بخت جوان
دولتش در عهده خود کرده کار شیخ و شاب
گشته از بیم سیاست‌های ضبط دولتش
تا کتان ظلم را گردیده عدلش ماهتاب
سرکشی‌ها پای‌بند زلف محبوبان چو چین
گوشه‌گیر چشم خوبان فتنه‌ها مانند خواب
تیغ در دست جهانگیرش چودر دریاست موج
جلوه بر بالای رهوارش چو بر چرخ آفتاب
چون سمند نیلگون در زین کشد پس درخورست
کهکشانش جای تنگ و ماه نو جای رکاب
حبذا رخشی که از نرمی چو آید در خرام
می‌تواند همچو موج آید روان بر روی آب
شوخ‌وش چابک‌روش لیلی‌منش عذرانظر
کاکل‌افشان موپریشان کم‌درنگ و پرشتاب
چرخ‌پیکر، مهرمنظر، ماهرو، دریاخروش
آسمان‌جنبش، ستاره‌گردش، آتش اضطراب
آب را ماند که از آتش نمی‌یابد نهیب
باد را ماند که از دریا نمی‌گیرد حساب
زلف یال از دلفریبی گیسوی پرتاب حور
چتر دم در جانفزایی دسته سنبل به تاب
در لباس جلوه رنگین همچو طاووس خیال
در یراق گوهر آیان چون عروس بی‌نقاب
شوخیش دردست و پا چون شعله در دست نسیم
تندیش در رگ چو زور نشئه در موج شراب
می‌دود هموارتر از رنگ می بر روی یار
می‌جهد آسان‌تر از مژگان عاشق مثل خواب
زین، عیان بر پشت او چون کبک بر بالای کوه
بر کتف زلف عنان چون طره پرپیچ و تاب
شاه چون یوسف عزیز مصر زین، وز هر طرف
حلقه چشم زلیخا حلقه چشم رکاب
چون نهد پا در رکاب و چون به کف گیرد عنان
در عنان کیخسرو افتد در رکاب افراسیاب
ای مدار دهر را بایست‌تر از آسمان
ای جمال روز را درکارتر از آفتاب
عهد ملکت گلشن ایام را فصل بهار
دور گردون را بهار دولتت عهد شباب
روز عرض لشکرت تعبیر او خواهد شدن
گر شبی بیند فلک روز قیامت را به خواب
کی زر خورشید هرگز رایج افتادی چنین
گرنه از نام تو کردی سکه نور اکتساب
خطبه را کی می‌شدی آوازه بر چرخ بلند
گرنه با آوازه نامت نمودی انتساب
در سرش افتاده پنداری هوای دست تو
لاجرم خاطر تهی کردست از دریا حباب
بدر گردون تا مقابل دیده ماه پرچمت
رفته‌رفته می‌کند پهلو تهی از آفتاب
چون ز جوهر چین فتد بر ابروی شمشیر تو
در درون سنگ آتش گردد از بیم تو آب
پادشاها حاجتی دارم به خاک درگهت
حاجتی کز سرمه دارد دیده ناکرده خواب
داد را کامی به دل دارم که می‌گویم به رمز
زانکه شاهی چون تو باید کامبخش ورمزیاب
لیک لطفت لذتی دارد که ترسم یاد آن
محو سازد از دل من وعده یوم‌الحساب
من به لذت‌‌های دنیا چشم اندازم ز دور
زانکه چون نزدیک گردی خاک بنماید سراب
من که حرف سرنوشتم بوده از روز ازل
انتساب این حریم و التجای این جناب
من که داده آب و تاب گوهر من بی‌گزاف
گردش این آسمان و تابش این آفتاب
من که تا بسته است بر من آب رحمت ز آسمان
کشته امید خود را داده‌ام زین چشمه آب
این‌که رنجورم سراسر دیده بودم این دوا
این‌که مخمورم لبالب خورده بودم این شراب
تشنه گر آبی خورد از چشمه حیوان خوش است
ورنه آب جوی مردم می‌برد از روی آب
از سواد نسخه شرح پریشانی پرست
فردفردم همچو دفتر جزوجزوم چون کتاب
خون دل خوردم بسی، نه بلکه دل خوردم بسی
داشتم از پهلوی دل هم شراب و هم کباب
گربه درد من رسد کس آن تو خواهی بود و بس
ورنه می‌دانم ندارد کس سؤال را جواب
زمزم لطف ترا آن تشنه‌ام کز بیخودی
در میان دجله جان می‌داد و خوش می‌گفت آب
عرض حاجت کردم اکنون می‌روم کز بهر شاه
پر کنم هفت آسمان را از دعای مستجاب
تا سپهر از انجم آرد از برای شه سپاه
تا فلک از ماه نو دارد سمندش را رکاب
دولت شه روزافزون باد چون نور هلال
لشکرش چون نور کوکب برتر آید از حساب
آسمان در زیر بار منت این آستان
نیر اعظم به مژگان خاکروب این جناب
فیاض لاهیجی : قصاید
شمارهٔ ۴۷ - در مدح شاه‌عباس دوم
مبارک جهان را نشاط جوانی
بدین عیش و عشرت بدین شادمانی
چه عیش است و عشرت چه ذوقست و بهجت
که پیران گرفتند از سر جوانی
زمین است در جنبش تر دماغی
سپهرست در گردش کامرانی
چه عطرست جیب فلک را که دارد
سر زلف شب موج عنبرفشانی
چه می‌ریخت در شیشه ساقیّ دوران
که شد چهرة روزگار ارغوانی
نشاط است در دشت در پای‌کوبی
دماغ است در شهر پایِ دکانی
به گلشن کند سرو وجد سماعی
به جدول کند آب رقص روانی
خموشی چه یارا زبان را که از دل
جلوریز سرکرده راز نهانی
چمن در چمن مژدة فتح و نصرت
جهان در جهان وعدة شادمانی
همانا شهنشاه ایران برآمد
مظفّر براعدای هندوستانی
همانا که خاک سیه کرده باشد
فلک باز در کاسة مولتانی
بلی دست اقبال شاه مظفّر
چنین فتح چندین کند رایگانی
ز اقبال شاهست این عیش و عشرت
که بادا به عیش و طرب جاودانی
جوانیّ دهر از جوانیّ شاه است
که یارب به پیری رسد این جوانی
شهنشاه دوران شه هفت کشور
خدیو جهان شاه عبّاس ثانی
جهان پادشاه جوان دلاور
که بادا جهانش به کام جوانی
ز چشم بد فتنه دین و دول را
کند بخت بیدار او پاسبانی
بهاریست عدلش که در سایة او
اگر گلخن آید کند گلستانی
عجب کامرانی عجب کامبخشی
که از کامبخشی کند کامرانی
سکندر شکوهی که در دست دارد
ز شمْشیر منشور کشور ستانی
پیمبر نژادی که در پاس ملّت
نکردست در دیده خوابش گرانی
ولایت نهادی که در حفظ دولت
ندیدست جز از خدا مهربانی
قدر لشکرش را کند پشت‌داری
قضا دولتش را کند پاسبانی
بزرگ آسمانش کند خیمه‌گاهی
بلند آفتابش کند سایبانی
لقب تا نگردید صاحب‌قرانش
مسمّا ندید اسم صاحب قرانی
بلندی ز خاک در او طلب کن
که آنجا زمین می‌کند آسمانی
به شمشیر خونریز او کج نبینی
که با ذوالفقارست در همزبانی
به خنجر کند مرگ را دلشکافی
به پیکان اجل را کند جانستانی
سنانش چه گویم که پیوسته باشد
اجل را به دشمن پیام زبانی
کمندش سر زلف دلدار باشد
که گردن به بند آیدش در نهانی
سمندش نسیم بهارست گویی
که با بوی گل می‌کند همعنانی
جهان پادشاها، فلک بارگاها
که رام تو بادا فلک جاودانی
تویی در جهان لایق عیش و عشرت
که در باغ بر سرو زیبد جوانی
اگر خواهی از اقتضای عدالت
جهان را دگرگون کنی می‌توانی
تویی شاه‌عبّاس ثانی کز اوّل
فزونی، کز اوّل فزونست ثانی
مرا نیست یارا که وصف تو گویم
اگر چه فزونم به هر چیز دانی
ولیکن فریضه‌ست شکر تو بر من
که تو آفتابیّ و من لعل کانی
کم بر دعای تو ختم مطالب
که تقریر حالی بهست از زبانی
الهی که بر تخت عیش و عدالت
به تأیید اقبال چندان بمانی
که صاحب‌قران آید از پرده بیرون
تو باشی که دولت به دولت رسانی
فیاض لاهیجی : قطعات
شمارهٔ ۱ - ماده تاریخ در انتساب وزیر
شکر لله که به فرمان شهنشاه جهان
آنکه بی‌مُهرِ رضایش نبرد حکم قضا
آنکه چون بهر دعایش نفس گرم زنند
جوش تب‌خاله برآرد لب ارباب دعا
شاه دریادل گردون حشمت شاه‌صفی
که بود تشنة خاک در او آب بقا
صدر شه سیّد والاگهر پاک نسب
آنکه چون لطف خدا در همه دل دارد جا
میرزایی که شمیم نفس خلق خوشش
گر شود عطرفروش سرِ بازار صبا
در چمن از اثر فیض‌گشائی نسیم
هیأت غنچه شود نافة آهوی ختا
کار ارباب هنر گشت به سامان نزدیک
جنس ارباب شرف کرد رواجی پیدا
کوکب فضل به اوج شرف آمد ز هبوط
علم شرع برآمد ز ثریّا به ثری
شب که دل صورت تاریخ تمنّا می‌کرد
می‌شنیدم که ز خلوت‌کدة اوادنی
به زبان عربی روح پیمبر می‌گفت
و لقد دار رحی‌الدّین علی مرکزها