عبارات مورد جستجو در ۱۳۷۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۲۴
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۲۶۶
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۳۴۷
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۳۵۹
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۳۹۲
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۳۹۹
صائب تبریزی : ابیات منتسب
شمارهٔ ۲۶
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲
صد هزاران آفرین جان آفرین پاک را
کافرید از آب و گل سروی چو تو چالاک را
تلخ می گویی و من می بینمت از دور و بس
زهر کی آید فرو، گر ننگرم تریاک را
غنچه دل ته به ته بی گلرخان خونست از آنک
بوستان زندان نماید، مردم غمناک را
چون ترا بینم، هم از چشم خودم در رشک، از آنک
بوستان زندان نماید، مردم غمناک را
چون ترا بینم، هم از چشم خودم در رشک، از آنک
کرد تردامن رخت این چشمهای پاک را
گر به کویت خاک گردم نیست غم، لیکن غم است
کز سر کویت بخواهد باد برد این خاک را
شهسوارا، عیب فتراک است صید چون منی
گاه بستن عذرخواهی کن ز من فتراک را
چون دلم زو چاک شد، ای پندگو، راضی نیم
از رگ جان خود اردوزی در این دل چاک را
چشمه عمرست و خلقی در پیش، حیفی قویست
آشنایی با چنان دریا، چنین خاشاک را
ناله جانسوز خسرو کو به دلها شعله زد
رحمتی ناموخت آن سنگین دل ناباک را
کافرید از آب و گل سروی چو تو چالاک را
تلخ می گویی و من می بینمت از دور و بس
زهر کی آید فرو، گر ننگرم تریاک را
غنچه دل ته به ته بی گلرخان خونست از آنک
بوستان زندان نماید، مردم غمناک را
چون ترا بینم، هم از چشم خودم در رشک، از آنک
بوستان زندان نماید، مردم غمناک را
چون ترا بینم، هم از چشم خودم در رشک، از آنک
کرد تردامن رخت این چشمهای پاک را
گر به کویت خاک گردم نیست غم، لیکن غم است
کز سر کویت بخواهد باد برد این خاک را
شهسوارا، عیب فتراک است صید چون منی
گاه بستن عذرخواهی کن ز من فتراک را
چون دلم زو چاک شد، ای پندگو، راضی نیم
از رگ جان خود اردوزی در این دل چاک را
چشمه عمرست و خلقی در پیش، حیفی قویست
آشنایی با چنان دریا، چنین خاشاک را
ناله جانسوز خسرو کو به دلها شعله زد
رحمتی ناموخت آن سنگین دل ناباک را
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰
شناخت آنکه غم و محنت جدایی را
بمیرد و نبرد سلک آشنایی را
به اختیار نگردد کس از عزیزان دور
ولی چه چاره کنم فرقت قضایی را
مکن به شمع مه و مهر نسبت رخ دوست
که فرقهاست بسی نور آشنایی را
به تیغ پاره که از تن برند و خون ریزند
بدان که گریه خون می کند جدایی را
ضرورتست که خوانیم لوح صبر و فراق
چو نیست نقش دگر خامه ختایی را
به یاد وصل دل سوخته کند شادم
چنانکه مژده ده باغ روستایی را
اگر مشاهده نقد نیست، نقد این است
خزینه ای شمر، ای دوست، بینوایی را
مخر به نیم جو آن صحبتی که با غرض است
که راحتی نبود صحبت ریایی را
وفای یار موافق مگیر سهل که آن
مفرحی ست عجب بهر جانفزایی را
چو عاشقی به خرابات مست رو، ای دل
به اهل زهد بمان توبه ریایی را
چو، خسروا، ز فراق است هر زمان دردی
هوس نبرد خردمند دیرپایی را
بمیرد و نبرد سلک آشنایی را
به اختیار نگردد کس از عزیزان دور
ولی چه چاره کنم فرقت قضایی را
مکن به شمع مه و مهر نسبت رخ دوست
که فرقهاست بسی نور آشنایی را
به تیغ پاره که از تن برند و خون ریزند
بدان که گریه خون می کند جدایی را
ضرورتست که خوانیم لوح صبر و فراق
چو نیست نقش دگر خامه ختایی را
به یاد وصل دل سوخته کند شادم
چنانکه مژده ده باغ روستایی را
اگر مشاهده نقد نیست، نقد این است
خزینه ای شمر، ای دوست، بینوایی را
مخر به نیم جو آن صحبتی که با غرض است
که راحتی نبود صحبت ریایی را
وفای یار موافق مگیر سهل که آن
مفرحی ست عجب بهر جانفزایی را
چو عاشقی به خرابات مست رو، ای دل
به اهل زهد بمان توبه ریایی را
چو، خسروا، ز فراق است هر زمان دردی
هوس نبرد خردمند دیرپایی را
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۲
تا زید بنده غم عشق به جان خواهد داشت
سر به خاک ره آن سرو روان خواهد داشت
ای پسر، عهد جوانیست، زکوتی می ده
روزگارت نه همه عمر جوان خواهد داشت
چشم و ابرو منما، زانکه بلا خواهد خاست
فتنه گر دست بدان تیر و کمان خواهد داشت
بوسه ده، لیک به پروانه آن غمزه مده
که ز شوخی همه عمرم به زیان خواهد داشت
می کشی خلق که از حسن خودم این سوداست
مکن این سود که روزیت زیان خواهد داشت
توبه کردی ز جفا، نیست مرا باور، ازانک
ناز خوبی و جوانیت بر آن خواهد داشت
گفتی، ار من بروم هیچ مرا یاد کنی
این حکایت به کسی گوی که جان خواهد داشت
عشق را گفتم، دل راز نهان می دارد
گفت، من دانم و او، چند نهان خواهد داشت
خسروا، از تو چرا صبر گریزانست چنین؟
چند ازین واقعه خود را به کران خواهد داشت
سر به خاک ره آن سرو روان خواهد داشت
ای پسر، عهد جوانیست، زکوتی می ده
روزگارت نه همه عمر جوان خواهد داشت
چشم و ابرو منما، زانکه بلا خواهد خاست
فتنه گر دست بدان تیر و کمان خواهد داشت
بوسه ده، لیک به پروانه آن غمزه مده
که ز شوخی همه عمرم به زیان خواهد داشت
می کشی خلق که از حسن خودم این سوداست
مکن این سود که روزیت زیان خواهد داشت
توبه کردی ز جفا، نیست مرا باور، ازانک
ناز خوبی و جوانیت بر آن خواهد داشت
گفتی، ار من بروم هیچ مرا یاد کنی
این حکایت به کسی گوی که جان خواهد داشت
عشق را گفتم، دل راز نهان می دارد
گفت، من دانم و او، چند نهان خواهد داشت
خسروا، از تو چرا صبر گریزانست چنین؟
چند ازین واقعه خود را به کران خواهد داشت
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۵
خوش بود آن بیدلی کز غم امانیش نیست
مرده بود آن دلی کاه و فغانیش نیست
بهر خدا، ای جوان، تا بتوانی مدار
حرمت پیری که میل سوی جوانیش نیست
کاش نبودی مرا تهمت جایی به تن
کش اگر از یار امان، از غم امانیش نیست
سینه که بیدل بماند آه و فغانیش هست
دل که ز هجران بسوخت نام و نشانیش نیست
بوسه به قیمت دهد، جان ببرد رایگان
قیمت بوسیش هست، منت جانیش نیست
سرو قدا، رد مکن گریه زارم، ازآنک
خشک بود آن چمن کاب روانیش نیست
گر دم سردی کشم، روی مگردان ز من
نیست گلی کاندرو باد خزانیش نیست
پسته بسته دهن پیش دهانت گهی
لب ز سخن تر نکرد کاب دهانیش نیست
قصه خسرو بخوان، چون تو درون دلی
گر ز همه کس نهانست، از تو نهانیش نیست
مرده بود آن دلی کاه و فغانیش نیست
بهر خدا، ای جوان، تا بتوانی مدار
حرمت پیری که میل سوی جوانیش نیست
کاش نبودی مرا تهمت جایی به تن
کش اگر از یار امان، از غم امانیش نیست
سینه که بیدل بماند آه و فغانیش هست
دل که ز هجران بسوخت نام و نشانیش نیست
بوسه به قیمت دهد، جان ببرد رایگان
قیمت بوسیش هست، منت جانیش نیست
سرو قدا، رد مکن گریه زارم، ازآنک
خشک بود آن چمن کاب روانیش نیست
گر دم سردی کشم، روی مگردان ز من
نیست گلی کاندرو باد خزانیش نیست
پسته بسته دهن پیش دهانت گهی
لب ز سخن تر نکرد کاب دهانیش نیست
قصه خسرو بخوان، چون تو درون دلی
گر ز همه کس نهانست، از تو نهانیش نیست
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۹
ترا به دین و دیانت درون بپاید راست
که کارهاست چو دین و دیانت آید راست
نماید ار کم خویشت فزون، مشو خوش، زانک
یکی به دیده احول دو می نماید راست
تو دیده راست کن، از کج روی مرنج که پیر
نه جمله راست رود، گر چه کس گشاید راست
رفیق راست گزین کادمی میان کسان
اگر چه راست در آید بدان که باید راست
حکیم پهلوی بدخو چنان شد از ره دور
که در میان مخالف کسی سراید راست
تو هم خطا کنی، ار باشدت در اصل خطا
که از مشیمه کژ آدمی نیابد راست
مرو به وادی سر گم که عاقبت ره دور
رسد به جایی، خسرو، اگر گراید راست
که کارهاست چو دین و دیانت آید راست
نماید ار کم خویشت فزون، مشو خوش، زانک
یکی به دیده احول دو می نماید راست
تو دیده راست کن، از کج روی مرنج که پیر
نه جمله راست رود، گر چه کس گشاید راست
رفیق راست گزین کادمی میان کسان
اگر چه راست در آید بدان که باید راست
حکیم پهلوی بدخو چنان شد از ره دور
که در میان مخالف کسی سراید راست
تو هم خطا کنی، ار باشدت در اصل خطا
که از مشیمه کژ آدمی نیابد راست
مرو به وادی سر گم که عاقبت ره دور
رسد به جایی، خسرو، اگر گراید راست
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۶
هنوز آن که نشینیم با تو در سینه ست
هنوز در دل من آن هوای دیرینه ست
هنوز مستم ازان می که روزیم دادی
هنوز در دل من آن خمار دیرینه ست
میی که پیش تو با خون دل بیفزودم
بدیدم آن می و آن خون هنوز در سینه ست
گذشت آن مه و این لحظه بیش می گویی
تصوری ست که در خواب یا در آیینه ست
نگر که چند شده ست تا بنات نعش شده ست
ز بهر چرخ که با او همیشه در کینه ست
کسی که حاصل فردا شناخت بر امروز
نسبت دل که اگر بست کودک دینه ست
چو حال اینست بده ساقی آن سفال شراب
که نرخ آن به ترک هزار گنجینه ست
می مغانه به رسم قلندر آر و ببین
که ماه روزه و وقت نماز آدینه ست
حذر ز پنبه بی پشم امردان، خسرو
که پنبه گشته از او صد هزار پشمینه ست
هنوز در دل من آن هوای دیرینه ست
هنوز مستم ازان می که روزیم دادی
هنوز در دل من آن خمار دیرینه ست
میی که پیش تو با خون دل بیفزودم
بدیدم آن می و آن خون هنوز در سینه ست
گذشت آن مه و این لحظه بیش می گویی
تصوری ست که در خواب یا در آیینه ست
نگر که چند شده ست تا بنات نعش شده ست
ز بهر چرخ که با او همیشه در کینه ست
کسی که حاصل فردا شناخت بر امروز
نسبت دل که اگر بست کودک دینه ست
چو حال اینست بده ساقی آن سفال شراب
که نرخ آن به ترک هزار گنجینه ست
می مغانه به رسم قلندر آر و ببین
که ماه روزه و وقت نماز آدینه ست
حذر ز پنبه بی پشم امردان، خسرو
که پنبه گشته از او صد هزار پشمینه ست
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۸
ز اهل عقل نپسندد خردمند
که دارد رفتنی را پای در بند
نصیب امروز برگیر از متاعی
که فردا گرددش غیری خداوند
لباس زندگی بر خود مکن تنگ
که چون شد پاره، نتوان کرد پیوند
به صورت خوش مشو، از روی معنی
نی خامه نکوتر از نی قند
نصیحت گوهری دان کان نزیبد
مگر در گوش دانا و خردمند
مخور غم بهر فرزندی و مالی
که مالت دین بس است و صبر فرزند
اگر خواهی نبینی رنج بسیار
به اندک مایه راحت باش خرسند
به رعنایی منه بر خاکیان پای
که ایشان همچو تو بودند یک چند
شنو، ای دوست، پند، اما چو خسرو
مشو کو گوید و خود نشنود پند
که دارد رفتنی را پای در بند
نصیب امروز برگیر از متاعی
که فردا گرددش غیری خداوند
لباس زندگی بر خود مکن تنگ
که چون شد پاره، نتوان کرد پیوند
به صورت خوش مشو، از روی معنی
نی خامه نکوتر از نی قند
نصیحت گوهری دان کان نزیبد
مگر در گوش دانا و خردمند
مخور غم بهر فرزندی و مالی
که مالت دین بس است و صبر فرزند
اگر خواهی نبینی رنج بسیار
به اندک مایه راحت باش خرسند
به رعنایی منه بر خاکیان پای
که ایشان همچو تو بودند یک چند
شنو، ای دوست، پند، اما چو خسرو
مشو کو گوید و خود نشنود پند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳۲
عهدی که بود با منت، آن گوییا نبود
وان پرسش زمان به زمان گوییا نبود
نامم که گفته ای و نشانم که داده ای
زان روزگار نام و نشان گوییا نبود
در گلشنی که با گل و مل بوده ایم خوش
آمد خزان و بویی ازان گوییا نبود
یاری بکن ز مردی با بنده پیش ازآنک
گویند مردمان که فلان گوییا نبود
اول که دیدمت ز سیه روی، آن نفس
گویی نداشتم، دل و جان گوییا نبود
دی ناگهانش دیده و تا نیک بنگرم
در پیش دیده ام نگران گوییا نبود
صد ناله داشت خسرو مسکین ز درد خویش
چون پیش او رسید، زبان گوییا نبود
وان پرسش زمان به زمان گوییا نبود
نامم که گفته ای و نشانم که داده ای
زان روزگار نام و نشان گوییا نبود
در گلشنی که با گل و مل بوده ایم خوش
آمد خزان و بویی ازان گوییا نبود
یاری بکن ز مردی با بنده پیش ازآنک
گویند مردمان که فلان گوییا نبود
اول که دیدمت ز سیه روی، آن نفس
گویی نداشتم، دل و جان گوییا نبود
دی ناگهانش دیده و تا نیک بنگرم
در پیش دیده ام نگران گوییا نبود
صد ناله داشت خسرو مسکین ز درد خویش
چون پیش او رسید، زبان گوییا نبود
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴۲
لعل شکروشت که به جلاب شسته اند
گویی پیاله را به می ناب شسته اند
در چشم ما ز خون جگر خواب بسته شد
زان رو که وقت خاستن از خواب شسته اند
هر گه که خوی همی کند آن عارض چو ماه
خورشید گوییا که به هفت آب شسته اند
بشکسته اند توبه به عهد تو آن کسان
کز آب دیده منبر و محراب شسته اند
دست از تو می نشویم و از غم تمام خلق
دست از من شکسته بی تاب شسته اند
از تشنگی بسوختم، ای دیده، شربتی
آخر از آن دو لب که به جلاب شسته اند
خسرو، کسان که غمزه زنان را دهند پند
از خون میش دشنه قصاب شسته اند
گویی پیاله را به می ناب شسته اند
در چشم ما ز خون جگر خواب بسته شد
زان رو که وقت خاستن از خواب شسته اند
هر گه که خوی همی کند آن عارض چو ماه
خورشید گوییا که به هفت آب شسته اند
بشکسته اند توبه به عهد تو آن کسان
کز آب دیده منبر و محراب شسته اند
دست از تو می نشویم و از غم تمام خلق
دست از من شکسته بی تاب شسته اند
از تشنگی بسوختم، ای دیده، شربتی
آخر از آن دو لب که به جلاب شسته اند
خسرو، کسان که غمزه زنان را دهند پند
از خون میش دشنه قصاب شسته اند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱۴
گل رسید و هر کسی سوی گلستان می رود
در چمنها هر طرف سروی خرامان می رود
شد جهان زنده به بوی گل، ولی من چون زیم
کز گلم بوی کسی می آید و جان می رود
عاشقان گریان و مست ما که نوشش باد می
می به کف سوی چمن در عین باران می رود
کوری آن دیده محروم باز آن نازنین
بر بساط نرگس تر مست و غلتان می رود
گر چمن خواهی و فردوس، اینک اینک کوی دوست
خلق آواره کجا در باغ و بستان می رود؟
وقت او خوش کش گل وصلی شکفت از روی دوست
سوی ما باری همیشه باد هجران می رود
ای که سامان جویی از من، کی بود ثابت قدم؟
مست بیچاره که پای او پریشان می رود
آنکه در پایش نزد خاری، کجا داند که چیست؟
درد او کش در ته هر موی پیکان می رود
خسروا، بر خاک آسانی تپیدن دور نیست
هست دشوار آنکه او از دل نه آسان می رود
در چمنها هر طرف سروی خرامان می رود
شد جهان زنده به بوی گل، ولی من چون زیم
کز گلم بوی کسی می آید و جان می رود
عاشقان گریان و مست ما که نوشش باد می
می به کف سوی چمن در عین باران می رود
کوری آن دیده محروم باز آن نازنین
بر بساط نرگس تر مست و غلتان می رود
گر چمن خواهی و فردوس، اینک اینک کوی دوست
خلق آواره کجا در باغ و بستان می رود؟
وقت او خوش کش گل وصلی شکفت از روی دوست
سوی ما باری همیشه باد هجران می رود
ای که سامان جویی از من، کی بود ثابت قدم؟
مست بیچاره که پای او پریشان می رود
آنکه در پایش نزد خاری، کجا داند که چیست؟
درد او کش در ته هر موی پیکان می رود
خسروا، بر خاک آسانی تپیدن دور نیست
هست دشوار آنکه او از دل نه آسان می رود
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷۹
جانی، ندانم این چنین با زندگانی، ای پسر
کز خوبرویان جهان با کس نمانی، ای پسر
دل می برد رفتار تو، خون می کند گفتار تو
حیرانم اندر کار تو بر چه سانی، ای پسر
زرین کمر بالای سر جعدی فروتر از کمر
ره می روی وز جعدتر جان می فشانی، ای پسر
کشتی، اگر دل برکنی، مردم اگر دور افگنی
زیرا که هم جان منی، هم زندگانی، ای پسر
گر هیچ رویی چون سمن، ز آیینه بینی یک سخن
چون تو به روی خویشتن حیران، نمانی ای پسر
بهر چو تو مردافگنی، کردم فدا جان و تنی
گر چه تو قدر چون منی هرگز ندانی، ای پسر
چون نیست صبر از روی تو، هر ساعتی بر بوی تو
چون سگ دوم در کوی تو، گر چه نخوانی، ای پسر
آزرده جانی را مکش، بی خان و مانی را مکش
مسکین جوانی را مکش، تو هم جوانی، ای پسر
خسرو درین بیچارگی دارد سر آوارگی
در کار او یکبارگی نامهربانی، ای پسر
کز خوبرویان جهان با کس نمانی، ای پسر
دل می برد رفتار تو، خون می کند گفتار تو
حیرانم اندر کار تو بر چه سانی، ای پسر
زرین کمر بالای سر جعدی فروتر از کمر
ره می روی وز جعدتر جان می فشانی، ای پسر
کشتی، اگر دل برکنی، مردم اگر دور افگنی
زیرا که هم جان منی، هم زندگانی، ای پسر
گر هیچ رویی چون سمن، ز آیینه بینی یک سخن
چون تو به روی خویشتن حیران، نمانی ای پسر
بهر چو تو مردافگنی، کردم فدا جان و تنی
گر چه تو قدر چون منی هرگز ندانی، ای پسر
چون نیست صبر از روی تو، هر ساعتی بر بوی تو
چون سگ دوم در کوی تو، گر چه نخوانی، ای پسر
آزرده جانی را مکش، بی خان و مانی را مکش
مسکین جوانی را مکش، تو هم جوانی، ای پسر
خسرو درین بیچارگی دارد سر آوارگی
در کار او یکبارگی نامهربانی، ای پسر
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۸۳
ای به تپیدن از تو دل، هوش که می بری مبر
وی به خرابی از تو جان، باده که می خوری مخور
خوردن غم ز دل بود، چند به خلق غم دهی
گر غرض اینست، از کسان دل که همی بری مبر
کبک روانی و رهت هست درون سینه ها
دانه دل بخور، ولی دور که می پری مپر
شاه بتانی و بتان بنده تو ز بنده کم
غاشیه نه به فرق شان، بنده که می خری مخر
خسرو خسته را ز تو پرده دل دریده شد
یار، از آن دیگران پرده که می دری مدر
وی به خرابی از تو جان، باده که می خوری مخور
خوردن غم ز دل بود، چند به خلق غم دهی
گر غرض اینست، از کسان دل که همی بری مبر
کبک روانی و رهت هست درون سینه ها
دانه دل بخور، ولی دور که می پری مپر
شاه بتانی و بتان بنده تو ز بنده کم
غاشیه نه به فرق شان، بنده که می خری مخر
خسرو خسته را ز تو پرده دل دریده شد
یار، از آن دیگران پرده که می دری مدر
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۴۲
بالای تست این پیش من یا سرو بستا نیست این
چشم من است این پیش تو یا ابر نیسانیست این
مردم به جان چاکر ترا، دیو و پری لشکر ترا
نی خوبی است این مر ترا، ملک سلیمانیست این
تو می روی، وز هر کران خلقی به فریاد و فغان
ای کافر نامهربان، آخر مسلمانیست این؟
هر سو که می افتد گذر، هر غم کزان نبود بتر
هر لحظه می آید به سر، ما را چه پیشانیست این؟
ترسان همی بودم که جان خوبی ستاند ناگهان
ای دل، کنون هشیارهان، کان آفت جانیست این
هرچ آیدت زین حوروش، ای جان محنت کش، بکش
بسیار بودی جمع و خوش، وقت پریشانیست این
شهری بکشت آن تندخو، زنهار جام می مخور
گستاخ می بینی درو، خسرو، چه نادانیست این؟
چشم من است این پیش تو یا ابر نیسانیست این
مردم به جان چاکر ترا، دیو و پری لشکر ترا
نی خوبی است این مر ترا، ملک سلیمانیست این
تو می روی، وز هر کران خلقی به فریاد و فغان
ای کافر نامهربان، آخر مسلمانیست این؟
هر سو که می افتد گذر، هر غم کزان نبود بتر
هر لحظه می آید به سر، ما را چه پیشانیست این؟
ترسان همی بودم که جان خوبی ستاند ناگهان
ای دل، کنون هشیارهان، کان آفت جانیست این
هرچ آیدت زین حوروش، ای جان محنت کش، بکش
بسیار بودی جمع و خوش، وقت پریشانیست این
شهری بکشت آن تندخو، زنهار جام می مخور
گستاخ می بینی درو، خسرو، چه نادانیست این؟