عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۹۶
ما را نه غروری‌ست نه فرّی نه ‌کلاهی
خاکیم به ‌زیر قدم خویش نگاهی
آنجا که قناعت‌ کند ایجاد تسلی
گرم است سرکوه به زیر پرکاهی
بر دولت بیدار ننازم چه خیال‌ست
خوابیده بهم بخت من و چشم سیاهی
بر صد چمن هستی‌ام افسانهٔ نازست
خواب عدم و سایهٔ مژگان گیاهی
از بردهٔ دل تا چه ‌کشد سعی تأمل
چون خامه زنالم رسنی هشته‌ به چاهی
یا رب تو تن آسانی جهدم نپسندی
می‌خواندم افسون نفس سوخته گاهی
زبن دشت سبکتازی فرصت ندمانید
گردی‌ که توان بست به پیشانی آهی
آخر چو غبار نفس از هرزه دویها
رفتیم به باد و ننشستیم به راهی
گرد تری از جبههٔ شبنم نتوان برد
در آینهٔ ما عرقی ‌کرده نگاهی
بید‌ل شدم و رَستم از اوهام تعین
آیینه شکستن به بغل داشت کلاهی
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۰۳
چه معنی بیانی چه لفظ آشنایی
رسایی مدان تا ز خود بر نیایی
چو رو یابد آیینهٔ بیحیایی
شود جوهر آرای دندان نمایی
چه مقدار آرایش خنده دارد
کف خاک و آنگه دماغ خدایی
متن بر غروری‌که مانند آتش
روی شعله‌ای چند و خاکستر آیی
نفس مایه را می‌کشد لاف هستی
به رسوایی بی‌زر و میرزایی
فلک غم ندارد ز آه ضعیفان
چه پروا هدف را ز تیر هوایی
درآیینهٔ هوش ما زنگ غفلت
نهفته‌ست چون فسق در پارسایی
به درد سرتهمت سرکشیها
من و عافیت صندل جبهه سایی
چو ریزد پر و بال من از تپیدن
شکست قفس را شود مومیایی
سخن کرد توفانی انفعالم
شنا داد ساز مرا تر صدایی
قناعت ‌کند مرکز آبروبت
شود قطره‌گوهر به صبرآزمایی
اگرکشتی آسمان غرق‌گردد
قلندر ندارد غم ناخدایی
دربن انجمن غیر عبرت چه دارد
غرورنی‌و خجلت بوریایی
به هستی من وما ضروریست بید‌ل
نفس نیست جز مایهٔ خود ستایی
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۰۶
در گرفته‌ست زمین تا به فلک بی‌سروپایی
ای حیا نشئه مبادا تو به این رنگ برآیی
خاک خور تا نخوری عشوهٔ اسباب تکلف
جغد ویرانه شوی به که کنی خانه خدایی
هرکجاکوکب اقبال جنون ناز فروشد
تاج شاهی‌ست غبار قدم آبله پایی
عبرت‌آباد جهان فرصت افسوس ندارد
مژه بر هم زدن است آن کف دستی که بسایی
فیض اقبال قناعتکدهٔ فقر رساتر
می‌کند سایهٔ دیوار درین گوشه همایی
زین تماشاکده حیرانی ما رنگ نگیرد
ورق آینه مشکل که توان کرد حنایی
حسن تحقیق گر از عین و سوی پرده گشاید
تری و آب بهم نیست به این تنگ قبایی
غیرت مهر نتابد اثر هستی انجم
صرفهٔ ماست که در آینهٔ ما ننمایی
شعله‌ای خواست به مهمانی خاشاک اجازت
گفت‌: در من نتوان یافت مرا گر تو بیایی
می‌کشم هر نفس از جیب تپیدن سر دیگر
دارم از گرد رهت آینهٔ بی‌سروپایی
چشم برروی تونگشودکسی غیر نقابت
محو گیر آینه و عکس که از پرده برآیی
بیدل از ما نتوان خواست چه افغان چه ترنم
نی این بزم شکسته‌ست نفس در لب نایی
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۱۳
نقش ما شد وبال یکتایی
برد طاووس عرض عنقایی
نفس‌ آمد برون جنون ‌به ‌بغل
کرد آشفته‌گرد صحرایی
چیست ما و من تو در عالم
انفعال غرور پیدایی
عمرها شد ز جنس ما گرم است
روز بازار عبرت آرایی
تا ابد باید از خیال گذشت
یک قلم دینه است فرودآیی
ای هوا ناقهٔ هوس محمل
به کجا می‌روی و می‌آیی
برده‌ای سر به آسمان غرور
خاک ناگشته‌ کی فرود آیی
صحبت ادبار بی کسی آورد
عالمی داشته است تنهایی
شش جهت چشم زخم می‌بارد
جهد آن‌ کن‌ که هیچ ننمایی
وصل دیدیم و هجر فهمیدیم
خاک در چشم ناشناسایی
بیدل از آسیای چرخ مخواه
غیر اشغال‌ کف بهم سایی
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۱۴
چه لازم است درین عرصه عجز کیش برآیی
تعیّن است‌ کمی هم مباد بیش برآیی
ز سیر غنچه و گل زخمی هوس نتوان شد
خوش آنکه غوطه زنی در دل و ز ریش برآیی
به قد شعله ز آتش دمد کلاه شکستن
تو هم بناز به خود هر قدر به خویش برآیی
بهشت عافیتت گوشهٔ دل‌ست مبادا
چو اشک آبله‌ای بر هزار نیش برآیی
بس است جرات نظاره ننگ مشرب الفت
به‌ گرد حسن مگرد آنقدرکه ریش برآیی
سراغ امن ندارد غبار شهرت عنقا
ز خلق آنهمه واپس مرو که پیش برآیی
فریب‌کسوت وهمت ره یقین زده بیدل
ز رنگ خویش برآ تا به رنگ خویش برآیی
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۱۶
سبکساری‌ست هرگه در نظرها بیدرنگ آیی
به این جرات مبادا چون شرر مینا به‌ سنگ آیی
به انداز تغافل نیم رخ هم عالمی دارد
چرا مستقبل مردم چو تصویر فرنگ آیی
ز ما و من جهانی شیشه زد بر سنگ نومیدی
در قلقل مزن چندان که در پای ترنگ آیی
همه‌ گر جبن باشد از طریق صلح‌ کل مگذر
چو غیرت تا کجا با هر که پیش آیی به جنگ آیی
حیا سامانی این ‌مقدار رسوایی نمی‌خواهد
که چون فواره هر چند آب‌گردی درشلنگ آیی
خمار، آفت‌کشیها دارد از ساغرکشی بگذر
که می‌اندیشم از خمیازه در کام نهنگ آیی
بساط لاف چندین انفعالی درکمین دارد
حذر زان وسعت دامن ‌که زیر پای لنگ آیی
کسی با برق بی ‌زنهار فرصت برنمی‌آید
به افسون نفس تا چند در باد تفنگ آیی
سخن دردسر است اما متن بر خامشی چندان
که چون آیینه از ضبط نفس در زیر زنگ آیی
درآن محفل به ظرف وهم ‌وظن ‌کم می‌رسد فطرت
مگر گردون شوی تا قابل یک‌ کاسه بنگ آیی
همین در کسوت وهم است سیر باغ امکانت
بپوش از هر دو عالم چشم اگر زین جامه تنگ آیی
به سامانست بیدل عشرتت در خورد همواری
به سیر این چمن باید روی آیی‌ که رنگ آیی
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۱۸
حبابت ساغر و با بحر توفان پیش می‌آیی
حذر کز یکنفس تنگی برون از خویش می‌آیی
حلاوت آرزوییها گزند آماده است اینجا
همه ‌گر در عسل پا افشری بر نیش می‌آیی
در آن محفل‌ که ناز آدمیت خرس و بز دارد
محاسن می‌فروشی هرقدر با ریش می‌آیی
برو آنجا که سقف سیمکار و قصر زر باشد
تو شیطانی کجا درکلبهٔ درویش می‌آیی
در اهل مزبله‌گند حدث تاثیرها دارد
خباثت پیشه‌کن دنیاست آخر پیش می‌آیی
چه افسون اینقدرها دارد از قرب دلت غافل
که منزل در بغل‌ گم‌کرده دوراندیش می‌آیی
به عریانی سر یک رشته دامانت نمی‌گیرد
جنون‌کن‌ گر برون از عالم تشویش می‌آیی
حباب نقد هستی امتحانی دارد از صفرت
کمی هم زین میان‌ گر رفته باشی بیش می‌آیی
همین آوازم از دلهای درد آلود می‌آید
که مرهم شو اگر بر آستان ریش می‌آیی
بهارت بیدل آخر در چه ‌گلزار آشیان دارد
که عمری شد به چندین رنگ پیش خویش می‌آیی
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۲۴
تمثال خیالیم چه زشتی چه نکویی
ای آینه بر ما نتوان بست دورویی
ناموس حیا بر تو بنازدکه پس از مرگ
با خاک اگر حشر زند جوش نرویی
هوشی که چها دوخته‌ای از نفسی چند
چاک دو جهان را به همین رشته رفویی
ترتیب دماغت به هوس راست نیاید
خود را مگر ای غنچه‌کنی جمع‌ و ببویی
از صورت ظاهر نکشی تهمت غایب
باور مکن این حرف‌ که ‌گویند تو اویی
زبن خرقه برون تاز و در غلغله واکن
چون نی به نیستان همه تن بند گلویی
حسن تو مبرا ز عیوبست ولیکن
تا چشم به خود دوخته‌ای آبله رویی
هر چندکه اظهار جمال از تو نهفتند
اما چه توان‌کردکه پرآینه خویی
گر یک مژه جوشی به زبان نم اشکی
سیراب‌تر از سبزهٔ طرف لب جویی
تا چینی دل‌کاسه به خوان تو نچیند
گر خود سر فغفور برآیی دو سه مویی
تا آب تو نم دارد وگردیست ز خاکت
در معبد عرفان نه تیمم نه وضویی
کو جوش خمستان و تماشای بهارت
زبن ساز که ‌گل در سبدومی به سبویی
غواصی رازت به دلایل چه جنون است
در قلزم تحقیق شنا خوانده ‌کدویی
ای شمع خیال آینه از رنگ بپرداز
رنگی‌که نداری عرقی‌کن‌که بشویی
فهمی به‌کتاب لغز وهم نداری
آن روزکه پرسند چه چیزی‌، تو چه‌گویی
ای مرکز جمعیت پرگار حقیقت
گر از همه سو جمع‌کنی دل‌، همه سویی
بیدل من و ما از تو ببالد، چه خیال است
هر چند تو او نیستی‌، آخر نه از اویی
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۲۶
به عجز کوش ز نشو و نما چه می‌جویی
به خاک ریشهٔ توست از هوا چه می‌جویی
دل گداخته اکسیر بی‌نیازی‌هاست
گداز درد طلب‌، کیمیا چه می‌جویی
سراغ قافلهٔ عمر سخت ناپیداست
ز رهگذار نفس نقش پا چه می‌جویی
به هر چه طرف‌ کنندت رضا غنیمت دان
زکارگاه فنا و بقا چه می‌جویی
به فکر خلق متن‌، هرزه سعی جهل مباش
محیط ناشده زین موج‌ها چه می‌جویی
محیط شرم بقدر عرق‌ گهر دارد
هنوز آب نه‌ای از حیا چه می‌جویی
به دام‌گاه جسد پرفشانی انفاس
اشاره‌ای‌ست کزین تنگنا چه می‌جویی
هزار سال ره اینجا نیاز یک‌قدم‌ است
زخود برآی زفکر رسا چه می‌جویی
زبان حیرت آیینه این نوا دارد
که ای جنون زده خود را ز ما چه می‌جویی
به ذوق دل نفسی طوف خویش‌ کن بیدل
تو کعبه در بغلی جابجا چه می‌جویی
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۲۷
چو محو عشق شدی رهنما چه می‌جویی
به بحر غوطه زدی ناخدا چه می‌جویی
متاع خانه آیینه حیرت است اینجا
تو دیگر از دل بیمدعا چه می‌جویی
عصا ز دست تو انگشت رهنما دارد
توگرنه‌کوردلی از عصا چه می‌جویی
جز این‌که خرد کند حرص استخوان ترا
دگر ز سایهٔ بال هما چه می‌جویی
به سینه تانفسی هست‌دل پریشان است
رفوی جیب سحر از هوا چه می‌جویی
سر نیاز ضعیفان غرور سامان نیست
به غیر سجده ز مشتی گیا چه می‌جویی
صفای دل نپسندد غبار آرایش
به دست آینه رنگ حنا چه می‌جویی
ز حرص‌، دیدهٔ احباب حلقهٔ دام است
نم مروت ازین چشمها چه می‌جویی
چو شمع خاک شدم در سراغ خویش اما
کسی نگفت‌ که در زیر پا چه می‌جویی
ز آفتاب طلب شبنم هوا شده‌ایم
دل رمیدهٔ ما را زما چه می‌جویی
بجز غبار ندارد تپیدن نفست
ز تار سوخته بیدل صدا چه می‌جویی
خلیل‌الله خلیلی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۷
با خلق نکو بزی که زیور این است
در آینه ی جمال، جوهر این است
آن قطره ی اشکی که بریزد بر خاک
بردار که گنج لعل و گوهر این است
خلیل‌الله خلیلی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۸
ای غره به اینکه دهر فرمانبر توست
وین ماه و ستاره و فلک چاکر توست
ترسم که ترا چاکر خویش پندارند
آن مورچگان که رزقشان پیکر توست
خلیل‌الله خلیلی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۴
آن نیمه ی نان که بینوایی یابد
وان جامه که کودک گدایی یابد
چون لذت فتحی ست که اقلیمی را
لشکر شکنی جهانگشایی یابد
خلیل‌الله خلیلی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۹
شهرت طلبی چند به هم ساخته اند
چون گرگ گرسنه در جهان تاخته اند
کردند به زیر پا هزاران سر و دست
تا گردن شوم خود بر افراخته اند
خلیل‌الله خلیلی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۱
گر علت مرگ را دوا می کردند
گر چاره ی این نوع دو پا می کردند
می دیدی کاین جماعت تیره نهاد
بر روی زمین چه فتنه ها می کردند
خلیل‌الله خلیلی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۵
این سنگ ملون که گهر می نامند
وان آهن زردگون که زر می خوانند
بی گوهر ارزنده ی معنی همه را
مردان گهرسنج هدر می دانند
سعدی : قطعات
شمارهٔ ۲۲۷
چو دوستان تو را بر تو دل بیازارم
چه حسن عهد بود پیش نیکمردانم
بلی حقیقیت دعوی دوستی آنست
که دشمنان تو را بر تو دوست گردانم
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۳۶۴
گر مرد وفایی ره بازار الم گیر
رو پنجه ز الماس کن و دامن غم گیر
اسباب پریشانی ات ای دل همه جمع است
دامن به میان برزده و راه عدم گیر
عیشی به غم دوست برابر نتوان یافت
رو کام دو عالم همه را بر سر هم گیر
ساقی هوس آموزی جام از دل ما نیست
تاوان صراحی که شکستیم ز خم گیر
خاکستر پروانه طلبکار سموم است
آخر که تو را گفت که آهوی حرم گیر
هان زلف بر این صید مکش کاین دل عرفی ست
ای باد مسیحی ره گلزار ارم گیر
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۳۶۷
جان غمگین مفروش و دل خشنود مخر
نقد همت مده و عشوهٔ مقصود مخر
درد گفتار نگر، گوش به افسانه ببند
شعله را تیغ کن، آرایش با دود مخر
سینهٔ گرم نداری مطلب صحبت عشق
آتشی نیست چو در مجمره ات عود مخر
ذکر معشوق کن و درس فلاتون مشنو
بلبل مست شو و نغمهٔ داود مخر
عرفی از مصلحت کار فراموش مکن
مده از کف به زیان، گوهر بی سود مخر
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۳۶۸
باد دی گو ورق لاله و شمشاد ببر
هر چه در معرض باد آمده گو باد ببر
عدل کسری چه کند با فلک و قدرت جم
شکوهٔ کز تو کسی نشنود از یاد ببر
خسرو آوردی و بستیش در قصر بر او
باز گرد ای فلک و مژده به فرهاد ببر
ساقیا دختر رز منتظر مقدم ماست
بنشانش به سر حجله و داماد ببر
گر دلت مرده بگویم که چه کن؟ ماتم گیر!
نام دل بر اثر ناله و فریاد ببر
تا کی ای دل ز من افسانهٔ غم گوش کنی
شکوه ای پیش کسی از من ناشاد ببر
بهتر از شرم گناه است نبخشیدن جرم
تو مرا عفو مکن، جرم من از یاد ببر
عرفی اندیشه مرنچان چو تو نتوانی دید
که همان شعر تر و نام تر از یاد ببر