عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۹
بسکه حرف مدعا نازک رقم افتاده است
نامهام چون حیرت آیینه یکسر ساده است
طینت عاشق نگردد از ضعیفی پایمال
گر فتد بر خاک حرفی بر زبان افتاده است
نشئهای دارد دماغ بیقراریهای من
پیچ و تاب بیخودان هم رنگ موج باده است
گردباد شوقم و عمریست در دشت جنون
خیمهام چونچرخ بر سرگشتگیاستاده است
آهم و طرفی نمیبندم به الفتگاه دل
بیدماغیهای شوقم سر به صحرا داده است
زینت ظاهر غبار معنی اسرار ماست
شیشهٔ رنگین حجاب آب و رنگ باده است
در طلب بایدگذشت ازهرچه میآید به ییش
گر همه سرمنزل مقصود باشد جاده است
گربودتسلیم سرمشق جبینت چون غبار
دامن هرکسکه میآری بهکف سجاده است
وضع محویت تماشاخانهٔ نیرنگکیست
یک جهان آیینهام تا حیرتم رو داده است
برق جولان آه بیدل یاسپرورد است و بس
الحذر ای مدعی این دود آتشزاده است
نامهام چون حیرت آیینه یکسر ساده است
طینت عاشق نگردد از ضعیفی پایمال
گر فتد بر خاک حرفی بر زبان افتاده است
نشئهای دارد دماغ بیقراریهای من
پیچ و تاب بیخودان هم رنگ موج باده است
گردباد شوقم و عمریست در دشت جنون
خیمهام چونچرخ بر سرگشتگیاستاده است
آهم و طرفی نمیبندم به الفتگاه دل
بیدماغیهای شوقم سر به صحرا داده است
زینت ظاهر غبار معنی اسرار ماست
شیشهٔ رنگین حجاب آب و رنگ باده است
در طلب بایدگذشت ازهرچه میآید به ییش
گر همه سرمنزل مقصود باشد جاده است
گربودتسلیم سرمشق جبینت چون غبار
دامن هرکسکه میآری بهکف سجاده است
وضع محویت تماشاخانهٔ نیرنگکیست
یک جهان آیینهام تا حیرتم رو داده است
برق جولان آه بیدل یاسپرورد است و بس
الحذر ای مدعی این دود آتشزاده است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۹
نالهٔ ما شیوهها امشب به بر آورده است
نخل ماتم نوحهٔ چندی ثمر آورده است
آبیار ریشهٔ حسرت خیال لعل کیست
هر مژه صد خوشه سامانگهر آورده است
ای محیط عشق بر کم ظرفی دل رحمتی
آب شد این قطره تا یک چشمتر آورده است
خون ما را دستگاه یک رگ گل همکجاست
تیغ قاتل رنگ وهمی در نظرآورده است
ناصحا زحمت مکش کز دست پر شور جنون
حلقهٔ زنجیر مجنون گوش کر آورده است
سرکشیها چونهلال اینجا بهجزتسلیم نیست
تاکسی تیغی برون آرد سپر آورده است
شاخ گل از رنگ عشرت بس که بیسرمایه بود
قطره خونی به چندین نیشر آورده است
درد عشق و مژده راحت زهی فکر محال
این خبر یاربکدامین بیخبر آورده است
کیست تا سازد زراه ورسم هستی آگهم
عشق خاکم را ز صحرای دگر آورده است
انتظار جلوهای داریم و از خود می رویم
نارسایی زور بر مد نظر آورده است
تنگنای بیضه بیدلگوشهٔ آرام بود
شد پریشان مرغ دل تا بال و پر آورده است
نخل ماتم نوحهٔ چندی ثمر آورده است
آبیار ریشهٔ حسرت خیال لعل کیست
هر مژه صد خوشه سامانگهر آورده است
ای محیط عشق بر کم ظرفی دل رحمتی
آب شد این قطره تا یک چشمتر آورده است
خون ما را دستگاه یک رگ گل همکجاست
تیغ قاتل رنگ وهمی در نظرآورده است
ناصحا زحمت مکش کز دست پر شور جنون
حلقهٔ زنجیر مجنون گوش کر آورده است
سرکشیها چونهلال اینجا بهجزتسلیم نیست
تاکسی تیغی برون آرد سپر آورده است
شاخ گل از رنگ عشرت بس که بیسرمایه بود
قطره خونی به چندین نیشر آورده است
درد عشق و مژده راحت زهی فکر محال
این خبر یاربکدامین بیخبر آورده است
کیست تا سازد زراه ورسم هستی آگهم
عشق خاکم را ز صحرای دگر آورده است
انتظار جلوهای داریم و از خود می رویم
نارسایی زور بر مد نظر آورده است
تنگنای بیضه بیدلگوشهٔ آرام بود
شد پریشان مرغ دل تا بال و پر آورده است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۵
شور استغنای عشق از حسرت دل بوده است
کوس اربابکرم فریاد سایل بوده است
چشم غفلتپیشه را افسردگی امروزنیست
مشت خاک ما به هرجا بود کامل بوده است
در گرفتاری رسا شد نشئهٔ پرواز من
بال آزادی چو سروم پای در گل بوده است
موج تا در جنبش آید میرود از خود حباب
گرد بالافشانی رنگم همین دل بوده است
شد تپیدن جاده سرمنزل آسایشم
آشیان عیش زیر بال بسمل بوده است
غافلم دارد، ز دریا لاف بینش چون حباب
پرده چشمی به چندین جلوه حایل بوده است
کرد آخر واصل بزم تو از خود رفتنم
سایه را در خانهٔ خورشید منرل بوده است
قالب افسرده ما را در غبار وهم سوخت
غرقهٔ بحری که ما بودیم ساحل بوده است
دفتر امکان ز بیکاری ندارد صفحهای
پردهٔ چشم غلط بین فرد باطل بوده است
گر فنا خواهم غم قطع امیدم میکشد
مرگ هم چون زندگانی بیتو مشکل بوده است
چون نفس آیینهٔ دل هم ثبات ما نداد
حیفنقش ماکه در هر صفحهزایلبوده است
بیخودیکرد از حضور لیلی دل غافلم
ورنه هر اشکی که رفت از دیده محمل بوده است
نیست نیرنگیکه نقش اعتبار خاک نیست
نیستگردیدن بهصد هستی مقابل بوده است
امتداد عمر بیدل سختی از طبعم ربود
گردش سال آسیای دانهٔ دل بوده است
کوس اربابکرم فریاد سایل بوده است
چشم غفلتپیشه را افسردگی امروزنیست
مشت خاک ما به هرجا بود کامل بوده است
در گرفتاری رسا شد نشئهٔ پرواز من
بال آزادی چو سروم پای در گل بوده است
موج تا در جنبش آید میرود از خود حباب
گرد بالافشانی رنگم همین دل بوده است
شد تپیدن جاده سرمنزل آسایشم
آشیان عیش زیر بال بسمل بوده است
غافلم دارد، ز دریا لاف بینش چون حباب
پرده چشمی به چندین جلوه حایل بوده است
کرد آخر واصل بزم تو از خود رفتنم
سایه را در خانهٔ خورشید منرل بوده است
قالب افسرده ما را در غبار وهم سوخت
غرقهٔ بحری که ما بودیم ساحل بوده است
دفتر امکان ز بیکاری ندارد صفحهای
پردهٔ چشم غلط بین فرد باطل بوده است
گر فنا خواهم غم قطع امیدم میکشد
مرگ هم چون زندگانی بیتو مشکل بوده است
چون نفس آیینهٔ دل هم ثبات ما نداد
حیفنقش ماکه در هر صفحهزایلبوده است
بیخودیکرد از حضور لیلی دل غافلم
ورنه هر اشکی که رفت از دیده محمل بوده است
نیست نیرنگیکه نقش اعتبار خاک نیست
نیستگردیدن بهصد هستی مقابل بوده است
امتداد عمر بیدل سختی از طبعم ربود
گردش سال آسیای دانهٔ دل بوده است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۶
رنگ خون گلجوش زخم تیغ گلچین بوده است
باغ تسلیم محبت طرفه رنگین بوده است
عالمی از نرگست ایمان مستی تازه کرد
اینجنون پیمانهکافر صاحبدینبوده است
خاک گشت و فیض استقبال پابوست نیافت
خواب پای محمل این مقدار سنگین بوده است
ما صفای وقت از فیض خموشی یافتیم
بر رخ آیینهٔ ماگفتگو چین بوده است
از کشاکشهای موج این محیط آسودهایم
آبروی گوهر ما کوه تمکین بوده است
کوهکن در تلخکامی جوی شیر ایجاد کرد
بر زبان تیشه گویی نام شیرین بوده است
از شرر در آتش افتادهست نعل کوهسار
سنگ هم اینجا مقیمخانهٔ زینبوده است
وصل جستم رفتن از خود شد دلیل مقصدم
ایندعا رلا در شکسترنگ آمینبوده است
با همه شوخی خیالش را ز دل پرواز نیست
خانهٔ آیینه هم بسیار سنگین بوده است
بر میان او نچربید از ضعیفی پیکرم
عشق بیدرد اینقدرها ناتوان بین بوده است
حیرت محضیم بیدل هر کجا افتادهایم
سرگرانیهای ما آیینه بالین بوده است
باغ تسلیم محبت طرفه رنگین بوده است
عالمی از نرگست ایمان مستی تازه کرد
اینجنون پیمانهکافر صاحبدینبوده است
خاک گشت و فیض استقبال پابوست نیافت
خواب پای محمل این مقدار سنگین بوده است
ما صفای وقت از فیض خموشی یافتیم
بر رخ آیینهٔ ماگفتگو چین بوده است
از کشاکشهای موج این محیط آسودهایم
آبروی گوهر ما کوه تمکین بوده است
کوهکن در تلخکامی جوی شیر ایجاد کرد
بر زبان تیشه گویی نام شیرین بوده است
از شرر در آتش افتادهست نعل کوهسار
سنگ هم اینجا مقیمخانهٔ زینبوده است
وصل جستم رفتن از خود شد دلیل مقصدم
ایندعا رلا در شکسترنگ آمینبوده است
با همه شوخی خیالش را ز دل پرواز نیست
خانهٔ آیینه هم بسیار سنگین بوده است
بر میان او نچربید از ضعیفی پیکرم
عشق بیدرد اینقدرها ناتوان بین بوده است
حیرت محضیم بیدل هر کجا افتادهایم
سرگرانیهای ما آیینه بالین بوده است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۱
در جنونم موی سر سامان راحت چیده است
خاک این صحرا لب خشکه را لیسیده است
تاگل محرومی ازگلزار وصلت چیده است
سایهٔ بیدی سراپای مرا پوشیده است
سخت بیدردیست دستاز دامنت برداشتن
همچو شمعکشته در چشمم نگه خوابیده است
تا مرا عشقت چو شبنم دیدهٔ بیخواب داد
خون من رنگی به روی برگگل خوابیده است
عاقبت خواهم بهآن الفتسرا محملکشید
ازگداز دل گلابی بر رخم پاشیده است
بستر داغی چو شمع کشته سامان کردهام
بیخودی از عشق راه خانهات پرسیده است
برق بیرنگ است عشق اما درین صحرای وهم
ی هوس خاموش امشب آهم آرامیده است
صبح وصلت بخت بد شاید فراموشمکند
دیدهٔ خلق از سیاهیهای خود ترسیده است
خاک شو، ای دلکه در ناموسگاه عرض ناز
نیستم نومید این ظالم به خوبم دیده است
کاش چشمکس قضا نگشاید ز خواب عدم
حسن را ننگ دویی زآیینه رنجانیده است
با همه عجز از تلاش سوختن عاری نهایم
هرچه خوابیدهست اینجا فتنهٔ خوابیده است
بستر آرام دنیاگرم نتوان یافتن
شعله هم بر جرات خاشاک ما لرزیده است
رفته چون رنگ روان بیدلتری ازآبله
عمرها شد پهلوی ما زین طرفگردیده است
خاک این صحرا لب خشکه را لیسیده است
تاگل محرومی ازگلزار وصلت چیده است
سایهٔ بیدی سراپای مرا پوشیده است
سخت بیدردیست دستاز دامنت برداشتن
همچو شمعکشته در چشمم نگه خوابیده است
تا مرا عشقت چو شبنم دیدهٔ بیخواب داد
خون من رنگی به روی برگگل خوابیده است
عاقبت خواهم بهآن الفتسرا محملکشید
ازگداز دل گلابی بر رخم پاشیده است
بستر داغی چو شمع کشته سامان کردهام
بیخودی از عشق راه خانهات پرسیده است
برق بیرنگ است عشق اما درین صحرای وهم
ی هوس خاموش امشب آهم آرامیده است
صبح وصلت بخت بد شاید فراموشمکند
دیدهٔ خلق از سیاهیهای خود ترسیده است
خاک شو، ای دلکه در ناموسگاه عرض ناز
نیستم نومید این ظالم به خوبم دیده است
کاش چشمکس قضا نگشاید ز خواب عدم
حسن را ننگ دویی زآیینه رنجانیده است
با همه عجز از تلاش سوختن عاری نهایم
هرچه خوابیدهست اینجا فتنهٔ خوابیده است
بستر آرام دنیاگرم نتوان یافتن
شعله هم بر جرات خاشاک ما لرزیده است
رفته چون رنگ روان بیدلتری ازآبله
عمرها شد پهلوی ما زین طرفگردیده است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۷
باز درس خاشاکم سطر شعله خوانیهاست
صفحه میزنم آتش عذر پرفشانیهاست
کیست ضبط خودداری تا کشد عنان من
خون بسمل شوقم ساز من روانیهاست
بی زبانی عاشق ترجمان نمی خواهد
تا شکست رنگی هست عرض ناتوانیهاست
روز کلفت حسرت شام داغ نومیدی
صبحم آن و شامم این طرفه زندگانیهاست
برگ عشرت هستی غیررقص بسمل چیست
رنگ و بوی این گلشن جمله پرفشانیهاست
چسم و کوه در دامان عمر و یکقلم جولان
با چنین گرانخیزی خوش سبک عیانیهاست
به که از فنای خود صندلی بدست آریم
ورنه دور هستی را نشه سرگرانیهاست
هر طرف گذر کردیم هم بخود سفر کردیم
ای محیط حیرانی این چه بیکرانیهاست
گوش کر مهیا کن نغمه جز خموشی نیست
بی نگه تماشا کن جلوه بی نشانیهاست
آه بی پر و بالیم اشک عجز تمثالیم
سر بخاک میمالیم سعی ناتوانیهاست
ساز با شکست دل یار ازین نوا غافل
به که پیش خود نالیم ناله بی زبانیهاست
مایه خرد «بیدل» منشاء فضولی نیست
خودفروشی عالم از جنون دکانیهاست
صفحه میزنم آتش عذر پرفشانیهاست
کیست ضبط خودداری تا کشد عنان من
خون بسمل شوقم ساز من روانیهاست
بی زبانی عاشق ترجمان نمی خواهد
تا شکست رنگی هست عرض ناتوانیهاست
روز کلفت حسرت شام داغ نومیدی
صبحم آن و شامم این طرفه زندگانیهاست
برگ عشرت هستی غیررقص بسمل چیست
رنگ و بوی این گلشن جمله پرفشانیهاست
چسم و کوه در دامان عمر و یکقلم جولان
با چنین گرانخیزی خوش سبک عیانیهاست
به که از فنای خود صندلی بدست آریم
ورنه دور هستی را نشه سرگرانیهاست
هر طرف گذر کردیم هم بخود سفر کردیم
ای محیط حیرانی این چه بیکرانیهاست
گوش کر مهیا کن نغمه جز خموشی نیست
بی نگه تماشا کن جلوه بی نشانیهاست
آه بی پر و بالیم اشک عجز تمثالیم
سر بخاک میمالیم سعی ناتوانیهاست
ساز با شکست دل یار ازین نوا غافل
به که پیش خود نالیم ناله بی زبانیهاست
مایه خرد «بیدل» منشاء فضولی نیست
خودفروشی عالم از جنون دکانیهاست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۲
بهگلزاریکه حسنت بینقابست
خزان در برگریز آفتابست
زشرم یک عرقگلکردن حسن
چو شبنم صد هزار آیینه آبست
جنون ساغرپرست نرگسکیست
گریبان چاکیام موج شرابست
ز دود سینهام دریاب کامشب
نفس بال و پر مرغکبابست
که دارد جوهر عرض اقامت
فلک تا ماه نوپا در رکابست
توهم مردهٔ نام است ورنه
چویاقوت آتش وآبم سرابست
درین دنیا چه دیبا و چه مخمل
همین وضع ملایم فرش خوابست
به چشم خلق بی (لاحول) مگذر
نظرها یک قلم مد شهابست
طرب خواهی دل از مطلب بپرداز
کتان چون شستهگردد ماهتابست
برو ای سایه در خورشیدگم شو
سیاهیکردنت داغ حجابست
نظر واکردهای محو ادب باش
سؤال جلوه حیرانی جوابست
به هر سو بگذری سیر نفسکن
همین سطر از پریشانی کتابست
نگه باید به چشم بسته خواباند
گر این خط نقطه گردد انتخابست
خیال اندیش دیداریم بیدل
شب ما دلنشین آفتابست
خزان در برگریز آفتابست
زشرم یک عرقگلکردن حسن
چو شبنم صد هزار آیینه آبست
جنون ساغرپرست نرگسکیست
گریبان چاکیام موج شرابست
ز دود سینهام دریاب کامشب
نفس بال و پر مرغکبابست
که دارد جوهر عرض اقامت
فلک تا ماه نوپا در رکابست
توهم مردهٔ نام است ورنه
چویاقوت آتش وآبم سرابست
درین دنیا چه دیبا و چه مخمل
همین وضع ملایم فرش خوابست
به چشم خلق بی (لاحول) مگذر
نظرها یک قلم مد شهابست
طرب خواهی دل از مطلب بپرداز
کتان چون شستهگردد ماهتابست
برو ای سایه در خورشیدگم شو
سیاهیکردنت داغ حجابست
نظر واکردهای محو ادب باش
سؤال جلوه حیرانی جوابست
به هر سو بگذری سیر نفسکن
همین سطر از پریشانی کتابست
نگه باید به چشم بسته خواباند
گر این خط نقطه گردد انتخابست
خیال اندیش دیداریم بیدل
شب ما دلنشین آفتابست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۵
نفس را الفت دل پیچ و تابست
گره در رشتهٔ موج از حبابست
درین محفل ز قحط نشئهٔ درد
اثر لب تشنهٔ اشک کبابست
درنگ از فرصت هستی مجویید
متاع برق در رهن شتابست
صفا آیینهٔ زنگار دارد
فلک دود چراغ آفتابست
به روی خویش اگر چشمی کنی باز
زمین تا آسمانت فتح بابست
دلی داریم نذر مه جبینان
دیار حسن را آیینه بابست
ز چشم سرمه آلودش مپرسید
زبان اینجا چو مژگان بیجوابست
هزار آیینه در پرداز زلفش
ز جوهر شانهٔ مژگان در آبست
تماشای چمن بی نشئه ای نیست
زگل تا سبزه یک موج شرابست
نمیدانم جمال مدعا چیست
ز هستی تا عدم عرض نقابست
کم آب است آنقدر دریای هستی
کزو تا دست میشویی سرابست
بیابان طلب بحری است بیدل
که آنجا آبله جوش حبابست
گره در رشتهٔ موج از حبابست
درین محفل ز قحط نشئهٔ درد
اثر لب تشنهٔ اشک کبابست
درنگ از فرصت هستی مجویید
متاع برق در رهن شتابست
صفا آیینهٔ زنگار دارد
فلک دود چراغ آفتابست
به روی خویش اگر چشمی کنی باز
زمین تا آسمانت فتح بابست
دلی داریم نذر مه جبینان
دیار حسن را آیینه بابست
ز چشم سرمه آلودش مپرسید
زبان اینجا چو مژگان بیجوابست
هزار آیینه در پرداز زلفش
ز جوهر شانهٔ مژگان در آبست
تماشای چمن بی نشئه ای نیست
زگل تا سبزه یک موج شرابست
نمیدانم جمال مدعا چیست
ز هستی تا عدم عرض نقابست
کم آب است آنقدر دریای هستی
کزو تا دست میشویی سرابست
بیابان طلب بحری است بیدل
که آنجا آبله جوش حبابست
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳ - در ستایش محمّد شاه
دوشکه اینگردگردگنبد مینا
آبلهگون شد چو چهر من ز ثریا
تند و غضبناک و سخت و سرکش و توس
از در مجلس درآمد آن بت رعنا
ماه ختن شاه روم شاهدکشمر
فتنهٔ چین شور خلخ آفت یغما
تاجکی از مشکترگذاشته بر سر
غیرت تاج قباد و افسر دارا
خمخم و چینچین شکنشکن سر زلفش
کرده ز هر سو پدید شکل چلیپا
روی سپیدش برادر مه گردون
موی سیاهش پسر عم شب یلدا
چشم مگو یک قبیله زنگی جنگی
تیر وکمان برگرفته از پی هیجا
زلفش از جنبش نسیم چو رقاص
گاه به پایین فتاد وگاه به بالا
چشم مگو یک قرابه بادهٔ خلر
زلف مخوان یک لطیمه عنبر سارا
حلقهٔ زلفشکلید نعمت جاوید
مژدهٔ وصلش نوید دولت دنیا
مات شدم در رخش چنانکه توگفتی
او همه خورشیدگشت و من همه حربا
چین نپسندیدمش به چهره اگرچه
شاهد غضبان بود ز عیب مبرا
گفتمش ای شوخ چین به چهره میفکن
خوش نبود پیچ و خم به چهرهٔ برنا
چین و شکن بایدت به زلف نه بر روی
جور و ستم شایدت به غیر نه بر ما
سرکه فروشی مکن ز چهرهکه در عشق
هیچم از آن سرکهگم نگردد صفرا
شاهد بایدگشاده روی و سخنگوی
دلبر و دلجوی و دلفریب و دلارا
دلبر بایدکه هردم از در شوخی
بوسه نماید لبش به طبع تقاضا
سیب زنخدانش وقف عارف و عامی
تنگ نمکدانش نذر جاهل و دانا
کرد شکرخندهییکه حکمت مفروش
زشت چه داند رموز طلعت زیبا
لعبت شیرین اگر ترش ننشیند
مدعیانش طمعکنند به حلوا
حاجب بار ملوک اگر نکند منع
خوان شهان مفلسان برند به یغما
خار اگر پاسبان نخل نباشد
بر زبر نخلی کسنبیند خرما
زشت به هرجا رود در است به خواری
گر همه باشد ز نسل شاه بخارا
خود نشنیدی مگرکه مایهٔ عشرت
طلعت زیبا بود نه خلعت دیبا
گفتمش احسنت ای نگار سخنگوی
وهکه شکیبم ربودی از لبگویا
پیشترک آی تا لب تو ببوسم
کز لب لعل توگشت حل معما
همچو یکی شیر خشمگین بخروشید
لرزه فتادش ز فرط خشم بر اعضا
گفتکه ای مفلس این چه بیادبی بود
خیز و وداعمکن و صداع میفزا
گر تو بدین مایه دانش از بشرستی
نفرین بادت به جان ز آدم و حوا
کاشکه سیلی زمین تمام بشوید
کز تو ملوث شده است تودهٔ غبرا
اینقدر ای بیادب هنوز ندانی
کز لب منکوتهست دست تمنا
هیچ شنیدی به عمر خودکهگدایی
تار طمع افکند بهگردن جوزا
کس لب لعل مرا نیارد بوسید
جزکه ثناگوی شهریار توانا
جستم و از وجد آستین بفشاندم
یک دو معلق زدم چو مردم شیدا
گفتمش الحمد پس توزان منستی
دم مزن ای خوب چهر از نعم ولا
مهتر قاآنی آن منمکه ز دانش
در همهگیتیکسم نبیند همتا
مادح خاص خدایگان ملوکم
مدحت او خوانده صبح و شام به هرجا
نرمکنرمک لبانگشوده به خنده
وز لبکانش چکید شهد مهنا
خندان خندان دوید و پیش من آمد
دوخت دو لب بر لبمکه بوسه بزنها
الحق شرم آمدم بدین لب منکر
بوسه زدن بر لبی چو لالهٔ حمرا
کاین لب همچون ز لوی من نه سزا بود
بر لبکی سرخ تر ز خون مصفا
گفتمش ای ترک دادهگیرد و صد بوس
کز لب لعل تو قانعم به تماشا
روی ترشکرد وگفتکبر فروهل
کز تو تولا نکو بود نه تبرا
شاعر و آنگاه رد بوسهٔ شیرین
کودک و آنگاه ترک جوز منقا
مادح شاهی ترا رسدکه بروبد
خاک رهت را به زلف تافته حورا
بوسه بزن مرمرا ز لطف وگرنه
نزد بتان سرشکستهگردم و رسوا
در همه عضوم مخیری پی بوسه
از سرم اینک بگیر بوسه بزن تا
روی و لبم هردو نیک درخور بوسند
این من و اینک تو یا ببوس لبم یا
گفتمش ای ترک ترک این سخنانگوی
بسکا ازین غمز و رمز و عشوه و ایما
با تو خیانتکنم هلا بچه زهره
با تو جسارتکنم الا بچه یارا
خصلت دزدان و خوی راهزنانست
چشم طمع دوختن به جانبکالا
گفت اگرکام من نبخشی امشب
نزد ملک از تو شکوه رانم فردا
گفتم رو روکهکار اگر به شه افتد
شاه مرا برگزیند از همه دنیا
شه نخرد شعر دلکش تو به مویی
چونکند از روی لطف شعر من اصغا
گفت مزن لاف و عشوهکمکن از یراک
مایهٔ شعر تو از منست سراپا
گر نکشد سرخگل نقاب ز چهره
بلبل مسکین چگونه برکشد آوا
شادی خسرو بود ز طلعت شیرین
نالهٔ وامق بود ز الفت عذرا
چهرهٔ یوسف به خواب دیدکه در مصر
ترک وصال عزیزگفت زلیخا
گفتمش ای ترک در لبان توگویی
رحل اقامت فکنده است مسیحا
خندهکنانگفتکاین تعلل تاکی
خیز و بگو مدحی از شهنشه دارا
غرهٔ او را به چشمکردم و در مدح
غره صفت خواندم این قصیدهٔ غرا
تا ز زوالست لایزال مبرا
ملک ملک باد از زوال معرا
راد محمد شه آنکه آتش قهرش
می بگدازد چو موم صخرهٔ صمّا
دولت او را نه اولست و نه آخر
شوکت او را نه مقطعست و نه مبدا
شعلهکشد خنجرش اگر به زمستان
خلق به سردابها روند زگرما
کلکگهر سلک او چه معجزه دارد
کز شبه آرد پدید لؤلؤ لالا
نی غلطم نبود این عجبکه نماید
در شب تاریک جلوه نجم ثریا
حفظ تو پوشد ز آب سقف بر آتش
حزم تو بندد ز باد جسر به دریا
خلق تو خیری دماند از تف آتش
جود تو الماس سازد ازکف دریا
حزم تو یارد مدینه ساخت به جیحون
عزم تو تاند سفینه تاخت به صحرا
عون تو سازد ز موم جوشن داود
رای تو آرد ز دودگنبد خضرا
چون ز عدوی تو نام هست و نشان نیست
شاید اگر خوانمش نبیرهٔ عنقا
عفو تو ناخوانده است وصف سیاست
قهر تو نشنیده است نام مدارا
شاها در این قصیده ژرف نگهکن
نظم تو آیین ببین و شیوهٔ شیوا
هزل من از جد دیگران بود اولی
خاصه چو افتد قبول شاه معلا
شعر نشایدش خواندن از در معنی
هرچه به صورت مردفست و مقفا
مرثیه دانش نه شعر آنکه چو خوانند
پیچ و خم افتد ز رنج و غصه در امعا
چهر حسودت ز سیم اشک مفضض
اشک عدویت ز زر چهره مطلا
آبلهگون شد چو چهر من ز ثریا
تند و غضبناک و سخت و سرکش و توس
از در مجلس درآمد آن بت رعنا
ماه ختن شاه روم شاهدکشمر
فتنهٔ چین شور خلخ آفت یغما
تاجکی از مشکترگذاشته بر سر
غیرت تاج قباد و افسر دارا
خمخم و چینچین شکنشکن سر زلفش
کرده ز هر سو پدید شکل چلیپا
روی سپیدش برادر مه گردون
موی سیاهش پسر عم شب یلدا
چشم مگو یک قبیله زنگی جنگی
تیر وکمان برگرفته از پی هیجا
زلفش از جنبش نسیم چو رقاص
گاه به پایین فتاد وگاه به بالا
چشم مگو یک قرابه بادهٔ خلر
زلف مخوان یک لطیمه عنبر سارا
حلقهٔ زلفشکلید نعمت جاوید
مژدهٔ وصلش نوید دولت دنیا
مات شدم در رخش چنانکه توگفتی
او همه خورشیدگشت و من همه حربا
چین نپسندیدمش به چهره اگرچه
شاهد غضبان بود ز عیب مبرا
گفتمش ای شوخ چین به چهره میفکن
خوش نبود پیچ و خم به چهرهٔ برنا
چین و شکن بایدت به زلف نه بر روی
جور و ستم شایدت به غیر نه بر ما
سرکه فروشی مکن ز چهرهکه در عشق
هیچم از آن سرکهگم نگردد صفرا
شاهد بایدگشاده روی و سخنگوی
دلبر و دلجوی و دلفریب و دلارا
دلبر بایدکه هردم از در شوخی
بوسه نماید لبش به طبع تقاضا
سیب زنخدانش وقف عارف و عامی
تنگ نمکدانش نذر جاهل و دانا
کرد شکرخندهییکه حکمت مفروش
زشت چه داند رموز طلعت زیبا
لعبت شیرین اگر ترش ننشیند
مدعیانش طمعکنند به حلوا
حاجب بار ملوک اگر نکند منع
خوان شهان مفلسان برند به یغما
خار اگر پاسبان نخل نباشد
بر زبر نخلی کسنبیند خرما
زشت به هرجا رود در است به خواری
گر همه باشد ز نسل شاه بخارا
خود نشنیدی مگرکه مایهٔ عشرت
طلعت زیبا بود نه خلعت دیبا
گفتمش احسنت ای نگار سخنگوی
وهکه شکیبم ربودی از لبگویا
پیشترک آی تا لب تو ببوسم
کز لب لعل توگشت حل معما
همچو یکی شیر خشمگین بخروشید
لرزه فتادش ز فرط خشم بر اعضا
گفتکه ای مفلس این چه بیادبی بود
خیز و وداعمکن و صداع میفزا
گر تو بدین مایه دانش از بشرستی
نفرین بادت به جان ز آدم و حوا
کاشکه سیلی زمین تمام بشوید
کز تو ملوث شده است تودهٔ غبرا
اینقدر ای بیادب هنوز ندانی
کز لب منکوتهست دست تمنا
هیچ شنیدی به عمر خودکهگدایی
تار طمع افکند بهگردن جوزا
کس لب لعل مرا نیارد بوسید
جزکه ثناگوی شهریار توانا
جستم و از وجد آستین بفشاندم
یک دو معلق زدم چو مردم شیدا
گفتمش الحمد پس توزان منستی
دم مزن ای خوب چهر از نعم ولا
مهتر قاآنی آن منمکه ز دانش
در همهگیتیکسم نبیند همتا
مادح خاص خدایگان ملوکم
مدحت او خوانده صبح و شام به هرجا
نرمکنرمک لبانگشوده به خنده
وز لبکانش چکید شهد مهنا
خندان خندان دوید و پیش من آمد
دوخت دو لب بر لبمکه بوسه بزنها
الحق شرم آمدم بدین لب منکر
بوسه زدن بر لبی چو لالهٔ حمرا
کاین لب همچون ز لوی من نه سزا بود
بر لبکی سرخ تر ز خون مصفا
گفتمش ای ترک دادهگیرد و صد بوس
کز لب لعل تو قانعم به تماشا
روی ترشکرد وگفتکبر فروهل
کز تو تولا نکو بود نه تبرا
شاعر و آنگاه رد بوسهٔ شیرین
کودک و آنگاه ترک جوز منقا
مادح شاهی ترا رسدکه بروبد
خاک رهت را به زلف تافته حورا
بوسه بزن مرمرا ز لطف وگرنه
نزد بتان سرشکستهگردم و رسوا
در همه عضوم مخیری پی بوسه
از سرم اینک بگیر بوسه بزن تا
روی و لبم هردو نیک درخور بوسند
این من و اینک تو یا ببوس لبم یا
گفتمش ای ترک ترک این سخنانگوی
بسکا ازین غمز و رمز و عشوه و ایما
با تو خیانتکنم هلا بچه زهره
با تو جسارتکنم الا بچه یارا
خصلت دزدان و خوی راهزنانست
چشم طمع دوختن به جانبکالا
گفت اگرکام من نبخشی امشب
نزد ملک از تو شکوه رانم فردا
گفتم رو روکهکار اگر به شه افتد
شاه مرا برگزیند از همه دنیا
شه نخرد شعر دلکش تو به مویی
چونکند از روی لطف شعر من اصغا
گفت مزن لاف و عشوهکمکن از یراک
مایهٔ شعر تو از منست سراپا
گر نکشد سرخگل نقاب ز چهره
بلبل مسکین چگونه برکشد آوا
شادی خسرو بود ز طلعت شیرین
نالهٔ وامق بود ز الفت عذرا
چهرهٔ یوسف به خواب دیدکه در مصر
ترک وصال عزیزگفت زلیخا
گفتمش ای ترک در لبان توگویی
رحل اقامت فکنده است مسیحا
خندهکنانگفتکاین تعلل تاکی
خیز و بگو مدحی از شهنشه دارا
غرهٔ او را به چشمکردم و در مدح
غره صفت خواندم این قصیدهٔ غرا
تا ز زوالست لایزال مبرا
ملک ملک باد از زوال معرا
راد محمد شه آنکه آتش قهرش
می بگدازد چو موم صخرهٔ صمّا
دولت او را نه اولست و نه آخر
شوکت او را نه مقطعست و نه مبدا
شعلهکشد خنجرش اگر به زمستان
خلق به سردابها روند زگرما
کلکگهر سلک او چه معجزه دارد
کز شبه آرد پدید لؤلؤ لالا
نی غلطم نبود این عجبکه نماید
در شب تاریک جلوه نجم ثریا
حفظ تو پوشد ز آب سقف بر آتش
حزم تو بندد ز باد جسر به دریا
خلق تو خیری دماند از تف آتش
جود تو الماس سازد ازکف دریا
حزم تو یارد مدینه ساخت به جیحون
عزم تو تاند سفینه تاخت به صحرا
عون تو سازد ز موم جوشن داود
رای تو آرد ز دودگنبد خضرا
چون ز عدوی تو نام هست و نشان نیست
شاید اگر خوانمش نبیرهٔ عنقا
عفو تو ناخوانده است وصف سیاست
قهر تو نشنیده است نام مدارا
شاها در این قصیده ژرف نگهکن
نظم تو آیین ببین و شیوهٔ شیوا
هزل من از جد دیگران بود اولی
خاصه چو افتد قبول شاه معلا
شعر نشایدش خواندن از در معنی
هرچه به صورت مردفست و مقفا
مرثیه دانش نه شعر آنکه چو خوانند
پیچ و خم افتد ز رنج و غصه در امعا
چهر حسودت ز سیم اشک مفضض
اشک عدویت ز زر چهره مطلا
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۴ - در مدح نواب شاهزاده فریدون میرزا فرمانفرما
ای رفته پی صید غزالان سوی صحرا
بازآ بسوی شهر پی صید دل ما
گر تیر زنی بر دل ما زن نه بر آهو
ور دام نهی در ره ماه نه نه به صحرا
نه شهرکم از دشت و نه ماکمتر از آهو
صید دل ماکن اگرت صید تمنا
آهوی بیابان نبرد عهد به پایان
ماییمکه صیدیم و به قیدیم شکیبا
ای آهوی انسی چکنی آهوی وحشی
وین طرفهکه صیدی چکنی صید تقاضا
ما در توگریزیم وگریزد ز تو آهو
او صید تو غافل شده ما صید تو عمدا
آهو بمگیر اینهمهکاهو به توگیرند
آهو چکنی ای به تو شیران شده شیدا
چشمت چهبهآهوست بجو آهو چشمی
مهروی وسخنگوی و سمنبوی و سمنسا
تا رخت برد انده در سایهٔ آهو
تا بال زند محنت در بنگه عنقا
از بهر یک آهوکه در آری بهکمندش
منت نتوان برد ز بازوی توانا
یارا تو همه انسی و آهو همه وحشت
باری بده انصاف تو مطبوعتری یا
چون خود بهکمند آر غزلگوی غزالی
کز مشک زره سازد و از نافه چلیپا
از آهوی سیمن بستان آهوی زرین
تا خانه چو مینوکنی از شاهد و مینا
ای زلف تو تاریکتر از خاطر نادان
وی موی تو باریکتر از فکرت دانا
شهدیست مصفا لبت امّا بنیابد
بیجهد موفا بهکف آن شهد مصفا
ای لعل شکرخای تو یک حقهٔگوهر
وی طلعت زیبای تو یک شقهٔ دیبا
زان حقه بود در دل من رشکی پنهان
زین شقه بود در رخ من اشکی پیدا
گه برکه روانستم از آن اشک به دامن
گه سرکه عیانستم ازین رشک به سیما
گر وصل تو ای ترک نه بختی است مکرم
ور روی تو ای دوست نه فتحی است مهنا
چون فتح روانی ز چه در لشکر خسرو
چون بخت دوانی ز چه در موکب دارا
شهزادهٔ آزاده فریدون شه عادل
کز فرط جلالت دو جهانست به تنها
بویی ز ریاضکرمش روضهٔ رضوان
جویی ز حیاض نعمش لجهٔ خصرا
هرگه به وغا رویکند فتنهکند پشت
هرگه به عطا دست برد فاقهکشد پا
ای دست تو بخشندهتر از ابر به مجلس
وی تیغ تو رخشندهتر از برق به هیجا
هردم سخن از قهر تو دوزخ بود آن دم
هرجا صفت از خلق تو جنت بود آنجا
ابنای جهان را بهگه عرض ضمیرت
زین روی بدن سر سویداست هویدا
گر صاعقهٔ قهر تو برکوه بتابد
پیکان دمد اندر عوض خار ز خارا
ور نخل ز تأثیرکفت بارور آید
بس شوشهٔ زر خیزدش از خوشهٔ خرما
تیغت عجبا هیچ بگویم بچه ماند
برقیست علیالله نهکه مرگیست مفاجا
جوهرش ثریا بود و شکل مه نو
ویحک به مه نو نشنیدیم ثریا
در دست تو ماند به یکی زورق سیمین
کز لطمهٔ امواج برون جسته ز دریا
در قبضهٔ تقدیر توگویی ملکالموت
ایدون ز پی مرگ دوگیتی است مهیا
فیالجمله به یک حمله تر و خشک بسوزد
چون قهر خداوند تبارک و تعالی
شاها ز پی صید شدی تا تو به هامون
دو عبهرم از خون شده دو لالهٔ حمرا
بیشخص تو ای شخص توآسایشگیتی
بیروی تو ای روی تو آرایش دنیا
یک سله مارست مرا روح به پیکر
یک بیشهٔ خارست مرا موی بر اعضا
هوشی اگرم بود جها برد به غارت
صبری اگرم دید فلک برد به یغما
بیروی توام روی دهد راحت هیهات
بییاد توام شاد شود خاطر حاشا
قاآنیت آن بهکه دعاگوید ایدون
تا وصف مکرر شود و مدح مثنا
تا تنگ شود زاویه از بعد مسافت
در زاویهٔ تنگکند خصم تو ماوا
بازآ بسوی شهر پی صید دل ما
گر تیر زنی بر دل ما زن نه بر آهو
ور دام نهی در ره ماه نه نه به صحرا
نه شهرکم از دشت و نه ماکمتر از آهو
صید دل ماکن اگرت صید تمنا
آهوی بیابان نبرد عهد به پایان
ماییمکه صیدیم و به قیدیم شکیبا
ای آهوی انسی چکنی آهوی وحشی
وین طرفهکه صیدی چکنی صید تقاضا
ما در توگریزیم وگریزد ز تو آهو
او صید تو غافل شده ما صید تو عمدا
آهو بمگیر اینهمهکاهو به توگیرند
آهو چکنی ای به تو شیران شده شیدا
چشمت چهبهآهوست بجو آهو چشمی
مهروی وسخنگوی و سمنبوی و سمنسا
تا رخت برد انده در سایهٔ آهو
تا بال زند محنت در بنگه عنقا
از بهر یک آهوکه در آری بهکمندش
منت نتوان برد ز بازوی توانا
یارا تو همه انسی و آهو همه وحشت
باری بده انصاف تو مطبوعتری یا
چون خود بهکمند آر غزلگوی غزالی
کز مشک زره سازد و از نافه چلیپا
از آهوی سیمن بستان آهوی زرین
تا خانه چو مینوکنی از شاهد و مینا
ای زلف تو تاریکتر از خاطر نادان
وی موی تو باریکتر از فکرت دانا
شهدیست مصفا لبت امّا بنیابد
بیجهد موفا بهکف آن شهد مصفا
ای لعل شکرخای تو یک حقهٔگوهر
وی طلعت زیبای تو یک شقهٔ دیبا
زان حقه بود در دل من رشکی پنهان
زین شقه بود در رخ من اشکی پیدا
گه برکه روانستم از آن اشک به دامن
گه سرکه عیانستم ازین رشک به سیما
گر وصل تو ای ترک نه بختی است مکرم
ور روی تو ای دوست نه فتحی است مهنا
چون فتح روانی ز چه در لشکر خسرو
چون بخت دوانی ز چه در موکب دارا
شهزادهٔ آزاده فریدون شه عادل
کز فرط جلالت دو جهانست به تنها
بویی ز ریاضکرمش روضهٔ رضوان
جویی ز حیاض نعمش لجهٔ خصرا
هرگه به وغا رویکند فتنهکند پشت
هرگه به عطا دست برد فاقهکشد پا
ای دست تو بخشندهتر از ابر به مجلس
وی تیغ تو رخشندهتر از برق به هیجا
هردم سخن از قهر تو دوزخ بود آن دم
هرجا صفت از خلق تو جنت بود آنجا
ابنای جهان را بهگه عرض ضمیرت
زین روی بدن سر سویداست هویدا
گر صاعقهٔ قهر تو برکوه بتابد
پیکان دمد اندر عوض خار ز خارا
ور نخل ز تأثیرکفت بارور آید
بس شوشهٔ زر خیزدش از خوشهٔ خرما
تیغت عجبا هیچ بگویم بچه ماند
برقیست علیالله نهکه مرگیست مفاجا
جوهرش ثریا بود و شکل مه نو
ویحک به مه نو نشنیدیم ثریا
در دست تو ماند به یکی زورق سیمین
کز لطمهٔ امواج برون جسته ز دریا
در قبضهٔ تقدیر توگویی ملکالموت
ایدون ز پی مرگ دوگیتی است مهیا
فیالجمله به یک حمله تر و خشک بسوزد
چون قهر خداوند تبارک و تعالی
شاها ز پی صید شدی تا تو به هامون
دو عبهرم از خون شده دو لالهٔ حمرا
بیشخص تو ای شخص توآسایشگیتی
بیروی تو ای روی تو آرایش دنیا
یک سله مارست مرا روح به پیکر
یک بیشهٔ خارست مرا موی بر اعضا
هوشی اگرم بود جها برد به غارت
صبری اگرم دید فلک برد به یغما
بیروی توام روی دهد راحت هیهات
بییاد توام شاد شود خاطر حاشا
قاآنیت آن بهکه دعاگوید ایدون
تا وصف مکرر شود و مدح مثنا
تا تنگ شود زاویه از بعد مسافت
در زاویهٔ تنگکند خصم تو ماوا
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۶ - در مدح ابوالمظفر محمدشاه غازی طابلله ثراه گوید
گسترد بهار در زمین دیبا
چون چهر نگار شد چمن زیبا
آثار پدید آب شد پنهان
اسرار نهان خاک شد پیدا
ابر آمد و سیم ریخت بر هامون
باد آمد و مشک بیخت بر صحرا
این تعبیهکرده نافه در دامن
آن عاریه کردهگوهر از دریا
از سبزه چمن چو روضهٔ رضوان
از لاله دمن چو سینهٔ سینا
آن مایهٔ سوز سینهٔ غمگین
وین سرمهٔ نور دیدهٔ بینا
این را به سر استکلّه از یاقوت
آن را به بر است حلّه از مینا
ای عید من ای بهار روحانی
ای ماه من ای نگار بیهمتا
نوروز تویی و نوبهاران تو
کز طلعت تو جوان شود دنیا
از روح روان سرشتهیی گویی
بر روی ز من فرشتهیی مانا
از لعل تو نعل روح در آتش
از عشق تو مغز عقل پر سودا
چون از خم زلف چهره بنمایی
خورشید برآید از شب یلدا
چون سلسله زلف تست پر حلقه
چون زلزله عشق تست پر غوغا
این زلزلهکوه راکند از بن
این سلسله عقل راکند شیدا
بنما رخ تا ز شوق بیمعجر
از خلد برین برون دود حورا
بنشین و ببار خندهٔ شیرین
برخیز و بیار بادهٔ حمرا
بگشایکمرکه تاکمربندد
در خدمت تو در آسمان جوزا
لبهای تو بهر بوسه خلقتکرد
از حکمت خویش خالق یکتا
عاطل مگذار خلقت باری
باطل مشمار حکمت دانا
تو موی نمودهییکمند آیین
من پشت نمودهامکمانآسا
چون تیر تو ازکمان ما عاجل
چون تار من ازکمند تو دروا
ای ترک بهعید بوسه آیین است
در شرع رسول و ملت بیضا
حالی بنه این طبیعت غره
شرمی بکن از شریعت غرا
زان پسکه مرا مباح شد بوسه
پیش آیکه تا ببوسمت عمدا
از بوسه مکن دریغ تات ای ترک
صد بوسهزنم برآن رخ رخشا
هل تا بگزم لبان شیرینت
خوش خوشمزم آن دودانهٔ خرما
زان روی چنم ورق ورق سوری
زان لعل خورم طبق طبق حلوا
زانگرد زنخکهگوی را ماند
در رقص آیم چوگوی سر تا پا
نی نیست به بوسه حاجتم امروز
گر عمر بود ببوسمت فردا
کامروز بس است لب مرا شیرین
از شکر شکر خسرو والا
دارای جهان ستان محمد شاه
کز هردو جهان فزون بود تنها
اجزای وی است هرچه درگیتی
باکل چه برابریکند اجزا
اعضای وی است هرکه در عالم
با روح چه همسریکند اعضا
افلاک مطاوعش به یک فرمان
آفاق مسخرش به یک ایما
کوهیکه خورد قفای قهر او
آسیمه دود چو باد در بیدا
بادیکه بود مطیع حزم او
همواره بود چوکوه پابرجا
ای خشم تو همچو مرگ بیتاخیر
وی قهر تو همچو زهر جانفرسا
خیل تو چو سیلکوه بنیانکن
فوج تو چو موج بحر طوفانزا
در جانسوزی چو چرخ بیمهلت
درکینتوزی چو دهر بیپروا
نه ملک مخلد ترا مقطع
نه ذات مؤید ترا مبدا
صد جمله به حملهیی زنی برهم
صد بقعه به وقعهییکنی یغما
از دشنهٔ توکه تشنهٔ خون است
بسکشتهکه پشتهگشته در هیجا
باطلعت رایگیتی افروزت
خورشید برآید از شب یلدا
با نکهت خلق عنبرافشانت
عنبر خیزد زکام اژدرها
توقیع ترا قدر برد فرمان
فرمان ترا قضاکند امضا
انکار تو نیست دهر را ممکن
پیکار تو نیست چرخ را یارا
انجم تار است و رای تو روشن
گردون پستست و قدر تو والا
شیر است به روز جنگ تو روبه
موم است ز زور چنگ تو خارا
فوجی ز صف سپاه تو انجم
موجی زکف نوال تو دریا
خلق تو زکام شیر انگیزد
چون ناف غزال نافهٔ سارا
مهر تو ز صلب سنگ رویاند
چون باد بهار لالهٔ حمرا
خورشیدی و برخلاف خورشیدی
کز ابر شود به چرخ ناپیدا
زیراکه هماره باکفی چون ابر
خورشید صفت بتابدت سیما
چون باد قلم دود در انگشتم
گر مدح تکاورتکنم املا
چون برقکشد ضمیر من شعله
گر وصف بلارکتکنم انشا
گر خشمکنی به چشمهٔ خورشید
چون شبپره زو حذرکند حربا
ور چشم زنی به جانب ناهید
سوی تو چمد زگنبد خضرا
اخلاق تو آبگینه یارد ساخت
از نرم دلی ز صخرهٔ صما
گرد سپهت به چشم بدخواهان
یک بادیه افعی است و اژدرها
شخص تو جهان پیر برناکرد
از دانش پیرو طالع برنا
رخسار تو آیینه است و خصمت دیو
زان در تو چو بنگرد شود رسوا
تا لمعه و نور خیزد از خورشید
تا فتنه و شور زاید از صهبا
دارم دو هزار شکوه از طالع
لیک آن دو هزار شکوه باشد تا
چون چهر نگار شد چمن زیبا
آثار پدید آب شد پنهان
اسرار نهان خاک شد پیدا
ابر آمد و سیم ریخت بر هامون
باد آمد و مشک بیخت بر صحرا
این تعبیهکرده نافه در دامن
آن عاریه کردهگوهر از دریا
از سبزه چمن چو روضهٔ رضوان
از لاله دمن چو سینهٔ سینا
آن مایهٔ سوز سینهٔ غمگین
وین سرمهٔ نور دیدهٔ بینا
این را به سر استکلّه از یاقوت
آن را به بر است حلّه از مینا
ای عید من ای بهار روحانی
ای ماه من ای نگار بیهمتا
نوروز تویی و نوبهاران تو
کز طلعت تو جوان شود دنیا
از روح روان سرشتهیی گویی
بر روی ز من فرشتهیی مانا
از لعل تو نعل روح در آتش
از عشق تو مغز عقل پر سودا
چون از خم زلف چهره بنمایی
خورشید برآید از شب یلدا
چون سلسله زلف تست پر حلقه
چون زلزله عشق تست پر غوغا
این زلزلهکوه راکند از بن
این سلسله عقل راکند شیدا
بنما رخ تا ز شوق بیمعجر
از خلد برین برون دود حورا
بنشین و ببار خندهٔ شیرین
برخیز و بیار بادهٔ حمرا
بگشایکمرکه تاکمربندد
در خدمت تو در آسمان جوزا
لبهای تو بهر بوسه خلقتکرد
از حکمت خویش خالق یکتا
عاطل مگذار خلقت باری
باطل مشمار حکمت دانا
تو موی نمودهییکمند آیین
من پشت نمودهامکمانآسا
چون تیر تو ازکمان ما عاجل
چون تار من ازکمند تو دروا
ای ترک بهعید بوسه آیین است
در شرع رسول و ملت بیضا
حالی بنه این طبیعت غره
شرمی بکن از شریعت غرا
زان پسکه مرا مباح شد بوسه
پیش آیکه تا ببوسمت عمدا
از بوسه مکن دریغ تات ای ترک
صد بوسهزنم برآن رخ رخشا
هل تا بگزم لبان شیرینت
خوش خوشمزم آن دودانهٔ خرما
زان روی چنم ورق ورق سوری
زان لعل خورم طبق طبق حلوا
زانگرد زنخکهگوی را ماند
در رقص آیم چوگوی سر تا پا
نی نیست به بوسه حاجتم امروز
گر عمر بود ببوسمت فردا
کامروز بس است لب مرا شیرین
از شکر شکر خسرو والا
دارای جهان ستان محمد شاه
کز هردو جهان فزون بود تنها
اجزای وی است هرچه درگیتی
باکل چه برابریکند اجزا
اعضای وی است هرکه در عالم
با روح چه همسریکند اعضا
افلاک مطاوعش به یک فرمان
آفاق مسخرش به یک ایما
کوهیکه خورد قفای قهر او
آسیمه دود چو باد در بیدا
بادیکه بود مطیع حزم او
همواره بود چوکوه پابرجا
ای خشم تو همچو مرگ بیتاخیر
وی قهر تو همچو زهر جانفرسا
خیل تو چو سیلکوه بنیانکن
فوج تو چو موج بحر طوفانزا
در جانسوزی چو چرخ بیمهلت
درکینتوزی چو دهر بیپروا
نه ملک مخلد ترا مقطع
نه ذات مؤید ترا مبدا
صد جمله به حملهیی زنی برهم
صد بقعه به وقعهییکنی یغما
از دشنهٔ توکه تشنهٔ خون است
بسکشتهکه پشتهگشته در هیجا
باطلعت رایگیتی افروزت
خورشید برآید از شب یلدا
با نکهت خلق عنبرافشانت
عنبر خیزد زکام اژدرها
توقیع ترا قدر برد فرمان
فرمان ترا قضاکند امضا
انکار تو نیست دهر را ممکن
پیکار تو نیست چرخ را یارا
انجم تار است و رای تو روشن
گردون پستست و قدر تو والا
شیر است به روز جنگ تو روبه
موم است ز زور چنگ تو خارا
فوجی ز صف سپاه تو انجم
موجی زکف نوال تو دریا
خلق تو زکام شیر انگیزد
چون ناف غزال نافهٔ سارا
مهر تو ز صلب سنگ رویاند
چون باد بهار لالهٔ حمرا
خورشیدی و برخلاف خورشیدی
کز ابر شود به چرخ ناپیدا
زیراکه هماره باکفی چون ابر
خورشید صفت بتابدت سیما
چون باد قلم دود در انگشتم
گر مدح تکاورتکنم املا
چون برقکشد ضمیر من شعله
گر وصف بلارکتکنم انشا
گر خشمکنی به چشمهٔ خورشید
چون شبپره زو حذرکند حربا
ور چشم زنی به جانب ناهید
سوی تو چمد زگنبد خضرا
اخلاق تو آبگینه یارد ساخت
از نرم دلی ز صخرهٔ صما
گرد سپهت به چشم بدخواهان
یک بادیه افعی است و اژدرها
شخص تو جهان پیر برناکرد
از دانش پیرو طالع برنا
رخسار تو آیینه است و خصمت دیو
زان در تو چو بنگرد شود رسوا
تا لمعه و نور خیزد از خورشید
تا فتنه و شور زاید از صهبا
دارم دو هزار شکوه از طالع
لیک آن دو هزار شکوه باشد تا
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۸ - فی مدح سلطان العادل محمد شاه غازی رحمهالله علیه
عید شد ساقی بیا درگردش آور جام را
پشتپا زن دور چرخ وگردش ایام را
سین ساغر بس بود ای ترک ما را روز عید
گو نباشد هفت سین رندان دردآشام را
خلق را بر لب حدیث جامة نو هست و من
از شرابکهنه میخواهم لبالب جام را
هرکسی شکر نهد بر خوان و بر خواند دعا
من ز لعل شکرینت طالبم دشنام را
هر تنی را هست سیم و دانةگندم به دست
مایلم من دانة خال تو سیم اندام را
سیر برخوانست مردم را و من از عمر سیر
بیدل آرامیکه برده است از دلم آرام را
پسته و بادام نقل روز نوروز است و من
با لب و چشمت نخواهم پسته و بادام را
عود اندر عید میسوزند و من نالان چو عود
بیبتیکز خال هندو ره زند اسلام را
یکدگر راخلقمیبوسند ومن زینغم هلاک
گرچه بوسد دیگری آن شوخ شیرینکام را
سرکه بردستارخوانخلق وهمچونسرکه دوست
میکند بر ما ترش رنگین رخگلفام را
خلق را در سال روزی عید و من از چهر شاه
عید دارم سال و ماه و هفته صبح و شام را
لاجرم این عید خاص منکه بادا پایدار
کر و فرش بشکند بازار عید عام را
آسمان دین و دولتکز هلالی شکل تیغ
گاهکین بر هیأت جوزاکند بهرام را
بانگرب ارحم برآید از زمین و آسمان
هر زمانکان سام صولت برکشد صمصام را
خصم از روی خرد با وی ندارد دشمنی
اقتضایی هست آخر علت سرسام را
در دل او نیستکین دشمنان آری به طبع
آدمی در دل نگیردکینة انعام را
کاش پیش از انعقاد نطفة اعدای تو
ایزد اندر نار نیران سوختی ارحام را
هرکه باویکینهجوید عقلگویدکاین سفیه
کین نیاغازیدی ار آگه بدی انجام را
خصمبگریزد ز سهمش آریآری اشکبوس
چونکشدگرزگران دل بگسلد رهام را
بدر دنیا صدر دین ایکاندر ایوان میکند
گفت جان بخشت مصور صورت الهام را
باتو هرکسکین سگالد نیستهشیار ار نهمرد
تا خرد دارد نخاردگردن ضرغام را
جاودان مانی و خوانی هر صباح روز عید
عید شد ساقی بیا درگردش آور جام را
پشتپا زن دور چرخ وگردش ایام را
سین ساغر بس بود ای ترک ما را روز عید
گو نباشد هفت سین رندان دردآشام را
خلق را بر لب حدیث جامة نو هست و من
از شرابکهنه میخواهم لبالب جام را
هرکسی شکر نهد بر خوان و بر خواند دعا
من ز لعل شکرینت طالبم دشنام را
هر تنی را هست سیم و دانةگندم به دست
مایلم من دانة خال تو سیم اندام را
سیر برخوانست مردم را و من از عمر سیر
بیدل آرامیکه برده است از دلم آرام را
پسته و بادام نقل روز نوروز است و من
با لب و چشمت نخواهم پسته و بادام را
عود اندر عید میسوزند و من نالان چو عود
بیبتیکز خال هندو ره زند اسلام را
یکدگر راخلقمیبوسند ومن زینغم هلاک
گرچه بوسد دیگری آن شوخ شیرینکام را
سرکه بردستارخوانخلق وهمچونسرکه دوست
میکند بر ما ترش رنگین رخگلفام را
خلق را در سال روزی عید و من از چهر شاه
عید دارم سال و ماه و هفته صبح و شام را
لاجرم این عید خاص منکه بادا پایدار
کر و فرش بشکند بازار عید عام را
آسمان دین و دولتکز هلالی شکل تیغ
گاهکین بر هیأت جوزاکند بهرام را
بانگرب ارحم برآید از زمین و آسمان
هر زمانکان سام صولت برکشد صمصام را
خصم از روی خرد با وی ندارد دشمنی
اقتضایی هست آخر علت سرسام را
در دل او نیستکین دشمنان آری به طبع
آدمی در دل نگیردکینة انعام را
کاش پیش از انعقاد نطفة اعدای تو
ایزد اندر نار نیران سوختی ارحام را
هرکه باویکینهجوید عقلگویدکاین سفیه
کین نیاغازیدی ار آگه بدی انجام را
خصمبگریزد ز سهمش آریآری اشکبوس
چونکشدگرزگران دل بگسلد رهام را
بدر دنیا صدر دین ایکاندر ایوان میکند
گفت جان بخشت مصور صورت الهام را
باتو هرکسکین سگالد نیستهشیار ار نهمرد
تا خرد دارد نخاردگردن ضرغام را
جاودان مانی و خوانی هر صباح روز عید
عید شد ساقی بیا درگردش آور جام را
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۴ - در مدح ابوالمظفر محمدشاه غازی انارالله برهانه گوید
در خواب دوش دیدم آن سرو راستین را
بر رخ حجابکرده از شوخی آستین را
حیران صفت ستاده سر پرخمار باده
برگرد مه نهاده یک طبله مشک چین را
پوشیده در دو سنبل یک دسته سرخگل را
بنفته در دو مرجان یککوزه انگبین را
برگرد ماهکشته یک خوشه ضیمران را
بر شاخ سرو هشته یک دسته یاسمین را
گفتم بتا نگارا سروا مها بهارا
کافیست چین زلفت بگشا ز چهره چین را
چند ایستاده حیران بنشین و رخ مپوشان
ها ازکه وامکردی این خوی شرمگین را
تو مرهم ملالی مخدوم اهل حالی
آزرده دید نتوان مخدوم نازنین را
سیمین سرین خود راگر بر زمینگذاری
بر دوش تا به محشر منت نهی زمین را
بر دوش خادمت نهگر خستهگشتی آری
تنهاکشید نتوان پنجاه من سرین را
تو آن نئیکه بر ما هرشب بهکنج خلوت
بر میزدی پی رقص آن ساعد سمین را
چونگرد مهرهٔ سیم در دست حقهبازان
هرلحظه چرخ دادی آن جفتهٔ رزین را
از عکس ساق و ساعدکان بلورکردی
کریاس آستان راکرباس آستین را
آب دهان یاران جاری شدی چو باران
هرگهکه مینمودی آن ساق دلنشین را
گفتا ز اهل هوشی دانمکه پرده پوشی
عذری شنوکه تا لب بگشایی آفرین را
رندان شهر دانی همواره درکمینند
باید ز چشم رندان بستن رهکمین را
ویژهکه از بزرگان مشتی قلندرانند
کز خلد میربایند غلمان و حور عین را
هرجاکهسادهروییست افسونکنندوحیلت
تا بر نهد به سجده چون زاهدان جبین را
من شوخ پارسیگو دانیکه پارسایم
آماج تیر شهوت نتوان نمود دین را
در حقهدان نقره دارم نگین لعلی
زانگشت دیو مردم میپوشم آن نگین را
گهگه به کنجخلوتگر با تو حالتی رفت
از خاینان دولت فرقی بود امین را
آخر تو ز اهل راهی مداح پادشاهی
خرسند داشت باید مداح اینچنین را
آن نایب محمد آن مهدی مؤید
کز صارم مهند بگشود روم و چین را
شاهان هفتکشور بدرود تختگویند
هرگهکه اوگذارد بر پشت رخش زین را
با جاه او مبر نام فرزند زادشم را
با عدل او مگو وصف دلبند آتبین را
کلکش ز جود فطری چون حرف سین نگارد
چون شین سهنقطه بخشد از فضل حرف سین را
وز بخل دشمن او هرگهکه شین نویسد
دندانها رباید از مده حرف شین را
چونگوهر وجودش از ماء و طین سرشتند
بر نه سپهر فخر است تا حشر ماء و طین را
گر نام عزم او را بر بارهیی نگارند
ناردگشوگردون آنبارهٔ حصین را
شاها ز خدمت تو هرگهکه دور مانم
حنانهوار هردم از دلکشم حنین را
گویی ز مادر امروز زادستمی ازیراک
جز پوست جامهیی نیست این هیکل متین را
در دولت تو باید من بنده راکه هرشب
از می نشاط بخشم این خاطر حزین را
گهگویمی به مطرب بنواز ارغنون را
گهگویمی به ساقی پر ساز ساتکین را
بر فرق او فشانمکه زر شش سری را
در مشت اینگذارمگهگوهر ثمین را
تا آن به می طرازد آن جام زرفشان را
تا این نکو نوازد آن چنگ رامتین را
تشریف هرچه دادی انعام هرچهکردی
خازن نداد آن را حاکم نکرد این را
تکرار شایگانیگر رفت در قوافی
عذری بود خجسته از فکرت متین را
چون مدح شاهگویم حیران شوم به حدی
کز لفظ دوری افتد این رای دوربین را
درکشتزار دانش خرم مراست یک سر
مزد ارچه قسمت آمد دزدان خوشهچین را
قاآنیا دعاگو وین مدعا بپرداز
زحمت مده ازین بیش سلطان راستین را
یزدان سنین ماضی باز آورد دوباره
تا بر بقای خسرو بفزاید آن سنین را
بر رخ حجابکرده از شوخی آستین را
حیران صفت ستاده سر پرخمار باده
برگرد مه نهاده یک طبله مشک چین را
پوشیده در دو سنبل یک دسته سرخگل را
بنفته در دو مرجان یککوزه انگبین را
برگرد ماهکشته یک خوشه ضیمران را
بر شاخ سرو هشته یک دسته یاسمین را
گفتم بتا نگارا سروا مها بهارا
کافیست چین زلفت بگشا ز چهره چین را
چند ایستاده حیران بنشین و رخ مپوشان
ها ازکه وامکردی این خوی شرمگین را
تو مرهم ملالی مخدوم اهل حالی
آزرده دید نتوان مخدوم نازنین را
سیمین سرین خود راگر بر زمینگذاری
بر دوش تا به محشر منت نهی زمین را
بر دوش خادمت نهگر خستهگشتی آری
تنهاکشید نتوان پنجاه من سرین را
تو آن نئیکه بر ما هرشب بهکنج خلوت
بر میزدی پی رقص آن ساعد سمین را
چونگرد مهرهٔ سیم در دست حقهبازان
هرلحظه چرخ دادی آن جفتهٔ رزین را
از عکس ساق و ساعدکان بلورکردی
کریاس آستان راکرباس آستین را
آب دهان یاران جاری شدی چو باران
هرگهکه مینمودی آن ساق دلنشین را
گفتا ز اهل هوشی دانمکه پرده پوشی
عذری شنوکه تا لب بگشایی آفرین را
رندان شهر دانی همواره درکمینند
باید ز چشم رندان بستن رهکمین را
ویژهکه از بزرگان مشتی قلندرانند
کز خلد میربایند غلمان و حور عین را
هرجاکهسادهروییست افسونکنندوحیلت
تا بر نهد به سجده چون زاهدان جبین را
من شوخ پارسیگو دانیکه پارسایم
آماج تیر شهوت نتوان نمود دین را
در حقهدان نقره دارم نگین لعلی
زانگشت دیو مردم میپوشم آن نگین را
گهگه به کنجخلوتگر با تو حالتی رفت
از خاینان دولت فرقی بود امین را
آخر تو ز اهل راهی مداح پادشاهی
خرسند داشت باید مداح اینچنین را
آن نایب محمد آن مهدی مؤید
کز صارم مهند بگشود روم و چین را
شاهان هفتکشور بدرود تختگویند
هرگهکه اوگذارد بر پشت رخش زین را
با جاه او مبر نام فرزند زادشم را
با عدل او مگو وصف دلبند آتبین را
کلکش ز جود فطری چون حرف سین نگارد
چون شین سهنقطه بخشد از فضل حرف سین را
وز بخل دشمن او هرگهکه شین نویسد
دندانها رباید از مده حرف شین را
چونگوهر وجودش از ماء و طین سرشتند
بر نه سپهر فخر است تا حشر ماء و طین را
گر نام عزم او را بر بارهیی نگارند
ناردگشوگردون آنبارهٔ حصین را
شاها ز خدمت تو هرگهکه دور مانم
حنانهوار هردم از دلکشم حنین را
گویی ز مادر امروز زادستمی ازیراک
جز پوست جامهیی نیست این هیکل متین را
در دولت تو باید من بنده راکه هرشب
از می نشاط بخشم این خاطر حزین را
گهگویمی به مطرب بنواز ارغنون را
گهگویمی به ساقی پر ساز ساتکین را
بر فرق او فشانمکه زر شش سری را
در مشت اینگذارمگهگوهر ثمین را
تا آن به می طرازد آن جام زرفشان را
تا این نکو نوازد آن چنگ رامتین را
تشریف هرچه دادی انعام هرچهکردی
خازن نداد آن را حاکم نکرد این را
تکرار شایگانیگر رفت در قوافی
عذری بود خجسته از فکرت متین را
چون مدح شاهگویم حیران شوم به حدی
کز لفظ دوری افتد این رای دوربین را
درکشتزار دانش خرم مراست یک سر
مزد ارچه قسمت آمد دزدان خوشهچین را
قاآنیا دعاگو وین مدعا بپرداز
زحمت مده ازین بیش سلطان راستین را
یزدان سنین ماضی باز آورد دوباره
تا بر بقای خسرو بفزاید آن سنین را
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۲ - در مدح حسینخان نظامالدوله فرماید
ای ترا در چهره آب و وی ترا در طره تاب
در دلمزان آب تاب و بر رخم زین تاب آب
هستدر چشمم عیانو هستدر جسمم نهان
هرچهدر رویتو آب و هرچه در موی تو تاب
آب و تاب روی و مویت برده آب و تاب من
آن زدینم برده آب و این ز جسمم برده تاب
رو بتابی مو نتابی برخلاف رای من
چندگویم چند مویم مو بتاب و رو متاب
تا به چند از حرقت فرقت بسوزم چون جحیم
تا بکی ازکلفت الفت بنالم چون رباب
چند جوشم چندکوشم چند نوشم خون دل
چند پویم چند جویم چندگویم ترک خواب
جویمت تاگویمت در بر دو صد راز نهان
خوانیم تا رانیم از در به صد ناز و عتاب
با رقیبستی حبیب و با حبیبستی رقیب
اینتننگیبسعجیبو اینترنگیبسعجاب
با چو من پیری تو برنایی چو برنایی بلی
بس عجب نبودکه برنایند باهم شیخ و شاب
چون جبان جنگجو باشد جوان ننگجو
لیکن آن از تیر و این از پیر دارد اجتناب
تو جوانی با توان و من توانی ناتوان
کی توانی گردد از وصل جوانی کامیاب
گر ز خودرایی خودآراییکه من بیخود شوم
نیست محتاج خودآرایی خدا را آفتاب
بسکه لاغر ز اشتیاقم بسکه دلتنگ از فراق
بیخلیلم چون خلال و بیحبیبم چون حباب
بیتو ای رشک روان بارم به رخ اشک روان
آنچناناشکیکه رشک از وی برد لعل مذاب
جلوهٔخورشید و ما هماز توکیبخشد شکیب
کیشنیدستیکهگردد نشنه سیراب از سراب
سیم در سنگست سنگ اکنون ترا در سیم در
مشکدر چیناست چیناکنونترا در مشک ناب
در میان لعل خندان در دندانت نهان
چون درون حقهٔ یاقوت لولوی خوشاب
ساعدتچوناشکمنسمینولیهردو خضیب
این ز خون بیگناهان وان ز خون دل خضاب
تا مرا زلفت دلیل دل شد اندر راه عشق
هر زمان با خویشتنگویم اذا کانالغراب
پرنیانسوزد زآتشوینچهسحر استاینکهتو
بر عذار آتشین از پرنیان بستی نقاب
چون ببینی چشمگریانم بپوشی رخ بلی
از نظر پنهانشود خورشید چونگرید سحاب
قامتت را سرو ناز از راستی قایم مقام
طلعتت را ماه بدر از روشنی نایب مناب
عشق رویتگر بلای دل به دل جویم بلا
مهر مویتگر عذابجانبهجانخواهم عذاب
بیتوگر زینبعد همچون رعد نالم دور نیست
وعدهمچونرعد نالدچونشود دوراز رباب
گر دهانت نیست سیمرغ از چه باشد بینشان
گر وصالت نیست اکسیر از چه باشد دیریاب
هم ز سیمرغت بدل باری مرا چونکوه قاف
هم زاکسیرت بهرخ اشکیمرا چون سیم ناب
ترک میکن ترک من ترسمکه خشم آرد امیر
گر ببیند چشمتاز میچوندل دشمن خراب
اعتماد دولت و دینکافتد اندر روزکین
در سپاه هفتکشور از نهیب او نهاب
فارس رخش جلالت حارس اقلیم فارس
کز تف تیغش به بحر اندر شود ماهیکباب
پیشجودشبحر جوی و نزد حلمشکوهکاه
پیش عزمش باد خاک و نزد قهرش نار آب
رمح او شیر فلک را دل بدرد از طعان
تیغ اوگاو زمین را تن بکافد از ضراب
ملکگیرد بیسپاه و خصم بندد بیکمند
درع درّد بیطعان و خود برّد بیضراب
قدر او بدریستکاو را سدره آمد آسمان
تیغ او میغیستکاو را فتنه آمد فتح باب
معشر او محشریکش خنجر سوزان جحیم
درگه او خرگهیکش گنبدگردان قباب
فوج او موجی بودکاو را چرخگردانست پل
تیر او شریستکاو را مغزگردانست غاب
چهر او مهریستکز وی ماه اندر تاب و تب
قهر او زهریستکز وی مار اندر پیر و تاب
عصر او قصریتدر ویخفتهیککشوربهناز
عهد اومهدیستدر ویرفتهیکعالمبهخواب
دفتر پیشینیان را سوخت باید فرد فرد
داستان باستان را شست باید باب باب
بیثنای او مقیم است آنچه در عالم رقیم
بیسپاس او عقیم است آنچه درگیتیکتاب
گر نسیم لطف او درکام اژدر بگذرد
در دهان اژدها نوش روان گردد لعاب
دست او بازنده ابر و تیغ او تابنده برق
کوس او نالنده رعد و تیر او سوزان شهاب
عیب خلق او نهکز وی خصم او باشد نفور
مرجعل را نفرت جان خیزد از بویگلاب
یک سوار از لشکر او خصم یککشور سپاه
یک پلنگ ازکوه بربر مرگ یک هامونکلاب
ازکمال عدل او ترسمکزین پسگوسفند
آنچنان نازد به خودکارد شبیخون بر ذئاب
هرکهگردد تشنه آبش چاره باشد ای شگفت
تیغاو آبست و چبود چاره چون شد تشنه آب
با سپاه او روان نصرت عنان اندر عنان
با سمند او دوان دولت رکاب اندر رکاب
غرهٔ اقبال و سلخ فتنه آنروزیستکاو
همچو ماه نو برآرد تیغ خونریز از قراب
ایکه چرخ از صولت قهر تو دارد ارتعاش
ایکه دهر از هیبت تیغ تو دارد اضطراب
خصم را ماهیت از خشم توگردد منقلب
گرچه در ماهیت اشیا محالست انقلاب
التهاب تشنه راگویند آب آمد علاج
وینسخننزدیکدانشمنددور استازصواب
زانکه تیغت تشنهٔ خون چون شد آبش دهند
تا بیفزاید ورا از دادن آب التهاب
داد بخشا داورا باشد سؤالی مر مرا
هم بهشرط آنکه مهلت می نجویی در جواب
مر ترا امروز همچون من هزاران چاکرست
هریکی در دفتر آفاق فردی انتخاب
هریکی را مزدهایی پایمرد امتحان
هریکی راگنجهایی دسترنج اکتساب
هریکی را همچو افلاس من و احسان تو
هستدولت بیشمار و هستمکنت بیحساب
هریکی را بندگان با صولت اسفندیار
هریکی را بردگان با دولت افراسیاب
هریکیرا صد عیال حورمنظر در حریم
هریکی را صد غلام ماهپیکر در جناب
هریکی را قصرها هریک به رفعت آسمان
هریکی راکاخها هریک بطلعت آفتاب
قصرشان چون قصر قیصر مملو از رومی لبوس
کاخشان چونکاخ خاقان محشو از چینی ثیاب
من همانا قابل خدمت نبودم ورنه من
هم به قدر خویشتن بودم سزاوار خطاب
هم مرا بودی چو دیگر چاکران قدر و جاه
هم مرا بودی چو دیگر بندگانت فر و آب
نهچو من یکتن ثناخوانتازینسان در حضور
نهچو من یککس دعاگویتازینساندر غیاب
هم تو خود دانیکهگر شمشیر رانندم به فرق
در خلوص صدق من نبود مجال ارتیاب
شعر من شعرا و نثرم نثره هرکاو منکر است
گو بگو بیتیکه تا پیدا شود قشر از لباب
با چنان نثری مرا نبود نثاری از مهان
با چنین شعری مرا نبود شعیری در جواب
گر سخنگویدکسیکاو معجز استو سر و وحی
اللهاینکمعجز اینک سحر و اینک وحی ناب
نه بود شاعر هرانکو می ببافد یک دو شعر
نه بود بونصر هرکاو را وطن شد فاریاب
نه بود پیل دمان هرکش بود خرطوم وگاز
نه بود شیر ژیان هرکس بود چنگال و ناب
هم به جز خرطوم پیلان را بباید زور و هنگ
هم به جز چگال شیران را بباید توش و تاب
پشه را خرطوم و از پیل دمان در احتراز
گربه را چنگال و از شیر ژیان در اجتناب
مردواب و آدمی را بس به باطن فرقهاست
گر بهظاهر همچو آدمجسمو جان دارد دواب
چون تویی بایدکه داند شعر نیک از شعر بد
خضر باید تا شناسد جلوهٔ آب از سراب
اینمن و اینگویو اینچوگانو اینصف اینحریف
هرکه میگوید حریفمگوگران سازد رکاب
با چنین شعری مرا نبود هوای شاعری
وز چنین شعری روا نبود بدین فن ارتکاب
گر نبودی شعر و شاعرکس نخواندی مر مرا
شاهد بختم نماندی در حجاب احتجاب
آه ازان شعریکه شاعر را رسد از وی زیان
آوخ از آن ناخلفکامد بلای جان باب
هرکه آمد یک دو روز وکرد بختش یاوری
یافت عالی پایهیی زین آستان مستطاب
غیر منکم بخت بد در خواب و میدانم یقین
کاینچنیندر خواب خواهد بود تا روز حساب
از سخنگر نازش من خاک بر فرق سخن
خشکبهآنلجهیی کاوراست نازش از سراب
هست ز الطاف توام نازش ولی الطافکو
تا بهگردن هفت گردون را دراندازم طناب
نه زکم ظرفیستگر رازم تراوید از درون
خس برون افتد چو آید قلزم اندر اضطراب
تنگدلگشتم بسی زان شکوه سرزد از لبم
جام می چونشد لبالب ریزدش از لب شراب
خونکند قیهرکرا زخمیاست پنهاندر درون
گرد خیزد از زمین چون خانهییگردد خراب
فارس قدر من نداند زانکه من زادم درون
در صدف فرقیندارد با شبه در خوشاب
خود بیا انصاف ده با قدردانی همچو تو
باید اینسانقدر چون من نکتهسنجی نکتهیاب؟
خانهٔ من چشم مور و خدمت من شاعری
ذلت من با درنگ و عزت من با شتاب
هرکرا درکوی من افتد پس از عمریگذر
همچو عمر رفتهاش نبود به سوی من ایاب
روز فرش من زمین و نزل خوانم خون دل
شب دواجم آسمان و شمع بزمم ماهتاب
غیر آب جاری اندر خانهٔ من هیچ نیست
ور نبودی آب بودی اشک من جاری چو آب
بیستتنماهیصفتخوشدلبهآباستیم و بس
آبمان باشد طعام و آبمان باشد شراب
تاب دلتنگی نیارد در قفس یک مرغ و بس
بیستتن در یک قفس برگو چسان آرند تاب
خدمتی جز شعر فرما مر مراکاین روزگار
شاعری ننگستکش نتوان شنود از هیچ باب
وز طریق لفظ و معنی بیش از اینیک فرق نیست
شاعران را با یهودان ازکمال انتساب
آن کشد خواری که از مردم ستاند جایزه
وین سپارد جزیه تا جان را رهاند از عذاب
ملکهاگیری به یکگفتار چبودگر مرا
هم بهیکگفتار سازیکامجوی وکامیاب
من نیم دریا وکان تا باشم از جودت به رنج
مننیمخورشید و مه تا باشم از رایت به تاب
شکوه از بخت زبون قاآنیا زین پس بسست
شکر یزدان راکه هستی مدحگوی بوتراب
آنکه با مهرش ثوابست آنچه در عالمگناه
آنکه باکینشگناه است آنچه درگیتی ثواب
هردو عالم از زکات بخشش او یک نصیب
گرچه مال او نشد هرگز پذیرای نصاب
عفو او در روز محشر هفت دوزخ را حجیب
خشم او در وقتکیفر هشت جنت را حجاب
مدح او ذکر شفاه وگرد او نور عیون
مهر او داغ جباه و حکم او طوق رقاب
مؤمن صدیق از قهرش بنالد از عمل
کافر زندیق با مهرش ننالد از عتاب
بختاو تختیستکاو را عرش یزدانست فرش
چهر او مهریستکاو را نور ایمانست ناب
گر جنینی را نباشد داغ مهرش بر جبین
از مشیمهٔ مام پوید واژگون زی پشت باب
طاعت میکال بیمهرش نیفتد سودمند
دعوت جبریل بیعونش نگردد مستجاب
تا قدومشگشتزیبفرش خاک از عرش پا ک
قدسیان را ذکر لب یالیتنیکنت تراب
گر قوافی شد مکرر غم مخور قاآنیا
قند بود و شد مکرر اینت عذری ناصواب
تا ببالد از وصال دوست طالب چون نهال
تا بنالد از فراق یار عاشق چون رباب
هرکه یار او ببالد چون نهال از انبساط
هرکه خصم او بنالد چون رباب از اکتئاب
در دلمزان آب تاب و بر رخم زین تاب آب
هستدر چشمم عیانو هستدر جسمم نهان
هرچهدر رویتو آب و هرچه در موی تو تاب
آب و تاب روی و مویت برده آب و تاب من
آن زدینم برده آب و این ز جسمم برده تاب
رو بتابی مو نتابی برخلاف رای من
چندگویم چند مویم مو بتاب و رو متاب
تا به چند از حرقت فرقت بسوزم چون جحیم
تا بکی ازکلفت الفت بنالم چون رباب
چند جوشم چندکوشم چند نوشم خون دل
چند پویم چند جویم چندگویم ترک خواب
جویمت تاگویمت در بر دو صد راز نهان
خوانیم تا رانیم از در به صد ناز و عتاب
با رقیبستی حبیب و با حبیبستی رقیب
اینتننگیبسعجیبو اینترنگیبسعجاب
با چو من پیری تو برنایی چو برنایی بلی
بس عجب نبودکه برنایند باهم شیخ و شاب
چون جبان جنگجو باشد جوان ننگجو
لیکن آن از تیر و این از پیر دارد اجتناب
تو جوانی با توان و من توانی ناتوان
کی توانی گردد از وصل جوانی کامیاب
گر ز خودرایی خودآراییکه من بیخود شوم
نیست محتاج خودآرایی خدا را آفتاب
بسکه لاغر ز اشتیاقم بسکه دلتنگ از فراق
بیخلیلم چون خلال و بیحبیبم چون حباب
بیتو ای رشک روان بارم به رخ اشک روان
آنچناناشکیکه رشک از وی برد لعل مذاب
جلوهٔخورشید و ما هماز توکیبخشد شکیب
کیشنیدستیکهگردد نشنه سیراب از سراب
سیم در سنگست سنگ اکنون ترا در سیم در
مشکدر چیناست چیناکنونترا در مشک ناب
در میان لعل خندان در دندانت نهان
چون درون حقهٔ یاقوت لولوی خوشاب
ساعدتچوناشکمنسمینولیهردو خضیب
این ز خون بیگناهان وان ز خون دل خضاب
تا مرا زلفت دلیل دل شد اندر راه عشق
هر زمان با خویشتنگویم اذا کانالغراب
پرنیانسوزد زآتشوینچهسحر استاینکهتو
بر عذار آتشین از پرنیان بستی نقاب
چون ببینی چشمگریانم بپوشی رخ بلی
از نظر پنهانشود خورشید چونگرید سحاب
قامتت را سرو ناز از راستی قایم مقام
طلعتت را ماه بدر از روشنی نایب مناب
عشق رویتگر بلای دل به دل جویم بلا
مهر مویتگر عذابجانبهجانخواهم عذاب
بیتوگر زینبعد همچون رعد نالم دور نیست
وعدهمچونرعد نالدچونشود دوراز رباب
گر دهانت نیست سیمرغ از چه باشد بینشان
گر وصالت نیست اکسیر از چه باشد دیریاب
هم ز سیمرغت بدل باری مرا چونکوه قاف
هم زاکسیرت بهرخ اشکیمرا چون سیم ناب
ترک میکن ترک من ترسمکه خشم آرد امیر
گر ببیند چشمتاز میچوندل دشمن خراب
اعتماد دولت و دینکافتد اندر روزکین
در سپاه هفتکشور از نهیب او نهاب
فارس رخش جلالت حارس اقلیم فارس
کز تف تیغش به بحر اندر شود ماهیکباب
پیشجودشبحر جوی و نزد حلمشکوهکاه
پیش عزمش باد خاک و نزد قهرش نار آب
رمح او شیر فلک را دل بدرد از طعان
تیغ اوگاو زمین را تن بکافد از ضراب
ملکگیرد بیسپاه و خصم بندد بیکمند
درع درّد بیطعان و خود برّد بیضراب
قدر او بدریستکاو را سدره آمد آسمان
تیغ او میغیستکاو را فتنه آمد فتح باب
معشر او محشریکش خنجر سوزان جحیم
درگه او خرگهیکش گنبدگردان قباب
فوج او موجی بودکاو را چرخگردانست پل
تیر او شریستکاو را مغزگردانست غاب
چهر او مهریستکز وی ماه اندر تاب و تب
قهر او زهریستکز وی مار اندر پیر و تاب
عصر او قصریتدر ویخفتهیککشوربهناز
عهد اومهدیستدر ویرفتهیکعالمبهخواب
دفتر پیشینیان را سوخت باید فرد فرد
داستان باستان را شست باید باب باب
بیثنای او مقیم است آنچه در عالم رقیم
بیسپاس او عقیم است آنچه درگیتیکتاب
گر نسیم لطف او درکام اژدر بگذرد
در دهان اژدها نوش روان گردد لعاب
دست او بازنده ابر و تیغ او تابنده برق
کوس او نالنده رعد و تیر او سوزان شهاب
عیب خلق او نهکز وی خصم او باشد نفور
مرجعل را نفرت جان خیزد از بویگلاب
یک سوار از لشکر او خصم یککشور سپاه
یک پلنگ ازکوه بربر مرگ یک هامونکلاب
ازکمال عدل او ترسمکزین پسگوسفند
آنچنان نازد به خودکارد شبیخون بر ذئاب
هرکهگردد تشنه آبش چاره باشد ای شگفت
تیغاو آبست و چبود چاره چون شد تشنه آب
با سپاه او روان نصرت عنان اندر عنان
با سمند او دوان دولت رکاب اندر رکاب
غرهٔ اقبال و سلخ فتنه آنروزیستکاو
همچو ماه نو برآرد تیغ خونریز از قراب
ایکه چرخ از صولت قهر تو دارد ارتعاش
ایکه دهر از هیبت تیغ تو دارد اضطراب
خصم را ماهیت از خشم توگردد منقلب
گرچه در ماهیت اشیا محالست انقلاب
التهاب تشنه راگویند آب آمد علاج
وینسخننزدیکدانشمنددور استازصواب
زانکه تیغت تشنهٔ خون چون شد آبش دهند
تا بیفزاید ورا از دادن آب التهاب
داد بخشا داورا باشد سؤالی مر مرا
هم بهشرط آنکه مهلت می نجویی در جواب
مر ترا امروز همچون من هزاران چاکرست
هریکی در دفتر آفاق فردی انتخاب
هریکی را مزدهایی پایمرد امتحان
هریکی راگنجهایی دسترنج اکتساب
هریکی را همچو افلاس من و احسان تو
هستدولت بیشمار و هستمکنت بیحساب
هریکی را بندگان با صولت اسفندیار
هریکی را بردگان با دولت افراسیاب
هریکیرا صد عیال حورمنظر در حریم
هریکی را صد غلام ماهپیکر در جناب
هریکی را قصرها هریک به رفعت آسمان
هریکی راکاخها هریک بطلعت آفتاب
قصرشان چون قصر قیصر مملو از رومی لبوس
کاخشان چونکاخ خاقان محشو از چینی ثیاب
من همانا قابل خدمت نبودم ورنه من
هم به قدر خویشتن بودم سزاوار خطاب
هم مرا بودی چو دیگر چاکران قدر و جاه
هم مرا بودی چو دیگر بندگانت فر و آب
نهچو من یکتن ثناخوانتازینسان در حضور
نهچو من یککس دعاگویتازینساندر غیاب
هم تو خود دانیکهگر شمشیر رانندم به فرق
در خلوص صدق من نبود مجال ارتیاب
شعر من شعرا و نثرم نثره هرکاو منکر است
گو بگو بیتیکه تا پیدا شود قشر از لباب
با چنان نثری مرا نبود نثاری از مهان
با چنین شعری مرا نبود شعیری در جواب
گر سخنگویدکسیکاو معجز استو سر و وحی
اللهاینکمعجز اینک سحر و اینک وحی ناب
نه بود شاعر هرانکو می ببافد یک دو شعر
نه بود بونصر هرکاو را وطن شد فاریاب
نه بود پیل دمان هرکش بود خرطوم وگاز
نه بود شیر ژیان هرکس بود چنگال و ناب
هم به جز خرطوم پیلان را بباید زور و هنگ
هم به جز چگال شیران را بباید توش و تاب
پشه را خرطوم و از پیل دمان در احتراز
گربه را چنگال و از شیر ژیان در اجتناب
مردواب و آدمی را بس به باطن فرقهاست
گر بهظاهر همچو آدمجسمو جان دارد دواب
چون تویی بایدکه داند شعر نیک از شعر بد
خضر باید تا شناسد جلوهٔ آب از سراب
اینمن و اینگویو اینچوگانو اینصف اینحریف
هرکه میگوید حریفمگوگران سازد رکاب
با چنین شعری مرا نبود هوای شاعری
وز چنین شعری روا نبود بدین فن ارتکاب
گر نبودی شعر و شاعرکس نخواندی مر مرا
شاهد بختم نماندی در حجاب احتجاب
آه ازان شعریکه شاعر را رسد از وی زیان
آوخ از آن ناخلفکامد بلای جان باب
هرکه آمد یک دو روز وکرد بختش یاوری
یافت عالی پایهیی زین آستان مستطاب
غیر منکم بخت بد در خواب و میدانم یقین
کاینچنیندر خواب خواهد بود تا روز حساب
از سخنگر نازش من خاک بر فرق سخن
خشکبهآنلجهیی کاوراست نازش از سراب
هست ز الطاف توام نازش ولی الطافکو
تا بهگردن هفت گردون را دراندازم طناب
نه زکم ظرفیستگر رازم تراوید از درون
خس برون افتد چو آید قلزم اندر اضطراب
تنگدلگشتم بسی زان شکوه سرزد از لبم
جام می چونشد لبالب ریزدش از لب شراب
خونکند قیهرکرا زخمیاست پنهاندر درون
گرد خیزد از زمین چون خانهییگردد خراب
فارس قدر من نداند زانکه من زادم درون
در صدف فرقیندارد با شبه در خوشاب
خود بیا انصاف ده با قدردانی همچو تو
باید اینسانقدر چون من نکتهسنجی نکتهیاب؟
خانهٔ من چشم مور و خدمت من شاعری
ذلت من با درنگ و عزت من با شتاب
هرکرا درکوی من افتد پس از عمریگذر
همچو عمر رفتهاش نبود به سوی من ایاب
روز فرش من زمین و نزل خوانم خون دل
شب دواجم آسمان و شمع بزمم ماهتاب
غیر آب جاری اندر خانهٔ من هیچ نیست
ور نبودی آب بودی اشک من جاری چو آب
بیستتنماهیصفتخوشدلبهآباستیم و بس
آبمان باشد طعام و آبمان باشد شراب
تاب دلتنگی نیارد در قفس یک مرغ و بس
بیستتن در یک قفس برگو چسان آرند تاب
خدمتی جز شعر فرما مر مراکاین روزگار
شاعری ننگستکش نتوان شنود از هیچ باب
وز طریق لفظ و معنی بیش از اینیک فرق نیست
شاعران را با یهودان ازکمال انتساب
آن کشد خواری که از مردم ستاند جایزه
وین سپارد جزیه تا جان را رهاند از عذاب
ملکهاگیری به یکگفتار چبودگر مرا
هم بهیکگفتار سازیکامجوی وکامیاب
من نیم دریا وکان تا باشم از جودت به رنج
مننیمخورشید و مه تا باشم از رایت به تاب
شکوه از بخت زبون قاآنیا زین پس بسست
شکر یزدان راکه هستی مدحگوی بوتراب
آنکه با مهرش ثوابست آنچه در عالمگناه
آنکه باکینشگناه است آنچه درگیتی ثواب
هردو عالم از زکات بخشش او یک نصیب
گرچه مال او نشد هرگز پذیرای نصاب
عفو او در روز محشر هفت دوزخ را حجیب
خشم او در وقتکیفر هشت جنت را حجاب
مدح او ذکر شفاه وگرد او نور عیون
مهر او داغ جباه و حکم او طوق رقاب
مؤمن صدیق از قهرش بنالد از عمل
کافر زندیق با مهرش ننالد از عتاب
بختاو تختیستکاو را عرش یزدانست فرش
چهر او مهریستکاو را نور ایمانست ناب
گر جنینی را نباشد داغ مهرش بر جبین
از مشیمهٔ مام پوید واژگون زی پشت باب
طاعت میکال بیمهرش نیفتد سودمند
دعوت جبریل بیعونش نگردد مستجاب
تا قدومشگشتزیبفرش خاک از عرش پا ک
قدسیان را ذکر لب یالیتنیکنت تراب
گر قوافی شد مکرر غم مخور قاآنیا
قند بود و شد مکرر اینت عذری ناصواب
تا ببالد از وصال دوست طالب چون نهال
تا بنالد از فراق یار عاشق چون رباب
هرکه یار او ببالد چون نهال از انبساط
هرکه خصم او بنالد چون رباب از اکتئاب
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۳ - وله ایضاً فی مدحه
بدا به حالت آن مجرمیکه روز حساب
به قدر یک شب هجر تواشکنند عذاب
خوشا به حالت آن زاهدیکه در محشر
به قدر یک دم وصل تواش دهند ثواب
کمند زلف خم اندر خمت ز هر تاری
بهگردن دلم افکند صدهزار طناب
حرارت تب شوقم شد از لب تو فزون
اگرچهگرمی تب برطرفکند عناب
به زیر ابروی پیوسته چشم رهزن تو
چوکافریستکهسرمست خفته در محراب
دهان تنگ تو آن نقطهیی بود موهوم
که می نگنجد وصفش به صد هزارکتاب
شبی ز لعل لبش بوسهیی طلبکردم
اشارهکرد به ابروکه در طلب بشتاب
چو رفتم از دو لبش ذوق بوسه دریابم
رضا به بوسه ندادند آن دو لعل خوشاب
چنانکههرلب لعلش بهعذر رنجش خویش
ز بهر بوسه به لعل دگر نمود خطاب
خطابشان چو به اندازهٔ عتاب رسید
فتاد لاجرم اندر میانشان شکرآب
مکش بهگوش من ای پارسا ز خلد سخن
که خلد را نخرم من به نیم جرعه شراب
به سوی خلدکشیدی دلم اگر بودی
دروکباب و می و ساقی و سماع و رباب
ز ضرب ناخن من از چه برکشد آهنگ
اگر نه سینه ربابست و ناخنم مضراب
فراهم آمده در من ز جور هفت سپهر
جدا ز طرهٔ آشفتهٔ تو چار اسباب
ز وصل باد به دستم ز هجر خاک به سر
ز ناله سینه بر آتش زگریه دیده پر آب
به بزم هردو ز شرم محبتیم خموش
کجاست بادهکه بردارد از میانه حجاب
بهمستی ار عرقافشانی از جبین چه عجب
خمار دردسری هست و به شود زگلاب
دهان تنگ تو را نیستگنج آنکهکند
بیان اجر شهیدان خود بروز حساب
به پارهایکباب دلم نمک پاشند
دو جرعه نوش لبت وقت خوردن می ناب
بلی عجب نبود زانکه رسم مستانست
که از برایگزک شور میکنندکباب
گرت هواستکه جان آفرین ببخشاید
بر آنگروهکه هستند مستحق عذاب
به روز حشر بدان حالتیکه میدانی
برافکن از رخ عالم فریب خویش نقاب
ز نشتر مژه ایما نماکه تا بزنند
به یککرشمه رگ خواب مالکان عقاب
به عهد عدل ملک این قدر همی دانم
که ملک دل نسزد از تطاول تو خراب
ابوالشجاع بهادر شه آنکه از سخطش
به خواب می نرود شیر شرزه اندر غاب
تهمتنیکه ز یک جلوهٔ بلارک او
فتد به خاک هلاکت هزار چون سهراب
تکی ز خنگ وی وگرد و دوله در دهلی
غوی ز سنج وی و شور و ناله در سنجاب
بر آستانش اگر سنجرست اگر سلجوق
به بارگاهش اگر بهمنست اگر داراب
که نشمردشانگردون ز جرگهٔ خدام
نیاوردشانگیتی به حلقهٔ حجاب
بهکام اژدر اگر رأفتش دمی بدمد
عموم خلق خورند از لغت او جلاب
شها توییکه پس ازکار ساز بنده نواز
کفکریم تو آمد مسبب الاسباب
توییکه هست به همدستیکلید ظفر
پرند قلعهگشایت مفتح الابواب
اگر عدوی تو را پرورش دهدگردون
همان حکایتمیش است و صرفهجو قصاب
سنان خطیت آنگرزه مار عقرب نیش
پرنگ هندیت آن اژدهای افعی ناب
یکی بدرد ناف سمک بهگاه طعان
یکی ببرد فرق فلک به وقت ضراب
چو آن به چنگل خشم تو، ویله در لاهور
چو این به پنجهٔ قهر تو، مویه در پنجاب
عجب نباشد اگر صید شاهبازکند
به پشتگرمی شاهین همت تو ذباب
ز خون دیدهٔ خصم تو میشدی لبریز
اگر نه دروا میبودی اینکهن دولاب
ستارگان همه شب تا به صبح بیدارند
ز بیم آنکه نبیند سطوت تو به خواب
ز ملک دفع نماید خدنگت اعدا را
چنانکه رجم شیطانکند ز چرخ شهاب
عیان ز ماهچهٔ اخترت مطالع فتح
چو ارتفاع نجوم از خطوط اسطرلاب
اگر ز تیغ تو برقیگذرکند به محیط
محیط در خوی خجلترود ز شم تراب
به حجلهگاه وغا خنجر تو دامادیست
کهکرده است ز خون دستو پای خویش خضاب
ولیک تا ندهد روگشا ز خون عدو
عروس فتح ز رخ بر نیفکند جلباب
چو نام عزم تو شنود همی سپهر و دزنگ
چو سوی حزم تو بیند همی زمین و شتاب
زمانه را نبود خز به خدمت تو رجوع
سپهر را نسزد جز به حضرت تو ایاب
اگرچه شکل حبابست چرخ لیکن نیست
به نزد لجهٔ جود تو در شمار حباب
به سیم و زر چوکند سکه نام نیک تو را
ز فر نام تو صاحبقران شود ضراب
به چرخ خواستکند دود مطبخ تو صعود
خرد به سهو سرودش به ره قرین سحاب
چنان بهگرد خود از ننگ این سخن پیچعد
که نارسیده بهگردون شد از خجالت آب
شبی ز روی تفاخر هلالگفت به چرخ
که باد پای ملک را منم خجسته رکاب
جواب دادشکای هرزهگرد هرجایی
که از لقای تو دیوانه میشود بیتاب
هزار همچو تو یک لحظه نقش میبندد
ز نیم جنبش خنگ ملک به لوح تراب
به روز رزمگه از خون پردلانگردد
فضای معرکه آزرم بحر بیپایاب
زمین شود متلاطم ز موج خون یلان
بدان مثابهکه افتد سفینه درگرداب
درون لجهٔ خون دست و پا زندگردون
ز بیم غرقه شدن چون غریق در غرقاب
زمین بتابد از تاب تیغ چونکوره
فلک بجنبد از بادگرز چون سیماب
ز اشک چشم عدو لجهیی شود هامون
که ساق عرشکند تر ز جیش خیزاب
زمانهجفتکند موزه پیش پای اجل
پرند جانشکرت چون برون شود ز قراب
نهنگ سبز تو بر خویشتن سیه شمرد
که سرخگردد از خون سرخه و سرخاب
خدنگدال پرت چون ز چرخ دال مثال
بهصید نسر فلکبالو پر زند چو عقاب
شوند بیپر ازان لاجرم ز لانهٔ چرخ
دو نسر طایر و واقع ز بیم جان پرتاب
پرنگ هندی رومی تنت همیگیرد
مزاج زنگی از قتل خصم چون سقلاب
شود ز تربیت آفتاب شمشیرت
فضای عرصهٔ پیکارکان لعل مذاب
شها ز بزم حضور تو تا شدم غایب
رسد بهگوشم من صار غایباً قدخاب
جدا ز خاک درت هرزمان خورم افسوس
به طرز پیر دل افسرده ز آرزوی شباب
کفی شهیداً باللهکه من به هستی خویش
نه لایقم به خطاب و نه در خورم به عتاب
بلیگزیر جز این نیکه طفل بگریزد
ز باب جانب مام و زمام در بر باب
گرم بسوزی و خاکسترم به باد دهی
به هیچجا نکنم جز به درگه تو مآب
سزدکه فخرکنم بر امام خاقانی
به یمن تربیتت ای خدیو عرش جناب
به چند باب مرا برتری مسلم ازو
به شرط آنکه ز انصاف دم زنند احباب
نخست آنکه نیای من آن مهندس راد
که پیر عقل بدش طفل مکتب آداب
هزار مرتبه هست از نیای او افضل
که بود نادان جولاهکی قرین دواب
نیای من همه بحثش به صدر صفهٔ علم
ز ششجهات وچهار اسطقس وهفتحجاب
نیای او همهگفتش به شیب دکهٔ جهل
ز آبگیره و ماشو و میخکوب و طناب
دویمگزیده پدرم آن مهین سخنور عصر
که فکر بکرش مستغنی است از القاب
سخن چهرانم درباب باب خویشکهبود
کمال بابش و از باب او بر از همه باب
از آنکه بودیگفت پدرم پیوسته
ز ابرو مخزن و دریاو لؤلؤ خوشاب
به عکس بابک نجار اوکه بد سخنش
ز رند و مثقب و معل وکمان و دولاب
سیمکه مامک عیسیپرست او بودی
ز بی عفافی طباخ مطبخ احزاب
عفیفه مام من آن زنکه پشت پایش را
ندیدهطلعتخورشید و تابش مهتاب
گذشتم از نسب اکنونکنم بیان حسب
برای آنکه نکو نی پژوهش انساب
نخست اینکه ازوکم نیم به فضل ارچه
هزار مرتبه زو برترم ز فکر مصاب
چو سوی نظم مجرد نظرکنی بینی
که نظم من زر پاکست و نظم او قلاب
بهویژه آنکهگر او مدح اخستان کردی
که بود چون شه شطرنج خالی از اسباب
من از ثنای شهی دم زنمکه هست او را
هزار بنده چو شاه اخستانکهین بواب
ور او مسلسل از قهر اخستان بودی
بهحبس وکنده وزنجیر و بند وقید وعذاب
من از عنایت خاورخدای تن ندهم
کهاوج عرش برینم شود حضیض جناب
زبان زگفتهٔ بیجا ببند قاآنی
که خود ستایی دور است از طریق ثواب
الا به دور جهان تا مدام طعنه رسد
به فکر خاطی جهان از اولوالالباب
شمار عمر ملک آنقدرکه نتوانند
محاسبین جهان ضبط او بههیچ حساب
به قدر یک شب هجر تواشکنند عذاب
خوشا به حالت آن زاهدیکه در محشر
به قدر یک دم وصل تواش دهند ثواب
کمند زلف خم اندر خمت ز هر تاری
بهگردن دلم افکند صدهزار طناب
حرارت تب شوقم شد از لب تو فزون
اگرچهگرمی تب برطرفکند عناب
به زیر ابروی پیوسته چشم رهزن تو
چوکافریستکهسرمست خفته در محراب
دهان تنگ تو آن نقطهیی بود موهوم
که می نگنجد وصفش به صد هزارکتاب
شبی ز لعل لبش بوسهیی طلبکردم
اشارهکرد به ابروکه در طلب بشتاب
چو رفتم از دو لبش ذوق بوسه دریابم
رضا به بوسه ندادند آن دو لعل خوشاب
چنانکههرلب لعلش بهعذر رنجش خویش
ز بهر بوسه به لعل دگر نمود خطاب
خطابشان چو به اندازهٔ عتاب رسید
فتاد لاجرم اندر میانشان شکرآب
مکش بهگوش من ای پارسا ز خلد سخن
که خلد را نخرم من به نیم جرعه شراب
به سوی خلدکشیدی دلم اگر بودی
دروکباب و می و ساقی و سماع و رباب
ز ضرب ناخن من از چه برکشد آهنگ
اگر نه سینه ربابست و ناخنم مضراب
فراهم آمده در من ز جور هفت سپهر
جدا ز طرهٔ آشفتهٔ تو چار اسباب
ز وصل باد به دستم ز هجر خاک به سر
ز ناله سینه بر آتش زگریه دیده پر آب
به بزم هردو ز شرم محبتیم خموش
کجاست بادهکه بردارد از میانه حجاب
بهمستی ار عرقافشانی از جبین چه عجب
خمار دردسری هست و به شود زگلاب
دهان تنگ تو را نیستگنج آنکهکند
بیان اجر شهیدان خود بروز حساب
به پارهایکباب دلم نمک پاشند
دو جرعه نوش لبت وقت خوردن می ناب
بلی عجب نبود زانکه رسم مستانست
که از برایگزک شور میکنندکباب
گرت هواستکه جان آفرین ببخشاید
بر آنگروهکه هستند مستحق عذاب
به روز حشر بدان حالتیکه میدانی
برافکن از رخ عالم فریب خویش نقاب
ز نشتر مژه ایما نماکه تا بزنند
به یککرشمه رگ خواب مالکان عقاب
به عهد عدل ملک این قدر همی دانم
که ملک دل نسزد از تطاول تو خراب
ابوالشجاع بهادر شه آنکه از سخطش
به خواب می نرود شیر شرزه اندر غاب
تهمتنیکه ز یک جلوهٔ بلارک او
فتد به خاک هلاکت هزار چون سهراب
تکی ز خنگ وی وگرد و دوله در دهلی
غوی ز سنج وی و شور و ناله در سنجاب
بر آستانش اگر سنجرست اگر سلجوق
به بارگاهش اگر بهمنست اگر داراب
که نشمردشانگردون ز جرگهٔ خدام
نیاوردشانگیتی به حلقهٔ حجاب
بهکام اژدر اگر رأفتش دمی بدمد
عموم خلق خورند از لغت او جلاب
شها توییکه پس ازکار ساز بنده نواز
کفکریم تو آمد مسبب الاسباب
توییکه هست به همدستیکلید ظفر
پرند قلعهگشایت مفتح الابواب
اگر عدوی تو را پرورش دهدگردون
همان حکایتمیش است و صرفهجو قصاب
سنان خطیت آنگرزه مار عقرب نیش
پرنگ هندیت آن اژدهای افعی ناب
یکی بدرد ناف سمک بهگاه طعان
یکی ببرد فرق فلک به وقت ضراب
چو آن به چنگل خشم تو، ویله در لاهور
چو این به پنجهٔ قهر تو، مویه در پنجاب
عجب نباشد اگر صید شاهبازکند
به پشتگرمی شاهین همت تو ذباب
ز خون دیدهٔ خصم تو میشدی لبریز
اگر نه دروا میبودی اینکهن دولاب
ستارگان همه شب تا به صبح بیدارند
ز بیم آنکه نبیند سطوت تو به خواب
ز ملک دفع نماید خدنگت اعدا را
چنانکه رجم شیطانکند ز چرخ شهاب
عیان ز ماهچهٔ اخترت مطالع فتح
چو ارتفاع نجوم از خطوط اسطرلاب
اگر ز تیغ تو برقیگذرکند به محیط
محیط در خوی خجلترود ز شم تراب
به حجلهگاه وغا خنجر تو دامادیست
کهکرده است ز خون دستو پای خویش خضاب
ولیک تا ندهد روگشا ز خون عدو
عروس فتح ز رخ بر نیفکند جلباب
چو نام عزم تو شنود همی سپهر و دزنگ
چو سوی حزم تو بیند همی زمین و شتاب
زمانه را نبود خز به خدمت تو رجوع
سپهر را نسزد جز به حضرت تو ایاب
اگرچه شکل حبابست چرخ لیکن نیست
به نزد لجهٔ جود تو در شمار حباب
به سیم و زر چوکند سکه نام نیک تو را
ز فر نام تو صاحبقران شود ضراب
به چرخ خواستکند دود مطبخ تو صعود
خرد به سهو سرودش به ره قرین سحاب
چنان بهگرد خود از ننگ این سخن پیچعد
که نارسیده بهگردون شد از خجالت آب
شبی ز روی تفاخر هلالگفت به چرخ
که باد پای ملک را منم خجسته رکاب
جواب دادشکای هرزهگرد هرجایی
که از لقای تو دیوانه میشود بیتاب
هزار همچو تو یک لحظه نقش میبندد
ز نیم جنبش خنگ ملک به لوح تراب
به روز رزمگه از خون پردلانگردد
فضای معرکه آزرم بحر بیپایاب
زمین شود متلاطم ز موج خون یلان
بدان مثابهکه افتد سفینه درگرداب
درون لجهٔ خون دست و پا زندگردون
ز بیم غرقه شدن چون غریق در غرقاب
زمین بتابد از تاب تیغ چونکوره
فلک بجنبد از بادگرز چون سیماب
ز اشک چشم عدو لجهیی شود هامون
که ساق عرشکند تر ز جیش خیزاب
زمانهجفتکند موزه پیش پای اجل
پرند جانشکرت چون برون شود ز قراب
نهنگ سبز تو بر خویشتن سیه شمرد
که سرخگردد از خون سرخه و سرخاب
خدنگدال پرت چون ز چرخ دال مثال
بهصید نسر فلکبالو پر زند چو عقاب
شوند بیپر ازان لاجرم ز لانهٔ چرخ
دو نسر طایر و واقع ز بیم جان پرتاب
پرنگ هندی رومی تنت همیگیرد
مزاج زنگی از قتل خصم چون سقلاب
شود ز تربیت آفتاب شمشیرت
فضای عرصهٔ پیکارکان لعل مذاب
شها ز بزم حضور تو تا شدم غایب
رسد بهگوشم من صار غایباً قدخاب
جدا ز خاک درت هرزمان خورم افسوس
به طرز پیر دل افسرده ز آرزوی شباب
کفی شهیداً باللهکه من به هستی خویش
نه لایقم به خطاب و نه در خورم به عتاب
بلیگزیر جز این نیکه طفل بگریزد
ز باب جانب مام و زمام در بر باب
گرم بسوزی و خاکسترم به باد دهی
به هیچجا نکنم جز به درگه تو مآب
سزدکه فخرکنم بر امام خاقانی
به یمن تربیتت ای خدیو عرش جناب
به چند باب مرا برتری مسلم ازو
به شرط آنکه ز انصاف دم زنند احباب
نخست آنکه نیای من آن مهندس راد
که پیر عقل بدش طفل مکتب آداب
هزار مرتبه هست از نیای او افضل
که بود نادان جولاهکی قرین دواب
نیای من همه بحثش به صدر صفهٔ علم
ز ششجهات وچهار اسطقس وهفتحجاب
نیای او همهگفتش به شیب دکهٔ جهل
ز آبگیره و ماشو و میخکوب و طناب
دویمگزیده پدرم آن مهین سخنور عصر
که فکر بکرش مستغنی است از القاب
سخن چهرانم درباب باب خویشکهبود
کمال بابش و از باب او بر از همه باب
از آنکه بودیگفت پدرم پیوسته
ز ابرو مخزن و دریاو لؤلؤ خوشاب
به عکس بابک نجار اوکه بد سخنش
ز رند و مثقب و معل وکمان و دولاب
سیمکه مامک عیسیپرست او بودی
ز بی عفافی طباخ مطبخ احزاب
عفیفه مام من آن زنکه پشت پایش را
ندیدهطلعتخورشید و تابش مهتاب
گذشتم از نسب اکنونکنم بیان حسب
برای آنکه نکو نی پژوهش انساب
نخست اینکه ازوکم نیم به فضل ارچه
هزار مرتبه زو برترم ز فکر مصاب
چو سوی نظم مجرد نظرکنی بینی
که نظم من زر پاکست و نظم او قلاب
بهویژه آنکهگر او مدح اخستان کردی
که بود چون شه شطرنج خالی از اسباب
من از ثنای شهی دم زنمکه هست او را
هزار بنده چو شاه اخستانکهین بواب
ور او مسلسل از قهر اخستان بودی
بهحبس وکنده وزنجیر و بند وقید وعذاب
من از عنایت خاورخدای تن ندهم
کهاوج عرش برینم شود حضیض جناب
زبان زگفتهٔ بیجا ببند قاآنی
که خود ستایی دور است از طریق ثواب
الا به دور جهان تا مدام طعنه رسد
به فکر خاطی جهان از اولوالالباب
شمار عمر ملک آنقدرکه نتوانند
محاسبین جهان ضبط او بههیچ حساب
سعدی : باب پنجم در عشق و جوانی
حکایت شمارهٔ ۲
گویند خواجهای را بندهای نادرالحسن بود و با وی به سبیل مودت و دیانت نظری داشت با یکی از دوستان. گفت دریغ این بنده با حسن و شمایلی که دارد اگر زبان درازی و بی ادبی نکردی. گفت ای برادر چو اقرار دوستی کردی، توقع خدمت مدار که چون عاشق و معشوقی در میان آمد مالک و مملوک برخاست.
خواجه با بنده پری رخسار
چون درآمد به بازی و خنده
نه عجب کو چو خواجه حکم کند
وین کشد بار ناز چون بنده
خواجه با بنده پری رخسار
چون درآمد به بازی و خنده
نه عجب کو چو خواجه حکم کند
وین کشد بار ناز چون بنده
سعدی : باب پنجم در عشق و جوانی
حکایت شمارهٔ ۶
شبی یاد دارم که یاری عزیز از در در آمد چنان بیخود از جای بر جستم که چراغم به آستین کشته شد.
سری طیف من یجلو بطلعته الدجی
شگفت آمد از بختم که این دولت از کجا
نشست و عتاب آغاز کرد که مرا در حال بدیدی چراغ بکشتی به چه معنی؟ گفتم: به دو معنی: یکی اینکه گمان بردم که آفتاب برآمد و دیگر آنکه این بیتم به خاطر بود:
چون گرانی به پیش شمع آید
خیزش اندر میان جمع بکش
سری طیف من یجلو بطلعته الدجی
شگفت آمد از بختم که این دولت از کجا
نشست و عتاب آغاز کرد که مرا در حال بدیدی چراغ بکشتی به چه معنی؟ گفتم: به دو معنی: یکی اینکه گمان بردم که آفتاب برآمد و دیگر آنکه این بیتم به خاطر بود:
چون گرانی به پیش شمع آید
خیزش اندر میان جمع بکش
سعدی : باب ششم در ضعف و پیری
حکایت شمارهٔ ۹
به دوستان گله آغاز کرد و حجت ساختم که خان و مان من این شوخ دیده پاک برُفت
شنیدهام که درین روزها کهن پیری
خیال بست به پیرانه سر که گیرد جفت
بخواست دخترکی خبروی گوهر نام
چو درج گوهرش از چشم مردمان بنهفت
چنان که رسم عروسی بود تماشا بود
ولی به حمله اوّل عصای شیخ بخفت
کمان کشید و نزد بر هدف که نتوان دوخت
مگر به خامه فولاد جامه هنگفت
پس از خلافت و شنعت گناه دختر نیست
ترا که دست بلرزد گهر چه دانی سفت
سود دریا نیک بودی گر نبودی بیم موج
صحبت گل خوش بدی گر نیستی تشویش خار
دوش چون طاووس می نازیدم اندر باغ وصل
دیگر امروز از فراق یار می پیچم چو مار
شنیدهام که درین روزها کهن پیری
خیال بست به پیرانه سر که گیرد جفت
بخواست دخترکی خبروی گوهر نام
چو درج گوهرش از چشم مردمان بنهفت
چنان که رسم عروسی بود تماشا بود
ولی به حمله اوّل عصای شیخ بخفت
کمان کشید و نزد بر هدف که نتوان دوخت
مگر به خامه فولاد جامه هنگفت
پس از خلافت و شنعت گناه دختر نیست
ترا که دست بلرزد گهر چه دانی سفت
سود دریا نیک بودی گر نبودی بیم موج
صحبت گل خوش بدی گر نیستی تشویش خار
دوش چون طاووس می نازیدم اندر باغ وصل
دیگر امروز از فراق یار می پیچم چو مار
کسایی مروزی : رباعیها
تیغ خورشید
کسایی مروزی : رباعیها
پیغام فلک