عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : دفتر دوم
درخبر دادن سلطان العارفین بایزید فرماید
چنین گفتست اینجا بایزید او
که اندر عشق دیدست دید دید او
که من در عشق دل بودم طلبکار
نمیدیدم حقیقت دید دیدار
بسی در منزل جان راه کردم
که تا در دل عیان آگاه گردم
طلب میکردم اینجاگنج جانان
بسی اینجاکشیدم رنج جانان
بآخرچون رسیدم بر سر گنج
حقیقت بود بودم این همه رنج
چودیده خویشتن گردیده بودم
حقیقت نور کل در دیده بودم
حقیقت دیده بُد چون دیدم او را
ز حُسن ظاهرش بگزیدم او را
بنور دیده دیدم عین هستی
چه پیش و پس چه بالا و چه پستی
بنوردیده دیدم جمله اشیاء
عیان بد جملگی در دیده او را
بنور دیده دیدم نور خورشید
حقیقت مشتری و ماه و ناهید
بنور دیده دیدم جمله انجم
که اندر دیده بُد چون قطرهٔ گم
بنور دیده دیدم راز اینجا
یقین انجام و هم آغاز اینجا
بنور دیده دیدم نور تابان
که میشد برفلک هر دم شتابان
بنور دیده دیدم عرش و افلاک
همه گردان شده بر کرهٔ خاک
بنور دیده دیدم تخت و کرسی
که نور دیده دانم نور قدسی
بنور دیده دیدم در قلم لوح
ز نور دیده دیدم بیشکی روح
بنور دیده دیدم آتش و باد
که اندر دیده بُد آنکه شدم شاد
بنور دیده دیدم آب با خاکر
که نوردیده دیدم صنع آن پاک
بنور دیده دیدم هر نباتی
که رسته زاده از وی مر نباتی
بنور دیده دیدم کوه و دریا
حقیقت خوش بدیدم عین الّا
بنور دیده دیدم دید دنیا
حقیقت نیز هم توحید مولا
بنور دیده اینجا ذات دیدم
یقین مر جملهٔ ذرّات دیدم
بنور دیده دیدم هرچه بُد آن
حقیقت بی نشان و با نشان آن
بنور دیده دیدم من سراسر
حقیقت هرچه اینجا ساخت داور
ز دیده هر که اینجا راز بیند
یقین اعیان کل را باز بیند
ز نور دیده اینجا میتوان یافت
حقیقت اندر اینجا جان جان یافت
ز نور دیده گرواصل شوی هان
حیقت هم در او یابی تو جانان
زهی خورشید بر چرخ برین تو
که هستی اندر اینجا پیش بین تو
ندیدی خویشتن را زان تو یکتا
حقیقت هستی اندر جمله یکتا
ندیدی خویشتن را در حقیقت
همان آمد از آن تو بدیدت
تو دیداری از آنت دیده خوانند
درون جزو و کل گردیده دانند
تو دیداری از آن بیچون نمودی
که درخود قبّهٔ گردون بدیدی
تو دیداری از آنی عین دیدار
که از تو جملگی آمد پدیدار
تو دیداری از آن اندر همه نور
توئی اینجایگه در جمله مشهور
تو دیداری تمامت سالکانی
نمودار عیان واصلانی
تو دیداری از آن خورشید بودی
که سرتاسر ز نور خود نمودی
تو دیداری از آنی در جهان فاش
درونت را عیان دیدیم نقّاش
تو دیداری از آن نور تجلّی
عیان در تست کل دیدار مولی
تو دیداری از آن بود الهی
که اینجاگه تو مقصود الهی
تو دیداری از آن در روشنائی
تو داری این زمان دید خدائی
تو دیداری و هستی راز دیده
که خویشی هم حقیقت باز دیده
تو دیداری که درجمله یقینی
حقیقت جملگی اینجا تو بینی
بتو پیداست اینجا جسم و جانم
ز تو شد در عیان عین العیانم
بتو پیداست اسرار جهان کل
حقیقت بیشکی کون و مکان کل
بتو پیداست ای خورشید جانها
توئی اینجایگه امّید جانها
بتو پیداست ای خورشید اعلی
که دیداری تو از نور تجلّی
بتو پیداست ای خورشید انور
حقیقت مهر و ماه و بود اختر
بتو پیداست اندر تو نهانست
که دیدار تو اینجا جان جانست
زهی دیدار تو جان کرده روشن
فتاده نور تو در هفت گلشن
تمامت دیدهٔ گردیدهٔ تو
از آن اینجای صاحب دیدهٔ تو
حقیقت دیدهٔ کون و مکانت
کنون افتادهٔ در این مکانت
مکانت روشنست از نور خودبین
حقیقت نور خود در نور خودبین
مکانت روشن و دیدار تو دوست
حقیقت جملگی اسرارت از اوست
مکانت روشن و اعیان تو بودی
در این نقش فنا دائم تو بودی
در این نقش فنائی این دم اظهار
ز تو اسرار کل اینجا پدیدار
در این نقش فنائی این زمان تو
گذشته از همه کون و مکان تو
مکان و کون اینجا سیرداری
حقیقت بت درون دیر داری
مکان و کون درتو هست موجود
تو داری در عیان دیدار معبود
مکان و کون دیدار تو آمد
حقیقت چرخ پرگار تو آمد
بتو پیداست عقل و جان و ادراک
تو خورشیدی فتاده در سوی خاک
بتو پیداست وز تو راز بینم
ز تو هر چیز در خود باز بینم
بتو پیداست اینجاگاه جانم
توئی اینجا نشان بی نشانم
بتو پیداست اینجا بود عطّار
حقیقت هم توئی مقصود عطّار
درون دیدهٔ و راز گفتی
حقیقت شرح دید باز گفتی
درون دیدهٔ در جمله موجود
حقیقت دیدهٔ ودیده مقصود
بتو عطّار اینجاگه نموداست
که درتو دید پاک اللّه بود است
صفات دیده اینجا اینچنین است
که اندر خویشتن او جمله بین است
صفات دیده ای عطّار کردی
مر او را سرّ کل دیدار کردی
صفات دیده کردی آشکاره
کز او دار یتو در عالم نظاره
صفات دیده موجود است در ذات
حقیقت نقش بسته جمله ذرات
صفات دیده اینجا مصطفی یافت
در آن دید حقیقت کل خدا یافت
صفات دیدهٔ خودبین در اینجا
بنور ذات کل در جزو پیدا
عجائب جوهر یبی منتهایست
که در دیده نمودار بقایست
سخن از دیده میگوئیم اینجا
وصال دیده میجوئیم اینجا
سخن از دیده گفتم تا بدانی
سخن ازدیده گو گر کاردانی
سخن از دیده گفتستم یقین من
ز دیده آمدستم پیش بین من
سخن از دیده گفتم پیش هرکس
تو نیز از دیده بشنو کین ترا بس
سخن از دیده گوی و عین دیدار
ز دیده هر معانی را پدید آر
سخن از دیده گوی و عین توحید
مگو نادیده جانا سرّ تقلید
سخن از دیده گو اینجایگه باز
چو دیدی از درون دیدهات راز
سخن از دیده گوی ای مرد اسرار
سخن از دیده گوئی سرّ اسرار
سخن از دیده گوی و دیده کن باز
حقیقت گفتن بیهوده انداز
سخن از دیده گوی اینجا حقیقت
اگر بیناست اینجا دید دیدت
سخن از دیده گو اینجا یقین تو
هم از دیده شنو مر راز بین تو
سخن از دیده چون بسیار گفتم
حقیقت جملگی با یار گفتم
سخن از دیده گفتم در لقا من
نمودم پیش هرکس رازها من
سخن از دیده خواهم گفت دیگر
زهیلاجت شود این سر میسّر
سخن از دیده خواهم گفت اینجا
دُرِ اسرار خواهم سُفت اینجا
سخن از دیده اینجا باز گویم
حقیقت جملگی از راز گویم
سخن از دیده شد اینجا عیانم
در اینجا بنگری شرح و بیانم
در اینجا راز کل پیداست آخر
حقیقت ذات کل اینجاست آخر
در اینجا جملگی وصلست پیدا
ترا تحقیق در اصل است پیدا
در اینجا راز بیچون بازیابی
ز گنجشک خودت شهباز یابی
دگر آرایشی بودآن در اینجا
حقیقت جزو و کل خود دان دراینجا
حقیقت چون سخن از دیده گفتم
نه ازتقلید وز نادیده گفتم
حقیقت چون سخن از دیده شد باز
مراد کل در اینجا دیده شد باز
بچشم دل جمال دوست دیدم
چنان کآنجا جمال اوست دیدم
بچشم جان جمال یار در دید
حقیقت دیدهام در اصل توحید
بچشم صورت و دل هر دو پیداست
جمال جان و جانانم هویداست
بچشم صورت و دل در مکانم
گذشته من ز کوْن اندر مکانم
بچشم جان و دل اینجا بدیدم
جمال ذات بی همتا بدیدم
بچشم جان و دل واصل شدم من
حقیقت جان جان حاصل شدم من
بچشم جان و دل در چشم صورت
توانی یافت در هر سه حضورت
چو هر سه با هم اندر داخل هم
حقیقت در یکی هم واصل هم
چو هر سه در یکی دیدار دارند
حقیقت هر سه بود یار دارند
چو هر سه در یکی اعیان رازند
حقیقت هر سه اینجا دیده بازند
چو هر سه در یکی موجود بودند
در آخر هر سه در یکی نمودند
چو هر سه در یکی موجود ذاتند
حقیقت هر سه اعیان صفاتند
چو هر سه در یکی اسرار دیدند
در اینجا راز اعیان باز دیدند
چو هر سه در یکی دیدند دلدار
کنون هستنداز اعیان خبردار
از آن جوهر حقیقت بازدانند
سوی جوهر ره خود باز دانند
از آن جوهر گر اینجا آگهی تو
خبرداری وگرنه ابلهی تو
از آن جوهر که اینجا دیدهٔ باز
حقیقت نی ز کس بشنیدهٔ باز
نظر کن هر سه جوهر خویشتن بین
مر این هر سه درون جان و تن بین
ترا این هر سه جوهر در نمودست
حقیقت هر سه اعیان وجودست
ترا این هر سه جوهر بایدت دید
که ایشانند در اعیان توحید
ترا این هر سه جوهر هست موصوف
وز ایشان رازها اینجاست مکشوف
ترا این هر سه جوهر گر بدانی
تو باشی صاحب راز معانی
ترا این هر سه جوهر نور ذاتند
که بنموده رخت اندر صفاتند
ترا این هر سه جوهر هست بر حق
حقیقت دیده دیدارست مطلق
بدین هر سه تو داری روشنائی
توانی یافت اعیان خدائی
بدین هر سه جمال یار بینی
در اینجاگه جلال یار بینی
بدین هر سه بیابی در صفاتت
حقیقت درجهان اعیانِ ذاتت
بدین هر سه بیابی راز بیچون
در اینجاگه عیان هفت گردون
بدین هر سه حقیقت شد نمودار
از این هر سه عیان شد دید دیدار
بدین هر سه شدم واصل حقیقت
ازاین هر سه عیان شد دید دیدت
بدین هر سه منم کل راز دیده
جمال یار در خود باز دیده
بدین هر سه اگر ره میبری تو
سزد گر جز که ایشان بنگری تو
بدیشان بیشکی دیدار یابی
در ایشان کل عیان دلدار یابی
بدیشان بنگر و دیدار خود بین
در ایشان جملگی اسرار خودبین
بدیشانست قائم ذات موجود
که ایشانند اینجا جوهر بود
اگر ایشان نبودی در دوعالم
کجا پیدا شدی دیدار آدم
اگر ایشان نبودی در حقیقت
که دانستی یقین سرّ شریعت
گر ایشان اندر این عالم نبودی
وجود عالم و آدم نبودی
حقیقت عشق از ایشانم عیانست
اگرچه هر سه اینجا جان جانست
حقیقت عشق از ایشان میشناسم
از ایشان من ابا شکر و سپاسم
حقیقت عشق موجودست از ایشان
که ایشانند دائم رازبینان
چو ایاشن صاحب رازند دریاب
هم از ایشان از ایشان کل خبر یاب
چو ایشان صاحب اسرار جهانند
حقیقت در عیان کل عیانند
عیان هر سه را بین و بقا شو
وز ایشان آخر اینجا کدخدا شو
عیان هر سه را بین بنگرت راز
از این هر سه عیان انجام و آغاز
عیان هر سه بین تا راز بینی
وز ایشان جمله اشیا بازبینی
عیان هر سه اینجا مصطفی دید
در ایشان بیشکی آنجا لقا دید
عیان هر سه اینجا مرتضی نیز
حقیقت یافت در اسرار هرچیز
عیان هر سه را بین و لقا شو
در ایشان آخر اینجا کدخدا شو
عیان هر سه در ایشانست پیدا
حقیقت درتو آن پیداست پیدا
عیان هر سه اینجا در درونست
دواَت دراندرون یکی برونست
حققت اندرون مر ذات بیند
برون بیشک همه ذرّات بیند
حقیقت آنچه کلّ اندرونند
یقین میدان که درتو رهنمونند
حقیقت ظاهرت ظاهر نماید
از آن هم باطنت قادر نماید
از آنِ ظاهرت عین صفاتست
وزان باطنت دیدار ذاتست
از آنِ ظاهرت موجود جسمست
از آن اینجایگه مر بود اسمست
از آنِ باطنت دید الهست
حقیقت هر دو توحید اله است
از آنِ باطنت بنماید اینجا
در تحقیق میبگشاید اینجا
از آنِ باطنت بشناس و حق یاب
که خورشیدند از حق حق بحق یاب
از آنِ باطنت گر رهبری تو
حقیقت ذات کل را بنگری تو
از آنِ ظاهرت اشیا نماید
ترا اشیا یقین پیدا نماید
از آنِ ظاهرت بنگر که غالب
شوی آخر چو هستی مر تو طالب
در اوّل ظاهرت گردد صفاتت
در آخر بازیابی عین ذاتت
حقیقت مصطفی را سر نمودار
ز باطن شد حقیقت کل پدیدار
در آخر ظاهرش در خواست از حق
که تا ظاهر بیابد راز مطلق
بحق گفتا که اشیاام تو بنما
در اینجا راز پیداام تو بنما
حقیقت چون ز باطن کاردان شد
عیان ظاهرش آخر عیان شد
حقیقت شرح آن از جسم و جان بین
همه در خویشتن بیشک عیان بین
ولکین این بیان را شرح گویم
در آن هیلاج کانجا راز گویم
حقیقت شرح هیلاجم چنان است
که شرح کل در اینجاگه عیانست
یقین عین اشیا را از آن یاب
درون را در یقین راز نهان یاب
اگر با دیدهٔ اشیا تو بنگر
ز پنهانی مگو پیدا تو بنگر
چه خواهی دید از پنهان که بودست
نظر کن سرّ اشیا کان نموداست
حقیقت جوهری خوش آفرینش
ترا اینجایگه در نور بینش
حقیقت جوهری خوب و لطیفست
حقیقت هم ثقیل و هم خفیفست
بیانی دیگر است این سرّ اسرار
ز هیلاجت کنم اینجا بدیدار
ز این جوهر که نام آمد صفاتش
از این پیداست مر اعیان ذاتش
ازاین جوهر بیابی کام اینجا
یقین آغازت و انجام اینجا
از این جوهر نمودت جسم در دید
که این جوهر عیان آمد ز توحید
از این جوهر نظام عالم آمد
صفاتش جمله عین آدم آمد
از این جوهر عیان شد هر چه بنمود
حقیقت این ز ذاتِ کل عیان بود
از این جوهر عیان شد جوهر ذات
از این جوهر نمودارست ذرّات
از این جوهر ببین تابنده اختر
حقیقت هر شبی اعیانست جوهر
از این جوهر ببین تابنده خورشید
حقیقت مشتری و عین ناهید
از این جوهر نظر کن جوهر ماه
که میتابد ز اعیان بهر او ماه
بسی اسرارها یابی از این باز
اگرداری یقین چشم یقین باز
ترا چشم یقین میباید ای دوست
که تا یابی که این جوهرهم از اوست
ترا چشم یقین میابد اینجا
که تا چشم دلت بگشاید اینجا
ترا چشم یقین میباید ای دل
که مقصودست بیشک جمله حاصل
ترا چشم یقین امروز بازست
نشیبی این زمان وقت فراز است
ترا چشم یقین ازدید دیدست
کز آن اسرار جزو و کل بدیدست
ترا چشم یقین پیداست بنگر
حقیقت ذات بیهمتاست بنگر
اگر امروز یابی از یقین تو
حقیقت دانم اینجا پیش بین تو
اگر امروز یابی آنچه جوئی
حقیقت چون بدانی خود تو اوئی
اگر امروز چشم دل کنی باز
بیابی از صفات انجام وآغاز
اگر امروز چشم جان بیابی
حقیقت ذات از اعیان بیابی
ترا چون چشم جان اینجا یقین است
حقیقت در همه عین الیقین است
وگر مر چشم دلت امروز بازست
حقیقت او در اینجا عین رازست
وگر چشم صورت هست دیدار
حقیقت شرح گفتستم ترا یار
یقین از چشم جان مقصود ذاتست
دگر از چشم دل دید صفاتست
حقیقت چشم صورت آفرینش
یقین چندی همی بیند ز بینش
حقیقت هر سه در هم راز دانند
حقیقت چون ببینی باز دانند
ولی چشم یقین از جوهر کل
یقین دیدار ذاتست از دَرِ کُل
حقیقت آنست گر تو باز دانی
بدان دیدار سر را باز دانی
کسی کو را در اینجاگه حضور است
سراپایش حقیقت غرق نورست
حضور خود طلب گر راز دانی
که از عین حضور اینها بدانی
حضور از ذات دان ای مرد عاشق
اگر هستی در اینجاگه تو صادق
حضوری را طلب کن آخر کار
که آید از حضورت آن بدیدار
حضورت را طلب در زندگانی
که از اینجا بیابی هر معانی
حضوری را طلب در طاعت خویش
که تا یابی در آن سر راحت خویش
حضوری را طلب در صبحگاهی
که تا یابی در آن سرّ الهی
ضوری را طلب در وقت آن دم
که مکشوفت شود اسرار عالم
حضور جان ودل اندر سحرگاه
ترا بنماید اینجا بیشکی شاه
حضور جان ودل آن وقت یابی
اگر از دل سوی طاعت شتابی
حضور طاعت اینجاگاه دریاب
ز طاعت در بر جانان نظر یاب
حضور طاعت اینجاگاه مردان
یقین دیدند اینجا جان جانان
حضور طاعت از ذاتست پیدا
از آن اعیان ذرّاتست اینجا
بطاعت کوش و پیش آور حضوری
که تا یابی در اینجاگه حضوری
بطاعت کوش اندر زندگانی
نماز صبح کن گر کاردانی
بطاعت یاب جانان را تو در راز
که چشم جانت از طاعت شود باز
بطاعت خوی کن مانند منصور
که تا حقت شود اینجای مشهور
بطاعت خوی کن چون انبیا تو
که از طاعت بیابی مر لقا تو
بطاعت خوی کن تا آخر کار
براندازد حجابت را بیکبار
بطاعت راحت جان بازیابی
در اینجا تو عیان راز یابی
بطاعت جمله مردان راز دیدند
جمال جان ز طاعت باز دیدند
ز طاعت آفرینش رخ نماید
ترا آن عین بینش رخ نماید
ز طاعت انبیا بردند کل گوی
ز طاعت هر سخن از راز کل گوی
ز طاعت انبیا اسرار دیدند
در آخر جملگی دیدار دیدند
بطاعت انبیا اینجا عیانند
که ایشان پیشوایان جهانند
هر آنکو طاعت مولی کند او
چو مردان پشت بر دنیا کند او
شود او را عیان دیدار کل فاش
بطاعت یابد اینجا دید نقّاش
از اوّل در صفا باشی همیشه
اگر طاعت کنی ای مرد پیشه
از اوّل در صفای طاعت آویز
ز خوفت در گذر در راحت آویز
از اوّل در وضو میدان تو اسرار
که اینجا از چه خواهی کرد این کار
حقیقت میشودهر نفس کل پاک
از اوّل تا بدانی عین دل پاک
وگر چون آب آری در دهان تو
مگردان ذکر او جز بر زبان تو
زبانت را حقیقت نطق اللّه
شوی بیشک تو از اسرار آگاه
ز تو برخیزد آن عین نجاست
حقیقت پاک گردانی حواست
وگر چون دست شوئی راز میگوی
پس آنگه دست ازدنیا فروشوی
وگر چون آب آری سوی بینی
یقین مر ذات از هر سوی بینی
در آن دم باشدت ز آندم فراغت
رسانی آب مر سوی دماغت
حقیقت بوی جان اندر مشامت
رسد روشن کند مرجان بجامت
چوآب آید همی سوی رخانت
نماید روی بیشک جان جانت
بگردان روی جان از سوی دنیا
مبین تو هیچ ز دیدار مولا
وگر چون هر دودست ای دوست شوئی
یقین میدان که جمله دید اوئی
حقیقت دوست را ازدست مگذار
دو روزی دست او فرصت نگهدار
که اندردست خود یابی سراسر
برایشان دست چون یابی سراسر
وگر چون آب در پیشانی آری
یقین میدان که آن دم راز داری
چو پیشانی کنی از آب او تر
ترا این سر بود هر بار خوشتر
حقیقت پیش بینی پیش گیری
بمانی زنده دل هرگز نمیری
همه در پیش بینی آن زمان باز
حقیقت در سرت انجام و آغاز
بیابی سرّ پیشان آخر ای دوست
برون آئی مثال مغز از پوست
وگر چون می بشوئی مر قدم تو
بیابی در عیان سرّ قدم تو
نهی آنگه قدم در کوی دلدار
شوی آنگه ز راز او خبردار
قدم در راه جانان نه دمی تو
فرو باران ز شوقت شبنمی تو
قدم در کوی جانان نه بتحقیق
که تا یابی در اینجاگاه توفیق
قدم در کوی جانان نه در اینجا
که تادر آن وضو باشی تو یکتا
قدم در کوی جانان نه حقیقت
چنان بسیار در راه شریعت
قدم در کوی جانان نه یقین تو
که تا یابی عیان عین الیقین تو
قدم در کوی جانان نه در اسرار
که تا باشی از این معنی خبردار
قدم چون در ره جانان نهادی
حقیقت درد آندم برگشادی
قدم را اینچنین نه اندر این کوی
که تا یکی از آن یابی ز هر سوی
وگر چون در سجود دوست آئی
حقیقت مغز جان بی پوست آئی
چنان باید چو آئی در نمازت
دَرِ اسرار باشد جمله بازت
در اسرار این دم باز بینی
حقیقت اندر آندم راز بینی
چنان باید چو تو تکبیر بستی
یقین ازدام زرق و مکر رستی
چو گفتی آن زمان اللّه و اکبر
درون خویشتن اللّه بنگر
چو گفتی آن زمان اللّه از جان
درون بینی حقیقت راز پنهان
چو گفتی آن زمان اللّه از دید
یکی بینی در آندم عین توحید
چو گفتی آن زمان اللّه در راز
حقیقت ذات کل بینی زخود باز
چو گفتی آن زمان اللّه ناگاه
درون خویشتن بینی رخ شاه
حضورت آن زمان حاصل نماید
دل و جانت از آن واصل نماید
حضورت آن زمان باشد عیانی
که آندم هم عیان و هم نهانی
حضور آندم بود مردان عالم
که حق زان میتوانی یافت آندم
حضور آندم بود گردی تو واصل
همه مقصود از این آید بحاصل
حضور آندم توان دم باشد ای جان
که ذات کل بود در دید جانان
طبیعت آندم از خود دور گردان
سراپایت بکلّی نور گردان
طبیعت آندم ازخود دورانداز
دل و جان در بر آن نور انداز
سجود دوست کن اندر حضورت
نظر کن جان و دل در غرق نورت
سجود دوست کن اندر سجودت
حقیقت یاب کل اعیان بودت
مباش آندم دلا غافل در اسرار
نظر در سوی هر چیزی تو بگمار
درونت پاک دار و با صفا باش
در آن لحظه تو دیدار خدا باش
درونت پاک دار آن لحظه در جان
که درجانت نماید روی جانان
حقیقت سجدهٔ حق میکنی باز
حقیقت باشی آندم صاحب راز
چو حق درجان و اندر جانست موجود
حقیقت میکنی سجده ز معبود
حقیقت سجده پیش او چو کردی
حقیقت از همه آزاد و فردی
حقیقت سجدهٔ جانان کن اینجا
دلت چون مهر و مه رخشان کن اینجا
تو سجده سجدهٔ او میکنی دوست
حقیقت جسم و جان وجملگی اوست
چو کردی سجده پیش یار اینجا
شدی کل صاحب اسرار اینجا
چو کردی سجده پیش او حقیقت
شدی اینجا مصفّی از طبیعت
چو کردی سجده صافی گشتی از خویش
حجاب جسم و جان بردار از پیش
درون را با برون گردان مصفّا
برای اسم و گم شو در مسمّا
درون را با برون کن غرق در نور
که تا باشی بکل نورٌ علی نور
درون خویش اندر سوی حضرت
یقین دریاب وانگه رو بقربت
بخواه از حق تعالی او یقینت
از او میخواه در عین الیقینت
بجز او هیچ ازو اینجا مجو تو
بجز دیدار او یاری مجو تو
از او او خواه اینجا در حقیقت
که تا پیدا نماید دید دیدت
از او او بین حقیقت آشکاره
هم از وی هم بدو میکن نظاره
از او او بین که بود تو یقین اوست
حقیقت هرچه بینی مغز با پوست
از او او بین که ذاتش هست موجود
ترا دیدار او چون هست مقصود
از او او بین که سرتاپایت اینجا
حقیقت اوستی هستی تو یکتا
از او او بین اگر تو راز دانی
که او در خویشتن می بازدانی
از او او بین که او آمد وجودت
نمود خویش در صورت نمودت
از او او بین اگر هستی تو آگاه
که دیدار تو آمد حضرت شاه
تو او در خود نگر اینجا حقیقت
درون تست پیدا دید دیدت
تو اوئی او تو نادانی در اسرار
کنون از سرّ کل اینجا خبردار
حقیقت اوّل و آخر تو باشی
یقین مر باطن و ظاهر تو باشی
سجود خویش کردی در عیان باز
تو اینجایگه در انجام و آغاز
بتو پیداست اینجا هرچه دیدی
خدائی این زمان در دید دیدی
حقیقت گوئی وهم در مکانی
یکی اندر یکی و جان جانی
از اوّل تا بآخر در تو موجود
حقیقت کل توئی اسرار معبود
در اوّل تا بآخر ذات پاکی
نه نار و باد و نی از آب و خاکی
حقیقت در خدائی خدا تو
ز یکتائی خود هستی لقا تو
تومنصوری دوئی اینجا نداری
حقیقت بود خود را پایداری
عطار نیشابوری : دفتر دوم
در اصل ذات فرماید
کنون عطّار گفتی جوهر ذات
حقیقت بود کل با جمله ذرّات
نمودی واصل هر دوجهانی
یقین شد این زمان چون جانجانی
تو منصوری کنون یک بین شو از ذات
نظر میکن تو اندر کلّ ذرّات
تو منصوری اگر آگاه عشقی
حقیقت دان که بیشک شاه عشقی
تو منصوری چرا در خود نه بینی
همه خود بین اگر صاحب یقینی
تو منصوری نظر در خویشتن کن
حقیقت یک نظر در جان و تن کن
تن تو واصلست و می ندانی
که اینجاگه حقیقت جان جانی
تن تو واصلست ای کار دیده
در اینجاگه حقیقت باز دیده
تن تو واصلست و وصل دیدی
بسی گفتیم اکنون اصل دیدی
حقیقت چند خواهی گفت عطّار
چومیدانی که هستی کل خبردار
بسی میگوئی ودیگر چه جوئی
کنون چون واصلی تا چند گوئی
بسی میگوئی و دُر میفشانی
حقیقت اندر این بحر معانی
بسی میگوئی از وصل تجلّی
حقیقت دیدهٔ دیدار مولی
بسی میگوئی از اصل عیانت
بسی ماندست هم شرح و بیانت
بسی میگوی از اصل شهنشاه
که دیدست این زمان همچون تو آگاه
بسی میگوئی از وصل نمودار
توئی بیشک یقین در کلّ اسرار
بسی میگوئی از وصل و تو وصلی
حقیقت تو چو بود بود اصلی
تو اصلی این زمان در کل اشیاء
درون جزو و کل پنهان و پیدا
تو اصلی لیک هر لحظه تو در اصل
یقین دیدار خود یابی تو در وصل
تو اصل ذاتی امّا این زمانت
حقیقت یافته عین مکانت
تو اصل ذاتی و موجود هستی
گهی دین داری و گه بت پرستی
تو اصل ذاتی امّا کعبهٔ دل
بدیدی و شدت مقصود حاصل
تو اصل ذاتی و اسرار جانی
حقیقت چون بدیدی جان جانی
تو اصل ذاتی و دیدار داری
که چندینی بیان یار داری
تو اصل ذاتی و اسرار جانی
حقیقت چون بدیدی جان جانی
تو اصل ذاتی و دیدار داری
که چندینی بیان یار داری
تو اصل ذاتی وعین صفاتی
در اینجا یافته اعیان ذاتی
تو اصل ذاتی و در سرّ بیچون
بسی دُرها فشاندی بیچه و چون
تو اصل ذاتی و در کوْن گشتی
کنون اندر مکان آگاه گشتی
تو اصل جانی و جانان جانها
ترا مکشوف شد عین العیانها
تو اصل ذاتی و واصل دراینجا
چنین اسرارها حاصل در اینجا
تو اصل ذات و ذات اندر تو موجود
حقیقت یافتی دیدار معبود
تو اصل ذات و ذاتاندر تو پیدا
حقیقت روشنت شد جمله اشیا
تو اصل ذات وذات اندر همه گم
همه چون قطره و تو بحر قلزم
تو اصل ذات وذات اندر تو دیدار
تو هم پیدا شده هم ناپدیدار
تو اصل ذات و ذات اندر تو جانست
تنت پیدا و جانت کل نهانست
تو اصل ذات وذات اندر تو دل شد
حقیقت جان جانت جان و دل شد
تو اصل ذات و ذات تست اعیان
ز ذات تست چندین نصّ و برهان
ز ذات تست چندین سرّ اسرار
که میآید جواهرها پدیدار
ز ذات تست چندین جوهر عشق
ترا امروز بیشک گوهر عشق
ز ذات تست چندین دُرّ و جوهر
که تو افشاندهٔ بیحدّ و بیمر
ز ذات تست چون جوهر فشاندی
نمودی اندر این سرها نماندی
چه ذاتست اینکه داری کس ندارد
یکی پیداست پیش و پس ندارد
چه ذاتست اینکه داری کس ندیدست
کسی انجام نی خود کس شنیدست
چه ذاتست اینکه گوهر بار آمد
بیانت خوشتر از هر بار آمد
چه ذاتست اینکه موجود یقین است
گهی کفر است و گاهی عین دین است
چه ذاتست اینکه چون رخ مینماید
حقیقت بود خود خود میرباید
چه ذاتست اینکه یکی در یکی است
همه عطّار اینجا بیشکی است
در اینجا ذات من اندر صفاتم
حقیقت مانده در دیدار ذاتم
در اینجا ذات من رازم ندیده
در او انجام آغازم ندیده
عطار نیشابوری : دفتر دوم
در سؤال کردن صاحب اسرار فرماید
یکی پرسید از آن صاحب اسرار
که چون بینم مر این انجام ای یار
کجا آغاز باشد دیگر انجام
بگویم تا بیابم آن سرانجام
کجا است اوّلم تا بازدانم
ز بعد انجام آنگه راز دانم
بدو گفتا اگر هستی خبردار
مبین چیزی دگر در خودنظر دار
بجز خود هیچ منگر تا بدانی
که در عین صور هر دو جهانی
به بین کین هر دو عالم در تو پیداست
حقیقت ذات در جانت هویداست
ز آغاز فلک در دار اوّل
در اینجا می تو ماندستی معطّل
معطّل ماندهٔ در خویشتن باز
همی جوئی دگر انجام وآغاز
برون از تو که باشد هم تو باشی
اگر اینجا تو بیشک هم تو باشی
تو باشی گر تو اندر اصل اوّل
نگردی اندر این صورت مبدّل
از آن خود را نمییابی در اینجا
که یکی را دو میبینی در اینجا
اَزَل را با ابد بینی چو عطّار
اگر بینی خدا در خود نگهدار
توئی آغاز و انجامت بدیده
در این عالم دمی کامت ندیده
ندیدی کار اینجا و ندیدی
تو او را زانکه درخود آرمیدی
دوبینی پیشه کردی مانده احول
شده در صورت و معنی مبدّل
ترااصل از یکی موجود پیداست
سراپایت همه معبود پیداست
چو از یکی ترا مفهوم گردد
در آخر مر ترا معلوم گردد
ترا معلوم اینجا نیست پیدا
که اصل بودت از یکیست پیدا
ترا آغاز اگر خواهی که یابی
ز آبادانیت سوی خرابی
یکی حرفست اگر خواهی که اینجا
بدانی محو شو در جوهر لا
اَزَل را با اَبَد بنگر یکی حرف
نوشته حرف آن بر صورت صرف
ترا گر صرف نیکو آید ای یار
حقیقت درکشد روغن بیکبار
حقیقت لا بتو محو و توئی حرف
نوشته حرف آن بر صورت صرف
در اینجا بینی از اینجا بدانی
حقیقت کل توئی کل لابدانی
نظر کن لانگر در جوهرت باز
همه ذرّات از انجام و آغاز
در اینجا جمع کرده هر دوعالم
نهاده از خودی خود را در او دم
یکی صورت ز خود کرده عیانی
نهاده اندر او راز نهانی
نهاده اندر او را زحقیقت
ولیکن در نهادی از طبیعت
یکی اصلست صافی صورت یار
از آنجاگه فتاد از اصل ناچار
عدد پندار یکی از هزاران
هزاران در یکی یکی شمار آن
همه در صورت آدم عیانست
که آدم در حقیقت جان جان است
چو آدم جان جان در وی نظر کن
ز بود ذات خود او را خبر کن
همه اشیا ز آدم گشت پیدا
که آدم کرد آن اینجا هویدا
اگر آدم نبودی اصل آن ذات
کجا پیدا شدی هرگز ز ذرّات
همه چون بنگری اندر یکی بین
یکی شوهر همه یک بیشکی بین
همه درتو شده اینجا ببین باز
تو اصلی هم ز انجام و هم آغاز
اگر آغاز خواهی هفت گردون
درون تست گردون بیچه و چون
نظر کن در درونت نه فلک تو
ببین گردانحقیقت یک بیک تو
دگر در صورت از حال حقیقت
بیاب این جایگه دیدار دیدت
تو اصلی در یکی وندر یکی گم
گهی چون قطرهٔ گه عین قلزم
تو از بحری که پایانی نداری
یکی صورت ولی جانی نداری
تو جانی در تو جانانست بنگر
یکی اندر یکی اعیانست بنگر
تو جانان بین کجاآغاز و انجام
چه جوئی اصل او را جز سرانجام
سرانجام آن طلب کان اصل بود است
که جمله از نمودخود نمود است
سرانجام ار در این جا یافتی تو
کند اینجایگه کار تو نیکو
سرانجامت بدو خواهی رسیدن
جمال بی نشان خواهی بدیدن
بهرزه خورد باشی غم بعالم
اگر او را نمیبینی در این دم
دمی در هر دو عالم در دمید است
دو عالم در یکی اینجا بدید است
دو عالم در یکی آیینه پیداست
در او دلدار در آیینه پیداست
جمال یار ما پیداست روشن
در این آیینه اندر هفت گلشن
سراپای فلک آیینه بگرفت
از او کامی بهر آیینه بگرفت
تو اندر سیر خودهر لحظه بنگر
که هستی در تو پیدا شد سراسر
توئی پیدا و اشیا درتو پیداست
وگرنه هیچ اینجاگه نه پیداست
در اینجا در تو شد پیدا حقیقت
وگرنه نیستی عین طبیعت
بوقتی کاندر اینجا پاک گردی
حقیقت در مقابل خاک گردی
همه اصلست کین جا با عَدَد شد
چو فانی گردی اینجا کل احد شد
عددداری کنون در صورت خود
از آن داری در اینجا نیک یا بد
عدد بردار تا لا بنگری تو
که از لا در دو عالم برتری تو
تو برتر عالم از دوعالم هستی ای دوست
یکی اصلست اینجا مغز با پوست
تو مغزی از دوعالم برگزیده
ولیکن مغز خود اینجا ندیده
تو مغزی پوست اینجا مغز کرده
در اینجاخویشتن را نغز کرده
تو مغزی این زمان عطّار مانده
همه اندر پی اسرار مانده
تو مغزی لیک گر آگاه گردی
حقیقت اندر اینجا شاه گردی
بسی گفتیم اینجاگه ز هر مغز
سخنهای خود از اینجایگه نغز
زهر معنی حکایت باز گفتیم
کنون زانجام وز آغاز گفتیم
چو دانستی توئی انجام و آغاز
که آید اندر اینجا از یقین باز
همو باشد که اینجا باز آید
بداند آنکه صاحب راز آید
ولی این راز اینجا گفتنی نیست
دُرِ اسرار اینجا سفتنی نیست
کسانی کاندر این سر باز دیدند
از این معنی حقیقیت راز دیدند
مقام پختگی حاصل کن ای یار
که تو از پختگی گردی خبردار
از آن اینجایگه خامی بمانده
چو روغن در بر جامی بمانده
یکی جامی تو از سرّ الهی
پر از نور کمال پادشاهی
بری از روغن اینجا مانده پرنور
بنور تو شده روشن مشو دور
بنور تو همه عالم نموداست
که نورت در دمی دیگر فزود است
بنور تو همه عالم پدیداست
ز جامت بیشکی آدم بدیدست
توئی جام عیان از عین مصباح
حقیقت جان جان در عین ارواح
نه جانی نه تنی هم جان و هم تن
چگونه گردد این اسرار روشن
که چونی جان و تن هم تن و هم جان
که یکّی گردی اندر اصل جانان
اگر یکی شوی جانان شوی باز
محیط آئی تو برانجام و آغاز
اگر خوهی که گردی در یکی لا
یکی شو این زمان در عین الّا
یکی شو این زمان لوحی رها کن
چو من خود را وجودت عین لاکن
برون و اندرون دیدار یار است
ولکین نقطه در پرگار یار است
برون و اندرون اصلست دریاب
در اینجا یار بین و وصل دریاب
الاّ ای جان و ای دل چند گوئیم
تو پیوندی کرا پیوند جوئیم
تو پیوندی کنون در جان عطّار
حقیقت بگسل اینجا هم ز دیدار
تو پیوندی کنون در جانم ای جان
بتو میبینم اینجا جمله اعیان
عطار نیشابوری : دفتر دوم
در اسرار خطاب با جان و وصل دیدار فرماید
الّا ای جان کنون دیدار دیدی
که در کون و مکان عطّار دیدی
الّا ای جان تو واصل آمدی باز
کنون در خود نگر انجام و آغاز
الّا ای جان سخن با تست از دل
توئی در دل توئی مقصود حاصل
الّا ای جان کنون عین العیانی
چه خواهی گفت در سرّ معانی
الّا ای جان بسی گفتم در اسرار
خودی از خود کنون اینجا خبردار
الّا ای جان خودی واقف شده تو
بوصف خویش خود واصف شده تو
الّا ای جان ودل وی هم دل و جان
دل و جان خوانمت یا دید جانان
الّا ای جان ترا این جمله خوانم
بجز تو هیچ اینجاگه ندانم
الّا ای جان مرا جز تو که پیداست
که دید تو کنون در دل هویداست
بجز تو نیست اینجا هیچ در تن
توئی دُرّ وجود اینجای روشن
بجز تو هیچ اینجا نیست دانم
که بود تو یقین یکیست دانم
بجز تو هیچ اینجا نیست در کار
حقیقت نقطه و هم عین پرگا
تو برکون و مکان اینجا محیطی
بصورت گه حقیقت گه بسیطی
تو جانی عین جانانی حقیقت
که دیداینجایگه در دید دیدت
همه پیدا بتو تو خود نهانی
چو جانانی ولی در تن چو جانی
گهی اسمی گهی جسمی گهی جان
گهی پیدا و گاهی عین پنهان
تو میدانم در اینجاگاه اکنون
که پیش ارزنی شد هفت گردون
کمالت اندر اینجا هست ظاهر
حقیقت خود همیدانی بخود سِر
کمال تو مگر دریافت عطّار
که اینجا این همه میگوید اسرار
یقین عطّار از تو رازدیدست
که آخر مر تو اینجا باز دیدست
بسی گفت از تو جان اینجا بتحقیق
ز تو اینجایگه دریافت توفیق
ز تو توفیق در آفاق مشهور
شدست ای جان که هستی دید منصور
تو اینجا ذات پاک کبریائی
که رد هر چیز صنعی مینمائی
تو اینجا ذات پاک ذوالجلالی
که این دم خود بخود عین وصالی
تو اینجا ذات پاکی در یقین باز
که اینجا دیدهٔ انجام و آغاز
تو اینجا ذاتی و در آب روحی
حیات مطلق و فتح و فتوحی
تو اینجا ذاتی و درخاک پیدا
تو یکی و نموده جمله اشیا
حقیقت جزو و کل ای جان تو باشی
تو جانانی چو از جان آن تو باشی
خدا در تو تو در عین خدائی
از آن عطّار نبود در جدائی
خدا در تو تو در او خود نموده
ابا او گفته و ازوی شنوده
خدا در تو تو از وی گشته موجود
تو باشی این زمان دیدار معبود
چو او از تو تو آن دیدن که اوئی
که با جمله یقین درگفتگوئی
دوئی نبود یکی اعیان برون آی
که از دیدار او کل بیشکی آی
تو اوئی این زمان عطّار داند
که از تو گوید و او راز خواند
بتو گویاست اینجا نطق عطّار
که میگوید چنین در سرّ اسرار
توئی عطّار اکنون نیست پیدا
که ازتو بود کل یکیست پیدا
تو اصل جان که جانانی حقیقت
که کل پیدا و پنهانی حقیقت
تو اصل جان که در بگشادهٔ باز
کنون اینجایگه با صاحب راز
ترا میدانم اینجا دید جانی
چنین است این زمان توحید جانی
خطاب این است باقی هیچ پندار
همه جانست اینجاگه بدیدار
وصال این است گر تو مرد راهی
وگرنه بیشکی مانده تباهی
وصال این است ای دل گفتمت باز
نمودم با تو هم انجام و آغاز
وصال این است ای دل جان تو دیدی
در اینجاگه بکام دل رسیدی
حقیقت هر که با جان آشنا شد
یکی دید اندر آخرکل خدا شد
حقیقت هر که او با جان قدم زد
دم کل اندر اینجا دمبدم زد
حقیقت هر که از جان گشت واصل
مر او را شد ز جان مقصود حاصل
حقیقت هر که جان بشناخت از خویش
حجابش جان یقین برداشت از پیش
حقیقت هر که جان بشناخت از یار
یکی شد در یکی اینست اسرار
توجان بشناس ای سالک در آخر
که از جانت شود دلدار ظاهر
تو جان بشناس و در بود فنا باش
فنا شو آنگهی کلّی بقا باش
تو جان بشناس آنگه مغز جانت
در آخر اینست اسرار نهانت
مگو اسرار کل عطّار و تن زن
چو از جان شد ترا اسرار روشن
مگو اسرار کل تا آخرِ کار
نمائی در سوی هیلاج دیدار
چو ازجان آگهی از دید جانان
یکی میبینی از توحید جانان
چو از جان آگهی از حق رسیدی
تو حقی این یقین مطلق بدیدی
دمادم راز باید گفت اینجا
دُرِ اسرار باید سُفت اینجا
دمادم راز باید گفت از دوست
که تا یکی شود هم مغز هم پوست
دمادم راز باید گفت از یار
منه بیرون حقیقت را بیکبار
بیک دم این بگو کاینجا عیانست
خدا داند که هم نام ونشانست
عجب رازیست این سر در یقینم
حقیقت اینست راز اوّلینم
تو داری نام و هست اینجا نشان او
دراین نقش فنایت جان جان او
نشانت اوست گرچه بی نشانست
دمی پیدا دمی دیگر نهانست
عیان جوئی نهان آید بدیدار
نهان جوئی عیان آید بدیدار
تو دیدارِ وِئی اکنون بجویش
بهر چیزی که میخواهی بگویش
تو امروزت عیان جان بدیدست
درون جان رخ جانان بدیدست
تو با جانان و جانان با تو بنگر
عیان را دمبدم میبین و بنگر
از این سر جان جان داری در اینجا
سزد گر تو نظر داری در اینجا
تو با جانان خود امروز یاری
سزد کز بهر او پاسی بداری
تو با جانان و جانان با تو در کار
تو اینجا از غمش افتادهٔ خوار
تو با جانان و جانان با تو پیدا
که تا باشی چنین مجروح و شیدا
تو با جانانی و تا چند گوئی
کنون عطّار آخر می چه جوئی
ترامقصود این بُد در زمانه
که دریابی جمال جاودانه
ترامقصود این بُد آخر کار
که در یابی جمال او باظهار
ترامقصود این بُد تا بدانی
کنون دانستهٔ و کاردانی
چو دانستی هنوزت چیست باقی
که در کون و مکان در عشق طاقی
تو در کون و مکان امروز یاری
که عین سالکان را غمگساری
تو در کون و مکان امروز دیدی
ابا دلدار در گفت و شنیدی
تو در کون و مکان امروز شاهی
ز تو پیدا شده سرّ الهی
تو در کون و مکان اکنون یقینی
که در اسرار جمله پیش بینی
تو در کون و مکان بود خدائی
که داری با حقیقت آشنائی
تو در کون و مکان اسرار بودی
که سرّ خود در این برهان نمودی
ترا شد این زمان کون و مکان یار
که آمد مر ترا هم جان جان یار
ترا شد این زمان معنی مسلّم
که باشی اندر این بیغوله محرم
جهانت این زمان در پیش هیچست
که میدانی که نقش هیچ هیچست
اگرچه جملهٔ ذاتست اینجا
حقیقت هست نقش خوب و زیبا
بقدر هر مقامی را مقالی
جوابی گفت باید هر سؤالی
در آخر صورت و معنی هم از اوست
حقیقت دنیی و عقبی هم از اوست
اگر خواهی که گردی صاحب راز
درآخر شرع جوی و یاب کل باز
هدایت نور شرعست ار بدانی
حقیقت اصل و فرعست ار بدانی
تواصل تن نه همچون اصل جان یاب
تو جان حق در اینجاگه عیان یاب
چو تن دانست این دم شرح رازش
دگر در بیهده مگذار بازش
مهل تن را که اینجا چیر گردد
وگرنه رفتن اینجا دیر گردد
تن او این زمان شد دشمن تو
نمییابی تو جان شد دشمن تو
سخن از جان جان از تن نمودار
ولی باید که تن باشد خبردار
خبرداری ز تن تا همچو جانست
اگرچه جان یقین دید عیانست
حقیقت چند منزل کرد باید
حقیقت راه در دل کرد باید
تو در دل شو در اینجا آخر کار
ز دل میباش اندر جان طلبکار
درون دل شو اینجا تا بدانی
یقین جانان شوی جانان بدانی
اگر دل میشناسی صاحب دل
ز دل مقصود تو گردان بحاصل
اگر دل میشناسی همچو مردان
ز دل دریاب اینجا روی جانان
اگر دل میشناسی در صفا تو
درون را بین ز نور انبیا تو
اگر دل میشناسی همچو عطّار
حقیقت جان و دلها کن خبردار
همه جانها طلبکار اَلَستند
در اینجا اوفتاده نیم مستند
همه جانها در اینجا راز بینند
همی خواهند کو را باز بینند
همه جانها کنون در انتظارست
جمال روی جانان آشکار است
ولی در جان جانان هم در اینجا
نظر بنموده اندر شور و غوغا
اگر مرد رهی مگذر ز طاعت
که از طاعت بیابی عین راحت
سخن بسیار رفت از کفر و دین باز
کنون این است در عین الیقین باز
نظر کن در ره احمد همیشه
که اینجاگه نبینی بد همیشه
کسی اینجا نجاتی یافت از نار
که راه شرع را بسپرد در کار
شد و تقوی در اینجا باز دید او
بنور شرع و تقوی راز دید او
بنور شرع در تقوی نظر کن
دمی در صورت و معنی نظر کن
چو ظاهر یافتی بر جسم و جانت
حقیقت جانست مر راز نهانت
تو از ظاهر چوجانان یافتستی
در اینجا راز پنهان یافتستی
تو از ظاهر کنون دیدار شاهی
چه بهتر زین که دیدار الهی
ترا باشد کنون از این چه بهتر
از این دیدار اگر مردی تو برخور
چو مردان کن همیشه طاعت یار
که طاعت مینماید سرّ اسرار
چو این اسرارها از شرع آمد
ز قرآن سرّ اصل و فرع آمد
تمامت انبیای کاردیده
حقیقت اندر این معنی رسیده
حقیقت نیک را نیکو نمودند
هر آنکو کرد بد با او نمودند
جزای فعل نیک و بد چو پیداست
حقیقت نیک و بد در صورت ماست
همیشه در سلوک انبیا باش
ز طاعت دائما عین صفا باش
تو از طاعت بیابی کام اینجا
همان طاعت بری هم نام زینجا
تو از طاعت بری گوی از زمانه
بیابی هشت جنّت جاودانه
تو از طاعت بیابی باز اینجا
همی انجام با آغاز اینجا
تو از طاعت بیابی دید محبوب
اگر طاعت شوی در عشق مطلوب
بطاعت انبیا درشان گشادند
از آن اسرار بینان جمله شادند
بطاعت قربت دلدار دریاب
پس آنگه درگشادست زود دریاب
نمود عشق آمد طاعت ای دوست
که بیرون آورد مغز تو از پوست
نمود عشق طاعت دان حقیقت
که طاعت هست خود کلّ شریعت
حضور از طاعتست ار بازدانی
که طاعت راحتست از زندگانی
اگر طاعت نباشد همچو ابلیس
نیاری هیچ اینجا مکر و تلبیس
نگنجد مکر و خودبینی در این راز
ز کم بینی خود دریابی این راز
تو گر خودبین نباشی جز خدا بین
درون جان و دل دائم صفا بین
خدابین باش اندر قرب طاعت
طلب میکن تو دیدار سعادت
کسانی کاندر این ره راز جستند
نظر کردند و طاعت باز جستند
بطاعت گوی از میدان ربودند
خداگشتند چون ایشان نبودند
ندیدی تا چه دید ابلیس در خویش
که آورد از منی خویش در پیش
منی آورد وینجا درمنی شد
یقین زو نور صدق و روشنی شد
منی آورد در درگاه بیچون
براندش از برخود بیچه و چون
منی آورد و خود میدید در خود
حقیقت یافت اینجاگاه او بد
مگر در خویش خود دیدی حقیقت
بیفتادی در این عین طبیعت
وگر در خویش حق دیدی یگانه
فدا بودی وصال جاودانه
چو خود میدید از اینسان مبتلا شد
بشرع اینجایگه دور از خدا شد
چو خود میدید اندر رنج افتاد
طلسمش لاجرم بی گنج افتاد
چو خود میدید دور از جان جان گشت
بلعنت در بر خلق خدا گشت
چو خود میدید دور از طاعت افتاد
از آن اینجایگه بیراحتافتاد
چو خود میدید ملامت آمدش پیش
از آن آمد ورا درجان و دل ریش
ز قربت هر که اینجا دور گردد
ز دید جاودان بی نور گردد
ز قربت هرکه اینجا باز افتاد
حقیقت دان که او بی زار افتاد
عطار نیشابوری : دفتر دوم
سؤال کردن مرید از پیر در حقایق فرماید
یکی کرد است از پیر حقیقت
سؤالی تا بگفت او از شریعت
سؤالی کرد وی یکی روز از پیر
که ای تو جان همه شاه و همه میر
توئی دانم که تو شاه و امیری
حقیقت در حقیقت دستگیری
تو دیشب حالتی بودت در اسرار
چنانت شکر بد اندر بر یار
که بیخود گشته بودی در احد تو
یکی اسرار راندی سخت بد تو
چنان در بیخوی بیعقل بودی
که خود میگفتی و خود میشنیدی
منت حاضر بُدم تا راز گفتی
بسر دیگر همین سر باز گفتی
چنین میگفتی آنگاهی در اسرار
ندانم تا بدی آنگه خبردار
چنین میگفتی آن دم صاحب راز
که نامد هیچکس بی تو دگر باز
تو شاهی لیک امروزی تو بنده
در اینجاگه ترا دانم پسنده
من اوّل بنده بودم در بر تو
کنونم شاه وین دم سرور تو
تو این دم بندهٔ من شاه گشته
که هستم این زمان آگاه گشته
نبودم اوّل اینجاگه خبردار
شدم این لحظه من از خواب بیدار
کنونم شد خبر کایندم تو هستی
حقیقت بندهٔ و بت پرستی
تو این دم بت پرست و بنده باشی
چو خورشیدی کنون تابنده باشی
همی گفتی شبی بیهوش آندم
در آن حیرت شدی بیهوش یکدم
مگو ای شیخ دیگر مر چنین راز
ترا دادم در اینجاگه خبر باز
منه بیرون تو پا از حدّ خویشت
وگرنه صد بلا آید به پیشت
منه بیرون تو پای از حدّ رفتار
سخن میگوی شیخا و خبردار
چگونه بنده گردد حق در اینجا
مرا برگوی این مطلق در اینجا
جوابش گفت گفت آندم پیر نوری
که دریابی اگر صاحب حضوری
که حق بنده است بنده بنده باشد
یقین او یافت کو را زنده باشد
اگر مرد رهی میدان بتحقیق
که او بنده است در یاب این تو توفیق
نه او میآورد او میبرد باز
یقین میدان در اینجاگه تو این راز
که او در تست اینجا حاصل تست
حقیقت صورت جان ودل تست
سراپای تو او دارد حقیقت
همه او دان و بنگر دید دیدت
ببین و خوش بدان ای دیو دریاب
ز من اکنون در اینجاگه خبریاب
اگر چیزی همی دانی در این سر
ترا میگویم اینجاگه بظاهر
چنان در تست اینجا غمخور تو
نظر کن اندرون خواب و خور تو
اگر تو میخوری مر آب و نانت
حقیقت او نهد اندر دهانت
کند اینجا ترا خدمت ندانی
دگر دریاب این راز نهانی
نمیدانی چو اندر خواب باشی
که در بحری مثل غرقاب باشی
تو درخواب و دلت بیدار باشد
ترا او محرم اسرار باشد
نمیدانی که اندر قربتی تو
که مر آن شاه دائم خدمت تو
چو خدمت میکند شاه و تو فارغ
کجا دانی نداری عقل بالغ
حقیقت گرچه اینجا بندهٔ یار
ترا چون بنده است از وی خبردار
حقیقت گرچه اینجا یار بنده است
دل و جانت هنوز از یار زنده است
تو شاید گر شوی امروز بنده
چنین بهتر بود اینجا پسنده
اگر تو بنده باشی شاه گردی
در آخرگه از این آگاه گردی
اگر آگاه گردی شاه بنده است
چو سجن است این جهان در سوی بنده است
چنین افتاد با او عشق بازی
کند او باتو اینجا عشقبازی
اگر آگهی از اسرار اینجا
حقیقت بنده بنگر یار اینجا
عجب مقلوب افتادست این راز
ندانم تا کرا برگویم این راز
نه اسراریست این در خورد هر کس
ابا خود گفتم این اسرار کل بس
ندارد آگهی کس زین معانی
منت گفتم کجا این سر بدانی
منت گفتم نمییابی تو این را
ولی کی یابی این عین الیقین را
که خود با شاه بینی شاه با خویش
حجابت رفته باشد کلّی از پیش
حجابت هیچ نبود در زمانه
یکی باشد حقیقت جاودانه
تو با شاه حقیقت او تو بینی
نباشد اندر اینجاگه دوبینی
دوبینی هیچ نبود جز عنایت
یکی باشد ابا تو جان جانت
چو اندر قربت آن ذات آئی
حقیقت بیشکی نی مات آئی
تو او گردی و او خود جملگی تست
تو او جوئی اگرچه او ترا جست
حقیقت طالب و مطلوب یاراست
حقیقت عاشق و معشوق یار است
حقیقت بنده و شاهست جانان
که بیشک خویش آگاهست جانان
اگر خواهد نماید شاه اینجا
که تا بنده کند آگاه اینجا
چو هر دو اوست اینجا صاحب راز
همیشه جان جان دارد یقین باز
که شاه اینجاست اندر بنده پیدا
چو خورشید فلک تابنده اینجا
حقیقت بندهٔ توت شاه جانانست
ترا اینجایگه خورشید تابانست
کجائی این زمان عطّار مانده
از این گفتار در دلدار مانده
حقیقت میکنی اسرار او فاش
مرو بیرون زخویش و با خبر باش
که میداند که این اسرار چونست
معیّن شد که عقلت در جنونست
نگفتندم بیا این راز اینجا
تو میگوئی حقیقت باز اینجا
نگفتندم بیا این پیش هر کس
در اینجا تو حقیقت گفتهٔ بس
نگفتندم بیا و گفتهٔ تو
دُرِ این راز اینجا سُفتهٔ تو
مگو عطّار و همچون انبیا باش
در این معنی حقیقت با وفا باش
اگر اینجایگه عین خدائی
مکن با جان جانت بیوفائی
چو میدانی که این ناگفتنی است
دُرِ اسرار کل ناسفتنی است
چو گفتی این زمان گستاخ داری
حقیقت لایق شمشاخ داری
اگر اسرار میگوئی دگر بار
مگو با هیچکس اینجا در اسرار
دگر باره چنین اسرار مطلق
که این سر برتر آمد از اناالحق
حکایت شد یقین کآنجا چنین است
که این رمز از عیان عین الیقینست
ولیکن خورد هر کس آن بدیدار
نباید جز که سر یا صاحب اسرار
همه مردان ره خاموش گشتند
در این اسرارها بیهوش گشتند
چو پنهان کرد این سرّ یار در خویش
مگو دیگر در اینجا بی شاز پیش
چو پنهان کردمم پنهان کن اینجا
نظر در قربت جانان کن اینجا
چو دلدارت ادب دارد حقیقت
منه مر پای بیرون از شریعت
ادب چیزیست بیرون از دل و جان
ادب مر دوستدار سرّ جانان
همه اندر اَدَب باید نمودن
در کل با اَدَب باید گشودن
بقدر هر کسی بسیار گفتتیم
نه با هر کس همه با یار گفتیم
سخن ما را همه با دید یار است
بیانم جملگی توحید یار است
همه در سرّ توحیدست اسرار
که میگوید حقیقت دید عطّار
همه در سرّ توحیدم بیانست
ولیکن هر کس این سر کی بدانست
رموزی بود اینجا باز گفتیم
یقین با دید صاحب راز گفتیم
رموزی بود میدانند مردان
بگفتم این زمان در چرخ گردان
رموزی بود از اعیان همه راز
که دادم عاشقان را زان خبر باز
مرا این دم سخن آخر رسیداست
که دریابم کنون پایان پدیداست
منم غوّاص اندر بحر اسرار
شدستم بیشکی اینجا خبردار
درون بحرم و جوهر بدیده
کنون در قربت جوهر رسیده
چو جوهر یافتم هم اصل اینست
چو بحر اصل است و جوهر وصل اینست
کنون من جوهرم در بحر جانم
که هر لحظه دُر و گوهر فشانم
حقیقت بندهٔ دیدار شاهم
همیشه صاحب اسرار شاهم
منم آن لحظه بیشک بندهٔ شاه
چو هستم من ز شاه خویش آگاه
خبردارم که این دم بندهام من
چو خورشیدم عجب تابندهام من
منم امروز بیشک بندهٔ یار
که هستم من ز شاه خود خبردار
منم امروز بیشک بندهٔ شاه
که هستم من ز شاه عشق آگاه
منم امروز بیشک بندهٔ دوست
حقیقت مغز معنی دیده در پوست
منم امروز بیشک بندهٔ خویش
حجاب خویش را برداشته خویش
منم شاه و شده بنده در اینجا
چو خورشیدی و تابنده در اینجا
منم شاه و منم بنده حقیقت
ولی عزت یقینم در شریعت
ز بهر عزّت شرعم پسنده
منم مر شاه را امروز بنده
اگر مرد رهی ای صاحب اسرار
ز سرّ بندگی اینجا خبردار
شدی اکنون خبردار از حقیقت
کنون میباش کل راز حقیقت
توئی امروز هر چیزی که بینی
حقست این جمله گر صاحب یقینی
توئی امروز اینجا ذات مانده
چرائی اندر این ذرّات مانده
توئی امروز بیشک ذات اللّه
همه از بهر آن گفتم که آگاه
شوی و باز بینی روی جانان
سوی اصل یقین در کوی جانان
کنون گر عاشق دیدار یاری
ز بهر کشتن اینجا پایداری
دمی غافل مباش از خویش زنهار
نظر میکن ز هر چیزی رخ یار
همه او بین و جز وی هیچ منگر
وصال این است هان ازوصل برخور
همه اوئی و در وی بی نشان شو
حقیقت تو ز بود خود نهان شو
همه او بین که او کلّی بدید است
تو پنداری که ذاتش ناپدیدست
منم غوّاص اندر بحر اسرار
حقیقت باز دیده روی دلدار
همه او بین اگر اسرار دانی
چو کلّی اوست کلّی یار دانی
حقیقت عاشقان کار دیده
که ایشانند اینجا یار دیده
طلب کردند اینجا دید دلدار
بآخر چون شدند اینجا خبردار
نظر کردند و در خود یار دیدند
اگرچه رنج با تیمار دیدند
همه معشوق خود دیدند آخر
سخن ازدوست بشنیدند آخر
اگر فانی شوی یک لحظه از یار
بچشم تو نماید لیس فی الدّار
وگر باقی شوی بنمایدت دوست
حقیقت مغز خود اندر شوی پوست
اگر فانی شوی در عین باقی
ترا دلدار خواهد بود ساقی
چو ساقی بیشکی دلدار آید
دل و جان صاحب اسرار آید
چو ساقی جان جانست اندر اینجا
ترا خورشید رخشانست اینجا
می از وی نوش بیجام و قرابه
دو روزی باش شادان زین خرابه
خراباتی است دنیا در خرابی
اگر ساقی در اینجاگه بیابی
خوری جامی و بس بیهوش گردی
ز پر گفتن بکل خاموش گردی
خراباتی است دنیا پر ز غوغا
در او هر لحظه صد شور است و شرها
خراباتی است دنیا تا بدانی
در او پیدا همه راز نهانی
فنا خواهی شدن در این خرابات
حقیقت باز ره کل از خرافات
چو آخر کار ما این اوفتاداست
چرا جانم در اینجاگاه شاداست
ولی شادی جان از بهر دید است
که جان پیوسته در گفت و شنید است
ز جانان گفت جان بسیار اینجا
که تادریافت اودلدار اینجا
حقیقت دید در وی بی نشان شد
حقیقت جان دراینجا جان جان شد
دم عین حقیقت شرع افتاد
همه در شرع شد تقریر و بنیاد
شریعت رهنمون شد با حقیقت
نمودم رخ حقیقت در شریعت
عیان شرع زین تحقیق پیداست
چه غم چون این زمان توفیق پیداست
شریعت کرد آگاهم ز اسرار
که من در خویش میبینم رخ یار
شریعت کرد آگاهم تمامت
که تادریافتم سرّ قیامت
شریعت کرد آگاهم ز هر چیز
حقایق هم از او دریافتم نیز
شریعت یافتم تا کل شدم من
اگرچه اصل فطرت گِل بُدم من
شریعت یافتم تا یار دیدم
رخ دلدار در خود باز دیدم
شریعت یافتم در جزو و کل ذات
وز آنجا گفتهام در عین آیات
شریعت یافتم با عین تقوی
مرا بنمود کل دیدار مولی
شریعت یافتم در دیدن جانان
یکی گشتم من از توحید جانان
شریعت برتر از کون و مکانست
در او تقوی ببین گر جان جانست
کسی کاندر شریعت راه برده است
حقیقت ره بسوی شاه برده است
کسی کاندر شریعت یافت اسرار
ز دید یار شد اینجا خبردار
خبردار آمد از کشفِ شریعت
رخ جانان بدید اندر حقیقت
حقیقت در همه موجود دیدم
نظر کردم همه معبود دیدم
حقیقت در همه پیداست اینجا
ولی جمله عجب یکتاست اینجا
نمیداند کسی سرّ شریعت
وگرنه هست شرع اینجا حقیقت
همه شرعست و تقوی عین دیدار
کسی کاین را شود از جان خریدار
همه شرعست و تقوی سالکان را
که مییابند اینجا جان جان را
همه شرعست و تقوی اندر این راه
وز این هردو ببین تو مر رخ شاه
همه شرعست تقوی شاه دیدن
در اینجا بیشکی آن ماه دیدن
همه شرعست و تقوی در یقین باز
بدانی آخر کار این همه راز
الا ای هوشمند اکنون کجائی
کیت آخر رسیده درخدائی
بسی گفتی ز سرّ وحدت یار
رسیدی این زمان در قربت یار
بسی گفتی ز سرّ ذات جانان
نمودی در عیان ذرّات جانان
بسی گفتی ز سرّ ذات بیچون
نمودی جوهر کل بیچه و چون
بسی گفتی و در آخر رسیدی
شدی مخفی و در ظاهر رسیدی
بسی گفتی ز سرّ هر غرائب
نمودی بیشکی سرّ عجائب
بسی گفتی و پایان یافتی باز
حقیقت جان جانان یافتی باز
بسی گفتی و دیدی عین مقصود
در اینجاگه بکل دیدار معبود
بسی گفتی ز سرّ جوهر ذات
ز هر بیتی حقیقت عین آیات
پدیدار است از دیدار جانان
در اینجاگه همه اسرار جانان
همه اسرارها اینجا پدید است
رخ جانان در این پیدا بدید است
همه اسرارها اینجاست پیدا
رخ جانان ز تو پیداست اینجا
نمودی راز کل عطّار آخر
رسیدت این زمان اسرار آخر
بهرگامی که اینجاگه نهادی
دری دیگر ز معنی برگشادی
بسی اسرارها اینجاست با دوست
حقیقت پوست شد با کسوت دوست
همه بودت بکل واصل نمود است
ترا اسرار جان حاصل نموداست
خبرداری کنون اعضای خویشت
بدیدی این زمان یکتای خویشت
همه واصل به تست اینجا دل و جان
حقیقت باز دیدی روی جانان
چو جانان با تو اینجاگه نظر کرد
ترا از سرّ خود اینجا خبر کرد
خبر از بود خود کردت در اینجا
حقیقت برگشادت او در اینجا
درت بگشاد و گنج کل نمودت
حقیقت کرد پیدا بود بودت
درت بگشاد جانان آخر کار
که بنمودی همه اسرار اظهار
درت بگشاد اینجا سرّ منصور
که تا دریافتی نور علی نور
درت بگشاد اینجا ذات از خویش
یقین بنمود اسرارت همه پیش
همه اسرارها داری در اینجا
شدی در جزو و کل اینجا تو یکتا
تو یکتائی ز یکتائی اللّه
ز دستی دم عیان از قل هواللّه
حقیقت قل هواللّه است در تو
عیان ما هواللّه است در تو
حقیقت قل هواللّه است موجود
ترا قل گفت اللّه روی بنمود
حقیقت قل هواللّه رخ نموداست
ترا چندین ز خود پاسخ نموداست
حقیقت چون شدی از راز آگاه
همه درخویشتن بینی رخ شاه
همه در خویشتن بین تاتوانی
که بیشک کل توئی راز نهانی
چون بیرون ازتو چیزی نیست دیگر
ز بود خویش از معبود مگذر
چو بیرون از تو چیزی نیست اینجا
یکی میبین که کل یکی است اینجا
یکی میبین ومنگر در دوئی باز
یکی بین بیشکی انجام و آغاز
همه از تست و تو ازذات هستی
درون جان و دل سرّ الستی
تو ز اسرار الستی صاحب راز
همه در گفتهٔ جان گفتهٔ باز
همه از جان برون آید یقین این
یقین دان در همه جانان همین این
حقیقت چون الستت هست پیدا
دل و جان با ازل پیوست پیدا
دل و جان با ازل اینجا قرین است
که ذات پاکت اینجاگه یقین است
یقین در جان و دل داری حقیقت
همه اسرار دیده در شریعت
یقین در جان خود دیدی رخ یار
درون جان کنون جانان پدیدار
ز دیدارش کنون بر خود در اینجا
چو بگذشتی ز ماه و خور در اینجا
مه و خور ذرّهٔ از بود بود است
ترا در جسم و دل اینجا نموداست
همه اشیا بتو پیداست امروز
دل و جان تو کل یکتاست امروز
بتو پیداست این جمله که دیدی
همه دید تو بُد چون بازدیدی
همه او دیدی و از وی نمودی
ابا او گفتی و از او شنودی
همه او دیدی اینجا چون همه اوست
در این آیینه پیدا بیشکی دوست
همه او دیدی و کلّی تو او بین
چو جمله ذات اوآمد نکو بین
همه او دیدی اینجا خویشتن تو
حقیقت عقل و عشق و جان و تن تو
از او پیداست از وی شد سخن گوی
همه ذرّات بُردی در سخن گوی
کنون چون او است در تو رخ نموده
هزاران دم بدم پاسخ نمودی
اگر مرد رهی عطّار چون اصل
که مائیم این زمان در کعبهٔ وصل
همه مقصود تست اینجا پدیدار
چو اندر خیوشتن بینی رخ یار
همه مقصود تو دیدار او بود
که در آخر ترا مر روی بنمود
همه مقصود تودیدار جانانست
کنون جان ترا خورشید تابانست
همه مقصود تو از ذات پیداست
که جان جان ترا اکنون هویداست
زهی مقصود ما گشته بحاصل
که مائیم این زمان در کعبه واصل
زهی مقصود ما از روی جانان
که پیدا گشته اندر کوی جانان
زهی مقصود ما از یار پیدا
کنون در جوهر اسرار پیدا
زهی مقصود ما در کعبه حاصل
که مائیم این زمان در کعبه واصل
زهی مقصود ما دیدار اللّه
که اینجا یافتم جانست آگاه
چو جان اسرار جانان یافت بیچون
حقیقت این زمان اینجادگرگون
نخواهد شد همه از وصل گویم
چو ما اصلیم کل از اصل گویم
منم واصل کنون چو یار درماست
ز بود ما کنون جانان هویداست
رخ جانان ز ما پیداست امروز
ز ما این شور و هم غوغا است امروز
رخ جانان ز ما پیداست تحقیق
ز ما دریاب سالک زود توفیق
رخ جانان ز ما پیداست در راز
که پرده کردهایم از روی جان باز
رخ جانان ز ما پیداست بنگر
اگر مرد رهی از ما تو مگذر
یکی جانست پیدا در همه جسم
نموده خویشتن در هر صفت اسم
یکی جانست صورت آشکاره
همه صورت بسوی جان نظاره
یکی جانست اینجا دم زده باز
نموده اندر اینجا خویشتن باز
یکی جانست همه زو گشت پیدا
از او چندین هزاران شور و غوغا
چو یک جانست چندین صورت از چیست
حقیقت هست صورت پس دگر چیست
چنین بین گر تو مرد راه اوئی
یقین بین گر بکل آگاه اوئ
چنین بین و چنین دان از شریعت
که میگویم ترا سرّ حقیقت
حقیقت این چنین است ار بدانی
که جمله دوست بینی در نهانی
حقیقت اینست اندر آخر کار
که جمله دوست یابی و خبردار
حقیقت اینست کاینجا باز گفتم
ز رازت گویم و هم راز گفتم
حقیقت اینست مردان خدابین
چنین دیدند او دان و خدابین
خدابین باش اگر ره بردهٔ تو
بدر این پرده چه در پردهٔ تو
خدا بین باش در اسرار عطّار
ز جائی دیگر است این سرّ اسرار
همه اویست و کس واقف نبوده
در این اسرار کس واصف نبوده
بسی گفتند لیکن طرز عطّار
دمادم شو ز سرّ کل خبردار
در این اسرار اگر تو مر خدائی
مکن از دوست اینجاگه جدائی
ز یکی در یکی بین ذات در خویش
حجاب خویش تو خویشی بیندیش
حجاب خویش اینجا عقل دیدی
بماندی چون سخن از نقل دیدی
حقیقت عقل را بگذار و هم نقل
عیان عشق بین و بگذر از عقل
عیان عقل بین اینجا بمانده
همی در شور و در غوغا بمانده
عیان عشق بین و عقل بگذار
که اندر عقل بینی کی رخ یار
عیان عشق بین وز عشق بیندیش
که عشقت کل نهد اینجای در پیش
همه شور جهان از عقل دیدم
کتبها جملگی از نقل دیدم
که باشد عقل تا این سرّ بداند
که عقل اینجا به جز ظاهر نداند
چو عشق اینجا نماید عین دیدار
حقیقت عقل باشد ناپدیدار
تویار عشق باش و یار خود بین
بجز عشق اندر اینجا هیچ مگزین
بجز عشق اندر اینجا جمله هیچست
که عقل اینجای نقش هیچ هیچست
اگر با عشق میری زنده گردی
چو خورشید فلک تابنده گردی
اگر با عشق میری آخر کار
بمانی زنده این را یاد میدار
دم آخر نمود عشق او یاب
سوی کون و مکان از بخت بشتاب
در آندم خوش نظر کن تا بدانی
یکی را بین اگر مرد عیانی
در آندم در یکیّ کل قدم زن
در آخر این وجودت بر عدم زن
در آخر چون یکی دیدی ز حق باز
وجود خویشتن کلّی برانداز
در آخر چون یکی بینی تمامی
حقیقت پختگی یابی زخامی
درآخر چون یکی بینی تو در ذات
همه جا محو گردان جمله ذرّات
در آخر چون یکی بینی در آخر
ترا این ذات بنماید در آخر
درآخر چون یکی بینی تمامت
نظر کن آن زمان دید قیامت
در آخر جمله چون روشن نماید
ترا آن لحظه کل یکی نماید
در آخر چونکه جانان بینی ای دوست
شود مغز این زمان این کسوت دوست
در آخر جمله جانان بین و دم زن
وجود خویش کلّی بر عدم زن
در آخر جمله جان بینی تو ای یار
نظر کن نقطه را با دید پرگار
نظر کن جمله اشیا محو مستی
تو باشی هیچ نبود عین پستی
همه ذرّات کم باشد حقیقت
یکی باشد عیان عین طبیعت
یکی باشد همه اندر یکی ذات
حقیقت وصل بینی جمله ذرّات
یکی باشد حقیقت هست یا نیست
چونیکو بنگری در اصل یکیست
یکی است این همه بیشک دوئی نیست
حقیقت هیچ اینجاگه دوئی نیست
دم آخر نظر کن در یکی باز
که یکی باز بینی بیشکی باز
دم آخر یکی بینی در اسرار
ولی سر رشتهٔ خود را نگهدار
سر هر کار از اینجا باز یابی
همه در خویشتن این راز یابی
هر آن چیزی که گفتم اوّل کار
در آخر در یکی آید بدیدار
در آخر در یکی این جمله فانی است
ترادیدن ز خود راز نهانی است
توئی گم کرده ره ای عقل دریاب
در این معنیّ دیگر وصل دریاب
اگر از وصل خواهی یافت بهره
ترا باید که باشد جمله زهره
قدم در نه اگر می وصل خواهی
همه خود بین یقین گر وصل خواهی
قدم در نه در این ره راه خود یاب
درون جان و دل مر شاه دریاب
قدم در نه در این آیینه بنگر
جمال شاه هر آیینه بنگر
قدم چون در نهادی در همه تو
یکی یابی ز خویشت دمدمه تو
همه بازار تست ای راز دیده
توئی بازار خود را باز دیده
تو در بازار خویشی یک زمان گم
مثال جوهر ودریای قلزم
تو در بازار خویشی باز مانده
چنین در عشق صاحب راز مانده
تو در بازار خویشی آخر کار
در این بازار هم گشتی پدیدار
تو در بازار خویشی خود طلب کن
چو دریابی دگر خود را عجب کن
همه سرگشتهاند اینجا چو تو یار
بمانده خوار اندر عین بازار
نمییابند اینجا دید اوّل
بماندستند اینجاگه معطّل
نمییابند اینجا راز در خود
بماندستند اندر نیک و در بد
نمییابند اینجا اصل جانان
از آن اینجا ندیدند وصل جانان
نمییابند اینجا گنج بیشک
بماندستند اندر رنج بیشک
نمییابند اینجا جوهر دوست
بماندستند اندر بند این پوست
توئی ای مانده حیران در بر دوست
ترا اینجاست جانان بنگر ای دوست
توئی ای مانده حیران در بر خویش
ترا اینجاست جانان بنگر از خویش
ترا امروز جانانست بدیدار
تو اوئی گر تو زو باشی خبردار
ترا امروز فضل است و عنایت
که جانان داری و عین سعادت
ترا امروز جاهست و مراتب
چرا باشی ز دیدخویش غائب
مرو بیرون زخود تا وصل بینی
تو اصلی شاید از خود اصل بینی
مرو بیرون ز خود در جوهر ذات
نظر کن صورتت با جمله ذرّات
تو اندر مرکب اصلی بصورت
ولیکن جان در آن عین حضورت
یقین ذاتست پیش از مرگ دریاب
حقیقت جملگی کن ترک دریاب
تو ترک هستی خود کن که اینست
ترا در نیست عین الیقین است
تو ترک هستی خود کن که بمعنی
که تا باشد همه دیدار مولی
تو ترک هستی خود کن حقیقت
که تا پیدا شود دیدار دیدت
تو ترک هستی خود کن که آنی
چگویم تا به از این سرّ بدانی
تو ترک هستی خود کن که ذاتی
اگر اندر مکان ودر صفاتی
مکان صورتت خاکست اینجا
مکان جان یقین پاکست اینجا
مکان صورتت در خاک پیداست
مکان جان حقیقت جوهر لا است
همه اندر مکان بنگر یقین تو
که کل یکی است گرداری یقین تو
همه اندر مکان بنگر یقین باز
مکان انجام دان و کون آغاز
مکان انجام دان گر کاردانی
مکان اندر مکان در بی نشانی
حقیقت کون بود بی نشان است
که اینجا اصل پیدا و مکانست
اگرچه هر دو عالم صورت ماست
ولی در اصل هم پنهان و پیداست
حقیقت اصل پنهانست از ذات
وگر پیدا نموده جمله ذرّات
حقیقت اصل پنهان گر بدانی
یکی باشی تو در سرّ نهانی
دگر گر اصل پیدا باز یابی
ز پیدا جملگی مر راز یابی
ز پیدا اصل خود دریاب ای جان
که از پیدا بدانی خویش جانان
ز پیدا اصل خود دریاب اینجا
قراری گیر و می بشتاب اینجا
ز پیدا اصل خود دریاب ای یار
اگر هر جا تو میبشتاب ای یار
تو در پیدائی و پنهان شدستی
تو هم با جان و هم جانان شدستی
تو در پیدائی امّا مانده پنهان
از آن اینجا نمییابی تو جانان
تو در پیدا توانی گشت واصل
که در پنهان شدت مقصود حاصل
تو در پیدا توانی گشت جانان
یکی شو اندر این پیدا و پنهان
از اوّل لاست آخر شاه بنگر
حقیقت بود الّا اللّه بنگر
از اوّل لاست آخر عین اللّه
ز الاّ اللّه شو عین هواللّه
تو چون این اصل داری در شریعت
حقیقت در یکی دانی حقیقت
تو این دم داری از آن سالک راز
یکی بین چون یکی اصلی ز آغاز
تو این دم هم نشان هم بی نشانی
که هم جانی و دل هم جان جانی
حقیقت وصل یاب و جمله بین دوست
در اینجا جزو و کل دان مغز هم پوست
همه از کارگاه اینجا یقین است
که اینجا اوّلین و آخرین است
همه از کارگاه آمد پدیدار
در اینجا وصل شاه آمد بدیدار
همه از کارگاه اینجا نموداست
خود اندر جمله در گفت و شنود است
در اینجا جمله موجود پیداست
درونت بین که کل معبود پیداست
یکی اندر یکی در بیشمار است
حقیقت دان که کل دیدار یارست
همه دیدار یارو یار در کلّ
همه بی او شده بیرنج و در ذل
همه دیدار یار و خویش در رنج
خود است اینجا طلسم چرخ و هم گنج
یکی گنج است مخفی در نشانه
مر او را در عیان نام و نشانه
یکی گنجست مخفی جوهرالذّات
نموده روی خود در کلّ ذرّات
یکی گنج است مخفی و دمادم
نماید دید خود در روی آدم
یکی گنجست مخفی رخ نموده
ابا خود گفته و دیگر شنوده
یکی گنج است پر گوهر در اسرار
چو خورشید است اندر جمله انوار
یکی گنجست مخفی عاشقان را
که میگویند و میجویند آن را
یکی گنج است اکنون چند گوئیم
چو با ما است اکنون چند جوئیم
چو با ما گفت کز اینجا نشانست
حقیقت جملگی دیدار آنست
همه گنج است اینجاگه گداکیست
حقیقت با وجودش بینوا کیست
همه از ذات و ذات اینجا چو گنجیست
نهاده اسم کاینجا جان سپنجست
همه از ذات پیدا و نه پیداست
که اینجا کیست کو بر جمله پیداست
همه ذاتست و ذات اینجا یقین جان
نمودی تا بدانی زانکه جانان
تو او شو کو تو است و هم توئی یار
کنون اینجا حجاب از پیش بردار
کنون اینجا حجاب از پیش برگیر
چو یارت یافتی کارت ز سر گیر
کنون اینجا حجابت نیست دریاب
که کل جانست و او یکّی است دریاب
کنون اینجا حجابی نیست جز پوست
حقیقت دان که اینجا پوست هم اوست
کنون اینجا حجابت رفت از پیش
رخ او را نظر میکن تو درخویش
کنون اینجا یکی ای تو یکی دان
همه در خویش اینجا تو یکی دان
کنون یکی ببین از اصل بیشک
که اندر تست اینجا وصل بیشک
کنون اینجا یکی بین از حقیقت
طریقت با حقیقت در شریعت
کنون اندر یکی بنگر نمودت
که یکی است هم بود وجودت
کنون چون جان جان ماست اینجا
ابا او باش اینجاگه تو یکتا
حقیقت چون همه جانانست دیدت
همه بین جمله گفتارو شنیدت
خدا در جمله موقوفست اویست
که اندر جمله اودر گفتگویست
بجز او هیچ دیگر نیست دریاب
همه جا هست خورشید جهانتاب
حقیقت بود او در جمله پیداست
چنان چون ما باو او عاشق ما است
چنان بر خویش اینجا عاشق آمد
که هم درخویش با خود صادق آمد
چنان با خویش دارد عشقبازی
که او در خویش دارد بی نیازی
جمالش در همه دیدار بنمود
حقیقت خود بخود اسرار بنمود
چنان دیدار خود در خود نمودست
که یکی در یکی بیشک فزودست
توئی جز تو کسی دیگر مبین تو
یکی دان همچنین عین الیقین تو
همه با تست و تو با اوئی اینجا
ترا گفت و ورا میگوئی اینجا
ازل را با ابد این دم تو خود دان
یکی دید هواللّه و اَحَد دان
همه ذات خداوند جهانست
سراسر اندر این صورت نهانست
همه ذات خداوند است اینجا
بتوظاهر چو پیوند است اینجا
همه ذات خداوند است بیچون
توئی جمله مرو ازخویش بیرون
زهی دیدار جانان در همه باز
فکنده در همه این دمدمه باز
زهی دیدار جانان نیست دیگر
کنون پیدا شد اینجا دید جوهر
زهی دیدار جانان در دل ما
نظر کن جمله جانان حاصل ما
زهی دیدار جانان دیده عطّار
طمع از خویشتن ببریده عطّار
زهی دیدار جانان جمله جانانست
که اندر بود خود در جمله اعیانست
زهی دیدار جانان در همه باز
نموده در عیان انجام و آغاز
زهی دیدار جانان کس ندیده
همه خود گفت وز خود شنیده
حقیقت خویشتن گفتست رازش
حقیقت خویش بشنفتست رازش
حقیقت خویش دیده روی خود دوست
نموده مغز خود در کسوت پوست
سخن چندانکه میگوئیم اینجا
ابا اویست که میجوئیم اینجا
سخن چندانکه میگوئیم او گفت
ابا خود گفت وخود اسرار بشنفت
سخن چندانکه رفت از وصل باقی
هنوز اسرار مانده هان تو ساقی
عطار نیشابوری : دفتر دوم
در صفات جام عشق فرماید
بده جامی از آن جام سرانجام
پس آنگه مست شو تا بشکنم جام
بده جامی که هشیارم دگر بار
که گردم مست چون یارم دگر بار
بده جامی که اصلم رخ نموداست
مکن هستم که وصلم رخ نموداست
بده جامی که جانان باز دیدم
از این دیدار او را باز دیدم
بده جامی که جانان آشکار است
مرا با دید او اینجا چکار است
بده جامی که جانانست پیدا
مرا با خویشتن کرد است یکتا
بده جامی دگر ما را تو ساقی
که تا مانم ز اصل دوست باقی
بده جامی که جانم گشت جانان
حقیقت رفت در دلدار پنهان
بده جامی که خود مست الستم
ولی ایجایگه من نیمه مستم
بیک ره مست کن ساقی مرا هان
از این بود وجودم هان تو برهان
بیک ره مست کن تا وارهم من
در اینجاگه کنون دادی و هم من
بیک ره مست کن بود وجودم
که رخ دلدار در مستی نمودم
ز مستی من بگفتم رازها فاش
بدانستم در اینجا راز نقّاش
من اینجا دیدهام جان و جهانم
شده از روی او کشف عیانم
من اینجا دیدهام دلدار خود باز
کنونم رشته من از نیک و بد باز
من اینجا دیدهام آن جان جانها
از او بشنیدهام شرح و بیانها
من او را دیدهام در خویشتن جان
حقیقت او من و من او یقین دان
من او را دیدهام در خویشتن دل
از او مقصود من کل گشته حاصل
من او رادیدهام عین صفائی
چه سود آخر که دارد بیوفائی
چنانش یافتم اینجایگه من
درون جان چون خورشید است روشن
چنانش یافتم اینجایگه دید
که در یکی از اویم عین توحید
چنانش یافتم در آخر کار
که پرده برگرفت از رخ بیکبار
چنانش یافتم درجان حقیقت
که پیدا است و هم پنهان حقیقت
چنانش یافتم اندر یکی من
که جمله اوست دیدم بیشکی من
منم با او و او با من یکی بین
مرا او بین و او من بیشکی بین
یکی بین همچو من تا این بدانی
حقیقت اوست اینجا در نهانی
یکی بین همچو من در عشق اینجا
که تا در یک یکی گردی مصفّا
یکی بین همچو من گر راز دانی
که از یکی نمودش بازدانی
یکی بین همچو من احوال مشو هان
چو پرگاری بسر چندین مدو هان
تو همچون نقطه و پرگار هستی
که درگردش خود اندر خویش بستی
تو گر این سر بدانی آخر کار
حقیقت نقطهٔ و عین پرگار
تو گراین سر بدانی هر دوئی تو
یکی بین و مبین در خوددوئی تو
از او او باز بین پرگار مردان
که چون نقطه نهاده گشت گردان
سر نقطه ز اوّل می نگهدار
که چون دیگر نگشت از عین پرگار
زبالا سوی شیب آمد فرازش
دگر هم سوی بالا رفت بازش
چو گشت آن نیمه یک نیم دگر او
ز شیب افتاده باشد بر زبر او
دگر نیم دگر چون گشت دربند
بآن سر در رسید و گشت پیوند
یکی شد اوّلش با آخر اینجا
یقین پرگار شد بر ظاهر اینجا
پس آنگه اوّل و آخر یکی شد
چو بینی اوّل و آخر یکی بُد
نظر کن دائره بنگر سراسر
طلب کن بعد از آن اینجایگه در
بدان اوّل چو نقطه مینهادی
سر پرگار اینجاگه گشادی
کجا بد اوّل پرگار گردان
ز اصل اوّلش اینجا یقین دان
ز اوّل باز دان آنگاه آخر
که اسرارت شود مر جمله ظاهر
ز اوّل بازدان و آخرین یاب
توئی نقطه یقین عین الیقین یاب
اگر اوّل بدانی تا چه کردی
مسافت کن که آنگه ذات فردی
اگر اوّل بدانی آخرینت
شود روشن عیان عین الیقینت
اگر اوّل بدانی واصلی تو
وگرنه بیشکی بیحاصلی تو
اگر اوّل بدانی آخر راز
ترا این در شود اینجایگه باز
اگر اوّل بدانی بیشکی تو
که پرگار است ونقطه بیشکی تو
رهائی یابی از این چرخ گردان
یکی گردان رخ از این سر مگردان
چو پرگاری و نقطه زاده آمد
ترا پرگار خود بنهاده آمد
تو با خود عشقبازی کردی ای یار
شدی هم نقطه و هم عین پرگار
اگر اوّل ترا شد منکشف راز
بدیدی هم ز خود انجام و آغاز
توئی پرگار و نقطه دل نگهدار
که پرگار است صورت کرده اظهار
بگرد نقطه و دل گشته گردان
از اصل اوّلش اینجا یقین دان
چنان ماندست اینجا نقطه بیچون
ولی پرگار میگردد ز بیرون
چنان ماندست اینجاگاه پرگار
که در خود هست او گردان برفتار
چنان ماندست نقطه باز در خویش
که تا دیدست آن آغاز در خویش
چنان ماندست اینجا نقطهٔ دل
که تا چون برگشاید راز مشکل
چنان ماندست اینجا نقطهٔ جان
که پرگارست اندر هر دو گردان
در این پرگار صورت کن نظر تو
اگر هستی ز بودش با خبر تو
ولیکن نقطه در وی محو ماند
بدانم تا که این مرموز داند
یکی گردید هر دو در خرابی
خرابی یاب تا این سر بیابی
یکی گردید در یکتای بیچون
نخواهد ماند آخر نقش گردون
شود آخر خراب این نقش پرگار
فروماند ابی تو او ز رفتار
ابی تو هیچ دان کاین جمله فانی است
ترا گفتم من این راز نهانی است
ابی تو هیچ دان اینجایقین دان
که چیزی می نماند جز که جانان
بجز جانان نخواهد ماند آخر
ترا اینجا نخواهد ماند ظاهر
بجز جانان نبینی آخر کار
بجز جانان نماند لیس فی الدّار
بجر جانان نخواهد ماند در دید
خوشا آنکس کزین معنی نگردید
بجز جانان نخواهد ماند پیدا
که اوزانم ز بود خویش یکتا
بود باقی به جز او جمله هیچست
که میدانم که نقش هیچ هیچست
اگر مرد رهی میبین و مینوش
تو جام عشق چون حلّاج مینوش
چو گردانست در گرد تو پرگار
حقیقت نقطه را اینجا نگهدار
ز نقطه مگذر و میباش ساکن
که تا چون انبیا باشی تو ایمن
ز نقطه مگذر و پرگار میبین
همه ذرّات را در کار میبین
ز نقطه مگر و پرگار دریاب
وز این هر دو نمود یار دریاب
نموداوست این هر دو حقیقت
کز این هر دو بیابی دید دیدت
نمود اوست این هر دو جهانست
یکی کونست و دیگر مر مکانست
نمود اوست اینجاگه مکان بین
یقین در کون سرّ او عیان بین
از این هر دو نمودار خدائی
مکن گر عاشقی اینجا جدائی
از این هر دو نمود سرّ جانان
دمادم بین هزاران سرّ پنهان
از این هر دو نمود لایزالش
نظر میکن تجلّی جلالش
از این هر دو نمودار یقین باز
یکی انجام دان و دیگر آغاز
توئی هر دو در اینجاگه بدانی
که هم در هر دو پیدا و نهانی
توئی این هر دو کاینجا اصل هستی
ولیکن هم بلند و عین پستی
توئی این هر دو کاندر آخر کار
ترا کلّی عیان آید پدیدار
نمود هر دو از بهر تو پیداست
که این هر دو یقین در جوهر لاست
تو از آن اصل وصل خویش دریاب
یقین از جمله اصل خویش دریاب
وجودت از همه اشیات پیداست
ولیکن جان و دل از جوهر لاست
ز لامگذر که کس از لا نرفتست
بجز الاّ کسی الّا نرفتست
ز لا مگذر اگر اسرار بینی
تو از لا نقطه و پرگار بینی
ز لا هم نقطه و پرگار بشناس
ز بعد آن نمود یار بشناس
ز لا هم نقطه بین و عین پرگار
حقیقت لا نظر کن جوهر یار
که میداند که سرّ لا چگونست
اگرچه هم درون و هم برونست
که میداند که سرّ لاست در ما
شده اینجایگه دانا و بینا
که میداند که لا خود راست تحقیق
دهد آن را که خواهد عین توفیق
نمود لا هر آنکو یافت از لا
چو منصور آمد اندر عشق پیدا
نمود لا اگر رویت نماید
ترا از بود خود کلّی رُباید
مرو زنهار اندر لا تو زنهار
وگرنه کل شوی تو ناپدیدار
مرو در لا و گر خواهی شدن تو
حقیقت لا نه لا خواهی بدن تو
مرا در لا تو چون منصور الحق
وگرنه دم زنی کل در اناالحق
براه شرع رو چون آخرت لا است
که راه شرع بیشک دید پیدا است
براه شرع رو زنهار عطّار
وگرنه کل شوی تو ناپدیدار
براه شرع رو عطّار زنهار
چکارت این زمان با لاست چون یار
براه شرع رو پیداست دیدت
حقیقت با تو در گفت وشنیدست
براه شرع رو تا آخر ای دوست
ترا مغز است بنموده عیان پوست
دم آندم بدم با خویشتن تو
از او اینجا درون جان و تن تو
اگرچه اصل تو از لاست موجود
ولی کار است با دیدار معبود
نماید روی اندر آخر کار
ترا کلّی عیان آید بدیدار
که محو جاودان گردی ز بودت
فنا گردد بیکباره نمودت
تو تا در صورتی مر صاحب دل
نداند مر ترا اینجای واصل
تو تادر صورتی مر صاحب جان
ترا اینجا بداند جمله جانان
تو اندر صورتی در یاب مطلق
تو باشی در نمودجملگی حق
تو تا در صورتی و عین آیات
کجا باشی حقیقت بیشکی ذات
تو تا در صورتی و مانده درخویش
کجا هرگز رود این پرده از پیش
تو تادرصورتی ای مانده غافل
کجا دریابی این مقصود حاصل
تو تا در صورتی درماندهٔ تو
چو حلقه بر دری درماندهٔ تو
تو تا در صورتی کی گردی اللّه
ز صورت بگذر و بنگر هواللّه
همه گفتار تو از بهر صورت
بدینجاگه حقیقت در حضورت
چو کردی در وصالش آخر کار
نمودی مر مرا اعیان دیدار
دل وجان نیز واصل نیز گردی
دوئی نیست و حقیتق عین فردی
کنونت اندر اینجا راز جانان
که آخر جان و دل آغاز جانان
فنا را آخر کارت یقین است
که جان و دل حقیقت پیش بین است
فنا خواه و فنا یاب و فنا جوی
سخن پیوسته در عین فنا گوی
فنا آخر بقای تست اینجا
که راحت در فنای تست اینجا
فنا اصل است اندر آخر کار
که پرده برفتد از کل بیکبار
چو میدانم که در آخر فنایست
مرا دیدار کل عین بقایست
چو میدانم که خواهم شد فنا من
بیابم در فنا دید بقا من
چرا چندین سخن میبایدم گفت
که آخر در فنا میبایدم خفت
نشیب خاک اینجا هم فنایست
ازل را با ابد دید خدایست
در اینجا بازیابم اصل کل باز
در اینجا مینبینم اصل کل باز
من این را اختیار خویش دیدم
که آن اسرار کل از پیش دیدم
وصال کل بود اندر دل خاک
مرا اینجا شوم از جزو و کل پاک
وصال اندر دل خاکست جانان
که اینجا جوهر پاکست جانان
ووصالم در دل خاکست تحقیق
که در اینجا بیابم عین توفیق
وصالم در دل خاکست تنها
در اینجاگه نمایم جمله تنها
وصالم در دل خاکست دیدار
که اینجا میشوم من ناپدیدار
وصالم در دل خاکست آخر
که دیدارم شود اینجای ظاهر
وصالم در دل خاکست و در ذات
حقیقت محو گردد جمله ذرّات
وصالم محو فی اللّه است مانده
که اینجا حسرت وآهست مانده
اگرچه وصل اینجا نیز هم هست
ولکین وصل خود اینجا دهد دست
اگرچه هست اینجا وصل جانان
ولیکن اندر اینجا اصل جانان
نهانم باز در محو حقیقت
چنین گفتست تفسیر شریعت
همه اینجاست حاصل آخر ای دوست
مرا بیرون براز دیدار این پوست
خوشا آنکس کز این عالم گذر کرد
بشد زینجایگه در حضرت فرد
خوشا آنکس کز این عالم فنا شد
از این خانه بدان سوی بقا شد
خوشا آنکس کز این عالم بیکبار
وجودش در حقیقت ناپدیدار
برفت از خویش و در جانان یقین یافت
در اینجاگاه کل عین الیقین یافت
برست از خویش وانگه دید جانان
ز دید خویش شد یکباره پنهان
چه خواهی کرد این دنیای غدّار
که اندر وی بماندستی گرفتار
چه خواهی کرد این گلخن تو ای دوست
طلب کن گلشن جان کین نه نیکوست
چه خواهی گلخنی پر دود و آتش
کجا گه چیستی تو اندر او خوش
چه خواهی گلخنی پر از نجاست
عجب نگرفت خوش اینجا حواست
تو اصل گلخنی نه عین تقوی
که تا یابی در او دیدار مولی
رها کن بگذر از این گلخن اینجا
نظر کن بیشکی آن گلشن آنجا
تو درگلخن ندیدی گلشن جان
از اینرا ماندهٔ افگار و حیران
درونت گلشن و تو گلخنی آی
بمانده در تف ما و منی آی
اگر آن گلشن اینجا باز یابی
از این گلخن سوی گلشن شتابی
رها کن گلخن دنیا چو مردان
رخ خود را از این گلخن بگردان
رها کن گلخن دنیا چو عطّار
که تا آن گلشنت آید پدیدار
اگرچه این بیان گفتیم مطلق
مرا افتاد ز آنجا کار با حق
مرا مقصود حقّ است از میانه
وگرنه این همه دانم فسانه
مرا مقصود حقّست و نه باطل
که مقصود از حقم آید بحاصل
مرا مقصود جانانست یارم
وگرنه با چنین گلخن چکارم
مرا مقصود جانانست و دیدار
که دروی گردم اینجا ناپدیدار
مرا مقصود جانانست بیچون
که تا اینجا نمایم من دگرگون
مرا مقصود جانانست حاصل
شد و ازوی شده من جمله واصل
مرا مقصود جانانست دریاب
اگر مرد رهی چون من خبریاب
مرا مقصود جانانست اینجا
که در خویشم کند بیخویش و یکتا
مرا مقصود جانانست بیشک
که در من او شوم از دید او یک
مرا اینست مقصود از جهانم
که این باشد همیشه زو عیانم
مرا اینست مقصود و دگر هیچ
که اینجا مینداند بی بصر هیچ
چو خورشید است پیدا عین دیدار
ولی ذرّه در او شد ناپدیدار
بقا آن دانم اینجاگه بیابم
چو ذرّه سوی خورشیدم شتابم
بقا آن دانم و اینجاست رازم
سر و جان پیش یار خود ببازم
بقا اینجاست در عین فنا باز
ولیکن در فنا بنگر بقا باز
بقا اینجاست در عین حقیقت
اگر می بازبینی در شریعت
بقا اینجاست گر از سالکانی
سزد کاین نکتهها را باز دانی
بقا اینجاست بنگر در بقایت
که خودخواهد بدن آخر فنایت
بقا اینجاست بنگر حضرت کل
که همچون من رسی در قربت کل
بقا اینجاست گر دانی در اسرار
وجودت از میانه کل تو بردار
ترا اینجاست مردان حقیقت
بقا را یافتنداندر شریعت
بقا اینجا بجوی و جاودان شو
تو چون عطّار بی نام و نشان شو
بقا اینجاست میجوئی بقایت
بقا اینجاست میجوئی لقایت
بقا اینجاست اگر فانی بباشی
بقای کل در اینجاگه تو باشی
بقا اینجاست بنگر در بقا تو
بقا با تست بنگر در لقا تو
بقا با تست میجوئی ز هر دید
نیاید راست این معنی ز تقلید
بقا با تست گرچه در فنائی
درآخر آن زمان کلّی بقائی
بقا آمد فنا نزدیک عشّاق
که تااندر فنا گشتند کل طاق
بقا آمد فنا نزدیک مردان
فنا گشتند ودیدند اصل جانان
بقا آمد فنا نزدیک ذرّات
از آن گشتند محو عین ذرّات
بقا آمد فنا در آخر ای دوست
بقا دان مغز و آنگاهی فنا پوست
تو ای عطّار آخر از چه رازی
که در سرّ بقایت عشقبازی
ترا این عشقبازی از کجایست
که معنیّت چنین بی منتهایست
ترا این عشقبازی از کجا خواست
که از عشق تو اندر دهر غوغاست
کمال عشق تو عین فنایست
فنایست عاقبت دید بقایست
کمال عشق تو نزدیک جانست
که جانت بیشکی اسرار دانست
کمال عشق تو اندر یکی بود
که چندینی عجایب روی بنمود
تو گفتی نی همه او گفت اینجا
دُرِ اسرار کل او سُفت اینجا
تو گفتی نی همه او گفت از خویش
حجاب خویشتن برداشت از پیش
تو گفتی نی همه او گفت در دل
که تا مقصود او گردد بحاصل
تو گفتی نی همه او گفت در جان
ترا بنمود روی خویش اعیان
اگر مرد شهی منگر در این راه
حقیقت اندر اینجا جز رخ شاه
اگر مرد رهی خود شاه با تست
حقیقت این دل آگاه با تست
دلت آگاه و جان آگاه مانده
در آخر کل عیان شاه مانده
دلت آگاه وجان آگاه گشته
حقیقت هر دو دید شاه گشته
دلت آگاه وجان آگاه از این راز
که پرده گشته از رخسار شه باز
دلت آگاه و جان آگه چه جوئی
چو دانستی دگر چندین چه جوئی
دلت آگاه شد از جان جان نیز
در اینجا یافته جانان عیان نیز
دلت آگاه شد از جان جانان
درون دل وطن کردست اعیان
شد این سرّ بر تو سرّ راز منصور
دم کل زن کنون تا نفخهٔ صور
چرا چندین سخن گوئی حقیقت
چو پیدا شد نموددید دیدت
وصال یار داری در عیان تو
بدیدی کام اینجا رایگان تو
وصال یار دیدی هم در اینجا
شدی در جزو و کل امروز پیدا
جدائی نیست اکنون و یکی آی
حقیقت در جدائی بیشکی آی
بر جانان چنان مشهور امروز
شدستی در صفات سرّ پیروز
جدائی شد خدائی گشت پیدا
تو هم دانائی اینجاگاه و بینا
کنون هستی ولیکن درحقیقت
فرومگذار یک لحظه شریعت
فرو مگذار یک دم دید جانان
همیشه باش در توحید جانان
فرو مگذار یک دم سرّ مطلق
چو پیر خویشتن میزن اناالحق
چو پیر خویشتن امروز رازی
که ازخلق جهان تو بی نیازی
چو پیر خویشتن امروز هستی
ولی میکن تو همچون پیر مستی
بعزبت خود بخود میگوی این راز
حجاب خود تو از صورت برانداز
بعزّت خود بخود عین الیقین باش
ز سرّ ذات خود را پیش بین باش
دمی از عشق خالی نیستی هان
که اندر عشق گوئی نصّ و برهان
از آن بر جملهٔ عشّاق میری
که هر دم پیش از مردن بمیری
از آن بر جملهٔ عشّاق شاهی
که صیتت رفته از مه تا بماهی
از آن بر جملهٔ عشّاق سرور
شده کامروز هستی پیرو رهبر
از آن امروز در هردوجهانی
که هم کونی و هم عین مکانی
از آن امروز این سر یافتستی
که سوی جزو و کل بشتافتستی
از آن امروز ذاتی در همه تو
که افکندی در اینجا دمدمه تو
از آن امروز پیر راز بینی
که هستی بیگمان و در یقینی
از آن امروز منصوری تو در ذات
که هستی جان بلی در جمله ذرّات
ندید است این زمان چون تو زمانه
که هستی بیشکی از حق یگانه
یگانه هستی امّا میندانند
بدانند این زمان کاین را بخوانند
اگرچه از خودی امروز پیدا
حقیقت محو شد در جان جانها
تو باشی هیچ دیگر نیست اینجا
چو میدانی که کل یکیست اینجا
حقیقت وصل هست و اصل دیدی
ابا صورت بکام دل رسیدی
ز صورت جمله معنیت بدید است
ولی معنی ز صورت ناپدید است
زهی معنی بی پایان اسرار
که شد فاش از نمود سر دلدار
مرا دلدار هست امروز ساقی
که خواهد بود ما را یار باقی
چنان مستم از اویش بی می خم
که از مستی شدی در جزو و کل گم
چنان مستم من اندر آخر کار
که کردم پرده پاره من بیکبار
چنان مستم من از امروز از دوست
که شد مغزم حقیقت جملگی پوست
چنان مستم که هستم در یقین او
چو او اینجاست ما را گفت و هم گو
چنان مستم که جمله یار دیدم
یکی اندر یکی دلدار دیدم
چنان مستم که هستم در اناالحق
همی گویم دمادم من اناالحق
اناالحق میزنددلدار خود را
یقین یکیست بیشک نیک و بد را
اناالحق میزند اندر مکان یار
که خود میبیند اندر عین دلدار
اناالحق میزند اندر حقیقت
که پیدا کرده از دیدش شریعت
اناالحق میزند جانان که خویشست
نهاده دید خویشش جمله پیشست
اناالحق میزند کو خویش دیدست
ابا خود باز در گفت و شنیدست
اناالحق میزند بیچون در اینا
که در آخر بریزد خون در اینجا
مرا تحقیق اندرآخر آن ماه
که از سرّ ویم امروز آگاه
چو شرع او بگفتم در حقیقت
بخواهد کشتنم بهر شریعت
بحکم شرع یارم کُشت آخر
مرا تا کل شود اسرار ظاهر
بحکم شرع خواهد کُشت دلدار
مرا تا در یکی گردم نمودار
بحکم شرع خواهد کشتنم دوست
که تا بیرون شوم چون مغز از پوست
بحکم شرع خواهد کشتنم شاه
که تا کلّی شوم از شاه آگاه
چو شرع او بگفتم در حقیقت
بخواهد کشتنم بهر شریعت
بکش جانا که رازت گفتهام من
دُرِ اسرار اینجا سُفتهام من
بکش جانا که گفتم بیشکی راز
نمودم سالکت انجام و آغاز
بکش جانا که گفتم راز اینجا
بگفتم راز تو سرباز اینجا
چو رازت کردم اینجا آشکاره
بکن در عشقم اینجا پاره پاره
چو رازت گفتم از جان درگذشتم
بساط عقل اینجا در نوشتم
کنون اینجا چه غم دارم ز کشتن
نخواهم یک دم از دیدت گذشتن
سر و جان زان تست و می ندانم
یقین اکنون که چیزی پایدارم
سر و جان زان تست و من نمودار
چه غم دارم کنون گر تو بردار
کنی من بندهام تو شاه جانی
مرا دایم تو جان جاودانی
هر آنکو کشتهٔ عشق تو آید
اناالحق بی سر اینجاگه نماید
هر آنکو کشتهٔ عشق تو شد شاه
برش موئی بود از چاه تا ماه
هر آنکو کشتهٔ عشقست چو منصور
برش موئی بود نورٌ علی نور
هر آنکو کشته شد از عشق رویت
یکی بیند سراسر گفتگویت
هر آنکو کشتهٔ عشق است از جان
حیات جاودانی یافت اعیان
منم امروز دست از جان فشانده
صفات عشق تو هر لحظه خوانده
بموئی نیستم من اندر این سر
که اسرار تو کردم جمله ظاهر
بموی اندر این سر نیستم من
که اسرار تو کردم جمله روشن
توی جز تو که است آخر بگویم
که تاکم گردد اینجا گفتگویم
همه از بهر تست اینجای گفتار
که میگویم دمادم سرّ اسرار
چو از بهر تو گفتار است اینجا
از آن عطّار بیزار است اینجا
ز خود کاینجا توئی و آنجای هم تو
نمائی رازهایت دمبدم تو
که میداند ترا تا خود چه چیزی
که هستی قلبی و چون جان عزیزی
که داند تا تو خوداینجا که ای دوست
حقیقت جوهری هم مغز و هم پوست
بهر چیزی که دیدم در زمانه
رخ خوب تو دیدم در میانه
بهر چیزی که من کردم نگاهی
رخ تو دیدم از مه تا بماهی
بجز تو نیست ای ذات همه تو
یقین دانم که ذرّات همه تو
توئی چیز دگر اینجا نبینم
که از تو بیگمان اندر یقینم
توئی جز تو ندارم هیچ دلدار
تو هستی جوهر و هم خود خریدار
تو هستی عاشق و معشوق ای دوست
حقیقت جوهری هم مغز و هم پوست
تو هستی عاشق و معشوق در ذات
طلبکار تو اینجا جمله ذرّات
دمی وصلی تو بنمائی در این سر
که نی اندازی اینجاگه یقین سرّ
همه عشّاق را در خون ودر خاک
فکندی تا شدند از اصل تو پاک
همه عشّاق حیرانند اینجا
بجزدیدت نمیدانند اینجا
همه عشّاق اینجا کشته کردی
میان خاک و خون آغشته کردی
نداند هیچکس عشق تو جز خویش
که عشق ذات خود دیدی تو از پیش
قلم راندی ز حکم یفعل اللّه
ز سر خویش هستی جان آگاه
قلم راندی کنون بر من در اینجا
که بگشادم ز دیدت در در اینجا
ز عشق ذات کار خویش کرده
همه ذرّات را در پیش کرده
ندارد او به جز عشقت کناره
همه در جوهر بحرت نظاره
بجز روی تو هر جائی ندیدند
همه در پیش رویت ناپدیدند
تو پیدا این چنین پنهان چه داری
از آن کز ذات خود خود را بداری
تو پیدا این چنین پنهان چرائی
از آن کز ذات خود بی منتهائی
بسی از خویش بنموده در اسرار
همه پیدا شدم در عین دیدار
کجا دانم در اینجا شرح آن داد
ولی پیش رخت خواهیم جان داد
گمان عشق تو منصور دیدست
کنون اندر کمالت ناپدیدست
تو شد کلّی ز عشق ناز سرباز
یکی در کوی عشقت گشته سرباز
تو شد وز تو اناالحق گفت اینجا
دُرِ اسرار تو او سُفت اینجا
تو شد وز تو اناالحق گفت در دید
یکی شد در عیان سرّ توحید
تو شد وز تو اناالحق زد حقیقت
بیکباره فنا شد از طبیعت
طبیعت هم توئی اندر زمانه
حقیقت جوهری بهر نشانه
در این عالم نمودستی تو از خویش
وزان جانها تو کردستی بسی ریش
ز بهر دید خود این جوهر پاک
نموداری نمودی در کف خاک
کف خاک این شرف دیدست جانا
که تو امروز در اوئی هویدا
کف خاک این شرف در جاودان یافت
که از تو نقش خود او بی نشان یافت
کف خاک از تو اینجا یافت مقصود
که دارد دید تو اینجای معبود
کف خاک این همه دیدار دارد
که اینجا از توکل اسرار دارد
کف خاک این همه دیدار بنمود
ز تو این جملگی اسرار بنمود
کف خاکست این دم جسم عطّار
توئی اینجا ورا گشته نمودار
کف خاکست این دم در میانه
ز تو دیده وصال جاودانه
کف خاکست اینجا راز دیده
جمال رویت اینجا باز دیده
کف خاکست بادی در میانش
توئی اینجایگه مرجان جانش
کف خاکم بتو دیدم رخ تو
شنفته هم ز تو خود پاسخ تو
کف خاکم بتو دیده جمالت
رسیده هم ز تو اندر وصالت
کف خاکم بتو پیدا شده باز
ز تو دیده حقیقت جملهٔ راز
کف خاکم زبانی در دهانم
حقیقت نور دل هم جسم و جانم
کف خاکم ولی اندر درونم
تو بودی و تو باشی رهنمونم
کف خاکم حقیقت هم تو جانی
که گفتی از نمود خود معانی
کف خاکم تو هستی عقل و ادراک
دگر او گه کجا یابد کف خاک
کف خاکم حقیقت هر چه هستم
که از دیدار و رخسار تو مستم
تو میبینم از آنم عین گفتار
نموده از تو چندین سرّ اسرار
جهان از روی تو حیران بماندست
فلک هم نیز سرگردان بماندست
جهان از روی تو پر شور و شوقست
مر از روی تو هر لحظه ذوقست
نداری اوّل و آخر چگویم
از این باطن عیان ظاهر چه جویم
توئی اینجا و آنجاهم تو باشی
مرا هر جایگه همدم تو باشی
دل عطّار از تو شادمانست
برون از کون و در عین مکانست
دل عطّار از تو در وصالست
توئی امروز با تو در جلالست
بتو میبیند اکنون آفرینش
توئی او را یقین در عین بینش
بتو میبیند اینجا عین هستی
که در ذرّات او واقف شدستی
تو اکنون واقفی بر کلّ اسرار
ولی رسمی است اینجاگاه عطّار
تو اکنون واقفی و راز دانی
که خود انجام و خود آغاز دانی
تو اکنون واقفی در هر چه دیدی
کمال خویش دیدی در رسیدی
ز دید هستی خود بر خودی تو
یکی دیدی ابی نیک و بدی تو
قلم در قدرت بیچون تو راندی
حقیقت نقطه بر کاغذ نشاندی
تو پرگاری و هم نقطه ز آغاز
خوداینجا خود بخود اوئی خبر باز
خبرداری و از اسرار خویشی
که اینجا نقطه و پرگار خویشی
ندیدی غیر این جاگه به جز خویش
ولکین پردهٔ انداخته پیش
ندیدی غیر خود اندر صفاتت
شناسا خود شوی بر کلّ ذاتت
ندیدی غیر خود در جان و در دل
خودی اینجایگه ای دوست واصل
توئی جز تو نمیبینم یکی من
که جز تو نیستی خود بیشکی من
ندارم جز تو میدانی حقیقت
که گفتم با تو هم از دید دیدت
صفاتت این همه بنموده اینجا
وصالت عشق در بگشوده اینجا
صفاتت این همه بنموده در دید
دل و جانم ز یکی برنگردید
ترا میبینم اندر پرده اینجا
که دیدت باز پی گم کرده اینجا
چرا خود گم نمودی در نمودار
کنون مر پردهٔ عزّت تو بردار
چو وصل تو هم از خویشست دانم
ز وصلت گویم و در وصل رانم
جواهرنامهٔ تو هر زمانی
که گفتستم من از هر داستانی
ز وصل تو چو جمله من تو دیدم
ز دید تو بدید خود رسیدم
جواهرنامه را هر کو بدیدست
همه از سوی تو جانان رسیدست
بتو دیدار تو هم یافتم باز
ز تو در سوی تو بشتافتم باز
بسی میجستم از دیدار تو دوست
ترا تا مغز گردی و مرا پوست
ز وصلت آن چنانم کان تو دانی
بکن با من تو جانی و تو دانی
تو دانی گر چه من دانستهام راز
مرا سر زود هان از تن بینداز
بجز این صورتم چیز دگر نیست
ترا افتاده جز بر خاک در نیست
سوی خاک درت افتاده خوارست
حقیقت وصلت اینجا پایدارست
اگرچه سرفرازم کردهٔ تو
ز تو هم عین رازم کردهٔ تو
مراگفتی همهٔ اسرار جانان
نمودستم در این گفتار جانان
منم آب و توئی خورشید اینجا
بتو دارم همه امّید اینجا
منم آب و تو خورشیدی فتاده
حقیقت نور خود بر من گشاده
توئی اینجا یقین نور جلالم
من اینجا ازتو در عین جلالم
جمالت را جمالت یافته باز
خبردار است از انجام و آغاز
خبردارم در اینجا از نمودت
که دارم من درون جمله بودت
نمود تو منم افتاده در خاک
کنون بفشانده دستی ز خود پاک
همه از تو بتو اینجا نمودار
شده الاّ منم کل صاحب اسرار
منم هم من توئی اسرار گفته
تو دیداری کل از دیدار گفته
منم هم من توئی جان و جهانم
تو میگوئی که من چیزی ندانم
ز دانائیّ تو لافی ز دستم
که از دیدار تو واله شدستم
ز دانائی تو اینجا خبردار
شدم بنمودمت با جمله گفتار
دلم بربودی اوّل باز دادی
درم بستی و آخر برگشادی
چنانم جان یقین کردی بخود گم
که همچون قطرهٔ در عین قلزم
من این دم با تو و گمگشته در تو
بساط نیستی بنوشته در تو
به هستی تو اینجا مست گشتم
دگر درخاک راهت پست گشتم
دگر از نیستی هستی نمودی
ز دستانت بسی دستان نمودی
ز هستی تو جانا در خروشم
چو دیگی در برت تا چند جوشم
ز هستی تو اینجا نیست گشتم
چو در جمله توئی یکیست گشتم
عیان تو شدم امّا نهانی
ز دریای غمت در بی نشانی
تو درجمله ظهوری در بطونی
گرفته هم درون و هم برونی
ولی خود را تو میدانی خود و خویش
که صورت این زمان برداشت از پیش
توئی این دم که هم جانی و همدم
حقیقت راز میگوئی دمادم
اگر خواهی بیک ساعت برانی
وگر خواهی به یک لحظه بخوانی
کنون چون خواندهٔ دیگر مرانم
ولیکن از نشان گر بی نشانم
نشانم هم ز تست و گاهگاهی
در این عین نشان در تو نگاهی
کنم تا زانکه کل اصلت بیابم
همی خواهم که کل وصلت بیابم
یقین دانم که میبینم ترااصل
ز دید وصل تو میبایدم وصل
وصال از دیدن روی تو دیدم
حقیقت وصل در کوی تو دیدم
من اندر کوی تو دیده وبالم
ولی آخر ز تو عین وصالم
وصال من ز دید تست جانا
که گردی با خودم در وصل یکتا
وصال من اباتست و دگر نه
توئی با جمله و کس را خبر نه
خبر میکن تو جانانم ز ذرّات
که تا کلّی رسد جانم در این ذات
نداند هیچکس مر عشقبازی
ترا تا چند زینسان عشقبازی
نداند هیچکس نشناخت رویت
همه ذرّات اندر گفتگویت
همه با تو تو با جمله در آواز
همی گوئی حقیقت هر بیان باز
همه با تو تو با جمله سخنگوی
ترا افتاده اندر جستن و جوی
همه با تو تو با کل درمیانی
حقیقت جانی و هم جان جانی
که داند بود تو از اوّل کار
که چون اینجا شدی از خود پدیدار
که داند بود تو اینجا بتحقیق
مگو آنکو خودت بخشی تو توفیق
حقیقت برتر از حدّ و قیاسی
تو بود خویشتن هم خود شناسی
تو بود خود یقین از بود دیدی
کنون در مرکز اصلی رسیدی
تو بود خویش دانستی یقین باز
که اینجاگه شدی در خود سرافراز
تو بود خویش دانستی بتحقیق
هم ازدید تو خواهد بود توفیق
تو بود خویشتن دانی حقیقت
کمالت یافتی عین شریعت
از اوّل تا بآخر راز دیدی
که خود را هم زخود می باز دیدی
تو بود خود یقین از بود دیدی
که خود بودی و خود معبود دیدی
تو بود خویش دانستی و کس نه
یکی اندر یکی در پیش و پس نه
از اوّل تا بآخر در نمودی
ز بهر ذات خویش اندر سجودی
از اوّل تا بآخر در یکی باز
نمودی هر چه بودی بیشکی باز
ز اوّل تا بآخر شاه هستی
که از بود خودت آگاه هستی
دوئی برداشتی در نیستی دوست
یکی میبینم این دم مغز با پوست
دوئی برداشتی و راز گفتی
نمود جوهر خود بازگفتی
بخود اسرار خود جانان در اینجا
که در بود خودم در عشق یکتا
ز خود گفتیّ و از خود بشنویدی
جمال خویش را هم خود بدیدی
نمیدانم دگر تا من چگویم
تو اینجا با منی دیگر چه جویم
تو اینجا با منی من با تو دمساز
ز تو بشنفته گفته هم بتو باز
ز تو بشنفتهام هم با تو گفته
منم این جوهر اسرار سُفته
ز بهر عاشقانت جان فشانم
اگرچه جز یکی دیدت ندانم
منم واقف شده از تو خبردار
تونیز از من من از تو هم خبردار
منم واقف شده از دید دیدت
بسی گفتیم از گفت و شنیدت
منم واقف شده تو واقف من
حقیقت در بطونی واصف من
چگویم وصف تو خود وصف کردی
که بیشک در همه جائی و فردی
چگویم وصف تو وصفت ندانم
وگر دانم ندانم تا چه خوانم
ندانم وصف تو کردن من از دل
که جانی و شده درجان تو حاصل
ندانم وصف تو ای واصف کل
توئی بیشک حقیقت حاصل کل
چنان حیران و مدهوشند و خاموش
از آن جامی که کردند در ازل نوش
چنان افتادهاند حیران شده پاک
که بر سر کردهاند از سوی تو خاک
ز شوقت در یکی خاکند و خونند
حقیقت هم درون و هم برونند
اگرچه وصف انسانست بسیار
توئی مر جمله را درمان و هم یار
تو یاری هیچ دیگر نیست دانم
که بودت در همه یکیست دانم
ز هم از جمله خود را گم نموده
نموده خویشتن هم خود ربوده
کمال ذات تو منصور دانست
وگرنه که در اینجاگه توانست
کمال ذات تو هر دو جهان است
شده پیدا و ذات تو نهانست
نهانی وشده پیدا زدیدار
حقیقت مطلّع بر لیس فی الدّار
نه اوّل دارنه آخر تو از دید
توئی اینجایگه در عین توحید
تو دانی اندر این صورت رخ خود
نموده گفته اینجا پاسخ خود
تو دانی اندر این صورت نهانی
که میگویم مها اسرار جانی
توئی همدم که می همدم نداری
توئی محرم که نامحرم نداری
چنان عاشق شده بر خود چو منصور
که میخواهی که باشی از خودی دور
نمودی رخ چرا پنهان شدی باز
مگر کز جان دگر جانان شدی باز
تو جانانی و هم جانان پدیدست
در این صورت ز تو گفت و شنیدست
تو جانانی و هم جانها نمودار
ز تست اینجایگه در غرق اسرار
تو جانانی و هم جان جهانی
کمال خویشتن از خود بدانی
ندانم تا چهٔ ابا یکی دوست
ترا میبینم اندر مغز و هم پوست
یکی میبینمت اندر همه باز
فکندستی در اینجا دمدمه باز
یکی میبینمت اندر جهان من
گرفته نورت اندر جان نهان من
بجز تو نیست اندر هر دو عالم
که بنمائی ز خود سرّ دمادم
بجز تونیست تا خود را بدانی
بگوئی این همه سرّ معانی
یکی ذاتست اینجا رخ نمود است
مرا این سر ز خود پاسخ نمود است
که اینجاگه منم عطّار جانان
منم درجملگی پیدا و پنهان
منم اینجایگه عطّار جانم
که میدانم ز خویش و خویش خوانم
منم عطّار اینجا هیچکس نیست
بجز من مر مرا فریاد رس نیست
منم عطّار اکنون و تو در باز
که کردم با تو اینجاگاه در باز
منم عطّار اکنون راز دیدی
ز ذات من عیانم باز دیدی
منم عطّار اندر آفرینش
همه اینجایگه هم جان تو بینش
یکی ذاتم نموده رخ در آفاق
شدم امروز اندر جزو و کل طاق
یکی ذاتم تو ای عطّار دریاب
کنون از نزد ما برخیز و بشتاب
ز جسم و جان و عمر و زندگانی
طمع بُر تا وصال من بدانی
طمع بُر از همه با ما قدم زن
همه پیدائیت سوی عدم زن
طمع بگسل دراینجا هر چه بینی
همه من بین اگر صاحب یقینی
طمع بگسل که تا دیدت نمایم
ببُر سر تا که توحیدت نمایم
طمع بگسل که دانستم همه راز
که ذات کل منم اینجا و سرباز
دگر اینجای مانده تا بخوانیم
حقیتق هیچ ماندست تا بدانیم
چو جانان با من است اینجا یقینم
چو چیزی دیگرم جز وی نه بینم
چو جانان با من است اینجا نمودار
از اویم این زمان درخود گرفتار
چو جانان با من است و آشنائیم
در آخر بیشکی عین خدائیم
چو جانان با من است و راز گفته
همه اسرار با ما بازگفته
کنون دیدار جانانست اینجا
عجب عطّار حیرانست اینجا
چنانم ره نموده سوی منزل
رسیدم تا شدم در عشق واصل
چنانم واصل و حیران دلدار
که جز او مینبینم من در اسرار
چنانم واصل وحیران بمانده
که خود جانانم و جانان بمانده
منم جانان شده بر خویش عاشق
بگفتم آنچه بد تحقیق لایق
منم واقف شده اینجا ز رازم
که خود از عشق خود را سرببازم
منم جانان و دیده روی خود من
رسیده این زمان در کوی خود من
منم جانان و دیگر هم منم خویش
حجاب پردهام برداشت ازپیش
رخ خود دیدم و عاشق شدم باز
بسوی مرکز اصلی شدم باز
بجز این هیچ جوئی هیچ باشد
حقیقت این صور خود هیچ باشد
بگفت اینجایگه تا چند هیچی
بجز اینکه ببینی هیچ هیچی
چنین توحید دان اندر خدائی
شود بردار اینجاگه جدائی
دوئی را بار دیگر پیش ما در
بآن سرّ حقیقت هان تو مگذر
خدا با تست و تو اندر گمانی
نشانت میشود کل بی نشانی
چو گردی بی نشان در آخر کار
تو باشی در همه دیدار گفتار
خدا آن دم تو هستی چون شوی گم
همه باشد صدف تو بحر قلزم
ز دید خویشتن اینجا فنا شو
پس آنگه در همه بود خدا شو
خدا شو چون فنا گردی ز خویشت
همه آنگه نهد دلدار پیشت
خدائی آن زمان بین از خدا تو
چو باشی دو یکی نَبْوی جدا تو
چو تو مُردی از این صورت تو اوئی
که در جمله زبانها گفتگوئی
بنقد امروز میبین روی جانان
که هستی زنده اندر کوی جانان
بنقد امروز چون دانستی این اصل
یکی میبین و خوش میباش در وصل
بنقد امروز میبین یار جمله
که چیزی نیست جزدیدار جمله
بنقد امروز میبین روی معشوق
وصال یار در هر کوی معشوق
بنقد امروز در نقدی میندیش
حجاب اکنون بکل بردار از پیش
تو اوئی او تو است تو هیچ منگر
اگر از واصلانی هان تو برخور
بود وصلش در اینجا خور نه اینجا
که در اینجاست مر دلدار پیدا
کنون ازوصل برخور تا توانی
چو دانستی که هم خود جان جانی
کنون ازوصل برخور صاحب راز
نمود دوست میبین و سرافراز
کنون ازوصل برخور سوی دنیا
که جانان یافتی در کوی دنیا
کنون ازوصل برخور آخر کار
که جانان مر ترا آمد پدیدار
کنون ازوصل برخور همچو منصور
که در ذاتی و از ذاتی علی نور
کنون عطّار گفتی جوهرالذّات
حقیقت وصل کل با جمله ذرّات
عطار نیشابوری : دفتر دوم
در صفات جان و دل گوید
تعالی اللّه که بیمثل و صفاتند
حقیقت هر دو در دیدار ذاتند
تعالی اللّه که هر دو در یکیاند
ابا عطّار جانان بیشکیاند
تعالی اللّه که هر دو آفتابند
که با ذرّات اندر نور تابند
تعالی اللّه دو دیدار نمودار
حقیقت در حقیقت صاحب اسرار
تعالی اللّه نور لایزالند
کنون اندر تجلّی جلالند
تعالی اللّه از این جوهر پاک
که اندر آب و ریح و نار در خاک
نمودند و حقیقت یار گشتند
ز شاخ عمر برخوردار گشتند
بسی اسرار دل دارم که گویم
نمیدانم ز معنی با که گویم
بسی اسرار دل گفتیم اینجا
دُرِ اسرار بر سُفتیم اینجا
بسی اسرار جان اینجا نمودیم
دَرِ معنی بیکباره گشودیم
کنون هر کو در این منزل درآید
یقین از عشق سرّ جوهر آید
ازاین اسرارهای جوهر الذّات
حقیقت با خبر گشتند ذرّات
از این اسرارها اسرار بین کیست
حقیقت همچو ما یک یار بین کیست
که برخوردار این دیدار گردد
که بود او بکلّی یار گردد
در این بحر پر از جوهر که جانست
که اینجا در یقین جوهر عیانست
که را زهره است تا جوهر ستاند
در این دریای او غرقه نماند
که را زهره است از این دریای اعظم
که یک دم با تو جوهر برکشددم
عجب بحریست من ملّاح اویم
یقین جسمست من ارواح اویم
مرا این بحر کل آمد میسّر
کز اینجا یافتم هر لحظه جوهر
مرا این بحر کل آمد بدیدار
حقیقت زوست پیدا جوهر یار
مرا این جوهر کل راه دادست
مرا این جوهر اینجا شاه دادست
در این بحرم یکی جوهر پدیدست
درونم بیشک از بیرون پدیدست
از آن جوهر چو رهبر یافتستم
ز رهبر عین جوهر یافتستم
کنون چون جوهرم در دست افتاد
مرا جوهر عجب در دست افتاد
همی خواهم که آن کلّی ببینند
کسانی کز عیان صاحب یقینند
مراجوهر بدست اینجا خریدار
نمییابم کسی کآید پدیدار
مرا بستاند این جوهر ز خود باز
که تا گردم یقین بیجان و تن باز
چو این جوهر مرا دادند آخر
مرا کردند این اسرار ظاهر
حقیقت جوهر منصور دارم
از آن دائم حضور ونور دارم
حضورم بیخودی اکنون بدیدست
درونم بیشک از بیرون بدیدست
حضوری یافتم از دید جوهر
که پیشم شبنمی دریای اخضر
بود زیرا که دارم قربت دوست
حقیقت عین ذات و رفعت دوست
ز جانان هم بجانان راه دارم
ز جانان هر دل آگاه دارم
دلم آگاه بود آگاه تر شد
حقیقت سر از آن آگاه تر شد
دلم آگاه شد از راز جانم
حقیقت یافت وصل اندر نهانم
دلم این دم حقیقت جوهر اوست
که جمله پیش او دیدار نیکوست
دلم یار است و جان دیدار باشد
از آن دل دائما با یار باشد
که جان هم واصل و دل هست واصل
یقین مقصود هر دو گشته حاصل
کنون هم وصل هر دو آشکارست
حقیقت هر دو در دیدار یارست
کسی دیدست جان مانند اوّل
بشد دل نیز در آخر معطّل
دل وجانست هر دوجوهر ذات
حقیقت نقش کرده جمله ذرّات
همه ذرّات با ایشان یکیاند
کنون در وصل جانان بیشکیاند
ابا عطّار اینجا آشنااند
حقیقت جمله در دید خدااند
ابا عطّار اینجا هم جلیسند
یکی با جوهر جانان نفیسند
چو جان اصلست از جانان که جانان
که جان گوید ترا اسرار پنهان
چو جان اصلست از جانان خبردار
چو من پیوسته در جانان پدیدار
چو جان اصلست با جان آشنا شو
چو با جان آشنا گشتی خدا شو
چو باجان آشنا گشتی بیندیش
حجاب و پردهها بردار از پیش
چو با جان آشنا گشتی بتحقیق
ز جانت بود تاوان لحظه توفیق
چو با جان در یکی دیدی در اشیا
تو باشی در نهان پرده پیدا
بجز جانان اگر مردی یقینی
مبین چیزی اگر مردی نه بینی
بجز جانان مبین اکنون چو عطّار
حقیقت جان ز دید او نگهدار
بجز جانان مبین در هیچ رویت
که او اینجاست اندر گفتگویت
بجز جانان اگر تو راز دانی
که هم هیلاج خود را باز دانی
چو جانانست با تونیست اسرار
حقیقت جان ز دید او نگهدار
ز جانان گوی از جانان حقیقت
همه هیلاج آنگه دید دیدت
فنا کن آن زمان خود را تو در وی
یکی شو هان یکی در دید لاشی
فنا کن خرقهٔ خود در بر دوست
برون آور حقیقت مغز از پوست
فنا کن بود خود تا بود گردی
که اندر بود کل معبود گردی
فنا کن مغز را و پوست بگذار
بجز اسرار دید دوست مگذار
فنا کن خویشتن عطّار در جان
که اسراری تو مر اسرار در جان
در این سرّ فنا عطّار افتاد
یقین گفتار من با یار افتاد
مرا گفتار از یاراست هر دم
کز او هر لحظه دیدارست خرّم
سخن در بیخودی میگویم اکنون
ز جانان وصل کل میجویم اکنون
سخن در وصل کل هیلاج افتاد
از آن گفتار با حلاّج افتاد
سخن در وصل کل اینجا نمایم
ز ذات کل بیان پیدا نمایم
اگرچه این زمان افتادهام دوست
بیکباره خدائی نیستم پوست
همه اندر یکی در عین منزل
حقیقت در یقین هستند واصل
همه یارند لیکن جمله بی یار
همه دیدار او راناپدیدار
همه یارند و در دنیا ندانند
یقین این نیز در عقبی نمایند
دراینجا وصل جانان دست دادست
غنیمت دان که جانان دست دادست
در اینجا وصل جانانست دریاب
گلت خورشید تابانست دریاب
در ایجا وصل جانان یافتستی
چرا جان و دلت بشتافتستی
در اینجا وصل معشوقست پیدا
همه از بهر این در شور و غوغا
همه در شور و در سودای دنیا
فتاده جمله در غوغای دنیا
وصال اینجاست مر صاحبدلان را
که پیش از مرگ بیند جان جان را
عطار نیشابوری : دفتر دوم
در سؤال کردن در صفات مرگ و حیات یافتن آنجا فرماید
یکی پرسید از آن دانای اسرار
که کن زودم از این معنی خبردار
چو ما مردیم وصل حق بیابیم
حقیقت بود جان آنجا شتابیم
خبرمان بود زینجا و ز آنجا
چنان کامروز بر ماهست پیدا
چنین عقل و چنین ادراک اینجا
که ما دادیم سوی خاک اینجا
همان باشد بزیر خاک هان گوی
اگر مرد رهی شرحی از آن گوی
جوابش داد آندم پیر دانا
که این اسرار بیشک هست سودا
تو این دم سرّ جانان یافتستی
حقیقت سرّ پنهان یافتستی
ترا ارموز باید شد خبردار
که فردا را از آن باشی خبردار
خبر امروز باید بودنت هان
که گفتم با خبر مر نصّ و برهان
خبر امروز باید بودنت دوست
که آئی خود برون چون مغز از پوست
خبر امروز باید بودنت یار
که خواهی گشت در وی ناپدیدار
خبر امروز باید بودت از جان
ز بهر جان، تو دل چندین مرنجان
خبر امروز باید بودت از دل
که تا مقصود کل بینی بحاصل
هر آنکو با خبر امروز بیند
رخ معشوق جان افروز بیند
هر آنکو با خبر دیدست دلدار
چو اهل دل بود پیوسته بیدار
هر آنکو با خبر شد در بر دوست
یکی شد مر ورا هم مغز و هم پوست
خبر شد جان و سر را سرّ معنی
که اینجا یافتند دیدار مولی
ترا باید که باشی صاحب راز
خبر باید ترا ز انجام و آغاز
که باشد تا وصال اینجا بیابی
ورا در نقد حال اینجا بیابی
خبر دارم ز نقد حال امروز
که دارم در درون یارِ دل افروز
خبردارم من از دیدارِ رویش
فتاده این چنین در گفتگویش
خبر دارم که میپرسد خبر باز
که تا برگویم از جانان خبرباز
اگرچه در خبر سرّ کمالم
چنین افتاده در سرّ وصالم
خبر در وصل آنکس باز یابد
که اینجا اصل جانان باز یابد
مرا از وصل کل توفیق دادند
ز بود بودم این توفیق دادند
از آن بردستم اینجاگوی توفیق
که میگویم چنین اسرار تحقیق
هر آنکو اصل تحقیقی ندارد
در اینجا اصل توفیقی ندارد
طلب کن اصل تا تحقیق یابی
پس آگاهی از آن توفیق یابی
طلب کن اصل جان اینجایگه باز
که تا بینی یقین دیدار شه باز
خبر امروز اگر داری ز فردا
دوئی بگذار اینجا باش فردا
خبر امروز اگر داری حقیقت
یقین میدان همان بینی ز دیدت
خبر امروز اینجا میتوان یافت
کسی کاندر درون هردو جهان یافت
اگر امروز یابی آن خبر باز
همه اسرار یابی در نظر باز
نظر امروز بگشای ار توانی
که پیدا شد یقین سرّ نهانی
طلب کن از خود ای بیچاره مانده
چرا از خانهٔ آواره مانده
طلب کن از خود اینجا جوهر یار
که تو هم بحری و جوهر پدیدار
طلب کن از خود اینجا اصل بنگر
تو داری پای تا سر وصل بنگر
طلب کن از خود آنجا بود آن ماه
که گردانست اندر هفت خرگاه
طلب کن از خودش رویش عیان بین
فروغ روی او هر دو جهان بین
فروغ روی آن مه گر بیابی
چو من در جزو دنیا کل شتابی
فروغ روی آن مه هر دو عالم
حقیقت روشنست اینجا دمادم
غنیمت دان وصال یار اینجا
که بنمودست مر دیدار اینجا
غنیمت دان دمی چون یار داری
یقین بی زحمت اغیار داری
غنیمت دان وصالش را یقین تو
از او دوری حقیقت پیش بین تو
ترا امروز ای غافل در اینجا
نباشی اندر او واصل در اینجا
نیابی وصل تا جان درنبازی
که درجانبازی است این سرفرازی
نیابی وصل ای عطّار اینجا
چو میدانم که میدانی تو اینجا
ترا چندین معانی بهر این است
که یکی در یکی عین الیقین است
ترا عین العیان با تست دیدی
در اینجاگه بمنزل در رسیدی
رسیدی این زمان در منزل دل
حقیقت کرد دل مقصود حاصل
رسیدی این زمان در منزل جان
یکی بُد در یکی مر حاصل جان
کنون از سالکی عین وصالی
ز ماضی گشته مستقبل تو حالی
عیان حال این دم در خبر یاب
حقیقت جمله جانان در نظر یاب
اگر امروز باشی در خبر تو
یقین فردا توئی صاحب نظر تو
بوقتی کز سرشت خود برآئی
کسی گردی و آنگاهی خدائی
نداند هیچکس این راز دیدن
کجا اعمی تواند باز دیدن
همه کورند خورشیدست در جان
حقیقت نور جاوید است در جان
همه کورند و بر ایشان حرج نیست
از این کوری مر ایشان را فرج نیست
همه کورندو اینجا رهنما نیست
همه بیگانه گویا آشنا نیست
از این کوران دل عطّار بگرفت
دل و جانش همه دلدار بگرفت
از این کوران کجا بینائی آید
کسی باید که این سرّ برگشاید
همه کورند اندر آشنائی
همه یک اصل و مانده درجدائی
از این کوری اگر نوری پدیدار
شود پیدا مگر گردد خبردار
حقیقت چشم صورت کور ماندست
عجبتر جسم او چون حور ماندست
طلبکارست تا مطلوب دیده
بخود جویا شده محبوب دیده
طلبکار است نادان دیده اوست
درون جزو و کل گردیده با اوست
طلب ازدیده کن اینجا حقیقت
که ازدیده بیابی دید دیدت
چنان عطّار اندر دیده باقیست
که مانده مست او حیران ساقیست
چو ساقی دوست باشد خوب باشد
بخاصه کز کف محبوب باشد
چو ساقی یار باشد جامِ مل نوش
حقیقت جام از آن دلدارِ کل نوش
منم امروز جام عشق خورده
دریده اند اینجا هفت پرده
منم امروز پرده برفکنده
درون بحر کل گوهر فکنده
درون بحر کل من گوهر یار
حقیقت کردهام جوهر پدیدار
از این جوهر مرا کل حلقه گوش است
نه همچون دیگرم جوهر فروش است
حقیقت جوهری دارم در اسرار
درون بحر کل ازمن بدیدار
بمن پیداست اینجا هر چه پیداست
مرا اسرار کل اینجا هویداست
بمن پیداست اینجا هر چه دیدم
ز یکی من بکام دل رسیدم
بمن پیداست سرّ لایزالی
عیان من تجلّی جلالی
ز من پیدا ز من پنهانی آمد
ز من دانا ز من نادانی آمد
حقیقت پرده از رخ برگشایم
همه اسرارها پیدا نمایم
ولی اینجایگه جان درنگنجد
حجاب کفر و هم ایمان نگنجد
حجاب کفرو ایمان محو کردم
از آن اینجا حقیقت فرد فردم
بیان این بیان بسیار گفتم
در اینجاگه ز دید یارگفتم
بیان وقتی در اینجاگه توانم
یقین گردد چو نبود در گمانم
گمانم رفته است و بی گمانی است
نشانم این زمان در بی نشانی است
گمانم رفته اکنون دریقین است
دل و جانم در اینجا پیش بین است
گمان برداشتم در اصل جوهر
چو دیدم عاقبت من وصل جوهر
گمان برداشتم من در عیانش
یکی دیدم همه شرح و بیانش
زهی وصلی که رخ بنمود در جان
هزاران جان یقین بگشود از جان
یکی جانست و یک جانان دوئی نیست
تو یکی بین که مائی و توئی نیست
یکی جانست و یک جانان نظر کن
بدین معنیّ بیپایان نظر کن
یکی جانست و یک جانان یقین دان
تو جان در نزد جانان پیش بین دان
یکی جان و یکی جانان چگوئی
دوئی برداشتی دیدار اوئی
یکی جان در همه موجود باشد
یکی بیشک یقین معبود باشد
یکی دیدار چندین صورت آمد
از آن در احولی معذورت آمد
یکی دیدار اگر یابی یکی یاب
در این آیینه خود را بیشکی یاب
یکی دیدار عطّارست حیران
عجب چون خود بخود یارست حیران
یکی دیدار اگر داری نظر تو
درون خویشتن بینی گهر تو
یکی دیدار و گفتار از یکی هست
یقین میدان که کل او بیشکی هست
از آن عطّار هر دم جوهر و دُر
همی ریزد در اینجا زا سخن پُر
حقیقت هر یکی صد جوهر آمد
یقین هر بیت از جان خوشتر آمد
اگر صاحبدلی عطّار بنگر
درون خویشتن را یار بنگر
منم پنهان درون جمله پیدا
بهر کسوت که گردانم هویدا
یکی باشد نباشد ثانی من
نه دانائی و نی نادانی من
در آن حضرت نمیگنجد در آن ذات
نظر میکن تو اندر جمله ذرّات
منم درجمله اشیا گشته فانی
حقیقت در خدا غرق معانی
منم در حق حق اندر من نموده
ز خود با من بیان خود شنوده
منم در حق حقیقت حق بدیده
یقین بودها مطلق بدیده
چگویم برگشا این دیدهٔ راز
درون خود ببین انجام وآغاز
اگر این دیدهٔ دل برگشائی
ترا روشن شود سرّ خدائی
اگر این دیدهٔ دل باز بینی
درون دیدهٔ دل راز بینی
درون دیده دید دید یار است
در او هر لحظه صنع بیشمار است
هر آنکو صاحب اسرار باشد
ورا دائم دلش بیدار باشد
هر آنچه از اوّل آمدتا بآخر
حقیقت عقل اینجا کرد ظاهر
نمود عقل دان اشیا تمامت
مدار او را ز گردش استقامت
حقیقت عشق اینجا کل بسوزد
در آخر نیز عین دل بسوزد
بخواهی سوختن در آخر کار
چو خورشید یقین آید پدیدار
تو اکنون ذرّهٔ خورشید باشی
از آن اینجایگه جاوید باشی
دل تو هست خورشید حقیقی
که با روح القدس داری رفیقی
دلت بشناس و صاحبدل شو ای دوست
که دل مغزست و صورت نیز هم اوست
دلت بشناس تا حق را بدانی
که دل گوید ترا راز نهانی
بجان گردیدی اندر دوست مانده
چه گردد مغز جان بی پوست مانده
تو این دم مغز جان خود طلب کن
یقین راز نهان خود طلب کن
یقین چون آیدت تو بیگمان شو
حقیقت در یقین تو جان جان شو
الا عطّار الاّ بین اللّه
حقیقت زین دمت در قل هو اللّه
حقیقت آنچه داری بر کمالست
ترا اعیان و دیدار وصال است
زهی وصل و زهی اصل یگانه
که خواهد بود ما را جاودانه
خبردارم ز وصل یار اینجا
که دیدستیم اصل یار اینجا
منم با وصل و در اصلم نمودار
از آن مخفی شوم اینجا دگر بار
خوشا وصلی که آن آخر ندارد
کسی باید که در آن پایدارد
اگر آن وصل میجوئی در اینجا
تو داری پس چه میجوئی در اینجا
اگر آن وصل میجوئی فنا شو
هم اندروصل دیدار خدا شو
اگر آن وصل میخواهی بیندیش
که آن دریابی اینجاگاه از پیش
ترا وصلست و مانده بیخبر تو
نباشی غافلا صاحب نظر تو
ترا وصلست در دنیای فانی
یقین او را تو است و تو ندانی
ترا وصلست اینجا آشنائی
که بیشک در فنا کلّی بقائی
ترا وصلست اینجا گر بدانی
حقیقت سرّ اسرار معانی
تو ازجان و دگر چیزی نبینی
یقین میدان اگر صاحب یقینی
تو از خود جوی و هم از خود طلب راز
که ازخود یابی اینجا جان جان باز
تو از خود جوی چون عطّار دیدار
که خواهی گشت چون وی ناپدیدار
تو از خود جوی و چون من گرد واصل
که مقصود است اینجا جمله حاصل
تو از خود جوی اگر صاحب یقینی
که هم در خویش بود حق ببینی
تو از خود جوی وانگه باز ین راز
چو دریابی حقیقت تو سر افراز
سرافرازی کنی مانند منصور
شوی تو بیشکی در عشق مشهور
دم منصور اگر آید بدیدت
کند اینجا حقیقت ناپدیدت
فنا گرداندت تا سر بگوئی
نداری مخفی و ظاره بگوئی
اگر ظاهر کنی اسرار جانان
کشندت ناگهی بر دار جانان
ترا گر زهره اینجا پایدار است
حقیقت جای تو در پای داراست
بگو گر پایداری ضربت عشق
که تا چون او رسی در قربتِ عشق
بگو گر پایداری همچو او تو
همی گویم همی گویم همی گو
از اوّل تا بآخر اینت گفتم
از او اسرار کل اینجا شنفتم
نداری زهره تا این سرّ بگوئی
اناالحق همچو من ظاهر بگوئی
اگر می بگذری از جان تو مطلق
توانی زد دم کل در اناالحق
ز خود بگذر اناالحق زن در اینجا
اگر مرد رهی در زن در اینجا
حقیقت مرد ره تا زن نگردد
در این خرمن چو نیم ارزن نگردد
نداند هیچ چندانی که گوید
نیابد وصل چندانی که جوید
در این سرّ گر شوی از خویشتن پاک
بیابی تو درون جان و تن پاک
ترا زیبد اگر از خود گذشتی
یقین میدان که جزو و کل نوشتی
شوی فانی اگر خود را نبینی
یکی باشی اگر صاحب یقینی
ز خود چون درگذشتی از حقیقت
خدابینی تو بیشکی دید دیدت
اگر دیدار میخواهی فنا شو
پس آنگه در تمامت آشنا شو
اگر دیدار میخواهی چو منصور
یکی شو در یکی نورٌ علی نور
چرا ترسانی ای زهره ندیده
از آن اینجا توئی بهره ندیده
چرا ترسانی و نندیشی از راز
که تا گردی بسان من تو سرباز
چرا ترسی که آخر همچنین است
نظر بگشا گرت عین الیقین است
که خواهی مرد اینجا بیچه و چون
بخواهی خفت اندر خاک و در خون
چو خواهی خفت در خون آخر کار
تو اندر خاک بیشک ناپدیدار
شدن جانا اگر بادرد کاری
نمیبینم به از این یادگاری
اگر این یادگار اینجا بماند
کسی کاینجادل و جان برفشاند
دل و جان برفشان بر روی جانان
رها کن یادگاری سوی مردان
رها کن یادگاری سوی عشّاق
که گویند از تو اندر کلّ آفاق
رها کن یادگاری همچو مردان
ز کشتن همچو مردان رخ مگردان
منم سر برکف دستم نهاده
زهر موئی زبانی برگشاده
همی گویم اناالحق از دل و جان
چو منصورم رها کرده دل و جان
منم امروز در یکتائی خویش
نیندیشم من از رسوائی خویش
نیندیشم ز ننگ و نام اینجا
چو بیشک یافتستم کام اینجا
نیندیشم ز کشتن یک زمان من
که خواهم شد حقیقت جان جان من
مرا اینجا است وصل پار پیدا
حقیقت شد مرا دیدار اینجا
مرا اینجا است دیدار الهی
یکی دانم عزیزی پادشاهی
مرا چه نور چه ظلمت یکی هست
بنزدم فیل و پشّه بیشکی هست
برم چون جمله از یکی است موجود
نبینم هیچ جز دیدار معبود
برم جمله یکی است از عیانم
از آن بر تخت معنی کامرانم
منم بر تخت معنی شاه معنی
که هستم از یقین آگاه معنی
منم بر تخت معنی کامران من
حقیقت رفته در کون و مکان من
منم بر تخت معنی شاه و سلطان
حقیقت هم منم دیدار جانان
چو سلطانم کنون بر هفت کشور
دو عالم صیت من دارد سراسر
چو سلطانم کنون در سرفرازی
مرا زیبد حقیقت عشقبازی
چو سلطانم کنون در هر دو عالم
کنم اینجایگه حکم دمادم
چو سلطانم من اندر ملک امروز
کنم لشکر ز داد خویش پیروز
چو سلطانم من از وصل الهی
حقیقت صیتم از مه تا بماهی
چنان رفتست نامم در زمانه
که خواهم ماند اکنون جاودانه
منم سلطان معنی اندر آفاق
فتاده در نهاد واصلان طاق
منم سلطان معنی بیچه و چون
نموده روی خود در هفت گردون
منم سلطان معنی در حقیقت
که در معنی سپردستم طریقت
منم سلطان معنی در یقینم
که بیشک اوّلین و آخر آخرینم
منم سلطان معنی بیشکی من
که هستم اوّل و آخر یکی من
چو من دیگر نباشد در معانی
ندارم در همه آفاق ثانی
چو من امروز در سرّ اناالحق
که دارد در معانی راز مطلق
منم امروز راز یار گفته
حقیقت قصّهٔ بسیار گفته
بسی گفتستم از اسرار تحقیق
که تا دیدستم از دلدار توفیق
مرا توفیق اینجا هست ازدوست
که یکی کردهام هم مغز با پوست
همه اسرارها کردیم تکرار
اگر خوانی یقین یابی ز گفتار
دمی در این کتاب از جان نظر کن
دل وجان زین سخنها با خبر کن
ببین تا خود چه چیز است این کتابت
که تا آئی برون از این حجابت
چو برخوانی جواهر ذاتم ای دوست
بدانی بیشکی چون جملگی پوست
چو برخوانی جواهرنامهٔ من
ترا اسرار کلّی گشت روشن
چو برخوانی جواهرنامهٔ یار
ترا اندر درون اید بدیدار
چو برخوانی شوی در عشق واصل
ترا مقصود کل آید بحاصل
چو برخوانی بدانی راز جمله
تو باشی آنگهی اعزاز جمله
هر آنکو این کتب بر خواند از جان
حقیقت جانش گردد دید جانان
هر آنکو این کتب را باز بیند
بخواند در درون او راز بیند
اگر مرد رهی بنگر کتابم
کز این اسرارها من بی حجابم
حجابم رفته است این دم در اینجا
که دارم در یقین این دم در اینجا
در این اسرارهای برگزیده
که وصل آن به جز احمد ندیده
مرا روشن شد اینجا بعد منصور
بخواهم ماند من تا نفخهٔ صور
کتابم بیشکی اسرار جانست
در او سرّ حقیقت کل عیانست
عیان شد جملهٔ اسرارم اینجا
یقین شد بیشکی از یارم اینجا
همه سرّ عیان بالا بدیدم
در اینجا خویشتن یکتا بدیدم
منم اسرار دان در عشق امروز
میان سالکان در عشق پیروز
ز وصل جان جان دیداردارم
از ان دیدار من اسرار دارم
چو میبینم همه دیدار جانان
همی گویم همه اسرار جانان
چو میبینم همه نور خدائی
مرا زانست اینجا روشنائی
چو میبینم همه نور تجلّی
از آنم روشنست دیدار مولی
چو نور یار در جانم عیانست
از آن پرنورم این شعر و بیان است
چو نور یارم اندر اندرونست
مرا در هر معانی رهنمونست
چو نور یارم اینجا هست دیدار
همه درنور جانان ناپدیدار
چو نور یارم اینجا هست تحقیق
مرا از نور او اینجاست توفیق
چو نور یار اینجاگاه دارم
از آن دائم دلی آگاه دارم
منم اکنون شده آگاه جانان
سپرده اندر اینجا راز جانان
منم آگاه از اسرار بیچون
که میگویم همی اسرار بیچون
منم آگاه دانایم حقیقت
سپردستم یقین راه شریعت
بمعنی اندر اینجایم سخنگوی
بمعنی بردهام در هر سخن گوی
سخن از من بمانده یادگارم
که در معنی حقیقت بود یارم
من آن سیمرغ قاف قرب هستم
که بر منقار قاف اینجا شکستم
من آن سیمرغ اندر قاف قربت
که دارم بیشکی دیدار حضرت
چو من دیگر نیاید سوی دنیا
که هستم در عیان دیدار مولا
زهی عطّار کز سرّ حقیقت
همه اسرار شد مر دید دیدت
زهی عطّار کز دیدار دلدار
دمادم میفشانی درّ اسرار
ترا زیبد که گفتی جوهر ذات
نموده اندر اینجا سرّ آیات
نمودی وصل جانان در یقین تو
میان سالکان پیش بین تو
حقیقت پیش بین سالکانی
که داری اصل در قرب معانی
زهی اسرار دانِ یار امروز
ز روی دوست برخوردار امروز
بَرِ معنی تو خوردستی در اینجا
حقیقت جوهر هستی در اینجا
بَرِ معنی تو خوردی در بر شاه
حقیقت برگشادستی در شاه
ثنایت برتر ازحدّ و سپاس است
که جان پاکت اکنون حق شناس است
شناسای حقی در دار دنیا
حقیقت دیدهٔ دیدار مولا
شناسای حقی در هر دو عالم
کز او میگوئی اینجاگه دمادم
شناسای حقی در جوهر عشق
توئی اندر زمانه رهبر عشق
توئی امروز اندر عشق رهبر
توئی در گفتن اسرار جوهر
توئی امروز دید شاه دیده
دو عالم نقش الاّ اللّه دیده
توئی امروز در معنی یگانه
دم منصور داری در زمانه
توئی منصور ثانی در یکی تو
دم او یافتستی بیشکی تو
توئی منصور اسرار حقیقت
دم کلّی زده اندر شریعت
توئی منصور اکنون راز گفته
همه در جوهر حق بازگفته
توئی منصور هستی جوهر الذّات
بتو محتاج گشته جمله ذرّات
توئی منصور عصر آفرینش
بتو روشن حقیقت نور بینش
توئی اسرار دان با حال بیچون
که داری از یقین دیدار بیچون
حقیقت هر که جان اینجا بیابد
حقیقت جان جان پیدا بیابد
چو جانانست درما رخ نموده
کنون اینجا رخ فرّح نموده
مرا جانان جان واصل نمودست
که مقصودم عیان حاصل نمودست
مرا جانان چنان کردست مشهور
یقین دانستم اینجا راز منصور
مرا آن راز پیدا شد بعالم
نمودستم از آن سرّ دمادم
حقیقت دم شد و همدم نماندست
وجود عالم و آدم نماندست
بصورت محو معنی رهبرستی
نخواهم کرد اینجا بت پرستی
چو ابراهیم گشتم بت شکن من
یقین دارم وجود جان و تن من
تن و جانم یکی اندر یکی است
دلم دیدار جانان بیشکی است
تن اینجا جانست بس مر تن نباشد
حدیث عشق بس در من نباشد
من اینجا نیستم بود خدایم
یکیام در یکی من نی جدایم
من اینجا نیستم چون جملگی اوست
حقیقت بود خود دانم که کل اوست
من اینجا این زمان معشوق جانم
که جان را بیشکی راز نهانم
من اینجا یافمت سرّ کماهی
حقیقت دید دیدار الهی
من اینجا یافتم اعیان آن ذات
که تابانست اندر جمله ذرّات
نظر کردم در آخر باز دیدم
ز هر ذرّات اینجا راز دیدم
نظر کردم که عطّار است پویان
بهر جانب کمال عشق جویان
کمال عشق می عطّار جوید
از آن اینجا همه اسرار گوید
کمال عشق میجستم بهر راه
رسیدم این زمان اندر بر شاه
کمال عشق میجستم بهر راز
که تا دیدم کمال جاودان باز
کمال جاودانم هست حاصل
شدم اندر کمال عشق واصل
کمال عشق اینجا بازدیدم
ز هر ذرّات اینجا راز دیدم
ز خود دریافتم اسرار بیچون
بدیدم در درون دیدار بیچون
ز خود دریافتم سرّی از آن باز
منم در جزو و کل انجام و آغاز
ز خود میبگذرم دیگر دمی من
که به از خود نیابم همدمی من
ز خود به همدمی دیگر که یابم
که یک ساعت بنزد او شتابم
ز خود به همدمی هم خویش دیدم
که اسرار همه در خویش دیدم
ز خود به همدمی میجُست عطّار
خودی خود ز خود کرد او بدیدار
ز خود به میندانم هیچ ذرّات
که چون جمله منم در عین آیات
به از من کیست ذات لامکانی
کز او دارم همه شرح و معانی
به از من جمله ذرّاتست در وصل
که ایشانند با من جمله در وصل
مگو عطّار خود را به ز هر کس
که این نکته در اینجا مر ترا بس
تو خود را کمترین جملگی گوی
کز این جاگه بری در جملگی گوی
تو خود را کمترین کن پیش جمله
چو هستی عین پیش اندیش جمله
اگر خود کمترین دانی در اسرار
ترا باشد حقیقت عین دیدار
هر آنکو خویشتن گم دید پیشست
وگرنه کفر او در عین کیش است
عطار نیشابوری : دفتر دوم
حکایت در وقت پیر گوید
شبی در صحبت پیری بدم شاد
نشسته در عیان عشق دلشاد
بدم اندر حضورش مانده خاموش
ز سرّ عشق بُد آن پیر مدهوش
دمادم پیر در مستی اسرار
شدی در حالت اسرار بیدار
وگر آهی زدی در عشق و هوئی
شدی گردان بر من همچو گوئی
بسرگردان شدی مانند پرگار
چنین گفتی بلند اینجاکه دیدار
نموی میربائی این چه باشد
تو جانی و معانی این چه باشد
ترا خواهم که سلطان جهانی
حقیقت مر مرا دیدار جانی
نظر پنهان مکن از من کنون تو
چو هستی در حقیقت رهنمون تو
منم مسکین تو تو شاه مائی
در اینجاگه یقین آگاه مائی
نمیبینم خودم اندر میانه
ترا میخواهم اینجا جاودانه
ترا میخواهم و خود را نخواهم
حقیقت نیک و هم بد را نخواهم
نبینم هیچ جز تو عین ددار
سرای من کنون جانا پدیدار
جمالت چون نمودی پرده بردار
وگرنه کن مرا ای دوست بردار
منم من چون توئی ای پردهٔ جان
تو بودی مر مرا گم کردهٔ جان
کنون من نیستم هستی تو داری
بلندی و یقین پستی تو داری
کنون من نیستم ای مایهٔ ناز
تو باشی در میانه صاحب راز
کنون من نیستم ای جان جُمله
تو باشی این زمان اعیان جمله
کنون من نیستم جانا تو باشی
تو باشی این زمان اعیان تو باشی
کنون من نیستم هستی تو دائم
بذات خویشتن پیوسته قائم
بگفتی این و گشتی پیر خاموش
چو آمد نزدم آن پندار خاموش
سؤالی کردم از آن پختهٔ راز
که با من گوی از آن اسرار خود باز
خبربودت در آن رازی که گفتی
مرا گفتا که تو رازم شنفتی
بدو گفتم شنفتم حال چونست
کز این اندیشه جانم پر ز خونست
مرا گفتا که ای جان و جهانم
چگونه من که من چیزی ندانم
چگویم گفت اکنون من چگویم
در اینجا و ترا من راز گویم
اگر یارت نماید ناگهی رخ
ترا گوید ز عشق اینجای پاسخ
یقین آن دم مبین خود را در اسرار
حقیقت هیچ چیزی جز رخ یار
حقیقت خود مبین تا دوست یابی
چنان کاینجا وصال اوست یابی
بجز او هیچ اینجاگاه منگر
عیان دید الاّ اللّه منگر
بجز او هیچ منگر در عیان تو
حقیقت خود مبین اندر میان تو
حقیقت خود مبین و یاربین باش
تو دید او عیان اسرار بین باش
حقیقت خود مبین و او ببین تو
اگر هستی د راین سر پیش بین تو
حقیقت خود مبین در وی فنا باش
چو رفتی محو او شو کل فنا باش
حقیقت خود مبین جز او حقیقت
چنین باشد یقین سرّ شریعت
در آن دم چون وصال آید بدیدار
حقیتق جان شود کل ناپدیدار
در آن دم هرکه آنجا خود نبیند
حقیقت هیچ نیک و بد نبیند
بد و نیک از خدا دان جمله نیکوست
حقیقت بد مبین چون جمله از اوست
هر آنکو خود ندید او جمله حق یافت
در اینجا بود خود را حق حق یافت
دوئی برخاست تا یکی عیان شد
حقیقت در یکی او جان جان شد
خطابش جمله با جانست اینجا
که ذات کل یقین اعیانست اینجا
مبین عطّار خویش الاّ که هم یار
حجاب خویشتن از پیش بردار
یقین میدان که بود تو خدایست
از آن اینجاست دیدار بقایست
تو هستیّ و ولیکن تو نباشی
چو او در تست آخر تو که باشی
چو ازوی دم زدی او گوی دائم
که از ذات وئی در عشق قائم
چو از وی دم زدی او دیدهٔ تست
حقیقت در یقین بگزیدهٔ تست
خدابین باش نی خود بین در اینجا
که خود بین باشد اینجا خوار و رسوا
خدابین باش ای پاکیزه گوهر
مگو هرگز که هستم نیز بهتر
از او گوی و وز او جوی آشکاره
وز او کن در نمود خودنظاره
دوئی چون رفت او در تست موجود
منی تو کنون از اوست مقصود
دوئی رفت و ترا او شد یگانه
ازاو داری حیات جاودانه
بسی ره کردهٔ تا عین منزل
گذر کرده رسیدی تا سوی دل
دل و جان هر دو با هم آشنا شد
در اینجاگاه دیدار خدا شد
چو دیدارند هر دو در تن تو
گرفته مسکن اندر مسکن تو
توئیّ تو یقین هم اوست بنگر
توئی دیدار عین دوست بنگر
تو اوئی این زمان عطّار او تو
چو او بینی یقین باشی نکو تو
تو اوئی این زمان در عالم خاک
ترا بنموده رخ این صانع پاک
ترا اینجایگه بنموده دیدار
بگفته مر ترا در سرّ اسرار
ترا اسرار کلّی رخ نمودست
خودی خود ترا پاسخ نمودست
ترا زیبد که میگوئی به جز وی
دگر چیزی یقین جوئی به جز وی
چو جستی یافتی اکنون مجو تو
که او خود گوید و می من مگو تو
چو درجانست خود گوید اناالحق
حقیقت خویش گوید راز مطلق
نموده خود بخود انجام و آغاز
چو در جانست خود گفتست خود راز
چو درجانست اسرار جهان است
ز دیدار تو دیدار جهانست
همی گویم منم چون تو نگوئی
چنین عطّار رااینجا نجوئی
خداوندا تو میدانی که عطّار
ترا میبیند اندر عین دیدار
نمیبیند وجود خویش جز تو
نبیند هیچ چیزی بیش جز تو
بجز تو هیچ اینجاگه ندیدست
که اندر تو حقیقت ناپدید است
بجز تو هیچ درعالم ندارد
که دیدار تو جز دردم ندارد
کریما صانعا عطّار درویش
حجابش برگرفتستی تو از پیش
نمودستی ورا اسرار خویشت
که مخفی نیست هر اسرار پیشت
بتو دانا است مر عطّار اینجا
بتو گویا است هر اسرار اینجا
تو درجان وئی پیوسته جاوید
بتو دارد حقیقت جمله امّید
ز تو دارد معانی آخرِ کار
هم اندر تو شدست او ناپدیدار
چنان امّیدوارم من در آن دم
که گردانی مرا محو دو عالم
در آن دم عین دیدارم نمائی
مرا از وصل انوارم نمائی
کنی اظهاربر من ذات پاکت
چو آیم بیخود اندر زیر خاکت
کریما از کرم عطّار با تست
حقیقت درجهان گفتار با تست
همه گفتارها ما را از این راز
ابا تست و کنون کارم تو میساز
تو میدانی که عطّار است خسته
در این وادی دل او شد شکسته
از این اشکستگی دریافت اسرار
ز دیدار تو ای دانای اسرار
تو دانائی و جمله رهنمائی
هر آنکس را که خواهی درگشائی
تو دانائی حقیقت ره نمودی
در عطّار کلّی برگشودی
جواهرنامه گفت ازتو حقیقت
نمود از تو عیان دید دیدت
ترادیدم از آن اسرار گفتم
مر این گوهر من از فضل تو سُفتم
ترا دیدم که بیشک کار سازی
ز فضلت در حقیقت بی نیازی
ترا بینم یقین تا آخر کار
بنگذارم ترا یک دم ز دیدار
ترا بینم یقین تا وقت کشتن
دمی از تو نخواهم دور گشتن
نخواهم گشت از تو یک زمانم
که بیشک مر توئی جان و جهانم
در آن عالم توئی اینجای هم تو
حقیقت هم وجود و هم عَدَم تو
در آن عالم یقین هستی عیان ذات
که نور تست اندر جمله ذرّات
ترامیبینم و خود مینبینم
از آن اینجایگه عین الیقینم
ترا میبینم و اینجا عیانست
که دیدار توام اسرار جانست
ز وصل تست جانم گشته واصل
شده مقصود از دید تو حاصل
ز شوقت در کفن دائم بنازم
ز ذوقت در قیامت سرفرازم
ز شوقت محو گردانم در آن خاک
همه اجسام در تو تا شوی پاک
ز شوقت لاشوم تا راز یابم
ترا در عین کل اعزاز یابم
ز شوقت این زمان دیدار دارم
دلی از شوق برخوردار دارم
منم بیچارهٔ کوی تو مانده
کنونم جان و دل سوی تو مانده
منم در عشق تو مجروح مانده
ابا دیدار تو با روح مانده
همه دیدارمیخواهم در آخر
که گردانی مرا دید تو ظاهر
مرا بود تو میباید که دیدم
کنون اینجا چو در بودت رسیدم
از آن بنمودیم اینجا ز هیلاج
که تا بر سر نهم ازدست تو تاج
از آن بودم یقین بنمای تحقیق
که از بود تو یابم جمله توفیق
تو بنمودی مرا اسرار اینجا
بگفتی مر مرا اسرار اینجا
از آن بودم نما تا جان فشانم
که جان چبود سرم با جان فشانم
از آن بودم نما ای ظاهر جان
که هستی مر مرا تو دید اعیان
عیان ذات تو میخواهم از تو
که گردد بر من اینجا روشن از تو
یقین شد این زمانم زانکه جانی
از آن جان مرا هر دوجهانی
دوعالم را بتو دیدم در اسرار
ولیکن پرده را از پیش بردار
مرا این پردهها بردار از پیش
که تا من گردم اینجاگاه بیخویش
مرا این پرده باید تا درانی
که تا یابم همه راز نهانی
کنونم پرده اینجاگه حجابست
از آنم با تو اینجا صد عنانست
تو میدانی همه اسرار پنهان
توئی بر جزو و بر کل واقفِ جان
تو میدانی همه اسرار اینجا
که بنمودی همه دیدار اینجا
بدیدار تو جمله راز بینم
امیدی هست کآخر باز بینم
امید از روی تست ای جان جانم
که بیشک خود توئی راز نهانم
همه در تو شده اینجای فانی
از آن اسرار جمله می تو دانی
زهی بود تو ناپیدا ز دیدار
همه اندر تو تو خود ناپدیدار
همه باتست و و تو اندر میانه
توئی آخر بقای جاودانه
همه باتست و تو عین الیقینی
درون جملگی تو پیش بینی
همه باتست و تو خورشید ذاتی
که ذات اینجایگه عین صفاتی
همه ازتست پیدا اصل از تست
یقین شد این نفس چون وصل از تست
همه از تست بگشایم در اصل
مرا بنمای اینجاگاه تو وصل
که آن را انتها نبود بدیدار
همه اندر تو تو خود ناپدیدار
همه با تست اندر این میانه
توئی آخر بقای جاودانه
از آن وصلم ببخش اینجایگه تو
ببخشم در یقین آن پایگه تو
اگرچه وصل دیدار تو دارم
در اینجا عین اسرار تو دارم
وصالت آنچه باقی هست اینجا
مرا اینجایگه پیوسته بنمای
مرا آن وصل میباید که داری
که من در آن کنم کل پایداری
مرا زان وصل اگر بخشی زمانی
سوی کشتن نهندم رخ جهانی
که خواهم گفت اینجاآخرت اصل
نمایم بعد از آن اینجایگه وصل
تو میدانی که خواهد گفت عطّار
نمود عشق اینجاگه بیکبار
طمع از جان وز عالم بریدست
که دیدار تو جانا باز دیدست
چو بردیدار تو او جان فشاند
در این اسرار تو کی جان بماند
چنانم رازدان خویش کردی
که در آخر مرا بی خویش کردی
در این بیخویشی و تنهائی من
ذلیلی و غم و رسوائی من
تو دانائی که در این سرّ چگویم
که از کویت فتاده در درونم
درون من توداری و برون تو
حقیقت هستی اینجا رهنمون تو
درونم از تو پرنور است اینجا
نهادم همچو منصور است اینجا
درونم صاف شد با وصل ای جان
مرا شد در زمانه یار اعیان
بجز تو در درون خود نیابم
از آن در اندرون خود شتابم
مرا در اندرون وصلست تحقیق
از آن پیوسته زین اصلست توفیق
تو دانی بیشکی جان و جهانی
ترا گفتم که راز من تو دانی
دمی عطّار از تو نیست خالی
از آن کاینجا تجلّی جلالی
دمی عطّار بی یادت تواند
دم اینجا زد که داند او نماند
تو درعطّاری و عطّار در تو
فتاده غرقهٔ اسرار در تو
تو درعطّاری و عطّار اینجاست
ترا پیوسته در اسرار اینجاست
تو درعطّاری و عطّار ماندست
از آن دست ازدل و جان برفشاندست
تو درعطّاری و عطّار باقیست
از آن هیلاج در اسرار باقیست
از آن عطّار در تو جانفشانست
که دیدار تو اینجا روح از آنست
از آن عطّار اندر جوهر ذات
یقین بنموده اینجا عین آیات
که میداند یقین کاینجاتو بودی
درون جزو و کل بینا توبودی
تو ای عطّار این گفتار تا چند
حقیقت گفتن اسرار تا چند
تو میدانی که یارت در درونست
ترا بر جزو و بر کل رهنمونست
از او بین عین دیدارش حقیقت
از او میدان تو اسرارش حقیقت
دلی میبایدم کین راز بیند
من از هیلاج کلّی باز بیند
هنوزم چند تقریرست مانده
همه از عین تفسیرست مانده
هنوزم چند اسرارست دیگر
که خواهم گفت من از بعد جوهر
طریقی دیگرست ار باز دانی
تو از هیلاج آن سر باز دانی
تو از هیلاج وصل کل بیابی
وز آنجاگاه اصل کل بیابی
چو اصل کل در اینجاگه بیانست
از آن اینجایگه کلّی عیانست
چو کلّت آرزو باشد در آخر
ز هیلاجت شود اسرار ظاهر
جواهر نامهام بنگر بتحقیق
ز هر یک بیت از آن برگوی توفیق
جواهرهای معنی بیشمار است
ولی یک جوهر از کل پایدار است
ز هیلاجت کنم روشن عیان باز
به بینی جوهر انجام و آغاز
جواهرنامهٔ عطّار بنگر
هزاران نافهٔ اسرار بنگر
هزاران نافه در هر بیت پنهانست
که گویا جملگی در ذکر جانانست
هزاران نافه میریزد ز یک حرف
سزد گر پر کنی از نافها ظرف
زهی جوهر کجا جوهر شناسی
که باشد مر ورا حدّ و قیاسی
که بشناسد جوهر را ز مهره
کسی باید که باشد طرفه شهره
در این اسرارهای پر جواهر
حقیقت میشود اسرار ظاهر
اگر دانا است ور نادانست در کار
همه مرگست بیشک آخر کار
چه نادان و چه دانا بهر مرگست
همه تا عاقبت داند که مرگست
حقیقت ترک کن تا زنده باشی
بذات جاودان ارزنده باشی
جهان را ترک گیر و پادشه شو
بنزد واصلان چون خاک ره شو
جهان را ترک کن تا شاه گردی
ز شاهی بعد از آن آگاه گردی
تو ترک جمله کن کآنگاه شاهی
حقیقت برتر از خورشید و ماهی
تو ترک خویش کن عطّار اینجا
چو هستی صاحب اسرار اینجا
تو ترک خویش کن عطّار اکنون
چو دیدی ذات اینجا بیچه و چون
تو ترک خویش کن گر دوست خواهی
برو صورت پرست از دوست خواهی
سخن گفتی هم ازمغز و هم از پوست
شدی واقف چو دیدی جملگی او
ز دنیا بهرهٔ تو بود گفتار
که راندی نکتههای سرّ اسرار
عطار نیشابوری : دفتر دوم
سؤال کردن در علم تفسیر فرماید رحمةاللّه
ز دانائی یکی پرسید کای پیر
همی گوئی همیشه سرّ تفسیر
شب و روز است کارت علم خواندن
از آنجا نکتههای بکر راندن
شب و روز است تحصیل تو از جان
که میگوئی حقیقت سرّ جانان
حقیقت واصلت دانم در اینجا
یقین سر حاصلت دانم در اینجا
در این تفسیرهای راز دیده
بگوئی نکتهٔ کان بازدیده
که باشد تا از آنجا راز دانم
مرا برگوی تا زان باز دانم
دمی آن پیر شد خاموش بس گفت
بنزد او یکی درّی عجب سفت
بدو گفتا که خواندم هر کتب من
در آنجاگاه دیدستم حجب من
حجابم بود علم فقه و تفسیر
از آن افتادم اینجا در تف و سیر
حجابم بود هر چیزی که خواندم
در آخر من بهر چیزی بماندم
حجابم بود اینجا هر چه دیدم
گذشتم از همه در جان رسیدم
ز جان در جان جان این دم شد باز
کنون در عشقم اینجاگه سرافراز
وصالم حاصل است اندر خموشی
خموشی پیشه کن گر می بنوشی
وصال اندر خموشی باز دیدم
شدم خاموش آنگه راز دیدم
شدم خاموش تا کل جان جانم
نمود اینجا رخ از پرده عیانم
وصال اندر خموشی یافتستم
از آن در جزو و کل بشتافتستم
خموشی پیشه کن گر وصل خواهی
همی یکی نگر گر اصل خواهی
خموشی پیشه کن گر کاردانی
که بگشاید ترا دُرّ معانی
یکی شو از همه تا وصل یابی
خموشی پیشه کن تا اصل یابی
خموشی وقناعت جمله مردان
گزیدند و رسیدند سوی جانان
خموشی و قناعت کرد واصل
یقین عطّار را تا کرد واصل
ورا دیدار اسرار خدائی
حقیقت ذات پاک مصطفائی
مر او را گشت اینجاگاه پیدا
یقین او را جمال شاه پیدا
خموشی است اندر آخر کار
بوقتی کآید اینجاگاه دلدار
خموشی آخر کارست دانم
اگرچه سرّ اسرار است دانم
خموشانند اهل خاک دیدم
یکی اندر عیان پاک دیدم
خموشانند اهل عالم خاک
یکی گشته همه در صانع پاک
یکی شد هر که آمد سوی دنیا
بآخر چون بشد از سوی دنیا
چو آخر رفت جان و دل هم نماند
یقین هم نقش آب و گل نماند
همه فانی است دلدار است باقی
بآخر بیشکی یار است صافی
خراباتست گورستان نظر کن
زمانی سوی آن مستان نظر کن
همه اندر خراباتند مانده
همه در عین آن ذاتند مانده
همه اندر خراباتند سرمست
حقیقت ذات پاک اینجا شده هست
چنین گر مؤمنی از راز ایشان
حقیقت دان ز سوز و ساز ایشان
همه در عین خاک افتاده مجروح
بمانده جملگی بی قوت و بی روح
عرض ماندست ریزان در سوی خاک
رسیده جان ودل در جوهر پاک
همه واصل شده در کارِ خانه
برسته جمله از جور زمانه
همه واصل شده در سرّ بیچون
رسیده سوی جانان بیچه و چون
همه واصل شده خود باخته پاک
منی از خویشتن انداخته پاک
همه واصل شده تا یار دیده
ولکین غصّهٔ بسیار دیده
همه واصل شده تا حضرت دوست
رسیده جملگی تا قربت دوست
همه واصل شده تا کام دیده
همه آغاز با انجام دیده
همه واصل شده در قربتِ لا
رسیده جملگی در عین الّا
در آن حضرت چنان بود فنااند
که گوئی جملگی عین بقااند
در آن حضرت چنان دیدار دارند
که دائم خویشتن دلداردارند
دمی زین سر فرد اندیش آخر
که چه راهی است بر اندیش آخر
نیندیشی دمی آخر از این راز
که خواهی رفت در سوی عَدَم باز
نیندیشی دمی کاین راز چون است
که آخر جایت اندر خاک و خونست
نیندیشی دمی از سرّ جانان
بهرزه ماندهٔ در خاک نادان
چو جای جملگی آمد سوی خاک
حقیقت هست آخر حضرت پاک
از آن حضرت اگر گردی خبردار
نمیری هرگز اینجاگه خبردار
نمیری گر بمیری از همه تو
شوی در هر دو عالم دمدمه تو
نمیری گر بمیری ازخود و خلق
بگو تا کی چنین زنّار با دلق
نمیری گر بمیری از جهان تو
رسی آنگاه اندر جان جان تو
نمیری گر بمیری از دو عالم
رسی آندم چومن در سر آدم
نمیری گر بمیری زنده گردی
چو خورشید و چو مه تابنده گردی
نمیری گر بمیری از وجودت
نمود از تست این دم بود بودت
نمیری گر یکی گردی در اینجا
حقیقت در یکی مردی در اینجا
چو در یکی است رجعت جمله ذرّات
یقین اندر یکی دریاب این ذات
بجز یکی مبین مانند من تو
که در یکی است مر اصل سخن تو
تو در یکی قدم زن گر توانی
وجودت بر عدم زن گر توانی
تو در یکی قدم زن آخر کار
حجاب خود توئی این پرده بردار
حجاب خود توئی ای مرد غافل
حجب برگیر وانگه گرد واصل
حجاب تو توئی ای مانده اینجا
حقیقت هر سخنها رانده اینجا
حجاب تو توئی بردار از پیش
حجابت در نگر آیینهٔ خویش
در این آئینهٔ دل همچو عطّار
یکی بین و یکی را در نظر دار
مشو غافل از این آیینهٔ دل
کز این آیینه خواهی گشت واصل
مشو غافل ز دل گر جانت باید
مبین جان گر همی جانانت باید
اگرچه جان ودل تحقیق یار است
ولی اندیشه اینجا بیشمار است
مکن اندیشه از نابوده اینجا
که مانی ناگهی فرسوده اینجا
مکن اندیشه گر تو کاردانی
یقین باید که جمله یار دانی
مکن اندیشه جز درجان و دل تو
وگرنه باز مانی سوی گِل تو
دلت را کن منوّر همچو خورشید
که تا یابی ز نور عشق جاوید
دل و جانت منوّر کن در اینجا
حقیقت فکر او بردار اینجا
بدان کاین جمله گفتگوی عالم
که میگویند اینجاگه دمادم
اگرچه هر دو پیدااند و پنهان
بمعنی هر دوشان دیدار جانان
بصورت کس جمال جان ندید است
مگر آنکو رخ جانان بدیداست
ز جان جانان توانی یافت کم گوی
در اینجاگه وجود خودعدم گوی
جمال دل کسی اینجا بدید است
حقیقت او ز دل هم ناپدیداست
وجودی داری و قلبی وجانی
حقیقت هر یکی دارند عیانی
وجود تست در پندار دائم
دل وجانت بود پندار دائم
ولیکن دل نظرگاه الهی است
مر او را بر تمامت پادشاهی است
طلبکار است دل را خود که دیدست
که بیشک زان سوی جانان بدیدست
سخن از وصل نشنفتست اصلت
حقیقت دمبدم در دید وصلت
چو دل شد واصل پیدا و پنهان
از آن بیند همه دیدار جانان
چو دل شد واصل اسرار اینجا
یقین دریافت این دیدار اینجا
دل من واصلست این لحظه جانم
یکی اینجا است درعین العیانم
دل من واصل دیدار جانست
از ایرادائماً ذاتش عیانست
حقیقت جانم اکنون جان فشاند
بخونِ او در این ره جا نماند
دلم جانست و جان دیدار اویست
از آن پیوسته اندر گفتگویست
دلم جانست این دم راحت دوست
حقیقت مغز شد بیشک همه پوست
دل و جان این زمانم واصل آمد
همه اسرار اینجا حاصل آمد
چه ماند است این زمان عطار برگو
حقیقت دائماً اسرار برگو
چه ماند است این زمان جان باز داند
دل و جان پیش صاحب راز داند
چه ماند است این زمان جز سر بریدن
جمال یار در سر باز دیدن
سر اینجا دورنه تا یار یابی
پس آنگاهی یقین دیداریابی
چو ترک خویش کردی ترک سرگو
حقیقت جزو و کلّی سر بسر گو
چو ترک خویشتن کردی حقیقت
حقیقت در یکی مردی حقیقت
چو ترک خویشتن کردی خدائی
از آن اسرار از وی مینمائی
نهٔ تو او تو است اینجا بتحقیق
ترا دادست از دیدار توفیق
بسی گفتی بگیتی یک دمی تو
همی خاموش اینجا همدمی تو
نداری تو دمی خود در دوعالم
که این دم داری اینجاگه از آن دم
حقیقت این دمت در آن دم افتاد
دم تو این زمان در عالم افتاد
دمت این دم به جز آن دم بدیدست
از آن دم این دم اینجا باز دیدست
ندید آدم چنین این دم که داری
عجب این دم در اینجا پایداری
دمی داری تو چون منصور اینجا
که میریزد از او می نور اینجا
دمی داری تو چون منصور حلّاج
که خواهد گفت اندر عشق هیلاج
دمی داری که اعیان جهانست
حقیقت بود پیدا و نهانست
دمی داری تو در اسرار جمله
که داری در یقین دیدار جمله
دمی داری حقیقت جوهر افشان
ز بعد جوهر اینجا جوهر افشان
دم تو جوهر افشانست اینجا
حقیقت بود جانانست اینجا
دم تو این زمان دم زد از آن دم
حقیقت یافتی دیدار از آن دم
زهی عطّار جوهر داری از یار
از آن جوهر فشاندستی تو بسیار
جواهرنامه نام این نهادم
از آن کاین جوهر اینجا داد دادم
بهر یک بیت کز شرح معانی
برون آمد در این جوهر فشانی
حقیقت جوهری بیمنتهایست
از آن اینجایگه دید خدایست
بهر یک حرف صد جوهر نهانست
کسی داند که در دریای جانست
چو داری عقل و هوش و فهم و ادراک
نظر کن یک دمی در جوهر پاک
عجایب جوهری داری درونت
که آن جوهر شد اینجا رهنمونت
نظر کن جوهر خود تا بدانی
که اینجاگه تو بیرون از مکانی
تو بیرونی ولی در اندرونی
ندانی جوهر ذاتی که چونی
تو هستی جوهر ذات یگانه
که خواهی بود جوهر جاودانه
تو آن اصلی که اصل جمله از اوست
مشو غرّه بدین مغز و بدین پوست
تو اصلی فرع تو غیر است بگذار
مر این معنی ز جان و دل نگهدار
تو دربحری و چندینی عجائب
گرفته پیش و پس چندین غرائب
همه این بحر موجودند اینجا
یقین در بود کل بودند اینجا
تو بود خود بدان دربحر بنگر
که از آن اصل داری بود جوهر
تو اندر اصل هستی جوهر یار
عجایبها ز نور و پدیدار
تو هستی بحر و جوهر در تو پیدا
حقیقت بحر تو در شور و غوغا
تو هستی بحر و جوهر مخزن تست
در اینجاگاه نور روشن تست
بتو روشن شده بحر معانی
تو اصل جوهری خود را ندانی
تو اصل جوهری و بحر اعظم
از او جوهر همی آری دمادم
تو بحری جوهر تو هست بیدار
کنون از بحر آن جوهر خبردار
توئی ملّاح و هم بحری و جوهر
بگفتم پیش تو اینجا سراسر
دریغا چون ندانی ور بدانی
همه اینست اسرار معانی
همه در بحر استغنا فنائیم
همه در عین دیدار خدائیم
همه اینجایگه در گفتگوئیم
در این میدان وحدت همچو گوئیم
همه اینجا گرفتار و اسیریم
چونیکو بنگری پیشی عسیریم
همه اینجا گرفتاریم مانده
همه در عین دیداریم مانده
همه اینجا طلبکاریم مطلوب
یقین با ما است با ما عین محبوب
نمیبینیم تا مائیم اینجا
اگر مائیم تنهائیم اینجا
کجائی وز چه میگوئی تو عطّار
دگر بالا گرفتی دید اسرار
دلم این دم چو درهیلاج آری
حقیقت بر سر کل تاج داری
مرو بیرون کنون چون اندرونی
اگرچه هم درون و هم برونی
دم بیچون گهی زن اندر اینجا
که باش مردهٔ همچون زن اینجا
دم بیچون تو در هیلاج کل زن
تو تیر عشق بر آماج کل زن
دم بیچون در اینجا زن حقیقت
ولی کن جمله در عین شریعت
دم بیچون در اینجا زن که رستی
شکن بُت آنگهی تو باز رستی
دم بیچون زن اندر عین هیلاج
حقیقت نه تو بر فرق همه تاج
زهی زیبا کتابی پر ز اسرار
که اینجا جمع آمد جمله اسرار
هر آن سرّی که در هر دو جهانست
در این زیبا کتاب اینجا عیانست
همه اسرارها اینجاست موصوف
ولی باید کسی در سرّ مکشوف
همه اسرارها اینجاست پیدا
حقیقت عقل و جان ماندست شیدا
حقیقت عقل اینجا ناپدید است
خدا گفت و خدا اینجا شنید است
خداگفت و خدا سیرت بمعنی
همی داند یقین اسرار مولی
خداگفت وخدا بشنید ازخویش
حجاب این یقین برداشت از پیش
چو حق گفت اندر اینجا من نبودم
ولیکن در قلم نقشی نمودم
نمودم آنچه او گفت وخود اشنید
حقیقت ذات کل اینجایگه دید
مرو بیرون زخود تا راز بینی
همه دیدار در خود باز بینی
چو این دم یار با تست و ندانی
چنین غافل بگو آخر چه دانی
حجابی بر رخ افکندست دلدار
دمادم مینماید خود بعطّار
دمادم مینماید راز بیچون
همی گوید سخنها بیچه و چون
دمادم مینماید خویشتن او
همی بینم حقیقت جان و تن او
دمادم مینماید عین دیدار
یقین اینجاست از او او پدیدار
سخن بالاست با هیلاج گویم
حقیقت بیشک از حلاّج گویم
سخن بالاگرفت و ما هنوز آن
نکرده هیچ مر تقریر و برهان
بگوی آنگه نمای اینجای دیدار
حقیقت سرّ کل اینجا پدیدار
تو عطّاری ز هر بحری که داری
حقیقت داروئی از وی برآری
تو عطّاری ز بهر دردمندان
شفا داری حقیقت نصّ و برهان
شفای عاشقان داری در اینجا
حقیقت عین دیداری در اینجا
شفای داری در اینجا عاشقانت
بمانده اندر این شرح و بیانت
سخن این بار اندر جوهرالذات
چنان گفتیم اینجا جوهرالذّات
بدانند و کنند ادراک اینجا
که تا گردند از غِش پاک اینجا
سخن اینجا چنان گفتیم تحقیق
که مر ذرّات از او یابند توفیق
سخن اینجا چنان گفتیم ای دوست
که در یکی بیابی مغز با پوست
بسی خونابه خوردستم در اینجا
که تا این گوی بردستم در اینجا
بسی خونابه خوردم من بعالم
که تا گفتم یقین سرّ دمادم
بسی خونابه خوردم سالها من
که تا اسرار اینجا گشت روشن
ببازی نیست اینجاگه کتابم
که همچون دیگران اندر حجابم
ببازی نیست اینجا عشقبازی
اگر دانی سر اندر عشق بازی
بدادم سر در اینجا بهر این سرّ
که تا گشتم همه اسرار ظاهر
بده سر تا بیابی سرّ تو ای یار
اگر از سرّ ما هستی خبردار
بده سر تا بیابی سرّ جانان
وگر بر سرّ خود سَر درگریبان
بده سَر تا بیابی جوهرالذّات
یقین خورشید گردان جمله ذرّات
بده سر تا شوی منصور اینجا
یقین گو تا شوی مشهور اینجا
چو دیدی یار تو چون من فنا شو
حقیقت جمله دیدار خدا شو
کنون عطّار بحر لامکانست
حقیقت در مکین و در مکانست
هر آن وصفی که که او را کرد خواهم
از آن گویم که وصفت فرد خواهم
توئی جانان درون قلب عطّار
نهاده صد هزاران ناف اسرار
عجب بوی تو در آفاق بگرفت
در اینجا گه دل مشتاق بگرفت
دل عشّاق خون شد از فراقت
حقیقت نافه شد از اشتیاقت
دل عطّار خون بُد آخرِ کار
وز آنجا نافهها آمد پدیدار
هزاران نافه هر دم بارد اینجا
نداند تا که آن بردارد اینجا
کسی باید که بردارد ز نافه
که باشد همچو پور بوقحافه
ابوبکری بود در علم تحقیق
که آمد مر مرا در عشق صدّیق
چنان در عشق باشد صادق حق
که چون صدّیق باشد عاشق حق
ز چندین نافهها بوئی برد او
در این میدان یقین گوئی برد او
اگر صدّیق راهی آشکاراست
حقیقت دوست اینجا دید یارست
اگر صدّیق راهی چون ابوبکر
حقیقت فارغی از زرق وز مکر
بصدق راست در احمد نظر کن
تو صدّیقانه زین معنی نظر کن
مُرید دین احمد هست عطّار
ز بوبکر و محمّد هم خبردار
خبرداری مرا باید چو آن یار
که با ما باشد امشب در بُن غار
اگرچه همدم عقلست صادق
حقیقت دارم ای یار موافق
چو صدّیق است عقل و واصل آمد
همه اسرارها زو حاصل آمد
از او اسرارها آمد پدیدار
حقیقت عقل و عشق آمد خبردار
ز عقل و عشق و صبر وشوق اینجا
توانی یافت آخر ذوق اینجا
اگر مرد رهی از عقل مگریز
در آخر خود بنور او درآمیز
ز عقل اینجا طلب کن علم تحقیق
که عقل آمد ز جان در عشق صدّیق
همه صاحب کمالان یقین دان
یقین از عقلشان بُد نصّ وبرهان
بنور عقل اشیا مینگر تو
همی پنهان و پیدا مینگر تو
بنور عقل من اینجا سراسر
زمانی هان دگر از عشق مگذر
بنور عقل میبین تو رخ یار
حقیقت گوش میکن پاسخ یار
بنور عقل دریابی در آخر
جمال جان جان اینجا تو ظاهر
سخن عقلست نی نقل ار بدانی
حقیقت جمله در سرّ معانی
سخن عقلست علم و عشق پیداست
حقیقت این همه فریاد و غوغاست
سخن از عشق گفتم تا بدانی
یقین اینجابعشق دل بخوانی
سخن از عشق خواهم گفت دیگر
ابا ذرّات کلّی بعد جوهر
سخن از عشق خواهم گفت اسرار
در اینجاگه یقین از عین دیدار
سخن از عشق خواهم گفت بشنو
یقین دیگر تو در هیلاج بگرو
سخن از عشق خواهم گفت ودیدار
که تا ذرّات شد اینجا خبردار
سخن عشقست در هر دو جهانست
سخن اینجایگه از جان جانست
سخن عشقست عقل او را پسندید
حقیقت عقل هم از وی عیان دید
سخن در عشق خواهد بود اینجا
که تا بنمایمت آن بود اینجا
همه در عشق خواهد بود باقی
که میبینیم ما دیدار ساقی
سخن در عشق گفتم آخر کار
که کل از عشق میآید پدیدار
همه عشقست اگر دانی که چونست
حقیقت عشق اینجا رهنمونست
همه عشقست و عشق از دوست پیدا
از آن از عشق چندین شور و غوغا
همه عشقست اینجا کاردان کیست
یکی اصلست این هر دو جهان چیست
همه ذات خداوندست بیچون
چه عرش و فرش و شمس و ماهِ گردون
همه ذاتست و ذات اندر صفاتست
ولی دیدار کل بعد از مماتست
همه پیداست اینجا آخر کار
حقیقت پرده بردارد بیکبار
همه پیداست جسم اندر میانست
که جسم از این جهان و ان جهانست
سخن پیداست اینجاگه ز صورت
یکی بین اندر اینجاگه ضرورت
سخن از مغز جان میباید اینجا
که کلّی پردهها بگشاید اینجا
سخن از مغز جان بنمود دیدار
از آن اینجاست چندین سرّ اسرار
سخن از مغز جان بیرون فتادست
شعاعش بر رخ گردون فتادست
سخن از مغز جان عطّار گفتست
همه از دیده و دیدار گفتست
جواهرنامه گفتم از دل و جان
حقیقت اندر او دیدار جانان
دگر هیلاج خواهم گفت تحقیق
که تاباشد که از آنجای توفیق
اگر توفیق میخواهی ز جانان
جواهرنامه سرتاسر فروخوان
بهر یک بیت اینجا جوهری یاب
درون جمله خورشید جهانتاب
کتابی برجواهر آنکه دیدست
یقین تقریر دیگر که شنید است
کتابی بین که بیچون و چرایست
در اینجاگاه دیدار خدایست
کتابی خوان که اینجا راز یابی
وز آنجا جان جانت بازیابی
کتابی خوان کز آنجا بیشکی ذات
بیابی درنمود جمله ذرّات
کتابی خوان که خوانندش جواهر
در اودیدار جانان گشته ظاهر
زهی دیدار جانان حاصل ما
از این عین کتاب اندر دل ما
بسی راز است در وی جمله مرغوب
بآخر دیدن دیدار محبوب
در او پیدا اگر سالک حقیقت
بباید دیدن ملک حقیقت
اگر مرد رهی خونخور در این راز
که تا دریابی این سرّ کتب باز
همه تورات با انجیل و فرقان
زبور و صُحْف در اینجاست برخوان
اگر ره بردهٔ دریاب در این
دمادم سرّ کل اینجا تو می بین
همه اینجاست سرها آشکاره
دمادم میکن اینجاگه نظاره
دمادم کن نظر در این کتابت
که در آخر نماند این حجابت
بهردم کن در اینجاگه نگاهی
ز خود خوان و ز خود میبین اهی
ز خود ره بر سوی خود اندر اینجا
توئی جان بس همی مگذر در اینجا
زخود بنگر همه در خویشتن بین
نمود دوست رادرجان و تن بین
ز خود بنگر یکایک جمله اشیاء
که در تست و توئی بر جمله دانا
همه اندر کتابم یاب اسرار
ولی در خود نظر کن در عیان یار
بسی خون خوردهام در روز و در شب
بسی اینجا کشیدم رنج با تب
بسی خون خوردهام در سال و در ماه
که تاگشتم ز عشق یار آگاه
بسی خون خوردهام در صبح و در شام
که تا دیدم رخ جانان سرانجام
کنون این پرده شد باز و رخ یار
ز عطّار آمده آخر پدیدار
کنون این پرده اینجاگاه بازست
ز شیب این دم مرا وقت فراز است
کنون هیلاج ماند وهیچ دیگر
ندانم تا ببازم جان یا سر
کنون هیلاج ماندست آخر کار
که تا بیرون نهم من سر بیکبار
کنون هیلاج ماندست و بگوئیم
چو دانستیم کایندم ذات اوئیم
همه وصلست اینجاگه کتابم
ز وصل جاودانی بی حجابم
حجابی نیست این دم یار ما راست
که بیشک در یکی دیدار ما راست
حجابی نیست این دم دوست پیداست
در اینجا مغز او در پوست پیداست
حجابی نیست جانم راه بردست
ره خود را بسوی شاه بُردست
حجابی نیست جانان آشکار است
چو دیدم من همه دیدار یار است
حجابی نیست این دم دوست ماراست
کرا اینجا سخن زین نوع یار است
سخن بسیار ماندست و نماندست
بخود عطّار از آن چندی بخواند است
که وصل یار او را داد پاسخ
ز دید شرع نی فرع تناسُخ
تناسخ گرچه حکمت هست چندی
ز من بشنو ز جان و دل تو پندی
تناسخ حکمت یونان زمین است
مرا زان هیچ نه عین الیقین است
تناسخ دورت اندازد ز دیدار
مر این یک نکته را از جان نگهدار
تناسخ مر تراکی ره نماید
ترا اندوه در آخر فزاید
تناسخ چیست مر کفر و ضلالت
مخوان اینجایگه علم جهالت
حقیقت علم قرآن را بیاموز
بنور علم قرآن گرد پیروز
بقرآن راه خود را باز یابی
در اینجا صدهزاران راز یابی
بهردم صد هزار اسرار بینی
پس از آن گاه کل دیدار بینی
تمام آمد کنون در سرّ قرآن
جواهر ذات را میبین و میخوان
تمام آمد کتاب اینجا در اسرار
حقیقت هست در وی سرّ پدیدار
تمامت این زمان اینجا کتابم
چو رفت از پیش اینجاگه حجابم
تمامت این زمان این جوهر الذات
نمودم راز جان با جمله ذرّات
کتاب اینجا تمام آمد در آخر
که با ما هست جانان گشته ظاهر
مر این اسرارها با خاص و عام است
کتاب اینجا در این معنی تمام است
که ذات پاک بیچون آشکار است
درون جمله در پنج و چهار است
الهی عالم السرّی و دانی
که تو گفتی همه سرّ و تو خوانی
الهی عالم السرّی در اسرار
همه کون از نمود تو خبردار
الهی عالم السرّی حقیقت
که خود میبینی اینجا دید دیدت
الهی این زمان عطاآر با تست
در اینجا دیده و دیدار با تست
تودید جملهٔ ای صانع پاک
از این رمزم رهان و بخش تریاک
تو دانی هرچه خواهی کن یقین هان
مر او را زین همه گفتار برهان
تو دانی هرچه خوهی کن که جانی
نمیدانم دگر باقی تو دانی


عطار نیشابوری : مظهرالعجایب
بسم الله الرحمن الرحیم
آفرین جان آفرین و جان جان
آنکه هست او آشکارا و نهان
در مقام لایزالی آشکار
در درون عاشقان بیقرار
آسمان یک پرده از اسرار او
وین زمین یک نقطه از پرگار او
ای منزّه از همه بود ونبود
وی مبرّا از همه گفت و شنود
آسمان چون چرخ سرگردان او
قل هو الله آیتی در شان او
خاک را از قدرت خود آفرید
عقل و جان آورد از صنعت پدید
آفتاب از صنع او گردان شده
ماه و زهره در رهش حیران شده
جسم را از خاک قدرت نقش داد
روح را از آتش و از باد زاد
روح را چون جان در این تن او نهاد
سرّ اسرارش در این جان زوفتاد
این زمین یک خشت از ایوان او
نحن اقرب گفتهٔ دیوان او
هیچکس آسان به کنهش پی نبرد
تا بظاهر او یقین از خود نمرد
ای بخود مغرور در ملک جهان
کی بیایی تو ز کنه او نشان
ای ز تو غافل همه عالم تمام
سرّ اسرارت میان خاص و عام
دانهٔ لطف معانی داشتی
در میان جان آدم کاشتی
چون حق آمد در درون تو نهان
این زمان عطّار درها میفشان
بعد از این گویم همه نعت رسول
حضرت حق کرده عرفانش قبول
از محّمد گویم و اطوار او
من یقین دانسته‌ام کردار او
عطار نیشابوری : مظهرالعجایب
تمثیل در بیان آنکه استعداد و قابلیت ضایع نماند هر کجا باشد و طلب هدایت نماید هر کجا بیابد
بود اندر عصر من دانا دلی
حل نمودی هر کرا بُد مشکلی
بود اوواقف ز حال و کار من
کس چو او واقف نبُد در انجمن
سالها با من مصاحب بود او
در درون راهی بحق بگشود او
یک شبی نزد من آمدمست یار
گفت ای در ملک معنی هوشیار
بهر آنی آمدم نزدیک تو
تا ترا واقف کنم از سرّ او
ز آنکه من عزم سفر دارم ز جان
با تو گویم راز و اسرار جهان
هست در پیشم یکی نوسالگی
خورد سالی عاقلی پر حالکی
ترک دنیا کرده و یارم شده
خود رفیق جان بیمارم شده
گفت ای خواجه جهان از بهر چیست
واندر این خانه نهان برگوی کیست
گفتمش هست این عبادت خانه‌ای
از برای دیدن جانانه‌ای
من در این خانه یکی دارم نهان
خود یکی شد آشکارا در جهان
پس زبان بگشاد آن بینا بدل
کای توبیرون آمده از آب و گل
سرّ این اسرار با من گو تمام
تا شوم آگه من از سرّ کلام
هر که را اسرار معنی خویش نیست
در جهان او از گیاهی بیش نیست
صاحب اسرار عالم بی شکی
در همه ظاهر شده نادر یکی
گر یکی بوده است گو آن یک کجاست
ور ظهور او بود بیحدّ کراست
گفتم آن یک مظهر کلّ آمده
بر ره حق بر توکّل آمده
بوده از خود واقف اسرار حق
گشته ظاهر از رخش انوار حق
چون شنید این نکته سر بر خاک زد
بعد از آن بر جامهٔ جان چاک زد
گفت ره بنما که من چون دانمش
در درون جان چه سان بنشانمش
نام او بر گو و شان او بگو
از همه عالم نشان او بگو
گفتم این معنی رو از عطّار پرس
از طریق حیدر کرّار پرس
از من او چون نام حیدر را شنید
خویش را او از خرد بیگانه دید
چون بخود آمد پس از این اضطراب
کرد گریان او بسوی من خطاب
کای توهم استاد وهم ره دان من
از کلامت یافت لذّت جان من
حیدر اندر سینه مأوی کرده است
در درون جان ما جا کرده است
هر چه بینم هر چه دانم او بود
و آن کزین گوید مرانیکو بود
گاه گردد با من آن شه همزبان
گاه می‌بینم که هر سوشد روان
گشت روشن جان مسکینم از او
هیچ جا خالی نمی‌بینم از او
گفتم ای از سرّ دین آگاه تو
وی شده در ملک معنی شاه تو
زین سعادت دیده انور می‌شود
هر کسی را کی میسّر می‌شود
زین سعادت شادزیّ و شاد باش
وز همه قید جهان آزاد باش
چون تو او را از دو عالم دیده‌ای
وصل فکر و ذکر اوبگزیده‌ای
باش درعالم جدا ز اهل حسد
در دوعالم پادشاه وقت خود
در همه عالم ظهور شاه دان
خود دل دانا از آن آگاه دان
عطار نیشابوری : مظهرالعجایب
تمثیل در فرستادن عقل و حیا و علم از حضرت عزت بحضرت آدم (ع)
چون ز عزّت خلعت آدم بداد
تاج اسرارش روان بر سر نهاد
گفت ای جبریل این سه تحفه را
بر بنزد آدم خاکیّ ما
گوی کاین سه تحفه از حق آمده
از برای دید مطلق آمده
تا بتو باشند خود یار وندیم
هم بتو باشند در معنی مقیم
تو بایشان باش و با ایشان نشین
تا که حاصل گرددت اسرار دین
پس نظر کرد آدم معنی در آن
دید نور عالم معنی در آن
گفت آدم با ملایک در ملا
کاین سه جوهر را که آمد از خدا
عقل خواهم تا جدار من شود
علم خواهم در دلم محکم شود
خود حیا را جابچشم خویش کرد
او نظر در حرمت او بیش کرد
منزلی کردند خود هر یک قبول
شرح این معنی همی داند رسول
گفت هر کس علم دارد جان بود
خود حیا یک شعبه از ایمان بود
هر که او با عقل باشد متّقی است
این شقاوت بیشکی از احمقی است
هر کرا با عقل همراهی بود
دیدنش از ماه تا ماهی بود
هر کرا علم از معانی بوده است
عالم و اسرار دانی بوده است
هر کرا عقل و حیا همراه اوست
آدم معنی دل همراه اوست
هر که دارد عقل و دین همراه اوست
خود مقام فضل منزلگاه اوست
عقل با علم و حیا چون جمع شد
سینه‌ها روشن از او چون شمع شد
هر که دارد عقل این دو پیروند
پس حیا و علم باوی بگروند
هر که دارد عقل راه شه رود
نی چو بی‌عقلان درون چه رود
رو تو از بی‌عقل و نادان کن کنار
تا چو حیوان می نباشی در قطار
خود حیا اهل معانی را بود
علم و عقلت از حیا ظاهر شود
جان من دان پرتو انوار اوست
زانکه او را علم معنی یار اوست
عقل با علم و حیا همخانه شد
هم می و میخانه و جانانه شد
از من و میخانه عشق آمد برون
گشت او درملک معنی رهنمون
گفت با جان که بیا تا برپریم
خرقهٔ تن را سراسر بردریم
خیز تا با هم می معنی خوریم
پس بسوی ملک معنی ره بریم
دل ز باطل پاک کن آنگه درون
تا نیندازندت از خانه برون
ظاهر و باطن بمعنی پاک ساز
بعد از آن اندر مساجد کن نماز
گر نماز پاک خواهی پاک شو
ورنه اندر بند جسمت خاک شو
گلشن جان را بعشقش پاک دار
تا بروید گل بمعنی صدهزار
شوق ما از حالت مستان بود
جان ما از شوق او نالان بود
سرّ اسرارش نهانی آمده
جوهر ذاتش عیانی آمده
صدهزاران راز دارم در دورن
لیک بستم باب معنی از برون
ای همه مشغول صورت آمده
جملگی محض کدورت آمده
در نظر غیر خدا را پست کن
دفتر معنی ما را دست کن
تو بخوان و گوش کن اسرار من
تا بیابی کلبهٔ عطّار من
کلبهٔ عطّار جای عاشقانست
واند او ظاهر سرور عارفانست
اهل صوت نیست اندر منزلم
گفتهٔ ایشان نباشد حاصلم
من از این صورت برون رفتم تمام
صورت و معنی او دارم مدام
من کتاب صورت خود شسته‌ام
چشم صورت بین خود را بسته‌ام
علم حال من همه عالم گرفت
بلکه تار و رشته آدم گرفت
علم من در عرش حوران خوانده‌اند
نی گرفتاران دوران خوانده‌اند
علم صورت از رهت بیرون برد
علم معنی بر سر گردون برد
علم صورت معنیت ویران کند
صد هزاران رخنه در ایمان کند
علم صورت اهل صورت را نکوست
لیک در معنی بغایت نانکوست
علم معنی در دل خود جای کن
علم صورت را بزیر پای کن
علم معنی را بخود همراه بین
علم صورت را ز بهر جاه بین
علم معنی عشق رادارد عیان
علم صورت عقل را دارد زیان
علم معنی عالم جانها گرفت
علم صورت در زمین مأوی گرفت
علم معنی خود حیا در چشم داشت
علم صورت تخم جهل و عجب کاشت
علم معنی کرد جانم را شکار
تا دهد او را بباز شهریار
علم معنی آمد و شیطان گریخت
در درون من همه ایمان بریخت
علم معنی آمد و عالم گرفت
در حقیقت کشور آدم گرفت
علم معنی آمد و جانیم داد
مهر سلطان در درون من نهاد
علم معنی آمد و گفتار شد
پیش احمد آمد و کردار شد
علم معنی سرفراز دین ماست
در دو عالم آیهٔ تلقین ماست
علم معنی با دل من راز گفت
قصّهٔ آدم بیک دم باز گفت
علم معنی عشق را در برگرفت
رفت و کیش ساقی کوثر گرفت
علم معنی کفر ودین از من ربود
گفت رو این دم بکن حق را سجود
علم معنی آمد و احمد شنید
گفت با حیدر نبی در عین دید
علم معنی آمد و شرعش گرفت
بعد از آن از اصل و از فرعش گرفت
علم معنی با محمّد راز گفت
بعد از آن با شاه مردان بازگفت
علم معنی کرد درعالم ظهور
بعداز آن او برد موسی را بطور
علم معنی بود اسرار خدا
علم معنی بود انوار هدی
علم معنی مصطفی را شرع داد
بعد از آن با مفتی ما فرع داد
علم معنی با علی همراه بود
خود نبیّ الله از آن آگاه بود
علم معنی را رسول الله دید
او علی را اندر آن همراه دید
علم معنی را که این عطّار گفت
جملگی از گفتهٔ کرّار گفت
علم معنی کاف و ها یا عین و صاد
هست در معنی بقرآنت گشاد
علم معنی در طریقت راست بود
در نهان سرّ حقیقت را نمود
علم معنی در دلم معنی شکافت
بعد از آن در مظهر انسان بتافت
علم معنی را زمعنیها بپرس
در حقیقت روز از نادا بپرس
علم معنی خود کلام الله خواند
بر زبان ذکر ولیّ الله خواند
علم معنی گشت در بازار عشق
یافت اوسر رشتهٔ اسرار عشق
علم معنی راه هدایت کار کن
خیز ورو خود را باو تو یار کن
علم معنی پادشاه علم بود
ز آن فقیر بینوا را حلم بود
علم معنی کاروان سرّ غیب
دامن من چاک کرده تا به جیب
علم معنی را بدل عطّار یافت
زان معانی گوهر اسرار یافت
علم معنی را شریعت خانه‌ای
غیر آن خانه همه ویرانه‌ای
علم معنی خانهٔ دلها گرفت
واندر آنجا منزل و مأوی گرفت
علم معنی گوش کرده جبرئیل
هست گفتار نبیّ الله دلیل
علم معنی قاف تا قاف آمده
ز آن همه معنی می صاف آمده
علم معنی در درونم زد علم
ز آن سبب برهم زنم لوح و قلم
علم معنی بود اسرار نهفت
شاه مردانش درون چاه گفت
علم معنی نی شد و آواز کرد
اهل معنی را بخود همراز کرد
علم معنی گشت بانی همنشین
این زمان گفتار او در من ببین
علم معنی را ندانستی چه بود
خویش را بر باد دادی همچو دود
علم معنی با علی گفتا نبی
این چنین اسرار کی داند ولی
علم معنی مرتضا(ع) را جام داد
بعد از آن در راه او آرام داد
علم معنی با علی اسرار گفت
بعد از آنش حیدر کرّار گفت
علم معنی با علی (ع) همدم شده
در میان جان و دل محرم شده
علم معنی پیش او خود روشن است
بعد از آن در جان عاشق روزن است
علم معنی را ز مظهر پرس و رو
و آنگهی اسرار ربّانی شنو
علم معنی را ز مظهر گوش کن
بعد از آن چون جوهری در گوش کن
علم معنی را عبادتخانه‌ایست
واندر آن خانه خدا را دانه‌ایست
علم معنی را محبّت دانه شد
بعد از آنش آدمی همخانه شد
علم معنی گفتگو دارد بسی
مثل این مظهر ندارد خود کسی
علم معنی رو بخود همراه کن
بعد از آنی جان ودل آگاه کن
علم معنی گفتگو دارد بسی
خود نخوانده مثل این مظهر کسی
علم معنی مهدیم دارد بغیب
زآنکه آن شه سرّها دارد بجیب
علم معنی داشت حیدر در یقین
زآنکه او بد مظهر اسرار دین
علم معنی دان تو علم اوّلین
هم باو ختم است علم آخرین
علم معنی دان تو باب اولیا
زآنکه او بوده است نفس مصطفی
علم معنی دان که معنی روح تست
شهسوار لو کشف خود نوح تست
علم معنی مهدی من شد بعلم
هست از مهدی مرا خود علم و حلم
علم معنی مهدیم دارد ز غیب
زانکه آن شه سرّها دارد به جیب
علم معنی دان و ترک جاه کن
خیز و فکر توشهٔ این راه کن
علم معنی دان و سرگردان مشو
همچو کوران جهان ترسان مشو
علم معنی دان و راه حق برو
و از ولیّ الله کلام حق شنو
علم معنی دان چو شاه لو کشف
تا شود بر تو حقایق منکشف
علم معنی دان و از صوری گذر
تا خلاصی یابی از نار سقر
علم معنی دان و از بد کن حذر
زآنکه ایندنیا ندارد ره بدر
علم معنی دان وخارج را مبین
گر همی خواهی که بایش پاک دین
علم معنی دان و از صورت گذر
زانکه صورت بین شده خود در بدر
علم معنی دان و معنی فاش کن
همچو منصوری که گفته است این سخن
علم معنی دان و از خود کن حذر
زآنکه خود بین را نباشد ثمر
علم معنی دان که معنی سهل نیست
همچو صوری او همه بر جهل نیست
علم معنی دان و راه شرع رو
تابری از جمله اهل دین گرو
علم معنی دان بحکم مرتضی
گر همیخواهی که باشی باصفا
علم معنی دان زجعفر در جهان
زآنکه با او بوده علم حق عیان
علم معنی دان وصادق را شناس
پس ز علم او بنه در دین اساس
علم معنی دان و خاک راه باش
تو محبّ و دوستدار شاه باش
علم معنی دان و خود را تو مدان
زانکه این دانش ترا دارد زیان
علم معنی دان و حق در خویش بین
زآنکه این معنی ندارد خویش بین
علم معنی دان و عقل از حال گیر
وانگهی گفت مرا زو فال گیر
علم معنی دان و چون عطار باش
در میان چشم دل دیدار باش
علم معنی دان و چون خورشید شو
پس برو در ملک او جمشید شو
علم معنی دان و رفض او مبین
زآنکه دارد دُرّ حق را در نگین
علم معنی دان به نورم در سخن
این معانی خود زجوهر فهم کن
علم معنی دان وفتوی گوش کن
حبّ او باشد مرا خود بیخ دین
هر که دارد حبّ او ایمان برد
ورنه ایمانش همه شیطان برد
رو تو حبّش در درون دل بکار
تا درخت نور بینی بی شمار
رو تو حبّش دار و صیقل زن دلت
تا نروید خار غفلت ازگلت
راه او را جو اگر مرتد نه‌ای
همچو مفتی زمان تو رد نه‌ای
ازمنافق دور باش او را مبین
گر همی خواهی که باشی پاکدین
رو تو شهبازی بمعنی پر برآر
ورنه باشی در دو عالم خوار و زار
ای پسر تو روح را شهباز کن
نه مثال خرمگس پرواز کن
عطار نیشابوری : مظهرالعجایب
در حقیقت معنی «لامؤثرفی الوجود الاالله» که صرف توحید است
گه شوی دریا و گردی موج زن
گه درآئی در میان مرد و زن
گه گل و گه بلبل بستان شوی
گه می و گه مستی مستان شوی
گه درآئی همچو احمد سوی غار
گه ببینی در معانی روی یار
گه شوی قاضی و مفتی در جهان
گه شوی از دیدهٔ مردم نهان
گه کنی شرع از کلام خود بیان
گه شوی در عالم معنی عیان
گه تو باشی همنشین خاص و عام
گه تو گوئی از حلال و از حرام
گه تو با فرعون نفس آئی بجنگ
گه زنی بر عالمی از قهر سنگ
گه کنی با اهل معنی آشتی
گه بجان تخم محبت کاشتی
گه به عبّاد زمانه عابدی
گه سجود عاشقان را ساجدی
گه درآیی همچو محرم بیش من
گه نشینی پیش تخت ذوالمنن
گه نقاب ابر اندر رو کشی
گه چو خورشید از رخت یکسو کشی
گه بعیسی همدمی و گه بروح
گه بموسی در عصائی گه بنوح
گه بریزی هرچه پر کردی به جام
گه دهی اسرار معنی را نظام
گه شعیبی را تو چوپانی کنی
گه سلیمان را تو سلطانی کنی
گه چو اسکندر طلب کردی ممات
گه چو خضرآیی خوری آب حیات
گه تو با یعقوب باشی نوحه گر
گه ز یوسف میدهی او را خبر
گه بهار آری و گه آری خزان
گه بیاری میوه ازچوبی عیان
گه ز ابراهیم سرّ خواهی و جان
گه باحمد سرّ او گوئی عیان
گه ثمر تو از شجر آری برون
گه تو سازی آن شجر را سرنگون
گه تو سلطانیّ و گه سلطان نه‌ای
گه تو با جانی و گه با جان نه‌ای
گه شوی یاجوج وقصد جان کنی
گه تو سدّ باشی ودفع آن کنی
گه درآیی در تن و گه در نظر
گه کنی عالم همه زیر و زبر
گه تو گوئی با دد و شیران سخن
گه پرنده گوید از پیران سخن
گه تو با عطّار باشی همنشین
گه تو با عطّار گوئی سرّ دین
گه تو با عطّار باشی در زبان
گه تو با عطّار گوئی این بخوان
گه شوی عطّار و برخود سترپوش
گه بمانی رو و در معنیش کوش
گه جمیع اولیا را رازگو
گه جمیع انبیا را دیده تو
گه بسازی یک وجود از چارچیز
گه نمائی اندر او بسیار چیز
گه تو باران آوری و باد هم
گه کنی ویران و گه آباد هم
گه زآتش گلستان سازی به دهر
گه تو کوهی را روان سازی بدهر
گه تو کشتی سازی و گه بادبان
گه کنی غرقش بدریا یک زمان
گه شوی ملّاح در کشتی تن
گه برون آری ز گاوی تو سخن
گه دهی بر باد صد خرمن گناه
گه بآتش سوزیش همچون گیاه
گه زمین از هیبتت لرزان شود
گه سما از حیرتت لرزان شود
گه درآیی در وجود عاشقان
گه بریزی بر زمین خود خونشان
گه درآری در قفس مرغی چو روح
گه باو بخشی ز معنی صد فتوح
گه شوی در دین احمد راهبر
گه تو با او در دل و گه در نظر
گه درآئی در نظر در پیش ما
گه نیابیمت نشان در هیچ جا
گه جمالت روشنی جان شود
گه وصالت باعث عرفان شود
گه بکوی عاشقان آری تو سیر
گه بمسجد جا کنی و گه به دیر
گه عراق و فارس را کردی تو سیر
گه خراسان را تو کردی ملک خیر
گه بکاشان و بحلّه بوده‌ای
گه بساری گه به بصره بوده‌ای
گه وطن داری توتون و سبزوار
گه بمشهد کرده‌ای جای قرار
گه سمرقندی شدی که در خطا
گه تو عالم را کنی در زیر پا
گه تو پروانه شوی که شمع جان
گه برون آیی و گه باشی نهان
گه نظامی را بیاری در سخن
گه به بسطامی بگوئی من لدن
گه تو محبوب جهان سوزی شوی
گه تو میر روح افروزی شوی
گه تو ماه عالم آرائی شوی
گه تو شاه سرو بالائی شوی
گه به یک عشوه ز عاشق جان بری
گه به یک جلوه ز جان ایمان بری
گه کنی نی را تو گویا در سخن
گه توی اسرار معنی در سخن
گه چو شیر تند برگلگون شوی
گه چو فرهادی جگر پرخون شوی
گه تو محمودی و گه باشی ایاز
گه باو گوئی بمعنی سرّ و راز
گه چو لیلی در دل مجنون شوی
گاه همچون ماه برگردون شوی
گه چو روح اندر بدن آیی بلطف
گاه اندر جان و تن آیی بلطف
گه تو شامی گه تو صبحی گاه روز
گه چو خورشید جهانی گاه سوز
گه ترا بر عرش اعظم تکیه گاه
گه ترا حکمی ز ماهی تا بماه
گه بچشم خوبرویان جا کنی
گاه عاشق را از آن شیدا کنی
گه درآئی همچو روحی در وجود
گه نمازی گه نیازی گه سجود
گه مظفّر باشی و منصور هم
گه تو بیتی باشی و معمور هم
گه تو باشی شاهدی پرنور هم
گه تو باشی ناظر و منظور هم
گه تو قبله گاه کعبه که نماز
گه تو گفته هر زمان با خویش راز
گه میان آتش سوزان روی
گه در این دریای بی پایان روی
گه شوی غوّاص دریای بیان
گه نمائی خود خود بیضاعیان
گه به یک لحظه کنی عالم نگون
گه روان سازی بعالم جوی خون
گه جهان روشن کنی از روی خود
گه سیاهش میکنی از موی خود
گه تو جان آری و گه جان میبری
گه تو شیخی را بصنعان میبری
گه تو پیدا و گهی پنهان شوی
گه میان اولیا سلطان شوی
گه تتو چون عیسی بن مریم میشوی
گاه ابراهیم ادهم میشوی
گه بعین وامق و عذرا شوی
گه چو نجم الدّین ما کبری شوی
گه همی گوئی نظام دین منم
گه فراز عرش علیّین منم
گه تو دین جعفری داری بحقّ
گه تو بر عطّار میخوانی سبق
گه بدوزخ اندر آری خلق را
گه دهی در جنت الفردوس جا
گه کنی دشمن کسی را گاه دوست
حکم حکم تست و فرمان آن تست
گه باحمد راز گوئی در نهان
گه به حیدر کرده‌ای خود را عیان
گه تو بابی شبّر و شبّیررا
گه به عابد داده‌ای اکسیر را
گه بباقر بوده‌ای در جان چو روح
گه بصادق داده‌ای علم فتوح
گه بموسی مینمائی تو لقا
گه دهی تو بر رضای او رضا
گه تقی را با نقی ایمان دهی
گه به عسگر معنی قرآن دهی
گه تو مهدی گردی و آیی برون
خلق را باشی بمعنی رهنمون
گه شوی جبریل و عزرائیل هم
گه تو اسرافیل ومیکائیل هم
گه تو پیدا و گهی پنهان شوی
گه میان اولیا سلطان شوی
گه توعالم را کنی پرداد و عدل
گه یقینی را تو آری از دو عدل
گه بخود سازی یکی را آشنا
گه بخوانی سوی خود بیگانه را
گه یکی را زاهد و ترسا کنی
گه یکی را عارف و رعنا کنی
هرچه گویم و آنچه آید در صفت
از تو پیدا می‌شود در هر صفت
ای ز وصفت لال گشته هر زبان
که بیان سازد که دارد حدّ آن
هرکسی خود آنچه بتوانست گفت
همچنان وصف تو ماند اندر نهفت
هرچه گفتم تو بدان من نیستم
ساکن ویرانهٔ تن نیستم
هست اگر عطّار را گفت نکو
او نگوید دیگری گوید بگو
هرچه گوید آنچه سازد او کند
خود نکو هرچه کند نیکو کند
عطار نیشابوری : آغاز کتاب
فی التوحید باری عز اسمه
حمد پاک از جان پاک آن پاک را
کو خلافت داد مشتی خاک را
آن خرد بخشی که آدم خاک اوست
جزو و کل برهان ذات پاک اوست
آفتاب روح را تابان کند
در گل آدم چنین پنهان کند
چون گل آدم بصحرا آورد
اینهمه اعجوبه پیدا آورد
چون درون نطفهٔ جانی نهد
آفتابی در سپندانی نهد
کلبه روح القدس قلبی کند
قالبش چون دحیه الکلبی کند
از بن انگشت عین او آورد
بحر دل در اصبعین او آورد
کوه را چون ظله آسان او کند
بحر را گهواره جنبان او کند
شیر از انگشت خلیل او آورد
عیسئی از جبرئیل او آورد
طفل را در مهد پیغامبر کند
وز همه پیرانش بالغ تر کند
کوه را در گردن عوج افکند
شور در یأجوج و مأجوج افکند
شیرخواری را بتقریر آورد
وز میان فرث و دم شیر آورد
خاک را مهد بنی آدم کند
باد را نه ماههٔ مریم کند
آب موج آرنده را پل سازد او
واتش سوزنده را گل سازد او
گرگ را بر پیرهن گویا کند
وز دم پیراهنی بینا کند
بندهٔ را منصب شاهی دهد
از چنان چاهی چنان جاهی دهد
از عصائی سنگ را زمزم کند
گندمی تخم عصی آدم کند
مرده را از زنده پیدا آورد
زنده از مرده بصحرا آورد
برف و آتش جفت یکدیگر کند
تا ز هر دوقد سیئی سر بر کند
گربه را از عطسهٔ شیر آورد
گاو را از گربه در زیر آورد
انگبین را پرده کافوری کند
وانگهش آن پرده زنبوری کند
ماه را بر رخ سیاهی اونهد
گاو را بر پشت ماهی او نهد
سنگ را از بیم خویش آبی کند
آب را از خوف سیمابی کند
صدهزاران راز در موری نهد
در دلش از شوق خود شوری نهد
گه ملک را گیرد و صلبش کند
گه چناحش بشکند قلبش کند
جعفر طیار را پر بر نهد
شهر دین را از علی در بر نهد
گه زنی آرد ز مردی بی زنی
گاه مردی از زنی بی بیزنی
گاه از مرغی کند خنیاگری
گاه از نحلی کند حلواگری
او دهد سنگی و کرمی در میانش
اونهد کرمی و برگی دردهانش
دود را بی آتشی انجم کند
سنگ آتش آرد و هیزم کند
سنگ سرد از آتش دل گرم ازوست
چوب خشک از میوهٔ تر نرم ازوست
گه زادهم اشهبی میآورد
گاه از روزی شبی میآورد
نیش را در نوش شمع او مینهد
ماه را با مهر جمع اومینهد
پشهٔ را صف شکن میآورد
در مصافش پیل تن میآورد
تا سر یحیی است غارت میکند
پس بحی ماندن اشارت میکند
ملک در دست شبانی مینهد
منت اوبر جهانی مینهد
دیو را انگشتری در میکند
دیو مردم را پری در میکند
صدهزاران ساله طاعت کردنی
طوق لعنت میکند در گردنی
ذات یونس را چو سر حوت داد
در درون بطن حوتش قوت داد
آب را در پای عیسی خاک کرد
وز دمش در خاک جان پاک کرد
آن چنان غیبی نهان پیدا نمود
از بن جیبی ید بیضا نمود
گه دو خاکی را ببالا راه داد
گه سه قدسی را بشیب چاه اد
شادی روحانیان از مهر اوست
گریهٔ کروبیان از قهر اوست
قطرهٔ را درّ مکنون میدهد
نقطهٔ را دور گردون میدهد
هم زخونی منعقد دل میکند
هم خلیفه از کفی گل میکند
عقل سرکش را بشرع افکنده کرد
تن بجان و جان بایمان زنده کرد
خوان گردون پیش درگاه اونهاد
قرص مهرو کاسهٔ ماه اونهاد
چون در آب بحر موج آغاز کرد
هر دو را ز آمد شدن هم باز کرد
ازدرخت سبز شمعی برفروخت
تا چو پروانه کلیمش پر بسوخت
آتشی در دست دشمن در گرفت
تا خلیلش طبع اسمندر گرفت
کلب را در کهف کلب روم کرد
آهن و پولاد را چون موم کرد
کرهٔ گردون بحق میآورد
در ره او گر طبق میآورد
گرد خاک یسرنگونش درکشید
وز شفق دامن بخونش درکشید
درغمش راهی که گردون میرود
سرنگوندرخاک و در خون میرود
سنگ را و مرغ را هم ناله ساخت
مرغ آوردوزسنگش ژاله ساخت
مرغ مستش حرب پیل آغاز کرد
در میان کعبه سنگ اندازکرد
مور راهش از کمر چستی گرفت
با سلیمان لاجرم کستی گرفت
نحل او چون وحی او معلوم کرد
بس که شیرین کارئی چون موم کرد
عنکبوت او چو دام انداز شد
آن چنان مرغی بدامش باز شد
اوست آن یک کز ددو حرف نامدار
کرد پیدا در سه بعد ارکان چار
پنج حس در شش جهت سالار کرد
هفت را در هشتمین دوارکرد
نه فلک چون ده یکی خواست از درس
از دو عالم جای آمد بر ترش
چون بهشتم در دو شش را بار داد
چار را نه داد ونه را چار داد
مردمی در آب شور و گوشهٔ
کز جهان پیه آبه بودش توشهٔ
آب حیوان بود در تاریکیش
تیز رو آورددر باریکیش
بر سیاه و بر سپیدش شاه کرد
روشنش در تیرگی چون ماه کرد
همچو ماهی چرخ بر طاقش نشاند
خلق را در عهد و میثاقش نشاند
گه چراغ و گاه چشمش نام کرد
در چراغش روغن بادام کرد
در خلافت جامه پوشیدش سیاه
کرد دیبای سپیدش بارگاه
ز ابروان کژ دو حاجب راست کرد
هر دو را پیوستگی درخواست کرد
زاندرون بنشاند فراشی بکار
تا زدل آبی زند وقت غبار
از برون دو پرده دار طرفه کرد
تانیارد غول قصد غرفه کرد
صف کشید از مژه وبر درنشاند
تا کسی که او باش بود از در براند
همچو یوسف گرچه جایش چاه داد
تا به هفتم آسمانش راه داد
هر زمانی در تماشای نظر
بر طبق میریختش نقد دگر
در سوادش مردمی را زین داد
بر طبق نقدی که دادش عین داد
وهم را در راه او جاسوس ساخت
تازنامحسوس صد محسوس ساخت
در خزینه داری آوردش خیال
تا همه چیزی بسازد حسب حال
کرد مشرف حفظ چابک کار را
تا نگهبانی کند اسرار را
در دلش گنجی نهاد از معرفت
دادش از جان جام جم عیسی صفت
شاه چون در صدر هر کاری بکرد
حل و عقد ملک بسیاری بکرد
در درون پرده مفرش ساختش
خواب را همخوابهٔ خوش ساختش
خواب چون در شاه شاهد کار کرد
از سنان مژه در مسمار کرد
دو صدف را روی بر رو برگشاد
حقهٔ سی و دو لؤلؤ برگشاد
بیست ونه چشمه در افشان باز کرد
رستهٔ سی و دو در آغاز کرد
از صدف لا را نهنگ آسا نمود
تا دهن بگشاد الا اللّه نمود
شد نهنگ لا بسرهنگی عزیز
زان کمر دادش چو قاف و تیغ نیز
کرد ظاهر قاف را عنقا نواز
تاکند سیمرغ معنی بال باز
عین را نونی در او پیدا نمود
تا صدف را چشمهٔ زیبا نمود
بست بر فتراک موری طاوسین
داد اهل سر خود را یاوسین
چون صدف را پردگی بسیار بود
پردگی را پرده فرض کار بود
پس ده و دو پرده را بگشاد جای
تا کسی ننهد برون از پرده پای
بست لایق پردهٔ عشاق را
تا نوائی میدهد آفاق را
چون مخالف دید ازووا خواست کرد
تا پس پرده مخالف راست کرد
آن یکی رادر نهاوند اوفکند
وان دگر را بسته دربند اوفکند
پس زفان باتیغ و بانگ راه زن
بر حسینی زد بآواز حسن
عاقبت سوز فراق آمد پدید
از سپاهان و عراق آمد پدید
در صدف تیغ زفان بر کار کرد
تا کله بنهاد هر که انکار کرد
بی چنین تیغی که دانستی بهش
شور و تیز و تلخ و شیرین و ترش
گر ترش تیزی کند واید بزور
تلخیش نکند ز شیرینی و شور
در گهر افشاندن آویزش نمود
با سر تیز او سر تیزش نمود
نطق اگر بودش درشت و لفظ گرم
خوش خورم کآمد چو تیغی چرب ونرم
چون صدف شد راست گردان گشت تیغ
گوهر افشانی برآمد بی دریغ
چور اگر شکر نچیند گو مچین
کور اگرگوهر نبیند گو مبین
ای شده هر دو جهان از تو پدید
ناپدید از جان و جان از تو پدید
ای درون جان برون ناآمده
وی برون جان درون ناآمده
تو برونی و درون در توئی
نه برون ونه درون بل هر دوئی
چون بذات خویش بیچون آمدی
نه درون رفتی نه بیرون آمدی
هر دو عالم قدرت بی چون تست
هم توئی چیزی اگر بیرون تست
چون جهان را اول وآخر توئی
جزو و کل را باطن وظاهر توئی
پس توباشی جمله دیگر هیچ چیز
چون تو باشی خود نباشد هیچ نیز
ای ز جسم و جان نهان دیدار تو
گم شده عقل و خرد در کار تو
هست عقل و جان ودل محدود خویش
کی رسد محدود در معبود خویش
ای ز پیدائی خود بس آشکار
چون تو هستی چون بود کس آشکار
هم خرد بخش خردمندان توئی
هم خداوند خداوندان توئی
جمله را درخاک اندازی نخست
پس ببادیشان کنی آخر درست
بر در حکمت ز ماهی تا بماه
در کمر بینم ز کوهی تا بکاه
عرش چون بویی نیافت از هیچ جای
عرش را کرسی بشد در زیر پای
کرسی از خود محو شد از بسکه جست
ثبت العرش اصل میباید نخست
لوح را چون بی تو جان پر سوز شد
با سر لوح نخستین روز شد
تا قلم بشکافت از آلای تو
چون قلم در خط شد از سودای تو
میزند چرخ آسمان از شوق این
مینگنجد در همه روی زمین
از پی گردت زمین را هر زمان
دست ماندست از دعا بر آسمان
مهر از بهر سگ کویت ز شرم
شد ز رنگ و گردهٔ آورد گرم
مه که در اول چونعلی زاتش است
چون زتست آن نعل در آتش خوش است
صبحدم بریاد تو یک خنده کرد
خلق را از دم چو عیسی زنده کرد
روز یافت ازتو بنو جانی دگر
زانکه هر روزی تو در شانی دگر
زنگی شب چون نزولت هر شبست
خنده زن دندان سپید از کوکبست
ابررا بی تست دل پر برق رشک
روی او و صدهزاران دانه اشک
رعد را تسبیح آورده بجوش
آب برده برقش آورده خروش
برق را چون بی تو صافی دردبود
لاجرم تا زاد حالی مردزود
آتش از سوز تو آب خویش برد
تا چو آتش تشنه آب اندیش مرد
باد آمد خاکساری پای بست
خاک پاش کوی تو بادی بدست
ابر را چون شوق تو آتش فروخت
آبرویش ریخت چون آتش بسوخت
خاک ره را باد سرد از بهر تست
خاک بر سر سر بباد از قهر تست
کوه رادل خون شد از تقریر تو
آب ازو میریزد از تشویر تو
بحر چون ازآب شد لب خشک ماند
کشتی از شوقت همه بر خشک راند
جملهٔ گلهای رنگارنگ پاک
می فرو ریزد ز شوق تو بخاک
چون شکوفه از شکفتن سیرشد
ز اشتیاقت روز طفلی پیر شد
جام زر بر دست نرگس مینهی
نقرهٔ را میر مجلس مینهی
لاله را بر کوه کردی در کمر
تا کلاه افکند در خون جگر
یاسمین چون بر زمینت سر نهاد
چار ترکی آسمان گون بر نهاد
شد بنفشه خرقه پوش کوی تو
سر ببردرمست های و هوی تو
سوسنت چون شکر گفت از ده زبان
بنده گشت آزاد از هفت آسمان
غنچه پیکان بودگل لعل ای عجب
لعل پیکانیش دادی زین سبب
دفتر گل بین که میخواند بحق
حمد تو پر زر دهان از هر ورق
چند گویم کآنچه گویم آن نهٔ
چند جویم کانچه جویم آن نهٔ
چون نمیدانم چگونه من زتو
چون نمییابم چه جویم من ز تو
جمله یک ذاتست اما متصف
جمله یک حرف و عبارت مختلف
جمله یک ذاتست من دانا نیم
گرچه یکراهست من بینانیم
هر زمان این راه بی پایان ترست
خلق هر ساعت در او حیران ترست
تا ابد این راه منزل رفتنیست
جمله در خونابهٔدل رفتنیست
قصهٔ کان نه دل ونه جان شناخت
کی توان دانست و کی بتوان شناخت
هرکه او این راز مشکل پی برد
گر بود صد جانش یک جان کی برد
چارهٔ این چیست در خون آمدن
وز وجود خویش بیرون آمدن
چون نمییابم سر این رشته باز
همچو سوزن ماندهام سرگشته باز
نیست جز واماندگی بشتافتن
زانکه هست این یافتن نایافتن
چرخ میخواهد که این سر پی برد
او بسرگردانی این ره کی برد
حل و عقد این چنین سلطانئی
کی توان کردن بسر گردانئی
چیست از سرگشتگی بیش این زمان
گر نمیدانی بدان از آسمان
گر فلک گر مهر و مه گر اخترست
هر شب و هر روز سرگردان ترست
در تو گر سرگشتگی را راه نیست
جان تو از جان من آگاه نیست
نیست آسان وصل یار بینظیر
گر امید ولی داری خود بمیر
گر توانی یافت بی رنجی وصال
صدق پیش آور برون رو از خیال
در طریق عشق بی آویز شو
خاک گرد و همچو آتش تیز شو
تو چو طین لازبی در وقت کار
لاجرم آویز داری بیشمار
کار از آتش بایدت آموختن
مذهبی دارد عجب در سوختن
چون بسوزد هرچه میخواهد ز پیش
جمله بگذارد شود با جای خویش
دیو دل از سیم و زر برداشتست
سیم و زر جمله بتو بگذاشتست
زانکه دیو از آتشست و تو زخاک
تو بگیری او بسوزد جمله پاک
گرچه دنیای دنی اقطاع اوست
آتشست او زان ندارد هیچ دوست
آن ندیدی تو که ابلیس لعین
زاتشی ننهاد رویش بر زمین
گفت من از آتش افزوندهام
سجده نکنم زانکه من سوزندهام
حق چو آتش را سرافراز آفرید
سر بسجده چون تواند آورید
دوزخ از آتش چنین شد صعبناک
از که دارد آتش سوزنده باک
زندگانی گر خوش و گر ناخوشست
در زمین و باد و آب و آتشست
در میانچار خصم مختلف
کی توانی شد بوحدت متصف
گرمیت در خشم و شهوت میکشد
خوشکیت در کبر و نخوت میکشد
سردیت افسرده دارد بر دوام
تربت رعنائیت آرد مدام
هرچهار از یکدگر پوشیدهاند
روز و شب با یکدگر کوشیدهاند
گاه این یک غالب آید گاه آن
چون تو رفتی خواه این و خواه آن
دشمن یکدیگرند این هر چهار
کی شوندت هرگز ایشان دوستدار
تو بهم با دشمنان در پوستی
چشم میداری ز دشمن دوستی
گر تو خواهی تا ز روی ایمنی
پشت آرد در تو چندین دشمنی
همچنان کز چار خصم مختلف
شد تنت هم معتدل هم متصف
جانت را عشقی بباید گرم گرم
ذکر را رطب اللسانی چرب و نرم
زهد خشکت باید از تقوی و دین
واه سردت باید از بردالیقین
تا چو گرم و سرد و خشک و تر بود
اعتدال جانت نیکوتر بود
هر کرا جان معتدل شد اینچنین
سنگ جسمش لعل دل شد اینچنین
ور بعکس این بود ننگی بود
ننگ نبود لعل اگر سنگی بود
جهد کن ای از رعونت راه بین
تا نگردی همچو ابلیس لعین
از ملایک بوده شیطانی شوی
ز اهرمن گردی و هامانی شوی
از مقام بلعمی کلبت کنند
یانه چون بر صیصیا صلبت کنند
جهد کن ای لعل بوده شاه را
تا نگردی مسخ و ملعون راه را
در چنین ره قلب بسیاری کنند
از زری مس از گلی خاری کنند
ساحران دیده عصائی را امین
گفته آمنا برب العالمین
پس جهودان کوردر پیغامبری
سجده کرده پیش گاوی از خری
از عصائی ساحر ایمان یافته
پس جهود از گاو کفران یافته
تو چنان دانی که این بازار عشق
هست چون بازار بغداد ودمشق
زنده از بادی کفی خاک آدمست
گر جز این چیزی دیگر هست آن دمست
عشق را امروز و فردا کی بود
کفر و دین اینجاوآنجا کی بود
یارب آن خود چه نظر بودست پاک
کاشکارا کرد آدم را ز خاک
این همه اعجوبه دروی گرد کرد
عرشیان را بر درش شاگرد کرد
آن چه خاکی بود کز پستی فرش
چون گهر از زیر برشد فوق عرش
آن بفوق العرش از آن تحویل خواست
کزیداللّه و پرجبریل خواست
آسمان و عرش و عنصر چیست پوست
خاک الحق جمله را مغزی نکوست
بعد خاک از قرب آن کامل ترست
کانکه آن مهجورتر واصلترست
هر کمان کز پس کشندش بیشتر
تیر او بیشک شود در پیشتر
تا ز پس نرود بره در حیله ساز
کی تواند جست ز آب رود باز
ز اشتیاقش ذره ذره بود خاک
آتشش از جان برآورده هلاک
دوزخش در مغز و تن ذره شده
نه بخود چون دیگران غره شده
لاجرم اندر امانت پیش شد
قرب اورا هر دو عالم بیش شد
ملک را سلطان و مالک آمد او
بلکه مسجود ملایک آمد او
جسم آدم صورت جان آمدست
گوهرجان جسم جانان آمدست
لاجرم او جان جان آمد ترا
بی جهان جان و جهان آمد ترا
چون برون آئی ز جسم و جان تمام
تو نمانی حق بماند والسلام
گنج خود در قعر جان بایست برد
تا کسی آنجا نیارد دست برد
لیک چون ابلیس بوی جان نیافت
برد دست ودست برد آن نیافت
این چه درگاهیست قفلش بی کلید
وین چه دریائیست قعرش ناپدید
گر بدین دریا درآئی یک دمی
حیرت جانسوز بینی عالمی
یکدمت را صد جهان حیرت دهند
ذرهٔ حیرت بصد حسرت دهند
چون تودریائی نهٔ نظاره کن
گردخشکی گردوکشتی پاره کن
معرفت چه لایق هر ناکسست
کلکم فی ذاته حمقی بسست
هرچه دانی آن تو باشی بیشکی
ور ندانی از خران باشی یکی
ها ز باطن و او از ظاهر بود
معنی هو اول وآخر بود
گر بهای هو اشارت میکنی
ور ز واو او عبارت میکنی
ها بیفکن و او را آزاد کن
بنده شو بی ها وواوش یاد کن
چون برونست او ز هر چیزی که هست
جز خیالی نیست زو چیزی بدست
تا چنان کان هست ننماید ترا
دیده ودانسته چون آید ترا
هرچه بینی جز خیالی بیش نیست
هرچه دانی جزمحالی بیش نیست
عطار نیشابوری : آغاز کتاب
الحكایة و التمثیل
آن مریدی پیش شیخ نامدار
نام حق میگفت بیرون از شمار
شیخ اورا گفت ای بس ناتمام
نیست حق را در حقیقت هیچ نام
زآنکه هرچش آن تو خوانی آن نه اوست
آن توئی و هرچه دانی آن نه اوست
گر توصد دریا در آشامی بزور
همچو کوهی باش و چون دریا مشور
تو مباش آخر چنان کز جرعهٔ
ره به پهلو میروی چون رقعهٔ
هفت دریا نوش کن پس در زحیر
ز ارزوی قطرهٔ دیگر بمیر
تشنهٔ او میر گر تو زندهٔ
خاک این درباش اگر تو بندهٔ
کاسهٔ چندین ملیس ای بوالعجب
چون بخوردی کاسهٔ دیگر طلب
هرکه آبستن نشد از درد این
او زنی باشد نباشد مرد این
ذرهٔدرد خدا در دل ترا
بهتر از هر دو جهان حاصل ترا
خلق در هر نوع و هر راهی که مرد
چون همه جاوید آن خواهند برد
من درین پستی درین دردم مقیم
تا همین دردم بود فردا ندیم
زنده زین دردم بدنیا هر نفس
همدمم در گور این در دست و بس
در قیامت مونسم این درد باد
پیشه من مجلسم این درد باد
گر بهشتی باشم و گر دوزخی
باد جانم مست این درد ای اخی
هرکرا این درد نیست او مرد نیست
نیست درمان گر ترا این درد نیست
خالقا بیچارهٔ کوی توام
سرنگون افتاده دل سوی توام
ای جهانی درد همراهم ز تو
درد دیگر وام میخواهم ز تو
رنج برد کوی تو رنجی خوشست
درد تودر قعر جان گنجی خوشست
هرچه میخواهی توانی کرد تو
بیش گردان هر دمم این درد تو
گر نماند درد تو عطار را
او نخواهد کافر و دین دار را
درد توباید که جان میسوزدش
پای بر آتش جهان میسوزدش
درد تو باید دلم را درد تو
لیک نه در خورد من در خورد تو
درد چندانی که داری میفرست
لیک دل را نیز یاری میفرست
دل کجا بی یاریت دردی کشید
کاینچنین دردی نه هر مردی کشید
خالقا تا این سگم در باطنست
راه جانم سوی تو ناایمنست
یا بحکم شرع در کارش فکن
یا بکلی در نمکسارش فکن
از خودی این سگ خودبین بسم
گر نباشم من تو باشی این بسم
تو بسی داری چو من در هر پسی
من ندارم تا ابد جز تو کسی
در میانم چون کشیدی از کنار
در میانم بر کنار از اختیار
در میان راه تنها ماندهام
کس ندارم بی سر وپا ماندهام
ای کس هر بی کسی بس بیکسم
بی کسیم را کسی باشی بسم
گر من بی کس ندارم هیچ کس
همدم من تا ابد یاد تو بس
عطار نیشابوری : آغاز کتاب
فی التعصب
ای تعصب بند بندت کرده بند
چند گوئی چند از هفتاد و اند
در سلامت هفتصد ملت ز تو
لیک هفتاد و دو پر علت ز تو
هست کیش و راه و ملت بیشمار
تا تو بشماری نیابی روزگار
هر زمان خونی دگر نتوان گرفت
با همه کس تیغ بر نتوان گرفت
تو یکی پس در یکی رو بیشکی
تا یکی اندر یکی باشد یکی
بی تعصب گرد و بی تقلید شو
شرک سوز و غرقهٔ توحید شو
گر تو هستی دوربین و راز دان
پس طبیعت از شریعت باز دان
تا کنی تو پس روی صدیق را
یا علی آن عالم تحقیق را
چون تو بر تقلید باشی کار ساز
شرع را از طبع کی دانی تو باز
گر تو بر تقلید خواهی رفت راه
کوه باشی نه جوی ارزی نه کاه
کره خر بر شریعت کی رود
یا رود جز بر طبیعت کی رود
کره خر کز پس مادر رود
چون بتقلیدی رود هم خر رود
چون صحابه غرق توحید آمدند
نه چو تو پس رو بتقلید آمدند
تو در ایشان گرتصرف میکنی
در چراغ چارمین پف میکنی
چون صحابه یک بیک آزادهاند
در هدایت چون نجوم افتادهاند
گر کسی در یک تن از آن قوم پاک
کرد طعنی بر ستاره ریخت خاک
گر ستاره یک بیک خواهند رفت
جمله آخر در فلک خواهند رفت
هر یکی چون از فلک تابندهاند
رهبرند و راهرو تا زندهاند
نور بخشند و جهان افروز پاک
گر تو کوری مینبینی زان چه باک
عطار نیشابوری : آغاز کتاب
الحكایة ‌و التمثیل
کوفئی را گفت مرد راز جوی
مذهب تو چیست با من باز گوی
گفت این که پرسد ای کاره لقا
باد پیوسته خدایم را بقا
عطار نیشابوری : آغاز کتاب
فی الصفات
عشق چیست از قطره دریا ساختن
عقل نعل کفش سودا ساختن
فکر چیست اسرار کلی حل شدن
کوه کندن در دل خردل شدن
ذوق چیست آگاه معنی آمدن
نه بتقوی نه بفتوی آمدن
صحو چیست از خود بخود ره یافتن
پس زخود خود را منزه یافتن
محو چیست ازخویش بی خویش آمدن
پس ز هر دو نیز درویش آمدن
وجد چیست از صبح صادق خوش شدن
بی حضور آفتاب آتش شدن
فقد چیست از صبح با شام آمدن
هم ز عشق خویش در دام آمدن
عیب چیست از عین پرده ساختن
خویشتن را زنده مرده ساختن
شکر چیست از خار گل پنداشتن
جزو را نادیده کل پنداشتن
عین چیست آئینه خویش آمدن
خویش را بی خویش در پیش آمدن
شوق چیست از خویش بیرون آمدن
بر امید مشک در خون آمدن
لطف چیست از ذرهٔذره شدن
عذر کمتر ذره را غره شدن
قهر چیست ازمور پیل انگاشتن
پشهٔ را جبرئیل انگاشتن
بسط چیست از هردو عالم سر زدن
خویش بر صد عالم دیگر زدن
قبض چیست ازجان و دل تن ساختن
خانه در سوراخ سوزن ساختن
قرب چیست اندر بر آتش شدن
یا چو پروانه شدن تا خوش شدن
بعد چیست ازجسم جان انگاشتن
قعر دوزخ آسمان انگاشتن
خوف چیست امن آزاد آمدن
در بهشت عدن ناشاد آمدن
عمر چیست از مرگ بیرون زیستن
مرگ از پس کردن اکنون زیستن
عیش چیست از زندگی مرده شدن
پیش هر دردی پس پرده شدن
وقت چیست از یک سر موی آمدن
صد بلا چون موی در روی آمدن
حال چیست از نفس متواری شدن
پس باستقبال جباری شدن
راه چیست از جان پناهی یافتن
گنج را دزدیده راهی یافتن
سیر چیست از جزو خود بیرون شدن
ذرهگی بگذاشتن گردون شدن
حب چیست از پیش جان برخاستن
پیش جانان جان فشان برخاستن
انس چیست از خود رهائی یافتن
در سویدا آشنائی یافتن
مهر چیست از سنگ پستان ساختن
طفل خود را هر دو کیهان ساختن
وصل چیست از نیستی هست آمدن
پس ازین هر دو برون مست آمدن
نفخه چیست از لا هو الا هو شدن
پس دو عالم ناف یک آهو شدن
شرح چیست از غش بتحقیق آمدن
موی را چون قرع و انبیق آمدن
شرم چیست از لطف ناآمیختن
سایهٔ خود دیدن و بگریختن
چاره چیست از بود نابود آمدن
پس بهیچ از جمله خشنود آمدن
جهد چیست از دیده دریا ریختن
در روش از آب گرد انگیختن
جذبه چیست از یک نظر ذره شدن
بر پر جبریل بر سدره شدن
جود چیست از جمله با هیچ آمدن
هیچ را فی الجمله بی پیچ آمدن
عدل چیست انصاف خود را خواستن
هیچ انصاف از کسی ناخواستن
فضل چیست اسرار را محرم شدن
تا ابد جان پیش صورت کم شدن
ذوق چیست از وعده شبنم داشتن
چشم بر دریای اعظم داشتن
امر چیست از بندگی جان داشتن
ذره ذره محو فرمان داشتن
نهی چیست از درد در دیر آمدن
غیر دیدن در ولا غیر آمدن
حسن چیست از رشح سرگردان شدن
در رخ انموذجی حیران شدن
قبح چیست آئینه را پشت آمدن
از همه تن با یک انگشت آمدن
نفع چیست از شمع کار آموختن
جمله را افروختن خود سوختن
صبر چیست آتش مزاجی داشتن
سوختن مردن همه بگذاشتن
جد چیست از جان وفادار آمدن
بس بیک یک موی در کار آمدن
هزل چیست آب فراست ریختن
یا گلابی بر نجاست ریختن
سهو چیست از پرده بر در ماندن
زیر باران خفتن و تر ماندن
حلم چیست از ذروهٔ عرش آمدن
گاو و ماهی را بهم فرش آمدن
توبه چیست اینجمله را درهم زدن
خیمه زین عالم بدان عالم زدن
سجده چیست از ننگ خود در گل شدن
در دل گل عرش جان حاصل شدن
قصد چیست از دیده کوری ساختن
مردمک سوراخ موری ساختن
حج چیست از پا و سر بیرون شدن
کعبهٔ دل جستن و در خون شدن
عفو چیست آزار جان برداشتن
جرم خلقان جرم خود پنداشتن
کبر چیست آبی بهاون کوفتن
وز منی بر دوست و دشمن کوفتن
عجب چیست آهن ز گرمی سوختن
دیو را ابلیستی آموختن
جنگ چیست از جان عنانی داشتن
هر سر موئی سنانی داشتن
صلح چیست از ذات خود پنهان شدن
سایه گشتن نیک و بد یکسان شدن
خشم چیست از خود خیالی داشتن
دوزخی را بر سفالی داشتن
کینه چیست از سینه زندان کردنست
اژدها در حقه پنهان کردنست
بخل چیست از تشنگی جان دادنست
همچو بوتیمار بحر افتادنست
جبن چیست از سایهٔ پژمردنست
چون شکوفه از دمی افسردنست
مکر چیست از زهر حلوا کردنست
وانگه آن حلوا ز سودا خوردنست
امن چیست از جان طمع ببریدنست
خویش را چون سایه بیجان دیدنست
ذل چیست از نفس پاک افتادنست
زیر پای سگ چو خاک افتادنست
عز چیست از نیک خود گردیدنست
در معز خویش خود را دیدنست
صدق چیست در راستی به بودنست
در کمانی سر بسر زه بودنست
کذب چیست از یخ فقع جوشیدنست
تیر را اندر کمان پوشیدنست
حرص چیست از جهل گرد آوردنست
چون شود کوهی بزیرش مردنست
ذنب چیست از راه سر پیچیدنست
با نجاست مشک در پیچیدنست
قطع چیست از جان بسفل افتادنست
شیشهٔ از دست طفل افتادنست
حدس چیست اصل خدائی دیدنست
صدق صبح آشنائی دیدنست
طبع چیست از گل بگل افتادنست
همچو خر بر یک نسق استادنست
یأس چیست آزردن دلخستگانست
هم بریدن از همه پیوستگانست
ضعیف چیست از ضعف زیر افتادنست
قوت پیلی را بموری دادنست
کشف چیست از خاک در خون جستنست
وز درون پرده بیرون جستنست
برچیست از تشنگی خود مردنست
جمله را سیراب احسان کردنست
وعظ چیست از کوه چشمه زادنست
گفتنت وصفیت آندادنست
صمت چیست ازدام هستی جستنست
هر دو لب از ما سوی اللّه بستنست
خلق چیست از خاک مفرش کردنست
با سگان همکاسگی خوش کردنست
ربح چیست از بند مطلق گشتنست
فانی خود باقی حق گشتنست
خسر چیست از جهل گوهر سودنست
یک نفس مشغولی هستی بودنست
صبر چیست آهن سکاهن کردنست
پشم را در دیده آهن کردنست
شکر چیست انعام دایم دیدنست
پس در آن انعام منعم دیدنست
علم چیست از ذره قافی کردنست
تا ابد گردش طوافی کردنست
زهد چیست آزاد دنیا بودنست
دیده بان راه عقبی بودنست
فقر چیست از گمرهی ره کردنست
وز دو عالم دست کوته کردنست
زرق چیست از نقطه ساکن بودنست
وز بلای خویش ایمن بودنست
رزق چیست از زهر قند آوردنست
آسمان را در کمند آوردنست
جوع چیست اصل دو عالم خوردنست
هم ز جوع آخر بزاری مردنست
روزه چیست از غیر درگه بستنست
ازوجود و از عدم ره بستنست
فرق چیست اندر جهان پیوستنست
ذره ذره چیز در جان بستنست
ذکر چیست از درد درمان بردنست
بر در دل نقب بر جان بردنست
قبله چیست آیات کبری دیدنست
ذره ذره روی مولی دیدنست
کعبه چیست اندر جوار افتادنست
تو بتو در ناف عالم زادنست
توشه چیست از کل کل پربودنست
پس تهی بر هیچ ره پیمودنست
حرف چیست از درد چیزی گفتنست
شیرمردی پیش حیزی گفتنست
قال چیست از قشر روغن خوردنست
کوزه را با آب روشن خوردنست
حیله چیست از عقل عزم جستنست
پنبه و آهن بهم پیوستنست
غصه چیست ازکور ره نادیدنست
در سقر برف سیه نادیدنست
قصه چیست از مشکلی آشفتنست
وانچه نتوان گفت هرگز گفتنست
شعر چیست این جمله در بگشادنست
شرح چندینی عجایب دادنست
گرچه بود اینجایگه جولان راز
مصلحت نبود سخن کردن دراز
هم برین صد بیت کردم اختصار
زانکه گر گویم بچربد از هزار
هر دلی را کین قدر معلوم شد
آن دگرها نرم تر از موم شد
چون صفات راه را پایان نبود
بیش از این گفتن مرا امکان نبود
عطار نیشابوری : آغاز کتاب
در شعر گوید
شعر و عرش و شرع از هم خاستند
تا دو عالم زین سه حرف آراستند
نور گیرد چون زمین از آسمان
زین سه حرف یک صفت هر دو جهان
آفتاب ار چه سمائی گشته است
در سنا جنس سنائی گشته است
از کمال شعر و شوق شاعری
چرخ را بین ازرقی و انوری
باز کن چشم و ز شعر چون شکر
از بهشت عدن فردوسی نگر
شعر را اقبال جمشیدی ببین
مهر را شمسی و خورشیدی ببین
ور ز بالا سوی ارکان بنگری
هم شهابی بینی و هم عنصری
ور درین علمت کند شاهی هوس
علم اگر در چینست خاقانیت بس
چون بهشت و آسمان و آفتاب
چون عناصر باد وآتش خاک و آب
نسبتی دارند با این شاعران
پس جهان شاعر بود چون دیگران