عبارات مورد جستجو در ۹۶۷۱ گوهر پیدا شد:
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳۶
دلی به خاک ره انتظار می بندم
زگرد خویش چمن را نگار می بندم
هنوز نو سفر خواریم چه چاره کنم
به خویش تهمتی از اعتبار می بندم
به جان شیشه که دلبستگی نمی دانم
ز موج باده زبان خمار می بندم
بهار چون نشود نقشبند حیرانی
نگاه را ز نگاهی نگار می بندم
کلید باغ دل میکشان نسیم گل است
طلسم توبه به نام بهار می بندم
هزار آبله بر پای یک نفس دارم
زبانی از گله روزگار می بندم
سری که بود به نامش نثار کردم اسیر
دلی به حلقه فتراک یار می بندم
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴۰
غمی رنگین تر از گلزار دارم
دلی چون ساغر سرشار دارم
بهارم را محبت باغبان است
گلی در سایه هر خار دارم
خموشی تر زبان گفتار گستاخ
چه گویم گفتگو بسیار دارم
چرا بلبل نباشد مو به مویم
گل داغ تو در گلزار دارم
از این دیو اختلاطان می گریزم
بیا تا قوت رفتار دارم
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶۷
ز چشم تر نمی آید تماشایی که من دانم
نگنجد در دل اندیشه سودایی که من دانم
نسیم از گرد گلچین است در راهی که من پویم
بهار از خاک رنگین است در جایی که من دانم
جدایی باعث محرومی عاشق نمی گردد
دلم آیینه روی دلارایی که من دانم
تغافل پیشه چشمش به ایما راز می گوید
به اظهاری که دل فهمد به ایمایی که من دانم
زگفتن می رمد صبر دل آشوبی که من دارم
ز دیدن می گریزد چشم شهلایی که من دانم
بهار از خاک شبنم می خرد گل پاکی دامن
در اقلیم نگاه حیرت آرایی که من دانم
دعایی می کنم آمینی از تأثیر می خواهم
سراپا دل شوم بهر تمنایی که من دانم
اسیر از ساغرت بوی گل خورشید می آید
مگر یک قطره نوشیدی ز مینایی که من دانم
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷۳
کو جنون کز سنگ طفلان خانه ای پیدا کنم
خواب راحت چون شرر در بستر خارا کنم
می روم تا از غبار خاطر و سیلاب اشک
خنده بر سامان دشت و مایه دریا کنم
آرزو دارم که از اعجاز بخت واژگون
او نماید لطف و من دانسته استغنا کنم
گر نمانده باده مستی غم ساقی کجاست
آن نیم کز بهر جامی ترک این سودا کنم
بهر بلبل منع گلبن می کنم از پای سرو
گر چو قمری با گرفتاری سری پیدا کنم
کی گشاید گوشه چشمی به سوی من اسیر
گر چو بی مهری به چشم اختر خود جا کنم
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸۲
چه سرخوشم که ندانم دل و کباب از هم
چه بیخودم که ندانم گل و شراب از هم
بهار جلوه شوخ که گشته عالمگیر
بتان کرشمه نمایند انتخاب از هم
به دامن مژه دستی زدم چه دانستم
که تیغ او نکند فرق خون و آب از هم
شمیم برگ گل و گوشه نقاب از من
فروغ آینه ماه و آفتاب از هم
سواد شوخی طفلان نمی شود روشن
به رنگ گل بربایند اگر کتاب از هم
چو آب می گذرند اهل دل ز یکدیگر
نه همچو کینه پرستان به آب و تاب از هم
اسیر دلکده بی تکلفی از تو
رسوم ساختگیهای شیخ و شاب از هم
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸۴
پیمان توبه در صف مستان شکسته ایم
پیمانه ای بیار که پیمان شکسته ایم
حیرت دلیل و کعبه مقصود دور و ما
در پای سعی خار مغیلان شکسته ایم
آن نخل تازه ایم که از تندباد غم
سر تا قدم چو زلف پریشان شکسته ایم
از ضعف طالع است که بر روی روزگار
پیوسته همچو رنگ اسیران شکسته ایم
ای عندلیب از چه شدی خصم جان ما
شاخ گلی مگر زگلستان شکسته ایم
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱۳
خوی آتش پیشه را تعلیم خود رایی مکن
جلوه را هم چون نگاه گرم هر جایی مکن
هستیم را آفت رشکی پریشان می کند
هر سر موی مرا مجنون صحرایی مکن
خاطر ما از خیال رشک می گیرد غبار
گرد جولان سرمه چشم تماشایی مکن
بیستون را شبنم اشکی به طوفان می دهد
قطره ما را اسیر از گریه دریایی مکن
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴۲
طرف کلاهی از مژه بالا شکسته ای
صد ناوک بلا به دل ما شکسته ای
می شوخ و سبزه دلکش و سنبل گرفته (رو)
می خورده ای و زلف چلیپا شکسته ای
بیباکی از تو شعله و چالاکی از تو سرد
پامال جلوه های تو هر جا شکسته ای
گلزار بی نیازی باغ توکل است
خاری اگر به پای تمنا شکسته ای
رعناتر از بهاری و زیباتر از نگار
بازار سروها صف گلهای شکسته ای
خوارش مبین اسیر که پرورده غم است
گوهر ندیده همچو دل ما شکسته ای
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴۹
گه رنگ خزان گه چمن آرای بهاری
آیینه طراز گل و مشاطه خاری
هر خنده گل بوی تو را غالیه سایی
هر برگ گلی روی تو را آینه داری
دلگرمی سودای تو در عالم هستی
هر عضو مرا ساخته مشغول به کاری
در دیده نگاهم خس گلزار طرازی
در سینه دلم ذره خورشید شکاری
گر سینه دریا صدف راز تو گردد
هر موج شود شعله و هر قطره شراری
نوروز چمن می رسد و عید بیابان
جشنی شده هر پای گل و سایه خاری
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵۸
هر جلوه که در دیده ما کرده سلامی
هر ناله که از خاطر ما رفته پیامی
بی گمشدگی رهبر آشفته دماغان
ای کثرت وحدت بنگویی که کدامی
در هر قدمم شوق به صحرای دگر بود
در وادی مقصد نه مقیمی نه مقامی
بادا نمک حیرت جاوید حلالم
در چهره چه زیبایی و در قد چه تمامی
رفتم ز خود اما تو نرفتی ز خیالم
غمهای تو افکنده به سودای دوامی
آتشکده ها شبنم افسردگیم نیست
چون من نتوان یافت به صد میکده خامی
مژگان به دلم چون رقم گریه نویسد
با خم چه کند حوصله گمشده نامی
این قافله شرمندگی خضر چه داند
هر گمشده پیدایی و هر مرحله گامی
بیچاره اسیر تو که دیده است در این باغ
هر گردی و مردی و نسیمی و مشامی
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۲
دیده پاک حباب می حال است اینجا
لب خاموش دم صبح خیال است اینجا
نمک صید نکردن فره صیاد است
دام صد پاره به از بستن بال است اینجا
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۳
به رنگ لاله می جوشد پری جای شکار اینجا
به خون رنگ و بوی خویش می غلتد بهار اینجا
ره شوق تو بازیگاه طفلان است پنداری
ز شوخی هر طرف دیوانه می رقصد بهار اینجا
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۶
جنون دانسته گستاخ تماشا می کند ما را
که می داند حجاب عشق رسوا می کند ما را
به ذوق بیخودی با بوی گل برگ سفر داریم
نیاید گر بهار از پی که پیدا می کند ما را
اگر دل زیر بار غم نباشد بیم رسوایی است
سبکروحی خجل از کوه و صحرا می کند ما را
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۷
دهقان که ز ما بیش خرد حاصل ما را
از شبنم و گل ساخته آب و گل ما را
در قافله گریه مستانه ما هست
خضری که به جایی برساند دل ما را
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۲۱
نسیم بی نیازی کرد تا روشن چراغم را
هوای ناامیدی برد از سر کشت باغم را
ز گلشن می برد بی اختیارم دشت پیمایی
پریشان کرد زلف سایه سروی دماغم را
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۲۵
ز پرده های خموشی شنو فغان مرا
به غیر غنچه نفهمد کسی زبان مرا
نمی شود نفسی غافل از دلم صیاد
قفس به زیر نگین دارد آشیان مرا
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۳۶
ز عندلیب چه پرسی نشان خانه ما
که پی نبرد صبا هم به آشیانه ما
بهار رفت (و) نچیدیم جز گل حسرت
ز آب گریه مگر سبز گشت حاصل ما
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۴۷
گرد فتادگی شده بال همای ما
منت نمی کشد ز کسی مدعای ما
با چاکهای سینه به محشر نمی رویم
تا رنگ و بوی گل نشود خونبهای ما
حیرت ندیدگی گل گلزار وحشت است
ای غافل از نگاه تغافل نمای ما
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۵۵
نوروز شد که گردد باغ از سمن لبالب
از شور خنده گل گردد چمن لبالب
در حیرتم که دیگر چون خواب کینه بیند
یاری که جرعه گیرد از خون من لبالب
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۷۱
سیر باغ او خیال خاطر شاد خود است
صیدگاهش سایه سرو چمن زاد خود است
سرنوشتم آیتی در شأن خوبیهای اوست
خاطرم جمع است اگر گاهی مرا یاد خود است